عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از مطالب دینی مذهبی که حقیر مطالعه وجهت مطالعه شما عزیزان در وب سایت قرار داده ام بهره مند باشید از خداوند ارزوی توفیق تمام مسلمین خصوصا شیعیان علی ع را دارم
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





Alternative content


ترجي عات مولانا جلال الدين مولوی بلخی
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : دو شنبه 30 فروردين 1395

هو
۱۲۱
ترجي عات
مولانا جلال الدين مولوی بلخی
wWw.YasBooks.Com
۲
اول
هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم
ای صورت عشق ابد وی حسن تو بيرون ز حد ای ماه روی سروقد ای جا نفزای دلگشا
ای جان باغ و یاسمين ای شمع افلاک و زمين ای مستغاث العاشقين ای شهسوار هل اتی
ای خوان لطف انداخته و با لیمان ساخته طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطب هی ثنا
ای دیده ی خوبان چين در روی تو نادیده چين دامن ز گولان در مچين مخراش رخسار رضا
ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا
ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا
با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا
درم رفیقان از برون دارم حریفان درون در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا
ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن
شيرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من
تنها به سيران می روی یا پیش مستان میروی یا سوی جانان می روی باری خرامان می روی
در پیش چوگان قدرگویی شدم بیپا و سر برگير و با خویشم ببر گر سوی میدان م یروی
از شمس تنگ آید ترا مه تيره رنگ آید ترا افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان می روی
بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان م یروی
ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می روی
تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان م یروی
ای قبل هی اندیشها شير خدا در بیشها ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می روی
گه جام هش را می برد پردهی حیا برمیدرد گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران م یروی
هجران چه هرجا که تو گردی برای جستوجو چون ابر با چشمان تر با ماه تابان م یروی
ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر
یک مسله م یپرسمت ای روشنی در روشنی آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می کنی
خود در فسون شيرین لبی مانند داود نبی آهن چو مومی می شود بر می کنیش از آهنی
نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی
تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی
هر لحظه ای جان نوم هردم به باغی میروم بیدست و ب یدل می شوم چون دست بر من می زنی
نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها با اینک نادانم مها دانم که آرام منی
ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی
خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی
لاله بخونی غسلی کند نرگس به حيرت برتند غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی
ای ساقی بزم کرم مست و پریشان توم
۳
وی گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم
آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده
سوگند خوردست آن صنم کين باده را گردان یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده
زین باد هشان افسون کنم تا جمله را مجنون تا تو نیابی عاقلی در حلق هی آدم کده
لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان جز لیلی و مجنون بود پژمرده و ب یفایده
از دسا ما یا میبرد یا رخت در لاشی برد از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده
گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت بادهت دهم مستت کنم با گير و دار و عربده
بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده
آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی آمد قران جام و می بگذشت دور مایده
رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده
ترجیع کن هين ساقیا درده شرابی چون بقم
تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم
دوم
ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما بربند سر سفره بگشای ره بالا
ای یاو هی هر جایی وقتست که بازآیی بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا
« خاک توم ای مولا » : یک دیدن حلوایی زانسان کندت شيرین که شهد ترا گوید
مرغت ز خور و هیضه ماندهست در این بیضه بيرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها
بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر خوش با شکم خالى می نالد چون سرنا
خالى شو و خالى به لب بر لب نابی نه چون نی زدمش پر شو وانگاه شکر م یخا
بادی که زند بر نی قندست درو مضمر وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا
گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی کو سفرهی نان افزا کو دلبر جان افزا
از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا
صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید لیکن ز چنين سودا یابند ید بیضا
هر سال نه جوها را می پاک کند از گل تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا
بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا
سرنامه ی تو ماها هفتاد و دو دفتر شد وان زهرهی حاسد را هفتاد و دو دف تر شد
ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان
میغرد و میخواند جان را بسوی
٤
بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن بگشای در جنت یعنی که دل روشن
بس خدمت خير کردی بس کاه و جوش بردی در خدمت عیسی هم باید مددی کردن
گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردون
آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن
تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من
اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان بیبرگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن
سيریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن بیسنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن
ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن
تا چند ازین کو کو چون فاختهی رهجو میدرد این عالم از شاهد سیمين تن
هر شاهد چون ماهی رهزن شده بر راهی هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن
جان بخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن
شاهی و معالى جو خوش لست ابالى گو از شير بگير این خو مردی نه ی آخر زن
پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه شمشير وغا برکش کمیخت اسد برکن
ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو
تا روح روان گردد چون آب روان در جو
ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش از چرخ فرو کن سر ما را سوی بالا کش
با خاک یکی بودم ز اقدام همی سودم چون یک صفتم دادی شد خاک مرا مفرش
یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش
بی مستی آن ساغر مستست دل و لاغر بیسرمهی آن قیصر هر چشم بود اعمش
در بیش هی شيران رو تا صید کنی آهو در مجلس سلطان رو وز باده ی سلطان چش
هر سوی یکی ساقی با بادهی راواقی هر گوشه یکی مطرب شيرین ذقن و م هوش
از یار همی پرسی که عیدی و یا عرسی یارب ز کجا داری این دبدبه و این کش
در شش جهة عالم آن شير کجا گنجد آن پنجهی شيرانه بيرون بود از هر شش
خورشید بسوزاند مه نیز کند خشکی از وش علیهم دان این شعشعه و این رش
نوری که ذوق او جان مست ابد ماند اندر نرسد وا خورشید تو در گردش
چون غرقم چون گویم اکنون صفت جیحون تا بود سرم بيرون م یگفت لبم خوش خوش
تا تو نشوی ماهی این شط نکند غرقت جز گلبن اخضر را ره نیست درین مرعش
شرحی که بگفت این را آن خسرو بیهمتا چون گویی و چون جویی لا یکتب و لا ینقش
آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون
هم لیلی و هم مجنون باشند ازو مجنون
سوم
٥
حد و اندازه ندارد نالها و آه را چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را
راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را
چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را
عشق او جاهم بس است در هر دو عالم میبروبد از سرای وهم خود هم جاه را
ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را
هیچ کس با صد بصيرت ذرهی گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را
مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را
بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش لیک آستان درش لازم بود درگاه را
آستانش چشم من شد جان من چون کاه کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را
ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از کين دلم در خواب م یبیند چنان ناگاه را
گشته من زیر و زبر از صرصر هجران
تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم
درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را درنگر رخسار این دیوانهی بی خویش را
عشق من خالى و باقی را به زیر خاک آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را
تا ز موی او در آویزان شدست این جان فرق نکند این دل من نوش را و نیش را
ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را
صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود آنچنان صدقات اولیتر چنين درویش را
گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را
وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را
گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را
گر تو این معشوقه را با پيرهن گيری کنار بیکنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را
آن خداوند شمس دین را جان بسی لابه منتظر جان بر لب من از پی آریش را
ای برای آفتابت فتنه گشته آفتاب
روی سرخ من توی از روی زردم رو مناب
چهارم
ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا خنک آن را که به شب یار و رفیقست
همه خفتند و فتادند به یکسو چو جماد تو نخسپی هله ای شاه جهان مونس ما
هين مخسپید که شب شاه جهان بزم نهاد میکشد تا به سحرگاه شما را که صلا
بر جهنده شده هر خفته ز جذب کرمش چون گلستان ز صبا و بچه از ذوق صبا
شب نخوردی به سحر اشکم او پر بودی مصطفی را و بگفتی که شدم ضیف رضا
کرده آماس ز استادن شب پای رسول تا قبا چاک زدند از سهرش اهل قبا
٦
نی که مستقبل و ماضی گنهت مغفورست گفت کين جوشش عشق است نه از
باد روحست که این خاک بدن را برداشت خاک افتاد به شب چون شد ازو باد جدا
با ازین خاک به شب نیز نمیدارد دست عشقها دارد با خاک من این باد هوا
بی ثباتست یقين باد وفایش نبود بیوفا را کند این عشق همه کان وفا
آن صفت کش طلبی سر به تکبر بکشد عشق آرد بدمی در طلب و طال بقا
عشق را در ملکوت دو جهان توقیعست
شرح آن می نکنم زانک گه ترجیعست
آدمی جوید پیوسته کش و پر هنری عشق آید دهدش مستی و زیر و زبری
دل چون سنگ در آنست که گوهر گردد عشق فارغ کندش از گهر و بی گهری
حرص خواهد که بشاهان کرم دربافد لولیان چو ببیند شود او هم سفری
لولیانند درین شهر که دلها دزدند چشم ازین خلق ببندی چو دریشان نگری
چشم مستش چو کند قصد شکار دل تو دل نگه داری و سودت نکند چاره گری
عاشقانند ترا در کنف غیب نهان گر تو، بینی نکنی، از غمشان بوی بری
آب خوش را چه خبر از حسرات تشنه یوسفان را چه خبر از نمک و خوش پسری
سر و سرور چو که با تست چه سرگردانی جان اندیشه چو با تست چه اندیشه دری
گر ترا دست دهد آن مه از دست روی ور ترا راه زند آن پری ما بﭙﺮی
چون ترا گرم کند شعشعهای خورشید فارغ آیی ز رسالات نسیم سحری
ور سلامی شنوی از دو لب یوسف شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
همه مخمور شدستیم بگو ساقی را
تا که بیصرفه دهد بادهی مشتاقی را
دزد اندیشه ی بد را سوی زندان آرید دست او سخت ببندید و به دیوان آرید
شحنه ی عقل اگر مالش دزدان ندهد شحنه را هم بکشانید و به سلطان ارید
تشنگان را بسوی آب صلایی بزنید طوطیان را به کرم در شکرستان آرید
« ساقیان را همه در مجلس مستان آرید » : بزم عامست و شهنشاه چنين گفت که
می رسد از چپ و از راست طبقهای نثار نیم جانی چه بود جان فراوان آرید
هرچه آرید اگر مرده بود جان یابد الله الله که همه رو به چنين جان آرید
دور اقبال رسید و لب دولت خندید تا بکی دردسر و دیدهی گریان آرید
هرکی دل دارد آیینه کند آن دل را آینه هدیه بدان یوسف کنعان آرید
بگشادند خزینه همه خلعت پوشید مصطفی باز بیامد همه ایمان آرید
دستها را همه در دامن خورشید زنید همه جمعیت ازان زلف پریشان آرید
اندرین ملحمه نصرت همه با تیغ از غنایم همه ابلیس مسلمان آرید
۷
خنک آن جان که خبر یافت ز شبهای شما
خنک آن گوش که پر گشت ز هیهای شما
پنجم
آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا
سود و سرمایهی من گر رود باکی ای تو عمر من و سرمای هی هر سود بیا
مونس جان و دلم بیرخ تو صبری بود آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا
غرض از هجر گرت شادی دشمن دشمنم شاد شد و سخت بیاسود بیا
گوهر هردو جهان! گرچه چنين سنگ آب رحمت ز دل سنگ چو بگشود
نالهای دل و جان را جز تو محرم ای دلم چون که و که را تو چو داود
شمس تبریز! مگو هجر قضای ازلست کانچ خواهی تو قضا نیز همان بود بیا
شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند
ماه دراعهی خود چاک برای تو زند
رحم عشق چو ویی را نبود هیچ رفو صبر کن هیچ مگو هیچ مگو هیچ مگو
طلب خانه وی کن که همه عشق دروست میدو امروز برین دربدر و کوی به کو
ای بسا شير که آموختیش بز بازی سوی بازار که برجه هله زیرک هله زو
آب خوبی همه در جوی تو آنگه گویی بر در خانه ی ما تخته منه جامه مشو
سیاهی غم ار شاد شوم معذورم که ببردست از آن زلف سیه یک سر مو
روبرو م ینگرم وقت ملامت بعذول که دران خال نگر یک نظر ای جان عمو
شمس تبریز! چو در جوی تو غوطی خوردم جامه گم کردم و خود نیست نشان از لب جو
شمس تبریز که زو جان و جهان شادانست
آنک دارد طرفی از غم او شاد آنست
ز اول روز که مخموری مستان باشد ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد
از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم این چنين عادت خورشید پرستان باشد
لولى دیده بران زلف رسن میبازد زانک جانبازی ازان روی بس آسان باشد
شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم کز لب تو شکرم در بن دندان باشد
ای عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح چونک در خشم کمين بخشش او جان باشد
عدد ریگ بیابان اگرم باشد جان بدهم گر بدهی بوسه چه ارزان باشد
شمس تبریز! بجز عشق ز من هیچ مجو زان کسی داد سخن جو که سخن دان باشد
شمس تبریز چو میخانهی جان باز کند
۸
هر یکی را بدهد باده و جانباز کند
ای غم آخر علف دود تو کم نیست برو عاشقانیم که ما را سر غم نیست برو
غم و اندیشه! برو روزی خود بيرون جو روزی ما بجز از لطف و کرم نیست برو
شادی هردو جهان! در دل عشاق ازل درمیا کين سر حد جای تو هم نیست برو
خفته ایم از خود و بیخود شده دیوانه ازو دان که بر خفته و دیوانه قلم نیست برو
ای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کار دل پر آتش ما قابل دم نیست برو
علف غم به یقين عالم هستی باشد جای آسایش ما جز که عدم نیست برو
شمس تبریز اگر بیکس و مفرد باشد آفتابست ورا خیل و حشم نیست برو
شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن اند
پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند
ششم
ای ساقیان مشفق سودا فزود سودا این زرد چهرگان را حمرا دهید حمرا
ای مير ساقیانم ای دستگير جانم هنگام کار آمد مردانه باش مولا
ای عقل و روح مستت آن چیست در دو پیشآر و در میان نه، پنهان مدار جانا
ای چرخ بیقرارت وی عقل در خمارت بگشا دمی کنارت صفرام کرد صفرا
ای خواجهی فتوت دیباجهی نبوت وی خسرو مروت پنهان منوش حلوا
خلوت ز ما گزیدی آیینهی خریدی تا جز تو کس نبیند آن چهره های زیبا
در هر مقام و مسکن مهر تو ساخت روزن کز تو شوند روشن ای آفتاب سیما
این را اگر ننوشی در مرحمت نکوشی
ترجیع هدیه آرم باشد کزان بجوشی
ای نور چشم و دلها چون چشم پیشوایی وی جان بیازموده کورا تو جانفزایی
هرجا که روی آورد جان روی در تو دارد گرچه که می نداند ای جان که تو کجایی
هر جانبی که هستی در دعوت الستی مستی دهی و هستی در جود و در عطایی
در دلنهی امانی هر سوش میکشانی گه سوی بستگیها گه سوی دل گشایی
در کوی مستفیدی مردهست ناامیدی کاندر پناه کهفت سگ کرد اولیایی
هر کان طرف شتابد ماهت برو بتابد هم ملک غیب یابد هم عقل مرتضایی
او را کسی چه گوید کو مستمند جوید دامن پر از زر آید کدیه کند گدایی
هين شاخ و بیخ این را نوعی دگر بیان کن
۹
این بحر بینشان را مینا کن نشان کن
گم م یشود دل من چون شرح یار گویم چون گم شوم ز خود من او را چگونه جویم
نه گویم و نه جویم محکوم دست اویم ساقی ویست و باقی من جام یا کدویم
از تو شوم حریری گر خار و خارپشتم یکتا شوم درین ره گر خود هزار تویم
روحی شوم چو عیسی گر یابم از تو بوسی جان را دهم چو موسی گر سیب تو ببویم
من خانه ی خرابم موقوف گنج حسنت تو آب زندگانی من فرش تو چو جویم
خویی فراخ بودی با مردمان دلم را تا غير تو نگنجد امروز تنگ خویم
از نادری حسنت وز دقت خیالت بیمحرمی بمانده سودا و های هویم
سیلاب عشق آمد از ربوهی بلندی
بهر خدا بسازش از وصل خویش بندی
هفتم
مستی و عاشقی و جوانی و یار ما نوروز و نوبهار و حمل می زند صلا
هرگز ندیده چشم جهان این چنين بهار میروید از زمين و ز کهسار کیمیا
پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت دزدیده می نماید اگر محرمی لقا
اشکوفه م یخورد ز می روح طاس طاس بنگر بسوی او که صلا م یزند ترا
می خوردنش ندیدی اشکوفهاش ببين شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا
« برجه چه خفتهی شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها » : سوسن به غنچه گوید
ریحان و لالها بگرفته پیالها از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا
جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش عباس دبس در سر و بيرون چو اغنیا
کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی یک جرعه م یبدیش بدی مست همچو ما
هرگز مباد سایه ی یزدان ز ما جدا » : سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت
« ما خرقها همه بفکندیم پارسال جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا
ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گير کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا
هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر جانهاست بی شمار مر این شاه را عطا
ای گلستان خندان رو شکر ابر کن
ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن
ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد هر لحظه بی دریغ بران روی خوب باد
آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد
۱۰
زهره چه رو نماید در فر آفتاب پشه چه حمله آرد در پیش تندباد
ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست وی شاد آن مرید که باشی توش مراد
از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر آورد تاج زرین بر فرق من نهاد
آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد
آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت با این چنين صلاح چه غم دارد از فساد
هرکس که اعتماد کند بر وفای تو پا برنهد به فضل برین بام ب یعماد
مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد
سرسبز گشت عالم زیرا که ميرآب آخر زمانیان را آب حیات داد
بختی که قرن پیشين در خواب جستهاند آخر زمانیان را کردست افتقاد
حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد
« یا عباد » : دریای رحمتش ز پری موج میزند هر لحظ هی بغرد و گوید که
هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار
ترجیع سیومست هلا قصه گو شدار
شب گشته بود و هرکس در خانه ناگه نماز شام یکی صبح بردمید
جانی که جانها همگی سایهای اوست آن جان بران پرورش جانها رسید
تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید
از بند و دام غم که گرفتست راه خلق هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید
بگشای سینه را که صبایی همی رسد مرده حیات یابد و زنده شود قدید
باور نمی کنی بسوی باغ رو ببين کان خاک جرع هی ز شراب صبا چشید
گر زانکه بر دل تو جفا قفل کردهست نک طبل می زنند که آمد ترا کلید
ور طعنه میزنند بر اومید عاشقان دریا کجا شود به لب این سگان پلید
عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید
بازار آخر آمد هين چه خریدهی شاد آنک داد او شب هی گوهری خرید
بشناخت عیبهای متاع غرور را بگزید عشق یار و عجایب دری گزید
نادر مثلثی که تو داری بخور حلال خمخانهی ابد خنک آ، کاندرو خزید
هر لحظه ی بهار نوست و عقار نو جانش هزار بار چو گل جامها درید
من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام
« عاشقان را از بزم ما سلام » : میگفت
هشتم
بلبل سرمست برای خدا مجلس گل بين و به منبر برآ
۱۱
هين به غنیمت شمر این روز چند زانک ندارد گل رعنا وفا
ای دم تو قوت عروسان باغ فصل بهارست بزن الصلا
جان من و جان ترا پیش ازین سابقهی بود که گشت آشنا
الفت امروز ازان سابقهست گرچه فراموش شد آنها ترا
سير ببینیم رخ همدگر ناشده ما از رخ و از تن جدا
تا بشناسیم دران حشر نو چونک چنين بوقلمونیم ما
صورت یوسف به یکی جرم شد صورت گرگی بر اهل هوا
از غرضی چون پنهان شد ز چشم صورت آن خسرو شيرین لقا
پس چو مبدل شود آن صورتش چونش شناسی تو بدین چشمها
یارب بنماش چنانک ویست از حق درخواست چنين مصطفا
خیز به ترجیع بگو باقیش
نیک نشانش کن و خطی بکش
ای رخ تو حسرت ماه و پری پر بگشادی به کجا م یپری
هين گروی ده سره آنگه برو رفتن تو نیست ز ما سرسری
زنده جهان ز آب حیات توست مست قروی تو دل لاغری
خود چه بود خاک که در چرخ این فلک روشن نیلوفری
زین بگذشتم به خدا راست گو رخت ازین خانه کجا می بری
در دو جهان کار تو داری و بس راست بگو تا بچه کار اندری
ور بنگویی تو گواهی دهد چشم تو آن فتنه گر عبهری
جان چو دریای تو تنگ آمدست زین وطن مختصر ششدری
چون نشوی سير ازین آب شور چونک امير آب دو صد کوثری
رست ز پای تو به فضل خدا بهر ره چرخ پر جعفری
شاعر تو دست دهان برنهاد تا که کند شاه به خود شاعری
شاه همی گوید ترجیع را
تا سه تمامش کن و باقی
ای که ملک طوطی آن قندهات کوزهگرم کوزه کنم از نبات
لیک فقيرم توز یاقوت خویش وقت زکاتست مرا ده زکات
سابق خيری تو و خاصه کنون موسم خيرست و اوان صلات
نک رمضان آمد و قدرست و وز تو رسیدست در آن شب برات
در هوس بحر تو دارم لبی کان نشود تر ز هزاران فرات
حبس دلم چاه زنخدان تست کی طلبم زین چه و زندان نجات
۱۲
عرض فلک دارد این قعر چاه عرصهی او تیز نظر را کفات
صورت عشقی تو و بیصورتی این عدد اندر صفت آمد نه ذات
هم تو بگو زانک سخنهای پیش کلام توبود ترهات
هم تو بگو ای شه نطع وجود ای همه شاهان ز تو در بیت مات
چونک سه ترجیع بگفتم بده تا عربی گویم یا سعد هات
یا قمرالحسن مزیلالظلام
جد بطلوع مع کاس المدام
نهم
باز این دل سرمستم دیوانهی آن بندست دیوانه کسی باشد، کو ب یدل و پیوندست
سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود عارف دل ما باشد، کوبی عدد و چندست
در حلقه ی آن سلطان، در حلقه نگینم من ای کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست
نه از خاکم و نه از بادم، نه از آتش و نه از آن چیز شدم کلی، کو بر همه سوگندست
من عیسی آن ماهم، کز چرخ گذر کردم من موسی سرمستم،کالله درین ژند هست
دیوانه و سرمستم، هم جام تن اشکستم من پند بنپذیرم، چه جای مرا پندست؟
من صوفی چرا باشم؟ چون رند خراباتم من جام چرا نوشم؟ با جام که خرسندست؟
من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست
تن خفت درین گلخن جان رفت دران گلشن من بودم و ب یجایی، وین نای که نالندست
از خویش حذر کردم، وز دور قمر
بر عرش سفر کردم، شکلی عجبی بستم
بازآمدم از سلطان با طبل و علم، فرمان سرمست و غزل گویان، اسرار ازل جویان
باز این دل دیوانه زنجير همی برد چون برق همی رخشد، مانند اسد غران
چون تير همی برد از قوس تنم، جانم چون ماه دلم تابان، از کنگر هی میزان
جان یوسف کنعانست، افتاده به چاه تن دل بلبل بستانست، افتاده درین ویران
می افتم و می خیزم چون یاسمن از مستی میغلطم در میدان چون گوی از آن چوگان
سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان
پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان؟!
تو حلق همی دری از خوردن خون خلق ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان
در آخر آن گاوان، آخر چه کنی مسکن؟! مسکين شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان
احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنين سرمست او دست مرا بوسد، من پا ای ورا پیوست
امروز منم احمد، نی احمد پارینه امروز منم سیمرغ، نی مرغک هرچینه
۱۳
شاهی که همه شاهان، خربندهی آن شاهند امروز من آن شاهم، نی شاه پریرینه
از شربت اللهی، وز شرب اناالحقی هریک به قدح خوردند، من با خم و قنینه
من قبل هی جانهاام، من کعبهی دلهاام من مسجد آن عرشم، نی مسجد آدینه
من آین هی صافم، نی آینهی تيره من سینهی سیناام، نی سین هی پرکینه
من مست ابد باشم، نی مست ز باغ و رز من لقمهی جان نوشم، نی لقم هی ترخینه
گر باز چنان اوجی، کو بال و پر شاهی؟! ور خرس نه ی ، چونی با صورت بوزینه؟!
ای آنکه چو زر گشتی از حسرت سیمين زر عاشق رنگ من تو عاشق زرینه
در خانقه عالم، در مدرسهی دنیا من صوفی دل صافم، نی صوفی پشمینه
خاموش شو و پس در، تو پردهی اسراری
زیرا که سزد ما را جباری و ستاری
دهم
هست کسی کو چو من اشکار هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست هست دلى کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقه ی دل دان و طلب کار دل آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست جز که یکی رست هی بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسه ی این عدد و این خلاف جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بیعدد و گردش است گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بیطاقتی آمد یکی پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید سلسلهی صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه نعره زند چرخ که هل من مزید
۱٤
جمله ی دنیا نمکستان شدست تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس بنده خداونده ی خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت بوسه بران لب ده، کان می چشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعه ی جام تو عالم گرفت ولولهی صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر عقل ازین حيرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف تير چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفص میپرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن میبرد و میرود روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل میفشرد جسته ز هر خار که پا می خلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه منک لنا کل غد اﻟﻒ عید
شد گه ترجیع و دلم میجهد
دلبر من داد سخن میدهد
این بخورد جام دگر آرمش بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر بی می و بی مایده کی دارمش؟
شيره و شيرین بدهم رایگان لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز گفتن گستاخ نمی یارمش
گر برمد کبکبهی چار طبع من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش من به سحر ساقی و خمارمش
« گرفتارمش » : تا چه کند لکلکهی زر و سیم که تو بگویی که
او چو ز گفتار ببندد دهن از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او آینهی دیده ی دیدارمش
ور به زمين آید چون بوتراب جمله زمين لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهی جانها رود یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
۱٥
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
باده ی حمرای تو همچون پلنگ گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ افتد از بام نگون هوش، هوش
« گوش، گوش » : چونک کشد گوش خرد سوی خود گوید از درد خرد
گوش او: خیز، به جان سجده کن در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند جمله ریاحين پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشين
ای رخ تو شمع و میت آتشين
یازدهم
بیا، که باز جانها را شهنشه باز میخواند بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می راند
بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند
مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه که باغ وبیشه م یخندد، که برگ تازه افشاند
بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند
صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند
صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت بیا، کين شکل و این صورت به لطف یار می ماند
دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی پی این بود، م یدانی، که عالم را بخنداند
قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی می داند؟!
یقين آنجاست آن جانان، امير چشمهی حیوان که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند
بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت
« شکوفه از کجا بشکفت » : بکن ترجیع، تا گویم
۱٦
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن درخت از باد م یرقصد کچون من بی قرارست آن
زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان چنين خندان چنين شادان، ز لطف کردگارست آن
عجب باغ ضميرست آن، مزاج شهد و شيرست آن و یا در مغز هر نغزی، شراب ب یخمارست آن
نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن
همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن
بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن
بخوری می کند ریحان، که هنگام وصال آمد چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن
حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن
زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن
درونش روضه و بستان، بهار سبز بیپایان فراغت نیست خود او را، که از بيرون بهارست آن
سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد
برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد
بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟ که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی
خرامان مست می آیی، قدح در دست میآیی که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی
کمینه جام تو دریا، کمینه مهرهات جوزا کمینه پش هات عنقا، کمینه پیشه ات مردی
ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی
بیا ای عشق بی صورت، چه صورتهای خوش داری که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی
چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جانفزایی تو چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی
بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی
« ؟ من آن تو تو آن من، چرا غمگين و پر دردی » : مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی
« ؟ چه شيری تو که خونخواری » : ترا ای عشق چون شيری، نباشد عیب خونخواری که گوید شير را هرگز
« حلالت باد خون ما که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی » : به هر دم گویدت جانها
فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی
ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی
که شير عشق بس تشنهست و دارد قصد خونریزی
که مردن به ز بدنامی « نار ولا عار » : بیا، مگریز شيران را، گریزانی بود خامی بگو
چو حله ی سبز پوشیدند عامهی باغ، آمد گل قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوه ی عامی
لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی
« بستگی منگر، توبنگر باد هآشامی » : ای دهان بگفتش » : دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که
« !؟ هی، اگر میخوارهی پس کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی » : جوابش گفت بلبل
۱۷
جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی
« ؟ ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی » : بگفت « بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم
« بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی » : بگفتش
نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها که آن سایه ست و این خورشید و آن پستست و این
اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی
گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی
ولى ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری
که شمسالدین تبریزی بفرماید مرا بوری
بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری » : مرا گوید
ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری
« مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت مبين زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری
زهی حسنی که م یگيرد چنين زشت از چنان خوبی زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری
« اگرچه مشک بی حدم، نباشد وصل کافوری » : دلا می ساز با خارش، که گلزارش همی گوید
چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری
چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمين روید وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری
سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری
هزاران دشمن و ر هزن، برای آن پدید آمد که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری
نظرها را نمی یابی، و ناظر را نمیبینی چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری
به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ می خایم
ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خيره کزان معزول گشت افیون، و بنگ و باده ی شيره
چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟! چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟
چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره
هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا کمینه شير را بینی به گاو و پیل بر، چيره
زهی خورشید جان افزا که یک تابش چو شد پیدا هزاران جان انسانی برویید از گل تيره
بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبيره
رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون ولى مکه کسی بیند، که نبود بست هی خيره
امير حاج عشق آمد، رسول کعبهی دولت رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره
چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجيره
جهان پير برنا شد، ز عشق این جوانبختان زهی چرخ و زمين خوش، که آن پيرست و این تيره
مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طيره
۱۸
بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته
فلک هفت و زمين هفتست و اعضا هفت چون
بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را
به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را ببخشی میوه ی معنی درخت خشک دعوی را
بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را
همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را
چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را
شهیدان ریاحين را که دی در خون ایشان شد برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را
بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را
ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را
مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد میگردد چو برگ آن شاخ م یلرزد مگر دریافت معنی را
بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را
به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را
ز ترجیع چنين شعری که سوزد نور شعری را
دوازدهم
زان باده ی صوفی بود از جام، مجرد کز غایت مستی ز کفش جام بیفتد
در حالت مستی چو دل و هوش نگنجید پس نیست عجیب گر قدح و جام نگنجد
زان پیش رو افتاد و سپهدار و مید « اﻟﻒ هیچ ندارد » اول سبقت بود
نیز اگر هیچ ندارد، چو اﻟﻒ نیز در صورت جیم آمد، و جیمست مقید « حی »
میم از اﻟﻒ و هاست مرکب بنبشتن ترکیب بود علت بر هستی مفرد
پس بزم رسول آمد بیساغر و بیجام تا جمع به خود باشد هستی محمد
بام فلک از استن و دیوار چو تنهاست هر بام درافتاده و آن بام مشبد
بالاتر ازین چرخ کهن عالم لطفیست کارواح در آ، ناحیه مانند، مجدد
عریان شده ی بر لب این جوی، پی غسل نی جوی نماید به نظر صرح ممرد
آن دیو و پری ساخته از پی تغلیط تا شیشه نماید به نظر آب مسرد
از مکر گریزان شو و در وکر رضا رو تا زنده شوی فارغ از انفاس معدد
ترجیع کنم خواجه، که این قافیه تنگست
نی، خود نزنم دم، که دم ما همه ننگست
۱۹
من دم نزنم، لیک دم نحن نفحنا در من بدمد، ناله رسد تا به ثریا
این نای تنم را چو ببرید و تراشید از سوی نیستان عدم عز تعالا
دل یکسر نی بود و دهان یکسر دیگر آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا
چون از دم او پر شد و از دو لب او مست تنگ آمد و مستانه، برآورد علالا
والله ز می آن دو لب ار کوه بنوشد چون ریگ شود کوه، ز آسیب تجلا
نی پرده ی لب بود که گر لب بگشاید نی چرخ فلک ماند و نی زیر ونه بالا
آواز ده اندر عدم ای نای و نظر کن صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا
وندر دل هر ذره حقير آید صحرا « شاباش » : بگشاید هر ذره دهان گوید
زود از حبش تن بسوی روم جنان رو تا برکشدت قیصر، بر قصر معلا
اینجای نه آنجاست که اینجا بتوان بود هی، جای خوشی جوی و درآ در صف هیجا
هين، وقت جهادست و گه حملهی مردان صفرا مکن و درشکن از حمله تو، صف را
ترجیع سوم آمد و گفتی تو خدایا
« برگم شده مگری که مرا هست عوضها »
آن مطرب خوش نغمهی شيرین دهن آمد جانها همه مستند که آن، جان به من آمد
خندان شده اشکوفه و گل جامه دریده کز سوی عدم سنبله و یاسمن آمد
جانهای گلستان بدم دی بﭙﺮیدند هنگام بهاران شد، و هر جان به تن آمد
خوبان برسیدند ز بتخانهی غیبی کوری خزانی که بخو، ب تشکن آمد
چون صبر گزیدند بدی جمله درختان آن هجر چو چاهست و صبوری رسن آمد
چون صبر گزید آیس، آمد فرجش زود چون خلق حسن کرد، نگار حسن آمد
در عید بهار، ابر برافشاند گلابی وان رعد بران اوج هوا، طبل زن آمد
یک باغ پر از شاهد، نی ترک و نه رومی کندر حجب غیب، هزاران ختن آمد
بس جان که چو یوسف به چه مهلکه افتاد پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد
زیرا که ره آب خضر مظلم و تاریست آخر ز ره خار، گل اندر چمن آمد
خامش کن، اگرچه که غزل اغلب باقیست تا شاه بگوید، چو درین انجمن آمد
ای ماه عذار من و ای خوش قد و قامت
برخیز که برخاست ز عشق تو قیامت
سیزدهم
پیکان آسمان که به اسرار ما درند ما را کشان کشان به سماوات م یبرند
روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!
ما سایه وار در پی ایشان روان شویم تا سایها ز چشمه ی خورشید برخورند
۲۰
زیرا که آفتاب پرستند، سایها چون او مسافر آمد، اینها مسافرند
از عقل اولست در اندیشه عقلها تدبير عقل اوست که اینها مدبرند
اول بکاشت دانه و آخر درخت شد نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند
خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی پس سير سایهاش در افلاک دیگرند
مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل نی بست هی منازل و پالان و استرند
از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست اجزای ما چو دل ز بر چرخ می پرند
خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟! این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند
لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند
رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند
بيرون ز چار طبع بود طبع عاشقی از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند
چون طبع پنجمين بکشد روح را مهار
ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار
رو سوی آسمان حقایق بدان رهی کان سوی راه رو نه پیاده ست نه سوار
بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟ میتاز گرم و روشن و خوش، آفتاب وار
تقلید چون عصاست بدستت در این سفر وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار
موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار
امروز دل درآمد بیدست و پا ، چو چرخ از بادهای لعل برفته ز سر خمار
شراب داد مرا یار برنهار » : گفتا « ؟ دلا چه بود که گستاخ میروی » : گفتم
امروز شير گيرم، و بر شير نر زنم زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار
در مرغزار چرخ که ثورست با اسد یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار
سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون حراقهایست کون و عدم در ستاره بار
استارهای سعد جهد سوی عاشقان حراقهشان شودز ستاره چو صد نگار
استارهای نحس، به نحسان سعدرو در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار
قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشتهاند همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار
نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار
ترجیع ثالثم چو مثلث طربفزاست
گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست
از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست
در مغز علتیست اگر این مثلثم خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست
از جام آفتاب حقایق بهر زمان خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست
آن لعل نی که از رخ خود بیخبر بود نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست
۲۱
آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست
بنده ی خداست خاص ولیکن چو بنده مرد لا گشت بنده و سپس لا همه خداست
بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد بویی نبرد عقل همه جهد او هباست
آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام آن را بقا رسید که کلی او فناست
در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود موجود مطلق آمد و بیکبر و ب یریاست
وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید کان آفتاب نير و این شعله ی سهاست
آیینه ی جمال الهیست روح او در بزم عشق جسمش جام جهان نماست
زین جام هرکه بادهی اسرار درکشید محو وصال دلبر و مستغرق لقاست
هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست
اکسير عشق را به طلب در وجود او
تا آن شوی تو جمله به انعام جود او
چهاردهم
ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند خنده نمی آیدت، بهر دل من بخند
ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان خندهیشيرین نوش راست بفرما، بچند؟
خنده زند آفتاب، گيرد عالم خضاب صدمه وصد آفتاب خنده ز تو م یبرند
لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها نیشکر از قند تو، پر شده بين بند بند
طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند
دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند
بزم ابد م ینهد، شه جهت عاشقان نعل زرین می زند، بهر سم هر سمند
این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند
پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر تا شکفد همچو گل، روی زمين نژند
ما و حریفان خوشیم، ساغر حق میکشیم از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند
کوری دیو لوند « الصلح خير » بوی وصالت رسید، روضهی رضوان دمید صلح کن
تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را
گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا
شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست طبل به خود می زند، در دل او تا چهاست
منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست
هر نفسی روضه ی، از تو به پیش دلست حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست
ای چو درخت بلند، قبلهی هر دردمند برگ و برش خيره کن، شاخ ترش باوفاست
یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور یک نفری خير هسر گشته که آخر کجاست
۲۲
چشم بمالید تا خواب جهد از شما کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست
فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت پاک کن از جو وحل، کاب ازو ب یصفاست
آب اگر منکر چشمهی خود میشود خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست
ای طمع ژاژخا، گندهتر از گندنا تات نگيرد بلا، هیچ نگویی خداست
خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست
آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟ غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست
گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع
زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع
ای ز در رحمتت هر نفسی نعمتی زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتی
ای به خرابات تو، جام مراعات تو داده بهر ذر هی نوع دگر عشرتی
هر نفسی روح نو، بنهد در مردهی هر نفسی راح نو، بخشد ب یمهلتی
خنب تو آمد بجوش، جوش کند نای و نوش جان سر و پا گم کند چون بخورد شربتی
عفو کن از جام مست خنب و سبو گر شکست مست شد، و مست را چون نفتد زلتی؟!
قاعده ی خوش نهاد، در طرب و در گشاد چشم بدش دور باد والله خوش سنتی
بوی تو ای رشک باغ، چون بزند بر دماغ پر شود از راح روح، بی گره و علتی
روح و ملک مست شد از می پوشیدهی چرخ فلک پست شد از پنهان صورتی
بلبله ی پر زمی میرسدم هر دمی عربده می آورم عشق تو هر ساعتی
آنک ره دین بود، پر ز ریاحين بود هر قدمی گلشنی، هر طرفی جنتی
خط سقبنا بکش بر رخ هر مست خوش تا که بدانند کو غرقه شد از لذتی
ساغر بر ساغرم میدهد او هر نفس
نعرهزنان من که های، پر شدم از باده، بس
پانزدهم
ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار پیشآ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهی آب و نبات تو در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمين آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر پیغام نو رسید، پی شآ و گوش دار
از آن » : بگفتا « از کجاست » : پيری سوی من، آمد شاخ گلی به دست گفتم که
از آن بهار به دنیا نشانه نیست کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم » : گفتم
نشانه هست، ولیکن تو خيرهی کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار » : گفتا
۲۳
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبز هزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره میزند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
« ای شاه، نوش باد » : چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را تا ساقیت بگوید که
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش دنیا چو لقمه ی شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمه ایست، ولیکن نه بر مگس بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانهایست زنبور جوش کرد، بهر سوی ب یمراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهی شش گوشه رستهایم زان خسروی که شربت شيرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست چه بند و پند گيرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ لیکن دو چشم مست تو در می دهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ میرسد پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران زیرا که بنده ی توم، آنگاه با وفا
این خود نشانه ایست، نهان کی شود شراب؟ پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی در شهر م یروی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال
نیکوست حال ما که نکو باد حال
شانزدهم
بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول که جان را می کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل
بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهی اطلس بجوشد مهر در جانم مثال شير در مرجل
روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل
روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل
چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل
۲٤
توی عمر جوان من، توی معمار جان من که بیتدبير تو جانها بود ویران و مستأصل
خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل
فلکهاییست روحانی، بجز افلاک کیوانی کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل
مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل
مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل
خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش که معنی در نمی گنجد درین الفاظ مستعمل
دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش
ولى ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش
بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا
پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا
منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا
به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی بهر دم می کشی گوشم که ای پس مانده، هی پیش آ
ندیدم هیچ مرغی من که بیپری برون پرد ندیدم هیچ کشتی من که ب یآبی رود عمدا
مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا
درون سینه چون عیسی نگاری بیپدر صورت که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا
عجایب صورتی شيرین، نمکهای جهان در وی که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!
چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری همان ساعت بگيرد جان، شود گویا، شود بینا
نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟ زهی انوار تابنده، زهی خورشید جا نافزا
بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا
زهی شيرینی حکمت که سجده میکند قندش
بنه از بهر غيرت را، دگر بندی بر آن بندش
بیار از خانه ی رهبان میی همچون دم عیسی که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی
چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها که هردم جان نو بخشد برون از علت اولى
ملولى را فرو ریزد، فضولى را برانگیزد بهشت ب ینظيرست او، نموده رو درین دنیا
بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی
درین خانه ی خیال تن که پرحورست و آهرمن بتی برساخت هرمانی ولى همچون بت ما، نی
بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی
هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی
تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی
به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر که سيرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی
« تی » نباشد « بی » جهانی بت پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد بتی کانجا که باشد او نباشد
۲٥
را به جادویی رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی « تی » و این « بی » خموش این
دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی
شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی
مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل
فروشد در زمين سرما، چو قارون و چو ظلم او برآمد از زمين سوسن چو تیغ آبدار ای دل
درفش کاویانی بين، تصورهای جانی بين که میتابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل
گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه چو بر پيران زند بویش نماندشان قرار ای دل
فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود برآمد گل بدان دستی، که خيره ماند خار ای دل
درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل
جهان بی نوا را جان بداده صد در و مرجان که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل
میان کاروان می رو، دلا آهسته آهسته بسوی حلقه ی خاص و حضور شهریار ای دل
چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی چو ابنالوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل
چو موسیقار م یخواهی برون آ از زمين چون نی وگر دیدار می خواهی مخور شب کوکنار ای دل
خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه هزار استاد می بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل
بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی
برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی
هفدهم
گر دلت گيرد و گر گردی مول زین سفر چاره نداری، ای فضول
دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست هين روان باش و رها کن مول مول
ورنه اینک میبرندت کشکشان هر طرف پیکست و هر جانب رسول
نیستی در خانه، فکرت تا کجاست فکرهای خل را بردست غول
جادوی کردند چشم خلق را تا که بالا را ندانند از سفول
جادوان را، جادوانی دیگرند میکنند اندر دل ایشان دخول
خيره منگر، دیدها در اصل دار تا نباشی روز مردن بی اصول
(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن کافتابی کرد از بالا نزول
آفتابی نی که سوزد روی را آفتابی نی که افتد در افول
نعره کم زن زانک نزدیکست یار که ز نزدیکی گمان آید حلول
حق اگر پنهان بود ظاهر شود معجزاتست و گواهان عدول
الانسان » : لیک تو اشتاب کم کن صبر کن گرچه فرمودست که
ربنا افرغ علینا صبرنا لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول
۲٦
بر اشارت یاد کن ترجیع را
در ببند و ره مدتشنیع را
ای گذر کرده ز حال و از محال رفته اندر خانه ی فیه رجال
ای بدیده روی وجهالله را کين جهان بر روی او باشد چو خال
خال را حسنی بود از رو بود ور نمیبینی چنين چشمی به مال
چون بمالى چشم، در هر زشتیی صورتی بینی کمال اندر کمال
چند صورتهاست پنداری که اوست تا رسی اندر جمال ذوالجلال
خلق را میراند و خوبی او میکشاند گوش جان را که تعال
خاک کوی دوست را از بو بدان خاک کویش خوشتر از آب زلال
اندران آب زلال اندر نگر تا ببینی عکس خورشید و هلال
تا شنیدم گفتن شيرین او میفزاید گفتن خویشم ملال
دامن او گير یعنی درد او رویدت از درد او صد پر و بال
سر نمیارزد به درد سر، عجب خود بیندیش و رها کن قیل و قال
سر خمارت داد و مستیها دهد زیر آن مستی بود سحر هلال
از پی این مه به شب بیدار باش سر منه جز در دعا و ابتهال
وقت ترجیعست برجه تازه شود
چون جمالش بیحد و اندازه شو
دیگران رفتند خانهی خویش باز ما بماندیم و تو و عشق دراز
هرکی حيران تو باشد دارد او روزه در روزه، نماز اندر نماز
راز او گوید که دارد عقل و هوش چون فنا گردد، فنا را نیست راز
سلسله از گردن ما برمگير که جنون تو خوش است ای ب ینیاز
طوق شاهان چاکر این سلسلهست عاشقان از طوق دارند احتراز
خار و گل را حسنبخش از آب خضر طاق را و جفت را کن جفت ناز
هرکی او بنهد سری بر خاک تو کن قبولش گر حقیقت گر مجاز
نی مرا هرچه شود خود گو بشو در بهار حسن خود تو می گراز
حسن تو باید که باشد بر مراد عاشقان را خواه سوز و خواه ساز
خواه ردشان کن به خط لایجوز خواهشان از فضل ده خط جواز
خواهشان چون تار چنگی بر سکل خواهشان چون نای گير و م ینواز
خواهشان بیقدر کن چون سنگ و خواه چون گوهر بدهشان امتیاز
عاقبت محمود باشد داد تو ای تو محمود و همه جانها ایاز
در غلامی تو جان آزاد شد
۲۷
وز ادبهای تو عقل استاد شد
مای ما کی بود؟! چو تو گویی انا مس ما کی بود پیش کیمیا؟!
پیش خورشیدی چه دارد مشت جز فنا گشتن ز اشراق و ضیا؟!
زمهریر و صد هزاران زمهریر با تموز تو کجا ماند؟! کجا؟!
با تموزیهای خورشید رخت زمهریر آمد تموز این ضحی
بر دکان آرزو وشوق تو کیسه دوزانند این خوف و رجا
بر مصلای کمال رفعتست سجدهای سهو می آرد سها
خواب را گردن زدی ای جان چه صباح آموختن باید ترا؟!
چپ ما را راست کن ای دست کرده اژدرهای هایل را عصا
شکر ایزد را که من بیگانه رنگ گشتهام با بحر فضلت آشنا
کف برآرم در دعا و شکر من جاودانی دیده زان بحر صفا
ای تو بیجا همچو جان و من چو میروم در جستن تو جا به جا
عمر میکاهید بیتو روز روز رست از کاهش به تو ای جان فزا
واجدی و وجدبخش هر وجود چه غم ار من یاوه کردم خویش را
هين سلامت میکند ترجیع من
که خوشی؟ چونی تو از تصدیع من؟
هجدهم
نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم عزم رجوع م یکنم، رخت به چرخ م یبرم
تا بیامدم، دلشده و مسافرم » : شنو، باز به شهر خویش رو گفتم « ارجعی » : گفت که
آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم من بدرونه واصلم، من به حظيره حاظرم
چون به سباغ طير تو اوج هوا مخوف شد بسته شدست راه من، زانک به تن کبوترم
ازین تو غم مخور، ایمن و شادمان بﭙﺮ زانک رفیق امن شد جان کبوتر حرم » : گفت
هرکسی برات حفظ ما دارد در زه قبا در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم
نوح میان دشمنان بود هزار سال خوش عصمت ماش بد به کف غالب بود لاجرم
« چند هزار همچو او بندهی خاص پاک خو هردم م یرسیدشان بار و خفير از درم
« خلیل ز آتشش غم نخورم که من زرم » : گفت « زاب من غم نخورم که من درم » : گفت کلیم
« مسیح مرده را زنده کنم به نام او اکمه را بصر دهم، جانب طب ننگرم » : گفت
« محمد مهين، من به اشارت معين بر قمر فلک زنم، کز قمران من اقمرم » : گلت
صورت را برون کنم پیش شهنشهی روم کز تف او منورم، وز کف او مصورم
چون بروم برادرا هیچ مگو که نیست شد در صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم
۲۸
نام خوشم درین جهان باشد چون صبا وزان بوی خوشش عبرفشان زانک به جان معنبرم
ساکن گلشن و چمن پیش خوشان همچو من وارهم از چه و رسن زانک برون چنبرم
بس کن و بحث این سخن در ترجیع بازگو
گرچه به پیش مستمع دارد هر سخن دورو
چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری به که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری
بين همه بحریان به کف گوهر خویش یافته تو به میان جزر و مد در چه شمار اندری؟
هين هله، گاو مرده را شير مخوان و سر منه گر چهکه غره می زند گاو به سحر سامری
گر نمرود برپرد فوق به پر کرکسان زود فتد که نیستش قوت پر جعفری
گرچه کبوتری به فن کبک شکار میکند باز سپید کی شود؟! کی رهد از کبوتری؟!
جان ندهد بجز خدا، عقل همو کند عطا گرچه که صورتی کند، صنعت کف آزری
دردسر تنی مکش کوست به حیله نیم خوش پیش خدای سر نهی، سر بستان آن سری
سر که دهی شکربری، شبه دهی گهر بری سرمه دهی بصر بری، سخت خوش است تاجری
جود و سخا و لطف خو سجدهگری، چو آب جو ترک هوا و آرزو هست سر پیمبری
روضه ی روح سبز بين، ساکن روضه حور عين مست و خراب می روی، نقل ملوک می چری
فرجه ی باغ م یکنی، شادی و لاغ میکنی با صنمان شرم گين، پرد هی شرم می دری
آمده ماه روی تو، جانب های و هوی تو گلبن مشک بوی تو، با قد چست عرعری
روح و عقول سو به سو، سجدهکنان به پیش او کای هوس و مراد جان، سخت لطیف منظری
ای قمران آسمان، زو ببرید رنگ رو وی ملکان بابلی زو شنوید ساحری
سخت مفرح غمی، عیسی چند مریمی جان هزار جنتی، رشک هزار کوثری
این غزل ای ندیم من بیترجیع چون بود؟!
بند کنش که بند تو سلسلهی جنون بود
از سر روزنم سحر گفت به قنجره مهی هی تو بگو که کیستی؟ آنک ندادیش رهی
لاابالیی، خيره کشی، شهنشهی » من تلف وصال تو،لیک تو کیستی؟ بگو گفت: که
بی پر و بال فضل من، بر نﭙﺮد ز تن دلى بیرسن عنایتم، برنشود کس از چهی
عقل ز خط من بود گشته ادیب انجمن عشق ز جام من بود عشرتیی مرفهی
بی رخ خوب فرخم، قامت هرکی گشت خم گر به بهشت خوش شود، باشد گول و ابلهی
بادیها نوشته ی شهر به شهر گشتهی جز بر من مرید را کو کنفی و درگهی؟!
« مرده ز بوی من شود زنده و زنده دولتی گول ز حرف من شود نکته شناس و آگهی
« کدیه می کنم، ای تو حیات هر صنم تا ز تو لافها زنم کامد یار ناگهی » : گفتم
چو من شوم روی، تو به یقين فنا شوی این نبود که با کسی، گنجم من به خرگهی » : گفت
هست مرا بهر زمان، لطف و کرم جهان جهان لیک بکوش و صبر کن، صاف شوی و آنگهی
۲۹
از چه رسید آب را آینهگی؟ ز صافیی از فرح صفا زند، آن گل سرخ قهقهی
کم بود این یگانگی، لیک به راه بندگی صاحب نان و جامگی، هر طرفی ست اسپهی
هست طبیب حاذقی هر طرفی و سابقی نادره عیسیی که او دیده دهد با کمهی
بهر مثال گفتم این بهر نشاط هر حزین لیک نیم مشبهی غره ی هر مشبهی
شرح که بی زبان بود، بیضرر و زیان بود هم تو بگو شهنشها، فایده ی موجهی
ای تو به فکرت ردی خون حبیب ریخته
نیک نگر که او توی، ای تو ز خود گریخته
نوزدهم
ای خواب به روز همدمانم تا بیکس و ممتحن نمانم
چونک دیک بر آتشم نشاندی در دیک چه می پزی، چه دانم
یک لحظه که من سری بخارم ای عشق نمی دهی امانم
از خشم دو گوش حلم بستی تا نشنوی آهوه وفغانم
ما را به جهان حواله کم کن ای جان چو که من نه زین جهانم
بگشای رهم که تا سبکتر جان را به جهان جان رسانم
یاری فرما، قلاوزی کن تا رخت بکوی تو کشانم
ای آنک تو جان این نقوشی
ترجیع کن گرین بنوشی
تیزآب توی، و چرخ ماییم سرگشته چو سنگ آسیاییم
تو خورشیدی و ما چو ذره از کوه برآی تا برآییم
از بهر سکنجبين عسل ده ما خود همه سرکه م یفزاییم
گه خيرهی تو، که تو کجایی گه خيرهی خود که ما کجاییم
گه خيرهی بسط خویش و ایثار یا قبض که مهره در رباییم
گاهی مس و گاه زر خالص گاه از پی هردو کیمیاییم
ترجیع دو، ذوق و میل ایچی
در دادن و در گرفتن از چی
گه شاد بخوردنست و تحصیل گه شاد به خرج آن و تحلیل
چون نخل، گهی به کسب میوه گاهی به نثار آن و تنزیل
گه حاتم وقت اندر ایثار گه عباسی به طوف و زنبیل
۳۰
ما یا آنیم و این دگر فرع یا غير تویم ب یدو تبدیل
ور زانک مرکب از دو ضدیم تذلیل نباشدی و تبجیل
هم اصلاحست عز و ذلش مانندهی رفع و خفض قندیل
بس اصلاحی برای افساد بس افسادی برای تنحیل
بس مرغ ضعیف پرشکسته
خرطوم هزار پیل خسته
بیستم
هله درده می بگزیده که مهمان توم ز پریشانی زلف توپریشان توم
تلخ و شيرین لب ما را ز حرم بيرون آر نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم
آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم مردهی جرع هی آن چشمهی حیوان توم
باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو
وانگهان جام چو جان آرد کين بر جان زن گر نیم جان تو آخر نه ز جانان توم؟
مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست که صیادم من و سر فتنهی مرغان توم
وانگه از دست بﭙﺮد سوی ایوان دماغ که گزین مشعله و رونق ایوان تو
آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب مژدهای مست که من آب تو و نان توم
بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگير خوش همی خند که من گوهر دندان توم
من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش که خلیلی و نسوزی چو سپندان توم
در خانه هله بگشای که در کوی تویم قصص جایزه برخوان نه که بر خوان توم؟
هين به ترجیع بگردان غزلم را برگو
گر تو شیدا نشدی قصهی شیدا برگو
ز آب چون آتش تو دیگ دماغم جوشید سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو
ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم صفت موج دل و گوهر گویا برگو
بحر پرجوش چو لالاست بر آن در یتیم کف بزن خوش صفت لولوی لالا برگو
هرکسی دارد در سینه تمنای دگر زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو
جمع کن جمله هوسهای پراکنده به می زان هوس که پنهان شد ز هوسها برگو
ز آفتابی که برآید سپس مشرق جان که بدو محو شود ظل من و ما برگو
شش جهت انس و پری محرم آن راز نیند سر بگردان سوی بیجا و همانجا برگو
چند باشد چو تنور این شکمت پر ز خمير؟! ای خميری دمی از خمر مصفا برگو
چند چون زاغ بود نول تو در هر سرگين؟! خبر جان چو طوطی شکرخا برگو
زین گذر کن، بده آن جام می روحانی صفت شعشعه ی جام معلا برگو
۳۱
مست کن پير و جوان را، پس از آن مستی کن مست بيرون رو ازین عیش و تماشا
هله ترجیع کن اکنون که چنانیم همه که می از جام و سر از پای ندانیم همه
جام بر دست به ساقی نگرانیم همه فارغ از غصه ی هر سود و زیانیم همه
این معلم که خرد بود بشد ما طفلان یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه
پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت چونک بيرون ز حد عقل و گمانیم همه
ميرمجلس توی و ما همه در تير تویم بند آن غمزه و آن تير و کمانیم همه
زهره در مجلس مهمان به می از کار ببرد ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟
چشم آن طرفهی بغداد ز ما عقل ربود تا ندانیم که اندر همدانیم همه
همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه « همه را جمله به تاراج دهم » : گفت ساقی
همچو غواص پی گوهر بینام و نشان غرق آن قلزم ب ینام و نشانیم همه
وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم در صف رزم چو شمشير و سنانیم همه
نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن پیش هر منکر افسرده خزانیم همه
می جهد شعله ی دیگر ز زبانهی دل من تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه
ساقیا باده بیاور که برانیم همه
که بجز عشق تو از خویش برانیم همه
بیست و یکم
هله، رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم روی ازینجا به جهانی عجبی آوردیم
دوست یک جام پر از زهر چو آورد به پیش زهر چون از کف او بود، به شادی خوردیم
« !؟ خوش باش که بخشیمت صدجان ما کسی را به گزافه ز کجا آزردیم » : گفت
« ابحان چو توی از تن ما جان خواهد گر درین داد، بپیچیم یقين نامردیم » : گفتم
ما نهالیم، بروییم، اگر در خاکیم شاه با ماست چه باکست اگر رخ زردیم؟!
بدرون بر فلکیم و به بدن زیر زمين به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مردیم
چونک درمان جوان طالب دردست و سقم ما ز درمان بﭙﺮیدیم و حریف دردیم
جان چو آئینه ی صافی است، برو تن گردیست حسن در ما ننماید چو به زیر گردیم
این دو خانه ست دو منزل به یقين ملک ویست خدمت نو کن و شاباش که خدمت کردیم
چون بیامد رخ تو بر فرس دل شاهیم چون بیامد قدحت، صاف شویم ار دردیم
می دهنده چو توی، فخر همه مستانیم پرورنده چو توی، زفت شویم ار خردیم
هين به ترجیع بگو شرح زبان مرغان
گر نگویی به زبان، شرح کنش از ره جان
در جهان آمد و روزی دو به ما رخ بنمود آنچنان زود برون شد که ندانم که کی بود
۳۲
« ؟ از بهر خدا ای سره مهمان عزیز اینچنين زود کنی معتقدان را بدرود » : گفتم
« ؟ کس دید درین عالم یک روز سپید که سیاه آبه نباریدش ازین چرخ کبود » : گفت
از برای کشش ما و سفر کردن ما پیک بر پیک همی آید از آن اصل وجود
هر غم و رنج که اندر تن ودر دل آید میکشد گوش شما را به وثاق موعود
نیم عمرت به شکایت شد و نیمی در حمد و ذم را بهل و رو به مقام محمود
چه فضولى تو؟ که این آمد و آن بيرون شد کارافزایی تو غير ندامت نفزود
پای در باغ خرد نه، به طلب امن و خلاص سربنه، پای بکش زیر درختان مرود
باد امرود همی ریزد اگر نفشانی میفتد در دهن هرکی دهان را بگشود
این بود رزق کریمی که وفادار بود که ز دست و دهن تو نتوانندربود
قایمم مات نیم، تا بنگویند که مرد که چه کوتاه قیامست و درازست سجود
شرح این زرق که پاکست ز ظلم و توزیع
گوش را پهن گشا تا شنوی در ترجیع
همچو گل خندهزنان از سر شاخ افتادیم هم بدان شاه که جان بخشد، جان را دادیم
آدمی از رحم صنع دوباره زاید این دوم بود که مادر دنیا زادیم
تو هنوز ای که جنینی بنبینی ما را آنک زادست ببیند که کجا افتادیم
نوحه و درد اقارب خلش آن رحم است او چه داند که نمردیم و درین ایجادیم
او چه داند که جهان چیست، که در زندانیست همه دان داند ما را که درین بغدادیم
یاد ما گر بکنی هم به خیالى نگری نه خیالیم، نه صورت نه زبون بادیم
لیک ما را چو بجویی سوی شادیها جو که مقیمان خوش آباد جهان شادیم
پیشه ی ورزش شادی ز حق آموختهایم اندر آن نادره افسون چو مسیح استادیم
مردن و زند هشدن هر دو وثاق خوش ماست عجبیوار نترسیم، خوش و منقادیم
رحما بینهم آید، همچون آییم چو اشداء علی الکفر بود، پولادیم
هر خیالى که تراشی ز یکی تا به هزار هم عدد باشد، و می دانک برون ز اعدادیم
از پی هر طلب تو عوضی از شاهست
همچو عطسه که پیش یرحمکالله است
شربت تلخ بنوشد خرد صحت جو شربتی را تو چه گویی که خوش است و دارو؟
عاشقان از صنم خویش دو صد جور کشند چون بود آن صنمی که حسن است و خوش خو؟
در چنين دوغ فتادی که ندارد پایان منگر واپس، وز هر دو جهان دست بشو
این شب قدر چنانست که صبحش ندمد گشت عنوان برات تو رجال صد قوا
چو از این بحر برون رفتنت اومید نماند احمقی باشد ازین پس طلب خنب و سبو
ز آسمان آید این بخت، نه از عالم خاک کار اقبال و ستار هست، نه کار بازو
۳۳
چون چنين روی بدیدی نظرت روشن شد پشت را باز شناسد نظر تو از رو
هر کرا آخر کار این سبقت خواهد بود هم ز اول بود او شیفته و سوداخو
صدفی باشد گردان به هوای گوهر سینهاش باز شود بیند در خود لولو
« کوکو » : جعد خود را چو بیند بکند ترک کلاه خانه چون یافته شد، بیش نگوید
جوزها گرچه لطیفند و یقين پر مغزند بشکن و مغز برون آور و ترجیع بگو
گرچه بیعقل بود، عقل شد او را هندو
ورچه بیروی بود او بگذشت از بارو
بیست و دوم
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم وانچ ماند همه را بادهی انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شيرین سورهی فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راهزنان فرحاند راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم کار سلطان جهان بخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل صد چو او را پس ازین خسته و مهجور
تاکنون شحنه ی بد او دزدی او بنماییم مير بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور
بی نوایان سپه را همه سلطان سازیم همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنين توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلى ترجیع است
خیز تا رقص درآییم همه دست زنان که رهیدیم به مردی همه از دست زنان
باغ سلطان جهان را بگشودند صلا همه آسیب بتانست و همه سیبستان
چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟! چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!
همگی فربهی و پرورش و افزونیست چو نهاد این لبون برسر آن شير لبان
خاص مهمانی سلطان جهانست بخور نه ز اقطاع اميرست و نه از داد فلان
آفتابیست به هر روزن و بام افتاده حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان
ز چه ترسیم که خورشید کمين لشکر اوست که ز نورست مر او را سﭙﺮ و تیغ و سنان
۳٤
این همه رفت، بماناد شعاع رویت که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانه ست از آن آتش خود در جانم که از آن پنج زبانه ست مرا پیچ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچاند باورم م ینکنی، هين بشنو بانگ امان
شير را گر نچشیدی بنگر تربیتش تير را گر بندیدی بشنو بانگ کمان
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری از ملک تا بسمک از پی او در دوران
هين چو خورشید و مهی از مه و خورشید
میستان نور ز سبحان و بخلقان م یده
زو فراموش شدت بندگی و خدمت من بیوفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن
زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن « مرا یاری بود » : خود یکی روز نگفتی، که
سخنانی که بگفتیم چو شير و چو شکر وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن
من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟
رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن
بی نسیم کرمت جان نگشاید دیده چشم یعقوب بود منتظر پيراهن
من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟
نه تو خورشید بدی بنده چو استارهی روز؟ نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟
بی تو ای آب حیات من و ای باد صبا کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
تا ز انفاس خدا درندمد روحالله مریمان شکرستان نشوند آبستن
نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
نه تو ساقی روانها بدهی ششصد سال؟ تن تن چنگ تو م یآمد بی زحمت تن؟
چند بیتی که خلاصهست فرو ماند، تو گو کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دف تر
بیست و سوم
هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمين آتش زند خوبی و در جمله ی خوبان چنين
کی ره برد اندیشها، کان شير نر زان بیشها بيرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنين؟
« خمش باری بیا یکبار روی او ببين » : گفتا « بار دگر رفتی درین خون جگر » : گفتم به دل
از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبين
حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمين
اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟! تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طين
۳٥
من صد چون توم اندر » : از درد هجرانش زمين، رو کرده اندر آسمان وان آسمان گوید که
آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمين
دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده در کف گرفته مشعله، از شعل هی عين الیقين
زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد چون موی اندر شيرشد، پیدا مثال یوم دین
کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟! کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کمد امين؟!
ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها الصبر مفتاح الفرج، ای صابران راستين
شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون
پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها می چشد
ترجیع گيرد گوش او، از پردها بيرون کشد
« چون بینیازی تو ز ما حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندین چیزها » : میگفت با حق مصطفی
ای جان جهان، گنجی بدم من بس نهان میخواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا » : حق گفت
آیینهی کردم عیان، پشتش زمين، رو آسمان پشتش شود بهتر ز رو، گر بجهد از رو و ریا
گر شيره خواهد می شدن، در خنب جوشد مدتی خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش باید قفا
آبی که جفت گل بود، کی آینهی مقبل بود چون او جدا گردد ز گل، آیینه گردد پرصفا
« عذرا شدی از یار بد، یار منی اکنون، بیا » : جانی که پران شد ز تن، گوید بدو سلطان من
مشهور آمد این، که مس از کیمیایی زر شود این کیمیای نادره، کردست مس را کیمیا
نی تاج خواهد نی قبا، این آفتاب از داد حق هست او دو صد کل را کله وز بهر هر عریان قبا
بهر تواضع بر خری، بنشست عیسی، ای پدر ور نی سواری کی کندبر پشت خر باد صبا؟
ای روح، اندر جست و جو کن سر قدم چون آب جو ای عقل، بهر این بقا، شاید زدن طال بقا
چندان بکن تو ذکر حق، کز خود فراموشت شود واندر دعا دو تو شوی، مانند هی دال دعا
دانی که بازار امل، پرحیله است و پر دغل هش دار ای مير اجل، تا درنیفتی در دغا
خواهی که اندر جان رسی، در دولت خندان رسی میباش خندان همچو گل، گر لطف بینی گر جفا
این ترک جوش آمد ولى ترجیع سوم
ای جان پاکی که ز تو جان میپذیرد هر جسد
گر ساقیم حاضر بدی، وز بادهی او خوردمی در شرح چشم جادوش صد سحر مطلق کردمی
گرخاطر اشتر دلم خوش شيرگير او شدی شيران نر را این زمان در زیر زین آوردمی
زان ابروی چون سنبلش، زان ماه زیبا خرمنش زین گاو تن وارستمی بر گرد گردون گردمی
سرمست بيرون آیمی از مجلس سلطان خود فرمان ده هر شهرمی درمان ده هر دردمی
نی درودمی نه کشتمی مطلق خیالى گشتمی نی ترمی، نی خشکمی، نی گرممی، نی سردمی
نی در هوای نانمی، نی در بلای جانمی نی بر زمين چون کوهمی، نی بر هوا چون گردمی
نی سرو سرگردانمی، نی سنبل رقصانمی نی لاله ی لعلين قبا نی زعفران زردمی
۳٦
نی غنچ هی بسته دهان، گشته ز ضعف دل نهان بی این جهان و آن جهان نور خدا پروردمی
« آری چنين و صد چنين پیدا شدی گر زانک من در بند بردا بر دمی » : هر لحظه گوید شاه دین
گرنه چو باران بر چمن من دادمی داد ز من با جمله فردان جفتمی وز جمله جفتان فردمی
ملک از سلیمان نقل شد، ماهی فروشی شد فنش بيرنج اگر راحت بدی، من مور را نازردمی
گر صیف بودی بی زدی، خاری نخستی پای گل ور بیخماری م یبدی، انگور را نفشردمی
گر عقده ی این ساحره از پای جانم وا شدی بر کوری هر رهزنی صد رستم و صد مردمی
جانت بمانا تا ابد ای چشم ما روشن به تو
ای شاد و راد و متلف جان دو صد چون من
بیست و چهارم
امروز به قونیه، میخندد صد مه رو یعنی که ز لارنده، می آید شفتالو
در پیش چنين خنده، جانست و جهان، بنده صد جان و جهان نو ، در م یرسد از هر سو
کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو
عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شيرین خو
بر چهره ی هر یک بت بنوشته که لاتکبت بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو
برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!
« کوکو » : بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید چون فاخته م یگوید هر بلبل جان
گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو
بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو
با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش نی جیب نسب گيری، نی چادر اغلاغو
شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان تا روز دهل می زد آن شاه برین بارو
« ای شاه خوش روشن این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو » : گفتم ز فضولى من
بنگر آخر از عشق من فاخر هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو » : گفتا
بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر پيراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو
مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو
گيرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟ گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو
ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی
تا از خوشی و مستی بر شير جهد آهو
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت تا زنده شود قربان، پیش لبت خندانت
چون قند و شکر آید پیش تو؟! که میباید بر قند و شکر خندد آن لعل سخ ندانت
۳۷
هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد جز تشنه نیاشامد از چشمه ی حیوانت
ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان بنگر به تهی دستان، هریک شده مهمانت
پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده جان سير خورد جانا، از مایده ی خوانت
بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم رازم همه پیدا کرد، آن باد هی پنهانت
ای رحمت ب یپایان وقتست که در احسان موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت
تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت
وقتیست که سرمستان گيرند ره خانه شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت
ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت
در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو تا سجده ی شکر آرد، صد ماه خراسانت
ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش من مجرم تو باشم، گر گيرد دربانت
در باز شود والله، دربان بزند قهقه بوسد کف پای تو، چو نبیند حيرانت
خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن هردم رطلی خنده میریزد در جانت
ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر کز فربهی گردن، بدرید گریبانت
با چهره ی چون اطلس، زین اطلس ما را بس تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت
زینها بگذشتم من گير این قدح روشن مستی کن و باقی را درده به عزیزانت
چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها
با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا
امروز گرو بندم با آن بت شکرخا من خوشتر می خندم، یا آن لب چون حلوا؟
من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟! او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا
هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا
شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟ دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا
بر روی زمين ای جان، این سایهی عشق آمد تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا!
کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟! کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟!
با مشعله ی جانان، در پیش شعاع جان تاریک بود انجم، ب یمغز بود جوزا
چون نار نماید آن، خود نور بود آخر سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا
مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا
زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده ای گوشهی هر زندان با روی خوشت صحرا
ای ساقی روحانی، پیشآر می جانی تو چشمه ی حیوانی، ما جمله در استسقا
لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان ساغر هله گردان کن، پر باده ی جان افزا
آن باد هی جان افزا، از دل ببرد غم را چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را
چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان کز گفتن نام جان، دل می برود از جا
« نمی آیم، کاین خار به از خرما » : گفتا که « از محنت، باز آی یکی ساعت » : گفتم به دل
ماهی که هم از اول با حر بیارامد در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا
۳۸
گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما
در محنت عشق او، درجست دوصد راحت
زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟!
بیست و پنجم
شب مست یار بودم و در های های او حيران آن جمال خوش و شیوهای او
گه دست می زدم که زهی وقت روزگار گه مست م یفتادم بر خاک پای او
هفت آسمان ز عشق معلق زنان او فربه شده ز جام خوش جانفزای او
در هوشها فتاده نهایات بیهشی در گوشها فتاده صریر صلای او
هر بره گوش شير گرفته ز عدل او هر ذره گشاده دهان در ثنای او
هرجا وفاست حاصل، و هرجا که بوالوفاست بگداخته زخجلت و شرم وفای او
چشمت ضعیف میشود از فرص آفتاب صد همچو آفتاب ضعیف از لقای او
چندان بود ضعیف که یک روز چشم را سرمه کشد به لطف و کرم توتیای او
آن نقدهای قلب که بنهادهی به پیش چون ژیوه می طپند پی کیمیای او
هر سوت م یکشند خیالات آن و این والله کشنده نیست بجز اقتضای او
هریک چو کشتییم که برهم همی زنیم بحر کرم وی آمد و ما آشنای او
جانم دهی ولى نکشی، ور کشی بگو من بارها گزارد هام خونبهای او
فرع عنایت تو بود کوشش مرید فرع دعای تست حنين و دعای او
بر بوی آب تست ورا در سراب میل بر بوی نقد تست سوی قلب رای او
چون تاج عشق بر سر تست ای مرید صدق سرمست م یخرام به زیر لوای او
ترجیع هم بگویم زیرا که یار خواست
هر کژ که من بگویم، گردد ز یار راست
امسال سال عشرت و ولت در استوا ای شاد آنکسی که بود طالعش چو ما
دف م یخرید زهره و برهم همی نهاد میساخت چنگ را سر و پهلو و گردنا
در طبع می نهاد هزاران خروش جوش در نای نی نهاد ز انفاس خود نوا
بنیاد عشرتی که جهان آن ندیده است خورشید را چه کار بجز گرمی و ضیا؟!
امسال سال تست، اگر زهره طالعی زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا
خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو من سال و ماه گفتم، از غيرت خدا
ای شاه، کژنهادهی از مستی آن کلاه چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟
جانها فنا شوند ز جام خدای خویش ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا
آنچنان که بود درد بی دوا » : گویند « چون بدیت دران غربت دراز » : گوید که
۳۹
چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم مهجور از لقای تو ای ماه کبریا
ای زادهی وفاش تو چونی درین جفا؟ « در بحر زاده ایم و به خشکی فتادهایم
منت خدای راست که بازآمدی به بحر چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی
« چنين گفته ی مرا » : زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو گفتن ز بعد صلح
در بزم اولیا نه شکوفه نه عربدهست در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا
آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا
ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی
جان را به نظم کردن پروا کجاستی
در روضه ی ریاحين میگرد چپ و راست گل دسته بستن تو ندانم پی کراست
گل دسته در هوای عفن پایدار نیست آن را کشیدن این سو، هم حیف و هم
زنجير بسکلد، بسوی اصل خود رود زیرا که پرورید هی آن معتدل هواست
اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی اما قبای یوسف، دلرا چو توتیاست
هين جهد کن تو نیز، که بيرون کنی قبا در بحر، بی قبا شدنت شرط آشناست
ای مرد یک قبا، تو قبا بر قبا مپوش گر بحریی، تجمل و پوشش ترا عراست
الفقر فخر گفت رسول خدای ازین سباح فحل و شاه سباحات مصطفاست
کشتی که داشت، هم ز برای عوام داشت بهر پیادهی چو پیاده شوی، سخاست
اما دغل بسیست، تو کشتی شناس باش زیرا که کار دنیا سحرست و سیمیاست
دنیا چو کهرباست و همه که رباید او گندم که مغز دارد، فارغ ز کهرباست
هرکو سفر به بحر کند در سفینهاش او ساکن و رونده و همراه انبیاست
در نان بسی برفتی، در آب هم برو از بعد سير آب یقين مفرشت سماست
زین سان طبق طبق، متعالى همی شوی اما علای مرتبه جز صورت علاست
این ره چنين دراز به یکدم میسرست این روضه دور نیست، چو رهبر ترا
آری، دراز و کوته در عالم تنست اما بر خدا، نه صباحست و نی مساست
گر در جفا رود ره وگر در وفا رود
جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!
بیست و ششم
ای جان مرا از غم و اندیشه خریده جان را بستم در گل و گلزار کشیده
دیده که جهان از نظرش دور فتادهست نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال تا دررسد اندر هوس خویش جریده
جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟! پا در چه اندیشه و سودا بتنیده
٤۰
آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد شيرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها باشند درختان تو از میوه خمیده
جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده
چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گير در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده
پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
این گردن ما زین رسن پیسهی ایام کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
از بولهب و جفتی او، چونک ببریم بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده
بی فصل خزان گلشن ارواح شکفته بیکام و دهان هر فرس روح چریده
افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
مستان همه از بهر چنين گنج، خرابند
هی هی، این جنبش و این شورش و این رقص تو تا » : باد آمد و با بید همی گوید
ز خود پرس ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می » : می گوید آن بید، بدان باد
اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی
« از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ کين سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی
خمش کن که نه کی دانم و نی » : گویم که « کیسن » : آن ترک سلامم کند و گوید
آن معتزلى پرسد، معدوم نه شیء است ؟ بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی
لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
آنک نترسم ز زمستان و نه از دی » : پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟ گفت
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
گيرم که نبینی به نظر چشمهی خورشید نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
هين دور شو از سردی و بفزای ز گرمی تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
برجه که رسیدند رسولان بهاری انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
در زلزلت الارض خدا گفت زمين را امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
ابرش عوض آب همی روح فشاند
٤۱
تو شرم نداری که بنالى ز نزاری؟ !
بیست و هفتم
ای درد دهندهام دوا ده تاریک مکن جهان، ضیا ده
درد تو دواست و دل ضریرست آن چشم ضریر را صفا ده
نومید همی شود بهر غم نومید شونده را رجا ده
هر دیده که بهر تو بگرید کحلش کش و نور مصطفی ده
شکرش ده، وانگهیش نعمت صبرش ده، وانگهش بلا ده
گر جان ز جهان وفا ندارد از رحمت خویششان وفا ده
خوی تو خوش است، هم کار تو عطاست، هم عطا ده
آن نی که دم تو خورد روزی بازش ز دم خوشت نواده
این قفل تو کردهی برین دل بفرست کلید و دلگشا ده
کس طاقت خشم تو ندارد این خشم ببر عوض رضا ده
غم منکر بس نکير آمد زومان بستان به آشنا ده
رحم آر برین فغان و تشنیع
ورنه کنمش قرین ترجیع
چون باخبری ز هر فغانی زین حالت آتشين، امانی
مهمان من آمدست اندوه خون ریز و درشت میهمانی
یک لقمه کند هزار جان را کی داو، دهد به نیم جانی
هر سیلی او چو ذوالفقاری هر نکتهی او یکی سنانی
زو تلخ شده دهان دریا چون تلخ شد آنچنان دهانی؟!
دریاچه بود؟! که از نهیبش پوشید کبود، آسمانی
ماییم سرشتهی نوازش پروردهی نازنين جهانی
خو کرده به سلسبیل و تسنیم با ساقی چون شکرستانی
با جمع شکر لبان رقاص هر لحظه عروسیی و خوانی
این عیش و طرب دریغ باشد کاشفته شود به امتحانی
حیفست که مجلس لطیفان ناخوش شود از چنين گرانی
ترجیع سوم رسید یارا
هم بر سر عیش آر ما را
٤۲
در چاه فتاد دل، برآرش بیچاره و منتظر مدارش
ور وعده دهیش تا به فردا امروز بسوزد این شرارش
بخشای برین اسير هجران بر جان ضعیف ب یقرارش
هرچند که ظالمست و مجرم مظلوم و شکسته دل شمارش
گشتست چو لاله غرقهی خون گشتست چو زعفران عذارش
خواهد که به پیش تو بميرد اینست همیشه کسب و کارش
یاری دگری کجا پسندد آن را که خدا به دست یارش؟
آن را که بخواندهی تو روزی مسپار بدست روزگارش
هرچند به زیر کوه غم ماند اندیشهی تست یار غارش
امسال چو ماه میگدازد میآید یاد وصل پارش
راهی بگشا درین بیابان ماهی بنما درین غبارش
گر شرح کنم تمام پیغام
میمانم از شراب و از جام
بیست و هشتم
ای آنک ما را از زمين بر چرخ اخضر میکشی زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش
امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم امروز و بالاترم، کامروز خوشتر م یکشی
امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو میافکنی ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر م یکشی
امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته تا خود کرا پیش از همه امروز دربر م یکشی
ای اصل اصل دلبری، امروز چیز دیگری از دل چه خوش دل میبری، وز سر چه خوش سر
ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی ای روز، گوهر می دهی، وی شب، تو عنبر
ای صبحدم، خوش می دمی، وی باد، نیکو همدمی وی مهر، اختر می کشی، وی ماه، لشکر م یکشی
ای گل، به بستان م یروی، وی غنچه پنهان میروی وی سرو از قعر زمين، خوش آب کوثر می کشی
ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر
ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی وی ساقی شيرین لقا، دریا به ساغر می کشی
ای باد، پیکی هر سحر، کز یار میآری خبر خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر م یکشی
ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان وی آب، بر سر می دوی، وز بحر گوهر م یکشی
ای آتش لعلين قبا، از عشق داری شعلها بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمی کشی
ترجیع این باشد که تو ما را به بالا می کشی
آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا می کشی
عیسی جان را از ثری، فوق ثریا میکشی بیفوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی
٤۳
متانند موسی چشمها از چشم پیدا میکنی موسی دل را هر زمان بر طور سینا م یکشی
این عقل ب یآرام را، میبر که نیکو میبری وین جان خون آشام را می کش که زیبا
تو جان جان ماستی، مغز همه جانهاستی از عين جان برخاستی، ما را سوی ما
ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون تا صدر الا کشکشان، لا را بالا م یکشی
از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا
شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان میکشند تو از چه و زندانشان سوی تماشا می کشی
تن را که لاغر م یکنی، پر مشک و عنبر میکنی مر پشهی را پیش کش، شهﭙﺮ عنقا م یکشی
زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت میدهی طوطی جان پاک را، مست و شکرخا
نزدیک مریم بی سبب، هنگام آن درد و تعب از شاخ خشک بی رطب هر لحظه خرما
یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون از راه پنهان هردمش ای جان به بالا
یونس به بحر بیامان محبوس بطن ماهیی او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا
در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل خوان ملایک م ینهی، نزل مسیحا م یکشی
ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان می کشی
فردوس جان را از کرم در پیش مهمان م یکشی
درد دل عشاق را، خوش سوی درمان میکشی هر تشنهی مشتاق را، تا آب حیوان می کشی
خود کی کشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را هرکس که او انسان بود او را تو این سان
سلطان سلطانان توی، احسان بیپایان توی در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان
پیش دو سه دلق دنی، چندان تواضع میکنی گویی کمینه بند هی، خوان پیش سلطان می کشی
زنبیلشان پر م یکنی، پر لعل و پر در میکنی چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان
الله یدعو آمده آزادی زندانیان زندانیان غمگين شده، گویی به زندان می کشی
فرعون را احسان تو از نفس ثعبان میخرد گرچه به ظاهر سوی او تهدید ثعبان م یکشی
بر تخت ملکت من برم تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان » : فرعون را گفته کرم
فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان می کشی
موسی ما ناخوانده، سوی شعیبی رانده چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان
موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان
ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده این کف به سر بر می رود، چون سر به کیوان
ترجیع دیگر این بود، ای جان که هردم م یکشی
افزون شود رنج دلم، گر لحظهی کم می کشی
ای آنک ما را م یکشی، بس بیمحابا میکشی تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا می کشی
چند استخوان مرده را، بار دگر جان میدهی زندانیان غصه را، اندر تماشا م یکشی
زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک جان هردو دستک میزند، کو را همانجا
٤٤
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی ره زن، که خوش ره میزنی، می کش، که زیبا
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا
بدو چون سوی سودا » : چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو اندیشه را گفتم
ای عقل هستم می کنی،وی عشق مستم میکنی هرچند پستم م یکنی، تا رب اعلا م یکشی
ای عشق می کن حکم مر، ما را ز غير خود ببر ای سیل م یغری، بغر، ما را به دریا م یکشی
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا می کشی
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما م یکشی
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا
ای سر، بنه سر بر زمين، گر آسمان میبایدت وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خير و وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا می کشی
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو م یکشی
بیدست و خنجر میکشی، بیچون و بی سو می کشی
بیست و نهم
با شير رو به شانگی آوردمان دیوانگی افزودمان بیگانگی با هر بت یکدانگی
از باد هی شبهای تو و ز مستی لبهای تو وز لطف غبغبهای تو آخر کجا فرزانگی؟!
ای رستم دستان نر باشی مخنثتر ز غر با این لب همچون شکر گر ماندت مردانگی
آه از نغولیهای تو، آه از ملولیهای تو آه از فضولیهای تو، یکسان شو از صد
با لعل همچون شکرش، وز تابش سیمين صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو
جان را ز تو بیچارگی، بیچارگی یکبارگی ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی
ای صاف همچون جام جم، پیشت چون چنگ گشتم من به خم، اندر غم
مخدوم شمسالدین شهم، هم آفتاب و هم مهم
بر خاک او سر مینهم، هم سر بود زان متهم
ای فتن هی انگیخته، صد جان به هم آمیخته ای خون ترکان ریخته، با لولیان بگریخته
در سای هی آن لطف تو، آخر گشایم قلف تو در سر نشسته اﻟﻒ تو، زان طره ی آویخته
از چشم بردی خوابها، زین غرقهی گردابها زان طرهی پر تابها، مشکی به عنبر بیخته
ای رفته در خون رهی، تورشک خورشید و با این همه شاهنشهی، با خاکیان آمیخته
از برق آن رخسار تو، وز شعلهی انوار تو وز حلم موسی وار تو، از بحر گرد انگیخته
ای شمع افلاک و زمين، ای مفخر عشقت نشسته در کمين، خون هزاران
جان در پی تو میدود وندر جهانت میجود صد گنج آخر کی شود؟ در کاغذی درپیخته
٤٥
مخدوم شمسالدین! مرا کشتی درین یک ماجرا
این عفو بسته شد چرا؟ ای خسرو هر دو سرا
ما جمله بیخوابان شده، در خوابگه رقصان شده ای ماه ب ینقصان شده و انجم ز مه رقصان شده
صفرام از سودای تو، از جسم جانافزای تو از وعدهی جانهای تو، جانها بگه رقصان شده
زان روی همچون ماه تو، شاهان چشم در راه در عين لشکرگاه تو، شاه وسپه رقصان شده
ای مفخر روحانیان، وی دیدهی ربانیان سرها ز تو شاد یکنان، بر سر کله رقصان شده
قومی شده رقصان دین، با صد هزاران آفرین قومی دگر منکر چنين اندر سفه رقصان شده
تبریز و باقی جهان با هرک را عقلست و جان از روی معنی ونهان، در عشق شه رقصان شده
میدان فراخست ای پسر، تو گوشهای ما گوشه ای
همچون ملخ در کشت شه، تو خوشهای ما خوشه ای
سی ام
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب
عجب لطف بهاری تو، عجب مير شکاری تو دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می خوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امير بیگزندی تو عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها، خبير از جمله غایبها امان اندر نواییها، به تدبير، و دوا دانی
ز حد بيرون به شيرینی، چو عقل کل بره بینی ز بیخشمی و بی کینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گيرد چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق می خندد، دو چشم عشق میگرید که حلوا سخت شيرینست و حلواییش پنهانی
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی
بدین مفتاح کوردم، گشاده گر نشد مخزن
کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن
توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی که سلطان السلاطینی و خوبان جمله طغرایی
حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی کی سازد اینچنين حلوا جز آن استاد
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی جهان راضیست و میداند که صد لونش
شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون زمين کف در حنی دارد، بدان شادی که
٤٦
بیا، پهلوی من بنشين، که خندیم از طرب پیشين که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی
به اقبال چنين گلشن، بیاید نقد خندیدن تو خندان روتری یا من؟ کی باشم من؟ تو
توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی
توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی
چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی
تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت عطا و بخشش شادت، نه نسیه ست و نه
به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را
بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را
سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟ چنين تنها چه می گردی؟ درین صحرا چه م یکاری؟
زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند اگر کوه احد باشد، بﭙﺮد از سبکساری
حدیث لطف و خوش دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری « ؟ چه م یگویی » : مرا گویی
ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری
گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی گهی زینها بﭙﺮدازی، کی داند در چه بازاری؟
سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری
سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان سلام علیک ب یپایان، بر آن کرسی جباری
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری
تو مهمانان نو را بين، برو دیگی بنه زرین بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری
وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان وگر قربان نگردی تو، یقين م یدان که مرداری
خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان چرایی بی نمک ای جان، نه همسایه ی نمکساری؟
رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها
فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها
سی و یکم
اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی
یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی بگيری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی
چو آتش در درونت زد، دو دیدهی حس بردوزد رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی
توی چون سوخت، هو باشد، چو غيرش سوخت او به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی
تو زاهد م یزنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی
ز صاف خمر ب یدردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی
شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او همی بوسی تو ساق او، چو خلخالى بر آن ساقی
٤۷
ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی
برین معنی نمی افتی، چو در هر سایه میخفتی بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی
تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی
پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی
گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی
یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی
به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان تو جان چون بازی ای بی جان که اندر خوف املاقی؟
توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی
عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده
همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده
الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی
دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل توی آخر تو اول، توی دریای بینایی
زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی جایی
چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟
که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون شدی بتر ز من مجنون، شدی بی عقل و سودایی
چو مرمر بوده ام من خود، مگر کر بودهام من خود چه اندر بوده ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی
ولیک آن ماه رو دارد، هزاران مشک بو دارد چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!
دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی
شبی دیدم به خواب اندر، که میفرمود آن مهتر کزان میهای جان پرور، تو هم با ما و ب یمایی
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی
نپنداری ولى مستی، ازان تو بیدل و دستی ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی
چو از عقلت همی کاهد، چو بیخویشت همی دارد همی عذر تو م یخواهد، چو تو غرقاب میهایی
گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی » : بدیدم شعل هی تابان، چه شعله؟ نور بیپایان بگفتم
مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر ملی یا باد هی احمر، به خوبی و به زیبایی
توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق فرستادت جمال حق برای علم آرایی
گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده
شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده
ز بادهی ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی
ز قيرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی
ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی
نه ماهی و تو آبی؟ نه من شيرم تو مهتابی؟ نه من مسکين تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟
٤۸
نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی
قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی
بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی
در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند ز بیخویشی نمی دانند، که اول چیست، یا ثانی
زهی سودای ب یخویشی، که هیچ از خویش نندیشی که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی
ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر یکی مه روی سیمين بر، مر او را فر سلطانی
دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی
همی بیند یکایک را، چنان همچون یقين شک را زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی
حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن نتان از خویش ببریدن، و او خویش است م یدانی
کیست آن شاه شمسالدین، ز تبریز نکو آیين
زهی هم شاه و هم شاهين، درین تصویر انسانی
سی و دوم
شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی
گر شخص تو اینجاست من از راه ضميری میبینمت ای عشوه ده ما که کجایی
آنجا که برستست درخت تو وطنساز زیرا ز صولست ترا رو حفزایی
برپایه ی تخت شه شاهان به سجود آی تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی
ویرانه به جغدان بگذار و سفری کن بازآ بکه قاف تجلی، که همایی
اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی
خوانی بنهادند و دری بازگشادند مستانه درآ زود، چه موقوف صلایی؟!
گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگيرد سودای دگر دارد مخمور خدایی
اندر قفص ار دانه و آبست فراوان کو طنطنه و دبدب هی مرغ هوایی؟
این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست سغراق وفا گير، که سلطان وفایی
آن ساغر شاهانهی مردانه بگردان تا گردد جانها خوش و جانباز و بقایی
نه باده دلشور و نه افشردهی انگور از دست خدا آمد، وز خنب عطایی
ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی
ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی
جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق هرچند گرو گردد دستار و دو تایی
خندید جهان از نظر و رحمت عامش
بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش
ای مست شده از نظرت اسم و مسما وی طوطی جان گشته ز لبهات شکرخا
٤۹
ما را چه ازین قصه که گاو آمد و خر رفت هين وقت لطیفست، از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم ای جان و ولى نعمت هر وامق و عذرا
هم دایه جانهایی و هم جوی می و شير هم جنت فردوسی و هم سدره ی خضرا
« محالست و علالا » : جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم گویند خسیسان که
خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی تا چرخ برقص آید و صد زهر هی زهرا
هرجا ترشی باشد اندر غم دنیا میغرد و می پرد از انجای دل ما
برخیز و بخیلانه در خانه فروبند کانجا که توی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد و این روی چه رویست؟ این نور خدایست تبارک و تعالا
هم قادر و هم فاخر و هم اول و آخر اول غم و سودا و بخرید بیضا
آن دل که نلرزیدت و آن چشم که نگریست یارب، خبرش ده تو ازین عیش و تماشا
تا شید برآرد به سر کوه برآید فریاد برآرد که تمنیت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد شاباش زهی سلسله ی جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست؟ هر لحظه مرا گيرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست گر صادق و جدست و گر عشوه و تیبا
هر عشوه که دربان دهدت دفع و بهانه ست
هیچ مرو، شاه بخانه ست « که برو » : گوید
بر دلبر ما هیچ کسی را مفزایید مانندهی او نیست کسی، ژاژ مخایید
ور زانک شما را خلل و عیب نمودست آن آینه پاک آمد، معیوب شمایید
بسته ست مگر روزن این خانهی دنیا خورشید برآمد، هله، بر بام برآیید
روزن چو گشاده نبود خانه چو گورست تیشه جهت چیست چو روزن نگشایید؟
آگاه چو نبویت ز آغاز و ز آخر چون گوی بغلتید که خوش بی سر و پایید
تسلیم شده در خم چوگان الهی گر در طرب و شادی و، گر رهن بلایید
در خنب جهان همچو عصيرید گرفتار چون نیک بجوشید، ازین خنب برآیید
ای حاجتهایی که عطاخواه شدستید آخر بخود آیید، شما عين عطایید
در عشق لقایید شب و روز و خبر نیست ادراک شما را، که شما نور لقایید
جویی عجب و تو ز همه چیز
آن بوالعجبانید که شاهید و گدایید
سی و سوم
رها کن ناز، تا تنها نمانی مکن استیزه، تا عذرا نمانی
مکن گرگی، مرنجان همرهان را که تا چون گرگ در صحرا نمانی
٥۰
دو چشم خویشتن در غیب دردوز که تا آنجا روی، اینجا نمانی
منه لب بر لب هر بوسه جویی که تا ز آن دلبر زیبا نمانی
ز دام عشوه پر خود نگهدار که تا از اوج و از بالا نمانی
مشو مولای هی ناشسته رویی که تا از عشق، مولانا نمانی
مکن رخ همچو زر از غصهی سیم که تا زین سیم، ز آن سیما نمانی
چو تو ملک ابد جویی به همت ازین نان و ازین شربا نمانی
رها کن عربده، خو کن حلیمی که تا از بزم شاه ما نمانی
همی کش سرمهی تعظیم در چشم پیاپی، تا که نابینا نمانی
چو ذره باش پویان سوی خورشید که تا چون خاک، زیر پا نمانی
چو استاره به بالا شبروی کن که تا ز آن ماه بی همتا نمانی
مزن هر کوزه را در خنب صفوت که تا از عروةالوثقی نمانی
ز بعد این غزل ترجیع باید
شراب گل مکرر خوشتر
چو در عهد و وفا دلدار مایی چو خوانیمت، چرا دل وار نایی؟
چو الحمدت همی خوانیم پیوست کچون الحمد دفع رنجهایی
درآ در سینها کرام جانی درآ در دیدها که توتیایی
فرو کن سر ز روزنهای دلها که چاره نیست هیچ از روشنایی
چو عقلی بیتو دیوانه شود مرد چو جانی، کس نمی داند کجایی
چو خمری، در سر مستان درافتی برآیند از حیا و پارسایی
نباشد حسن بیتصدیع عشاق که نبود عیدها بی روستایی
اگر چیزی نمیدانم به عالم همی دانم که تو بس جا نفزایی
چه جولانها کنند جانها چو ذرات که تو خورشید از مشرق برآیی
به جانبازی گشادهدار، دو دست که حاتم را تو استاد سخایی
مکش پای از گلیم خویش افزون که تا داناتر آیی از کسایی
عدو را مار و ما را یار میباش که موسی صفا را تو عصایی
تمسک کن به اسباب سماوات که در تنویر قندیل سمایی
به ترجیع سوم مرصاد بستیم
که بر بوی رجوع یار مستیم
ایا خوبی، که در جانها مقیمی به وقت بی کسی جان را ندیمی
ز تو باغ حقایق برشکفتست نباتش را هم آبی، هم نسیمی
چو خوبان فانی و معزول گردند تو در خوبی و زیبایی مقیمی
٥۱
به وقت قحط بفرستی تو خوانی خذوا رزقا کریما من کریم
سهیلی دیگری در چرخ معنی یزکی کل روح کالادیم
درآری نیمشب، روشن شرابی بگردانی، که اشرب یا حمیمی
زهی ساقی، زهی جام، و زهی می نعیم قی نعیم فی نعیم
هزاران صورت زیبا و دلبر یولدهم شرابک من عقیم
حباب آن شراب و صفوت او شفاء فی شفاء للسقیم
تصاعد سکره فی ام رأس ازال اللوم فی طبع اللیم
شود صحرای بیپایان اخضر فواد ضیقه کقلب میم
فطوبی للندامی والسکارا اذا ماهم حسوها حسوهیم
ز یسقون رحیقا نوش میکن وخل ذاالتحدث یا کلیمی
کسی که آفتاب آمد غلامش
همی آید به مشتاقان سلامش
سی وچهارم
جهان اندر گشاده شد جهانی که وصف او نیاید در زبانی
حیاتش را نباشد خوف مرگی بهارش را نگرداند خزانی
در و دیوار او افسانه گویان کاوخ و سنگ او اشعار خوانی
چو جغذ آنجا رود، طاوس گردد چو گرگ آنجا رود، گردد شبانی
به رفتن چون بود، تبدیل حالى نه نقلی از مکانی تا مکانی
بخارستان پا بر جای بنگر ز نقل حال گردد گلستانی
ببين آن صخره پا بر جای مانده چه سيران کرد، تا شد لعل کانی
بشوی از آب معنی دست صورت که طباخان بگسردند خوانی
ملایک بين بزاییده ز دیوان نزاید اینچنینی، آنچنانی
بسی دیدم درختی رسته از خاک کی دید از خاک رسته آسمانی؟!
چو یخرج حی من میت عیان شد جماد مرده شد صاحب عیانی
ز قطرهی آب دیدم که بزاید قبای ، رستمی، یا پهلوانی
ندیدم من که از باد خیالى برون آید بهشتی یا جنانی
ز ترجیع این غزل را ترجمان کن
به نوعی دیگرش شرح و بیان کن
ایا دری که صد رو مینمایی هزاران در ز هرسو می گشایی
ولیک از عزت و اشراف و غيرت
٥۲
خفا اندر خفا اندر خفایی
سی پنجم
زهی دریا زهی بحر حیاتی زهی حسن و جمال و فر ذاتی
ز تو جانم براتی خواست از رنج یکی شمعی فرستادش، براتی
ز تندی عشق او آهن چو مومست زهی عشق حرون تند عاتی
ولیکن سر عشقش شکرستان ز نخلستان ز جوهای فراتی
« هاتی » : شکر لب، مه رخان جام بر کف تو میگو هر کرا خواهی که
ز هر لعل لبی بوست رسیده تو درویشی و آن لعلش زکاتی
در آن شطرنج اگر بردی تو، شاهی ولى کو بخت پنهان؟! چونک ماتی
خداوند شمس دین دریای جانبخش تو شورستان درین دولت، مواتی
زهی شاهی، لطیفی، بینظيری که مجموعست ازو جان شتاتی
اگر تبریز دارد حبهی زو چه نقصان گر شود از گنجها، تی
هزاران زاهد زهد صلاحی
ز تو خونش مباح و او مباحی
زهی کعبه که تو جانبخش حاجی زهی اقبال هر محتاج راجی
هر آن سر کو فرو ناید به کیوان ز روی فخر، بر فرقش تو تاجی
نهاده سر به تسلیم و به طاعت به پیشت از دل و جان هر لجاجی
زهی نور جهان جان، که نورت نه از خورشید و ماهست و سراجی
همه جانها باقطاع مثالت که بعضی عشری، و بعضی خراجی
خداوند! شمس دینا! این مدیحت بجای جاه و فرت هست هاجی
ایا تبریز، بستان باج جانها که فرمان ده توی بر جان و باجی
مزاج دل اگر چون برف گردد ز آتشهای تو گردد نتاجی
هرآن جان و دلى کان زنده باشد ز مهر تستشان دایم تناجی
در آن بازار کز تو هست بویی زهی مر یوسفان را بی رواجی
به چرخ چارمت عیسیست داعی
به پیش دولتت چاوش ساعی
ز شاه ماست ملک با مرادی که او ختمست احسان را، و بادی
گر احسان را زبان باشد بگردد به مدح و شکر او سیصد عبادی
٥۳
بدان سوی جهان گر گوش داری چه چاوشان جانندش منادی!
دهان آفرینش باز مانده ازان روزی که دیدستش ز شادی
« تا زادی، چنين روزی نزادی » : همی گوید به عالم او به سوگند که
یکی چندی نهان شو تا نگردد همه بازار مه رویان کسادی
« ؟ چون فتادی » : بدیدم عشق خوانی را فتاده به خاک و خون بگفتم
« !؟ که تو خونریز جمله عاشقانی تو نیزک دل چنين بر باد دادی
« دیدهام چیزی که صد ماه ازو سوزند در نار ودادی » : بگفتا
خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟ فرشته یا پری، یا تش نژادی
به تبریز آ دلا، از لحر عشقش
چو بندهی عیب ناک اندر مزادی
سی و ششم
فتاد این دل به عشق پادشاهی دو عالم را ز لطف او پناهی
اگر لطفش نماید رخ به آتش ز آتشها برون روید گیاهی
چو بردابرد حسنش دید جانم برفت آن های و هویم، ماند آهی
اگر حسنش بتابد بر سر خاک ز هر خاکی برآید قرص ماهی
قیامتهای آن چشم سیاهش بپوشانید جانم را سیاهی
ز تلخ هجر او، شکر چو زهری ز خون خونين شده هر خاک راهی
زمين تا آسمان آتش گرفتی اگر نی مژده دادی گاه گاهی
دو صد یوسف نماید از خیالش که هریک را ذقن بر، طرفه چاهی
بهر چاهی ازان چهها درافتم چو یوسف ز آن چه افتم من به
ایا مخدوم شمسالدین
ازین جانهای پرآتش
چو چنگ عشق او بر ساخت سازی به گوش جان عاشق گفت رازی
بزد در بیشهی جان، عشقش آتش بسوزانید هرجا بد مجازی
نمازی گردد آن جانی که دارد به پیش قبل هی حسنش نمازی
ز فر جان عشقانگیز شاهی نهد بر اطلس بختش طرازی
هر آن زاغی که چید از خرمن او یکی دانه، دمی وا گشت بازی
زرایرهای روحی میسرایند ز عشق روی او پرد هی حجازی
چه م یترسی ز مردن؟! رو تو بستان ز عشقش عمر ب یمرگی، درازی
چه عمری، عمر شيرینی، لطیفی لطیفی، مست عشقی، پا کبازی
٥٤
ولیکن ناز، او را زیبد ای جان مکن زنهار با نازش، تو نازی
خداوند شمس دین، زان جام پیشين
بریزا در دهان جان ریشين
سی و هفتم
ای بانگ و صلای آن جهانی ای آمده تا مرا بخوانی
ما منتظر دم تو بودیم شادآ، که رسول لامکانی
هين، قصهی آن بهار برگو چون طوطی آن شکرستانی
افسرده شدیم و زرد گشتیم از زمزم هی دم خزانی
ما را برهان ز مکر این پير ما را برسان بدان جوانی
زهر آمد آن شکر، که او داد سردی و فسردگی نشانی
پا زهر بیار و چارهی کن کز دست شدیم ما، تو دانی
زین زهر گیاهمان برون بر هم موسی عهد و هم شبانی
پیش تو امانت شعیبم ما را بچران به مهربانی
تا ساحل بحر و روضه ما را در پیش کنی و خوش برانی
تا فربه و با نشاط گردیم از سنبل و سوسن معانی
پنهان گشتند این رسولان
از ننگ و تکبر ملولان
ای چشم و چراغ هردو دیده ما را بقروی جان کشیده
ما را ز قرو میار بيرون ناخورده تمام، و ناچریده
لاغر چو هلال ماند طفلی سه ماه ز شير وا بریده
بگذار به لطف طفل جان را اندر بر دایه در خزیده
چون نالهی ما به گوشت آمد آن را مشمار ناشنیده
در لب، سر شاخ سخت گيرد هر سیب که هست نارسیده
از بیم، که تا نیفتد از شاخ ماند ب یذوق و پژمریده
جان نیست ازان جماد کمتر با دایهی عقل برگزیده
سه بوسه ز تو وظیفه دارم ای بر رخ من سحر گزیده
تا صلح کنیم بر دو، امروز زیرا که ملولى و رمیده
خامش، که کریم دلبرست او اخلاق و خصال او حمیده
هين، خواب مرو که دزد و لولى
دزدید کلاهت از فضولى
٥٥
این نفس تو شد گنه فزایی کرمی بد و گشت اژدهایی
شب مرداری، حرام خواری روز اخوت و دزد و ژاژخایی
رو داد بخواه از اميری صاحب علمی، صواب رایی
نبود بلد از خلیفه خالى مخلوق کیست، ب یخدایی؟!
رنجور بود جهان به تشویش بیعدل و سیاست و لوایی
بیماری و علت جهان را شمشير بود پسين دوایی
هنگام جهاد اکبر آمد خیز ای صوفی، بکن غزایی
از جوع ببر گلوی شهوت شوریده مشو به شوربایی
تن باشد و جان، سخای درویش اینست اصول هر سخایی
بگداز به آتشش، که آتش مر خامان راست کیمیایی
خاموش که نار نور گردد ساقی شود آتش و سقایی
صد خدمت و صد سلام از ما
بر عقل کم خموش گویا
سی وهشتم
هر روز بگه ز در درآیی بر دست شراب آشنایی
بر ما خوانی سلام سوزان یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی!
ما را ببری ز سر به عشوه دیوانه کنی، و های هایی
ما را چه عدم، چه هست، چون در نیست، وجود مینمایی
دی کرده هزار گونه توبه بگرفته طریق پارسایی
چون بیند توبه روی خوبت داند که عدوی تو بهایی
بگریزد توبه و دل او را فریادکنان، بیا، کجایی؟
رسید مرگ توبه از توبه دگر مجو کیایی » : گوید که
توبه اگر اژدهای نر بود ای عشق، زمرد خدایی
ترجیع نهم به گوش قوال
تو گوش رباب را همی مال
ای بسته ز توبه بیست ترکش بستان قدحی رحیق و درکش
زیرا که فضای بیامانست آن زلف معنبر مشوش
ای شاهد وقت، وقت شه رخ سودت نیکند رخ مکرمش
٥٦
بینی کردن چه سود دارد؟ با آن که دهان زنی چو گربش
سجده کن و سر مکش چو ابلیس پیش رخ این نگار مهوش
از شش جهت است یار بيرون پرنور شده ز روش هر شش
دلدار امروز سخت مستست پرفتنه و غصه و مخمش
جان دارد صدهزار حيرت از حسن منقش منقش
از عشق زمين پر از شقایق در عشق فلک چنين منعش
خاموش و شراب عشق کمنوش ایمن شو از ارتعاش و مرعش
چون لعل لبت نمود تلقين
بر دل ننهیم بند لعلين
تا ساقی ما توی بیاری کفرست و حرام، هوشیاری
ای عقل، اگرچه بس عزیزی در مست نظر مکن به خواری
گر آن، داری، نکو نظر کن کان کو دارد، تو آن نداری
گر پای ترا بتی بگيرد یکدم نهلد که سر به خاری
دیوانه شوی که تو ز سودا در ریگ سیاه، تخم کاری
در مرگ حیات دید عارف چون رست ز دیدهای ناری
نورآمد و نار را فرو کشت دی را بکشد دم بهاری
در چشم تو شب اگرچه تيرهست در دیده ی او کند نهاری
« مستی و خوشی و پرخماری » می گوید عشق با دو چشمش
بس کردم، تا که عشق بیمن تنها بکند سخن گزاری
امروز دلست آرزومند
چون طره اوست بند بربند
سی ونهم
مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشهی با دو یار رازدان و همره و هم توشه ی
اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش جان و دل چون قازغان شد جوش اندر
پست و بالای نهاد من هوای او گرفت چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشه ی
من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوشها خود من از دیگ بلا برداشته سر پوش هی
عشق شمس الدین خداوندم یکی غوغاییست گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموش هی
وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد
وحی جبریل امين سوزندهی وسواس شد
٥۷
کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟! کی توان پوشیدن این عیش پدید وفاش را
جام مستوری که خام عشق او اندر کشید در قلاشی می بسوزد عالم قلاش را
هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او لیک شاهان را نباشد چه بود آلتو نتاش را؟!
این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او میبسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را
نزد آن خورشید شمسالدین تبریزی برید از دل من زاری و افغان و این غوغاش را
عشق شمسالدین چو خمر و جان من چون کاس شد
از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد
مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد
یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل جمله شادی تا به شير مادر استفراغ کرد
کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد
نور شمس الدین خداوندم عدم را هست کرد چه عجب گر شور هی را او به باغ و راغ کرد
در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد
جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را
در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را
چهلم
هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش بستان قدح، نظر کن، که تو با کی م یستیزی
شه خوش عذار را بين، که گرفت باده بخشی سر زلف یار را بين، که گرفت مشک بیزی
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او نه ز شيره است این می به خدا، و نی مویزی
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی
بهلم سخ نفزایی، بهلم حدیثخایی تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی که عروس می بنالد بر تو ز ب یجهیزی
عدم و وجود را حق به عطا همی نوازد
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
٥۸
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟ هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟
ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟
تو ای بهار » : به تو باغ و راغ گوید که « درآتشیم بیتو » : به تو آفتاب گوید که
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟ چو توی قرار دلها، هله، ب یقرار چونی؟
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم خردم بماند خيره، که تو سوگوار چونی؟
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟ هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟
به میان کاسه لیسان، تو چو دیک چند جوشی؟ به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی بنظر چو ره نوردی، تو در انتظار چونی؟
رخت از ضمير و فکرت به یقين اثر بیابد
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری
چرد آهوی ضميرت ز ریاض قدس بالا که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری
سوی آسمان غیبی، تو چگونهی و چونی؟ که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پيری خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست من از آفتاب غیبی شده ام سعید، باری
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته کرم و کرامتت را دل من سزید، باری
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم
چهل و یکم
تو برو، که من ازینجا بنمیروم به جایی کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟!
تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی
٥۹
که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی که مرا نماند عقلی ز مهی، گرا نبهایی
بر خلق عشق و سودا گنهی کبيره آمد که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی
ز برای چون تو ماهی، سزد اینچنين گناهی که صوابکار باشد خرد از چنين خطایی
نه به اختیار باشد غم عشق خوبرویان کی رود به اختیاری سوی درد بی دوایی؟!
چو بدید چشم عالم، فر و نور صورت تو گرود که هست حق را جز ازین سرا سرایی
هله بگذر ای برادر، ز حجاب چرخ اخضر چو تو فارغی ز گندم، چه کنی در آسیابی؟!
ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی
که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم به سر خم آید آنگه که بیابد او صفایی
به جناب بحر صافی، برویم همچو سیلی که خوش است بحر او را که بداند آشنایی
تو که جنس ماهیان، سوی بحر ازان روانی که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی
نم و آب حوض و جیحون همه عاریهست و تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی
نشد این سخن مشرح ، ترجیع را بیان کن
ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن
هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی!
غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی
وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی همه زنگ سینه ات را به یکی نفس زدودی
هله ای مه، ار دل تو سر و سرکشی نکردی کله جلالتت را به خسوف کی ربودی؟!
و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سﭙﺮدی گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی؟!
و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی؟!
اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!
و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟!
و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه همه تیغ و تير بودی، نه سﭙﺮ بدی، نه خودی
و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی
شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی
چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تيری؟! چه برد ز سر احمد دل تيره ی جهودی؟!
ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خو شگو
که مباد ز آب خالى شب و روز، اینچنين جو
چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی
از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله هله سوی بزم گل شو که تو نیز م یپرستی
پیشکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟!
خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی » : پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل که
٦۰
« این خو که تو داری ای جفاگر نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی » به جواب گفت
گل سوری از عیادت پرسید زعفران را که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی؟
« ز داغ عشق زردم تو نیازموده ی غم، ز کسی شنیده استی » : به جواب گفت او را که
زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی « بچه فن بلند گشتی » : به چنار گفت سبزه
« بنه آن کله و رستی » : به جواب گفت خندان « ز چه روی بسته چشمم » : به شکوفه گفت غنچه
هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟ بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی
تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی
ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی
چو بدید مستی او، حرکات و چستی او به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی
بنگر سخای دریا، و خموش کن چو ماهی برهان شکار دل را، که تو از برون شستی
بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی
نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی
چهل و دوم
ماییم و بخت خندان، تا تو امير مایی ای شیوهات شيرین، تو جان شیوهایی
آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حين چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی
سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی
هر مرده ی که خواهی برگير و امتحان کن پاره کند کفن را، گيرد قدح ربایی
روزی که من بميرم، بر گور من گذر کن تا رستخیز مطلق، از خیز من نمایی
خود کی بميرد آنکس که ساقیش توبودی؟! سرسبز آن زمینی، که تش کنی سقایی
همراه باش ما را، گو باش صد بیابان تا بردریم آن ره، ما را چو دست و پایی
« !؟ از دوری رهست این، یا خود ز خيره رایی « !؟ تا کی روید بر سر » : گفتم به ماه و اختر
ای مه که تو همامی، گه زار و گه تمامی در روز چون خفاشی، شب صاحب لوایی
یک چیز را کمالى، یک چیز را وبالى یک چیز را هلاکی، یک چیز را دوایی
« شاگرد ماه من شو، زیر لواش میرو تا وارهی ز تلوین، در عصمت خدایی
اگر تو خواهی، کاشکال را بشویم » : گفتا
« ترجیع کن، که تا من احوال را بگویم
ای بازگشت جانها در وقت جان پریدن وقت کفن بریدن، وقت قبا دریدن
ای گفته: جان چه باشد؟! یا آن جهان چه باشد؟ ای جان، به لب رسیدی، آمد گه رسید
ای دل که کف گشودی، از این آن ربودی چیزی نماندت ای دل، الا که دل طپیدن
گه سیم و زر کشیدی، که سیمبر کشیدی داد آن کشش خمارت هنگام جان کشیدن
٦۱
ای رفته از تباهی، در خون مرغ و ماهی آنچ چشید جانشان، باید ترا چشیدن
ای شاد آنک از حق آموخت سحر مطلق پیش از اجل چو شيران، پیش اجل دویدن
دو گوش را ببستن، از عشوهی حریفان آنک آخر او ببرد، پیشين ازو بریدن
از خاک زاد هی وز بستان خاک مستی لب را بشو ز شيرش، در قوت دل چریدن
تا شيرخواره باشی، دندان دل نروید از قوت روح آید دندان دل دمیدن
میل کباب جستن، طمع شراب خوردن اندر مزید ناید، با شيرها مزیدن
ای در هوس نشسته، وی هردو گوش بسته پنبه ز گوش برکش، تا دانی این شنیدن
پنبه اگر نکندی، پنبهی دگر میفزا
ترجیع دیگر آمد، یک دم به خویش بازآ
چهل و سوم
زین دودناک خانه گشادند روزنی شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال یارب، فرست خفته ی ما را دهل زنی
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز در خواب، گرگ بیند، یا خوف ر هزنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی
چه غمهای بیهده خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی » : گویند مردگان که
بهر یکی خیال گرفته عروسیی بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
« آن سور و تعزیت همه با دست این نفس نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی
کو آنک بود با ما چون شير و انگبين؟ کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی
نی پير و نی جوان، نه اسيرست و نی عوان نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی جانیست بر پریده و وارسته از تنی
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش
ای آنک پای صدق برین راه میزنی دو کون با توست، چو تو همدم منی
هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست ای از درخت بخت شده شاد و منحنی
هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش بيرون زند ز باطن آن میوه روشنی
زان روشنی بزاید یک روشنی نو از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی
بر میوها نوشته که زینها فطام نیست بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی
٦۲
ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی
بسیار اغنیا چو درختان سبز هست این نادره درخت ز سبزی بود غنی
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم کندر حضیض افتد، از ربوه ی سنی
ای زاد هی عدم، تو بهر دم جوانتری وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی
هستی میان پوست که از مغز بهترست عریان میان اطلس و شعری و ادکنی
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود با درد مریم، آری صد میو هی جنی
مینا کن برونی، و بینا کن درون دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!
ای جان و ای جهان جهانبين و آن دگر
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر
ای آنک در دلى، چه عجب دلگشاستی! یا در میان جانی، بس جانفزاستی
آمیزش و منزهیت، در خصومتند که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی جمله حلاوت و طرب و عطاستی
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود گر اژدها نمودی، ما را عصاستی
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان اینست اعتقاد که خوف و رجاستی
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی تو کیمیا نه ی، علم کیمیاستی
ای عشق جبرئیل در راز گستری گویی که وحی آر همه انبیاستی
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد و از گمان عقل و تفکر جداستی
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم گر باد نیست از چه سبب در هواستی
گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش از کبر شدم دار، که با کبریاستی
از ماه تا به ماهی جوید نشاط
بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو
چهل و چهارم
گر مه و گز زهره و گر فرقدی از همه سعدان فلک اسعدی
نیستی از چرخ و ازین آسمان سخت لطیفی، ز کجا آمدی؟
چونک به صورت تو ممثل شوی ماه رخ و دلبر و زیبا قدی
از تو پدید آمده سودای عشق وز تو بود خوبی و زیبا خدی
٦۳
گم شدهی هر دل و اندیشهی هرچه شود یاوه توش واجدی
خاتم هر ملک و ممالک توی تاج سر هر شه و هر سیدی
نوبت خود بر سر گردون زدند چونک دمی خویش بر ایشان زدی
هر بدیی کو به تو آورد رو خوب شود، رسته شود از بدی
ای نظرت معدن هر کیمیا ای خود تو مشعلهی هر خودی
در خور عامست چنين شرحها کو صفت و معرفت ایزدی؟
گر برسد برق ازان آسمان گيرد خورشید و فلک کاسدی
گرد نیایند وجود و عدم
عاشقی و شرم، دو ضدند هم
چون تلف عشق موبد شدی گر تو یکی روح بدی صد شدی
مست و خراب و خوش و بیخود شود خلق، چو تو جلوهگر خود شدی
ای دل من باده بخور فاش فاش حد نزنندت، چو تو بیحد شدی
حد اگر باشد هم بگذرد شاد بمان تو که مخلد شدی
ای دل پرکینه مصفا شدی وی تن دیرینه، مجدد شدی
مست همی باش و میا سوی خود چون به خود آیی، تو مقید شدی
روح چو بست و بدن همچو خاک آبی و از خاک مجرد شدی
تيره بدی در بن خنب جهان راوقی اکنون و مصعد شدی
خواست چراغت که بميرد ولیک رو که به خورشید موید شدی
جان تو خفاش بد و باز شد چونک درین نور معود شدی
هم نفسی آمد، لب را ببند تا بکی ام دم تو درآمد شدی
ساقی جان آمد با جام جم
نوبت عشرت شد خامش کنیم
wWw.YasBooks.Com


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
درس عبرت از روزگار
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 28 فروردين 1395

ملاقات حضرت ابراهيم عليه السلام با ماريا، عابد پير 

حدود 22 قرن پيش ، شخصى بود به نام (ماريا) كنار دريا زندگى مى كرد، او منظره هاى زيبا و قشنگ دريا و دشت سرسبز، گياهان ، شكوفه ها، گلهاى قشنگ و شاداب ، دلربا، و مرغان و پرندگان رنگارنگ ، گوناگون رفت و آمد آنها و صدا و ترانه و چه چه دلنواز آنها، آن هم در هواى بسيار مطبوع و گواراى بهارى كنار دريا را مى ديد و مى شنيد.
غروب كنار دريا و شب مهتابى و ستارگان چشمك زن و هوا و فضاى معطر و با صفاى صبحگاهان و خيلى چيزهاى ديگر را نيز مى ديد كه همه با نظم ، زيبايى و قشنگى مخصوصى ، هر كدام در جاى خود به زندگى ادامه مى دهند.
با خود مى گفت : اينها همه نشانه وجود خداى بزرگ است ، او است كه چنين منظره هاى شاد و باصفا را پديد آورده ، او است كه اين نظم و هماهنگى را آفريده ، اوست كه ماه و خورشيد و كوه و دشت و دريا و پرندگان و آهوهاى قشنگ را خلق كرده است ... آرى اين همه نقشه هاى عجيب كه در در و ديوار جهان موجود است ، همه نشانه هاى اوست ، بنابراين هركس درباره خداى آنها نينديشد، همچون نقش ديوار خواهد بود.
ماريا دور از اجتماع ، با فكر آزاد و باز خود به زودى پى برد كه خداوند بزرگ ، اين جهان را آفريده و بايد به سوى او رفت و بندگى او كرد.
از آن پس (ماريا) دل از دنيا كنده و لباس مويين مى پوشيد، و همواره در ياد خدا بود، و ستايش و سپاس او مى كرد، و چون عاشق دلداده ، با همه وجود به عبادت خدا مشغول بود صداى دلنواز بلبلان ، كنار غنچه هاى رنگارنگ ، و صوت امواج ملايم دريا، و ناله مناجات گونه پرندگان ديگر در نيمه هاى شب و سحرگاهان باعث مى شد كه ماريا بيشتر عبادت خدا كند، و سجده هايش را طولانى تر نمايد و هماهنگ با ساير موجودات به راز و نياز با خدا بپردازد.
او ديگر از آن پس (عابد) خوانده مى شد، زيرا چنان شيفته خدا شده بود كه همواره در ياد خدا بود و عاشقانه خدا را پرستش مى كرد، و زندگى را سالها به اين ترتيب گذراند، گرچه بسيار سالخورده شده بود اما دلى شاد و جوان داشت .
ماريا گاهى در دشت خرم و آزاد و سبز كنار دريا گردش مى كرد، روزى در حال گردش ، چند گاو و گوسفند بسيار زيبا، چشم او را خيره كرد، به نزديك رفت ، جوان بسيار زيبايى را ديد كه چند گاو و گوسفند را در بيابان مى چراند، چهره گوسفندان به قدرى زيبا بود كه آدم مى خواست شب و روز به آنها نگاه كند، و پوست گاوها و بچه هايشان به قدرى شفاف و براق بود كه گويا روغن صاف بر بدن آنها ماليده اند، خلاصه منظره بسيار دلربا و قشنگ بود، به ويژه اينكه جوانى با قد و قامتى همچون سرو، و با سيمايى همچون ماه درخشنده در كنار آن گوسفندها و گاوها به چوب دستيش تكيه داده بود و آنها را مى چراند. (ماريا) كه از اين منظره ، شگفت زده شده بود، خود را به نزديك جوان رساند؟ و پرسيد: تو كيستى و اين گاو و گوسفندان از كيست ؟
جوان گفت : من (اسحاق ) فرزند ابراهيم خليل عليه السلام كه از پيامبران بزرگ الهى است هستم .
ماريا تا اين سخن را شنيد، عشق و شور سرشارى به ديدار ابراهيم عليه السلام پيدا كرد، از آنجا رد شد و از آن پس همواره از خدا مى خواست كه زيارت ابراهيم خليل عليه السلام را نصيبش گرداند.
ابراهيم خليل روزى از خانه بيرون آمد و تصميم گرفت كه به سير و سياحت و گردش در دشت سرسبز و خرم فلسطين بپردازد، او همچنان كه به گردش خود ادامه مى داد كوه هاى سر به فلك كشيده و گياهان رنگارنگ و شكوفه ها و گلها و هواى آزاد و گوارا را مى ديد و نشانه هاى خدا را مشاهده مى كرد و لذت مى برد به گونه اى كه مى خواست دل از كوه ، دشت و صحرا نكند و به خانه بر نگردد، در اين سير خود به نزديك درياى مديترانه آمد، و مدتى نيز به ديدن منظره هاى دريا و كرانه دريا پرداخت و آثار خداوند بزرگ را از نزديك مى ديد و روح پاكش به عشق خدا نزديك بود از بدن كوچكش به سوى ملكوت پرواز كند... قلبش به ياد خدا مى تپيد، و همه وجودش همراه گلها، غنچه ها، بلبلها و پرندگان ديگر صحرايى ، با خدا سخن مى گفت و محور نور و عظمت خدا شده بود.
ابراهيم عليه السلام همچنان به ديدار از دريا و اطراف دريا ادامه مى داد ناگهان ديد پيرمردى در گوشه اى از همه چيز دست كشيده و مشغول نماز و عبادت است ، ركوع ها و سجده هاى مكرر، و حالت روحانى آن پيرمرد، ابراهيم عليه السلام را به خود جلب كرد، ابراهيم عليه السلام از همه چيز بريد و به سوى او متوجه شد، و با عجله خود را به نزد آن پير مرد عابد (كه همان ماريا) بود رسانيد، ديد او لباس مويين پوشيده و صدايش به نام خدا بلند است .
ابراهيم كه دوستان و يادكنندگان خدا را بسيار دوست داشت ، در حدى كه حاضر بود جانش را فداى آنها كند، نزد او نشست تا نمازش تمام شود، پس از نماز او پرسيد:
تو كيستى ، براى چه كسى نماز مى خوانى ؟
عابد گفت : من بنده خدا هستم و براى خدا نماز مى خوانم .
ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا آن عابد، خداى حقيقى را مى پرستد و يا چيزهاى ديگرى را به نام خدا پرستش مى كند، از اين رو پرسيد: منظور تو از اين خدا كيست ؟
عابد گفت : خدا كسى است كه تو و مرا آفريده است .
ابراهيم عليه السلام دريافت كه عابد، خداى حقيقى را پرستش مى كند، بسيار خوشحال شد از اينكه در اين سير و گردش ، دوست عزيز و همكيشى را پيدا كرده است ، از اين جهت با چهره اى باز و پر محبت به عابد رو كرد و گفت :
عقيده ، روش و شيوه تو مرا مجذوب كرد، محبت تو در جاى جاى دلم قرار گرفت ، اگر مايل باشى دوست دارم با تو ماءنوس باشم و همچون يك برادر مدتى در كنارت بسر برم .
عابد گفت : من نيز مقدم شما را گرامى مى دارم و از ديدارت خوشوقتم (با توجه به اينكه عابد هنوز نمى دانست كه او ابراهيم خليل عليه السلام است ).
ابراهيم عليه السلام پرسيد: منزل تو كجا است كه هرگاه خواستم به زيارت و ديدارت بيايم .
عابد گفت : منزل من آن طرف دريا است . ولى چون در جلو، آب است و وسيله اى هم در اينجا نيست ، تو نمى توانى با من بيايى .
ابراهيم گفت : پس تو چگونه از روى آب به منزل خود مى روى ؟ عابد گفت : من چون بنده خدا هستم و همواره عبادت او را مى كنم ، خداوند به من لطف كرده ، به آب فرمان داده كه مرا غرق نكند از اين رو به اذن خدا روى آب راه مى روم تا به منزل خود مى رسم .
ابراهيم گفت : همان خدايى كه به تو چنين لطفى كرده ، شايد به من نيز چنين لطفى كند و آب دريا را تحت تسخير من نيز قرار دهد، نبايد نااميد بود، بنابراين برخيز با هم به منزل تو برويم و امشب را در منزل تو باشيم .
عابد برخاست و همراه ابراهيم عليه السلام به سوى دريا روانه شدند، وقتى به دريا رسيدند، عابد به خدا توكل كرد و با ياد خدا پا روى آب گذاشت و روى دريا حركت كرد، ابراهيم نيز بسم اللّه گفت و به دنبال عابد حركت كرد، بى آنكه غرق شود، يا ترس و وحشت كند.
عابد تعجب كرد، جاى تعجب هم بود، زيرا او در تمام عمر طولانيش جز خود كسى را سراغ نداشت كه روى آب راه برود، ولى اينك مى بيند اين تازه مهمان ناشناس خيلى آرامتر و مطمئن تر از خود با سرعت از روى آب راه مى رود، فهميد كه در دنيا بندگانى هم هستند كه در بندگى از او بالاترند، چنانكه گفته اند: (دست بالاى دست بسيار است ). اين دو به راه خود ادامه دادند تا به ساحل دريا رسيدند و از آنجا به منزل عابد رفتند.
عابد كه لحظه به لحظه به شخصيت معنوى و بزرگ ابراهيم عليه السلام پى مى برد، كم كم احساس كوچكى نزد ابراهيم مى كرد، از اين رو بيشتر به ابراهيم احترام مى گذاشت و از پيدا كردن چنين دوست ، بسيار خوشحال بود.
ابراهيم عليه السلام كه دوست خوبى پيدا كرده بود و (ماريا) نيز به مهمان بزرگوار و عزيزى رسيده بود، با هم به گفتگو پرداختند و از وضع روزگار صحبت مى كردند، تا اينكه ابراهيم عليه السلام از او پرسيد، غذاى تو از كجا به دست مى آيد؟
عابد اشاره به چند درخت بزرگى كه در چند قدمى منزلش بودند كرد و گفت : اين درخت ها هر سال ميوه بسيار مى دهند، وقت رسيدن محصول ميوه هاى اين درخت ها را جمع مى كنم و در تمام روزهاى سال از آن مى خورم و همين مقدار براى من كافى است .
سپس سخن از مرگ و روز قيامت و فانى بودن دنيا يه ميان آمد، ابراهيم پرسيد: كدام يك از روزها از همه روزها بزرگتر است ؟
عابد گفت : آن روزى كه خداوند، انسانها را به پاى حساب مى كشد و آنچه در دنيا انجام داده اند، مو به مو رسيدگى مى كند و نيكان را به بهشت و بدان را به جهنم مى فرستد كه روز قيامت نام دارد.
ابراهيم از جواب جالب و كامل عابد خوشحال شد و به او گفت : بيا با هم براى خود مؤ منان گنهكار دعا كنيم تا خداوند آنها را در آن روز بزرگ ، نجات دهد و از خطرهاى آن روز حفظ كند.
عابد با ناراحتى گفت : من دعا نمى كنم .
ابراهيم پرسيد: چرا؟
عابد گفت : مدت سه سال است يك خواسته اى دارم هر چه دعا مى كنم و از خدا مى خواهم كه خواسته ام را برآورد، دعايم به استجابت نمى رسد و خواسته ام برآورده نمى شود، از اين رو ديگر از خدا شرم دارم تا دعاى ديگر كنم ، لابد بنده خوبى نيستم كه دعايم مستجاب نمى شود.
ابراهيم عليه السلام گفت : دوست عزيز. هيچگاه چنين سخن نگو، اگر خداوند دعا را مستجاب مى كند يا مستجاب نمى كند علت دارد؟ عابد گفت : چه علتى دارد؟
ابراهيم گفت : هرگاه خداوند بنده اى را دوست داشته باشد، نفس و مناجات و راز و نياز او را نيز دوست مى دارد، مدتى دعاى او را مستجاب نمى كند تا آن بنده ، بيشتر در درگاه خدا راز و نياز و مناجات كند، ولى به عكس اگر نسبت به بنده اى خشمگين باشد، گاهى دعاى او را زود مستجاب مى كند يا نااميدش مى كند كه او ديگر دعا نكند، زيرا خدا از نفس و مناجات او بدش مى آيد، مناجات و راز و نيازى كه از دل پاك و با صفا برخيزد، ارزش دارد، نه مناجات و راز و نياز دروغين كه از دل ناپاك برمى خيزد.
خوب ، حال بگو بدانم دعاى تو چيست كه در اين سه سال مستجاب نشده است ؟
عابد گفت : روزى در محلى مشغول نماز و عبادت بودم ، و سپس گردشى كردم ناگاه جوانى بسيار زيبا را ديدم كه چند گوسفند و گاو را مى چراند كه آنها نيز آنچنان قشنگ و خوش رنگ و جالب بودند كه در تمام عمرم چنين زيبايى را نديده بودم ، به خصوص آن جوان به قدرى نورانى بود كه گويا نور از پيشانيش مى باريد، رفتم جلو و از او پرسيدم تو كيستى ؟ در جواب گفت : من فرزند ابراهيم خليل عليه السلام هستم و اين گوسفندها و گاوها نيز از آن ابراهيم عليه السلام است كه من آنها را مى چرانم . محبت ابراهيم خليل در دلم جاى گرفت ، از آن روز تا حال قلبم براى ديدار ابراهيم خليل عليه السلام مى تپد كه نزديك است به سوى او پرواز كند، از اين رو از آن روز تا حال دعا مى كنم كه خداوند افتخار زيارت ابراهيم عليه السلام را به من بدهد ولى هنوز دعايم مستجاب نشده است .
ابراهيم بى درنگ خود را معرفى كرد و در حالى كه لبخندى در چهره داشت گفت : من ابراهيم خليل هستم و آن جوان پسرم مى باشد.
عابد دريافت كه دعايش مستجاب شده ، تا ابراهيم عليه السلام را شناخت با شور و شوق برخاست و دست محبت برگردن ابراهيم عليه السلام نهاد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و با دلى سرشار از معنويت و خلوص و اميد گفت :(الحمد لله رب العالمين ؛ حمد و سپاس و شكر خداوند جهانيان را كه مرا به آرزويم رسانيد.) سپس عابد گفت : اينك وقت را غنيمت شمرده براى همه مردان و زنان با ايمان دعا كنيد تا خداوند آنها را از خطرهاى روز قيامت نجات بخشد، ابراهيم عليه السلام دست به دعا بلند كرد و با دلى پاك و حالتى روحانى عرض كرد: (خدايا!پروردگارا! تو را به عزت و جلالت ، همه مردان و زنان با ايمان را از خطرات و سختيهاى روز قيامت نجات بده .)
عابد گفت : آمين .(3)
به اين ترتيب عابد به آرزويش رسيد و دعايش بر آورده شد، ابراهيم عليه السلام نيز در سير و سياحت خود، دوست خداشناس و خوبى پيدا كرد و گاهى به ديدار او مى رفت ، و هر دو از اين دوستى ، خوشحال و شاد شدند.
و سرانجام اين دو بزرگمرد درسهاى زير را به ما آموختند:
1- بايد دباره نشانه هاى خدا در جهان فكر كرد، و خدا را به خوبى شناخت .
2- بايد خدا را با جان و دل عبادت و پرستش كرد و همواره در ياد او بود، و از نعمت هاى متنوع و بسيار او شكر و سپاس گفت .
3- بايد دوستان خوبى برگزيد، و دنبال دوستان خداجو رفت و با دوستان خدا خوب بود و با دشمنان خدا دشمن .
4- بايد ما اهل مناجات و راز و نياز با خداى بزرگ باشيم و روح و جان خود را با مناجات ، صفا بخشيم .
5- بايد هيچگاه روز حساب و كتاب و سخت قيامت را فراموش نكنيم ، و با اعمال نيكمان براى آن روز توشه تهيه كنيم تا در آن روز رو سفيد باشيم .
6- بالاخره بايد هم براى خود و هم براى ديگران دعا كنيم ، تا خداوند همه را از خطرها نجات دهد و همگى را ببخشد.


مكافات عمل ، و لطف يوسف عليه السلام  

زليخا همسر شاه مصر بود، به حضرت يوسف عليه السلام تهمت زنا زد، سالها غرق در ناز و نعمت بود، ولى اينك ببينيد فرجام او چه شد؟
سالهاى قحطى ، شوهرش عزيز از دنيا رفت ، و وضع او نيز به فلاكت عجيبى رسيد. او كه همواره در كاخ با انواع نعمتها و زرق و برقها روبرو بود، اكنون پيرزنى فرتوت و نابينا شده و بقدرى تهيدست گشته است كه به صورت گدايانى در آمده و سركوچه و بازارها دست گدايى به اين و آن دراز مى كند. چنان سنگى بزرگ به پايش خورده كه جهان با آن وسعتش ‍ چون سوراخ سوزن برايش تنگ گشته است .به او پيشنهاد كردند كه خوب است به حضور يوسف عليه السلام سرور مصر بروى و از او تقاضا كنى تا به تو عنايتى كند. بعضى مى گفتند: نه ، چنين مكن ، زيرا ممكن است يوسف به خاطر سوابق تو، از تو انتقام بگيرد. او در جواب گفت : يوسفى كه من مى شناسم ، معدن كرم و اخلاق است ، هرگز مرا كيفر نخواهد كرد. تا آنكه روزى زليخا بر سر راه ، روى مكان بلندى نشست . وقتى كه يوسف با جمعيت كثير و شكوه خاصى از آنجا مى گذشت ، زليخا گفت :
(سبحان الذى جعل الملوك عبيدا بمعصيتهم و العبيد ملوكابطاعتهم ؛
پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه ، بنده كرد و بنده ها را به خاطر اطاعت ، پادشاه نمود.)
حضرت يوسف عليه السلام كه اين صدا را از اين پيرزن نابينا شنيد، فرمود: تو كيستى ؟ او جواب داد:
من همان كسى هستم كه لحظه اى تو را از ياد نبردم و همواره تو را خدمت مى كردم ، اينك به كيفر هواپرستى خود رسيده ام به طورى كه گدايى مى كنم . نخستين زن مصر در شكوه و جلال بودم ، اينك به صورت خوارترين زنان مصر در آمده ام .
سوز دل زليخا، يوسف عليه السلام را به گريه در آورد، در حال گريه پرسيد: آيا هنوز چيزى از محبت من در قلبت هست ؟
زليخا گفت :
آرى ، به خداى ابراهيم سوگند، يك نگاه كردن به صورتت از براى من بهتر از تمام دنيا است كه پر از طلا و نقره باشد.
يوسف از كنار او رد شد. بعد براى او پيام فرستاد كه ناراحت نباش ، اگر شوهر دارى ، تو را از مال دنيا بى نياز مى كنم ، و اگر ندارى تو را همسر خود قرار مى دهم .
زليخا وقتى اين پيام را شنيد گفت : پادشاه مرا مسخره مى كند، آن وقت كه جوان بودم و زيبايى داشتم به من اعتنا نكرد، اينك كه پير و نابيناى درمانده شده ام با من ازدواج مى كند؟!!
ولى حضرت يوسف عليه السلام به عهد خود وفا كرد. دستور تشكيل ازدواج و عروسى داد. در شب عروسى ، دو ركعت نماز خواند و خدا را به اسم اعظمش ياد كرد. جوانى و زيبايى و بينايى زليخا را به او باز گرداند. شب زفاف ، يوسف زليخا را دوشيزه يافت . خداوند دو پسر به نامهاى (افرائيم ) و (منشاء) از زليخا به او داد. با هم مدتى (به قول بعضى سى و هفت سال ) زندگى كردند تا مرگ بين آنان جدايى افكند.(4)
آرى ، چوب خدا، دوا هم دارد. نبايد گفت : ما كه غرق شده ايم ، چه يك نى چه صد نى !

سايه حق بر سر بنده بود
عاقبت جوينده يابنده بود

گرنشينى بر سر كوى كسى
عاقبت بينى تو هم روى كسى

گر زچاهى بركنى چندى تو خاك
عاقبت اندر رسى بر آب پاك

از امام صادق عليه السلام نقل شده ؛ يوسف عليه السلام به زليخا گفت : چرا در گذشته با من آنگونه رفتار كردى ؟ (و مى خواستى اسير دام عشق تو شوم ) زليخا گفت : (چهره زيباى تو مرا به اين كار وا داشت .)
يوسف عليه السلام فرمود: (پس اگر تو پيامبر آخر الزمانبه نام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را مى ديدى ؟ كه در جمال و كمال از من زيباتر و سخاوتش از من بيشتر است چه مى كردى ؟
زليخا گفت : (راست گفتى )
يوسف گفت : از كجا دانستى كه من راست گفتم ؟
زليخا گفت : (هنگامى كه نام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را ذكر كردى ، محبت او در دلم جاى گرفت .)
در اين هنگام خداوند به يوسف عليه السلام وحى كرد؛ (زليخا راست مى گويد، من به همين خاطر كه او محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را دوست دارد، او را دوست دارم ) آنگاه خداوند به يوسف عليه السلام امر كرد كه با زليخا ازدواج كن .(5)


گرايش شاه و تمام مردم كشورش به آيين مسيح عليه السلام  

به راستى چنين است ، در هر موضوعى حتى در تبليغات دينى نيز بايد كاملا مقتضيات و مقامات اشخاص رعايت گردد، اى بسا تبليغاتى كه در موردى ، بسيار مؤ ثر واقع شده و از آن نيكوترين نتيجه گرفته مى شود ولى همان تبليغات در مورد ديگر نه تنها مؤ ثر نيست ، بلكه منجر به عكس ‍ مطلوب مى گردد. اين است كه بايد در تبليغات ، مقامات اشخاص و اختلاف موارد و مقتضيات به طور كامل رعايت شود و مبلغ با رموز و نحوه وعظ و نصيحت آشنايى به سزايى داشته باشد.
بر همين اساس ، پيامبران و فرستادگان خداوند در تلاش تبليغاتى خود راههاى گوناگونى را به پيش مى كشيدند و از تبليغات خود نتيجه سودمندى گرفته و پيشرفتهاى چشم گيرى مى كردند. حتى گاهى در مراحل نخستين ، خود را هماهنگ با مردم منحرف مى كردند آنگاه با روش جالب و حكيمانه اى ضربات تبليغاتى خود را بر آن مرام و عقيده وارد مى آوردند و پيشبرد قابل توجهى عايد آنان مى شد. در اين رابطه نظر شما را به ماجراى عجيب زير جلب مى كنم :
دو نفر از ناحيه حضرت عيسى عليه السلام ماءمور تبليغات در يكى از شهرهاى روم به نام (انطاكيه ) شدند، ولى آن دو ماءمور به راه صحيح تبليغى آشنا نبودند، طولى نكشيد نه تنها احدى به آنها گرايش پيدا نكرد بلكه مردم از آنان دورى كردند و به دستور پادشاه روم ، آنها را دستگير كرده در بتكده اى زندانى نمودند.
حضرت عيسى عليه السلام از نتيجه نگرفتن تبليغى آن دو نفر و زندانى شدن آنها با خبر شد، وصى از خاص خود (شمعون الصفا) را كه مبلغى پخته و آشنا بود براى نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاكيه به راه سعادت و اجتناب از بت پرستى ، به شهر انطاكيه اعزام كرد.
او با كمال متانت و روشن بينى با روش جالبى وارد شهر شد، و در آغاز چنين اعلام كرد:
من در اين شهر غريب هستم ، تصميم گرفته ام خداى شاه را پرستش كنم در اين صورت من با روش شاه موافقم ، و با او هم مرام هستم .
همين گفتار موجب شد كه او را نزد شاه راه دادند.
شاه ، فوق العاده او را تحسين كرد و از روش او خرسند شد و دستور داد كه او را به احترام خاصى در بتكده گردش دهند.
شمعون به عنوان ديدار و گردش در عبادتگاه عمومى اهل شهر، وارد بتكده شد، هنگام گردش ، آن دو نفر زندانى او را ديدند، خواستند اظهار ارادت و رفاقت كنند، او با اشاره به آنها خاطر نشان كرد كه هيچگونه تظاهر به دوستى و رفافت با من نكنيد.
شمعون حدود يك سال به بتكده آمد و شد مى كرد و در ظاهر از بتها پرستش مى نمود، و در ضمن اين مدت ، شالوده دوستى و رفاقت خود را با شاه ، پى ريزى كرد، بر اثر دورانديشى و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شايانى نزد پادشاه كسب كرد.
مدتها گذشت ، روزى در جلسه خصوصى به پادشاه روم چنين گفت : (من در اين مدت كه به بتكده آمد و شد داشتم ، دو نفر زندانى را مشاهده كردم ، اينك با كسب اجازه مى خواهم بپرسم كه علت زندانى شدن آنان چيست ؟.)
پادشاه : (اين دو نفر، سفره فتنه را در اين شهر پهن كرده بودند و ادعا مى كردند كه خدايى جز اين بتها كه آفريدگار جهانيان مى باشد هست ، از اين رو براى رفع اين اخلالگريها دستور حبس آنها را دادم .)
شمعون : (آنها چگونه ادعاى وجود خداى غير از بتها مى كردند؟ دليل آنها چه بود؟ اگر صلاح مى دانيد. دستور احضار آنها را بفرماييد، خيلى مايلم به مذاكرات آنها گوش دهم ، خيلى متشكرم .)
پادشاه : (بسيار خوب ! براى اينكه شما هم از روش آنها با خبر گرديد. فرمان احضار آنها را مى دهم .)
به اين ترتيب با اجازه و فرمان شاه ، آن دو نفر را به مجلس حاضر كردند.
شمعون در حضور پادشاه با آنها بحث و گفتگو را از اينجا شروع كرد: (عجبا! مگر در جهان غير از خدايانى كه در بتكده هستند، خداى ديگرى وجود دارد؟)
زندانيان : (آرى ما معتقد به خداى آسمان و زمين هستيم . خدايى كه در فصل بهار، صحراها را سبز و خرم مى نمايد و در فصل پاييز، اين خرمى و شادابى را از آنها مى گيرد، خداى كه خورشيد جهانتاب و ستارگان چشمك زن را آفريده است .)
مردم دل آگاه و دانشمند هيچ ادعايى را بى دليل نمى پذيرد، و هرگز بدون رهبرى استدلال زير بار ادعا نمى روند، از اين رو شمعون از آنها دليل خواست و چنين اظهار داشت :
اين گفتار پى درپى را كنار بگذاريد، ادعاى بى دليل چون كلوخ به سنگ زدن است آيا شما در ادعاى خود دليلى داريد؟!
زندانيان : (آرى اگر ما از خداى خود بخواهيم كور مادرزاد را بينا مى كند و شخص زمينگير را لباس تندرستى مى پوشاند.)
شمعون به پادشاه گفت : دستور دهيد كورى را حاضر كنند، به دستور شاه كور مادرزادى را به مجلس آوردند، آنگاه شمعون به آن دو نفر گفت :
اگر شما در ادعاى خود راست مى گوييد از خداى خود بخواهيد تا اين كور، بينا شود.
آن دو نفر بى درنگ به سجده افتادند و از خداى خود بينايى كور را خواستند (خود شمعون در دل آمين مى گفت ) هنوز دعا پايان نيافته بود كه چشمان آن كور باز شد و خداوند دو چشم بينا به او عنايت فرمود.
شمعون : عجيب نيست اگر شما اين كار بزرگ را كرديد، خدايان ما هم كور مادر زاد را شفا مى دهند (شاه آهسته به شمعون گفت : خدايان ما هيچ نفع و ضررى نمى توانند به كسى برسانند، هرگز قادر به شفاى كور نيستند) به دستور شمعون كورى را حاضر كردند، دعا كرد، كور شفا يافت ، آنگاه به آن دو نفر رو كرد و گفت : (حجة بحجة ) (دليل به دليل ) خداى شما يك نفر كور را شفا داد، خدايان ما هم چنين كردند.
زندانيان : خداى ما زمين گير را شفا مى دهد!
زمينگيرى را حاضر كردند، به دعاى آن دو نفر شفا يافت ، به دستور شمعون زمينگير ديگرى حاضر كردند دعا كرد، شفا يافت .
زندانيان : ما به خواست خدا مرده را زنده مى كنيم .
شمعون : (اگر شما واقعا مرده را زنده كنيد و شاه اجازه دهد من به خداى شما ايمان مى آورم .)
بى درنگ شاه گفت اگر آنها مرده را زنده كنند من هم به خداى آنها معتقد مى شوم .
اتفاقا هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه مى گذشت . شمعون گفت زنده كردن مرده از عهده ما و خدايان ما خارج است ، اگر خداى شما قادر به زنده كردن پسر شاه باشد، من و شاه و معتقد به خداى شما مى شويم .
آن دو نفر مهياى عبادت شدند، با توجهى خاص از خداى خود زنده شدن جوان را خواستند، به سجده افتادند، (خود شمعون نيز از صميم قلب از خداوند طلب يارى مى كرد) پس از چند لحظه ، سر از سجده برداشتند و گفت : كسى را به قبرستان بفرستيد خبرى بياورد، فرستادگان شاه به قبرستان رفتند، فرزند جوان او را ديدند كه تازه سر از خاك برداشته و از سر و صورتش خاك مى ريزد، او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه به فرزند دلبندش افتاد، او را در بر كشيد آنگاه گفت : (فرزندم ! قصه خود را براى ما شرح بده .)
فرزند: پدر عزيزم ! وقتى كه مرگ سراغ من آمد به عذاب سخت گرفتار بودم تا اينكه امروز دو نفر را ديدم كه به سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا مى خواهند، خداوند مرا به دعاى آن دو نفر زنده كرد.
شاه : اگر آن دو نفر را ببينى ، مى شناسى !
فرزند: آرى كاملا آنها را مى شناسم .
به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا روند و در جلو جوان زنده شده عبور كنند، تا ببينند، پسر شاه آن دو نفر را در ميان جمعيت پيدا مى كند يا نه ؟
تمام مردم در كنار شاهزاده عبور كردند، همين كه آن دو نفر از مقابل او رد شدند، او با اشاره خبر داد كه آن دو نفر اينها بودند!
شاه هماندم با صميم قلب به خداى آن دو نفر كه خداى واقعى جهان خلقت است ، ايمان آورد، شمعون و تمام اهل كشور و شاه نيز از او پيروى كردند و به خداى جهانيان ايمان آوردند.
به اين ترتيب شمعون ، نماينده زيرك حضرت عيسى عليه السلام با به كار بردن روش حكيمانه خود، شاه و همه مردم كشورش را به آيين عيسى گرايش داد.(6)


خرماى خوشبو! 

ابوطالب عموى پيامبر صلى اللّه عليه و آله با دختر عموى خود فاطمه دختر اسد ازدواج كرد خداوند سه پسر به نامها: طالب ، عقيل ، و جعفر به او عنايت كرد، در اين ايام ، روزى فاطمه ديد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله خرما ميل مى كند ولى خرمايى كه خيلى خوشبو است و تاكنون چنين بوى خوشى به مشام فاطمه نرسيده بود، گفت : (از آن خرما اندكى به من بده بخورم )
پيامبر: صلاح نيست كه اين خرما را بخورى مگر اينكه گواهى دهى كه خدايى جز خداى يكتا و بى همتا نيست و من محمد فرستاده خدا هستم .
فاطمه بى درنگ گواهى داد، آنگاه خرما را گرفته و خورد، ميل او بيشتر شد، اين بار براى شوهر گراميش ابوطالب در خواست خرما كرد، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله با او پيمان بست كه خرما را قبل از آنكه ابوطالب گواهى به يكتايى خدا و رسالت آن حضرت بدهد به او ندهد، فاطمه اين پيمان را پذيرفت ، خرما را به خانه آورد، شامگاه ابوطالب گفت در خانه بوى بسيار خوشى به مشام مى رسد كه در تمام عمر چنين بويى را احساس نكردم ، فاطمه خرما را نشان داد و قصه آن خرما را بيان كرد.
ابوطالب به طور مكرر خرما خواست ، فاطمه گفت : پس از اداى شهادتين ، خرما را خواهم داد، بالاخره ابوطالب شهادت به يگانگى خدا و رسالت محمد صلى اللّه عليه و آله داد و با او عهد كرد كه نزد قريش اين اقرار را فاش نسازد، فاطمه هم پذيرفت .(7)
آن شب ابوطالب آن خرماى شگفت انگيز را ميل فرمود: فاطمه هم كه از آن خورده بود، در همان شب نور على عليه السلام منعقد گرديد، فاطمه از آن هنگام به بعد در جهان جديدى وارد شد، روز به روز بر شكوه و عظمت او مى افزود تا آن هنگام كه در درون كعبه ، على عليه السلام از او چشم به جهان گشود.(8)


رسوايى منافق كوردل  

آنان غرق در اسلحه شده بودند و كاملا آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام داشتند، غرور و خودكامگى سراسر وجود فرزندان (مصطلق ) را گرفته بود و با نعره هاى تند و خشن بر ضد حكومت اسلامى شعار مى دادند.
مسلمانان جنگاور و رشيد به فرماندهى پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله به عزم سركوبى اين دودمان مغرور تا كنار نهر آبى كه از آن (فرزندان مصطلق ) بود رفته و در همان مكان ، آتش جنگ در گرفت ، ولى طولى نكشيد كه اين آتش ، گروه بسيارى از سپاه دشمن را به كام خود برد و پس ‍ از خاموشى ، شكست دشمن و پيروزى مسلمانان بر همه آشكار گشت .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله با سپاه اسلام با پيروزى كامل به سوى مدينه مراجعت كردند، در راه سر آبى رسيدند. (جهجاه ) نوكر (عمر) و محافظ مركب او از مهاجران (9) بود براى پيشدستى در گرفتن آب با (سنان ) كه از انصار(10) بود، برخورد خشن كردند.
همين برخورد باعث نزاع آن دو نفر شد، به طورى كه (جهجاه ) مهاجران را به حمايت از خود دعوت كرد و فرياد بر آورد: اى گروه مهاجران مرا كمك كنيد!
از سوى ديگر، سنان (فرياد زد: اى گروه انصار به فرياد من برسيد) شخصى از مهاجران بنام (جعال ) كه مردى فقير بود به حمايت از (جهجاه ) برخاست و او را يارى كرد.
عبداللّه فرزند ابى كه از منافقان سرسخت از اهالى مدينه بود و در موارد حساس دشمنى خود را به اسلام ظاهر مى كرد، با خشونت و تندى به جعال گفت : (تو مرد بى شرم و متجاوزى هستى !) جعال نيز پاسخ او را به خشونت داد، عبداللّه ناراحت شد، و اين گفتار جسورانه را به زبان آورد: (اينها عجب مردمى هستند، از راه دور آمده اند و در وطن ما بر ما چيره شده اند. آرى چنين مى گويند: اگر سگ خود را چاق كردى تو را مى خورد ولى آگاه باشيد! وقتى كه به مدينه رفتيم ، آنكه عزيزتر است ذليل را بيرون مى كند.)
سپس به دودمان خود رو كرد و گفت :
(تقصير شما است كه اين مردم را در وطن خود جاى داده و ثروت خود را به آنها حلال كرديد، به خدا سوگند اگر زيادى طعام خود را به جعال و امثال او نمى داديد كار به اينجا نمى كشيد كه امروز چنين بر شما سوار شوند. آنان را بيرون كنيد تا به ديار خود برگردند و به دودمان و اربابهاى خود بپيوندند.)
قيافه حق به جانب (عبداللّه ) جلوه حق مآبانه او را در صف مسلمانان قرار داده بود ولى با اين گفتارى كه از كاسه نفاق و بى ايمانى آب مى خورد، به طور نا خودآگاه او را از صف مسلمانان با ايمان بيرون كرد و دادگاه اسلامى او را به عنوان منافق و آشوبگر معرفى نموده و با سرعت تمام جلو او را گرفت اينك بقيه ماجرا را بخوانيد.
سخنان جسارت آميز (عبداللّه ) زيد فرزند (ارقم ) را كه در آن هنگام جوانى نورس بود سخت ناراحت كرد، به عنوان دفاع از حريم اسلام عزيز، به عبداللّه رو كرد و گفت :
سوگند به خدا، ذليل و خوار تو هستى ، محمد صلى اللّه عليه و آله عزيز خدا و محبوب همه مسلمانان است ، پس از اين گفتار، هرگز ترا به دوستى نمى گيرم .
عبداللّه از گفتار آتشين غلام جوانى بسان (زيد) در خشم فرو رفت و گفت : ساكت باش و اين طور با من سخن مگو!
زيد به خاطر حفظ حوزه اسلام و طرد ناپاكان منافقى چون عبداللّه ، صلاح ديد كه سخنان وى را به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله گزارش ‍ دهد، وظيفه شناسى و احساس مسؤ وليّت ، او را پس از پايان جنگ به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله آورد، و با كمال صراحت به پيامبر صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: (عبداللّه فرزند ابّى در راه در كنار آبى چنين و چنان گفت و شما را ذليل و خود را عزيز معرفى كرد.
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله كه با سپاهيان به سوى مدينه رهسپار مى شدند، عبداللّه را به حضور پذيرفت و با گفتار صريح و جدى به او فرمود:
به من خبر داده اند كه حرفهاى بى اساس و نادرستى زده اى ! اين كجرويها و گفتار بى پايه چيست ؟!
عبداللّه قيافه حق به جانب به پيامبر رو كرد و گفت :
سوگند به آن كسى كه قرآن را بر تو نازل كرد، من چنين سخنانى نگفتم و زيد به دروغ اين گزارشها را داده است .(11)
اطرافيان عبداللّه از وى دفاع كردند و به تهمت او سرپوش گذاشته و گفتند: رسول خدا هرگز حرف سرور و بزرگ ما(عبداللّه ) را به خاطر گفته يك غلام جوانى رد نمى كند! شايد (زيد) اين طور خيال كرده ، بلكه سخن او پندارى بيش نيست .
عبداللّه در ظاهر معذور و بى گناه معرفى شد ولى به همين مناسبت (زيد) دروغگو و تهمت زننده قلمداد گشت و انصار از هر سوى او را سرزنش مى كردند، هنگامى كه زيد به مدينه آمد، بسيار دماغ سوخته و گرفته و پژمرده به نظر مى رسيد، به طورى كه به خانه خود رفت و در را به روى خود بست و در انتظار رفع اين تهمت و قيحانه به سر برد.
فرزند عبداللّه كه جوانى نيرومند و غيور بود، با شنيدن اين سر و صداها و گفتار نفاق آميز پدر، به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله شرفياب شد و چنين به عرض رساند:
اى رسول خدا: شنيده ام مى خواهى دستور قتل پدرم را صادر كنى اگر ناگزير از اين دستور هستى به خود من اجازه بده تا او را بكشم و سرش را براى تو بياورم . زيرا خزرجيان مى دانند من نسبت به پدر و مادر خيلى خوش رفتار هستم ، از آن مى ترسم كه اگر ديگرى او را بكشد نتوانم قاتل پدرم را بنگرم ، در نتيجه ممكن است مؤمنى را عوض كافرى به قتل رسانده و مستحق دوزخ گردم .
پيامبر در پاسخ فرمود:(نه هرگز چنين نكن ، تا وقتى كه پدرت با ما هست با او نيكو رفتار كن .)
با اين كه رسول خدا اين سفارش را به فرزند عبداللّه كرد، او جلو دروازه آمده وقتى كه پدرش را ديد كه به سوى مدينه مى آيد، جلو او را گرفت و گفت : تا پيامبر اجازه ندهد، نمى گذارم وارد مدينه شوى ، تا بدانى كه ذليل تو هستى و پيامبر عزيز است .
عبداللّه براى رسول خدا پيام فرستاد و از وضع خود، آن حضرت را با خبر ساخت ، حضرت براى فرزند او پيام داد كه از پدرت جلوگيرى نكن ، او هم گفت : اينك كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله امر فرموده وارد شو! زيد كه به خاطر حفظ حوزه اسلام و معرفى دشمنان آشوبگر خائن ، گفتار عبداللّه را به پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسانده بود، اينك خانه نشين گشته و او را به عنوان (دروغگو) لقب داده اند، شرم و خجلت او را افسرده كرده و گاه و بيگاه به خدا عرض مى كند: (من از پيامبرت دفاع كردم تو هم از من دفاع كن !)
خداود به زيد لطف فرمود، پس از چند روزى سوره مباركه (منافقون ) در تكذيب عبداللّه و تصديق زيد از طرف خداوند نازل شد و به اين ترتيب (زيد) راستگو و بى تقصير معرفى گرديد.(12)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله به خانه زيد رفت و او را از خانه نشينى بيرون آورد و نزول آيات را خاطرنشان ساخت و فرمود:
اى زيد! زبانت راست گفته و گوشت درست شنيده خدا تو را تصديق كرده است .
نفاق و خيانت و رسوايى عبداللّه ظاهر شد، درست به عكس گفتارش ، وقتى كه به مدينه آمد با بيچارگى و ذلت ، چند صباحى زندگى كرد، ولى ديرى نپائيد كه با كفر و نفاق از اين جهان رخت بر بست و مارك ذلت خود را در صفحات تاريخ نصب نمود.(13) و براى هميشه اين درس را به جهانيان آموخت : كه به هيچ عنوانى گرچه زير ماسك ظاهرى آراسته و قيافه حق به جانب باشد نمى توان با حق جنگيد، اين طبيعت و سرنوشت است كه مردم تباهكار و كج رو را در همان راه تباهى و كج ، به سرانجامى ذلت بار مى كشاند، و اين انتقام را خداى طبيعت در دل طبيعت خود قرار داده است .


تنبيه خلافكاران ، با اعتصاب بر ضد آنها 

ماه رجب سال نهم هجرت بود، به پيامبر صلى اللّه عليه و آله خبر رسد كه امپراطور روم براى حمله به مدينه مركز اسلام آماده شده است . رودرويى جنگى با سپاه روم ، با مشكلات سختى مانند موارد زير مواجه بود:
1- هنگامى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله اعلام خروج از مدينه براى جنگ با روميان كرد كه فصل جمع آورى زراعت و محصول كشاورزى و فصل رسيدن خرما بود.
2- هوا بسيار گرم بود كه با در نظر گرفتن راه طولانى بين مدينه و تبوك ، مشكلات بسيارى را به دنبال داشت .
3- جنگ با ابر قدرت روم آن هم در سرزمين روم (تبوك )، دشوارى جنگ را بيشتر مى كرد، زيرا روميان در آنجا بر همه چيز مسلط بودند.
4- سفر دو ماهه و طولانى با خالى گذاشتن مدينه نيز مشكل ديگرى بود.
با اعلام پيامبر صلى اللّه عليه و آله ارتش منظمى كه از حدود سى هزار نفر تشكيل مى شدند به فرماندهى و رهبريت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله از مدينه عازم تبوك شدند.
در اين ميان همانگونه كه پيش بينى مى شد گروهى از منافقان ، به علت نفاق و نداشتن ايمان ، نه تنها از شركت در اين جنگ امتناع ورزيدند بلكه در بعضى از موارد حساس ، نقشه هايى از قبيل رم دادن شتر پيامبر صلى اللّه عليه و آله و... طرح كرده بودند كه هر كدام در جاى خود نقش بر آب شده و از نطفه خفه گرديد.
وقتى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله با ارتش منظم اسلامى از مدينه به قصد تبوك به افتادند سه نفر به نامهاى : (هلال ، كعب و مراره ) با اينكه از مسلمانان واقعى بودند، با در نظر گرفتن فصل جمع آورى محصول و گرمى هوا و... امروز و فردا كردند، ناگهان دريافتند كه ديگر به سپاه اسلام نمى رسند.
ولى به خوبى فهميده بودند كه خلاف بزرگى را مرتكب شده اند، به مدينه خبر رسيد كه سپاه روم با ديدن عظمت سپاه اسلام ، عقب نشينى كرده است ، از اين رو جنگى بروز نكرده ، و سپاه اسلام منطقه را ترك كرده و به سوى مدينه باز مى گردند. وقتى كه خبر بازگشت سپاه اسلام به مدينه رسيد، آن سه نفر خلافكار تصميم گرفتند كه براى جبران تخلف خود به استقبال پيامبر صلى اللّه عليه و آله و مسلمين بروند، سلام و تبريك عرض ‍ كنند و پوزش طلبند، به دنبال اين تصميم از مدينه خارج شدند و به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيدند، ولى پيامبر به آنها اعتنا نكرد و جواب سلامشان را نداد، و پس از ورود در مدينه دستور داد كه مسلمانان ، همه گونه روابط خود را با آنها قطع كنند، اعتصاب عمومى شروع شد، حتى همسران آنها به دستور پيامبر صلى اللّه عليه و آله بنا شد در خانه هاى آنها بمانند ولى با آنان همبستر نشوند، اين سياست خردمندانه اسلام نسبت به آن سه نفر خلافكار به قدرى عرصه را بر آنها تنگ كرد كه به تعبير قرآن (و ضاقت عليهم الارض بما رحبت ؛ زمين با آن همه وسعت بر آنها تنگ شد.) (14)
اين سه نفر چون از تعاليم اسلامى بهره مند بودند ولى دنياپرستى آنها را به اين روز نشانده بود، در فكر چاره جوئى افتادند در نتيجه دانستند كه پناهگاهى جز خدا نيست .(15)
مدت اعتصاب پنجاه روز طول كشيد ولى اين سه نفر پس از چهل روز كه در مدينه به سر مى بردند، ده روز آخر از مدينه خارج شدند و در بيابانها با كمال پريشانى به عبادت پرداختند و سه روز آخر روزه گرفتند و با خداوند راز و نياز كردند و اظهار پشيمانى از كار خود و استغفار و در خواست عفو نمودند تا آنكه جبرئيل بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله نازل شد و آيه 118 سوره توبه را نازل كرد، پيامبر صلى اللّه عليه و آله كسى را فرستاد و مژده پذيرفتن توبه آنها را به آنها خبر داد.
كعب مى گويد: به مدينه آمدم پيامبر صلى اللّه عليه و آله در مسجد نشسته بود و گروهى از مسلمانان در اطرافش بودند، به پيامبر صلى اللّه عليه و آله سلام كردم ، صورتش را كه از خوشحالى مى درخشيد به طرف من كرد و در جواب سلام مرا داد و فرمود:
مژده مى دهم به توبه بهترين روزى كه از روز تولدت تا حال چنين روزى را نداشتى .
عرض كردم : پذيرفتن توبه من از ناحيه خدا است يا از ناحيه شما؟
فرمود: از ناحيه خدا است ، عرض كردم به شكرانه اين موهبت مى خواهم همه اموالم را در راه خدا و رسولش انفاق كنم ، فرمود: (قسمتى از ثروتت را براى خود نگهدار بقيه را انفاق كن ...)(16)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
۲۰۰ داستان از فضايل ، مصايب و كرامات حضرت زينب (ع)
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 28 فروردين 1395

داستان از فضايل ، مصايب و كرامات
حضرت زينب (ع)

عباس عزيزى

- ۱ -


پيشگفتار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زينب كيست ؟
زينب فرزند كيست ؟
نام زينب را چه كسى براى او انتخاب كرد؟
جانشين زهرا(س ) كيست ؟
زينب چه كرد كه امام حسين (ع ) به احترام او از جا برخاست ؟
زينب چه كرد كه به اين مقامات عالى رسيد؟
وقتى زينب فرق شكافته پدرش را ديد، چه حالى به او دست داد؟
زينب فراق مادرش را چگونه تحمل كرد؟
وقتى زينب لخته هاى جگر برادرش را در تشت ديد، چه حالى به او دست داد؟
چرا زينب را مادر مصيبت ها خوانده اند؟
قهرمان كربلا كيست ؟
وقتى زينب بر فراز تل زينبيه ايستاده بود، چه ديد؟
وقتى زينب سى هزار لشكر دشمن را در مقابل ديد، چه احساسى داشت ؟
زينب چگونه تشنگى خود و كودكان را تحمل كرد؟
زينب چه احساسى داشت وقتى مى ديد عزيزانش در برابر او كشته مى شوند؟
زينب در قتلگاه چه ديد؟
زينب چگونه بدن پاره پاره برادر را شناخت ؟
زينب وقتى كنار بدن برادر آمد، چه دعايى كرد
زينب ، چگونه مصيبت از دست دادن جد، پدر، مادر، برادران ، و عزيزانش را تاب آورد؟
زينب چرا سيلى خورد؟
آن هنگام كه خيمه ها را به آتش مى كشيدند، زينب در چه حالى بود؟
زينب در اسارت چه مصايبى چه مصايبى را تحمل كرد؟
زينب چه احساسى داشت وقتى سر بريده برادر را بر بالاى نيزه ديد؟
زينب در مجلس يزيد چه صحنه هايى را مشاهده كرد؟
زينب در آن مجلس و بعد از آن چه خطبه هايى خواند كه كاخ ستم يزيديان را بر سرشان خراب كرد؟
زينب چرا نماز شب خود را نشسته خواند؟
زينب در كجا و در چه شرايطى وفات يافت ؟
در اين كتاب ، دويست از فضايل ، مصايب و كرامات صديقه صغرى حضرت زينب كبرى (س ) بيان گرديده و در قسمت پايانى اشعار منتخب از شاعران اهل بيت عصمت و طهارت (ع ) نقل شده است .
اميد است بتوانيم خود را به اوصاف و كمالات آن الگوى ايثار و فداكارى نزديك كنيم و از خصايل و خصايص آن حضرت بهره وافر بر گيريم و بدانيم كه توسل با اخلاص به آن بانوى پاك و مصيبت ديده ، بدون پاداش و نتيجه نخواهد ماند.

فضايل و خصايص زينب كبرى (س )
تولد زينب و گريه پيامبر بر مصايب آن حضرت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زينب كبرى (س ) روز پنجم جمادى الاول سال 5 يا 6 هجرت در مدينه چشم به جهان گشود. خبر تولد نوزاد عزيز، به گوش رسول خدا (ص ) رسيد. رسول خدا (ص ) براى ديدار او به منزل دخترش ‍ حضرت فاطمه زهرا (س ) آمد و به دختر خود فاطمه (س ) فرمود: ((دخترم ، فاطمه جان ، نوزادت را برايم بياور تا او را ببينم )).
فاطمه (س ) نوزاد كوچكش را به سينه فشرد، بر گونه هاى دوست داشتنى او بوسه زد، و آن گاه به پدر بزرگوارش داد. پيامبر (ص ) فرزند دلبند زهراى عزيزش را در آغوش كشيده صورت خود را به صورت او گذاشت و شروع به اشك ريختن كرد. فاطمه (ص ) ناگهان متوجه اين صحنه شد و در حالى كه شديدا ناراحت بود از پدر پرسيد: پدرم ، چرا گريه مى كنى ؟! رسول خدا (ص ) فرمود: ((گريه ام به اين علت است كه پس از مرگ من و تو، اين دختر دوست داشتنى من سرنوشت غمبارى خواهد داشت ، در نظرم مجسم گشت كه او با چه مشكلاتى دردناكى رو به رو مى شود و چه مصيبتهاى بزرگى را به خاطر رضاى خداوند با آغوش باز استقبال مى كند)).
در آن دقايقى كه آرام اشك مى ريخت و نواده عزيزش را مى بوسيد، گاهى نيز چهره از رخسار او برداشته به چهره معصومى كه بعدها رسالتى بزرگ را عهده دار مى گشت خيره خيره مى نگريست و در همين جا بود كه خطاب به دخترش فاطمه (س ) فرمود: ((اى پاره تن من و روشنى چشمانم ، فاطمه جان ، هر كسى كه بر زينب و مصايب او بگريد ثواب گريستن كسى را به او مى دهند كه بر دو برادر او حسن و حسين گريه كند)).(1)

ولادت و پرورش زينب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

درست ترين گفتار آن است كه سيدتنا زينب كبرى (س ) در پنجم ماه جمادى الاولى سال پنجم هجرى به دنيا آمده ، و تربيت و پرورش ‍ آن دره يتيمه و مرواريد گرانبها و بى مانند در كنار پيغمبر اكرم (ص ) بوده ، و در خانه رسالت راه رفته ، و از پستان زهراى مرضيه (س ) شير وحى مكيده ، و از دست پسر عموى پيغمبر، اميرالمؤ منين (ع ) غذا و خوراك خورده و نمو نموده ، نمو قدسى و پاكيزه ، و با سعادت و نيكبختى ، و پرورش يافته پرورش روحانى و الهى ، و به جامه هاى عظمت و بزرگى به چادر پاكدامنى و حشمت و بزرگوارى پوشيده شده ، و پنج تن اصحاب كساء به تربيت و پرورش و تعليم و آموختن و تهذيب و پاكيزه گردانيدن او قيام نموده و ايستادگى داشتند، و همين بس است كه مربى و مؤ دب و معلم او ايشان باشند.(2)

گريه جبرئيل بر مصايب زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روايت شده است كه پس از ولادت حضرت زينب (س )، حسين (ع ) كه در آن هنگام كودك سه چهار ساله بود، به محضر رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: ((خداوند به من خواهرى عطا كرده است )).
پيامبر(ص ) با شنيدن اين سخن ، منقلب و اندوهگين شد و اشك از ديده فرو ريخت . حسين (ع ) پرسيد: ((براى چه اندوهگين و گريان شدى ؟)).
پيامبر(ص ) فرمود: ((اى نور چشمم ، راز آن به زودى برايت آشكار شود.))
تا اينكه روزى جبرئيل نزد رسول خدا (ص ) آمد، در حالى كه گريه مى كرد، رسول خدا (ص ) از علت گريه او پرسيد، جبرئيل عرض ‍ كرد: ((اين دختر (زينب ) از آغاز زندگى تا پايان عمر همواره با بلا و رنج و اندوه دست به گريبان خواهد بود؛ گاهى به درد مصيبت فراق تو مبتلا شود، زمانى دستخوش ماتم مادرش و سپس ماتم مصيبت جانسوز برادرش امام حسن (ع ) گردد و از اين مصايب دردناك تر و افزون تر اينكه به مصايب جانسوز كربلا گرفتار شود، به طورى كه قامتش خميده شود و موى سرش سفيد گردد.))
پيامبر (ص ) گريان شد و صورت پر اشكش را بر صورت زينب (س ) نهاد و گريه سختى كرد، زهرا (س ) از علت آن پرسيد. پيامبر (ص ) بخشى از بلاها و مصايبى را كه بر زينب (س ) وارد مى شود، براى زهرا(س ) بيان كرد.
حضرت زهرا (س ) پرسيد: ((اى پدر! پاداش كسى كه بر مصايب دخترم زينب (س ) گريه كند كيست ؟ پيامبر اكرم (ص ) فرمود: ((پاداش او همچون پاداش كسى است كه براى مصايب حسن و حسين (ع ) گريه مى كند))(3)

بشارت تولد زينب و گريه على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هر پدرى را كه بشارت به ولادت فرزند دادند، شاد و حرم گرديد، جز على بن ابى طالب (ع ) كه ولادت هر يك از اولاد او سبب حزن او گرديد.
در روايت است كه چون حضرت زينب متولد شد، اميرالمؤ منين (ع ) متوجه به حجره طاهره گرديد، در آن وقت حسين (ع ) به استقبال پدر شتافت و عرض كرد: اى پدر بزرگوار! همانا خداى كردگار خواهرى به من عطا فرموده .
اميرالمؤ منين (ع ) از شنيدن اين سخن بى اختيار اشك از ديده هاى مبارك به رخسار همايونش جارى شد. چون حسين (ع ) اين حال را از پدر بزرگوارش مشاهده نمود افسرده خاطر گشت . چه ، آمد پدر را بشارت دهد، بشارت مبدل به مصيبت و سبب حزن و اندوه پدر گرديد، دل مباركش ره درد آمد و اشك از ديده مباركش بر رخسارش جارى گشت و عرض كرد: ((بابا فدايت شوم ، من شما را بشارت آوردم شما گريه مى كنيد، سبب چيست و اين گريه بر كيست ؟))
على (ع ) حسينش را در برگرفت و نوازش نمود و فرمود: ((نور ديده ! زود باشد كه سر اين گريه آشكار و اثرش نمودار شود.))كه اشاره به واقعه كربلا مى كند. همين بشارت را سلمان به پيغمبر داد و آن حضرت هم منقلب گرديد.
چنان كه در بعض كتب است كه حضرت رسالت در مسجد تشريف داشت آن وقت سلمان شرفياب خدمت گرديد و آن سرور را به ولادت آن مظلومه بشارت داد و تهنيت گفت . آن حضرت بگريست و فرمود: ((اى سلمان جبرييل از جانب خداوند جليل خبر آورد كه اين مولود گرامى مصيبتش غير معدود باشد تا به آلام كربلا مبتلا شود، الخ ))(4)

نامگذارى زينب از طرف خداوند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه زينب (س ) متولد شد، مادرش حضرت زهرا (س ) او را نزد پدرش اميرالمؤ منين (ع ) آورده و گفت : اين نوزاد را نامگذارى كنيد!
حضرت فرمود: من از رسول خدا جلو نمى افتم .
در اين ايام حضرت رسول اكرم (ص ) در مسافرت بود. پس از مراجعت از سفر، اميرالمؤ منين على (ع ) به آن حضرت عرض كرد: نامى را براى نوزاد انتخاب كنيد.
رسول خدا (ص ) فرمود: من بر پروردگارم سبقت نمى گيرم .
در اين هنگام جبرئيل (ع ) فرود آمده و سلام خداوند را به پيامبر(ص ) ابلاغ كرده و گفت :
نام اين نوزاد را ((زينب )) بگذاريد! خداوند بزرگ اين نام را براى او بر برگزيده است .
بعد مصايب و مشكلاتى را كه بر آن حضرت وارد خواهد شد، بازگو كرد. پيامبر اكرم (ص ) گريست و فرمود: هر كس بر اين دختر بگريد، همانند كسى است كه بر برادرانش حسن و حسين گريسته باشد.(5)

فرزند فاطمه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عليا حضرت زينب ، نخستين دخترى است كه از فاطمه (س ) به دنيا آمده ، و او پس از امام حسن و امام حسين (ع ) بزرگترين فرزندان فاطمه (س ) بوده ، و نيز گفته اند: دليل بر آن است كه راويان حديث و بيان كنندگان اخبار در ايام اضطهار - يعنى روزگار غلبه و چيرگى ظلم و ستم ستمگران بر مؤ منين - هر گاه مى خواستند از اميرالمؤ منين على (ع ) روايتى نقل كنند مى گفتند: اين روايت از ابى زينب است ، و اينكه اميرالمؤ منين (ع ) را به اين كنيه مى ناميدند، براى آن است كه زينب كبرى (س ) پس از امام حسن و امام حسين - عليهماالسلام - بزرگترين فرزندان آن حضرت بوده ، و اميرالمؤ منين (ع ) نزد دشمنانش به اين كنيه معروف نبوده است .(6)

تغذيه زينب از زبان پيامبر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت زينب (س ) مانند دو برادرش حسن و حسين (ع ) از زبان رسول الله (ص ) تغذى مى كرد.
همان طور كه در بسيارى از اخبار آمده است ، پيغمبر (ص ) زبان خود را در دهان حسنين مى گذاشت ، آنان با مكيدن زبان پيغمبر تغذيه مى شدند و از همين طريق گوشت و پوست بدنشان مى روييد و رشد مى كرد، در مورد حضرت زينب (س ) نيز همين عمل را انجام مى داد.
در جلد اول از كتاب خرايج راوندى (صفحه 94) معجزه يكصد و پنجاه و پنج (155) از حضرت صادق (ع ) چنين روايت كرده است :
امام صادق (ع ) فرمود: پيغمبر (ص ) پيوسته نزد فرزندان شير خوار فاطمه مى آمد، از آب دهان خود آنان را تغذيه مى كرد و سپس به فاطمه (س ) مى فرمود به آنان شير ندهيد))(7)

لقب هاى حضرت زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

الف ) زينب كبرى : اين لقب براى مشخص شدن و تمييز دادن او از ساير خواهرانش (كه از ديگر زنان اميرمؤ منان به دنيا آمده بودند) بود.
ب )الصديقة الصغرى : چون ((صديقة ))لقب مبارك مادرش ، زهراى مرضيه (س ) است ، و از سويى شباهت هاى بى شمارى ميان مادر و دختر وجود داشت ، لذا حضرت زينب را ((صديقه صغرى )) ملقب كردند.
ج ) عقيله / عقيله بنى هاشم / عقيله الطالبين :
((عقيله )) به معناى بانويى است كه در قومش از كرامت و ارجمندى ويژه اى بر خوردار باشد و در خانه اش عزت و محبت فوق العاده اى داشته باشد.
د) ديگر لقب ها:
از ديگر لقب هاى حضرت زينب ، موثقه عارفه ، عالمه غيرمعلمه ، عابده آل على ، فاضله و كامله است .(8)

كنيه حضرت زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

كنيه آن عليا حضرت ((ام كلثوم )) است ، و اين كه ايشان را ((زينب كبرى )) مى گويند، براى آن است كه فرق باشد بين او و بين كسى از خواهرانش كه به آن نام و كنيه ناميده شده است .
چنان كه ملقبه به ((صديقه صغرى )) شده است ، براى فرق بين او و مادرش صديقه كبرى فاطمه زهراصلوات الله عليهما.(9)
زينب عالمه بود
امام سجاد (ع ) خطاب به عقيله بنى هاشم ، زينب كبرى (س ) مى فرمايند:
((يا عمة انت بحمد الله عالمة غير معلمة ، و فهمة غير مفهمة )).
عمه جان ! تو عالمه اى هستى بدون اينكه معلم داشته باشى ، و فهميده اى هستى بى آن كه كسى مطالب را به تو فهمانده باشد(10)
زينب محدثه بود
از سخنان فاضل دربندى (متوفى به سال 1286 هجرى ) و جز او از عالمان ديگر - رحمهم الله - ظاهر و هويدا است كه آن خاتون دو سرا حضرت زينب كبرى (س ) علم منايا و بلايا (مرگ ها و پيشامدهاى سخت ) را مى دانسته ، و فرمايش امام سجاد (ع ) به او:
((يا عمة انت بحمد الله عالمة غير معلمة ، و فهمة غير مفهمة ))؛ اى خواهر پدرم ! خداى را شكر و سپاس ، تو دانايى هستى كه كسى به تو نياموخته ، و فهميده و درك كننده اى هستى كه كسى به تو نفهمانده است .
دليل و راهنما است به اين كه زينب دختر اميرالمؤ منين (س ) محدثه بوده ، يعنى همه چيز (از جانب خداى تبارك و تعالى ) به او الهام مى شده و در دلش آشكار مى گشته است .
همچنين علم و دانش او از علوم لدنية (علومى كه از استاد فرا نگرفته ، بلكه از جانب خداى عزوجل ) بوده است .(11)

عقيله بنى هاشم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در برخى روايات است كه او را مجلس علمى بود و زنان به قصد آموختن احكام دين نزد او مى رفتند. اين صفات برجسته كه براى هيچ يك از زنان معاصر او فراهم نشده است ، زينب را از ديگران ممتاز ساخت ؛ چنان كه او را ((عقيله بنى هاشم )) مى گفتند و از وى حديث فرا مى گرفتند.
ابن عباس از او حديث كند و گويد: ((عقيله ما، زينب دختر على (ع ) حديث كرد... و اين لقب بر او ماند؛ چنان كه به عقيله معروف گشت و فرزندان وى را بنى عقيله گفتند.))(12)

فصاحت و بلاغت زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شيخ جعفر نقدى (ره ) مى نويسد:
((مى گويم : و اين حذلم بن كثير (راوى اين خبر) از فصحاء و سخنوران و نيكو گفتاران عرب است كه كه از فصاحت و زبان آورى و نيكو گفتارى و از بلاغت و رسايى سخن و مطابق اقتضاى مقام و مناسب حال مخاطب سخن گفتن زينب تعجب نموده و به شگفت آمده ، و از براعت و برترى فضل و كمال و علم و دانش و شجاعت ادبيه و دلاورى پسنديده آن مخدره ، حيرت و سرگردانى او را فرا گرفته ، به طورى كه نتواسته او را (به كسى ) تشبيه و مانند نمايد، مگر به پدرش سيد و مهتر هر بليغ و فصيحى . پس (از اين رو) گفته : ((كانها تفرع عن لسان اميرالمؤ منين ))؛ يعنى گويا عليا حضرت زينب (س ) (سخنانش را در كوفه ) از زبان اميرالمؤ منين (ع ) قصد و آهنگ مى نمود، و هر كه درباره كربلا و در احوال و سرگذشت هاى حسين (ع ) كتابى نوشته ، اين خطبه و سخنرانى را نقل نموده است . و حاحظ در كتاب خود ((البيان و التبيين )) آن را از خزيمة الاسدى روايت نموده كه خزيمه گفته : ((زنان كوفه را در آن روز ديدم به پا ايستاده (بركشته شدگان در كربلا) ندبه و زارى و شيون مى نمودند، در حالى كه گريبان ها (شان را) مى دريدند(13)

جود و سخاوت زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى ميهمانى براى اميرالمؤ منين (ع ) رسيد. آن حضرت به خانه آمده و فرمود: اى فاطمه ، آيا طعامى براى ميهمان خدمت شما مى باشد؟ عرض كرد: فقط قرض نانى موجود است كه آن هم سهم دخترم زينب مى باشد. زينب (س ) بيدار بود، عرض كرد: اى مادر، نان مرا براى ميهمان ببريد، من صبر مى كنم . طفلى كه در آن وقت ، كه چهار يا پنج سال بيشتر نداشته اين جود و كرم او باشد، ديگر چگونه كسى مى تواند به عظمت آن بانوى عظمى پى ببرد؟ زنى كه هستى خود را در راه خدا بذل بنمايد، و فرزندان از جان عزيزتر خود را در راه خداوند متعال انفاق بنمايد و از آنها بگذرد بايستى در نهايت جود بوده باشد.(14)

نبوغ و استعداد حضرت زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در تاريخ آمده كه روزى اميرمؤ منان (ع ) در ميان دو فرزند خردسالش عباس و زينب نشسته بود كه رو به عباس نموده فرمود: ((قل واحد)) بگو يك .
عباس آن را گفت .
سپس فرمود: ((قل اثنان )) بگو دو.
عباس در پاسخ گفت : ((استحيى ان اقول باللسان الذى قلت واحد، اثنان ))؛ شرم دارم با زبانى كه يكى گفته ام ، دو بگويم .
آن گاه اميرمؤ منان (ع ) چشمان عباس (ع ) را بوسه زد؛ چرا كه كلام اين فرزند خردسال اشاره به وحدانيت خداى تعالى و توحيد او مى كرد.
سپس رو به زينب (س ) كرد، ولى زينب منتظر سؤ ال پدر نمانده ، خود سؤ الى مطرح كرد و گفت : پدر! ما را دوست دارى ؟
اميرمؤ منان (ع ) فرمود: آرى دخترم ، فرزندان پاره هاى قلب ما هستند.
زينب (س ) با اين مقدمه ، وارد سؤ ال اصلى شد و پرسيد: پدر! دو محبت - محبت خدا و محبت اولاد - در قلب مؤ من جا نمى گيرد. پس اگر بايد دوست داشته باشى ، شفقت و مهربانى را نثار ما كن و محبت خالص را تقديم خداوند.
على (ع ) كه اين درك ، و شناخت و استعداد را در اين دختر و پسر خردسالش مشاهده نمود، بر علاقه اش نسبت به آنان افزوده شد.)) زينب (س ) به دليل همين نبوغ و استعداد و ديگر كمالاتى كه در وجودش بود، از احترام ويژه خانواده پدر برخوردار شد.(15)

فضايل حضرت زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مرحوم علامه مامقانى (ره ) در مجلد سوم كتاب شريف ((تنقيح المقال )) درباره سيدتنا زينب الكبرى (س ) مى نويسد:
((درباره سيدتنا زينب الكبرى مى گويم : زينب و چيست زينب و چه چيز تو را دانا گردانيد (و از كجا درك نموده و دريافتى ) كه (شرافت و بزرگى و فضيلت و برترى ) زينب چيست ؟ (پس به طور اختصاص آن هم يك از هزار هزار آن است كه ) زينب عقيله يعنى خاتون بزرگوار و گرامى فرزندان هاشم (ابن عبد مناف پدر جد رسول خدا) است ، و محققا صفات حميدة و خوى هاى پسنديده را دارا بود كه پس از مادرش ، صديقه كبرى (س ) كسى دارا نبوده است ، تا اين كه حق و سزاوار است گفته شود: او است صديقه صغرى ، زينب را در حجاب و پوشش و عفت و پاكدامنى (از ديگران ) زيادت و افزونى است (و آن اين است ) كه تن او را در زمان پدرش (اميرالمؤ منين ) و دو برادرش (امام حسن و امام حسين ) كسى از مردان نديد تا روز ((طف )) (كربلا، و اين كه زمين كربلا را طف مى نامند، براى آن است كه طف زمينى بلند و جانب و كنار را گويند، و زمين كربلا كنار فرات است ) و زينب (س ) در صبر و شيكبايى (از مصايب و اندوه هاى بزرگ ) و ثبات و پايدارى و قيام و ايستادگى (در آشكار ساختن حق و درستى ) و قوت و نيروى ايمان و گرويدن (به عقايد و احكام دين مقدس ‍ اسلام ) و تقوا و پرهيزكارى و اطاعت و فرمانبرى (از آنچه خداى تعالى فرموده ) وحيده و يگانه بود (كه پس از مادرش عليا حضرت فاطمه (س ) در دنيا چنين خاتونى كه داراى اين صفات حميده و خوى هاى پسنديده بى مانند باشد، سراغ ندارم ) و زينب (س ) در فصاحت و آشكارا سخن گفتن و زبان آورى و در بلاغت و رسايى سخن و سخن گفتن مطابق اقتضاى مقام و مناسب حال ، گويى از زبان (پدر بزرگوارش ) اميرالمؤ منين (ع ) قصد و آهنگ مى نمود، چنان كه پوشيده نيست بر كسى كه در خطبه و سخنرانى او (در مجلس ابن زياد در كوفه ، و مجلس يزيد در شام ) از روى تحقيق و درستى فكر نموده و بينديشد، و اگر ما (علما و بيان كننده اصول و فروع دين مقدس اسلام ) بگوييم : زينب (س ) مانند امام (ع ) داراى مقام عصمت بوده (از گناه بازداشته شده و هيچ گونه گناهى نكرده با اين كه قدرت و توانايى بر آن داشته و معنى عصمت نزد ما اماميه همين است ) كسى را نمى رسد كه (گفتار ما را) انكار كند و نپذيرد. اگر به احوال و سرگذشت هاى او در طف و كربلا و پس از كربلا (در كوفه و شام ) آشنا باشد، چگونه چنين نباشد؟ و اگر چنين نبود هر آينه امام حسين (ع ) مقدار و پاره اى از بار سنگين امامت و پيشوايى را روزگارى كه امام سجاد(ع ) بيمار بود بر او حمل و واگذار نمى نمود، و پاره اى از وصايا و سفارشهاى خود را به او وصيت نمى كرد و امام سجاد (ع ) او را در بيان احكام و آنچه كه از آثار و نشانه هاى ولايت و امامت است . نايبه به نيابت خاصه و جانشين خود نمى گرداند.(16)

مفسر قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

فاضل گرامى سيد نورالدين جزايرى در كتاب خود ((خصايص ‍ الزينبيه )) چنين نقل مى كند:
((روزگارى كه اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه بود، زينب (س ) در خانه اش مجلسى داشت كه براى زنها قرآن تفسير و معنى آن را آشكار مى كرد. روزى ((كهيعص )) را تفسير مى نمود كه ناگاه اميرالمؤ منين (ع ) به خانه او آمد و فرمود: اى نور و روشنى دو چشمانم ! شنيدم براى زن ها ((كهيعص )) را تفسير مى نمايى ؟
زينب (س ) گفت : آرى . اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اين رمز و نشانه اى است براى مصيبت و اندوهى كه به شما عترت و فرزندان رسول خدا(ص ) روى مى آورد. پس از آن مصايب و اندوه ها را شرح داد و آشكار ساخت . پس آن گاه زينب گريه كرد، گريه با صدا - صلوات الله عليها.(17)

پاكدامنى و حياى زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يحيى مازنى روايت كرده است :
((مدتها در مدينه در خدمت حضرت على (ع ) به سر بردم و خانه ام نزديك خانه زينب (س ) دختر اميرالمؤ منين (ع ) بود. به خدا سوگند هيچ گاه چشمم به او نيفتاده صدايى از او به گوشم نرسيد. به هنگامى كه مى خواست به زيارت جد بزرگوارش رسول خدا (ص ) برود، شبانه از خانه بيرون مى رفت ، در حالى كه حسن (ع ) در سمت راست او و حسين (ع ) در سمت چپ او و اميرالمؤ منين (ع ) پيش رويش راه مى رفتند. هنگامى كه به قبر شريف رسول خدا (ص ) نزديك مى شد، حضرت على (ع ) جلو مى رفت و نور چراغ را كم مى كرد. يك بار امام حسن (ع ) از پدر بزرگوارش درباره اين كار سؤ ال كرد، حضرت فرمود: مى ترسم كسى به خواهرت زينب نگاه كند.))(18)

گفتن مسائل شرعى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شيخ صدوق ، محمد بن بابويه (ره ) مى گويد: حضرت زينب (س ) نيابت خاصى از طرف امام حسين (ع ) داشت و مردم در مسائل حلال و حرام به او مراجعه كرده از او مى پرسيدند، تا اينكه حضرت سجاد (ع ) بهبود يافت .
شيخ طبرسى (ره ) گويد: حضرت زينب (س ) روايات بسيارى را از قول مادرش حضرت زهرا (س ) روايت كرده است .
از عماد المحدثين روايت شده است كه : حضرت زينب (س ) از مادر و پدر و برادرانش و از ام سلمه و ام هانى و ديگر زنان روايت مى كرد و از جمله كسانى كه از او روايت كرده اند، ابن عباس و على بن الحسين (ع ) و عبدالله بن جعفر و فاطمه صغرى دختر امام حسين (ع ) و ديگرانند.
همچنين ابوالفرج گويد: زينب بانويى عقيله كه ابن عباس سخنان حضرت زهرا(س ) را در مورد فدك از قول او نقل كرده و مى گويد: عقيله ما، زينب دختر على (ع ) به من گفت .
از ظاهر فرمايش فاضل دربندى و ديگر عالمان چنين به دست مى آيد كه حضرت زينب كبرى (س ) علم منايا و بلايا (خوابها و حوادث آينده ) را همچون بسيارى از ياران حضرت على (ع )، مانند ميثم تمار و رشيد هجرى و برخى ديگر مى دانسته و بلكه در ضمن اسرارى كه بيان كرده ، به طور قطع و مسلم آن حضرت را از مريم دختر عمران و آسيه دختر مزاحم و ديگر زنان با فضيلت برتر دانسته است .
وى در ضمن فرمايش حضرت سجاد (ع ) كه به آن حضرت فرموده بود: ((اى عمه تو بحمدالله دانشمند بدون آموزگار و فهميده بدون آموزنده هستى .))، گويد: اين فرمايش خود دليل و حجت بر آن است كه زينب دختر حضرت اميرالمؤ منين (ع ) محدثه بوده يعنى به او الهام مى شده است و عمل او از علم لدنى و آثار باطنى مى باشد.(19)

شجاعتى نظير حسين (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شجاعت حسين (ع ) در خواهرش زينب (س ) هم بود؛ يا زينب (س ) هم در مقام شجاعت قطع نظر از جهت امامت ، كمى از حسين (ع ) ندارد قوت قلبش به بركت اتصالش به مبداء تعالى راستى محيرالعقول است .
شيخ شوشترى مى فرمايد: اگر حسين (ع ) در صحنه كربلا يك ميدان داشت ، مجلله زينب (س ) دو ميدان نبرد داشت : ميدان نبرد اولش ‍ مجلس ابن زياد، و دومى مجلس يزيد پليد.
اما تفاوت هايى كه از حيث ظهور دارد، نبرد حسين (ع ) با لباسى كه از پيغمبر به او رسيده بود، عمامه پيغمبر بر سر و جبه او به دوش ، نيزه به همراه و شمشير به دستش سوار بر مركب رسول خدا (ص ) گرديد با عزت و شهامت وارد نبرد مشركين گرديد تا شهيد شد.(20)

گذشتن از راحتى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

كسى كه پس از دستگاه سلطنتى ، دستگاه او است ، كمال وسايل موجود به بهترين وجهى برايش مهيا است ، غلامها و كنيزها و وسايل راحتى ، غرض زينب در چنين خانه اى زندگى مى كند كه هيچ كسرى ندارد ناگهان مى بيند حسين (ع ) مى خواهد حركت كند تمام خوشى ها و راحتى ها را رها مى كند و خود را در درياى ناراحتى ها و ناملايمات مى افكند اين ، چه زهدى است ؟ سبحان الله ! واقعا حيرت آور است . اگر جريان را نمى دانست ، مهم نبود، ليكن از همان شب 28 رجب كه به اتفاق برادرش با ترس و هراس ‍ از مدينه فرار كرده به سمت مكه حركت نمودند، براى آنچه جدش ‍ رسول خدا (ص ) و پدر و مادرش گزارش داده بودند از مصيبتها آماده شد.
خلاصه ، با علم به اين معنى ، و يقين به اين كه در بلاهاى سخت سخت مى رود،: براى مثل زينبى كه دختر سلطان حقيقى و ظاهرى و همسر عبدالله است برود در يك دستگاهى كه آخرش اسيرى است ، آواره بيابانها و زحمت مسافرتها گردد؟(21)

آينه تمام نماى مقام رسالت و امامت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

محمد غالب شافعى ، يكى از نويسندگان مصرى گفته است :
((يكى از بزرگترين زنان اهل بيت از نظر حسب و نسب و از بهترين بانوان طاهر، كه داراى روحى بزرگ و مقام تقوا و آيينه تمام نماى مقام رسالت و ولايت بوده ، حضرت سيده زينب ، دختر على بن ابى طالب - كرم الله وجهه - است كه به نحو كامل او را تربيت كرده بودند و از پستان علم و دانش خاندان نبوت سيراب گشته بود، به حدى كه در فصاحت و بلاغت يكى از آيات بزرگ الهى گرديد و در حلم و كرم و بينايى و بصيرت در تدبير كارها در ميان خاندان بنى هاشم و بلكه عرب مشهور شد و ميان جمال و جلال و سيرت و صورت و اخلاق و فضيلت جمع كرده بود.
آنچه خوبان همگى داشتند، او به تنهايى دارا بود. شبها در حال عبادت بود و روزها را روزه داشت و به تقوا و پرهيزكارى معروف بود...))(22)

ايراد خطبه در كودكى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از عجايب اينكه زينب (س ) در حدود شش سالگى ، خطبه غرا و طولانى مادرش حضرت زهرا (س ) را كه در مسجد النبى ، پيرامون فدك و رهبرى امام على (ع ) ايراد كرد، حفظ نموده بود، براى آيندگان روايت مى كرد، با اينكه آن خطبه هم مشروح و طولانى است و هم واژه ها و جمله هاى دشوار و پر معنى و بسيار در سطح بالا دارد و اين از عجايب روزگار است و ديگران آن خطبه را از زينب (س ) نقل نموده اند.(23)

تلاوت قرآن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روايت شده : كه روزى زينب (س ) آيات قرآن را تلاوت مى كرد، حضرت على (ع ) نزد او آمد، ضمن پرسشهايى ، با اشاره و كنايه ، گوشه هايى از مصايب زينب (س ) را كه در آينده رخ مى داده ، به آگاهى او رسانيد.
زينب (س ) عرض كرد: ((من قبلا اين حوادث را كه برايم رخ مى دهد، از مادرم شنيده بودم )).(24)

شباهت زينب (س ) به خديجه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جالب اينكه شباهت حضرت زينب (س ) به حضرت خديجه (س ) از اميرمؤ منان على (ع ) نيز نقل شده است ، چنان كه در روايت آمده است :
وقتى كه اشعث بن قيس از حضرت زينب (س ) خواستگارى كرد، حضرت على (ع ) بسيار دگرگون و خشمگين شد، و با تندى به اشعث فرمود:
((اين جراءت را از كجا پيدا كرده اى كه زينب (س ) را از من خواستگارى مى كنى ؟! زينب (س ) شبيه خديجه (س )، پروريده دامان عصمت است ، شير از دامان عصمت خورده ، تو لياقت همتايى از او را ندارى ، سوگند به خداوندى كه جان على در دست او است ، اگر بار ديگر اين موضوع را تكرار كنى ، با شمشير جوابت را مى دهم ، تو كجا كه با يادگار حضرت زهرا (س ) همسر و همسخن شوى ؟!))(25)
همچنين از پاره اى روايت فهميده مى شود كه به خاطر شباهتى كه حضرت زينب (س ) به خاله پيامبر (ص ) به نام ام كلثوم داشت ، پيامبر(ص ) كنيه او را ((ام كلثوم )) گذاشت .(26)

شباهت زينب (س ) به پدر بزرگوار خود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مرحوم سيد نورالدين جزايرى (ره ) در مورد شباهت حضرت زينب (س ) به پدر بزرگوار خود چنين نوشته است :
غالبا كليه پسر شباهت به پدر، و دختر شباهت به مادر پيدا مى كند، به جز حضرت فاطمه زهرا(س ): ((كانت مشيتها مشية ابيها رسول الله و منطقها كمنطقه )). و نيز حضرت زينب (س ) كه ((منطقها كمنطق ابيها اميرالمؤ منين عليه السلام )) بود.(27)

زهد زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زينب كبرى (س ) اعلا درجه رضا و تسليم را دارا و حايز بود. زنى كه شوهرش بحرالجود، عبدالله بن جعفر، بود و خانه اش بعد از منزل خلفا و ملوك در درجه اول عظمت بود و ارباب حوايج همواره در آن بيت الشرف تجمع داشته و براى خدمت ، كمر بسته ، آماده و فرمانبردار بودند - با اين حال براى كسب رضاى خدا از همه آنها صرف نظر كرد و از مال و جاه و جلال دنيوى به كلى چشم پوشيد. حتى از شوهر (البته ، با رضاى او) و نيز از اولاد و خدم و حشم چشم پوشيد و به كمك برادرش امام حسين (ع ) شتافت تا دين خدا را نصرت كند و براى جلب رضايت حق ، تن به اسارت داد، تا آن كه به مقامات عاليه نايل گرديد.(28)

نسبت مردانگى به حضرت زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روايت شيخ بزرگوار صدوق را در كتاب ((اكمال الدين )) و شيخ طوسى را در كتاب ((غيبت )) مورد مطالعه قرار دهيد! اين دو تن به صورت مسند از احمد بن ابراهيم روايت مى كنند كه گفت :
((در سال 282 بر حكيمه دختر حضرت جواد الائمه امام محمد تقى (ع ) وارد شدم و از پس پرده با او صحبت كرده از دين و آيين او پرسيدم و او نام امام خود را برده گفت : فلانى پسر حسن . به او عرض كردم : فدايت شوم ، آيا آن حضرت را به چشم خود ديده ايد يا اينكه از روى اخبار و آثار مى گوييد؟ گفت :
از روى روايتى كه از حضرت عسكرى (ع ) به مادرش نوشته شده است . گفتم : آن مولود كجاست ؟ گفت : پنهان است . گفتم : پس شيعه چه كنند و نزد چه كسى مشكلات خويش را بازگو نمايند؟ گفت : به جده ، مادر حضرت عسكرى . گفتم : آيا به كسى اقتدا كنم كه زنى وصايت او را بر عهده دارد؟ گفت : به حسين بن على (ع ) اقتدا كن كه در ظاهر به خواهرش زينب (س ) وصيت كرد و هر گونه دانشى كه از حضرت سجاد (ع ) بروز مى كرد، به حضرت زينب (س ) نسبت داده مى شد تا بدين گونه جان حضرت سجاد (ع ) محفوظ بماند...(29)

زينب ، چشمه علم لدنى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در مقام علم و يقين ، چنان كه علم امام لدنى است ، نه كتابى و تحصيلى رشته علمى كه خداى عالم به قلب خاتم الانبياء و دودمانش انداخت كه در قرآن مى فرمايد: ((از نزد خود به او علم داديم )) به على (ع ) و حسن و حسين داد به زينب هم عنايت فرمود.
مجلله زينب (س ) از همان ابتدايى كه خداوند او را آفريد، روح لطيفش را چشمه علمى از همان علم لدنى قرار داد. اينها كوچك و بزرگ ندارند.(30)

آرامش كنار برادر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

محبت و علاقه زينب (س ) از همان دوران كودكى ، به امام حسين (ع ) به قدرى سرشار بود، كه نمى توان آن را وصف كرد. او همواره مى خواست در كنار برادرش حسين (ع ) باشد و رخسار زيباى حسين (ع ) را بنگرد، با او انس و الفت داشته باشد. اين محبت عجيب و سرشار از مهر و خلوص ، موجب تعجب حضرت زهرا (س ) شد، راز آن را نمى دانست ، تا آنكه روزى اين موضوع را با پدرش در ميان گذاشت و پرسيد: ((پدرجان ! از محبتى كه ميان زينب (س ) و حسين (ع ) است ، شگفت زده شده ام ، به طورى كه زينب (س ) لحظه اى بدون ديدار حسين (ع ) قرار ندارد، اگر ساعتى بوى حسين (ع ) را استشمام نكند جانش به لب مى رسد.)) پيامبر (ص ) با شنيدن اين سخن ، دگرگون شد و اشك از چشمانش ‍ سرازير گشت و آهى از سينه پرسوزش بر كشيد و خطاب به دخترش زهرا(س ) فرمود: ((اى نور چشمم ! اين دختر همراه حسين (ع ) به كربلا مى رود، در رنجها و سختيهاى مصايب حسين (ع ) شريك خواهد بود.))(31)

درجه محبت زينب به حسين (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

به نوشته بعضى مورخان ، درجه محبت زينب (س ) به امام حسين (ع ) به گونه اى بود كه هر روز چند بار به ديدار حسين (ع ) مى پرداخت ، سپس نماز مى خواند. در روز عاشورا دو نوجوانش ‍ محمد و عون را نزد حسين (ع ) آورد و عرض كرد: ((جدم ابراهيم خليل (ع ) از درگاه خدا قربانى را قبول فرمود، تو نيز اين قربانى را از من بپذير، اگر چنين نبود كه جهاد و جنگ براى زنان روا نيست ، در هر لحظه هزار جان فداى جانان مى كردم ، هر ساعت هزار شهادت را مى طلبيدم .(32)

نگاه به حسين (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه جزايرى در كتاب ((الخصائص الزينبيه )) مى نويسد:
وقتى كه حضرت زينب (س ) شير خواه و در گهواره بود، هر گاه برادرش حسين (ع ) از نظر او غايب مى شد، گريه مى كرد و بى قرارى مى نمود. هنگامى كه ديده اش به جمال دل آراى حسين (ع ) مى افتاد، خوشحال و خندان مى شد. وقتى كه بزرگ شد، هنگام نماز قبل از اقامه ،
نخست به چهره حسين (ع ) نگاه مى كرد و بعد نماز مى خواند(33)

عبادت زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه شيخ شريف جواهرى در كتاب ((مثيرالاحزان )) آورده كه فاطمه دختر امام حسين (ع ) گويد: عمه زينب (س ) در آن شب (شب دهم محرم ) در محراب عبادتش ايستاده دعا مى خواند و به خدا استغاثه مى كرد، آن شد ديدگان هيچ يك از ما به خواب نرفت و آه و ناله اش فرو ننشست .(34)

علاقه به نماز شب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت زينب (س ) در عبادت نسخه مادر خود حضرت زهرا (س ) بود و در تمام شبها تهجد و و تلاوت قرآن را به جا مى آورد.
و بعضى از صاحبان فضل گفته اند حضرت زينب (س ) براى رضاى خدا در تمام تهجد و عبادت شب را ترك نكرد حتى شب يازدهم از ماه محرم .
همچنين از امام زين العابدين (ع ) نقل شده كه ديدم در همان شب يازدهم محرم نماز را نشسته مى خواند.(35)

نماز شب در شب عاشورا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از فاطمه صغرى ، دختر امام حسين (ع ) روايت شده كه مى فرمود:
((اما عمتى زينب فانها لم تزل قائمة فى تلك الليلة ، اى العاشرة من المحرم فى محرابها))؛ عمه ام زينب در شب دهم محرم تا به صبح در محراب عبادتش به نماز ايستاده بود.(36)

نماز نشسته
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

برخى از پژوهشگران روايت كرده اند كه حضرت زين العابدين (ع ) فرمود: ((عمه ام زينب در تمام طول مسافرت از كوفه به شام نمازهاى واجب و نوافلش را ايستاده مى خواند و در يكى از منازل ، ديدم نشسته مى خواند، علت اين كار را پرسيدم . پاسخ داد: به خاطر شدت گرسنگى و ضعف ، سه شبانه روز است كه ديگر نمى توانم ايستاده نماز بخوانم (زيرا حضرت غذاى خود را بين كودكان تقسيم مى كرد) به خاطر اينكه دشمن به هر كدام از ما، در شبانه روز فقط يك قرص نان مى داد.))
هر گاه انسان به دقت به حالات آن حضرت نگاه كند و توجه و انقطاع او را به خداوند متعال ببيند، در عصمت آن حضرت ترديدى به خود راه نمى دهد و يقين مى كند كه آن حضرت از همان زنان پارسايى است كه تمام حركات و سكنات خود را وقف خداوند متعال نموده اند و از همين رهگذر به جايگاه رفيع و درجات بلندى كه از درجات پيامبران و اوصيا حكايت مى كند، رسيده است .(37)

التماس دعا از زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت امام حسين (ع ) در آخرين وداع خود با خواهرش زينب (س ) فرمود: ((خواهرم ! هنگام نماز شب ، مرا فراموش ‍ نكن )).(38)

ارشاد كوفيان در زمان حيات على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در طراز المذهب از بحر المصائب روايت مى كند:
پس از آنكه اميرالمؤ منين (ع ) به شهر كوفه آمد و آنجا را محل حكمرانى خود قرار داد، اندك اندك مردم آن شهر از فضل و كمال علمى و عرفانى زينب باخبر شدند. از اين رو، زنان توسط مردان خود، به اميرالمؤ منين (ع ) پيام فرستادند: ((شنيده ايم حضرت زينب (س ) محدثه ، عامله و دومين فاطمه است كه مانند مادرش ‍ فاطمه و از همه جهانيان برتر است . اگر شما اجازه فرماييد فردا كه عيد است در جشن ما شركت نمايد از سخنانش بهره مند گرديم )).
اميرالمؤ منين (ع ) با درخواست مردم كوفه موافقت فرمود. فرداى آن روز زينب (س ) در جشن بانوان كوفه شركت كرد و تنها سخنران آن جلسه بود كه با استقبال شگفت انگيزى از سوى زنان و شركت كنندگان روبه رو شد.

پاسخ به مسائل دينى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از شيخ صدوق محمد بن بابويه روايت شده كه زينب (س ) نايب خاص امام حسين (ع ) بود و مردم نيز در رابطه با مسائل حلال و حرام به آن حضرت مراجعه مى كردند تا زمانى كه امام زين العابدين (ع ) از بيمارى شفا يافت .(39)

سفارش پيامبر درباره زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از تولد زينب (س ) پيامبر (ص ) فرمود تا نوزاد را به نزدش ‍ بياورند. آن گاه او را بوسيد و در آغوش گرفت و نام او را زينب (س ) گذاشت و سپس فرمود: به شما سفارش مى كنم ، و اين سفارش مرا حاضران به غايبان برسانند ((اين دختر را احترام كنند كه همانند خديجه كبرى (س ) است ))(40)

تجليل على (ع ) از زينب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زينب (س ) در مدت عمرش هفت بار مسافرت كرد. فقط سفر اول راحت و در كمال خوشى بود و آن وقتى بود كه اميرالمؤ منين (ع ) از مدينه به قصد كوفه حركت فرمود: زينب هم در ركاب پدرش ‍ بود.
على (ع ) هم خيلى رعايت حال زينب (س ) را مى كرد و از او تجليل مى فرمود، نه از جهت اينكه كه دخترش هست ، بلكه به اعتبار روحانيت و معنويت او بود، مانند احترامى كه پيغمبر (ص ) به زهرا (س ) مى كرد.(41)

سه وظيفه زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از ويژگى هاى زينب (س ) در اين انقلاب تاريخى و عظيم ، سه وظيفه مهم او است كه با موفقيت كامل به پايان رساند. پس از شهادت امام حسين (ع ) زينب (س ) مى ديد بزرگترين وظيفه و مسئوليتش سه چيز است :
نخست ، از حجت خدا و امام وقت ، حضرت سجاد (ع ) حمايت كند و وى را از گزند دشمن حفظ نمايد.
دوم ، پيام شهيدان را به همه جا برساند و راه آنها را دنبال كند؛ (كه اين مساءله از همه مهمتر بود).
سوم ، طبق وصيت برادرش از خانواده هاى شهيدان و از كودكانى كه پدران آنها به شهادت رسيده اند، سرپرستى كرده و روحيه آنها را در سطحى عالى نگاه دارد(42)

علاقه به امام حسين (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

محبت و دوستى زينب كبرى (س ) به امام حسين (ع ) آن چنان بود كه خواهرانش اين گونه نبودند. گفته اند: اين محبت و دوستى زينب (س ) از ايام و روزگار طفوليت و كودكى وى بوده ، به طورى كه آرام نمى گرفت ، مگر در پهلوى امام حسين (ع ) و عليا حضرت فاطمه (س ) رسول خدا (ص ) را از آن آگاه ساخت . رسول خدا (ص ) گريه كرد و فاطمه (س ) را از مصايب و اندوه ها و گرفتارى زينب (س ) آگاه نمود.(43)

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خلاصه حالات هشتمين معصوم ، ششمين اختر امامت
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 28 فروردين 1395

پيشگفتار
به نام هستى بخش جهان آفرين
شكر و سپاس بى منتها، خداى بزرگ را، كه ما را از امّت مرحومه قرار داد و به صراط مستقيم ، ولايت اهل بيت عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم اجمعين هدايت نمود.
بهترين تحيّت و درود بر روان پاك پيامبر عالى قدر اسلام صلى الله عليه و آله ، و بر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، مخصوصا ششمين خليفه بر حقّش حضرت ابو عبداللّه ، امام جعفر صادق عليه السلام ؛ و لعن و نفرين بر دشمنان و مخالفان اهل بيت رسالت ، كه در حقيقت دشمنان خدا و قرآن هستند.
نوشتارى كه در اختيار شما خواننده گرامى قرار دارد برگرفته شده است از زندگى سراسر آموزنده هشتمين ستاره فروزنده و پيشواى بشريّت ، و حجّت خداوند براى هدايت بندگان .
آن شخصيّت برگزيده حقّ، كه مخزن معارف و اسرار الهى بود و لقب صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم را به خود اختصاص داد.
و مذهب شيعه حقّه ؛ و نيز علوم و احكام إ لهى توسّط آن حضرت ، در بين جامعه بشرى نشر و گسترش يافت تا جائى كه شيعه به عنوان مذهب جعفرى شناخته شد؛ و بلكه رهبران ديگر مذاهب و فرقه ها در مكتب حضرت صادق عليه السلام علوم خود را آموختند؛ و به علل و دلايلى راه ديگرى را برگزيدند.
و حضرت ختمى مرتبت ، رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله ضمن بشارت به ولادت ؛ و اين كه او ششمين امام و حجّت خدا و خليفه بر حقّ مى باشد، فرمود:
جبرئيل امين مرا خبر داد كه خداوند متعال نطفه او را طيّب و مبارك قرار داد، كه از هر جهت تزكيه شده و متعالى مى باشد.
سپس افزود: پروردگار جليل ، نام او را جعفر قرار داد تا هدايت گر جامعه بشرى ؛ و نيز تشريح كننده علوم و معارف براى افراد در همه ابعاد باشد.
و آيات شريفه قرآن ، احاديث قدسيّه و روايات متعدّد در منقبت و عظمت آن امام مظلوم ، با سندهاى مختلف وارد شده ، كه در كتاب هاى مختلف موجود است .
و اين مختصر ذرّه اى است ، از قطره اقيانوس بى كران فضائل و مناقب و كرامات آن امام والامقام و معصوم ، كه برگزيده و گلچينى است از ده ها كتاب معتبر(1)، در جهت هاى گوناگون و مختلف عقيدتى ، سياسى ، عبادى ، فرهنگى ، اقتصادى ، اجتماعى ، اخلاقى ، تربيتى و... خواهد بود.
باشد كه اين ذرّه دلنشين و لذّت بخش مورد استفاده و افاده عموم علاقه مندان ، مخصوصا جوانان عزيز قرار گيرد.
و انشاء اللّه تعالى ذخيره اى باشد (لِيَوْمٍ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إ لاّ مَنْ اءتىَ اللّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ لى وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ لَهُ عَلَيَّ حَقّ) .آمين ، يا ربّ العالمين .
مؤ لّف
خلاصه حالات هشتمين معصوم ، ششمين اختر امامت
آن حضرت هنگام طلوع سپيده صبح ، روز جمعه يا دوشنبه ، هفدهم ربيع الا وّل يا اوّل رجب ، سال 80 يا 83 هجرى قمرى در مدينه منوّره ديده به جهان گشود.
نام : جعفر صلوات اللّه و سلامه عليه .
كنيه : ابو عبداللّه ، ابو اسماعيل ، ابو موسى ، ابو اسحاق .
لقب : صادق ، صابر، فاضل ، طاهر، شيخ ، صادق آل محمّد، باقى ، منجى ، كامل ، كافل ، عالم و ... .
پدر: امام محمّد باقر، باقر علم الا وّلين والا خرين عليه السلام .
مادر: فاطمه ، معروف به امّ فروه ، دختر قاسم بن محمّد بن ابى بكر مى باشد.
نقش انگشتر: حضرت داراى چهار انگشتر بود، كه نقش هر كدام به ترتيب عبارتند از: (اللّهُ وَليّي وَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِهِ) ، (اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْى ءٍ) ، (اءنْتَ ثِقَتى فَاعْصِمْنى مِنْ خَلْقِكَ) ، (ما شاءَاللّهُ لا قُوَّةَ إ لاّ باللّهِ).
دربان : مفضّل بن عمر است ، و نيز بعضى محمّد بن سنان را گفته اند.
مدّت امامت : حضرت در سنين 34 سالگى ، روز دوشنبه ، هفتم ذى الحجّه يا ربيع الا وّل ، در سال 114 هجرى ، پس از شهادت پدر بزرگوارش به منصب امامت و خلافت رسيد و حدود 34 سال امامت و هدايت جامعه اسلامى را بر عهده داشت .
هنگامى كه امام جعفر صادق عليه السلام به منصب امامت نايل آمد، در موقعيّت حسّاسى قرار گرفته بود، چون دولت بنى العبّاس تازه روى كار آمده بود و تنها تلاش آن ها استحكام و ثبات پايه هاى حكومت خود بود؛ و ناچار بودند كه افكار عموم ، مخصوصا سادات بنى الزّهراء را به خود جلب و جذب نمايند.
بر همين اساس امام عليه السلام از موقعيّت موجود زمان ، به نحو اءحسن استفاده نموده و با تشكيل جلسات مختلف در رشته هاى گوناگون علوم و فنون ، ابعاد مختلف اسلام و معارف الهى را تبيين و تشريح نمود.
طبق گفته مورّخين و محدّثين : بيش از دوازده هزار شاگرد از اقشار مختلف در جلسات درس و محاضرات آن حضرت شركت نموده و در علوم و فنون مختلف از درياى بى كران علوم حضرتش بهره مى گرفتند.
و چهارصد جلد كتاب از جواب ها و مطالب آن حضرت نوشته شده است ، كه به عنوان اصول (اءربعمائة ) معروف مى باشد.
و بر همين اساس ، شيعه به عنوان مذهب جعفرى معروف گرديد.
رهبران و پيشوايان مذاهب چهارگانه اهل سنّت از شاگردان امام جعفر صادق عليه السلام بوده اند.
آن حضرت مدّت 15 سال و اندى ، هم زمان با جدّ بزرگوارش ، امام زين العابدين عليه السلام ؛ و مدّت 19 سال پس از آن ، با پدر عظيم القرش ‍ حضرت باقرالعلوم عليه السلام ؛ و سپس مدّت 34 سال امامت و زعامت جامعه اسلامى را بر عهده داشت ، كه روى هم عمر پربركت آن حضرت را 68 سال گفته اند.
شهادت : بنابر مشهور، آن حضرت ، روز دوشنبه 25 شوّال ، سال 148 هجرى قمرى ، در شهر مدينه منوّره ديده از جهان فرو بست ؛ و به لقاء اللّه ملحق گرديد.
محلّ دفن : پيكر مقدّس آن حضرت ، در مدينه منوّره ، در قبرستان بقيع ، در جوار مرقد شريف و مطهّر عمو و جدّ و پدر بزرگوارش به خاك سپرده شد.
تعداد فرزندان : تعداد شش فرزند پسر و چهار دختر براى آن حضرت گفته اند.
خلفاء و سلاطين هم عصر امامت آن حضرت : پنج نفر از طايفه بنى اميّه به نام هاى : هشام بن عبدالملك ، وليد بن يزيد بن عبدالملك ، يزيد بن وليد بن عبدالملك ، ابراهيم بن وليد، مروان حمار مى باشند؛ و هچنين دو نفر از بنى العبّاس به نام : سفّاح و منصور دوانيقى عبّاسى بوده اند.
نماز آن حضرت : چهار ركعت است ، كه در هر ركعت پس از قرائت سوره حمد، صد مرتبه (سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إ له إ لاّ اللّه و اللّه اءكبر) خوانده مى شود.(2)
و بعد از آن كه سلام نماز پايان يافت ، تسبيحات حضرت فاطمه زهراء عليها السلام گفته مى شود؛ و سپس حوايج مشروعه خويش را از خداوند متعال درخواست مى نمائيم ، كه ان شاءاللّه برآورده خواهد شد.
فرخنده ميلاد هشتمين ستاره فروزنده

از پشت پرده تا مه من آشكار شد

ماه و فلك ز مِهر رُخَش شرمسار شد

خورشيد طلعتى است ز نور جمال او

شش آفتاب از پى او آشكار شد

نور ششم ، امام ششم ، حجّت ششم

كز پنج حجّت او خلف و يادگار شد

شش حجّت از قفاى وى و پنج او جلو

او در ميانه مركز هفت و چهار شد

گويند مجتمع نشود ليل با نهار

آن روى بين كه مجمع ليل و نهار شد

آن فخر ممكنات كه بر جمله كائنات

مهر ولاى او سبب افتخار شد

سبط رسول ، جعفر صادق كه ذات او

مرآت ذات حضرت پروردگار شد

آن مظهر صفات جلال و جمال حقّ

كز او بناى دين خدا استوار شد

رونق گرفت مذهب و ملّت ز مذهبش

شرع نبىّ ز همّت او پايدار شد(3)

نور جمال صادق ، چون از افق برآمد

شد صبح عالم ، آراش بر شام تيره فايق

از شرق و غرب بگذشت ، نهور فضائل او

چون آفتاب علمش ، طالع شد از مشارق

تن پيكر فضايل ، جان گوهر معانى

دل منبع عنايات ، رخ مطلع شوارق

همچون صدف ز دريا، درهاى حكمت اندوخت

چون گوهر وجودش شايسته بود و لايق

بر پايه كمالش ، محكم اساس توحيد

از پرتو جمالش ، روشن دل خلايق

خورشيد برج ايمان ، شمشاد باغ امكان

گنجينه كمالات ، سرچشمه حقايق

افكار تابناكش ، روشن تر از كواكب

انديشه هاى پاكش ، خرّم تر از حدايق (4)

بشارت بر وقوع نور هدايت
حضرت جوادالا ئمّة عليه السلام به نقل از پدران بزرگوارش صلوات اللّه عليهم ، حكايت فرمايد:
روزى امام حسين عليه السلام در حضور جمعى از اصحاب ، بر جدّش ‍ رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد.
حضرت رسول صلوات اللّه عليه به او خطاب نمود و اظهار داشت : خوش ‍ آمدى ، اى فرزندم ! اى كسى كه زينت بخش آسمان ها و زمين هستى .
و آن گاه ضمن بيان مطالبى مهمّ و طولانى پيرامون يكايك ائمّه اطهار عليهم السلام و بشارت بر ولادت آن ها، فرمود:
خداوند متعال در صُلب حضرت باقرالعلوم عليه السلام نطفه اى قرار مى دهد، كه طيّب و مبارك و - از هر نوع گناه و پليدى - تزكيه شده است .
سپس افزود: جبرئيل امين عليه السلام به من خبر داد كه اين نطفه را خداوند متعال طيّب آفريده است و نام مبارك - او جعفر مى باشد، كه به راستى هدايت گر و نجات بخش اين امّت خواهد بود.(5)
همچنين ابوبصير حكايت نمايد:
در آن روزى كه امام موسى كاظم عليه السلام در مسير راه مكّه به مدينه ، متولّد شد، من نيز همراه قافله حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم بودم .
حضرت ضمن فرمايشاتى اظهار نمود: هر يك از ائمّه اطهار عليهم السلام داراى علامت و نشانه خاصّى است كه ديگر انسان ها محروم هستند.
و سپس افزود: در آن شبى كه مقدّر شده بود، نطفه من منعقد گردد، فرشته اى از سوى خداوند نزد پدرم حضرت باقرالعلوم عليه السلام آمد و ظرف آبى را كه بسيار گوارا، از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر و از يخ سردتر بود تحويل پدرم داد و گفت : آن را بياشام و سپس با همسر خود هم بستر شو، و در همان شب ، نطفه من با استفاده از آن شراب بهشتى منعقد گرديد.
و آن گاه حضرت در ادامه فرمايشات خود افزود: چون نطفه امام و حجّت خدا مدّت چهار ماه در رحم مادر تكامل يابد، فرشته اى بر بازوى راست آن طفل معصوم مى نويسد: وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقا وَ عَدْلا.(6)
و هنگامى كه طفل متولّد شود، سر به سوى آسمان بلند نمايد و شهادت به وحدانيّت خداوند تبارك و تعالى دهد.
و در اين حالت فرشته اى ديگر از عرش الهى ، آن طفل معصوم را با نام خود و نام پدرش مورد خطاب قرار مى دهد: تو برگزيده من هستى ، تو بهترين مخلوق و نگه دارنده اسرار من مى باشى ؛ و همانا رحمت و بهشت من براى تو و دوستداران تو خواهد بود.
و بعد از آن ، خداوند متعال تمام علوم اوّلين و آخرين را به او عطا مى فرمايد و در شب هاى قدر، فرشته روح بر او وارد مى گردد.(7)
و در روايات بسيارى آمده است كه جدّ بزرگوارش ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: هنگامى كه فرزند باقرالعلوم ، به نام جعفر متولّد شد، او را لقب صادق دهيد.
و در روايات و تواريخ نزد عامّه و خاصّه ، آن حضرت عليه السلام به صادق آل محمّد صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين معروف و مشهور مى باشد.
سرچشمه اندوه و خنده
محمّد بن مسلم - كه يكى از راويان حديث و از اصحاب امام محمّد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام است - حكايت كند:
روزى محضر مبارك ابوجعفر امام محمّد باقر عليه السلام نشسته بودم ، كه فرزندش حضرت صادق عليه السلام ، در حالى كه كودكى خردسال بود و كلاهى منگوله دار بر سر نهاده بود و چوبى در دست گرفته و بازى مى كرد، وارد شد.
امام باقر عليه السلام او را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فدايت ؛ و سپس به من خطاب نمود و اظهار داشت :
اى محمّد بن مسلم ! اين كودك بعد از من امام و پيشواى تو خواهد بود، و تو بايد علوم خود را از او بهره مند شوى ، سوگند به خداى يكتا! كه او همان صادقى است ، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را توصيف نموده و بشارتش را داده است .
و به درستى كه پيروان و شيعيان او در دنيا و آخرت مورد حمايت خداوند متعال خواهند بود و دشمنانش ملعون و مغضوب مى باشند.
در همين لحظه ، حضرت صادق خنديد و رنگ چهره اش سرخ گرديد، آن گاه امام باقر عليه السلام متوجّه من شد و فرمود: آنچه مى خواهى از او سؤ ال كن ، كه جواب كافى دريافت خواهى كرد.
گفتم : ياابن رسول اللّه ! خنده از كجا سرچشمه مى گيرد؟
آن كودك لب به سخن گشود و فرمود: اى محمّد بن مسلم ! سر چشمه انديشه و عقل انسان از قلب است ، غم و اندوه از كبد، تنفّس از ريه ؛ و خنده از طحّال بر مى خيزد.
و من چون چنين پاسخ صريح و صحيحى را از آن كودك خردسال عزيز - يعنى حضرت صادق آل محمّد عليهم السلام - شنيدم ، از جاى خود برخاستم و پيشانى او را بوسيدم .(8)
يك جهان در يك جسم
روزى يك نفر نصرانى به محضر مبارك امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شد و پيرامون تشكيلات و خصوصيّات بدن انسان سؤ ال هائى را مطرح كرد؟
امام جعفر صادق عليه السلام در جواب او اظهار داشت :
خداوند متعال بدن انسان را از دوازده قطعه تركيب كرده و آفريده است ، تمام بدن انسان داراى 246 قطعه استخوان ، و 360 رگ مى باشد.
رگ ها جسم انسان را سيراب و تازه نگه مى دارند، استخوان ها جسم را پايدار و ثابت مى دارند، گوشت ها نگه دارنده استخوان ها هستند، و عصب ها پى نگه دارنده گوشت ها مى باشند.
سپس امام عليه السلام افزود:
خداوند دست هاى انسان را با 82 قطعه استخوان آفريده است ، كه در هر دست 41 قطعه استخوان وجود دارد و در كف دست 35 قطعه ، در مچ دو قطعه ، در بازو يك قطعه ؛ و شانه نيز داراى سه قطعه استخوان مى باشد.
و همچنين هر يك از دو پا داراى 43 قطعه استخوان است ، كه 35 قطعه آن در قدم و دو قطعه در مچ و ساق پا؛ و يك قطعه در ران .
و نشيمن گاه نيز داراى دو قطعه استخوان مى باشد.
و در كمر انسان 18 قطعه استخوان مهره وجود دارد.
و در هر يك از دو طرف پهلو، 9 دنده استخوان است ، كه دو طرف 18 عدد مى باشد.
و در گردن هشت قطعه استخوان مختلف هست .
و در سر تعداد 36 قطعه استخوان وجود دارد.
و در دهان 28 عدد تا 32 قطعه استخوان غير از فكّ پائين و بالا، موجود است .(9)
و معمولا انسان ها تا سنين بيست سالگى ، 28 عدد دندان دارند؛ ولى از سنين 20 سالگى به بعد تعداد چهار دندان ديگر كه به نام دندان هاى عقل معروف است ، روئيده مى شود.
تلخى گوش و شورى آب چشم
ابن ابى ليلى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت نمايد:
روزى به همراه نعمان كوفى به محضر مبارك آن حضرت وارد شديم ، حضرت به من فرمود: اين شخص كيست ؟
عرض كردم : مردى از اهالى كوفه به نام نعمان مى باشد، كه صاحب راءى و داراى نفوذ كلام است .
حضرت فرمود: آيا همان كسى است كه با راءى و نظريّه خود، چيزها را با يكديگر قياس مى كند؟
عرض كردم : بلى .
پس حضرت به او خطاب نمود و فرمود: اى نعمان ! آيا مى توانى سرت را با ساير اعضاء بدن خود قياس نمائى ؟
نعمان پاسخ داد: خير.
حضرت فرمود: كار خوبى نمى كنى ، و سپس افزود: آيا مى شناسى كلمه اى را كه اوّلش كفر و آخرش ايمان باشد؟
جواب گفت : خير.
امام عليه السلام پرسيد: آيا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مايع چسبناك گوش و رطوبت حلقوم و بى مزّه بودن آب دهان شناختى دارى ؟
اظهار داشت : خير.
ابن ابى ليلى مى گويد: من به حضور آن حضرت عرضه داشتم : فدايت شوم ، شما خود، پاسخ آن ها را براى ما بيان فرما تا بهره مند گرديم .
بنابراين حضرت صادق عليه السلام در جواب فرمود: همانا خداوند متعال چشم انسان را از پيه و چربى آفريده است ؛ و چنانچه آن مايع شور مزّه ، در آن نمى بود پيه ها زود فاسد مى شد.
و همچنين خاصيّت ديگر آن ، اين است كه اگر چيزى در چشم برود به وسيله شورى آب آن نابود مى شود و آسيبى به چشم نمى رسد؛ و خداوند در گوش ، تلخى قرار داد تا آن كه مانع از ورود حشرات و خزندگان به مغز سر انسان باشد.
و بى مزّه بودن آب دهان ، موجب فهميدن مزّه اشياء خواهد بود؛ و نيز به وسيله رطوبت حلق به آسانى اخلاط سر و سينه خارج مى گردد.
و امّا آن كلمه اى كه اوّلش كفر و آخرش ايمان مى باشد: جمله (لا إ له إ لاّ اللّه ) است ، كه اوّل آن (لا اله ) يعنى ؛ هيچ خدائى و خالقى وجود ندارد و آخرش (الاّ اللّه ) است ، يعنى ؛ مگر خداى يكتا و بى همتا.(10)
معجزه حيات چهار پرنده
يكى از اصحاب حضرت ابا عبداللّه ، امام جعفر صادق عليه السلام حكايت كند:
روزى به همراه بعضى از دوستان به مجلس شريف و مبارك آن حضرت شرفياب شدم ؛ و من از محضر مقدّسش پيرامون اين آيه شريفه قرآن :
خُذْ أ رْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إ لَيْكَ(11) سؤ ال كردم بر اين كه آيا آن پرندگان از يك جنس و يك نوع ؛ و يا آن كه از انواع پرندگان متفاوت بودند؟
امام صادق عليه السلام فرمود: آيا دوست داريد تا همانند آن را به شما ارائه و نشان دهم ؟
همگى در پاسخ گفتيم : بلى .
حضرت در همان حالتى كه نشسته بود صدا زد: طاووس !
ناگهان طاووسى پروازكنان جلوى حضرت آمد، بعد از آن صدا زد: كلاغ ! و كلاغى هم نزد حضرت آمد؛ و سپس يك كبوتر و يك باز شكارى را صدا نمود و آن دو نيز نزد حضرت حاضر شدند.
بعد از آن امام عليه السلام دستور داد تا سر آن چهار پرنده را بريدند؛ و پر و بال آن ها را كَنْدند و بدن هاى آن ها را قطعه قطعه كردند و سپس تمام گوشت و پوست آن ها را درهم آميختند.
پس از آن امام عليه السلام سر طاووس را به دست خود گرفت و آن را صدا زد.
ناگهان ديدم مقدارى از استخوان ها، گوشت ها و پرها حركتى كردند و از مابقى جدا گشته و به هم پيوستند.
بعد از آن ، حضرت سر طاووس را رها نمود و آن سر به بدن متّصل شد؛ و طاووس حركت كرد و صحيح و سالم جلوى امام صادق عليه السلام ايستاد.
سپس حضرت كلاغ و باز شكارى و كبوتر را يكى پس از ديگرى صدا زد و جريان را به همان شكل انجام داد؛ و آن ها هم زنده شدند و در مقابل حضرت سر پا ايستادند.(12)
به جاى قتل ، تعظيم و إ نعام
حضرت علىّ بن موسى الرّضا از پدر بزرگوارش امام موسى كاظم عليهما السلام حكايت كند:
روزى ابوجعفر، منصور دوانيقى تصميم قتل پدرم امام جعفر صادق عليه السلام را گرفت و دستور احضار آن حضرت را صادر كرد، استاندار مدينه هم طبق دستور منصور پدرم را دست گير كرده و به سوى منصور دوانيقى روانه ساخت .
همين كه پدرم ، امام صادق عليه السلام در مقابل خليفه قرار گرفت ، خليفه با ديدن او تبسّمى كرد و پس از خوش آمدگوئى ، وى را محترمانه كنار خود نشاند و بسيار اظهار علاقه و محبّت كرد و سپس گفت : ياابن رسول اللّه ! من تصميم قتل تو را داشتم ؛ امّا وقتى به نزد من وارد شدى ، آنچنان محبّت و علاقه ات در دل من جاى گرفت كه از تمام عزيزان من عزيزتر و محبوب تر گشته اى .
پس از آن افزود: يا ابا عبداللّه ! اطّلاعاتى به من مى رسد كه ناراحت كننده است ، از آن جمله شنيده ام كه ما را در جلسات خود به زشتى و عدم صلاحيّت در خلافت ذكر مى كنى ؟
پدرم امام صادق عليه السلام اظهار داشت : خير، من هرگز نام تو را به بدى و زشتى ياد نكرده ام .
منصور دوانيقى خنده اى كرد و گفت : به خدا قسم ! تو نزد من از تمام افراد راستگوتر هستى ، اكنون مشكلات زندگى خود را مطرح نما كه هر چه باشد برآورده خواهد شد.
امام عليه السلام فرمود: من در وضعيّت خوبى هستم ؛ و از هر جهت بى نياز مى باشم ، چنانچه خواستى نسبت به من نيكى و احسان نمائى ، آن افرادى كه از اهل بيت و شيعيان من كه از طرف ماءمورين متخلّف محسوب شده و محكوم به اعدام گشته اند، آن ها را مورد عفو و بخشش خود قرار بده .
منصور پيشنهاد آن حضرت را پذيرفت و در همان حال ، دستور داد تا مبلغ يكصد هزار درهم در اختيار حضرت قرار گيرد تا بين افراد و آشنايان خود تقسيم نمايد.
همين كه حضرت از دربار خليفه بيرون آمد، پيرمردان و جوانانى از تهى دستان قريش به همراه او حركت كردند.
يكى از جاسوسان منصور كه همراه پدرم بود، به حضرت عرض كرد: ياابن رسول اللّه ! موقعى كه بر خليفه وارد شدى ، چه سخنى را بر زبان مبارك خود جارى نمودى ، كه آنچنان خشم و غضب او خاموش گشت ؛ و از تصميم خويش منصرف گرديد؟!
پدرم در پاسخ به وى ، اظهار فرمود: دعائى را خواندم و حضرت آن دعا را مطرح نمود .
همين كه آن ماءمور در جريان دعا قرار گرفت ، سريع به طرف منزل منصور دوانيقى باز گشت ؛ و آن دعا را براى منصور بازگو كرد.
پس از آن منصور گفت : به خدا سوگند! هنوز زمزمه و دعاى حضرت تمام نشده بود كه دشمنى و كينه ام نسبت به او تبديل به محبّت و علاقه گرديد.(13)
رفع حاجت بوسيله جنّ
محمّد بن مسلم به نقل از دربان امام صادق عليه السلام به نام مفضّل بن عمر حكايت كند:
روزى دو نفر از دوستان و اصحاب آن حضرت مقدارى پول نقد و ديگر اجناس از خراسان به سوى مدينه مى آوردند؛ در بين راه ، عبورشان به شهر رى افتاد.
در آنجا يكى ديگر از دوستانشان نيز كيسه اى پول تحويل آن ها داد تا خدمت امام صادق عليه السلام تحويل دهند؛ و مرتّب از آن كيسه محافظت و نگه دارى مى كردند، كه مبادا مفقود شود.
همين كه وارد مدينه منوّره شدند، قبل از آن كه به حضور امام صادق عليه السلام شرفياب شوند، به جستجوى اموال و اشياء پرداختند، ناگاه با حالت تعجّب ديدند، كه تمام آن ها موجود است ؛ مگر كيسه اءمانى آن مردى كه در بين راه براى حضرت فرستاده بود، هر چه تلاش كردند، آن كيسه را نيافتند.
يكى از آن دو نفر به ديگرى گفت : خدا به فرياد ما برسد، چه جوابى به حضرت بدهيم ؟
ديگرى پاسخ داد: آن حضرت كريم و بزرگوار است ، عذر ما را مى پذيرد، او مى داند كه ما مقصّر نيستيم .
به هر حال اموال و پول ها را برداشتند و به محضر مبارك امام صادق عليه السلام شرفياب شدند؛ و سپس آن اموال را به خدمت حضرتش تقديم كردند.
حضرت پيش از آن كه آن اموال را بررسى و محاسبه نمايد كه چيست و چقدر است ، فرمود: كيسه آن مرد رافضى ، كه از شهر رى براى ما فرستاده بود كجا است ؟
آن ها جريان خود را تعريف كردند.
امام عليه السلام فرمود: اگر آن را ببينيد، مى شناسيد؟
گفتند: بلى ، آن را مى شناسيم .
حضرت پيش خدمت خود را صدا زد و فرمود: آن كيسه را بياور، همين كه كيسه را آورد، گفتند: اين همان كيسه است .
و در اين لحظه امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: شبان گاه به مقدارى پول محتاج شدم ، يكى از جنّيان را كه از دوستان و شيعيان ما بود فرستادم تا كيسه را از بين اموال بردارد و بياورد.(14)
مرثيّه شاعر و اهميّت گريه
يكى از اصحاب نزديك امام جعفر صادق عليه السلام به نام زيد شحّام حكايت كند:
روزى به همراه عدّه اى در محضر پربركت آن حضرت بوديم ، يكى از شعراء به نام جعفر بن عفّان وارد شد و حضرت او را نزد خود فرا خواند و كنار خود نشانيد و فرمود: اى جعفر! شنيده ام كه درباره جدّم ، حسين عليه السلام شعر گفته اى ؟
جعفر شاعر پاسخ داد: بلى ، فدايت گردم .
حضرت فرمود: چند بيتى از آن اشعار را برايم بخوان .
همين كه جعفر مشغول خواندن اشعار در رثاى امام حسين عليه السلام شد، امام صادق عليه السلام به قدرى گريست كه تمام محاسن شريفش خيس ‍ گرديد؛ و تمام اهل منزل نيز گريه اى بسيار كردند.
سپس حضرت فرمود: به خدا قسم ، ملائكه مقرّب الهى در اين مجلس ‍ حضور دارند و همانند ما مرثيّه جدّم حسين عليه السلام را مى شنوند؛ و بر مصيبت آن بزگوار مى گريند.
آن گاه خطاب به جعفر بن عفّان نمود و اظهار داشت : خداوند تو را به جهت آن كه بر مصائب حسين سلام اللّه عليه ، مرثيّه سرائى مى كنى اهل بهشت قرار داد و گناهان تو را نيز مورد مغفرت و آمرزش خود قرار داد.
بعد از آن ، امام عليه السلام فرمود: آيا مايل هستى بيش از اين درباره فضيلت مرثيّه خوانى و گريه براى جدّم ، حسين عليه السلام ، برايت بگويم ؟
جعفر بن عفّان شاعر گفت : بلى ، اى سرورم .
حضرت فرمود: هركس درباره حسين عليه السلام شعرى بگويد و بگريد و ديگران را نيز بگرياند، خداوند او را مى آمرزد و اهل بهشت قرارش ‍ مى دهد.(15)
همه چيز طلا و جواهرات مى شود
روزى عدّه اى از دوستان و اصحاب خاصّ امام جعفر صادق عليه السلام همانند يونس بن ظبيان ، مفضّل بن عمر، ابو سلمه سرّاج ، حسين بن ابى فاخته و...، در محضر شريف و مبارك آن حضرت ، شرف حضور داشتند.
امام عليه السلام در آن جمع فرمود: تمام گنج هاى زمين و نيز كليد تمام جواهرات درون آن ، نزد ما اهل بيت - عصمت و طهارت عليهم السلام - مى باشد؛ و چنانچه هم اكنون اراده كنم و به يكى از دو پايم بگويم كه آنچه از طلا و نقره زير آن پنهان شده درآورد و آشكار سازد، فورا انجام خواهد داد.
سپس در ادامه فرمايش خود، اظهار داشت : توجّه كنيد؛ و آن گاه با پاى مبارك خود روى زمين خطّى كشيد و زمين شكافته شد و گنجى پُر از طلا و نقره نمايان گرديد.
بعد از آن با دست مبارك خود اشاره به گنج كرد و فرمود: ما كراماتى اين چنين انجام مى دهيم ؛ و سپس يكى از آن شمش هاى طلا را كه به اندازه يك وجب بود برداشت و به تمامى افراد حاضر نشان داد و فرمود:
خوب نگاه كنيد و دقّت نمائيد و چشمان خود را باز داريد كه اشتباه نكنيد و فردا در شكّ و شبهه قرار نگيريد.
و همگى آن افراد پس از دقّت كامل گفتند: ياابن رسول اللّه ! اين ها طلاى خالص است ؛ و چقدر جالب برق مى زند و مى درخشد.
پس از آن ، حضرت خطاب به افراد كرد و فرمود: اينك درون زمين را نگاه كنيد.
و چون درون زمين را نگاه كردند، شمش هاى فراوانى را از طلا و نقره ديدند؛ و با حالت ناباورى عرضه داشتند: ياابن رسول اللّه ! قربان شما گرديم ، آيا واقعا شما چنين قدرت و چنين خزائن گرانبهائى را داريد؛ و حال آن كه شيعيان و دوستان شما در فقر و بيچارگى به سر مى برند؟
حضرت در پاسخ فرمود: به همين زودى خداوند متعال خزائن دنيا و آخرت را براى ما و شيعيان ما جمع و فراهم مى نمايد؛ و ما در ميان نعمت هاى وافر بهشتى قرار خواهيم گرفت ؛ و آن گاه دشمنان ما به عذاب دردناك الهى مبتلا مى گردند.(16)
مناظره ابوحنيفه و امام صادق عليه السلام
روزى ابو حنيفه - يكى از پيشوايان و رهبران اهل سنّت - به همراه عدّه اى از دوستانش به مجلس امام جعفر صادق عليه السلام وارد شد و اظهار داشت :
يابن رسول اللّه ! فرزندت ، موسى كاظم عليه السلام را ديدم كه مشغول نماز بود و مردم از جلوى او رفت و آمد مى كردند؛ و او آن ها را نهى نمى كرد، با اين كه رفت و آمدها مانع معنويّت مى باشد؟!
امام صادق عليه السلام فرزند خود موسى كاظم عليه السلام را احضار نمود و فرمود: ابو حنيفه چنين مى گويد كه در حال نماز بودى و مردم از جلوى تو رفت و آمد مى كرده اند و مانع آن ها نمى شدى ؟
پاسخ داد: بلى ، صحيح است ، چون آن كسى كه در مقابلش ايستاده بودم و نماز مى خواندم ، او را از هر كسى نزديك تر به خود مى دانستم ، بنابر اين افراد را مانع و مزاحم عبادت و ستايش خود در مقابل پروردگار متعال نمى دانستم .
سپس امام جعفر صادق عليه السلام فرزند خود را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد، كه نگه دارنده علوم و اسرار الهى و امامت هستى .
بعد از آن خطاب به ابو حنيفه كرد و فرمود: حكم قتل ، شديدتر و مهمّتر است ، يا حكم زنا؟
ابو حنيفه گفت : قتل شديدتر است .
امام عليه السلام فرمود: اگر چنين است ، پس چرا خداوند شهادت بر اثبات قتل را دو نفر لازم دانسته ؛ ولى شهادت بر اثبات زنا را چهار نفر قرار داده است ؟!
سپس حضرت به دنباله اين پرسش فرمود: بنابر اين بايد توجّه داشت كه نمى توان احكام دين را با قياس استنباط كرد.
و سپس افزود: اى ابوحنيفه ! ترك نماز مهمّتر است ، يا ترك روزه ؟
ابو حنيفه گفت : ترك نماز مهمّتر است .
حضرت فرمود: اگر چنين است ، پس چرا زنان نمازهاى دوران حيض و نفاس را نبايد قضا كنند؛ ولى روزه ها را بايد قضا نمايند، پس احكام دين قابل قياس نيست .
بعد از آن ، فرمود: آيا نسبت به حقوق و معاملات ، زن ضعيف تر است ، يا مرد؟
ابوحنيفه در پاسخ گفت : زنان ضعيف و ناتوان هستند.
حضرت فرمود: اگر چنين است ، پس چرا خداوند متعال سهم مردان را دو برابر سهم زنان قرار داده است ، با اين كه قياس برخلاف آن مى باشد؟!
سپس حضرت افزود: اگر به احكام دين آشنا هستى ، آيا غائط و مدفوع انسان كثيف تر است ، يا منى ؟
ابو حنيفه گفت : غائط كثيف تر از منى مى باشد.
حضرت فرمود: اگر چنين است ، پس چرا غائط با قدرى آب يا سنگ و كلوخ پاك مى گردد؛ ولى منى بدون آب و غسل ، تطهير نمى شود، آيا اين حكم با قياس سازش دارد؟!
پس از آن ابوحنيفه تقاضا كرد: ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، حديثى براى ما بيان فرما، كه مورد استفاده قرار دهيم ؟
امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم از پدرانش ، و ايشان از حضرت اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام روايت كرده اند، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند متعال ميثاق و طينت اهل بيت رسول اللّه صلوات اللّه عليهم را از اءعلى علّيين آفريده است .
و طينت و سرشت شيعيان و دوستان ما را از خمير مايه و طينت ما خلق نمود و چنانچه تمام خلايق جمع شوند، كه تغييرى در آن به وجود آورند هرگز نخواهند توانست .
بعد از آن كه امام صادق عليه السلام چنين سخنى را بيان فرمود ابو حنيفه گريان شد؛ و با دوستانش كه همراه وى بودند برخاستند و از مجلس خارج گشتند.(17)
كِشتى در درياى شيرين و سفيد
ابو جعفر طبرى به نقل از داود رقّى حكايت كند:
روزى وارد شهر مدينه شدم و منزل امام جعفر صادق عليه السلام رفتم به حضرتش سلام كرده و با حالت گريه نشستم ، حضرت فرمود: چرا گريان هستى ؟
عرض كردم : اى پسر رسول خدا! عدّه اى به ما زخم زبان مى زنند و مى گويند: شما شيعه ها هيچ برترى بر ما نداريد و با ديگران يكسان مى باشيد.
حضرت فرمود: آن ها از رحمت خدا محروم هستند و دروغ گو مى باشند.
سپس امام عليه السلام از جاى خود برخاست و پاى مبارك خود را بر زمين سائيد و اظهار نمود: به قدرت و اذن خداوند تبارك و تعالى ايجاد شو، پس ‍ ناگهان يك كشتى قرمز رنگ نمايان گرديد؛ و در وسط آن درّى سفيد رنگ و بر بالاى كشتى پرچمى سبز وجود داشت كه روى آن نوشته بود:
(لا إ له إ لاّ اللّه ، محمّد رسول اللّه ، علىّ ولىّ اللّه ، يقتل القائم الا عداء، و يبعث المؤ منون ، ينصره اللّه ) يعنى ؛ نيست خدائى جز خداى يكتا، محمّد رسول خدا، علىّ ولى خداست ، قائم آل محمّد عليهم السلام دشمنان را هلاك و نابود مى گرداند و خداوند او را به وسيله ملائكه يارى مى نمايد.
در همين بين متوجه شدم كه چهار صندلى درون كشتى وجود دارد، كه از انواع جواهرات ساخته شده بود، پس امام صادق عليه السلام روى يكى از صندلى ها نشست و دو فرزندش حضرت موسى كاظم و اسماعيل را كنار خود نشانيد؛ و به من فرمود: تو هم بنشين . چون همگى روى صندلى ها نشستيم ؛ به كشتى خطاب كرد و فرمود: به امر خداوند متعال حركت كن .
پس كشتى در ميان آب دريائى كه از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر بود، حركت كرد تا رسيديم به سلسله كوه هائى كه از دُرّ و ياقوت بود؛ و سپس به جزيره اى برخورديم كه وسط آن چندين قبّه و گنبد سفيد وجود داشت و ملائكه الهى در آن جا تجمّع كرده بودند.
هنگامى كه نزديك آن ها رسيديم با صداى بلند گفتند: ياابن رسول الّله ! خوش آمدى .
بعد از آن ، حضرت فرمود: اين گنبدها و قبّه ها مربوط به آل محمّد، از ذريّه حضرت رسول صلوات الّله عليهم است ، كه هر زمان يكى از آن ها رحلت نمايد، وارد يكى از اين ساختمان ها خواهد شد تا مدّت زمانى را كه خداوند متعال تعيين و در قرآن بيان نموده است :
ثمّرددنالكم الكرّة عليهم واءمددناكم بأ موال وبنين وجعلناكم اءكثرنفيرا(18) يعنى ؛ شما اهل بيت رسالت را مرتبه اى ديگر به عالم دنيا باز مى گردانيم ... .
و بعد از آن ، دست مبارك خود را درون آب دريا كرد و مقدارى درّ و ياقوت بيرون آورد و به من فرمود: اى داود! چنانچه طالب دنيا هستى اين جواهرات را بگير.
عرضه داشتم : ياابن رسول الله ! من به دنيا رغبت و علاقه اى ندارم ، پس ‍ آن ها را به دريا ريخت و سپس مقدارى از شن هاى كف دريا را بيرون آورد كه از مُشك و عَنبر خوشبوتر بود؛ و چون همگى ، آن را استشمام كرديم به دريا ريخت ؛ و بعد از آن فرمود: برخيزيد تا به اميرالمؤ منين علىّ بن ابى طالب ، ابو محمّد حسن بن على ، ابو عبدالله حسين بن علىّ، ابو محمّد علىّ بن الحسين و ابو جعفر محمّد ابن علىّ سلام كنيم .
پس به امر حضرت برخاستيم و حركت كرديم تا به گنبدى در ميان گنبدها رسيديم و حضرت پرده اى را كه آويزان بود بلند نمود پس اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام را مشاهده كرديم كه در آنجا نشسته بود، بر حضرتش سلام كرديم .
سپس وارد قبّه اى ديگر شديم و امام حسن مجتبى عليه السلام را ديديم و سلام كرديم ، تا پنج گنبد و قبّه رفتيم و در هر يك امامى حضور داشت تا آخر، كه امام محمّد باقر عليه السلام بود و بر يكايك ايشان سلام كرديم .
بعد از آن ، حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم فرمود: به سمت راست جزيره نگاه كنيد، همين كه نظر كرديم چند قبّه ديگر را ديديم كه بدون پرده بود، پس عرضه داشتم : ياابن رسول الله ! چطور اين قبّه ها بدون پرده است ؟!
در پاسخ اظهار نمود: اين ها براى من و ديگر امامان بعد از من خواهد بود؛ و سپس فرمود: به ميان جزيره توجّه نمائيد؛ و چون دقّت كرديم گنبدى رفيع و بلندتر از ديگر قبّه ها را ديديم كه وسط آن تختى قرار داشت .
بعد از آن امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: اين قبّه مخصوص قائم آل محمّد عليهم السلام است ؛ و سپس فرمود: آماده باشيد تا بازگرديم ، و كشتى را مخاطب قرار داد و فرمود: به قدرت و امر خداوند متعال حركت كن ، پس ناگهان بعد از لحظاتى در همان محلّ قرار گرفتيم .(19)
تخلّف از دستور، هلاكت است
حفص تمّار حكايت كند:
در بحبوحه آن روزهائى كه مُعلّى بن خُنيس كه يكى از راويان حديث و از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام بود را به دار آويخته و كشته بودند، به محضر مبارك امام صادق عليه السلام شرف حضور يافتم .
حضرت فرمود: ما مُعلّى را به چيزى دستور داديم و او مخالفت كرد، سرپيچى از دستور، سبب قتل او گرديد. عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! آن سرّى كه او آشكار كرد، چه بود؟
حضرت فرمود: روزى او را غمگين و ناراحت ديدم ، پرسيدم : تو را چه شده است ، كه اين چنين غمگين مى باشى ؟
مثل اين كه آرزوى ديدار خانواده و فرزندانت را دارى ؟
مُعلّى پاسخ داد: بلى .
به او گفتم : جلو بيا؛ و همين كه او نزديك من آمد، دستى بر صورتش كشيدم و گفتم : هم اكنون كجائى و چه مى بينى ؟
جواب داد: در خانه خود، كنار همسر و فرزندانم مى باشم . آن گاه من او را به حال خود رها كردم تا لحظاتى در كنار خانواده اش باشد، جائى كه حتّى از همسر خود نيز كامى برگرفت .
پس از آن ، به او گفتم : جلو بيا؛ و چون جلو آمد، دستى بر صورتش كشيدم و گفتم : الآن كجا و در چه حالى هستى ؟
گفت : در مدينه ، در منزل شما و كنار شما مى باشم .
سپس به او گفتم : اى معلّى ! ما داراى اين اسرار هستيم ، هر كه اسرار ما را نگهدارى كند و مخفى دارد، خداوند دين و دنياى او را در اءمان دارد.
اى معلّى ! موضوعى را كه امروز مشاهده كردى ، فاش مگردان وگرنه موجب هلاكت خويش ، خواهى شد.
اى معلّى ! متوجّه باش كتمان اسرار ما موجب عزّت و سعادت دنيا و آخرت مى باشد؛ و هر كه اسرار ما را افشاء نمايد، به وسيله آهن (يعنى شمشير و تير) و يا در زندان نابود خواهد شد.
بعد از آن حضرت فرمود: و چون معلّى بن خُنيس نسبت به سخنان من بى اهمّيت بود و اسرار ما را براى مخالفين بازگو كرد، همين بى توجّهيش ‍ موجب هلاكتش گرديد.(20)
اسم اعظم و قتل استاندار مدينه
پس از آن كه داوود بن علىّ استاندار مدينه از طرف خليفه ، مُعلّى بن خُنيس ‍ را احضار كرده و به قتل رسانيد، امام جعفر صادق عليه السلام با او قطع رابطه نمود و به مدّت يك ماه نزد او نرفت . روزى داوود بن علىّ، ماءمورى را فرستاد كه امام عليه السلام را نزد او ببرند؛ ولى حضرت قبول ننمود.
محمّد بن سنان گويد: در حضور امام جعفر صادق عليه السلام بودم و با عدّه اى از دوستان ، نماز ظهر را به امامت آن حضرت مى خوانديم كه ناگهان پنج نفر ماءمور مسلّح وارد شدند و به امام صادق عليه السلام گفتند: والى مدينه دستور داده است تا شما را نزد او ببريم .
امام عليه السلام فرمود: اگر نيايم ، چه مى كنيد؟
ماءمورين گفتند: والى دستور داده است كه چنانچه نيامديد، سر شما را جدا كنيم و نزد او ببريم .
حضرت فرمود: گمان نمى كنم بتوانيد فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله را به قتل رسانيد.
گفتند: ما نمى دانيم تو چه مى گوئى ، ما فقط مطيع امر والى هستيم و دستور او را اجراء مى كنيم .حضرت فرمود: منصرف شويد و برويد، كه اين كار به صلاح شما نخواهد بود.
گفتند: به خدا سوگند، يا خودت و يا سرت را بايد ببريم .
امام عليه السلام چون آن ها را بر اين تصميم شوم جدّى ديد، دست هاى مبارك خويش را بر شانه ها نهاد؛ و پس از لحظه اى ، دست هايش را به سوى آسمان بلند نمود و دعائى خواند، كه فقط ما اين زمزمه را شنيديم : (السّاعه ، السّاعه ) ؛ پس ناگهان سر و صداى عجيبى به گوش ‍ رسيد. در اين هنگام حضرت به ماءمورين حكومتى فرمود: هم اكنون رئيس ‍ شما هلاك شد؛ و اين داد و فرياد به جهت هلاكت او مى باشد؛ و ماءمورين با شينيدن اين سخنان از كار خويش منصرف شدند و رفتند.
بعد از رفتن ماءمورين ، من به حضرت عرض كردم : مولايم ! خداوند، ما را فداى تو گرداند، جريان چه بود؟
حضرت فرمود: او داوود بن علىّ دوست ما مُعلّى بن خُنيس را كشت ؛ و به همين جهت ، مدّتى است كه من نزد او نرفته ام بنابر اين ، او به واسطه افرادى پيام فرستاد كه من پيش او بروم ؛ ولى من نپذيرفتم تا آن كه اين افراد را فرستاد تا مرا به قتل برسانند.
و چون من ، خداى متعال را با اسم اعظم دعا كردم تا او را نابود گرداند، خداوند نيز ملكى را فرستاد و او را به هلاكت رسانيد.(21)
مسافرى فوق العاده در سفر
امام جعفر صادق عليه السلام در سال 128 هجرى به همراه خانواده و بعضى از دوستان و پيش خدمتان ، جهت انجام مناسك حجّ عازم مكّه معظّمه گرديد.
ابوبصير گويد: من نيز در كاروان حضرت بودم ؛ و پس از پايان اعمال حجّ عازم مدينه منوّره شديم . در مسير راه مكّه و مدينه در روستائى به نام اءبواء كه آمنه ، مادر حضرت رسول صلى الله عليه و آله در آنجا مدفون است جهت استراحت فرود آمديم .
و پس از مختصرى استراحت ، غذا آماده شد. سفره را پهن كردند، خود امام جعفر صادق عليه السلام از اعضاء كاروان پذيرائى مى نمود و غذا جلوى افراد مى نهاد.
هنگامى كه مشغول خوردن غذا شديم ، شخصى از طرف همسر آن حضرت وارد شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! حميده گفت : من در وضعيّت خاصّى قرار گرفته ام و درد زايمان ، شدّت گرفته است ؛ و چون شما فرموده بوديد كه در اوّلين فرصت گزارش دهم تا اوّلين ملاقاتِ نوزاد با شما باشد، من نيز چنين كردم .
در اين لحظه ، امام صادق عليه السلام با عجله تمام حركت نمود و به همراه آن شخص به سوى منزل گاه همسرش ، حميده به راه افتاد.
همه چشم به راه در انتظار بازگشت امام عليه السلام بوديم كه ناگهان ، حضرت شادمان و خوشحال مراجعت نمود. گفتيم : جان ما فداى شما باد! خداوند همسرتان را به سلامت نگه دارد، او در چه حالتى است ؟
حضرت با تبسّم فرمود: خداوند متعال نوزادى به ما عطا كرد، كه بهترين خلق خدا است ؛ و او به هنگام تولّد دست خود را بر زمين نهاد و سر به سوى آسمان بلند نمود و شهادت به وحدانيّت خداوند سبحان داد، كه اين خود نشانه امامت او مى باشد و سوگند به خداى يكتا، كه او امام و پيشواى شما بعد از من مى باشد.
ابوبصير گويد: در اين رابطه تقاضا كردم تا توضيح بيشترى دهد؟
و حضرت فرمود: در آن شبى كه نطفه اين نوزاد منعقد گرديد، لحظاتى قبل از آن ، شخصى نزد من آمد و ظرفى كه در آن شربتى سفيد، شيرين ، گوارا و خنك بود، به دستم داد؛ و همين كه من مقدارى از آن شربت را آشاميدم ، آن شخص دستور داد تا با همسرم حميده هم بستر شوم .
پس با شادمانى و علم بر اين كه چه خواهد شد، كنار همسرم رفتم و پس از هم بستر شدن با او، نطفه اين نوزاد در همان شب منعقد گرديد.
سپس حضرت در ادامه فرمايش خود فرمود: نطفه هر امامى اين چنين منعقد مى گردد؛ و چون چهل روز بر آن بگذرد، خداوند ملكى را مبعوث مى نمايد تا بر بازوى راستش بنويسد:
و تمّت كلمة ربّك صدقا و عدلا لامبدّل لكلماته (22).
و پس از آن كه هنگام ولادت فرا برسد و نوزاد به دنيا آيد، دست بر زمين گذارد و سر به سمت آسمان بلند كند؛ و در آن لحظه مَلَكى از طرف خداوند عزّوجل نوزاد را با نام و نام پدر آوا مى دهد، كه ثابت و پايدار باش ، تو را براى امرى مهمّ آفريده ام ، تو امين و خليفه من هستى ، رحمت من شامل دوستانت مى باشد و دشمنانت را به دردناك ترين عقاب عذاب مى كنم ؛ گرچه آن ها در دنيا غرق نعمت و رفاه باشند.
و چون سخن ملك پايان يابد، نوزاد شهادت به يگانگى خداوند مى دهد؛ و پس از آن خداوند تمام علوم را به او عطا مى نمايد و مقدّر مى گرداند تا در هر شب قدر ملك روح با او ملاقات نمايد.
ابوبصير افزود: خدمت حضرتش عرضه داشتم كه آيا ملك روح ، همان جبرئيل عليه السلام است ؟
حضرت فرمود: خبر، عظمت ملك روح از تمام ملائكه بالاتر و عظيم تر است ؛ و خداوند مى فرمايد: تنزّل الملائكة والرّوح فيها (23)؛ در شب قدر، ملائكه به همراه روح نازل مى شوند.(24)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
برگزيده اى از تاريخچه شهر مقدس قم
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 28 فروردين 1395

پيش گفتار 
شهر مقدس قم ، همواره مورد عنايت و توجه ائمه اطهار (عليهم السلام )، علما و مردم بوده و در شاءن و منزلت اين شهر و مردم آن ، احاديث فراوانى نقل شده است .
موقعيت مذهبى ، علمى و وجود مرقد مطهر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام و حوزه علميه و سابقه شهر قم ، بر عظمت آن افزوده و توجه همگان را به خود جلب كرده است ، به طورى كه امروزه در زمره يكى از مهم ترين شهرهاى جهان از نظر علمى و مذهبى قرار گرفته است . شهرى كه همواره مهد پرورش علماى بزرگوار و خادمان به جهان اسلام ، بوده و منشاء تحولات عظيمى چون انقلاب اسلامى شده است . از اين رو، نگارش و تبيين تاريخ اين شهر باستانى يكى از خدمات ارزنده و مفيدى است كه مى توان در راستاى معرفى اين شهر به جهانيان عرضه نمود.
تاكنون دانشمندان ، علما و مورخان بزرگوارى به اين امر خطير همت گمارده اند؛ اما ما ضمن اعتراف به شاگردى خود در مقابل آن بزرگان ، برآنيم تا اين شهر مقدس را از زاويه اى ديگر، مورد بررسى قرار داده و به طور خلاصه به بيان تاريخچه آن ، قبل از اسلام تاكنون يعنى استان قم بپردازيم .
به هر حال در بيان معرفى اين كتاب بايد گفت نوشتار حاضر، تحقيق مختصرى است درباره قم و مساجد تاريخى آن ؛ كه البته اين كتاب با توجه به محتواى آن - كه به طور مفصل به معرفى مساجد تاريخى قم پرداخته است - تقريبا كارى نو و تازه است . اين تحقيق از سال 1373 شمسى آغاز شده و در سال 1377 (يعنى در مدت چهار سال ) به پايان رسيد. گرچه تقريبا همه مطالب كتاب ، با هم ارتباط تنگاتنگ دارند، اما جهت سهولت مطالعه و تفكيك مطالب ، آن را به سه بخش كلى تقسيم نموده ايم كه به طور خلاصه عبارتند از:
بخش اول : كلياتى درباره شهر مقدس قم و تاريخچه آن ، و مسائل ديگرى كه مربوط به اين شهر بيان گرديده و سعى شده در عين اختصار، جامع و مفيد نيز باشد.
بخش دوم : كليات و مطالبى درباره كريمه اهل بيت ، حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام است كه به حق ، اين كتاب به نام و موضوعاتى درباره آن حضرت مزين شده است ؛ و انصاف حكم مى كند ما كه در سايه كريمه اهل بيت از عنايات ايشان برخورداريم ، شناخت مختصرى از زندگينامه اين بانوى دوعالم داشته باشيم .
بخش سوم : مطالبى درباره برخى از مساجد تاريخى قم و ديگر اماكن باستانى است ، كه البته تعدادشان هم كم نيست .
در اين بخش ، سعى شده كه با استفاده از نظرات دانشمندان گذشته و حال ، و با استفاده از منابع معتبر، تاريخچه تقريبا دقيقى از اين اماكن تهيه گردد و در اختيار شما علاقه مندان قرار گيرد.
هدف از تاءليف اين كتاب ، آشنايى دانش پژوهان و محققين و مردم خوب قم و زائرين محترم و ساير مردم با مطالب فوق مى باشد كه انشاءالله مفيد و مؤثر واقع گردد. البته بعضى از مطالب به دليل اهميت و يا جالب بودن آن ها، عينا از روى همان كتاب (البته با ذكر نام كتاب و نويسنده ) مكتوب گرديده است ، كه انشاءالله مورد رضايت شما قرار گيرد و ما را با ارائه نظرات و پيشنهادات و انتقادات سازنده يارى نماييد.
در پايان لازم است از باب تذكر، لطف و عنايت بارى تعالى را سپاس گويم كه اين حقير را توفيقى چنين عطا فرمود و نيز بر خود فرض مى دانم به مصداق لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق از همه عزيزان و سرورانى كه در راستاى اين تحقيق ، ياور و راهنما بودند تقدير و تشكر نمايم .
اسامى عده اى از اين عزيزان و نيز ارگان ها و سازمان ها عبارتند از:
1- استاد گرانقدر، نويسنده و دانشمند محترم ، جناب آقاى على اصغر فقيهى كه قسمت عمده اين تحقيق را مرهون راهنمايى هاى بسيار عالى و متواضعانه ايشان مى باشم .
2- امام جماعت محترم مسجد جامع قم ، حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب حاج آقا سيد مهدى صحفى كه مرا از راهنمايى هاى ارزشمند بهره مند ساختند.
3- حضرت حجه الاسلام و المسلمين حاج آقا على احتشام ، يكى از روحانيون برجسته محله مسجد جامع .
4- حضرت آيه الله حاج مهدى فيض يكى از ائمه جماعت مسجد امام حسن عسكرى (عليه السلام ).
5- آقاى محمد حاج على اكبرى ، تلاش در جهت چاپ و نشر اين كتاب .
6- آقاى محمد جواد حاج على اكبرى تلاش در جهت امور ادارى و اجرايى مربوط به اين كتاب .
7- عوامل ادارى و اجرايى كتابخانه پر فيض مرحوم حضرت آيه الله العظمى مرعشى نجفى به ويژه توليت محترم آن حضرت حجه الاسلام و المسلمين دكتر سيد محمود مرعشى نجفى .
8- مسئولين و عوامل كتابخانه ادبيات و علوم انسانى دانشگاه تهران .
9- مسئولين اداره كل اوقاف و امور خيريه استان قم .
10- مركز جهانى علوم اسلامى .
11- مديريت محترم حوزه علميه قم .
و... ديگر دوستان و دانش پژوهان و مراكز علمى و مذهبى كه يارى و الطاف آنان محل تقدير و سپاس است .
اجركم عندالله
محمدرضا كوچك زاده - دهه مباركه فجر 1377
بخش اول : برگزيده اى از تاريخچه شهر مقدس قم 
در اين بخش ، مطالبى درباره سابقه تاريخى قم و اهميت آن ، علت نام گذارى نام قم ، علل مهاجرت عرب ها و نيز سادات و امامزادگان به اين شهر، قيام هاى مردم قم بر عليه ستمگران و همچنين كلياتى در مورد جغرافياى استان قم ، ارائه خواهد شد.
همچنين از آن جا كه حوزه علميه قم ، در زمره بهترين و باشكوه ترين حوزه هاى علميه دنيا به شمار مى رود، ارائه مطالبى درباره آن - هر چند مختصر - ضرورى است .
بنابراين ، مطالب اين بخش براى كسانى مفيد خواهد بود كه علاقه مند هستند تا با نحوه شكل گيرى اين حوزه مقدسه و نيز با علمايى كه با تلاش و كوشش خود، آن را پابرجا و احيا نموده اند، آشنا شوند.
در پايان بخش اول نيز مطالب كوتاهى در مورد كتابخانه بزرگ مرحوم حضرت ايه العظمى مرعشى نجفى - كه يكى از بزرگترين كتابخانه هاى ايران مى باشد - ارائه گرديده است تا علاقه مندان و دانش پژوهان محترم ، با اين نمونه بارز باقيات الصالحات بيشتر آشنا شوند.
شهر مقدس قم 
مقدمه :  
شهر قم مدت ها پيش از ظهور اسلام وجود داشته و از شهرهاى آباد ايران بوده است . (1)
قديمى ترين منبعى كه قم را از شهرهاى مستحدث اسلامى معرفى كرده ، سفرنامه منسوب به ابى دلف است .
اين سرزمين را در دوران باستان براوستان مى گفتند و حوزه رستاقى (2) آن كميدان و مركز رستاق را به نام كم مى خواندند.
در قرن اول اسلامى ، اين شهر به نام كم معروف بود، و از رساتيق اصفهان به شمار مى آمد.
در سال 189 ه .ق از اصفهان جدا گرديد و به صورت شهر مستقلى درآمد و جايگاه پرورش فقها و دانشمندان شد.
در طى قرون و اعصار، شهر مقدس و مذهبى قم صدمات جبران ناپذيرى از طرف ستمگران بر آن وارد شد كه فهرست قسمتى از آن ها به شرح ذيل است :
1- قتل عام و تخريب شهر در عهد ماءمون به جهت امتناع از خراج ؛
2- قتل عام و تخريب كامل شهر در حمله مغول ؛
3- قتل عام و تخريب شهر در حمله امير تيمور گرگانى ؛
4- قتل عام و تخريب در زمان معتز (خليفه عباسى - پسر متوكل )؛
5- كشتار مردم در حمله افغان ها؛
6- كشتار مردم توسط نادرشاه ؛
7- كشتار گروهى از مردم توسط آقا محمد خان قاجار. (3)
تعداد امامزادگان و بندگان صالحى را كه در اين شهر مدفون هستند و گنبد و بارگاه دارند، بالغ بر 444 قبه نوشته اند. (4)
بعد از ظهور اسلام و توجه شيعه به اين شهر، عده اى از امامزادگان ، علما و محدثان در قبرستان قم - كه خارج از شهر و در سمت مغرب بود - مدفون گرديدند.
در اواخر قرن دوم هجرى ، حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام خواهر حضرت امام رضا (عليه السلام ) كه به قصد ديدار برادر خود به خراسان مى رفت ، در شهر قم بيمار شد و در همين شهر رحلت فرمود و در قبرستان قم به خاك سپرده شد.
از آن زمان به بعد مردم به تدريج مساكن خود را به قبرستان نزديك كردند تا به مدفن حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام نزديك باشند و از زيارت قبر وى بهره مند شوند.
از اين رو به مرور زمان ، ساختمان هاى شهر در قسمت هاى مشرق متروك ماند و مردم به سمت غرب شهر روى آوردند.
شهر قم در سال 23 ه .ق به دست ابو موسى اشعرى فتح شد و اسلام در آن جا به حدى نفوذ پيدا كرد كه به سرعت مردم به مذهب تشيع گرويدند. (5)
شواهد و اسناد تاريخى مربوط به قدمت قم  
برخى از شواهد و اسناد تاريخى مربوط به وجود شهر قم ، پيش از اسلام و بلكه قرن ها پيش از آن با توجه به كتاب تاريخ مذهبى قم - كه آن خود نيز برگرفته از كتاب هاى معتبر است - عبارتند از:
1- به تصريح بلاذرى ، (6) اعثم كوفى و (7) نويسنده تاريخ قم (8) شهر قم در سال 23 هجرى به دست مسلمانان به سردارى ابوموسى اشعرى فتح شد؛ بنابراين مقارن با ظهور اسلام و در دوره ساسانيان ، شهرى به نام قم وجود داشته كه مسلمانان آن را فتح كرده اند.
2- يعقوبى - مورخ معروف قرن سوم هجرى - قم را جزء شهرهاى عصر ساسانى نام برده است . (9)
3- در دو بيت زير (10) نام قم جزء شهرهاى عصر پيشداديان و كيانيان آمده است :

بفرمود عهد قم و اصفهان

نهاد بزرگان و جاى نهان

نوشتن زمشك و زعنبر دبير

يكى نامه از پادشاه بر حرير

4- در دهى از ده هاى قم به نام مزدكان ، آتش آتشكده آذرگشسب قرار داشته است . (11)
5- در جنگ قادسيه ، سپاهى از شهرهاى قم و كاشان به سردارى شيرزاد - والى اين دو شهر - به كمك سپاه ايران آمده بود تعداد اين سپاه بيست و پنج هزار سواره و پياده بود و نيز در جنگ نهاوند سپاهى به تعداد بيست هزار سوار از قم و كاشان شركت داشته و پس از شكست سپاه ايران ، امير قم در اصفهان نزد يزدگرد رفت . (12)
6- قم در زمان ساسانيان جزء بلاد پهلويان به حساب آمده است . (13)
7- شهرستان قم مقارن حمله مسلمانان به اندازه اى وسعت داشت و پرجمعيت بود كه تنها از يك قريه چهار هزار مرد بيرون آمدند، كه هر يك خدمتكار و نان پز و آشپزى به همراه داشت .(14)
8- دينورى مى گويد: انوشيروان كشور را به چهار قسمت كرد و در هر قسمت مردى مورد اعتماد از طرف خود قرار داد؛ شهر قم جزء شهرهاى قسمت دوم بود. (15)
9- دينورى مى گويد كه يزدگرد پس از شكست در مقابل مسلمانان به قم و كاشان فرود آمد.
فخرج يزد جرد هاربا حتى نزل قم و قاشان . (16)
10- در منظومه ويس ورامين - كه اصل داستان آن مربوط به پيش از اسلام است - در چند مورد نام قم آمده است ؛ از جمله :

ز گرگان و رى و قم و صفاهان

ز خوزستان و كوهستان و آزان (17)

ز گرگان و رى و قم و صفاهان

كه رامين رابدندى ، نيك ، خواهان (18)

شهر مقدس قم ، نه فقط در اين عصر و زمان ، الگو و سرمشق ديگر شهرها و كشورهاى جهان است ، بلكه از زمان هاى دور، چنين بوده است . شاهد اين ادعا، احاديث و رواياتى است كه به چند نمونه آن ها در بخش آتى اشاره شده است .
شرافت قم و اهل آن با توجه به احاديث و روايات  
از جمله اماكن مقدسه ، شهر مذهبى قم است كه از دير زمان داراى مزايا و امتيازات خاصى بوده است و هم اكنون اين شهر مقدس از دو جهت به دو نور، منور و روشن است :
1- نور ولايت كه از حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام ساطع و لامع است .
2- نور علم و دانش كه از دانشگاه حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام ) (حوزه علميه مقدسه قم ) نورافشانى كرده و از اين شهر (معدن علم ) به ساير نقاط دوردست ايران اسلامى و جهان اسلام تابش مى كند و دل ها را منور و روشن مى نمايد.(19)
1- قال الصادق عليه السلام :
ان الله حرما و هو مكه و ان للرسول حرما و هو المدينه وان لامير المؤمنين حرما و هو الكوفه ولنا حرما وهو قم و ستدفن فيها امراه من ولدى تسمى فاطمه ، من زارها و جبت له الجنه (قال عليه السلام ذلك و لم تحمل بموسى امه ) (20)
امام صادق (عليه السلام ) فرمودند:
خدا داراى حرمى است كه آن مكه است و پيامبرش هم حرمى دارد كه مدينه است و اميرالمؤمنين هم حرمى دارد كه كوفه است و ما هم داراى حرمى هستيم كه قم ؛ و به زودى بانويى از فرزند من آن جا دفن مى شود كه نامش فاطمه است ؛ هر كس او را زيارت كند بهشت بر او واجب مى شود. (امام صادق (عليه السلام ) هنگامى اين جمله را فرمودند كه هنوز مادر امام موسى بن جعفر به او حامله نشده بود.)
2- عن ابى الحسن الرضا عليه السلام قال :
ان للجنه ثمانيه ابواب ، ولاهل قم واحد منها فطوبى لهم ، ثم طوبى لهم ثم طوبى لهم : (21)
امام رضا (عليه السلام ) فرمودند:
بهشت داراى هشت در است ، يكى از آن ها براى قمى هاست ، پس خوشا به حالشان و آفرين بر آنان و آفرين بر آنان .
3- روى عن الائمه :
لولا القيمون لضاع الدين (22)
از ائمه (عليهم السلام ) نقل شده كه فرمودند: اگر مردم قم نبودند، دين تباه مى شد.
4- قال الصادق عليه السلام :
اذا اصابتكم بليه و عناء فعليكم بقم ، فانه ماءوى الفاطمين .(23)
امام صادق (عليه السلام ) فرمودند:
زمانى كه رنج و گرفتارى به شما روآورد، به قم روى آوريد؛ زيرا قم پناهگاه فاطميان و محل آسايش مؤمنان است .
5- عن ابى عبدالله عليه السلام قال :
ان الله اختار من جميع البلاد كوفه و قم و تفليس .(24)
امام صادق (عليه السلام ) فرمودند:
خداوند از ميان همه شهرها كوفه ، قم و تفليس (25) را برگزيده است .
6- قال الصادق عليه السلام :
فى قم شيعتنا و موالينا و تكثر فيها العماره ، و يقصده الناس و يجتمعون فيه حتى يكون الجمر بين بلدتهم . (26)
امام صادق (عليه السلام ) فرمودند:
در شهر قم شيعيان و دوستان ما هستند، در آينده ساختمان در آن شهر زياد مى شود و مردم راهى آن جا شده و در آن شهر اجتماع مى كنند تا جايى كه نهرجمر (27) وسط شهر قرار مى گيرد.
البته احاديث فراوانى در مورد عظمت شهر قم نقل شده كه جهت اختصار فقط به نمونه هايى از آن اشاره گرديد و بعضى از احاديث نيز در مابين مطالب بيان خواهد شد.
نگين قم (28)  

شهرها انگشترند و قم نگين

قم هماره حجت روى زمين

تربت قم قبله عشق و وفاست

شهر علم و شهر ايمان و صفاست

مرقد معصومه عليهاالسلام چشم شهرها

مهر او جانهاى ما را كهربا

در حريمش مرغ دل پر مى زند

هر گرفتار آمده در مى زند

اين حرم باشد ملائك را مطاف

زائران را ارمغان عشق و عفاف

حوزه قم هاله اى برگرد آن

فقه و احكام خدا را مرزبان

قم هميشه رفته راه مستقيم

بوده در مهر هدايتها مقيم

شهر خون شهر شرف شهر جهاد

شهر فقه و حوزه ، علم و اجتهاد

هر كجا را هرچه سيرت داده اند

اهل قم را هم بصيرت داده اند

نقطه قاف قيامند اهل قم

برق تيغ بى نيامند اهل قم

اهل قم از ياوران قائم اند

در قيام و پيشتازى دائمند

القاب قم (29)  
قم از جمله شهرهايى است كه القاب متعدد به آن داده شده است ؛ و اين القاب مانند القابى كه به ديگر شهرهاى اسلامى داده اند، مفهوم دينى و مذهبى دارد.
آنچه از القاب قم در آثار نويسندگان از دوره مغول به بعد بوده عبارت است از: دارالمؤمنين ، دارالعباده ، دارالمؤحدين ، دارالعلم ، دارمدينه المؤمنين ، بلده المؤمنين ، مدينه المؤمنين ، خاك فرج (30)
مؤلف اصلى تاريخ قم  
مؤلف اصلى تاريخ قم ، حسن بن محمد بن حسن قمى است كه آن را در سال 378 هجرى به نام صاحب بن عباد - وزير معروف و دانشمند آل بويه - تاءليف كرده است .
قديمى ترين نويسنده اى كه از تاريخ قم و مؤلف آن نام برده است ، ابن طباطبا - از علماى قرن پنجم - مى باشد كه در كتاب منتلقه الطالبيه در چند مورد از كتاب تاريخ قم به عنوان كتاب قم نقل كرده است .
در دوره صفويه تنها نويسنده اى كه گويا متن تاريخ قم را در دست داشته ، بنا بر نوشته مرحوم حاجى نورى ، امير سيد احمد حسينى ، مؤلف كتاب فضايل السادات مسمى به منهاج الصفوى است ؛ و از علماى متاءخر، عالم جليل آقاى محمدعلى ، پسر استاد على اكبر بهبهانى است كه در حواشى نقد الرجال از اصل كتاب تاريخ قم نقل كرده است .
متاءسفانه اصل عربى اين كتاب موجود نيست ، اما فقط ترجمه يك چهارم كتاب پنج باب از بيست باب موجود است .
ترجمه مزبور در سالهاى 805 و 806 هجرى انجام يافته و مترجم كه معلوم است مردى مطلع بوده ، به نام حسن بن على بن عبدالملك قمى است كه آن را به نام ابراهيم بن محمود على صفى ترجمه كرده است .
لازم به ذكر است كه خاندان صفى در قرون هشتم و نهم در شهر قم شهرتى داشته اند و افرادى از اين خاندان در اين شهر داراى نفوذ و قدرت و مقامى بوده اند. (31)
قبل از تاءليف كتاب تاريخ قم ، كتاب ديگرى ، مشتمل بر مجموع اخبار قم ، تاءليف شده بود كه آن را مردى عرب مقيم قم به نام على بن حسين بن محمد بن عامر در سال 328 نوشته بود. كتاب مزبور به دست نويسنده تاريخ قم نرسيد، زيرا مؤلف ، آن را در اتاقى گذاشت و به علت فرود آمدن سقف آن اتاق كتاب از بين رفت .
علت نام گذارى نام قم  
در كتاب تاريخ قم ، تاءليف حسن بن محمد بن حسن قمى در بيان علت نام گذارى قم چنين آمده است :
شهر قم را بدين علت قم ناميدند كه محل جمع شدن آب ها و آب تيمره و انار بوده است (تيمره را ديمره هم مى گفته اند كه ظاهرا از رودهاى آن زمان بوده است ) كه چون آب در آن جا جمع مى شده و آن را هيچ منفذ و رهگذرى نبوده ، در اطراف آن جا علف و گياهان و نباتات فراوان مى روييده است و در عرب ، جمع شدن آب را قم گويند؛ كه بعضى قمقمه را معرب كمكم دانسته اند و گلاب پاش را نيز نوعى از قمقمه وصف كرده اند و جمع آن را قماقم ناميده اند؛ با اين تفاوت كه وقتى در آن نواحى علف زار و سبزه زار زياد مى شد، چوپانان براى چرانيدن گوسفندان خود، برگرد علف زارها خيمه مى زدند و خانه هايى را بنا مى كردند و خانه هاى ايشان را در فارسى ، كومه ناميدند و به مرور زمان كومه تبديل به كم شد؛ پس آن را معرب گردانيده و قم ناميدند.
در اين مورد مناسب است به حديثى اشاره نماييم :
از حضرت صادق (عليه السلام ) از پدران بزرگوارش از رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) روايت شده است كه فرمود در شب معراج كه به سوى آسمان مى رفتم ، جبرئيل مرا بر كتف راستش نشانده بود، در زمين جبل بقعه اى ديدم از مشك خوشبوتر و از زعفران خوشرنگ تر، ناگاه ديدم پيرمردى كلاه درازى بر سر دارد؛ به جبرئيل گفتم اين بقعه چيست ؟ گفت : جايگاه شيعيان تو و شيعيان وصى تو على (عليه السلام ) است . گفتم : اين پيرمرد كيست ؟ گفت : شيطان است . گفتم : از ايشان چه مى خواهد؟ گفت : مى خواهد آنان را از دوستى و ولايت امير المؤمنين (عليه السلام ) بازدارد و به نافرمانى خدا و گناه دعوتشان كند، گفتم : اى جبرئيل ما را به آن مكان ببر. با حركتى سريع تر از برق ما را به آنجا رسانيد. گفتم : يا ملعون ، قم ! يعنى اى ملعون برخيز و برو، در اموال و اولاد و زنان دشمنان ايشان شركت كن ؛ زيرا به راستى تو را بر شيعيان من و شيعيان على سلطنتى نيست ، از اين رو آن مكان قم ناميده شد. (32)
سئل ابو عبدالله (عليه السلام ) اين بلاد الجبل ؟ فانا قد روينا انه اذا رد اليكم الامر يخسف ببعضها، فقال : ان فها موضعا يقال له بحر و يسمى بقم و هو معدن شيعتنا .
از امام صادق (عليه السلام ) سؤ ال شد: شهرهاى جبل كجاست ؟ براى ما نقل كردند: زمانى كه حكومت به شما برگردد قسمتى از آن از بين مى رود. امام فرمودند: در آن جبل مكانى است كه به آن بحر گفته مى شود و آن قسمت قم ناميده مى شود و آنجا مركز شيعيان ماست . (33)
همچنين در مورد اين مطلب كه چه كسانى نخستين بار قم را بنا كردند و به چه علت آن را بدين نام گذاشتند، مطالبى را عينا از كتاب تاريخ قم تاءليف حسن بن محمد بن حسن قمى بيان مى داريم :
چنين گويند كه قم را در قديم الايام ، صفرا نام نهادند و صفرا خواندند و در روزگار عجم تا آن گاه كه آل سعد بن ملك به قم نزول كردند، آب عزيز الوجود (34) و كم بوده است ؛ و در كتاب سير الملوك عجم چنين آمده است كه : چون بهرام گور به جانب بلاد ارمنيه مى رفت ، اتفاقا رهگذر او بر ديهى (35) بود از تخوم (36) ساوه كه آن را طغرود مى گويند؛ بدين ديه آتشكده بنا نهاد و آتش در آن برافروخت و بازارى در آن پديد كرد و قم و روستاق هاى روستا آن را بنا نهاد و آن را ممجان نام نهاد و به مزدجان بارو كشيد و ابو عبدالله احمد بن اسحق همدانى الفقيه چنين روايت كند در كتابى كه آن را كتاب بلدان نام كرده است قم را قمساره بن لهراسب بنا كرده است .
ابو عبدالله حمزه بن حسن اصفهانى در كتاب اصفهان ياد كرده است كه چون عرب اشعريان به قم آمدند. در جوانب قم در خيمه هايى از مو بزول كردند. چون در اين ناحيه متمكن شدند. در صحارى (37) هفت ده و خطه و منزل ساختند و سراها و بناها و قصرها و عمارت ها بنا نهادند و فرود آمدند و آن هفت ده ممجان ، قزدان ، مالون ، جمر، سكن ، جلنبادان و كميدان بودند. چون اين روستاها به هم نزديك شد، از مجموع آن نام ها كميدان را اختيار كردند و مجموع اين ده ها را كميدان ناميدند. پس از مدتى براى اختصار، چهار حرف آن را حذف كردند و آن را كم ناميدند كه پس از معرب ساختن ، قم ناميدند.
نتيجه 
شايد در بين علل مختلفى كه براى وجه تسميه قم ذكر كرده اند از همه صحيح تر اين باشد كه كلمه قم معرب كومه است ؛ بدين شرح كه چون سرزمين قم پيش از آن كه به صورت شهر در آيد داراى گودال هاى پر آبى بوده و چوپانان گوسفندان خود را براى آشاميدن آب و چرانيدن در سبزه زارهاى اطراف آن گودال ها مى برده اند، به تدريج عده اى از چوپان ها به دليل توقف طولانى در آن سرزمين ، براى خود مساكن موقتى - كه در فارسى به آن كومه گويند - ساخته اند. اين كومه ها كم كم زياد شده و توسعه پيدا كرد پس از مدتى به صورت ده درآمد و چون آب سرزمين از لحاظ طبيعى براى شهر مناسب بود، به مرور زمان و زياد شدن سكنه آن ، مبدل به شهر شد؛ ولى به مناسبت مساكن اوليه چوپانان ، نام كومه براى آن باقى ماند. بعد از ظهور اسلام و نفوذ زبان و ادبيات عرب و ايران در يكديگر، بسيارى از كلمات فارسى تغيير شكل داد و از جمله كوم مبدل به قم گرديد.
در اين قسمت با مطالبى درباره اشعريان و علت مهاجرت آنان به قم و مطالبى ديگر، آشنا خواهيد شد.
مطالعه اين قسمت ، بسيار لازم و ضرورى است ؛ چرا كه نام قم بدون وجود اشعريان ، و وجود اشعريان بدون قم ، امكان پذير نيست .
اشعريان چه كسانى بوده اند و چه دينى داشته اند؟ 
اشعريان از عرب هاى قحطانى و در اصل مقيم يمن بودند و چون جد ايشان - ادر - هنگامى كه از مادر زائيده شد سر او پر مو بود، وى را اشعر (38) ناميدند.
نخستين فرد از آل اشعر كه به قصد مسلمان شدن از يمن بيرون آمد و در مدينه به حضور پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) رسيد، ملك بن عامر اشعرى بود كه در اسلام مقام بلندى يافت .
نويسنده تاريخ قم گويد: همچنين از مفاخر ايشان (آل اشعر) آن كه فرزندان ملك بن عامر اشعرى ؛ مخصوص شدند به اعتقاد مذهب شيعت به خلاف ديگر مردمان و اين مذهب را اظهار كردند و خود را بدان شهرت دادند. آن طور كه معلوم است از قبيله اشعر، كسانى كه به كوفه آمدند و متوطن شدند، شيعه يا متمايل به مذهب شيعه بودند و از ميان اينان ، فرزندان ملك بن عامر؛ در مذهب شيعه قدمى ثابت داشتند و اشعريانى كه به قم آمدند از ايشان بودند. (39)
همچنين در آثارى از قبيل : تاريخ طبرى و كامل اين اثير، در ضمن شرح خروج عبدالرحمن بن محمد بن الاشعث بر حجاج ، ذكرى از بنى الاشعر و آمدن ايشان به قم نشده است ؛ اما اين مطلب را متعرض شده اند كه در سپاه عبدالرحمان ، جمعى از علماى تابعين و قاريان قرآن از جمله : كميل بن زياد و سعيد بن جبير - كه از شيعيان معروف هستند - قرار داشتند.
همچنين نويسنده تاريخ قم گويد: از ديگر مفاخر اشعريان اين است كه موسى بن عبدالله بن سعد اشعرى نخستين كسى بود كه در قم ، اظهار مذهب شيعه كرد تا ديگر مردم قم به او اقتدا كردند. (40)
مردم قبل از آمدن اشعريان چه دينى داشته اند؟ 
بر خلاف گفته نويسنده تاريخ قم و ياقوت حموى ، مردم قم از اوايل فتح شهر به دست مسلمانان ، جزء دوستداران خاندان پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) در آمده اند و همواره با عمال اموى مبارزه مى كرده اند.
قم يكى از اماكن امن براى قيام كنندگان در مقابل بنى اميه بوده است ؛ از اين رو، كسانى كه در مقابل امويان علم مخالفت برافراشتند، به قم و كاشان روى آوردند از جمله در سال 77 هجرى مطرف بن مغيره بن شيعه چون در مقابل حجاج بن يوسف - والى عراق - از طرف عبدالملك مروان قيام كرد، به قم و كاشان آمد واز اطراف استمداد كرد و مردم او را يارى رساندند.
در تاريخ بلعمى ضمن شرح آمدن مطرف به قم ، به شيعه بودن مردم قم هنگام آمدن مطرف تصريح شده است ؛ در حالى كه آمدن اشعرى ها به قم در حدود پانزده سال بعد از واقعه مطرف مى باشد؛ البته عرب هاى غير اشعرى هم در قم بوده اند؛ مانند: عده اى از بنى اسد، قومى از آل مذحج ، قبيله قيس و نيز قبيله عنزه در روستاهاى چاپلق و برقه رود متوطن بودند. (41)
علت مهاجرت عرب اشعرى از كوفه  
به نقل از ترجمه تاريخ قم ، عرب اشعرى در كوفه داراى حشمت و جلالت و جمعيت بودند و در اين قبيله ، شجاعان نامدارى وجود داشتند؛ به اين دليل واليان كوفه هميشه جانب ايشان را رعايت مى كردند.
اين قبيله از نژاد اشعرين سباءبن يشجب بن يعرب بن قحطان بن هود پيغمبر بودند. سباء داراى ده فرزند بود كه هر كدام از آن ها سرسلسله قوم بزرگى شدند. اين قبايل عبارتند از: ازد، كنده ، مذحج ، اشعر، انمار، حمير، عامله ، جزام ، لحم و غسان .
قبيله اشعرى در آغاز بعثت رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) از يمن به مكه معظمه هجرت كردند و به آن حضرت ايمان آوردند و شيخ قبيله به نام مالك بن عامر هانى بود كه در جنگ قادسيه پس از برداشتن جسر (42) توسط سپاه ايران اسب خود را به دجله افكند و از سوى ديگر بيرون آمد و به دنبال وى ساير سواران نيز از دجله گذشتند.
مالك ، داراى دو فرزند به نام هاى سائب و سعد بود. سائب بن مالك ، همان فرد نامدارى است كه مختار ابن ابى عبيده ثقفى را براى نهضتى كه براى خونخواهى حضرت سيد الشهدا (عليه السلام ) به پاداشته بود، حمايت نمود و با همكارى وى و ابراهيم بن مالك اشتر بر مشكلات فائق آمد؛ ابن مطيع ، والى كوفه را مجبور به فرار كرد و بر عراق و ايران و ارمنستان حكومت يافت و از حدود 8033 قتله امام حسين (عليه السلام ) آن چنانكه شايسته بود انتقام گرفت .
وفاى سائب تا حدى بود كه تا لحظه آخر از مختار دست بردار نبود و سرانجام نيز به اتفاق او دستگير و در دارالعماره كوفه به فرمان مصعب بن زبير پس از آنكه از صبح تا ظهر با زبان روزه جنگ كردند، سرانجام به قتل رسيدند.
سائب فرزندى به نام محمد بن سائب داشت كه پس از قتل پدر محبوس ‍ گشته و پس از مدتى آزاد گرديد كه قدرت او را برابر با هزار نفر ارزيابى مى كردند. بازان از طريق آذربايجان يا قزوين به نزد حجاج در كوفه رفت و از او تقاضاى هزار نفر نيرو (جنگجو) كرد تا بر منطقه خود و ديلمان و طبرستان نفوذ يابد و حجاج ، محمد را با وى اعزام كرد.
محمد بن سائب منطقه او را پاكسازى و امن نمود و نيز دشمنانش را سركوب كرد و خود را به مردم آن سامان نشان داد و چون بازان از شر دشمنان آسوده شد، او (محمد) با موافقت بازان اما بدون كسب اجازه از حجاج ، محرمانه به كوفه مراجعت نمود تا پس از چند روز بازگردد. به حجاج خبر دادند كه شب ها اسبى را لب آب مى آورند كه از ابن سائب است . حجاج عده اى را براى يافتن او تعيين نمود، و شبانه او را در خانه نزد مادرش - كه دختر ابوموسى اشعرى بود - يافته ، هنگام خواب او را در بستر دستگير نمودند. در آن حال مادرش او را از مقاومت بازداشت و سوگند خورد كه اگر تسليم نشود سربرهنه بيرون آيد ناچار، محمد شمشيرش را به زمين انداخت و تسليم شد و حجاج هم همان شب او را به قتل رسانيد. به دنبال آن به منادى دستور داد كه اعلام نمايد هرگاه ، پس از سه روز از آل سائب يا مالك بن عامر، كسى را در كوفه بيابد، خونش هدر باشد. بنابراين ، اشعريون مجبور به ترك كوفه شدند و به طرف ايوان مهاجرت نمودند تا به نهاوند و دينور رسيدند. از جمله بزرگان آن ها، پنج پسر سعد، به نام هاى عبدالله ، احوص ، عبدالرحمن ، بكر و نعيم بودند كه از ميان آن ها، احوص به شجاعت و پيروى از مذهب تشيع معروف بود. او از هر فرصتى استفاده كرده ، عليه خلفاى اموى قيام مى كرد. به اين علت ، حجاج نسبت به او بدبين بود و منتظر فرصتى بود تا او را از پاى در آورد؛ بنابراين آن ها، به دنبال آنان تا نهاوند آمدند و چون آل سائب به طرف اصفهان كوچ كردند، ايشان هم به راه افتادند تا به سرزمين قم رسيدند.
همچنين در بيان علت مهاجرت پسران سعد، نقل كرده اند كه چون عبدالرحمن بن محمد بن اشعث كندى از طرف حجاج ، امير سيستان بود، عليه وى خروج كرد و كرمان را تسخير كرده ، بر فارس و اهواز نيز استيلا يافت و وارد بصره شد. احوص هم با برادران و ياران و غلامان خود، به او پيوست و فرمانده پياده نظام لشكر او شد. حجاج با سپاه بسيارى به طرف بصره حركت نمود و بدون اطلاع از پيوستن احوص به ابن اشعث ، برادر او عبدالله بن سعد را جانشين خويش قرار داده و در كوفه خليفه خود گردانيد و در دير الجماجم ، طرفين با يكديگر برخورد كردند كه به دنبال آن جنگ سختى درگرفت . اين جنگ ، سه روز به طول انجاميد و گروه زيادى از دو طرف كشته شدند و سرانجام عبدالرحمن شكست خورد و به طرف سيستان گريخت و ياران او هم پراكنده شدند.
در بين آنان ، هفده نفر از مردم عراق و علماى تابعين (43) بودند كه به طرف ايران فرار كردند و از ياران او، چهار قبيله به نام هاى قيس ، عنزه يا عدى و اشعرى به ايران هجرت كردند كه تيم ، در طيره اصفهان ، قيس در رستاق انار، كمره و عدى در رستاق چاپلق و برقه رود و اشعرى در كميدان - كه در آخرين رستاق اصفهان بود - منزل كرده و اقامت نمودند.
عرب اشعرى به نهاوند آمده و چند روز در آن جا اقامت نمودند؛ اما به علت ابتلا به مرض وبا بسيارى از آن ها از بين رفتند؛ به طورى كه از چهل پسر عبدالرحمن ، فقط دو نفر باقى ماندند. به ناچار آن ها به طرف اين سرزمين (قم ) حركت نمودند و تعداد كسانى كه وارد قم شدند، جمعا حدود هفتاد نفر بوده و اين هجرت در سال 94 ه .ق اتفاق افتاده است .
در پايان اين قسمت جا دارد به حديثى در مورد خالى شدن كوفه از مؤمنين و مركزيت علمى قم اشاره نماييم .
عن الصادق (عليه السلام ) انه دكر كوفه و قال :
ستخلوا كوفه من المؤمنين و يارز عنها العلم كما تاءرز الحيه فى حجرها، ثم يظهر العلم بلده يقال لها قم ، و يصير معدنا للعلم و الفضل حتى لا يبقى فى الارض مستضعف فى الدين حتى المخدرات فى الحجال ، و ذلك عند قرب ظهور قائمنا . (44)
امام صادق (عليه السلام ) يادى از كوفه كردند و فرمودند:
كوفه به زودى از مؤمنان خالى مى شود و علم از آن جمع مى شود؛ همان طور كه مار در لانه اش جمع مى شود، سپس علم و دانش در شهرى كه به آن قم مى گويند، ظاهر مى شود و آن جا مركز علم و فضيلت مى گردد تا جايى كه هيچ كس حتى خانم هاى خانه دار در دين مستضعف باقى نمى مانند و اين نزديك ظهور قائم ما، حضرت مهدى - عجل الله تعالى - خواهد بود.
علل عزيمت اقوام عرب به ايران  
در فتوح اسلامى ، به ويژه هنگام فتح ايران ، مسلمانان عرب با دنياى تازه هاى روبه رو شدند. ديدن شهرهاى آباد و سرزمين هاى سبز و باغ هاى خرم و آب فراوان و ثروت سرشار، ايجاب كرد كه عده اى از آنان به اين نواحى كوچ كنند و مقيم شوند و به مرور زمان ، جزء ساكنان بومى به حساب آيند؛ البته اين كار فقط به ايران اختصاص نداشت . پس از فتح مصر و شمال آفريقا و اسپانيا عده زيادى از قبايل عرب به آن جا كوچ كردند.
لازم به ذكر است كه آمدن عرب ها به ايران و رفتن ايرانيان به سرزمين عرب ، پيش از اسلام نيز سابقه داشته است .
علل آمدن عرب ها به قم  
1- قم شهر دور افتاده اى بود و مانند امروز سر راه نبود و كسى كه در آن سكونت اختيار مى كرد معمولا از آسيب خلفا و تعقيب آنان در امان بود.
2- رسم مردم قم در ميهمان نوازى و حمايت از ميهمانان كم نظير بود.
3- آب و هواى قم ، از نظر خشكى هوا و دلايل ديگر، با زندگى عرب ها مناسبت داشت .
4- در مورد بنى الاشعر، بايد بدانيم كه بنا بر نوشته تاريخ قم ، هنگام ورودشان به قم ، از مردم اين شهر در برابر حمله ديلم حمايت كردند و از اين جهت مردم قم مقدمشان را گرامى داشتند و از آنان خواستند كه در قم بمانند.
5- بنى اسد، پس از قيام مختار به قم آمدند و در قريه جمكران اقامت كردند.آمدن بنى اسد به قم 25 سال قبل از اشعرى ها بوده است . زيرا قيام مختار در سال 66 و 67، و آمدن اشعرى ها به قم در حدود سال 93 بوده است . (45)
برخى از دلايل توجه سادات و امامزادگان به قم  
براى بسيارى از مردم اين سؤ ال مطرح است كه چرا سادات و امامزادگانى كه هم اكنون در قم مدفون هستند، از بين تمام شهرهاى ايران ، شهر مقدس ‍ قم را انتخاب كرده و در آن سكنى گزيده اند؟
براى رفع اين سؤ ال و ابهام ، به برخى از دلايل و شواهد با استفاده از كتاب هاى مختلف تاريخى ، (46) اشاره مى نماييم :
1- بسيارى از سادات ، داستان هجرت عرب اشعرى از كوفه و توطن آن ها را در ناحيه قم ، و نيز وضع زندگانى ، استقلال ، جاه و جلال و عظمتشان را در اين شهر شنيده بودند و اين يكى از عواملى بود كه آنان را مصمم ساخت در اين شهر اقامت گزينند.
2- توجه و عنايت زياد و زير آن زمان ، - اسماعيل ابن عباد - نسبت به مردم شهر قم و برآوردن حوائج و خواسته هاى آنان مانند: احداث نهرهاى زياد در داخل و خارج شهر و وقف كتاب هاى بسيارى براى طلاب و صاحبان علم ، يكى ديگر از دلايل سكونت سادات در اين شهر بوده است .
3- ارادت و توجه زياد مردم قم - كه عموما خود شيعه اثنى عشرى و از صحابه ائمه اطهار (عليهم السلام ) بودند - نسبت به سادات مهاجر و تعظيم و تكريم و فراهم آوردن وسايل رفاه و آسايش آن ها، از ديگر دلايل توجه سادات به اين شهر بوده است .
4- از آن جا كه ائمه اطهار (عليهم السلام ) از شهر قم به عنوان آشيانه آل محمد و ماءواى فاطميان و جايگاه شيعه ايشان ياد كرده اند و نيز در روايتى اهل قم از انصار و ياوران اهل بيت خوانده شده اند، طبيعى است كه در زمان آل عباس - كه اولاد حضرت على (عليه السلام ) در شكنجه و فشار قرار مى گرفتند - اين شهر يكى از پناهگاه هاى اصلى علويان واقع شود.
از اين رو، عده زيادى از آل على (عليه السلام ) اين شهر روى آورده و سكونت گزيدند. بعد از دفن حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام توجه علويان و سادات ، نسبت به قم افزايش يافت و در فاصله كوتاهى عده بسيارى از فرزندان امام حسن و امام حسين و امام موسى بن جعفر و امام على بن موسى الرضا (عليهم السلام ) و از فرزندان محمد حنيفه و زيد بن على بن الحسين و اسماعيل (فرزند امام صادق (عليه السلام ) ) از اطراف به قم روى آوردند.
امروز كثرت سادات در قم محسوس و مشهود است ، به طورى كه چند محله به نام علويان و سادات وجود دارد كه بيشتر ساكنان آن ها سيد هستند؛ مانند محله سيدان ، محله موسويان و محله موسى بن مبرقع ؛ و نيز خاندان هاى سادات زيادى همانند: خاندان چاووشى ، حسينى ، علوى ، طباطبايى ، موسوى ، لاجوردى و... در قم وجود دارند كه مورد احترام مردم هستند.
5- همچنين سادات ، به ويژه سادات علوى در قرون دوم و سوم ، از طرف خلفايى همچون منصور دوانيقى و متوكل ، در دشمنى با آل عباس ‍ (عليه السلام ) افراط مى كردند. آل على هم از فرصتى براى مبارزه با آل عباس استفاده مى كردند و با مخالفان و دشمنان آل عباس همدست مى شدند و چون شكست مى خوردند به دنبال پناهگاهى مى گشتند و اين پناهگاه در درجه اول ، ديلم (47) و قم بود.همچنين قم براى آل على ، محل امنى بود و هيچ خطرى در اين جا آنان را تهديد نمى كرد؛ در صورتى كه در نواحى ديگر، گاهى خطراتى براى ايشان به وجود مى آمد تا آن جا كه خونشان ريخته مى شد.
البته گذشته از قم ، علويان به مازندران و ديلم و نواحى ديگر مى رفتند؛ چرا كه امروزه در هر گوشه اى از كشور ايران ، قبورى از آل على با بقعه و گنبد و موقوفات فراوان وجود دارد؛ ولى عنايت علويان به قم ، با توجه به دلايل فوق بيشتر بوده است .
در استان و شهر مقدس قم ، تعداد زيادى از امامزادگان وجود دارند كه به علل مختلف به اين شهر مهاجرت نموده اند.عده اى از آنان به دست مخالفين و دشمنان اسلام به شهادت رسيده اند و عده اى هم به مرگ طبيعى از دنيا رفته اند.
در صفحه بعد به تعدادى از اسامى امامزادگان قم اشاره مى شود.
لازم به ذكر است كه پرداختن به زندگينامه اين امامزادگان از حوصله اين كتاب خارج است ؛ اما مطالعه كنندگان محترم مى توانند جهت اطلاع بيشتر در اين زمينه ، به كتبى كه اسامى آن ها در پايان اين كتاب آورده شده است مراجعه نمايند.
اسامى برخى از امامزادگان قم  
1- موسى مبرقع (در محله چهل اختران )
2- شاهزاده احمد قاسم (در محله دروازه قلعه )
3- شاهزاده جمال الدين (واقع در يك فرسنگى شهر در جاده اراك )
4- امامزاده هادى و مهدى (واقع در قريه جمكران )
5- شاهزاده احمد (معروف به امامزاده خاكفرج )
6- امامزاده على بن جعفر (محله دربهشت ، بيرون دروازه كاشان )
7- شاهزاده ابراهيم و گنبد سبز (محله دربهشت ، بيرون دروازه كاشان )
8- امامزاده ابراهيم و شاه محمد (واقع در بخش 2 قم ، پشت راه آهن خط تهران )
9- امامزاده شاه جعفر (در نزديكى شاه ابراهيم )
10- شاهزاده سيد على (در خارج از دروازه رى )
11- شاهزاده احمد (در نزديكى شاهزاده سيد على )
12- چهار امامزاده ، شامل : شاهزادگان حسن ، حسين ، ابراهيم ، جعفر ، از فرزندان امام زين العابدين (عليه السلام ). (در نزديكى شاهزاده احمد)
13- شاهزاده طيب و طاهر (واقع در شش كيلومترى جاده سراجه )
14- امامزاده شاه جعفر غريب (در نزديكى مسجد جمكران )
15- امامزاده شاه جمال (نزديك شاه جعفر غريب )
16- شاهزاده زيد (در نزديك شاهزاده حمزه ، واقع در خيابان آذر)
17- شاهزاده حمزه (در خيابان آذر، محله اى به همين نام )
18- امامزاده شاه اسماعيل (در روستاى شاه اسماعيل )
19- امامزاده اسحاق (بالاى قريه ميم )
20- امامزاده فاضل (در روستاى بيدهند)
21- امامزاده محسن (در روستاى قبادبزن )
22- امامزاده سكينه خاتون (در روستاى قاسم آباد)
23- شاهزاده هادى (در روستاى وشنوه )
24- امامزاده نور (در روستاى كرمجگان )(48)
برخى از آثار تاريخى قم (49) 
همان گونه كه بيان شد شهر مقدس قم يكى از شهرهاى تاريخى و داراى قدمت بسيار است . اينك براى نمونه به چند اثر تاريخى ، به صورت فهرست وار اشاره مى شود:
1- بناى گنبد مطهر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام كه در سال 529 ه .ق ساخته شده و به تدريج بر بناى آن افزوده گرديده است .
2- گنبد على بن جعفر در سال 710 ه .ق .
3- گنبد احمد بن قاسم در 20 محرم سال 708 ه .ق .
4- گنبد حارث بن احمد بن زين العابدين كه به خاكفرج معروف است در اوايل قرن هشتم هجرى .
5- بناى امامزاده جعفر در سال 677 ه .ق .
6- بناى امامزاده ابراهيم كه بيش از 400 سال از تاريخ بناى آن مى گذرد.
7- گنبد موسى مبرقع كه تاريخ بناى آن پيش از قرن هفتم است .
8- بناهاى باغ سبز، مدفن سه برادران در تاريخ 792 ه .ق بنا شده است .
9- بناى آستانه زيد بن على در تاريخ 848 ه .ق .
10- بناى گنبد چهل اختران در سال 935 ه .ق .
11- بناى مسجد جامع از بناهاى اواسط قرن هفتم هجرى (البته در تاريخ بنا اختلاف است كه در مبحث مسجد جامع اشاره خواهد شد).
نگرشى بر وضعيت قم از اوايل هجرت تا زمان قاجاريه  
در زمان هارون الرشيد، حمزه بن يسع كه يكى از بزرگان قم بود به حضور خليفه رسيد و از او درخواست كرد كه قم را از اصفهان جدا كند و اجازه داده شود نماز جمعه و عيدين در آن انجام يابد. خليفه تقاضاى او را پذيرفت و بدين گونه قم محل امنى شد براى كسانى كه از خليفه يا حاكم وحشت داشتند.
اولين دسته از عرب ها كه به قم پناهنده شدند، جمعى از بنى الاشعر بودند كه در زمان حكومت حجاج بن يوسف ثقفى در عراق به اين شهر روى آوردند.
شرح قضيه به طور اجمال اين است كه در زمان خلافت عبدالملك مروان ، چون عراق (50) زياد آشفته بود، عبدالملك ، حجاج را كه مردى بى باك و ستمگر و در عين حال كاردان بود به حكومت آن جا منصوب كرد اعمال ظالمانه حجاج ، معروف است و لازم به توضيح نيست . با اين كه او سركشان و مخالفان زا به سخت ترين وجهى مجازات مى كرد باز هم همواره اوقات او صرف زدوخورد با خوارج و كسانى كه از ظلم او به ستوه آمده بودند، مى شد.
از حمله كسانى كه بر حجاج خروج كرد و قصد داشت با سپاهى انبوه او را از بين ببرد، عبدالرحمن بن محمد بن اشعث بن قيس بود.وى يكى از سرداران معروف و كارآزموده حجاج بود و مدتى در مشرق ايران از طرف وى فرماندهى سپاه را به عهده داشت ؛ ولى مظالم و خونخوارى هاى حجاج و ناراضيتى مردم عبدالرحمن را وادار به نافرمانى و قيام نمود.خروج عبدالرحمن نزديك بود حجاج را به كلى مستاءصل (51) كند.عاقبت ، نفاق عده اى از همراهان ، باعث شكست او در محلى به نام ديرالجماجم (52) و متوارى شدن يارانش گرديد.
اشعريان از جمله همراهان عبدالرحمن بودند كه پس از شكست او به قم پناهنده شدند.قبل از آمدن اشعريان به قم ، ساكنان اصلى شهر در قلعه اى زندگى مى كردند كه در وسط شهر قرار داشته است . مدت ها بين اشعريان و ساكنان قلعه ، زدوخورد بوده است .
نهايتا اشعريان در اين مقابله چيره شده و قم را زير نفوذ خود قرار دادند و به قولى ، اهالى قم با آغوش باز اشعريان را پذيرفتند.
در زمان خلافت عباسى - كه بيشتر اوقات ، آل على (عليه السلام ) را تعقيب و شكنجه مى كردند - بسيارى از سادات و فرزندان حضرت على (عليه السلام ) به قم پناه آوردند و از همين موقع عقايد شيعه در اذهان ساكنان قم رسوخ پيدا كرد و به تدريج ، يك شهر شيعه نشين شناخته شد و به همين علت خلفا به اين شهر نه توجهى داشته اند و نه نظر مساعدى . (53)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ماهيت حكومت قاجار
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 28 فروردين 1395

:دوره قاجاريه ، فصل دوم :ماهيت حكومت قاجار  
استبداد و جنايت شاهان (1) 
اين سربازهاى بيچاره (را) از اطراف آورده بودند، به آنها نان نمى دادند، كالسكه اعليحضرت همايونى از طرف حضرت عبدالعظيم مى رفت ، اينها جمع شده بودند آنجا شكايت كنند، يكى هم سنگى زده بود، فرستاد اينها را از قرارى كه در تاريخ هست آوردند و جمع كردند اينها را و گفت اينها را خفه كنيد، عده كثير اينها را خفه كردند تا يكى از مستوفى الممالك بود، او بود رفت فرياد كرد: آخر اين چه كارى است ، شفاعت كرد يك همچو مردمى بودند، يك همچو مستبدهايى بودند آن محمد على ميرزايش را همه مى شناسند چه آدم ، چه جانورى بوده است ، ديگرانش هم همين طور.(27)
استبداد و جنايت شاهان (2) 
شما نمى دانيد كه وقتى كه مى خواست حكومت به قاجار برسد و يك انقلابى بود كه يك رژيمى را، رژيم سلطنتى را به يك رژيم سلطنتى ديگرى يعنى يك طايفه اى را از بين ببرند و طايفه اى ديگر بيايند آقا محمد قاجار در ايران چه كرد و برج هائى كه از سرهاى مردم درست كرد وامثال اينها.(28)
استبداد و جنايت شاهان (3) 
آنوقت اگر يك نخست وزير را مى كشتند، يك بساطى مى شد، شاهمردگى همان و به هم ريختن سرتاسر ايران اينطور بود، تا شاهمردگى مى شد سرتاسر ايران به هم مى خورد.(29)
استبداد و جنايت شاهان (4) 
در قاجاريه آن قدر از ناصرالدين شاه تعريف كردند و شاه شهيد و نمى دانم امثال ذلك ، در صورتى كه يك ظالم غدارى بود كه بدتر از ديگران شايد. آن تبليغات كه در آن وقت بود هميشه بوده است .(30)
ضعف حكومت در برابر بيگانگان (1) 
در بعضى از اوقات كه در چندين سال پيش از اين يك اولتيماتومى آنها(31) ميدادند به ايران مثلا، با همان لفظى كه آنها، تشرى كه آنها مى زدند هر امرى را كه مى خواستند، به مجلس تحميل مى كردند و به دولت تحميل مى كردند، اينها هم نسبت به ملت خودشان همين طور: همچو كه صحبت حكومت نظامى مى شد ديگر مردم بكلى به واسطه خوفى كه از اينها داشتند، بكلى خودشان را مى باختند.(32)
ضعف حكومت در برابر بيگانگان (2) 
اگر يك مطلبى فرض كنيد در يك دولت كوچكى واقع مى شد بر خلاف ميل شوروى مثلا يا بر خلاف ميل آمريكا، كافى بود كه آمريكا يا شوروى يك تشر بزنند، با همان يك تشر مساله ختم مى شد، يا مثلا در آنوقتى كه انگلستان قدرتش زيادتر بود از ديگران ، يك كشتى را بياورند در اين آب هاى نزديك ايران ، يك كشتى را كه آوردند اينجا، ديگر نه مجلسش توانست حرفى بزند و نه دولتش و هر چه آنها مى خواستند، تحميل مى كردند.(33)
ضعف حكومت در برابر بيگانگان (3) 
چى است مسئله ؟ چه شده است ايران ؟ چه قصه اى در ايران واقع شده است كه سابق اگر چنانچه در زمان سلاطين سابق ، در زمان قاجار، در زمان پهلوى اگر يك كلمه در آن جا مى گفتند اينها تمام كنار مى رفتند، اگر يك تشر مى زدند آنها خلع سلاح مى شدند، چه شده است كه حالاپاسدارهاى ما هم اعتنا به آنها نمى كنند؟ براى اين كه آن وقت مردم را خواب كرده بودند، تبليغات دامنه دار دشمن هاى اسلام ، مردم را خواب كرده بودند، از هم جدا كرده بودند، شهرها از هم جدا بود، احزاب مختلفه همه با هم مختلف بودند، حكومت ها همه دست نشانده بودند، اما امروز مسئله اين نيست ، امروز ايران بيدار شده است ، امروز اسلام در ايران رواج پيدا كرده است .(34)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (1) 
در وقتى كه من بچه بودم در خمين يك حكومتى بود كه اين ، يكى از خوانين آن اطراف را گرفته بود و حبس كرده بود ، بعد از همان خوانين چند نفرى با تفنگ آمدند و حكومت را گرفتند و بردند و مردم هيچ عكس ‍ العملى نشان ندادند بلكه خوشحالى هم مى كردند.(35)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (2) 
مثل سابق نباشد كه اجاره مى دادند يك استانى را، اجاره رسمى ، چقدر بدهد تا اينكه اين در اين استان برود، و آن وقت رفت بايد چقدر بدهد و چقدر درآورد تا آن را ادا كند و براى خودشان چقدر باشد قضيه تيول بود. يك جائى را به يك نفرى به اجاره ، تيول مى دادند، اين بايد برود مردم را آنقدر بدوشد كه آن مقدارى را كه بايد به مثلا آن نخست وزير آنوقت يا آن فرض كنيد كه فرمانفرما و آن كسى كه در راس بود بايد ادا كند، ادا كند. خوب قهرا خودش هم كه رفته براى اين كار براى خودش هم ببندد بار خودش را. وقتى وضع اينطور شد كه از اول آن كسى كه صدر اعظم بوده است ( آنوقت ، صدراعظم آنوقت منشاء امور بود) صدراعظم آن حكومت را ، استانهائى را كه مى خواست بفرستد، اجاره مى داد آنجا يك تيول بوده اين استان ، استان كرمان است ، كم درآمدتر است ، كمتر. استان خراسان زيادتر در آمد دارد، استان آذربايجان زيادتر، روى در آمد آنجا و اينكه ثروتمندهاى آنجا چقدر هستند، چقدر مى شود از آنها اين استفاده بكند.(36)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (3) 
اين را يادم هست ، كه حالا در چه وقتش بود نمى دانم ، اگر يك كسى را استاندار آذربايجان - مثلا- مى كردند، اجاره مى دادند به آنها، يعنى اين آدم بايد مثل پنجاه هزار تومان يا ده هزار تومان آنوقت بدهد به آن كسى كه بايد اين را سر آن كار بگذارد( نخست وزيرش ، خودش يا صدر اعظمش ) بايد اينقدر بدهد كه برود استاندار آذربايجان بشود . اين به آنجا كه مى رفت چون اجير است و اينقدر گرفته بايد دو مقابل ، آنجا بگيرد يا بيشتر تا اينكه خوب ، هم مال الاجاره را بدهد، هم نفع ببرد. وضع اينطور بود كه اجاره بندى بود، آذربايجان چون بزرگتر بود زيادتر، همدان چون كوچكتر بود كمتر، همه روى يك اجاره بندى خاصى بود كه روى اين اجاره بندى استاندار تعيين مى شد يا فرض كنيد كه فرماندار تعيين شد.(37)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (4) 
يك وقت در بعضى از حكومتها تيول مى كردند، خراسان را مى دادند دست يك عده تيول ، او چقدر مى داد براى اين ، فرض كنيد كه در پول آنوقت پنجاه هزار تومان ، پول پنجاه هزار تومان آنوقت ، پنجاه ميليون هم بيشتر بود و به او خراسان را مى دادند، برو سراغ خراسان ، يعنى ديگر هم ما هر چه صدا از خراسان بلند بشود و هر چه از ظلم تو گفته بشود ما اعتنا نميكنيم . تو برو، آنجا مال تو. آنجا هم مردمش و عرض بكنم ناحيه اش و در آمدش مال اين بود، اين بايد اين پنجاه هزار تومانى كه اينجا به نخست وزيرش داده است يا به صدر اعظم داده است ، بايد اين پنجاه هزار تومان را در آورد و چندين پنجاه هزار تومان هم براى خودش در آورد، براى اينكه يك تجارتى بود ، فروخته بودند اينجا را، اين پول او را بايد بدهد، بايد به نفع هم ببرد. اين با مردم چه مى كرد، با كدخداهاى ده يا بست وبند مى كرد و ده را ميچاپيد يا اگر كد خدايى بود كه يك تخلفى مى كرد، آنطور مى كرد كه شاه مخلوع به مردم .(38)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (5) 
من از زمان احمد شاه تا حالااين رژيم زمان احمدشاه را ديده ام ، اواخر آن رژيم را از زمان رضا شاه و پسرش را تمامش را تامنتهى شده به حالاآن چيزى كه اسباب ضعف دولت و جدائى مردم از آن دولت هستند آن عبارت از كيفيت مسلمان هاست ، كيفيت عمل همه دستگاه هاست ، يعنى يك حكومتى كه در يك جايى مى رود، در مركز كارهايش را درست كرده بود و رشوه هايش را به آنهايى كه بايد بدهد، داده بود، آنها هم اجازه اينكه هر كارى مى خواهد بكند داده بودند و هركارى در آنجا مى كرد يا كسى جرات نمى كرد صحبت كند يا اگر مى كرد اثر نداشت اين منحصر به آن رده بالانداشت همه رده ها تا آخر وضع اينطورى بود در بعضى از اوقات ، در بعضى از جاها يك حكومتى كه آنوقت مى خواست برود، كه حالا استاندار بوده ، از فرض كنيد خراسان مى خواست يك كسى برود به حسب اختلاف در آمد در آنجا براى استاندار و براى حكومت ، او اجاره مى كرد آنجا را، تيول بود خراسان ، تيول مثلا فلان شاهزاده بود و چقدر به شاه يا به دستگاه مى داد و آنجا را تيول مى كرد و بعد هم آنجا هر كارى خواست مى كرد بايد آن چيزى را كه داده است در آورد و مضاعف بر او، زياد براى خودش و دوستانش ذخيره كند.(39)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (6) 
من يادم است بچه بودم كه حكومت خمين يك نفر از خان ها را گرفته بود بعد از دو سه شب ، سه چهار شب ريختند خان ها و حكومت را گرفتند و حبسى هاى خودشان را بيرون آوردند و حكومت را به اسيرى بردند، و احدى از مردم هيچ ، همچو نبود كه چرا بگويند ، خوشحال هم بودند، شايد بعضى شان هم منزل حكومت را آمدند تتمه را غارت كردند. من شاهد قضيه بودم كه آن خانه اى كه حكومت را از آن بردند، من بچه بودم پشت يك درى ايستاده بودم و نگاه مى كردم به وضع آنها كه آنها حمله كرده بودند و حكومت هم مرد قلدرى بود، او هم باز آنوقت ده تيرى داشت او، او هم حمله مى كرد و يك نفر را هم ظاهرا از آنها كشته بود لكن بعد اسير شد. اين وضع حكومت بود.(40)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (7) 
امثال عين الدوله هايى (41) كه در هر محلى بودند مردم را كباب مى كردند و آنهمه ظلم مى كردند و حكومت هاى اينهااجاره اى بود يعنى در تهران اين كه راس بود، آن خراسان را به يك كسى تيول مى كرد و اصفهان را به يك كسى ، اين به حسب اختلاف سعه از آنها پول مى گرفت و اين مختار بود برود آنجا كه كسى كه مثلا آنوقت بيست هزار تومان مى داد و بيست هزار تومان آنوقت دو سه ميليون حالا بود، اين بايد برود بيست هزار تومان اين آقا را بدهد يك بيست هزار تومان هم براى خودش تهيه كند، ديگر هرچه مردم مى خواستند كه شكايت كنند بنابراين بود كه ديگر شكايت ها را گوش ندهد. آن حاكم بيست هزار تومان را آنجا بدهد برود آنجا فعال مايشاء، هرچه مردم شكايت كنند، ديگر مردم مايوس شدند كه شكايت بكنند و شكايت هم نمى كردند مردم .(42)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (8) 
شايد، بعضى آقايان يادشان بايد باشد، همين در زمان قاجار هم كه ديگر اين آخرى با ضعف زندگى مى كردند معذلك حكومت هايشان در هر جا حكم يك سلطان داشت ، حكم يك پادشاه را داشت ، هر كارى خواست مى كرد و بسيارى از جاها را هم اجاره مى دادند. اين - فرض كنيد كه استاندارى كه مى خواست يك جايى برود، آن والى كه مى خواست برود فرض كنيد والى خراسان بشود، خراسان تيول او بود و آن وزير بالا و آن - فرض كنيد كه امير والا، آن يك وجهى مى داد خراسان را مى خريد بنا هم بر اين بود كه تو برو هر كارى مى خواهى بكن ، ما گوش نمى دهيم به حرف هاى مردم او مى رفت آنجا هر كارى دلش مى خواست مى كرد، مردم را هر طور مى خواست عذاب مى داد و البته آن پولى كه داده است بايد درآورد بااضافاتش ، پول ها هم درمى آمد.(43)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (9) 
بنده در جوانى خوب ، آن حكومت هاى زمان قاجار را ديدم بعد هم حكومت هاى زمان اينها را، يك حكومت در يك بلدى كه مى آمد مالك جان و مال مردم كانه بود و مردم در مقابل او بايد هيچ حرف نزنند من خودم مشاهده كردم كه حكومتى كه - در- مال ولايت ثلاث ها(44) بود، در مركزش گلپايگان بود و آمده بود خمين من بچه بودم يك آدم بسيار متدين بود، بسيار آدم خوبى بود، حالاچه بهانه اى اين مرد خبيث پيدا كرد، توى اطاقش رفته بودند نشسته بودند، كشيدندش آوردندش توى حياط بستندش به چوب و به كف پايش چوب زدند بعد هم آن فراش ‍ خبيثى كه همراهش بود من توى دالان وقتى داشت مى رفت ديدم با چك به پشت گردنش زد تا بردند، حالاچى از او گرفتند آن را ديگر من نمى دانم .(45) ظلم و ستم حكومتهاى محلى (10) 
در بعضى از اوقات اينطور بود كه آن مثلا صدراعظمى كه آنجا بود يا آن نخست وزيرى كه آنوقت بود، آن زمان هم خصوصا زمان . قاجار كه بيشتر اين مسائل بود اصلا هر جايى را در تيول يك كسى قرار مى دادند يك كسى را در خراسان مى فرستند، خراسان مال تو، البته او يك چيزى مى داد خراسان مال او بود يعنى معنايش اين بود كه تو اين رشوه را به من بده ، خراسان هر كارى مى خواهى بكنى ، هر چه مردم فرياد كنند كسى نيست كه گوش كند به حرفش .(46)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (11) 
ما كه رژيم هاى سابق را ديديم و من كه از زمان قدرت قاجاريه و بعد هم قدرت رضاخان و اذنابش و اولادش مشاهد اين كشور بودم و ديدم كه يك حكومت جزء در يك بلد كوچك با مردم چه مى كرده است ، دست مردم به يك حكومتى كه مال يك ده بود يا يك قصبه بود نمى رسيد، مردم از دور حشمت او را مى ديدند، آنها وقتى كه بيرون مى آمدند به مردم كار نداشتند، اتكال به سرنيزه بود.(47)
اشرار و ياغيان داخلى (1) 
من خودم اطلاع دارم ، از آنوقت هائى كه در زمان احمد شاه يادم هست ما مبتلابوديم به دزدها، مبتلابوديم به اين اشخاصى كه مى آمدند مثل رجبعلى و مثل نايب حسين كاشى و مثل آن ميرزا علينقى ها(48) و آنها كه شما حالا اسم شان را هم نشنيديد، اينها ميرفتند غارت مى كردند، دهاتى كه ما در آن بوديم غارت ميكردند كاشان ، اصل حكومت در كاشان نمى توانست كارى بكند، همه اش اين غارتگرها بودند، غارتگرها آنجا غارت مى كردند، همه كارها را انجام مى دادند.(49)
اشرار و ياغيان داخلى (2) 
كى را مى ترسانند، من از بچگى در جنگ بودم ، تا حالانگفتم ، ما مورد هجوم زلقى ها(50) بوديم ، مورد هجوم رجبعلى ها بوديم و خودمان تفنگ داشتيم و من در عين حالى كه تقريبا اوائل شايد بلوغم بود، بچه بودم ، دور اين سنگرهائى كه بسته بودند در محل ما و اينها مى خواستند هجوم كنند و غارت كنند، آنجا مى رفتيم سنگرها را سركشى مى كرديم اينها از چى ما را مى ترسانند؟(51)
اشرار و ياغيان داخلى (3) 
شايد شما هيچ كدامتان يادتان نباشد، همه اين شلوغى ها كه حالا مى بينيد ما شاهدش بوديم ، ما در همان محلى كه بوديم ، يعنى خمين كه بوديم سنگربندى مى كرديم ، من هم تفنگ داشتم ، منتها من بچه بودم به اندازه بچگى ام ، بچه شانزده ، هفده ساله ما تفنگ دستمان بود و تعليم و تعلم تفنگ هم مى كرديم ، من بلدم الان تفنگ بيندازم ، اين اخوى (52) ما بزرگتر از ما بود، ايشان تفنگ انداز است ، منتها حالاپيرمرد است ، ما سنگررفتيم و با اين اشرارى كه بودند و حمله مى كردند و مى خواستند بگيرند و چه بكنند، هرج و مرج بود، ديگر دولت مركزى قدرت نداشت و هرج و مرج بود، قبل از اين خان بود، هرج و مرج و دولت مركزى هم بدون قدرت و همه جا، كاشان و اين حدود قم و... است ، چيز كاشى بود، نايب حسين و پسرش ، آن حدود ما هم حمله مى كردند زلقى ها و نمى دانم ... حمله كردند و يك دفعه هم آمد يك محله اى از خمين را گرفتند و مردم با آنها معارضه كردند و تفنگ دست گرفتند، ما هم جزء آنها بوديم .(53)
مقايسه حكومت قاجار و پهلوى (1) 
ممكن است كسى بگويد كه آغا محمد قجر هم مثل آنها جنايتكار بوده ، اما آقا محمد قجر مثل اينها خيانتكار نبود، در تاريخ نيست كه محمد خان قجر براى مملكت ديگرى منافع مملكت خودش را داده باشد جنايتكار بود اما خيانتكار نبود. همين طور سلاطين سابق جنايتكار بودند همه شان ، همه بد بودند ، اما خيانت مثل اين عنصر فاسد، هيچ يك از سلاطين ايران خيانت اينجورى نكردند.(54)
مقايسه حكومت قاجار و پهلوى (2) 
از اول صد سال تا زمان مشروطه وبعد از مشروطه تا زمان رضاخان يك قطعه حساب بكنيم و وضع آنوقت وآزادى زن ها در آنوقت وآزادى مردم در آنوقت با اينكه آنوقت هم حكومتش فاسد بود آن راحساب كنيم ، يك قطعه هم از بعد از رفتن اين رژيم يا در حال شكست اين رژيم كه ديگر نمى توانست كارى بكند، تا حالا هم يك قطعه حساب بكنيم . يك قطعه هم در زمان رژيم ، از زمانى كه رضاخان كودتا كرد تا زمانى كه رژيم از بين رفت ، قدرتش از بين رفت . اين سه حال را ما ملاحظه مى كنيم و عرضه كنيم به اينهائى كه حالا هم براى اين رژيم يا نظير آن رژيم اشك ميريزند و با اسم آزادى و با اسم دموكراسى معارضه با اسلام و مسلمين مى كنند. ما عرضه مى كنيم اين سه قطعه از زمان را با اينكه قطعه سابقش ‍ هم كه در زمان قاجاريه بود و آنها، آنوقت هم مرضى اسلام نبود لكن آنوقت قدرت مسلمين زيادتر بود و حكومت ، آن قدرت و غلبه را بر روحانيون اسلام نداشت ضعيف بود قدرتش در مقابل روحانيون و در مقابل ملت .(55)
مقايسه حكومت قاجار و پهلوى (3) 
زمان رضا شاه از باب اينكه همه دزدى ها منحصر به خودش بود، انحصار دست خودش بود، حكومت ها به اين قدرت نبودند، زمان احمدشاه اينطور نبود كه خود آنها بتوانند همه برداشت ها را براى خودشان بكنند، اين بود كه دارودسته هائى كه مى فرستادند اين بساط را درست كردند.(56)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دوره قاجاريه ، فصل اول :استعمار در ايران
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 28 فروردين 1395

بخش اول :دوره قاجاريه ، فصل   اول :استعمار در ايران
گامهاى نخستين استعمار در ايران (1) 
ابتلاى ما اساسش اجانب است و اين ابتلائى نيست كه تازه ما پيدا كرده باشيم . اين خيلى تاريخ قديمى دارد كه از آنوقتى كه اينها راه پيدا كردند به ايران ، به شرق و مطالعات كردند در حال شرق ، از آنوقت اينها فهميدند كه يك لقمه چربى است شرق و داراى مخازن و معادن است و بايد اين را به هر طورى كه هست ، اين طعمه را به هر طورى كه هست بايد اينها ببرند و نگذارند كه مردم خود آن ديار استفاده از اين بكنند و كارشناسهايشان معادن ما را همه مى دانند در كجا چه معدنى هست . من در همدان بودم يك نقشه اى را يكى از اهل علم آنجا كه بعد وارد در مسائل ديگر شده بود آورد و به من نشان داد كه نقشه بزرگى بود كه در آن يك اسم تمام ، آنطور كه او مى گفت اسم تمام دهات همدان در آن بود و نقطه هاى زيادى در آن بود كه نقطه ها را من پرسيدم كه اينها چه هست ، گفت كه اينها آن جاهايى است كه يك چيزى در آن هست ، زيرزمينش يك چيزى پيدا مى شود، حالا نفت يا ساير چيزها، فلزات مثلا. ايشان اينطور گفت كه اين كارشناسان اينها آمدند و نقشه بردارى كردند و مواردى كه يك چيزى داشته است ، اينها ثبت كرده اند. اين انحصار به آنجا نداشت ، تمام بيابان هاى ايران را اينها با شتر رفته اند. آنوقت كه وسيله شتر بوده است با شتر رفته اندو گرديده اندو همه اينها را پيدا كرده اند كه ما چه داريم كه با آن توانند استفاده از آن بكنند و همه دارائى ما را آنها ثبت كرده اند(17)
گامهاى نخستين استعمار در ايران (2) 
در200 سال پيش از اين ،300 سال پيش از اين كه خارجى ها راه يافتند به اينجا، مطالعات كردند و همه چيز را بررسى كردند و روحيه مردم را بررسى كردند و زمين ها را بررسى كردند، با شتر رفتند بيابانهاى ما را بررسى كردند كه چه دارد چه ندارد تاريخ را ببينيد با شتر اينها آمدند و رفتند آنوقتى كه اتومبيل و اينها نبوده است با شتر رفتند تمام اين بيابان هاى بى آب و علف را گردش كردند و مطالعه در آن كردند، مطالعه در روحيه همه اين مملكت و اشخاصى كه در اين مملكت يعنى طوايفى كه در اين مملكت است از بلوچ گرفته تا- عرض مى كنم - كرد گرفته تا لر گرفته همه رامطالعه اينها كرده اند كه چه جورى مى شود اينها را نگهشان داشت به حال عقب ماندگى و اينها را قانع كرد يك وقت انقلاب نكنند از آنوقت تا حالا ما زير سلطه امريكا و اروپا هستيم ، اولش اروپا بوده و انگلستان بوده و اينها و بعدش هم حالا امريكا آمده در كار كه بدتر از آنهاست ، شوروى و امريكا ، هر كس از يك طرف خوب اينها مى خواهند مخازن ما را ببرند، همه چيز ما را مى خواهند از بين ببرند، استفاده كنند و ما را به يك حال عقب مانده و بيچاره نگه دارند خوب ، چه كنند؟ مطالعه كرده اند به اين نتيجه رسيده اند كه بايد اينها را از هم جدا كرد.(18)
گامهاى نخستين استعمار در ايران (3) 
دست ها كه در طول قريب سيصد سال از آن وقتى كه خارجى ها راه پيدا كردند به شرق ، دست هايشان و دسته هايشان به كار افتاد كه قشرهاى مملكت ما را، بلكه شرق را از هم جدا كنند، مملكت هاى اسلامى را از هم جدا كردند، در راس هر يك يكى از نوكرهاى خودشان را گذاشتند كه نگذارند ملت ها توجهى به مسائل خودشان بكنند(19)
گامهاى نخستين استعمار در ايران (4) 
ما بايد از اين كارشناس هاى قدرت هاى بزرگ بعض مطالب را ياد بگيريم ، اينها از طول مدتى كه شايد قريب بيش از سيصد سال است در اين ممالك راه پيدا كردند ، همه چيز اين ممالك را، خصوصا آنهائى كه مورد اهميت است خيلى براى آنها مثل ايران ، مطالعه كردند، هر چه ما داريم از دارائى هاى زير زمينى و از دارائى هاى روى زمينى و از چيزهائى كه در رفاه يك كشور دخالت دارد مثل فرهنگ ، اقتصاد، امثال ذلك ، اينها مطالعه كردند و مطالعاتشان بيشتر از ماست . اينها در آنوقتى كه اين وسايل نقليه فعلى نبوده است مى آمدند در ايران و با كاروان ها راه مى افتادند ، سوار شترشدند و گردش مى كردند اطراف ايران و تمام بيابان هائى كه در ايران بود مطالعه مى كردند و جاهائى كه احتمال ذخائر بود، عكسبردارى كردند، كشف مى كردند و همه اين چيزهائى كه ما در زير زمين داريم آنها از ما بهتر مطلعند و در فرهنگى و سياسى هم آنها مطالعات فراوان دارند. از ايلات و عشاير اطراف ايران ، همه جا آنقدرى كه آنها مطالعه كردند در روحيات عشاير و مسائلى به دست آوردند، ماها آنقدر مطالعه نكرديم و در مطالعاتى كه اينها از شهرهاى ما و دهات ما و فرهنگ ما و عقائد ما و گرايش هاى ما، آنها مطالعه كردند بسيار است .(20)
سلطه دولت استعمارى انگلستان بر ايران (1) 
اين انگلستان كه اينقدر از آن تعريف مى كنند و از تمدنش تعريف مى كنند و از دموكرا سى بودنش تعريف مى كنند و اينهم جز تبليغات خود آنها و شيطنت خود آنها چيز ديگرى نيست و با شيطنت و با تبليغات ، اينها به مردم باور آورده اندكه در راس دموكراسى ، انگلستان است و مشروطيت به معناى حقيقى آن در انگلستان است ، اينها به واسطه تبليغاتى كه داشتند به خورد مردم داده اند اين معنا را و ما ديديم كه انگلستان با هندوستان ، پاكستان و دول استعمارى خودش چيزهاى در تحت چيز خودش چه كارها و چه جنايت ها در آنجا كرده است .(21)
سلطه دولت استعمارى انگلستان بر ايران (2) 
سابق اينطور بود اگر يك كارى بكنند، يك قراردادى ، يك كارى و ايران يك اهمالى مى كرد، يك كشتى از انگلستان مى آمد طرف هاى خرمشهر و آنجاها خودش را نشان مى داد تمام مى شد، آن قرارداد بسته مى شد به هر طورى كه آنها مى خواستند، اگر يك كشتى از آمريكا مى آمد در نزديكى هاى خليج ، مطلب تمام بود، ديگر همه دست ها را رو دست هم گذاشتند.(22)
سلطه دولت استعمارى انگلستان بر ايران (3) 
زمان سابق اينطور بود كه تا يك قراردادى را مى خواستند تحميل كنند يا يكى يك مثلا ناله اى مى زد يك كشتى از انگلستان مى آمد در آب هاى خليج ، تمام مى شد مساله .(23)
سلطه دولت استعمارى انگلستان بر ايران (4) 
وقتى يك سفيرى وارد مى شد به ايران سفير انگليس آنوقت ها و حتى خوب ، اين را در چيز - (تاريخ ) نقل مى كنند كه وقتى كه (مرديكه ) پا شد صدراعظم را زد به ديوار و مشت تو كله اش زد كه تو اين كار را چرا نمى كنى . اين يك سفير اين كار را كرد.(24)
سلطه دولت استعمارى انگلستان بر ايران (5) 
اينها خيال مى كنند كه مثلا ايران باز مثل زمان قاجار و زمان پهلوى است كه اگر يك سفيرى از آنها بخواهد يك كارى را بكند، اينها جرات نكنند مقابلش حرف بزنند، اگر يك قضيه اى بخواهد واقع بشود، به مجرد اين كه سفير فلان جا آمد گفت نه ، تمام بشود. اينها نمى فهمند كه مساله اين طور نيست و دنيا حالا اين نيست .(25)
سلطه دولت استعمارى انگلستان بر ايران (6) 
شما مطلع نيستيد كه در زمان ستمشاهى در ايران چه خبر بود. در زمان قاجار، انگليسى ها بودند و چه ها كه نكردند.(26)
بخش اول :دوره قاجاريه ، فصل دوم :ماهيت حكومت قاجار  
استبداد و جنايت شاهان (1) 
اين سربازهاى بيچاره (را) از اطراف آورده بودند، به آنها نان نمى دادند، كالسكه اعليحضرت همايونى از طرف حضرت عبدالعظيم مى رفت ، اينها جمع شده بودند آنجا شكايت كنند، يكى هم سنگى زده بود، فرستاد اينها را از قرارى كه در تاريخ هست آوردند و جمع كردند اينها را و گفت اينها را خفه كنيد، عده كثير اينها را خفه كردند تا يكى از مستوفى الممالك بود، او بود رفت فرياد كرد: آخر اين چه كارى است ، شفاعت كرد يك همچو مردمى بودند، يك همچو مستبدهايى بودند آن محمد على ميرزايش را همه مى شناسند چه آدم ، چه جانورى بوده است ، ديگرانش هم همين طور.(27)
استبداد و جنايت شاهان (2) 
شما نمى دانيد كه وقتى كه مى خواست حكومت به قاجار برسد و يك انقلابى بود كه يك رژيمى را، رژيم سلطنتى را به يك رژيم سلطنتى ديگرى يعنى يك طايفه اى را از بين ببرند و طايفه اى ديگر بيايند آقا محمد قاجار در ايران چه كرد و برج هائى كه از سرهاى مردم درست كرد وامثال اينها.(28)
استبداد و جنايت شاهان (3) 
آنوقت اگر يك نخست وزير را مى كشتند، يك بساطى مى شد، شاهمردگى همان و به هم ريختن سرتاسر ايران اينطور بود، تا شاهمردگى مى شد سرتاسر ايران به هم مى خورد.(29)
استبداد و جنايت شاهان (4) 
در قاجاريه آن قدر از ناصرالدين شاه تعريف كردند و شاه شهيد و نمى دانم امثال ذلك ، در صورتى كه يك ظالم غدارى بود كه بدتر از ديگران شايد. آن تبليغات كه در آن وقت بود هميشه بوده است .(30)
ضعف حكومت در برابر بيگانگان (1) 
در بعضى از اوقات كه در چندين سال پيش از اين يك اولتيماتومى آنها(31) ميدادند به ايران مثلا، با همان لفظى كه آنها، تشرى كه آنها مى زدند هر امرى را كه مى خواستند، به مجلس تحميل مى كردند و به دولت تحميل مى كردند، اينها هم نسبت به ملت خودشان همين طور: همچو كه صحبت حكومت نظامى مى شد ديگر مردم بكلى به واسطه خوفى كه از اينها داشتند، بكلى خودشان را مى باختند.(32)
ضعف حكومت در برابر بيگانگان (2) 
اگر يك مطلبى فرض كنيد در يك دولت كوچكى واقع مى شد بر خلاف ميل شوروى مثلا يا بر خلاف ميل آمريكا، كافى بود كه آمريكا يا شوروى يك تشر بزنند، با همان يك تشر مساله ختم مى شد، يا مثلا در آنوقتى كه انگلستان قدرتش زيادتر بود از ديگران ، يك كشتى را بياورند در اين آب هاى نزديك ايران ، يك كشتى را كه آوردند اينجا، ديگر نه مجلسش توانست حرفى بزند و نه دولتش و هر چه آنها مى خواستند، تحميل مى كردند.(33)
ضعف حكومت در برابر بيگانگان (3) 
چى است مسئله ؟ چه شده است ايران ؟ چه قصه اى در ايران واقع شده است كه سابق اگر چنانچه در زمان سلاطين سابق ، در زمان قاجار، در زمان پهلوى اگر يك كلمه در آن جا مى گفتند اينها تمام كنار مى رفتند، اگر يك تشر مى زدند آنها خلع سلاح مى شدند، چه شده است كه حالاپاسدارهاى ما هم اعتنا به آنها نمى كنند؟ براى اين كه آن وقت مردم را خواب كرده بودند، تبليغات دامنه دار دشمن هاى اسلام ، مردم را خواب كرده بودند، از هم جدا كرده بودند، شهرها از هم جدا بود، احزاب مختلفه همه با هم مختلف بودند، حكومت ها همه دست نشانده بودند، اما امروز مسئله اين نيست ، امروز ايران بيدار شده است ، امروز اسلام در ايران رواج پيدا كرده است .(34)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (1) 
در وقتى كه من بچه بودم در خمين يك حكومتى بود كه اين ، يكى از خوانين آن اطراف را گرفته بود و حبس كرده بود ، بعد از همان خوانين چند نفرى با تفنگ آمدند و حكومت را گرفتند و بردند و مردم هيچ عكس ‍ العملى نشان ندادند بلكه خوشحالى هم مى كردند.(35)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (2) 
مثل سابق نباشد كه اجاره مى دادند يك استانى را، اجاره رسمى ، چقدر بدهد تا اينكه اين در اين استان برود، و آن وقت رفت بايد چقدر بدهد و چقدر درآورد تا آن را ادا كند و براى خودشان چقدر باشد قضيه تيول بود. يك جائى را به يك نفرى به اجاره ، تيول مى دادند، اين بايد برود مردم را آنقدر بدوشد كه آن مقدارى را كه بايد به مثلا آن نخست وزير آنوقت يا آن فرض كنيد كه فرمانفرما و آن كسى كه در راس بود بايد ادا كند، ادا كند. خوب قهرا خودش هم كه رفته براى اين كار براى خودش هم ببندد بار خودش را. وقتى وضع اينطور شد كه از اول آن كسى كه صدر اعظم بوده است ( آنوقت ، صدراعظم آنوقت منشاء امور بود) صدراعظم آن حكومت را ، استانهائى را كه مى خواست بفرستد، اجاره مى داد آنجا يك تيول بوده اين استان ، استان كرمان است ، كم درآمدتر است ، كمتر. استان خراسان زيادتر در آمد دارد، استان آذربايجان زيادتر، روى در آمد آنجا و اينكه ثروتمندهاى آنجا چقدر هستند، چقدر مى شود از آنها اين استفاده بكند.(36)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (3) 
اين را يادم هست ، كه حالا در چه وقتش بود نمى دانم ، اگر يك كسى را استاندار آذربايجان - مثلا- مى كردند، اجاره مى دادند به آنها، يعنى اين آدم بايد مثل پنجاه هزار تومان يا ده هزار تومان آنوقت بدهد به آن كسى كه بايد اين را سر آن كار بگذارد( نخست وزيرش ، خودش يا صدر اعظمش ) بايد اينقدر بدهد كه برود استاندار آذربايجان بشود . اين به آنجا كه مى رفت چون اجير است و اينقدر گرفته بايد دو مقابل ، آنجا بگيرد يا بيشتر تا اينكه خوب ، هم مال الاجاره را بدهد، هم نفع ببرد. وضع اينطور بود كه اجاره بندى بود، آذربايجان چون بزرگتر بود زيادتر، همدان چون كوچكتر بود كمتر، همه روى يك اجاره بندى خاصى بود كه روى اين اجاره بندى استاندار تعيين مى شد يا فرض كنيد كه فرماندار تعيين شد.(37)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (4) 
يك وقت در بعضى از حكومتها تيول مى كردند، خراسان را مى دادند دست يك عده تيول ، او چقدر مى داد براى اين ، فرض كنيد كه در پول آنوقت پنجاه هزار تومان ، پول پنجاه هزار تومان آنوقت ، پنجاه ميليون هم بيشتر بود و به او خراسان را مى دادند، برو سراغ خراسان ، يعنى ديگر هم ما هر چه صدا از خراسان بلند بشود و هر چه از ظلم تو گفته بشود ما اعتنا نميكنيم . تو برو، آنجا مال تو. آنجا هم مردمش و عرض بكنم ناحيه اش و در آمدش مال اين بود، اين بايد اين پنجاه هزار تومانى كه اينجا به نخست وزيرش داده است يا به صدر اعظم داده است ، بايد اين پنجاه هزار تومان را در آورد و چندين پنجاه هزار تومان هم براى خودش در آورد، براى اينكه يك تجارتى بود ، فروخته بودند اينجا را، اين پول او را بايد بدهد، بايد به نفع هم ببرد. اين با مردم چه مى كرد، با كدخداهاى ده يا بست وبند مى كرد و ده را ميچاپيد يا اگر كد خدايى بود كه يك تخلفى مى كرد، آنطور مى كرد كه شاه مخلوع به مردم .(38)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (5) 
من از زمان احمد شاه تا حالااين رژيم زمان احمدشاه را ديده ام ، اواخر آن رژيم را از زمان رضا شاه و پسرش را تمامش را تامنتهى شده به حالاآن چيزى كه اسباب ضعف دولت و جدائى مردم از آن دولت هستند آن عبارت از كيفيت مسلمان هاست ، كيفيت عمل همه دستگاه هاست ، يعنى يك حكومتى كه در يك جايى مى رود، در مركز كارهايش را درست كرده بود و رشوه هايش را به آنهايى كه بايد بدهد، داده بود، آنها هم اجازه اينكه هر كارى مى خواهد بكند داده بودند و هركارى در آنجا مى كرد يا كسى جرات نمى كرد صحبت كند يا اگر مى كرد اثر نداشت اين منحصر به آن رده بالانداشت همه رده ها تا آخر وضع اينطورى بود در بعضى از اوقات ، در بعضى از جاها يك حكومتى كه آنوقت مى خواست برود، كه حالا استاندار بوده ، از فرض كنيد خراسان مى خواست يك كسى برود به حسب اختلاف در آمد در آنجا براى استاندار و براى حكومت ، او اجاره مى كرد آنجا را، تيول بود خراسان ، تيول مثلا فلان شاهزاده بود و چقدر به شاه يا به دستگاه مى داد و آنجا را تيول مى كرد و بعد هم آنجا هر كارى خواست مى كرد بايد آن چيزى را كه داده است در آورد و مضاعف بر او، زياد براى خودش و دوستانش ذخيره كند.(39)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (6) 
من يادم است بچه بودم كه حكومت خمين يك نفر از خان ها را گرفته بود بعد از دو سه شب ، سه چهار شب ريختند خان ها و حكومت را گرفتند و حبسى هاى خودشان را بيرون آوردند و حكومت را به اسيرى بردند، و احدى از مردم هيچ ، همچو نبود كه چرا بگويند ، خوشحال هم بودند، شايد بعضى شان هم منزل حكومت را آمدند تتمه را غارت كردند. من شاهد قضيه بودم كه آن خانه اى كه حكومت را از آن بردند، من بچه بودم پشت يك درى ايستاده بودم و نگاه مى كردم به وضع آنها كه آنها حمله كرده بودند و حكومت هم مرد قلدرى بود، او هم باز آنوقت ده تيرى داشت او، او هم حمله مى كرد و يك نفر را هم ظاهرا از آنها كشته بود لكن بعد اسير شد. اين وضع حكومت بود.(40)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (7) 
امثال عين الدوله هايى (41) كه در هر محلى بودند مردم را كباب مى كردند و آنهمه ظلم مى كردند و حكومت هاى اينهااجاره اى بود يعنى در تهران اين كه راس بود، آن خراسان را به يك كسى تيول مى كرد و اصفهان را به يك كسى ، اين به حسب اختلاف سعه از آنها پول مى گرفت و اين مختار بود برود آنجا كه كسى كه مثلا آنوقت بيست هزار تومان مى داد و بيست هزار تومان آنوقت دو سه ميليون حالا بود، اين بايد برود بيست هزار تومان اين آقا را بدهد يك بيست هزار تومان هم براى خودش تهيه كند، ديگر هرچه مردم مى خواستند كه شكايت كنند بنابراين بود كه ديگر شكايت ها را گوش ندهد. آن حاكم بيست هزار تومان را آنجا بدهد برود آنجا فعال مايشاء، هرچه مردم شكايت كنند، ديگر مردم مايوس شدند كه شكايت بكنند و شكايت هم نمى كردند مردم .(42)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (8) 
شايد، بعضى آقايان يادشان بايد باشد، همين در زمان قاجار هم كه ديگر اين آخرى با ضعف زندگى مى كردند معذلك حكومت هايشان در هر جا حكم يك سلطان داشت ، حكم يك پادشاه را داشت ، هر كارى خواست مى كرد و بسيارى از جاها را هم اجاره مى دادند. اين - فرض كنيد كه استاندارى كه مى خواست يك جايى برود، آن والى كه مى خواست برود فرض كنيد والى خراسان بشود، خراسان تيول او بود و آن وزير بالا و آن - فرض كنيد كه امير والا، آن يك وجهى مى داد خراسان را مى خريد بنا هم بر اين بود كه تو برو هر كارى مى خواهى بكن ، ما گوش نمى دهيم به حرف هاى مردم او مى رفت آنجا هر كارى دلش مى خواست مى كرد، مردم را هر طور مى خواست عذاب مى داد و البته آن پولى كه داده است بايد درآورد بااضافاتش ، پول ها هم درمى آمد.(43)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (9) 
بنده در جوانى خوب ، آن حكومت هاى زمان قاجار را ديدم بعد هم حكومت هاى زمان اينها را، يك حكومت در يك بلدى كه مى آمد مالك جان و مال مردم كانه بود و مردم در مقابل او بايد هيچ حرف نزنند من خودم مشاهده كردم كه حكومتى كه - در- مال ولايت ثلاث ها(44) بود، در مركزش گلپايگان بود و آمده بود خمين من بچه بودم يك آدم بسيار متدين بود، بسيار آدم خوبى بود، حالاچه بهانه اى اين مرد خبيث پيدا كرد، توى اطاقش رفته بودند نشسته بودند، كشيدندش آوردندش توى حياط بستندش به چوب و به كف پايش چوب زدند بعد هم آن فراش ‍ خبيثى كه همراهش بود من توى دالان وقتى داشت مى رفت ديدم با چك به پشت گردنش زد تا بردند، حالاچى از او گرفتند آن را ديگر من نمى دانم .(45) ظلم و ستم حكومتهاى محلى (10) 
در بعضى از اوقات اينطور بود كه آن مثلا صدراعظمى كه آنجا بود يا آن نخست وزيرى كه آنوقت بود، آن زمان هم خصوصا زمان . قاجار كه بيشتر اين مسائل بود اصلا هر جايى را در تيول يك كسى قرار مى دادند يك كسى را در خراسان مى فرستند، خراسان مال تو، البته او يك چيزى مى داد خراسان مال او بود يعنى معنايش اين بود كه تو اين رشوه را به من بده ، خراسان هر كارى مى خواهى بكنى ، هر چه مردم فرياد كنند كسى نيست كه گوش كند به حرفش .(46)
ظلم و ستم حكومتهاى محلى (11) 
ما كه رژيم هاى سابق را ديديم و من كه از زمان قدرت قاجاريه و بعد هم قدرت رضاخان و اذنابش و اولادش مشاهد اين كشور بودم و ديدم كه يك حكومت جزء در يك بلد كوچك با مردم چه مى كرده است ، دست مردم به يك حكومتى كه مال يك ده بود يا يك قصبه بود نمى رسيد، مردم از دور حشمت او را مى ديدند، آنها وقتى كه بيرون مى آمدند به مردم كار نداشتند، اتكال به سرنيزه بود.(47)
اشرار و ياغيان داخلى (1) 
من خودم اطلاع دارم ، از آنوقت هائى كه در زمان احمد شاه يادم هست ما مبتلابوديم به دزدها، مبتلابوديم به اين اشخاصى كه مى آمدند مثل رجبعلى و مثل نايب حسين كاشى و مثل آن ميرزا علينقى ها(48) و آنها كه شما حالا اسم شان را هم نشنيديد، اينها ميرفتند غارت مى كردند، دهاتى كه ما در آن بوديم غارت ميكردند كاشان ، اصل حكومت در كاشان نمى توانست كارى بكند، همه اش اين غارتگرها بودند، غارتگرها آنجا غارت مى كردند، همه كارها را انجام مى دادند.(49)
اشرار و ياغيان داخلى (2) 
كى را مى ترسانند، من از بچگى در جنگ بودم ، تا حالانگفتم ، ما مورد هجوم زلقى ها(50) بوديم ، مورد هجوم رجبعلى ها بوديم و خودمان تفنگ داشتيم و من در عين حالى كه تقريبا اوائل شايد بلوغم بود، بچه بودم ، دور اين سنگرهائى كه بسته بودند در محل ما و اينها مى خواستند هجوم كنند و غارت كنند، آنجا مى رفتيم سنگرها را سركشى مى كرديم اينها از چى ما را مى ترسانند؟(51)
اشرار و ياغيان داخلى (3) 
شايد شما هيچ كدامتان يادتان نباشد، همه اين شلوغى ها كه حالا مى بينيد ما شاهدش بوديم ، ما در همان محلى كه بوديم ، يعنى خمين كه بوديم سنگربندى مى كرديم ، من هم تفنگ داشتم ، منتها من بچه بودم به اندازه بچگى ام ، بچه شانزده ، هفده ساله ما تفنگ دستمان بود و تعليم و تعلم تفنگ هم مى كرديم ، من بلدم الان تفنگ بيندازم ، اين اخوى (52) ما بزرگتر از ما بود، ايشان تفنگ انداز است ، منتها حالاپيرمرد است ، ما سنگررفتيم و با اين اشرارى كه بودند و حمله مى كردند و مى خواستند بگيرند و چه بكنند، هرج و مرج بود، ديگر دولت مركزى قدرت نداشت و هرج و مرج بود، قبل از اين خان بود، هرج و مرج و دولت مركزى هم بدون قدرت و همه جا، كاشان و اين حدود قم و... است ، چيز كاشى بود، نايب حسين و پسرش ، آن حدود ما هم حمله مى كردند زلقى ها و نمى دانم ... حمله كردند و يك دفعه هم آمد يك محله اى از خمين را گرفتند و مردم با آنها معارضه كردند و تفنگ دست گرفتند، ما هم جزء آنها بوديم .(53)
مقايسه حكومت قاجار و پهلوى (1) 
ممكن است كسى بگويد كه آغا محمد قجر هم مثل آنها جنايتكار بوده ، اما آقا محمد قجر مثل اينها خيانتكار نبود، در تاريخ نيست كه محمد خان قجر براى مملكت ديگرى منافع مملكت خودش را داده باشد جنايتكار بود اما خيانتكار نبود. همين طور سلاطين سابق جنايتكار بودند همه شان ، همه بد بودند ، اما خيانت مثل اين عنصر فاسد، هيچ يك از سلاطين ايران خيانت اينجورى نكردند.(54)
مقايسه حكومت قاجار و پهلوى (2) 
از اول صد سال تا زمان مشروطه وبعد از مشروطه تا زمان رضاخان يك قطعه حساب بكنيم و وضع آنوقت وآزادى زن ها در آنوقت وآزادى مردم در آنوقت با اينكه آنوقت هم حكومتش فاسد بود آن راحساب كنيم ، يك قطعه هم از بعد از رفتن اين رژيم يا در حال شكست اين رژيم كه ديگر نمى توانست كارى بكند، تا حالا هم يك قطعه حساب بكنيم . يك قطعه هم در زمان رژيم ، از زمانى كه رضاخان كودتا كرد تا زمانى كه رژيم از بين رفت ، قدرتش از بين رفت . اين سه حال را ما ملاحظه مى كنيم و عرضه كنيم به اينهائى كه حالا هم براى اين رژيم يا نظير آن رژيم اشك ميريزند و با اسم آزادى و با اسم دموكراسى معارضه با اسلام و مسلمين مى كنند. ما عرضه مى كنيم اين سه قطعه از زمان را با اينكه قطعه سابقش ‍ هم كه در زمان قاجاريه بود و آنها، آنوقت هم مرضى اسلام نبود لكن آنوقت قدرت مسلمين زيادتر بود و حكومت ، آن قدرت و غلبه را بر روحانيون اسلام نداشت ضعيف بود قدرتش در مقابل روحانيون و در مقابل ملت .(55)
مقايسه حكومت قاجار و پهلوى (3) 
زمان رضا شاه از باب اينكه همه دزدى ها منحصر به خودش بود، انحصار دست خودش بود، حكومت ها به اين قدرت نبودند، زمان احمدشاه اينطور نبود كه خود آنها بتوانند همه برداشت ها را براى خودشان بكنند، اين بود كه دارودسته هائى كه مى فرستادند اين بساط را درست كردند.(56


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
طلوع اسلام
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 28 فروردين 1395

طلوع اسلام 
مكه در آستانه ولادت پيامبر اسلام (ص )  
نورى در تاريكى  
سابقه تاريخى مكه را دانستيم ، اينك مكه را در آستانه ولادت پيامبر اسلام مى نگريم :
قريش بر مكه مسلط است ، سيادت دارد و متولى كعبه است . اين رياست بر عهده (قصى بن كلاب ) جد پنجم (محمد صلى الله عليه و آله ) است . (قصى ) در لغت به معناى (دور افتاده ) است و لقب وى مى باشد؛ اسم او (زيد) بود. وجه تسميه قصى آن است كه پس از مرگ پدر، با شوهر مادرش (ربيعه بن حزام ) از قبيله قضاعه ، به شام رفت .
قصى نزد مادرش بزرگ شد و به مكه بازگشت و با دختر حاكم وقت مكه از قبيله خزاعه (جليل بن حبشه ) ازدواج نمود. پس از مرگ حاكم مكه ، امير و متولى كعبه شد. نخستين اقدام او تاءسيس دارالندوه بود و براى اداره شهر پر اهميت زيارتى - تجارى مكه و امور زائران كعبه قوانينى وضع كرد كه تا ظهور اسلام محترم بود... او نخستين كسى بود كه شهر سازى را در مكه رايج كرد و كوخها و آلونك هاى قبايلى را ويران ساخت : قصى بن كلاب مردم مكه را به شهر سازى تشويق كرد.
پس از قصى ، پسرش (عبدالدار) وارث مناصب او شد. قصى پسرانى داشت كه با يكديگر ناسازگار بودند. در مصالحه اى صورت گرفت ، كليد دارى كعبه و رياست (دارالندوه ) به فرزندان عبدالدار رسيد و سقايت و رفادت حاجيان به فرزندان (عبد مناف ) داده شد.
آنان با يكديگر در كنار كعبه پيمان اتحاد بستند و هرگز به جنگ و اختلاف روى نياوردند.
پس از آن ، سقايت و رفادت در دست فرزندان هاشم بود. زيرا عبدالشمس غالبا در سفر بود و توان اقتصادى اندكى داشت و خانواده اى سنگين و پر خرج . هاشم مردى توانگر و ثروتمند بود.
هاشم بنيان گذار تجارت و روابط تجارى - بازرگانى در مكه بود.
هاشم بن عبد مناف كه جد خاندان بنى هاشم است ، نام اصلى او عمرو و لقبش هاشم بود. مسافرتهاى تجارى - فصلى مكه به شام ، حبشه يمن و... از ابتكارات هاشم است .
هاشم با دولت روم و امرا غسانى قرار داد امنيت كاروانهاى تجارى به مكه و بالعكس را منعقد نمود.
عبدالشمس برادر هاشم چنين پيمانى را با پادشاه حبشه بر قرار كرد. و اين آغاز روابط منظم تجارى و بازرگانى مكه بشمار مى رود.
بين برادران هاشم اختلاف و رقابت بسيار بود. آنان نفوذ و شخصيت هاشم را نمى دانستند تحمل كنند و برخى اوقات كار به مشاجره هاى لفظى مى كشيد. اما با حكميت افراد محل مسئله خاتمه مى يافت .
هاشم در سفرى به (يثرب ) با زنى از طايفه (بنى نجار) ازدواج كرد و فرزندى يافت كه او را (شبيه ) نام نهاد. پس از مرگ هاشم در فلسطين ، برادرش (مطلب ) وارث او شد و رياست مكه را بر عهده گرفت .
مطلب به يثرب رفت و برادر زاده اش شيبه را به مكه آورد. در مكه او را بنده و برده خود معرفى نمود و لذا در ميان مردم مكه ، (شيبه ) به عبدالمطلب شهرت يافت . عبدالمطلب سر فصل جديدى در قبيله قريش و خاندان هاشم است . او پس از عموى خود (مطلب ) مناصب موروثى خاندان هاشم را بدست گرفت . درگيرى اقتصادى عبدالمطلب با عمويش نوفل بر سر اراضى اطراف مكه ، به نفع او تمام شد.
نوفل با عبدالشمس ائتلاف كرد و عليه عبدالمطلب متحد شدند. عبدالمطلب نيز با قبيله خزاعه عليه آنان متحد شد.
و اين نخستين روياروئى آشكار و مشخص تاريخ اين خاندان است كه نياى امويان يعنى عبدالشمس با نياى هاشميان بنى عبدالمطلب روبروى هم قرار مى گيرند. عبدالمطلب به مكه سر و سامان داد و چاه زمزم را لاى روبى و تعمير نمود. اين چاه در زمانهاى بسيار دور توسط قبيله جرحم مسدود و خراب شده بود. عبدالمطلب با دقت زياد اين چاه را شناسايى و راه اندازى كرد. گويند به هنگام حفر چاه زمزم دو آهوى زرين و چند قبضه شمشير كه دفينه قبيله جرحم بود، بيافت . دو آهو را در كعبه نهاد و شمشيرها را وقف كعبه نمود. گويند او با آن دو آهوى زرين براى كعبه درى ساخت . و اين نخستين درى بود كه براى كعبه ساخته مى شد.
اين گنج باعث اختلاف ميان قريش شد و عبدالمطلب كه ده پسر داشت ، نذر كرد تا در صورت پيروزى بر قريش ، يكى از فرزندانش را قربانى كند. و چنين شد. او پسرانش را در كعبه جمع كرد و قرعه به نام آنان زد؛ اتفاقا قرعه به نام (عبدالله ) افتاد و او تصميم گرفت عبدالله را قربانى كند. قريش از او خواستند تا عبدالله فرزند رشيد عبدالمطلب با آمنه بنت وهب رئيس طايفه بنى زهره يكى از شاخه هاى قريش ، ازدواج كرد. چند ماه بعد پس از بازگشت از سفرى به شام در يثرب در گذشت . آمنه بنت وهب (محمد صلى الله عليه و آله ) را حامله بود.
حادثه مهم (اصحاب الفيل )  
در دوران حيات و رياست عبدالمطلب بر مكه و كعبه ، حوادثى مهم اتفاق افتاد؛ از جمله ماجراى (اصحاب الفيل ) است كه در قرآن يك سوره را به خود اختصاص داده است .
آخرين پادشاه سلسله حميرى ها (ذونواس ) بود اين پادشاه پيرو (دين يهود) بود و چون به سلطنت رسيد، با مسيحيان يمن كه هوادار حكومت حبشه بودند سختگيرى بسيار كرد و تعداد بسيارى را بكشت . دولت حبشه به تحريك دولت روم در سال 526 ميلادى سپاهى گران به سوى يمن فرستاد تا ذونواس را مغلوب سازند. فرمانده سپاه روم (ابرهه ) نام داشت كه پس از شكست ذونواس ، چند صباحى بر يمن حكومت داشت .
پس از (ابرهه ) فرزندانش با همين عنوان بر آن سرزمين حكم راندند.
مورخان در مورد (ابرهه ) آرا مختلفى دارند. گويند: ابرهه غلامى رومى بوده كه در حبشه مى زيسته است و در طى كودتائى پادشاه حبشه را بر كنار مى كند. ابرهه رئيس شورشيان بوده است . پادشاه بعدى حبشه او را به يمن فرستاد و او حاكم يمن شد.
گويند: سلسله ابرهه 74 سال سلطنت كرده است : (ارياط) 20 سال ، (ابرهه ) 23 سال ، (يكرم بن ابرهه ) 19 سال و (مهروق بن ابرهه ) 12 سال .
بهر حال (ابرهه ) براى انصراف اعراب از كعبه ، بيت القليس را ساخت كه ذكرش رفت . و چون نتيجه اى نگرفت ، در پى اهانتى كه فردى عرب به (بيت القليس ) او روا داشت ، تصميم گرفت كعبه را ويران كند.
ابرهه با سپاهى بزرگى به طرف مكه رهسپار شد. در سر راه اهالى طائف را با خود همراه ساخت .
در حومه مكه سربازان ابرهه دويست شتر از شتران عبدالمطلب را به غنيمت گرفتند. اين خبر به عبد المطلب رسيد. او نزد ابرهه رفت و شترانش را خواست . ابرهه در شگفت شد و گفت : انتظار داشتم تو براى ميانجى گرى و انصراف من از تخريب كعبه به اينجا آمده باشى .
عبدالمطلب گفت : ( انا رب الابل و للبيت رب ) : من پروردگار شترم و خانه را پروردگارى است . عبدالمطلب به مكه بازگشت و به مردم دستور داد كه شهر را خالى كنند و به كوههاى اطراف بروند.
عبدالمطلب با چند نفر ديگر در مكه ماند تا از كعبه نگهبانى كند. چون سپاه ابرهه به مكه در آمد، پيل سواران سپاه اراده كعبه كردند. ناگهان آسمان سياه شد و چترى از پرندگان (: ابابيل ) آسمان مكه را پوشاند و رگبار سنگ ريزه آغاز شد. پيل سواران از پاى در آمدند و سپاه ابرهه هلاك شدند.
اين حادثه شگفت در قرآن آمده و خداوند متعال آن را عبرتى تاريخى دانسته كه همه جباران و ديكتاتوران تاريخ را هشدار مي دهد.

با ابرهه گو خيره تعجيل نيايد

كارى كه تو مى خواهى از فيل نيايد

رو تا بسرت جيش ابابيل نيايد

بر فرق تو و قوم تو سجيل نيايد

تا دشمنى تو مهبط جبريل بيايد

تاكيد تو در مورد تضليل نيايد

تا صاحب خانه نرساند به تو آزار

زنهار بترس از غضب صاحب خانه

بسپار بزودى شتر سبط كنانه

برگرد از اين راه و مجو عذر و بهانه

بنويس به نجاشى اوضاع شبانه

آگاه كنش از بداطوار زمانه

وز طير ابابيل يكى بر بنشانه

كانجا شودش صدق كلام تو پديدار

ابرهه از اين حادثه ، جان بدر برد و به حبشه گريخت . سيف بن ذى يزن از پادشاهان حميرى او را بر انداخت .
ماجراى ابرهه سر فصل تاريخ عرب جاهلى گرديد و آن سال را عام الفيل گويند. گويا اين واقعه در سال 570 ميلادى اتفاق افتاده است .
ولادت و كودكى پيامبر اسلام (ص )  
محمد صلى الله عليه و آله در هفده ربيع الاول عام الفيل متولد شد.
مورخان اسلامى نوشته اند كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله روز دوشنبه 17 ربيع الاول سال فيل بدنيا آمد. مادرش كودك را محمد ناميد. عبدالمطلب نوزاد را بغل گرفته ، داخل كعبه برد. خويشاوندان با نام گذارى كودك مخالفت كردند. عبدالمطلب آنان را قانع ساخت كه هاتف آسمانى به مادرش چنين توصيه كرده است . مورخان مى گويند اين نام را خود عبدالمطلب بر پيامبر گذارد و در پاسخ به اعتراض اقوام ، گفت : خواسته ام تا در آسمانها و زمين (ستوده ) باشد. نوزاد سه روز شير مادرش را خورد. پس از آن كنيزى به نام ثويبه چهار ماه كودك را شير داد. آنگاه (حليمه ) از (باديه ) آمد و چون كودكى براى شير دادن نيافت ، (محمد(ص )) را قبول كرد. دايگان شيرده ديگر، چون محمد يتيم بود، او را قبول نمى كردند. حليمه كودك را با خود به صحرا برد. پس از دو سال او را نزد مادرش آورد. از آنجا كه وجود كودك مايه خير و بركت براى حليمه بود، دوست نداشت كودك را از خود دور كند، لذا به آمنه گفت : من از بلاى وبا در مكه بر جان كودك نگرانم . آمنه راضى شد كه كودك دوباره به صحرا برود. تا كه آن حادثه شگفت و مرموز حليمه را ترسان و نگران كرد و به ناچار محمد را نزد مادرش ‍ آورد. آن روز، محمد با يكى از فرزندان حليمه در دل صحرا به دنبال گوسفندان بود. محمد در متن صحرا با فاصله اى نه چندان دور از فرزند حليمه ، رملستان بى كران را نظاره مى كرد كه ناگهان دو سپيد پوش ظاهر شدند و انشراح صدر صورت گرفت . فرزند حليمه چنين ديد كه آن دو سپيد پوش محمد را گرفتند و به آسانى گوئى سينه اش را شكافتند. او دوان دوان نزد مادر برگشت و جريان را گزارش داد. حليمه خود را به محمد رساند، اما همه چيز عادى بود. از آن پس محمد به حضور مادر آمد. در شش سالگى با مادرش آمنه راهى يثرب شد تا از خويشاوندان مادرش ديدن كند.
در بازگشت از يثرب ، آمنه در (ابوا) در گذشت و همان جا به خاك سپرده شد. محمد به همراه ام ايمن به مكه بازگشت و از آن پس ‍ نگهدارى محمد بر عهده جدش عبدالمطلب بود. پس از دو سال ، عبدالمطلب نيز در گذشت . محمد هشت سال داشت كه (ابوطالب ) سرپرستى او را عهده دار شد. ابوطالب هر چند تنگدست و پر عائله بود، ولى در عين حال مردى نيك نفس و بزرگوار بود. او از محمد با مهربانى پذيرائى مى كرد. در 12 سالگى محمد با ابوطالب به شام رفت . در اين سفر، ابوطالب از سرنوشت (تاريخ ) كه در دست محمد بود، با پيشگوئى راهبى مطلع شد. گويند قبل از سفر به شام ، محمد در كوههاى مكه به شبانى مشغول بود. برخى اين كار را در سن 20 سالگى دانسته اند.
محمد(ص ) مظهر جوانمردى  
محمد در نبرد (فجار) شركت داشت . اين جنگ ، توطئه اى عليه مظلومان و محرومان بود كه شركت در آن و دفاع از بيچارگان ، جوانمردى مى طلبيد. محمد مظهر جوانمردى بود. او كه 20 يا 24 سال داشت ، به نفع مردم محروم وارد جنگ شد. اين جنگ ميان طايفه قريش ‍ با هوازن صورت گرفت . مورخان معتقدند كه جنگ فجار در چهار مرحله صورت گرفت و محمد در مرحله چهارم آن شركت داشته است . علت آغاز اين جنگ ، شكستن حرمت ماههاى حرام بود چرا كه در ماههاى حرام حتى حيوانات موذى از آزار مصون بودند. اين جنگ چهار سال طول كشيد. مورخان در علت آغاز مرحله چهارم و چهار ساله جنگ فجار نوشته اند كه : نعمان بن منذر از چهره هاى سر شناس ‍ جاهلى دست نشانده و مزدور امپراطورى ساسانى بود. وى استيلاى اقتصادى بسيارى بر بازار مكه داشت . عوامل منذر يكى از افراد قبيله هوازن را كشتند. اين حادثه در ماههاى حرام اتفاق افتاد و لذا جنگ بين قبائل قريش ، كنانه و هوازن و عوامل نعمان بن منذر در گرفت . پيامبر اسلام در همين مرحله از جنگ فجار شركت داشته است . محمد صلى الله عليه و آله در حلف الفضول يا اتحاديه جوانمردان مكه نيز عضو بود. رياست اين اتحاديه با محمد صلى الله عليه و آله بود. فلسفه اين اتحاديه و علت تشكيل آن از اين قرار بود كه مسافران و بيگانگانى كه به مكه مى آمدند، مورد اذيت و آزار قرار مى گرفتند. يا افراد ضعيف و ناتوان مكه در معرض ستم و غارت واقع مى شدند و اين امر بر جوانمردان مكه گران آمد. اساس اين اتحاديه بر دفاع از حق مظلومان و محرومان بود. وجه تسميه اين اتحاديه بر اين مبنى بود كه بنيانگذاران اين انجمن افرادى بودند كه نامشان فضل بود: فضل بن فضاله ، فضل بن حارث ، فضل بن وداعه و... اين اتحاديه قبلا در ميان جوانمردان قريش ‍ سابقه داشته و بسيارى از اعضاى آن در اتحاديه جديد داخل بودند.
ازدواج با حضرت خديجه  
محمد صلى الله عليه و آله وقتى 25 ساله بود، با خديجه آشنا شد. گويند اشتهار اخلاقى - انسانى محمد صلى الله عليه و آله باعث شد تا توجه خديجه را بخود جلب كند. خديجه از محمد صلى الله عليه و آله خواست تا براى او به تجارت پردازد. محمد با سرمايه خديجه سفرهاى تجارى از حجاز به فلسطين و شام مى كرد. اما هرگز از سرنوشت جامعه خويش غافل نبود. صداقت ، امانت و اخلاق حسنه محمد باعث شد تا سرانجام خديجه زن ثروتمند عرب به وى پيشنهاد ازدواج دهد. محمد اين پيشنهاد را با عموى خود ابوطالب يا (حمزه ) در ميان گذاشت . و سپس هر دو نزد (خويلد) به خواستگارى رفتند.
مورخان نوشته اند كه خديجه بيوه اى بود كه قبلا دو بار ازدواج كرده بود و فرزندانى داشته كه در گذشته بودند. محمد به هنگام ازدواج با خديجه چهل ساله ، 25 سال داشت . مورخان نوشته اند كه ابوطالب پيشنهاد ازدواج محمد با خديجه را مطرح كرد و همو بود كه با گروهى از بنى هاشم به خواستگارى نزد خديجه رفت . نتيجه اوليه اين ازدواج دو پسر بود به نامهاى قاسم و عبدالله كه باقى نماندند و قبل از بعثت در گذشتند. و اما دختران محمد از خديجه به ترتيب : رقيه ، زينب ام كلثوم و فاطمه اند كه سرنوشت هر كدام از اين دختران در تاريخ روشن است . از ميان (فاطمه ) كوثر توحيد و خاستگاه شجره طيبه امامت و هدايت گرديد. حادثه مهم ديگر زندگى محمد قبل از بعثت ، تجديد بناى كعبه است و اختلاف قريش و قبائل مكه بر سر نصب حجرالاسود. محمد در اين هنگام 35 سال داشت با درايت محمد حجرالاسود در گليمى نهاده شد و سران قبائل هر كدام گوشه اى را گرفته ، سنگ سياه را به جايگاه مخصوص رساندند و سپس محمد كه مورد احترام كليه قبائل بود، سنگ را نصب كرد. و بدين سان از خون ريزى حتمى جلوگيرى كرد. و حادثه مهم ديگر در زندگى محمد، حضور على بن ابيطالب در خانه محمد است : قحط سالى بر مكه و اطراف آن چنان مستولى شد كه ياران را نماند تاب و تحمل . ابوطالب مرد شريف و بزرگوارى كه خود زمانى سرپرستى محمد را بر عهده داشت و همچنان به حمايت از او پايدار بود، شرايط سختى داشت . فرزندان بسيار و فقر اقتصادى زندگى ابوطالب را دشوار نموده بود. و محمد صلى الله عليه و آله اينك صاحب زن و زندگى و امكانات اقتصادى . پس وقت آن رسيده است تا به يارى ابوطالب بشتابد. او و عباس راهى خانه ابوطالب شدند تا هر كدام به سهم خود كمك كرده باشند. محمد صلى الله عليه و آله دست بر دوش على عليه السلام گذاشت و او را به خانه آورد. عباس بن عبدالمطلب نيز جعفر بن ابيطالب را به خانه اش آورد. و بدين سان فشارى از دوش ابوطالب برداشته شد. در اين هنگام على عليه السلام پنج يا شش سال داشت .
بعثت خاتم پيامبران  
محمد صلى الله عليه و آله در آستانه چهل سالگى قرار داشت و آمادگى روحى مناسبى براى قبول يك مسئوليت عظيم يافته بود. اين آمادگى در خلوت كوهستان و انزواى محمد صلى الله عليه و آله از جامعه آشفته مكه حاصل آمد. جبل النور پايگاه تنهائى محمد صلى الله عليه و آله بود و غار حرا ميعادگاه او.
اين خلوت گزينى سخت شگفت سالها ادامه داشت . محمد صلى الله عليه و آله در آستانه بلوغ روحى ، روياهاى صادقانه اى مى بينيد كه حكايت از وقوع حادثه اى بزرگ در آينده نزديك مى دهد. اين حادثه در 27 رجب سال چهل از عام الفيل اتفاق افتاد (610 م ) در روز حادثه محمد صلى الله عليه و آله ديرتر از روزهاى ديگر به خانه برگشت . خديجه سخت نگران شد. اندكى بعد محمد صلى الله عليه و آله با رنگى پريده و تب دار به خانه بازگشت . ماجرا را براى خديجه باز گفت . خديجه دنبال ورقه بن نوفل كه مردى خردمند و هوشيار و چيز فهم بود، فرستاد. ورقه به خانه خديجه آمد و حال محمد صلى الله عليه و آله را جويا شد. او بى درنگ اظهار داشت كه : محمد صلى الله عليه و آله موعود كتاب آسمانى پيشين است ، اين را در تورات و انجيل يافته ام . و چنين بود بدين سان محمد صلى الله عليه و آله نخستين پيام وحى را در صحرا در يافت كرد و رسالت بزرگ انسانى - جهانى او آغاز شد.
نخستين پيام با (اقراء) (بخوان ) آغاز شد، پيامى كه سر فصل آگاهى و دانائى انسان را بيان مى داشت و اين زير بناى فلسفه تعاليم اسلام است .
(سه سال دعوت مخفيانه بود. سپس دستور مبارزه علنى رسيد. شكنجه آغاز شد. پيامبر دستور مهاجرت به حبشه را صادر كرد. مهاجرت به حبشه دوبار صورت گرفت : بار اول يازده مرد و چهار زن . پس از آن كه شنيدند شكنجه مسلمانان تخفيف يافته ، به مكه بازگشتند؛ ولى بر عكس ، سخت تر شده بود بار دوم هشتاد مرد با كودكان و زنانشان هجرت كردند و تا مهاجرت پيامبر به مدينه در آنجا ماندند... در آغاز سال سوم بنى هاشم و مسلمانان در شعب ابو طالب محبوس شدند و تا سال دهم تحريم هر گونه ارتباطى با آنان طول كشيد. شق القمر را در سال نهم نوشته اند و بنابراين در همين ايام دشوار بوده است .
قريب يك ماه پس از نجات از شعب ، خديجه و ابوطالب به فاصله سه روز فوت كردند و محمد صلى الله عليه و آله سخت تنها ماند. چند روز پس از مرگ خديجه ، پيامبر سوده بيوه يكى از مهاجران حبشه را كه در تبعيدگاه وفات كرده بود، بزنى گرفت . چندى بعد عايشه دختر ابوبكر را كه شش ، هفت ساله بود، نامزد كرد. سال يازدهم بعثت شش تن از خزرجى با پيامبر در عقبه ملاقات كردند و رسالت وى را در مدينه نشر دادند. سال دوازدهم بعثت اين شش تن با شش تن ديگر از پيمان عقبه اولى را با پيامبر بستند. در سال دوازدهم ، اسرا و معراج اتفاق افتاد... سال سيزدهم بعثت پيمان دوم عقبه رخ داد و دستور هجرت عمومى به مدينه صادر شد. اصحاب همه رفتند و پيامبر و على عليه السلام و ابوبكر ماندند. در آغاز سال چهاردهم بعثت ، توطئه همدستى در قتل پيامبر صورت گرفت . پيامبر به همراه على عليه السلام و ابوبكر سه روز بعد مكه را ترك گفت . مخالفان پيامبر مدينه را ترك كردند و گروهى كه ماندند، به ظاهر مسلمان شدند و در نهان توطئه مى كردند...).(1)
نخستين مسئوليت محمد (صلى الله عليه و آله ) متوجه خويشان او بود: در پيام دوم وحى فرمان يافت كه خويشاوندان خود را انذار كند.
از ميان زنان ، نخستين ايمان آورنده به محمد (صلى الله عليه و آله ) خديجه بود و از ميان مردان ، على بن ابيطالب كه كودكى ده ساله بود.
در طى سه سال دعوت مخفى سيزده نفر به محمد (صلى الله عليه و آله ) ايمان آوردند.
ماجراى يوم الانذار 
نخستين دعوت محمد (صلى الله عليه و آله ) از بستگانش به (يوم الانذار) معروف كه در خانه ابوطالب مجلسى آراست و سران قريش ‍ و خويشاوندان خود را دعوت كرد تا پيام خويش را ابلاغ كند. در اين مجلس محمد (صلى الله عليه و آله ) خطاب به خويشان خود فرمود كه دست از بت پرستى بردارند و خداى يكتا را بپرستند تا رستگار شوند. و در ضمن از آنان خواست تا در اين رسالت و دعوت او را يارى كنند. و گفت : در ميان شما كيست كه امروز دست همكارى به طرف من دراز كند؟ حاضران همگى خاموشى گزيدند.
در اين ميان تنها على بن ابيطالب از جا برخاست و عاشقانه دست به سوى محمد دراز كرد و قول يارى و همكارى داد. ابوطالب نيز به حمايت از محمد (صلى الله عليه و آله ) پرداخت .
سران قريش از اين حرف محمد (صلى الله عليه و آله ) ياورى نيافت ، خوشحال بودند و از بابت همكارى على نوجوان با محمد (صلى الله عليه و آله ) مى خنديدند. و آن گونه كه خلق و خوى اشراف و جاهلان مغرور است ، آن پيام انسانى را به مسخره گرفتند. ابولهب از كسانى بود كه سرسختى و عناد بيشترى نشان مى داد. همو بود كه مجلس را بهم زد و از ادامه سخنان محمد (صلى الله عليه و آله ) جلوگيرى كرد. تلاش ‍ محمد (صلى الله عليه و آله ) جلوگيرى كرد. تلاش محمد (صلى الله عليه و آله ) براى تشكيل اين جلسه سه روز ادامه داشت .
متن سخنان محمد (صلى الله عليه و آله ) در آن جلسه تاريخى چنين است : به خدا هيچ كس براى شما چيزى بهتر از آنچه من آورده ام ... به خدائى كه جز او خدائى نيست ، من فرستاده او به سوى شما و مهم مردم جهان هستم .
اى عشيره من ! بدانيد كه شما مانند خفتگان بيدار مى شويد و طبق كردار خود مجازات خواهيد شد. بهشت جاودان پروردگار از آن نيكوكاران است و دوزخ از آن بد كاران . اى خويشاوندان !
پروردگارم به من دستور داده كه شما را به سوى او بخوانم . كدام يك از شما امروز دعوت مرا اجابت مى كند و از من پشتيبانى مى نمايد، تا برادر و وصى و جانشين من باشد؟
كسى پاسخى نگفت ، سكوت سنگينى بر جلسه حاكم شد. على بن ابيطالب از ميان قوم برخاست و گفت : اى رسول خدا! دعوت تو را اجابت نمودم و پشتيبان تو هستم .
پيامبر گفته اش ر سه تكرار كرد و جوابى از قوم نشنيد. در هر سه مرتبه على به پيامبر پاسخ مثبت داد.
آنگاه پيامبر خطاب به حاضران گفت :
اين جوان ، يعنى على بن ابيطالب از اين پس برادر و وصى و وارث من است ، از او اطاعت كنيد.
سران قوم با تمسخر به ابوطالب گفتند: از پس محمد (صلى الله عليه و آله ) بايد به فرمان پسرت على باشى !
اولين دعوت آشكار و آغاز مخالفتها 
گويا قبلا دعوتى عام از مردم مكه و قريش در كنار كوه صفا شده بود. در اين دعوت پيامبر به بالاى كوه صفا رفت و آواز داد: يا صباحاه ! و اين ندا در موقع وقوع حادثه مهمى داده مى شد. قريش كه اين ندا شنيدند، به كنار كوه آمدند و پيامبر آنان را انذار كرد. ابولهب به پيامبر گفت : تبالك ! براى اين ما را گرد آوردى ؟ و با هياهو مردم را متفرق كرد. اين حادثه قبل از دعوت اقوام در خانه بوده است .
گفته هاى محمد (صلى الله عليه و آله ) بر بالاى كوه صفا چنين بود:
اى مردم ! هرگاه به شما خبر دهم كه در پشت اين كوه دشمن كمين كرده و قصد جان و مال شما را دارد، قبول مى كنيد؟
حاضران گفتند: يا محمد (صلى الله عليه و آله ) ما هرگز از تو دروغى نشنيده ايم . پيامبر ادامه داد: اى گروه قريش ! خود را از آتش نجات دهيد كه من در پيشگاه خداوند واحد برايتان كارى نمى توانم كرد. من امروز شما را از عذاب دردناك قيامت مى ترسانم . بدانيد كه موقعيت من در ميان شما همان است كه ديدبانى ، دشمن را در نقطه اى مشاهده كند و براى نجات قوم خود فرياد (يا صباحا) سر دهد و آنان را از خطر برهاند.
جمعيت سكوت نمود. ابولهب سكوت را درهم شكست و گفت : واى بر تو اى محمد! (صلى الله عليه و آله ) براى همين حرفها ما را دعوت كردى ؟!
و اين آغاز دعوت آشكار محمد (صلى الله عليه و آله ) بود. مبارزه و مخالفت با محمد (صلى الله عليه و آله ) از همين جا شروع شد و فشارهاى پى در پى بر او و پيروان اندك او كه از ميان محرومان و مظلومان بودند، آغاز گرديد. نخستين گروندگان به اسلام گروه بردگان بودند. پايگاه محمد خانه ارقم بن عبد مناف بود. در اين پايگاه مخفى ديدارها صورت مى گرفت و اسلام بر مردم عرضه مى شد. اين خانه به بيت الاسلام معروف شد. در اين خانه بود كه عمار ياسر به اسلام گرويد.
دعوت آشكار محمد (صلى الله عليه و آله ) بر نگرانى قريش و اشراف مكه افزود. آنان چاره ها انديشيدند تا شايد بتوانند محمد (صلى الله عليه و آله ) را از اين دعوت منصرف نمايند. ابتدا با تطميع جلو رفتند. افراد شريف مكه را واسطه قرار دادند و پيشنهادهائى طلائى كردند. وقتى اين تلاشها به نتيجه نرسيد، شكنجه آغاز شد. شكنجه لازمه هر رژيم و تشكيلات خودكامه و ضد مردمى است . قريش هولناك ترين شكنجه ها را بر پيروان محمد (صلى الله عليه و آله ) روا داشتند. بردگانى چون بلال ، سميه ، عمار، ياسر و... به زير شكنجه كشيده شدند.
تعقيب و آزار شخص پيامبر به شدت ادامه داشت بارها و بارها حضرتش را سنگ زدند، در حال نماز در كعبه شكنبه شتر بر سر و گردنش كشيدند تا خفه شود، در كوچه هاى مكه خاكستر داغ بر سرش ‍ مى ريختند و در مسير حركتش خار مى انداختند. شدت آزار پيامبر به حدى بود كه بارها به كوه مى گريخت تا در امان باشد.
اين آزار دقيقا از وقتى شروع شد كه بتان قريش كه دكان اقتصادى و منبع درآمد سالانه آنان بود، مورد حمله محمد (صلى الله عليه و آله ) قرار گرفت . بردگان و طبقات ستم ديده آگاه مى شدند و سيادت و شرافت جاهلى اشراف ثروتمند مكه زير سئوال مى رفت .
محققان انگيزه هاى مخالفت قريش با محمد را در سه اصل خلاصه كرده اند: 1 - شعار توحيدپرستى اساسى ترين ركن و زير بناى تعاليم اسلام منافع عظيم مردم مكه را كه از طريق زائران ساليانه تاءمين مى شد، به خاطر انداخت . آنان پاسدار 360 بت رسمى و مشهور اعراب جاهلى بودند كه همه در كعبه نگهدارى مى شد. آنان متولى بتان بودند و در هر سال زائران به بت ها هديه داده مى شد، دريافت مى داشتند.
2 - اصول اخلاقى و مرزهاى ظريف آن كه اسلام تبليغ مى كرد، مانع اغراض شهوانى و حيوانى جامعه جاهلى بود. قبلا به شمه اى از اين فاسد ويرانگر اشاره شد. اسلام اين مراكز فساد و تباهى را نفى و محو مى كرد.
3 - جهت گيرى ضد طبقاتى - اشرافى اسلام كه با اشراف و سادات و نظام برده پرورى در ستيز مطلق بود. موقعيت اجتماعى - اقتصادى اشراف قريش را نفى مى كرد.(2)
مقاومت جاودانه  
مقاومت اعجاب انگيز ياران اوليه محمد (صلى الله عليه و آله ) در زير شكنجه مشركان قريش ، در تاريخ ايمان و عقيده و جهاد در راه آن ، جاودانه است : (بلال بن رياح ) برده سياه پوست حبشى ، برد (اميه بن خلف ) است . بلال جزء نخستين مسبضعفانى بود كه به محمد (صلى الله عليه و آله ) گرويدند و پيام روشنى بخش و آزادى آفرين وى را پاسخ مثبت دادند.
اميه ديوانه وار بلال را به شكنجه كشيد؛ در ريگزارهاى مكه در آن تابستان داغ ، ريگهاى تفديده و سنگهاى گداخته پشت و سينه بلال را مى سوزاند و او همچنان در زير تازيانه هاى اميه احد احد احد، مى گفت و مقاومت مى كرد. اميه بر سرش فرياد مى زد كه :
( لا تزال ، هكذا! حتى تموت او تكبر بمحمد و تعبد اللات و الغرى ) : همچنان خواهى ماند و شكنجه خواهى ديد تا كه به محمد كافر شوى و لات و عزى را بپرستى .
شكنجه هاى بلال آن چنان بيرحمانه بود كه دل سنگدلان مكه را بدرد آورد و برخى از اشراف مشرك گويان شدند. يكى از اشراف مكه به نام واقعه بن نوفل به اميه بن خلف گفت : به خدا سوگند اگر او را با چنين وضعى بكشى ، بدون شك قبر او زيارتگاه خواهد شد. اميه بن خلف بر شكنجه اصرار داشت . وقتى خسته مى شد، طنابى بر گردن بلال مى انداخت و به بچه هاى مكه مى سپرد تا او را در كوچه ها بگردانند. اميه و فرزندش در پيكار بدر اسير شدند. برخى از مسلمانان به كفر او راى ندادند!! ولى بلال او را رهبر و مظهر كفر معرفى كرد و گفت كه بايد كشته شود. عاقبت اميه و فرزندش كشته شدند. بلال در دوران حيات محمد از نزديكان او بود و اذان مى گفت . گويند خازن آن حضرت نيز بوده است . همو بود كه در پى فتح مكه ، برفراز بام كعبه شد و بانگ توحيد را به نيابت از ابراهيم تا محمد و از آنجا تا پايان تاريخ سر داد و كافران و مشركان ذليل و زبون مكه را به خاك افكند.
بلال از اسوه هاى نسل نخست اسلام است ، او سندى است از فلسفه تعاليم اصيل اسلامى كه چگونه (انسان ) مى سازد. بلال نماينده نسل غريب و مظلومى اسن كه در غربت و مظلوميت اسلام ، گمنام زيست : او در پى كودتاى سقيفه از شدت غم و اندوه در هم شكسته شد و لب فرو بست . سكوت سرخ او همچنان در تاريخ مظلوميت نسل او در هميشه تاريخ سرخ اسلام طنين انداز است : او بر بام تاريخ ايستاده است و اميه بن خلف ها را مى نگرد كه چگونه در رملستانهاى پهناور زمان موحدان را به بند كشيده اند و در زير شكنجه قطعه قطعه مى كنند. او شاهد همه اعصار خويش است .
گويند بلال در هجرت به شام به سال 18 يا 20 هجرى درگذشت و در باب الصغير شام به خاك سپرده شد. در تاريخ حيات بلال آمده است كه : در شبى پيامبر را خواب ديد كه به وى گفت آيا ميل ندارى مرا زيارت كنى ؟! بلال رهسپار مدينه شد. در مدينه امام حسن و امام حسين را ديد. آن دو از وى خواستند تا به يادگار اذان صبح را بگويد. بلال سحرگاهان بر بام مسجد رفت و اذان گفت . در آن سحر، همه مردم مدينه گريستند. اذان بلال ياد پيامبر را در دلها زنده كرد و مردم از خانه ها به مسجد آمدند. ديگر بلال اذان نگفت . گويا يك بار ديگر به خواسته فاطمه دختر گرامى پيامبر اسلام نيز اذان گفت .
در تاريخ حيات بلال آمده است كه او كودتاى سقيفه را به رسميت نشناخت . وقتى عمر بن خطاب از او خواست تا با ابوبكر بيعت كند، بلال گفت : هرگز.
عمر يادآورى كرد كه : ابوبكر تو را از دست اميه بن خلف نجات داده ؛ تو را خريد و آزاد كرد.
بلال گفت : اگر مرا در راه خدا آزاد كرده ، چه منتى بر من دارد. در غير اينصورت ، من دوست دارم همچنان برده باشم ولى با او بيعت نكنم . عمر بن خطاب گفت : پس نبايد در مدينه بمانى . و اين حكم تبعيد بلال بود. بلال به دمشق هجرت كرد، زيرا وجود او در مدينه خوارى در چشم كودتاچيان بود. او يادآور وصاياى پيامبر و خاطرات مردم بود.
(سميه ) مادر (عمار) نخستين زن (شهيد) در اسلام است . او نيز از ياران اوليه محمد (صلى الله عليه و آله ) بود كه در راه ايمان و عقيده خود سخت مقاومت كرد و در زير شكنجه شهيد شد.
مشركان مادر، پدر و پسر يعنى سميه ، ياسر و عمار را به زير شكنجه كشيدند. شكنجه ها به شيوه شكنجه هاى بلال بود. مشركان اين سه تن را به چارميخ كشيده بودند و تازيانه مى زدند.
ياسر در زير شكنجه شهيد شد. سميه در آخرين لحظات مقاومت آنچنان دژخيم را عصبانى كرد كه با نيزه به او حمله ور شد و بدينسان با فرو كردن نيزه در قلب سميه او را به شهادت رساند.
پيامبر اسلام از شكنجه دردناك اين پيروان راستين سخت اندوهگين شد و در حق شان دعا كرد:
( اللهم لا تعذب احدا من ال ياسر بالنار.)
شهادت اين ياران اوليه بر قوت ايمان و ايستادگى مسلمانان نخستين افزود. از ميان سران قريش و مشركان مكه چند نفر بودند كه فعاليت ايذائى بسيارى عليه محمد صلى الله عليه و آله و پيروان او داشتند:
1 - وليد بن مغيره
2 - عاص بن وائل
3- اسود بن مطلب
4- اسود بن عبد يغوث
5- حارث بن طلاطليه
هر كدام از اين شكنجه گران دچار عذاب الهى شده و هلاك گرديدند: وليد بن مغيره خار در پايش خليد و بمرد. اسود بن مطلب كور شد و به ديوار اصابت كرد و هلاك شد. اسود بن عبد يغوث پس از جنگ بدر و كشته شدن فرزندش دق مرگ شد. حارث بن عبد طلاطليه جراحتى عميق يافت و هلاكت شد. حارث بن قيس كه او نيز يكى از آزار دهندگان محمد بود، مبتلا به مرض تشنگى مفرط شد و هلاك گرديد. سر دسته اين مخالفان سر سخت ، ابولهب وزنش ام جميل بودند. خداوند اين دو را آنچنان رسوا و سركوب كرد كه عبرت تاريخ گرديد. نزول سوره اى عليه ابولهب ، كه صريحا به اسم او و زنش اشاره شد، نشانه دشمنى و عناد اين دو كه سر دسته مشركان و دژخيمان مكه بودند، مى باشد.
ابوطالب تنها ياور و پشتيبان محمد صلى الله عليه و آله بود. سران قريش و مشركان مكه از (ابوطالب ) مى خواستند تا جلوى محمد صلى الله عليه و آله را بگيرد و نگذارد به بت ها بد گويد. ابوطالب اين گفته ها را ناشنيده مى گرفت و به حمايت از محمد ادامه مى داد و توطئه ها و نقشه هاى مشركان را به محمد صلى الله عليه و آله اطلاع مى داد. آخرين پيشنهادهاى قريش كه با تطميع همراه بود، توسط ابوطالب به محمد صلى الله عليه و آله ارائه شد.
قريش پيشنهاد كرده بودند كه حاضرند قدرت و ثروت در اختيار محمد صلى الله عليه و آله قرار دهند تا او دست از عقايدش بر دارد. پاسخ محمد صلى الله عليه و آله معلوم بود! او همچنان بر ستيز با شرك ذهنى و عينى اصرار داشت و پيام داد كه اگر خورشيد را در يك دست و ماه را در دست ديگرم قرار دهند، از هدايت و نجات مردم دست بر نخواهم داشت . ابوطالب عليه السلام به محمد صلى الله عليه و آله گفت : اى فرزند برادر! هرآنچه ماءمور آن هستى ، در رابطه با هدايت مردم انجام بده و من تا زنده ام ، دست از حمايت تو بر نخواهم داشت .
قريش بار ديگر در حضور ابوطالب ترتيب جلسه داد و نقطه نظرات پيشين را با اضافات ديگر مطرح ساخت . گويا در اين جلسه محمد صلى الله عليه و آله نيز در كنار ابوطالب حضور داشت . آنان اين مرتبه زنان زيباى عرب را بر قدرت و ثروت ، افزودند تا محمد صلى الله عليه و آله راضى شود و محمد صلى الله عليه و آله همان پاسخ را داد. سران مشرك قريش تقاضا كردند كه پس از حمله به بت ها و نفى آنها خوددارى كند. محمد صلى الله عليه و آله بر شعار توحيد كه نفى مطلق هر گونه شرك را در برداشت ، تكيه كرد. آنان هراسان گفتند: چگونه ممكن است كه ما سيصد و شصت خدا را ترك گوئيم و يك خدا را بپرستيم ، مگر مى شود!؟... و اين آخرين كلام قريش با محمد صلى الله عليه و آله بود.
مهاجرت به حبشه  
در پى فشارهاى بسيار، مهاجرت به حبشه آغاز شد. به دستور پيامبر گروهى از مسلمانان به حبشه مهاجرت كردند. تعداد اين مهاجران در تواريخ مختلف است .
اين هجرت مخفيانه و شبانه صورت گرفت . اندكى بعد گروه دوم مهاجرين راهى حبشه شدند. كفار قريش وقتى از هجرت مسلمانان آگاه شدند، به فكر چاره افتاده و در تلاش بودند تا در حبشه مهاجران را تحويل گرفته ، به مكه بازگردانند. آنان نمايندگانى به دربار حبشه فرستاند و هدايائى ارسال داشتند. عمروبن عاص و عبدالله بن ربيعه سفراى كفار قريش بودند كه به دربار حبشه رفتند. آن دو در ملاقات با پادشاه حبشه از وى خواستند تا مهاجران را تحويل دهد. آنان به سلطان حبشه گفتند كه اين مهاجران ياغيانى هستند كه عليه دين آباء و اجدادى خود عصيان كردند و آئينى خلاف دين شما و ما آورده اند.
سلطان حبشه در ديدار بعدى ، نمايندگان مهاجران مسلمان را نيز به حضور طلبيد تا از صحت گفته هاى نمايندگان قريش مطلع شود. جعفربن ابى طالب سخنگوى مسلمانان مهاجر بود.
سلطان حبشه خطاب به او گفت : شما چرا از دين آباء و اجدادى خود بيرون رفته و دينى اختراع كرده ايد كه با دين ما و قريش ناسازگار است ؟
جعفربن ابى طالب در پاسخ گفت :
ما قومى بوديم نادان و بت پرست ، از حرام اجتناب نمى كرديم و به كارهاى زشت روى مى آورديم ، همسايگان را آزار مى داديم و ضعيفان محكوم زورمندان بودند و دائم در جنگ و خونريزى بوديم . تا كه يك نفر از ميان قوم كه صالح ترين و خوش سابقه ترين فرد ما بود، به فرمان الهى مبعوث به رسالت گرديد و عليه هر گونه ستم و تجاوز قيام نمود و ما را به توحيد و يكتاپرستى دعوت كرد و به راستى و درستى و تقوى ارشادمان فرمود...
سران مشرك و بت پرست مكه ما را شكنجه كردند و آزار و اذيت نمودند و ما به توصيه پيامبرمان به كشور حبشه پناهنده شديم .
سلطان حبشه تحت تاءثير سخنان جعفر بن ابيطالب قرار گرفت و على رغم اصرار نمايندگان قريش ، از تحويل آنان خوددارى كرد و به حمايت از آنان پرداخت . آنگاه سلطان حبشه كه مسيحى بود، از جعفر درباره عيسى پرسيد. جعفر آيات قرآن پيرامون عيسى را بر سلطان خواند. پادشاه خشنود گرديد.
گويا اين سئوال سلطان به خاطر تبليغات و شايعاتى بود كه نمايندگان قريش در رابطه با عيسى از زبان پيامبر كرده بودند. نمايندگان قريش ‍ مى كوشيدند تا هر طور شده ، نظر پادشاه حبشه را در مورد مهاجران عوض كنند. آنان به اطرفيان و درباريان شاه گفتند كه محمد صلى الله عليه و آله مطالب بدى درباره عيسى آورده است . جعفر بن ابيطالب مخصوصا به پادشاه خاطر نشان كرد كه : ( هو عبدالله و رسوله و روحه و كلمته القاها الى مريم البتول العذرا : ) عيسى بنده خدا و فرستاده او است و... اين ديدگاه پادشاه را خوش آمد و بر حمايت مهاجران افزود.
اين گروه از مسلمانان مهاجر پس از نبرد خيبر به مدينه بازگشتند. پيامبر از بازگشت جعفر بسيار خوشحال شد.
سران قريش مكه تصميم گرفتند كليه روابط قومى ، قبيله اى و اقتصادى خود را با خانواده بنى هاشم قطع كنند. اين توافق به صورت قطعنامه اى در آمد و بر ديوار كعبه آويخته شد. نتيجه اين اقدام ، محاصره اقتصادى و بايكوت مطلق محمد و پيروانش بود كه در شعب ابيطالب به مدت سه سال ادامه يافت . شعب ابوطالب دره اى بود در حومه مكه ، كه پيامبر و مسلمانان اوليه در اين دره محاصره بودند.
در اين سه سال بر محمد صلى الله عليه و آله و يارانش بسيار سخت گذشت . مقاومت شورانگيز ياران محمد صلى الله عليه و آله دشمن را به عقب نشينى واداشت . قريش محاصره را برداشتند. پس از اين حادثه بود كه اندكى بعد خديجه همسر پيامبر در گذشت . خديجه به هنگام مرگ 60 سال داشت . سه ماه بعد ابوطالب در گذشت . ابوطالب هشتاد سال عمر كرد.
محققان در توصيف محاصره پيامبر و يارانش مى گويند:
ساكنان شعب در زندان بودند. خروج از اين زندان منحصر به ايام حج بود. فشار اقتصادى بسيار دردناك بود و كودكان و سالمندان رنج بيشترى مى بردند. تلاشهاى ابوطالب براى شكستن محاصره تا حدودى موفق بود. قريش از انعكاس اجتماعى محاصره نگران بودند. مخصوصا رنج كودكان غير قابل تحمل مى نمود. گويا سران قريش دنبال بهانه اى بودند تا محاصره را لغو كنند. قطعنامه آويخته بر ديوار كعبه را موريانه جويده بود و اين بهانه خوبى براى ناديده گرفتن محاصره بود.
حوادث سال ششم بعثت  
در سال ششم بعثت حمزه و عمر بن خطاب اسلام آوردند. اسلام حمزه يك امر عقيدتى بود و اسلام عمر يك هوشيارى سياسى ؛ چرا كه تلاشهاى قريش ناموفق بود و هر گونه اميدى در تثبيت اوضاع بيهوده بود. بنابراين پيروزى نهضت اسلام به عنوان يك قدرت بزرگ منطقه اى حتمى به نظر مى رسيد.
طمع سياسى ، بسيارى از سران با نفوذ جاهلى را به صف پيروان محمد صلى الله عليه و آله كشاند. جناح ابوبكر كه بر اساس يك هماهنگى قبلى به صف محمد پيوست ، مى تواند از يك ائتلاف سياسى در جهت به دست گرفتن قدرت پس از محمد صلى الله عليه و آله تلقى شود و ديديم كه چنين شد.
پيوستن اين جناح بسيارى از موانع سر راه نهضت را برطرف كرد. قبائلى كه مرعوب نفوذ اين جناح بودند، ديگر مزاحمتى نداشتند. از طرفى اتحاد سران قريش عليه محمد صلى الله عليه و آله دچار اختلال شد.
دلاورى و پايمردى حمزه در دفاع از محمد (صلى الله عليه و آله ) نقش ‍ مهمى در پيشبرد نهضت داشت . تنبيه ابوجهل توسط حمزه در مسجد الحرام خاطره فراموش ناشدنى تاريخ نهضت اسلام است .
پيامبر راهى (طائف ) شد تا اسلام را بر مردم آن شهر عرضه كند. طائف شهرى خوش آب و هوا و سر سبز بود كه اشراف ثروتمندان عرب مخصوصا قبيله (ثقيف ) در آن ساكن بودند. معبد (لات ) در اين شهر قرار داشت . (لات ) يكى از سه بت بزرگ جاهلى بود. اشراف طائف در جبهه متحد قريش عليه محمد (صلى الله عليه و آله ) شركت داشتند. تشويق آنان باعث دل گرمى قريش بود. در اين سفر، زيدبن حارثه همراه پيامبر اسلام بود. برخى منابع مى گويند كه محمد (صص ) تنها به طائف رفت . پيامبر ده روز در طائف ماند و با روساى شهر كه سه برادر بودند، به گفتگو نشست و اسلام را بر آنان عرضه داشت . آنان و ديگر مردم طائف به سخنان پيامبر توجهى نكردند. اهالى طائف اراذل و اوباش را تحريك كردند تا پيامبر را از شهر بيرون كنند و چنين شد. گويا در اين سفر پيامبر مجروح شد. در بازگشت به مكه چند روزى در نخله توقف كرد. ورود به مكه خطرناك مى نمود. پيامبر تدبيرى انديشيد:
با رهگذرى به چند نفر از افراد سرشناس مكه پيام فرستاد. اين پيامها به ) سهيل بن عمرو) و (مطعم بن عدى ) ارسال شد و از آنان يارى خواست . (معطم بن عدى ) جواب مثبت داد و صبح هنگام با فرزندان و برادرزادگان خود مسلح به حضور پيامبر رفته ، آن حضرت را به مسجد الحرام آوردند. آنان چنين وانمود كردند كه به محمد صلى الله عليه و آله پناه داده اند و كسى حق تعرض به او را ندارد. اين حادثه در سال 620 م اتفاق افتاد. (3)
پس از مرگ ابوطالب و تنهائى محمد، فشارها تشديد شد. پيامبر در ايام حج كه اعراب به مكه مى آمدند، به نشر اسلام و هدايت آنان فعال بود. و اين فرصت مناسبى بود، زيرا قريش ملاحظات اجتماعى را مى كردند و از آزار و اذيت پيامبر خوددارى مى كردند. و از طرفى حرمت ماههاى حرام واجب بود و قريش بناچار خويشتندار بودند. اين تنها ابولهب بود كه پيامبر را تعقيب مى كرد و بلافاصله سخنان پيامبر را تكذيب مى كرد و اجتماع افراد قبائل را بر گرد پيامبر بر هم مى زد. تهديدات قريش به قوت خود باقى بود و قبائل از هر گونه ابراز علاقه اى به دين جديد و شخص محمد صلى الله عليه و آله مى ترسيدند. در همين ايام بود كه پيامبر با افراد قبيله خزرج در مكه ملاقات نمود و با آنان به گفتگو پرداخت . اين گفتگوها زمينه هجرت پيامبر به يثرب را فراهم ساخت


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
عوامل و عواقب بى اعتنايى به امر به معروف و نهى از منكر
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 28 فروردين 1395

امر به معروف و نهى از منكر

محمد سروش ، سيد محمد نقدس نيان

- ۳ -


المـحـتـسـب مـن نـصـبـه الامـام او نـائبـه للنـظـر فـى احوال الرعيه و الكشف عن امورهم مصالحهم (128)
مـحـتـسـب فـردى اسـت كـه از طـرف امام يا از طرف نائب او به منظور برسى وضع مردم و رسيدگى به امور آنان نصب مى شود.
بين محتسب كه مامور برسى امر به معروف و نهى از منكر است با ديگر مسلمانان كه به امر به معروف و نهى از منكر مى پردازند از جهاتى تفاوت وجود دارد:
1. مـحـتـسـب بـا تـوجـه بـه مـسـئوليتى كه از سوى حاكم مسلمانان پيدا كرده است امر به مـعـروف و نهى از منكر براى او واجب عينى شمرده مى شود ولى براى ديگران واجب كفايى است .
2. محتسب براى انجام اين وظيفه نسب شده است ولى ديگران منصوب نيستند.
3. محتسب با توجه به حكم ماموريت خود حق دارد پيرامون منكرات علنى به تحقيق بپردازد و عـوامـل آن را مـورد بـرسـى قـرار دهد در حالى كه ديگران تنها به امر و نهى بسنده مى كنند.
4. محتسب حق تعزير گناهان و تنبيه بدنى او را ندارد و ديگران چنين اجازه اى ندارند.
5. مـحـتـسـب مـى تـوانـد در مـقـابـل انـجـام مـسـئوليـت هـاى مـحـوله از بـيـت المال حقوق دريافت كند.(129)
ايـنـك ايـن سـوال مـطـرح مـى شـود كـه اگـر مـامـوريـن حـكـومـت بـه وظـيـفـه خـود عـمـل نـكـردند و رسالت امر به معروف و نهى از منكر را به خوبى انجام ندادند مسلمانان چـه وظـيـفه دارند؟ آيا آنان فقط بايد به امر و نهى با زبان بسنده كنند؟ يا اجازه دارند كـه خـود بـا بـرخـورد بـا مـنكرات قيام نمايند؟ رهبر فقيد انقلاب اسلامى حضرت آيت امام خمينى رضوان الله عليه در وصيت نامه خود وظيفه امت حزب الله را تبيين نموده اند:
از آنچه در نظر شرع حرام و آنچه بر خلاف مسير ملت و كشور اسلامى و مخالفت با حيثيت جـمـهـورى اسـلامـى اسـت بـه طـور قـاطـع اگـر جـلوگـيـرى نـشـود هـم مـسـئول مى باشند و مردم و جوانان حزب حزب الهى اگر برخورد به يكى از امور مذكور نـمـوده بـه دسـت گاه هاى مربوطه رجوع كنند و اگر آنان كوتاهى نمودند خودشان مكلف بر جلوگيرى هستند.(130)
فصل سوم : عوامل و زمينه هاى موفقيت در امر به معروف و نهى ازمنكر
1. عوامل موفقيت در امر به معروف و نهى از منكر
مـوفـقـيت در انجام امر به معروف و نهى از منكر در گرو رعايت نكات فراوان است . در اين درس برخى از آنها را بيان مى كنيم .
1-1. يادگيرى راه رسم صحيح و مناسب
قرآن كريم به ما دستور مى دهد كه وقتى خواستيد وارد خانه بشويد از آن در وارد شويد:
واتو البيوت من ابوابها (بقره 189)
آيـه قـرآن در صـدد بـيان يك حقيقت كلى است كه راه موفقيت در آن هر عملى را نشان مى دهد. امـام بـاقـر (عـليه السلام ) در تفسير اين آيه مى فرمايد: يعنى هر كارى را از راهش وارد شويد. هر عملى را از آن سو كه بايد انجام دهيد.(131) و حضرت رضا (عليه السلام ) فرمود:
من طلب الامر من وجه لم يزل فان زل لم تخدله الحيله (132)
هر كس كه كار را از راهش بخواهد نمى لغزد و اگر هم بلغزد چاره اى برايش خواهد بود.
در امر به معروف و نهى از منكر نيز قبل از هر اقدامى بايد انديشه كرد و شيوه صحيح را بـا تـوجـه بـه ويـژگـى هـاى فـرد گـنـاهـكـار و نـوع خـطـا پـيـدا نـمـود. بـراى مثال ، در برخورد با گناهى كه زا تو سر زده است پيرامون اين سوالات بايد فكر كرد:
- مـوضـع گـيـرى فـردى كـافـى اسـت يـا بـايـد بـا هـمـاهـنـگـى دوسـتـان و خـانـواده عمل كنيم ؟
- ارشاد زبانى لازم است يا اقدام عملى ؟
- از زبان تشويق استفاده كنيم يا از زبان تهديد؟
وقـتـى كـه راه مـنطقى و ثمر بخش امر به معروف و نهى از منكر را يافتيم بايد به اداى تكليف و انجام وظيفه بپردازيم .
2-1. اهميت دادن به پيش گيرى
در پـزشـكـى پـيـش گـيرى و بهداشت را در درمان و معالجه مقدم مى دارند. در بيمارى هاى روحى و اخلاقى نيز چنين است .
مـمكن است عده اى عده اى گمان كنند تا وقتى كه منكر اتفاق نيفتاده است و شخص دچار گناه نگرديده است نسبت به او وظيفه امر به معروف و نهى از منكر وجود ندارد و اين تكليف تنها بعد از وقوع جرم براى ديگران پيدا مى شود در حالى كه از نظر فقه اسلامى از زمانى كـه آثـار و عـلامـت هـايـى وقـوع جـرم را مـشـاهـده مـى كنيم و حتى از موقعى كه به تصميم گناهكار آگاه مى شويم وظيفه امر به معروف و نهى از منكر به عهده ما خواهد بود.
حضرت امام خمينى سلام الله عليه در تحرير الوسيله فرموده است :
اگـر شـخـصـى بـدانـد كـه فـردى قـصـد انـجـام كـار حـرامـى را دارد احتمال دهد كه (نهى از منكر) تاثير دارد واجب است نهى از منكر كند.(133)
3-1. ريشه يابى و از بين بردن زمينه هاى منكرات
انسان موجودى مركب از عقل و شهوت است و به واسطه همين تركيب هم اين زمينه عروج به كمالات در آن وجود دارد و هم سرپيچى و گناه از او دور از انتظار نـيـسـت . شـرايـط اجتماعى و محيط در ظهور و بروز اين زمينه ها تاثير گوناگونى دارد. گـاه در شـرايـطـى تـخـم عـصـيـان آمـاده ريـخـتـن مـى شـود و مـحـصـول فـسـاد و تـبـاهـى درو مـى گـردد. و گـاه بـا تـقـويـت اسـتـعـدادهـاى الهـى محصول فضيلت و انسانيت به بار مى نشيند.
بـه هـره حـال مـنـكـرات از يـك سو در نابسامانى هاى گناهكار ريشه دارد و از طرف ديگر شـرايـط خارجى به فعال بودن آن ريشه ها و بذر افشانى ها در آن زمينه كمك مى كند از ايـن رو ريـشـه كـن سـاخـتـن مـنـكـر بـدون تـوجـه بـه عوامل اصلى بروز گناه امكان ندارد.
شناسايى اوامل بروز فساد در عوامل و ابعاد گوناگون فرهنگى اجتماعى و اقتصادى و از بـيـن بـردن آنـهـا راه مـبـارزه بـا فـسـاد اسـت در بـرسـى عـوامـل و عـلل بـروز مـنـكـرات پـيـش از ايـن زا هـمـه شـاهـد عوامل زير هستيم :
1. جهالت و نادانى
2. ضعف ايمان
3. بى بصيرتى
4. بى عدالت و تبعيض
5. فقر و تنگدستى
6. بيكارى
7. نابسامانى هاى خانوادگى
8. دوستان نا اهل
كـسـانـى كـه دل در گـرو ارزش هـاى اسـلامـى دارنـد و بـه دنـبـال ريـشـه كـنـى مـنـكـرات دارنـد بـايـد در درجـه اول بـا ايـجـاد زمـيـنـه مـنـاسـب مـبـارزه هـاى سـرسـخـت و مـنـاسـب و گـسـتـرده بـى امـان و عـوامـل فـوق را طـرح ريـزى كـنـد. تـعـمـيـق بينش ها و باورهاى با دعوت و تبليغ صحيح عـاقـلانـه مـبـارزه بـا بـى عـدالتى و گستردن قسط و عدالت در پهنه كشورهاى اسلامى پـرورش دادن روحـيـه كـار و دانـش و كـوشـش ايـجـاد زمـيـنـه هـاى رشـد تـوليـد و ايـجـاد اشـتـغال تهيه سر گرمى مناسب امكانات تفريحى و اقدامات ديگر در اين راستا بهترين و مناسب ترين راه مبارزه با فساد و منكرات است .
به عنوان مثال يكى از منكراتى كه هميشه در جامعه روح مومنان را مى آزارد فحشا و روابط نـامـشـروع زن و مرد است . راه اصولى براى مبارزه با اين منكر رواج دادن فرهنگ ازدواج و فـراهـم آوردن امـكـانـات لازم بـراى سـامان دادن به افراد مجرد است . بايد به يك بسيج دولتـى و هـمـگـانـى و مـردمى با اين معضل و مشكل اجتماعى مبارزه كرد و با سامان دادن به زنـدگـى و فـراهـم آوردن زمـيـنـه هاى مناسب ازدواج جوانان را از تجرد رهانيد و آنها را در حصن امن و امان زندگى زناشويى وارد ساخت قرآن به عنوان كتاب هدايت و سعادت فرمان بـسـيـج هـمـگانى براى ازدواج را صادر كرده است . در سوره نور كه عفت و پاكدامنى است بعد از دستور و عفت و خودارى از چشم چرانى مى فرمايد:
* و انكحهو الايامى منكم الصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله و الله واسع عليم (134)
مـردان و زنـان بى همسر خود را همچون غلامان كنيزان شايسته و صالح را همسر دهيد اگر فـقـيـر و تـنگدست باشند خداوند از فصل خود آنها را بى نياز مى سازد خداوند گشايش ‍ دهنده و آگاه است .
اين آيه به همه افراد جامعه اسلامى دستور مى دهد كه نسبت به زنان و مردان مجرد احساس مسئوليت كنند و با فراهم آوردن زمينه هاى ازدواج تجرد را كه فساد زا است از بين ببرند.
نـمـونـه نـهـى از مـنـكـر در اين زمينه عمل حضرت لوط (عليه السلام ) است . ايشان در بين گـروهـى فـاسـد زنـدگـى مـى كردند كه به عمل شنيع همجنس گرايى مبتلا بودند و اين بزرگوار آنان را از اين عمل زشت نهى مى كرد. در يك صحنه ملائكه در صورت جوانانى بـر ايـشـان وارد شـدنـد. گـروهـى از مـردم فـاسد شهر خبر دار شدند و با حرص و ولع براى رسيدن به مقصود شوم خود به سوى خانه لوط هجوم آوردند لوط پيامبر به نهى آنان اقدام فرمود:
و جـاءه قـومـه يـهـرعـون اليـه مـن قـبـل كـانـوا يـعـلمـون السـيـئات قـال يـا قـوم هـولاء بـنـاتـى هـن اطـهـر لكـم فـاتـقـوات الله و لا يـخـزنـون فـى ضيفى (135)
قـوم او بـه سـرعـت بـه سـوى خـانـه او هـجـوم آوردنـد و قبل از آن كارهاى بد انجام مى دادند لوط گفت : اين دختران من براى شما پاكيزه ترند (با آنـان نـكـاح كـنـيد و از طريق صحيح نياز خود را برطرف سازيد) از خدا بترسيد و مرا در مورد ميهمانانم رسوا نكنيد.
آن حـضـرت بـراى مـوثـر شـدن نـهـى خـود راه صـحـيـح را بـه آنان نشان داد و با ارائه همسرانى پاك آنان را از ارتكاب به زشتى باز داشت . خداوند با بيان اين سخن لوط به مـومـنـان راه مـى نـمايد كه نبايد در نهى از منكر فقط مومنانم را از ارتكاب حرام نهى كرد بـلكـه بـايـد هـمـراه و ضـمـن آن كـه راه حـلال را بـه آنـان نـشـان داد و امـكـانـات حلال را برايشان فراهم ساخت .
4-1. استفاده از روش هاى غير مستقيم
امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر چـه بـا زبـان و چـه بـا عمل به دو صورت انجام مى گيرد: مستقيم و غير مستقيم
در روش مـسـتـقـيـم بـه طـور مـستقيم و صريح به معروف و يا از منكر نهى مى شود براى مـثـال بـراى امـر بـه مـعـروف بـه فـردى مـى گـويـيـم : فـلان عمل واجب را انجام دهيد.
امـا در روش غـيـر مـسـتـقـيـم در لابلاى گفتار به او تفهيم مى شود كه فلان كار معروف و پسنديده را بايد انجام دهد مثلا بدون اين كه متوجه شود كه او را مورد خطاب قرار داده اند از فردى كه آن وظيفه واجب را انجام داده است تعريف مى شود.
بـدون شـك روش دوم تـاثـيـر بيشترى خواهد داشت . نمونه استفاده از اين روش غير مستقيم شـيـوه امـام حـسـن و امـام حـسـيـن (عـليـه السـلام ) اسـت كـه در ايـن نقل تاريخى آمده است :
امـام حـسـن و امـام حـسـيـن (عـليـه السـلام ) در حـالى كـه هـر دو طـفـل بـودنـد بـه پـيـرمـردى كـه مـشـغول وضو گرفتن بود برخورد كردند و ديدند كه وضـوى او بـاطـل اسـت . ايـن دو بـزرگوار كه به رسم و روش اسلام آگاه بودند متوجه بـودنـد كـه زا يـك طـرف پـيـرمـرد راه آگـاه كـنـنـد كـه وضـويـش بـاطـل اسـت و از طـرف ديـگـر اگـر بـه طـور مـسـتـقـيـم بـه او بـگـويـنـد كـه وضـويـت باطل است شخصيت او جريحه دار مى شود و اولين واكنشى كه نشان مى دهد اين است كه مى گـويـد نـه خـيـر هـمين طور درست است بنابراين جلو رفتند و گفتند: ما هر دو مى خـواهـيـم در حـضـور شـمـا وضـو بـگيريم . ببينيد كداميك از ما بهتر وضو مى گيريم . او پذيرفت .
امـام حـسـن (عـليـه السـلام ) يـك وضـوى كامل را در حضور او گرفت . بعد امام حسين (عليه السلام ) اين كار را انجام داد. تازه پيرمرد متوجه شد كه وضوى خودش نادرست بوده است بعد گفت : وضوى هر دو شما درست است وضوى من خراب بود.
آنها اين طور از طرف اعتراف گرفتند، حالا اگر در اين جا مى گفتند: پيرمرد خجالت نـمـى كشى ؟ با اين ريش سفيدت هنوز وضو گرفتن بلد نيستى ؟ او از نماز خواندن هم بيزار مى شد!(136) حضرت على (عليه السلام ) در اين باره مى فرمايد:
تلويح زله العاقل له من امض عتابه (137)
لغزش عاقل ار با كنايه به او تذكر دادن از مهم ترين شيوه هاى توبيخ است .
5-1. اقدام همه جانبه
امر به معروف و نهى از منكر ابراز گوناگونى دارد كه در هر مورد براساس شرايط و اوضاع و احوال مى توان از آنها بهره گرفت : تنبيه و تشويق ، زبان قلم ، آشتى و قهر ضرب و شتم و....
مـوفـقـيـت جامعه اسلامى براى دعوت به خوبى ها و جلوگيرى از بدى ها در گرو آن است كـه از شـيـوه هـاى گـونـاگون به صورت هماهنگ استفاده شود و اگر تنها به دعوت لفـظـى و امـر و نـهـى زبـانـى بـسـنده كند بهره لازم را نخواهد برد. از امام صادق (عليه السلام ) چنين نقل شده است :
ما جعل الله بسط اللسان و كف اليد لكن جعلهما يبسطان معا و يكفان معا(138)
خـداونـد زبـان را گـشـوده و دست را بسته قرار نداده است بلكه خداوند خواسته است كه هر دو گشوده و يا هر دو بسته باشند.
پس در كنار شيوه هاى گفتارى بايد از شيوه هاى رفتارى نيز براى جلوگيرى از منكرات كمك گرفت چرا كه با زبان نمى توان همه عوامل فساد را آفرين غلبه كرد. شيخ مفيد مى گويد:
در دوران ولايت امير مومنان (عليه السلام ) به آن حضرت خبر رسيد كه فردى استمنا كرده اسـت حـضـرت دسـتـور داد: بـه دسـت او زدنـد تـا حـدى كـه قـرمـز شـد سـپـس سوال كردند: متاهل است يا مجرد؟ عرض شد: مجرد است . فرمود: ازدواج كند. عرض شد به واسطه فقر امكان ازدواج براى او امكانم ندارد حضرت پس از آنكه خواست از او توبه كند وسـائل ازدواج او فـراهـم آورد و مـهـريـه هـمـسـرش را نـيـز از بـيـت المال پرداخت .(139)
از ايـن سـيره امام مى فهميم كه براى اصلاح جامعه و جلوگيرى از مفاسد نه مى توان نه مـى تـوان از تنبيه چشم پوشى كرد و نه بايد به آن بسنده كرد بلكه بايد با شناخت ريشه انحراف در صدد اصلاح همه جانبه بر آمد.
6-1. رعايت ادب و كراهت و حرمت طرف مقابل
به مطالعه زندگى رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) و ائمه (عليه السلام ) مى توان ادب در امـر بـه مـعـروف و نـهـى از منكر را آموخت . اينك نمونه اى از ادب امام صادق (عليه السلام ) در امر به معروف و نهى از منكر:
به دستور منصور صندوق بيت المال را باز كردند و به هر كسى چيزى مى دادند شقرانى يـكـى از كـسـانـى بـود كـه بـراى دريـافـت مـالى از بـيـت المـال آمـده بود ولى چون كسى او را نمى شناخت وسيله اى پيدا نمى كرد تا سهمى براى خـود بـگـيـرد شـقـرانـى را بـه اعـتـبـار ايـن كـه يـكـى از اجـدادش بـرده بـوده اسـت و رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آن را آزاد نموده است و وى آزادى را از او به ارث برده اسـت مـولى يـا رسـول الله مـى گـفـتـنـد؛ يـعـنـى آزاد شـده رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه وآله ) و ايـن بـه نـوبـه خـود افـتـخـار و انتسابى براى شـقـرانـى مـحسوب مى شد. از اين رو خود را وابسته به خاندان رسالت مى دانست . در اين بـيـن كـه چـشـم هـاى شـقـرانـى نـگـران آشـنـا و وسـيـله اى بـود تـا سهم خودش را از بيت المـال بگيرد امام صادق (عليه السلام ) را ديد جلو رفت و حاجت خويش را گفت : امام رفت و طـولى نـكـشيد كه امام رفت و طولى نكشيد كه سهم شقرانى را گرفت و با خود آورد همين كه آن را به دست شقرانى داد با لحنى ملاطفت آميز اين جمله را به شقرانى گفت : كار خـوب از هـر كـسى خوب است ولى از تو واسطه انتسابى كه با ما دارى و تو ار وابسته بـه خـانـدان رسـالت مـى دانند خوبتر و زيباتر است و كار بد از هر كس بد است ولى از تو به خاطر همين انتاسب زشت تر و ناپسندتر است . امام صادق (عليه السلام ) اين جمله را فرمود و گذشت .
شـقرانى با شنيدن اين جمله دانست كه امام از سر او يعنى شراب خوارى آگاه است و از اين كـه امـام مـى دانست او شراب خوار است به او محبت كرد و در ضمن محبت او را متوجه عيش كرد پيش وجدان خود شرمسار شد و خود را ملامت كرد.(140)
دورى از سـرزنـش از جـمـله آدابـى اسـت كـه بـر تـاثير امر به معروف و نهى از منكر مى افـزايـد و از اين رو در دستورات اخلاقى اسلامى از ما خواسته اند تانسبت به گناهكاران زبان سرزنش ‍ نداشته باشيم امام سجاد (عليه السلام ) فرمود:
آخـريـن وصـيـتـى كـه حـضرت حضر به موسى (عليه السلام ) كرد اين بود كه هيچ گاه كسى را به خاطر گناهانش ملامت نكن .(141)
شـايـسـتـه اسـت انـسـان قـبـل از امر به معروف و نهى از منكر به فراخور موقعيت اجتماعى شنونده قدرى او را تمجيد كند و روى نكات مثبت اخلاقى ملى خانوادگى اخلاقى انقلابى و شـغـلى و... او تـاكـيـد ورزد؛ بـه عـنـوان مـثـال بـا عـبـاراتـى از قـبـيـل : شـمـا فـرد مـتـعـهـدى هـستيد، شما از سرمايه هاى اين مملكت هستيد، شـمـا دانـش آمـوزان و دانـشـجويانت درس خوان و موفقى هستيد، شما فر زند يا بـرادر شـهـيـد هـسـتـيـد و بـر گـردن هـمـه مـا حـق داريـد، شـمـا بـه خـانـواده اى اصيل و نجيب وابسته ايد و... بكوشيد تا به او كراهت بخشيد و جايگاه او را در نقطه بـلنـدى از عـزت و فـضيلت تثبيت كنيد آن گاه با لحنى ملايم و دلنشين او را از منكر باز داريد و به معروف دعوت كنيد.
نـكـتـه قـابـل تـوجـه در ايـن زمـيـنـه بـرخـورد بـا كـسـانـى اسـت كـه اعـمـال خـلاف و بـاطـل ار از روى اعـتـقـاد و تـقـدس انـجـام مـى دهـنـد و در ايـن مـوارد بـايـد اول اسـتـدلال مـتـيـن پـايـه هـاى اعـتـقـادى آنـان را در هـم ريـخـت قـبـل از ويـران كـردن بنيان اعتقادى آنان بايد از توهين به مقصدشان به شدت خود دارى كرد. رهنمود قرآن در اين زمينه چه زيبا و هشدار دهنده است :
و لا تـسـبـواالذيـن يـدعـون مـن دون الله فـيـسـبـوا الله عـدوا بـغـيـر عـلم كـذلك زيـنـا لكل امه عليهم (142)
بـه مـعـبـود كـسـانـى كـه غـيـر خـدا را مـى خـوانـنـد دشـنام ندهيد! مبادا آنان نيز از روى ظلم (جهل ) به خدا دشنام دهند! ما اين چنين عمل هر قومى را نزدشان زينت داديم .
در جنگ صفين زبان برخى از سپاهيان حضرت على (عليه السلام ) زبان به دشنام لشكر مـعـاويـه گـشـودنـد. امـام (عـليـه السـلام ) ضـمـن مـنـع آنـان ايـن عمل را فرمود:
انـى اكـره لكـم اتـن تـكـونوا سبابين و لكنكم لو وصتهم اتعمالهم ذكرتم حالهم كان اصوب فى قول ابلغ فثى العذر (143)
مـن بـراى شـما نمى پسندم كه فحاشى و بد زبانى كنيد لكن اگر به جاى توهين و بد زبـانـى نـاسـزاگـويـى اعـمـال نـاشـايـسـت آنـان را تـوصـيـف كـنـيـد واحوال ايشان را باز گو كنيد به ثواب نزديك تر و عذر آوردن مفيدتر است .
مـنظور امام على (عليه السلام ) اين است اگر چه لشكريان دشمن به خطا رفته است و در زيـر پـرچم كفر قرار گرفته است و بر ضد امام خويش قيام كرده اند لكن با همه اين ها اهـانـت كـردن بـه آنان مشكل گمراهى آنان را حل نمى كند و موجبات هدايتشان را فراهم نمى سـازد ولى اگـر عـاقـبـت سـركـشـى بـر ايـشـان تشريح شود چه بسا كسانى متنبه هدايت شوند.
7-1. پرهيز از سخت گيرى بيجا و اميد وار كردن به رحمت خدا
براى دعوت به خوبى ها و جلوگيرى از بدى ها بايد ظرفيت طاقت و توانايى افراد را در نـظـر گـرفت . براى جذب آنها به اره مستقيم و صراط هدايت از سخت گيرى هاى بيجا كه مورد نظر اسلام نيست دورى كرد. چه بسا پافشارى به انجام يك امر مستحب باعث شود فـردى از واجـبـات هـم صـرف نظر كند. چه بسا اصرار بر ترك يك مكروه فردى را به انجام محرمات سوق دهد.
به اين روايت تاريخى بنگريد تا آثار منفى سخت گيرى را در آن بنگريد:
دو هـمـسـايـه كـه يكى مسلمان و ديگرى نصرانى است گاهى با هم در مورد اسلام سخن مى گـفـتـنـد مـسلمان آن قدر از اسلام تعريف كرد كه همسايه نصرانى او به اسلام گرويد و اسلام را پذيرفت .
شـب فـرا رسـيـد سـحـرگـاه نصرانى تازه مسلمان ديد در خانه را مى كوبند با نگرانى پرسيد: كيستى ؟ همسايه مسلمان خود را معرفى كرد و گفت : زود وضو بگير و جامه ات را بـپوش تا برويم مسجد براى نماز. تازه مسلمان براى اولين بار وضو گرفت و روانه مـسجد شد هنوز تا طلوع صبح خيلى باقى بود آن قدر نماز خواندند كه موقع نماز صبح فـرا رسـيـد. نـمـاز صـبـح را خـواندند و مشغول دعا و تعقيب شدند تا هوا روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد تا به منزلش برود رفيقش گفت : كجا مى روى ؟ مدتى صبر كن و تعقيب نـماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند. پس طلوع خورشيد وقتى تازه مسلمان برخواست تا بـه مـنـزلش بـرود رفـيـق قـرآنـى را بـه او داد تـا بـخـوانـد و بـه او گـفـت : حـالا مشغول خواند قرآن شو تا خورشيد بالا بيايد توصيه من اين است كه امروز نيت روزه كنى نـمـى دانـى روزه چـه قـدر ثواب دارد؟ كم كم نزديك ظهر شد و او را دعوت كرد تا براى نـمـاز ظـهـر بـيايد سپس او خواست تا صبر كند و در وقت فضيلت نماز عصر آن را به جا آورد و بعد به او گفت : چيزى از روز باقى نمانده است بهتر است براى نماز مغرب را هم بـخـوانـيـم . هـنـگامى كه تازه مسلمان مى خواست براى افطار برود به او گفت : يك نماز بـيـشتر باقى نمانده است و آن هم نماز عشا است صبر كن . پس از يك ساعت نماز عشا را هم خـوانـدنـد و برگشتند شب دوم هنگام سحر بود كه تازه مسلمان باز صداى در را شنيد كه مى كوبند پرسيد كيست ؟ جواب داد من همسايه هستم وضو بگير تا به مسجد برويم تازه مـسـلمـان در پاسخ گفت : من همان ديشب كه از مسجد برگشتم از اين دين استعفا دادم برو يك آدم بيكارتر از من پيدا كن كه كارى نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدم فقير و عيالوارم بايد دنبال كسب و كار بروم .
امـام صـادق (عليه السلام ) بعد نقل اين حكايت براى ياران خود فرمود: به اين ترتيب آن فـرد عـابـد سـخـت گـيـر فـردى را كـه وارد اسلام شده بود خودش از اسلام بيرون كرد. بنابراين شما هميشه متوجه اين حقيقت هستيد و باشد كه بر مردم سخت نگيريد و به اندازه تـوان و طـاقـت مـردم را در نـظـر داشـتـه بـاشـيـد تـا مـى تـوانـيـد كـارى كـنـيـد كـه مردم مـتـمـايـل به دين شوند و از دين فرارى نشوند آيا نمى دانيد كه بناى دين اموى بر سخت گـيـرى و شـدت اسـت ولى راه و روش مـا بر نرمى و مدارا و حسن معشرت و به دست آوردن دلها است . (144)
در اين زمينه آمر به معروف و ناهى از منكر بايد از عفو و گذشت لازم هم برخوردار باشد و گناهكار را نسبت به گناه جرى نگيرد بلكه به گذشت و عفو حق تعالى اميد وار ساخت و به توبه و انقلاب درونى وا دارد. آيات ناظر بر اين روش است :
ليـس عـليـكـم جـنـاح فـيـهـا اخـطـاتـم و لكـن مـا تعمدت قلوبكم و كان الله غفورا رحيما (145)
در خـطـايـى كـه از شـمـا سـر مـى زند گناهى بر شما نيست ولى آنچه را از روى عمد مى گوييد (مورد مواخذه قرار خواهد گرفت ) و خداوند آمرزنده و مهربان است .
فبما رحمه من الله لنت لهم و لو كنت فشا غليظ القلب لانفضوا من حولك (146)
بـه بـركـت رحـمـت الهـى در بـرابـر آنـان نـرم و مـهـربـان شـدى ! و اگـر خـشـن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند.
اذا جـائك الذيـن يـومـنون باياتنا فقل سلام عليكم متب ربكم على النفسه الرحمه انه من عمل منكم سوءا بجهاله ثم تاب من بعده واصلح فانه غفور رحيم (147)
هـر گـاه كـسـانـى بـه آيـات مـا ايـمـان دارنـد نـزد تـو آيند به آنها بگو: سلام بر شما پروردگارتان رحمت را بر خود فرض كرده است . هر كس از شما كارى را از روى نادانى كند آنگه توبه كند و به صلح آيد پس وى آمرزنده و مهربان است .
ايـن آيـات و روايـات فـراوان ديـگـر در ايـن زمـيـنـه بـه مـا ياد مى دهد كه در برخورد با مـرتـكـبـان مـنـك رو تـاركـان مـعـروف آنان را با ملايمت و مهربانى به عفو و رحمت خداوند امـيـدوار سـاخـتـه و از ارتـكـاب گـنـاه پـشـيـمـان سـازيـم و طـورى عـمـل نـكـنـيـم كه آنان نسبت به گناه جرى شوند و بر خطاى خود اصرار ورزند و از روى تعصب عمل طشت خود را شهامت و شجاعت تلقى كنند.
8-1. شروع از نزديكان
آمـر بـه مـعـروف و نـاهـى از مـنـكـر بـايـد در مـرحـله اول بايد بيشتر هم خود را بعد از خود سازى صرف اصلاح خود و خانواده و نزديكان خود كـنـد. اگـر فـردى نـسـبـت بـه نـزديـكـان خـود حـسـاسـيـت كـافـى نـشـان دهد و در برابر اعـمـال بـد آنـان عـكـس العـمل نشان داد و آنان را ببه انجام واجبات نيكو فرا خواند امر به مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر چـنين فردى در ساير افراد نيز موثر است . از اين جهت بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) ابتدا به دعوت انذار خويشاوندان خود مامور گشت :
انذر عشيرتك الاقربين (148)
هـمـچـنـيـن در ابـتـداى بـعـثـت (149) خداوند از پيامبر (صلى الله عليه وآله ) مى خواهد اهل خود را به نماز امر كند:
و امر اهلك بالصلوه
بـديـن ترتيب دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله ) چه در مرحله فراخوانى به توحيد و چه در مرحله اداى واجبات از نزديكان شروع شد.
آغاز دعوت و امر به معروف و نهى از منكراز نزديكان داراى مزاياى است از آن جمله :
1. بـر اسـاس اين روش بر همگان روشن مى شود كه در دعوت دينى هيچ گونه تبعيضى وجـود نـدارد و كـسـى بـه بـهـانه قرابت و امر و نهى ، معاف نمى شود بلكه بايد ابتدا سراغ نزديكان رفت .(150)
گفتنى است كه در بسيارى از موارد امر به معروف و نهى از منكر تاثير لازم را ندارد، از آن جـه ، اسـت كـه مـردم مـى بـيـنـند آمر به معروف و ناهى از منكر حساسيت لازم را نسبت به نـزديـكـان خـود نـدارنـد و آنچه را براى ديگران عيب مى دانند تذكر مى دهند، در خانواده و نزديكان خود مى بينند و مسامحه مى كند.
2. هر كس بهتر و بيشتر از ديگران خانواده خود را مى شناسد، نقاط ضعف و قدرت آنها را مى داند از عوامل موثر در گمراهى آنها به خوبى آگاهى دارد و بهرت مى داند آنها را با چه شيوه اى دعوت كند و از بدى باز دارد.
3. زا آنـجـا كـه تـعـصـبـات بـيـجـا و خـودخـواهـى هـا بـه طـور مـعـمـول رد انـسان وجود دارد و كمتر كسى مى توان كه از رسوبات چنين رذايلى پاك شده باشد، براى بسيارى از ما شنيدن نواقص ‍ و عيوبمان از زبان ديگر سخت و سنگين است و امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر آنـهـا را بـه دشـوارى تـحـمـل مـى كـنـيـم ، در حـالى كه چنين برخورد و روحيه اى در اعضاى يك خانواده نسبت به همديگر كمتر وجود دارد.
قرآن در مورد ستايش پيامبران بزرگ اسماعيل صادق الوعد، مى فرمايد:
در كـتـاب خـود اسـمـاعـيـل را يـاد كـن . او در وعـده صـادق و و رسول و پيامبر (بزرگوارى ) بود، هميشه خانواده خود را به نماز و زكات دستور مى داد و او در نزد خدا پسنديده بود.(151)
در دستورات اسلامى نيز به اين نكته توصيه شده است كه ابتدا خانواده خود را دريابيد:
يا ايها الذين آمنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا (152)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خودتان و خانواده تان را از آتش جهنم حفظ كنيد.
نجات خانواده از آتش جهنم چيزى جز، امر به معروف و نهى از منكر نيست ؛ زيرا فراتر از آن مـسـئوليـتـى بـر ديـگـران وجـود نـدارد. در روايـت اسـت كـه وقـتـى ايـن آيـه شـريـفـه نازل شد، يكى از مسلمانان مى گريست و مى گفت :
من از حفظ نجات خود عاجزم چگونه خانواده و اهلم را از آتش جهنم حفظ نمايم ؟ پيامبر به او فرمود: آنچه را براى خود مى خواهى آنها امر كن و آنچه را از خود دور مى كنى آنها را نيز نهى كن (153) .
هـمـچنين ابى بصير از امام (عليه السلام ) پرسيد: چگونه مى توانم طبق اين آيه خانواده ايم را از آتش حفظ نمايم ؟ حضرت فرمود:
آنها ار به اوامر الهى فراخوان و از نواهى حق تعالى باز دار. در اين صورت اگر از تو اطـاعـت كردند آنها ار حفظ كرده اى و اگر اعتنايى به امر و نهى تو نكردند تكليف خود را نسبت به آنها انجام داده اى (154) .
9-1. جلب اعتماد
اگـر امـر بـه معروف و نهى از منكر شونده نسبت به آمر ناهى اعتماد داشته باشد آنان را بـه خـيـر خـواهـى و دوسـت بداند به از امر و نهى آنان متنبه مى شود و خود ار اصلاح مى كند. پس ‍ آمر و ناهى بايد زمينه هاى به وجود آمدن اعتماد و باور به خلوص صداقت و خير خواهى خود را در او ايجاد كند و با قول و عمل به او بباورانند كه خير خواه هستند و مصلحت او را مـى جـويـنـد و آنـچـه را مـى گـويـنـد از روى دل سـوزى اسـت . يـكـى از رموز موفقيت پيامبران الهى در همين نكته نهفته است كه مردم مى دانـسـتـنـد و يـقين داشتند آنان در مدعاى خود صادق هستند و در صدد منافع شخصى و مطالع دنـيـوى و مـادى نـيـسـتـنـد و مـنظورى جز اصلاح پيروان خود ندارند. نوح پيامبر به هنگام دعوت قوم خود به آنان اعلام كرد:
ابلغكم رسالات ربى و انا لكم ناصح امين (155)
رسالتهاى پروردگارم را به شما ابلاغ مى كنم و من خير خواه و امنى براى شما هستم .
اين سخن بسيارى از پيامبران است كه به قوم خود ابلاغ كردند:
انى لكم رسول امين (156)
من براى شما رسول امينى هستم .
اعـلام پـاداش نـاخـواهـى پـيامبران نيز از اقدامات آنان جهت اعتماد سازى است و با اين اعلام قـولى و عـمـلى تـوانـسـتـنـد بـسـيـارى را جـلب كـنند و آنان را از ظلم شرك و فساد بيزار گردانند:
و ما اسالكم عليه من اجر(157)
و بر رسالت از شما مزدى نمى خواهيم .
يـا قـوم ... مـا اريـد ان اخـالفـكـم انـى مـا انـهـاكـم عـنـه ان اريـد الا الاصلاح ما استطعت (158)
اى قـوم ...، مـن نـمـى خـواهم در آنچه شما را از آن باز مى دارم با شما مخالفت كنم (و خود مرتكب آن گردم ). من قصدى جز اصلاح تا آنجا كه بتوانم ندارم .
10-1. امر نهى استدلالى و منطقى
در بـسـيارى از اوقات صرف امر و نهى كار ساز نيست و بايد در ضمن آن فايده و ضرر آن را تـوضـيـح داد تـا طرف مقابل انگيزه طاعت و پذيرش پيدا كند. وقتى واجبى را ترك كـرده ، بـايد آثار و بركات انجام آن را متذكر شد و وقتى مى خواهد حرامى را متذكر شود بايد عواقب سوء آن را ياد آورى كرد.
بـسـيـارى از مـرتـكـبـان مـنـكـر و تـاركـان مـعـروف نـسـبت به عواقب آثار و پيامدهاى منفى عـمـل خـود آگـاهى كافى ندارند يا متوجه آن نيستند. در چنين مواردى ياد آورى بسيار موثر است . به چند نمونه قرآنى در اين مورد توجه مى دهيم . قوم موسى (عليه السلام ) از آن بزرگوار طلب خداى ديدنى و محسوس - بت - كردند و آن حضرت را در نهى آن فرمودند:
ان هـولاء مـتـبـر مـاهـم فـيـه وبـاطـل مـاكـانـوا يـعـمـلون * قال اغير الله ابغيكم الها و هو فضلكم على العالمين (159)
ايـنـان (بـت پـرسـتـان ) سـرانـجـام كـارشـان نـابـود اسـت و آنـچـه انـجـام مـى دهـنـد بـاطـل اسـت . (سـپـس ) گفت : آيا غير از خدا معبودى براى شما بطلبم ؟ خدايى كه شما را بر جهانيان برترى داد.
فرعون و درباريانش براى رويارويى با موسى به شور و طرح نشسته اند و با مطرح كـردن زمـيـنـه هـاى واهى زمينه قتل او را مى چينند. مردى مومن از درباريان به نهى آنان مى پردازد و با استدلال هاى متين عواقب اين كار را توضيح مى دهد(160) . روش اين مومن در امر به معروف و نهى از منكر حاوى نكات بسيار جالبى است از جمله :
1. وى در امـر بـه مـعـروف خـود روش تـقـيـه ار پيشه گرفت و براى نهى آن جمع كافر متعصب در مرحله اول ايمان خود را كتمان كرد و اظهار پيروى از موسى و يكتاپرستى نكرد.
2. مـخـاطـبـان را بـا لفـظ يـا قـوم = اى قوم من خطاب كرد تا وابستگى ، محبت و دلسوزى خود را نسبت به آنان ياد آورى كرده تا زمينه پذيرش را در آنان ايجاد كند.
3. از موسى در وهله اول با تعبير رجلا = مردى ياد كرد تا در ظاهر اعلام كند كه : او را نمى شناسم و رد نزد من از جايگاه و محبوبيت خاصى برخوردار نيست .
4. در كـلام خـود، اول فرض دروغ گو بودن موسى را مطرح كرد و گفت : اگر آن مرد دروغـگـو بـاشـد و راست گو باشد.... تا در آن حساسيتى ايجاد نشود و مطمئن شوند سخنان او از جهت طرفدارى از موسى نيست .
5. عـواقـب وخـيـم كـفـر و سـركـشـى با خدا و عناد با موسى را ياد آورى كرد تا آنان را از مقابله با موسى باز دارد.
6. ســرگـذشـت اقـوام و عـاقبت وخيم سركشى اقوام گذشته را يا آور شد. 2. ويژگىهاى آمران به معروف و ناهيان از منكر
امر به معروف و نهى از منكر وظيفه هر مسلمانى است و هيچ كس حق ندارد با داشتن توانايى لازم و با مشاهده امر معروف و يا عمل منكر از زير بار اين تكليف بزرگ الهى شانه خالى كند، ليكن وجود پاره اى از ويژگى ها باعث مى شود بازده كار آمران به معروف و ناهيان منكر بيشتر شود. برخى از اين ويژگى ها عبارتند از:
1-2 هماهنگى در گفار و كردار
اجـتـنـاب از مـنكر و باز داشتن از آن ، دو وظيفه اسلامى شمرده مى شود ولى بدون ترديد در قدم نخست بايد به اصلاح خود پرداخت ، سپس در صدد رفع عيوب ديگران بر آمد. امام على (عليه السلام ) در نهج البلاغه مى فرمايد:
و انـهـو غـيـركـم عـن المـنـكـر و تـنـاهـوا عـنـه ، فـانـمـا امـرتـم بـالنـهى بعد التناهى (161)
ديگران را از منكر نهى كنيد و خود نيز از آن اجتناب نماييد ولى وظيفه نهى از منكر، پس از دورى خود شما از آن است .
سـر ايـن بـيـان عـلوى روشـن اسـت ، زيرا انسان ها قبلا از آن كه به سخن يكديگر گوش بـسـپـارنـد بـه رفـتـار هـم چـشـم مـى دوزنـد و بـدون تـرديـد آنـچـه را كـه در عـمل مى بينند به مراتب موثرتر از چيزى است كه به زبان مى شنوند. پس نهى از منكر در صـورتـى اثـر بخش خواهد بود كه ديگران را از دور خواهد كرد كه آمر به معروف از سـخـن خـود ايـمـان داشـتـه و خـود در مـرحـله اول بـه آن عمل كرده باشد. سخن اگر با عمل همراه نباشد نشانه دو رويى و بى امانى است ئ امر به معروف فرد به ايمان و دو رو بودن طبيعى موثر نخواهد بود. قرآن مى فرمايد:
كـنـتـم خـيـر امه اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر و تومنون باالله (162)
شما بهترين امتى بوديد كه پديد آمديد - از اين جهت كه امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و به خدا ايمان داريد.
در آيه ديگرى در تمجيد از بعضى مومنان اهل كتاب آنان را چنين معرفى مى كند:
ليـسـوا سـواء مـن اهـل الكـتـاب امـه قـائمـه يـتـلون آيـات الله انـاء الليـل و هـم يـسـجـدون * يـومـنـون بـالله و اليوم الاخر و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يسارعون فى الخيرات و اولئك من الصالحين (163)
آنـهـا هـمـه يـكـسـان نـيـسـتند. از اهل كتاب جمعيتى هستند كه (به حق و ايمان ) قيام مى كنند و پـيـوسـتـه در اوقات شب آيات خدا را مى خوانند در حالى كه سجده مى نمايند. و به خدا و روزگـار ديـگـر ايـمان مى آورند امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و در انجام كارهاى نيك پيشى مى گيرند و آنان از صالحانند
در ايـن آيـات آمـران بـه مـعـروف و نـاهيان از منكر به وصف ايمان عبادت و سرعت در انجام اعـمـال صـالح تـوصـيـف شـده انـد و ايـن اوصـاف حـاكـى از آن اسـت كـه آنـان قبل از اقدام به اصلاح ديگران از خود شروع كرده اند و اگر داعى و منادى به سوى كار خـوب هستند خود نيز در عمل عامل به خوبى ها و تارك از بدى ها مى باشند و بين كردار و گفتارشان منافات نمى باشد.
امام على (عليه السلام ) به اسوه آمران به معروف و ناهيان از منكر مى فرمايد:
ايـهـا النـاس انـى والله مااحصكم على طاقه الا و اسبقكم اليها و لا انهاكم عن معصيه الا واتناهى قبلكم عنها (164)
يـا مـردم ! بـه خـدا قـسـم شـمـا را بـه طـاعـتـى سـفـارش نـمـى كـنـم مـگـر ايـن كـه خـودم قبل از شما آن را انجام مى دهم و هيچ گاه شما را از ارتكاب به معصيتى باز نمى دارم مگر آن كه خودم قبلا خود آن را ترك مى كنم .
حضرت امام صادق (عليه السلام ) نيز مى فرمايد:
ان العـالم اذا لم يـعـمـل بـعـلمـه زلت مـوعـظـتـه عـن القـلوب كـمـا يزل المطر عن الصفا (165)
عـالمـى كـه بـه مـقـتـضـاى آگـاهـى خـود عـمـل نـكـنـد مـوعـظـه اش (خـيـلى زود) از دل هـا (ى شـنوندگان ) بيرون مى رود همان گونه كه باران بر سنگ صاف باقى نمى ماند.
هـرگـاه آمـر بـه مـعـروف و ناهى از منكر عامل نباشد با امر و نهى خود دين را به استهزاء گـرفـتـه است . از اين رو قرآن به سرزنش كسانى پرداخته است كه خود به سخنانشان عمل نمى كنند:
اتـامـرون النـاس بـالبـر و تـنـسـون انـفـسـكـم و انـتـم تـتـلون الكـتـاب افـلاتـعقلون (166)
آيـا مـردم را بـه نـيـكى امى مى كنيد. خودتان را فراموش مى نماييد و كتاب (تورات ) مى خوانيد. آيا نمى انديشيد.
آنچه در اين آيه بيشتر جلب نظر مى كند دو تعبير است :
1. تـنـسـون انـفـسـكـم يـعـنـى خـودتـان را فـرامـوش مـى كـنـيـد. آنـان كـه قـبـل از خـود سـازى به ارشاد ديگران مى پردازند و با گذشت زمان به بيمارى خود فـرامـوشـى مـبـتـلا مـى گـردنـد و بـكـلى از نـفـس خـويـش غافل مى شوند، چشمانشان بر عيوب خودشان بسته مى شود در حالى كه پيوسته زشتى هاى ديگران را مى بينند.
افـلا تـعـقـلون يـعـنى آنها نمى انديشند؟ رفتار اين گونه انسان ها نه تنها در خـور سـرزنـش بـلكـه شـگـفـت آور اسـت زيـرا بـا مـنـطـق عقل ناسازگار و در تضاد است . اين بى خردى از آنجا ناشى مى شود كه :
* آنـهـا مـى خـواهـنـد بـا امـر بـه مـعـروف مـى خـواهـنـد كـه ديـگـران را بـه كـمـال بـرسـانـنـد و از گـمـراهـى بـرهـانـنـد در حـالى كـه از نـظـر عـقـل نـجـات خـود بـر نـجـات ديـگـران مـقـدم اسـت پـس چـرا عقل خود را به كار نمى گيرند؟(افلا تعقلون )
اگـر بـا امـر بـه مـعـروف و نـهى از منكر در صدد اصلاح ديگرانند مگر نمى دانند با عـمـل خـود آنـهـا را بـه گـناه تشويق مى كنند؟ آيا در شيوه آنها تناقض نيست ؟ و آيا افراد عاقل اين گونه عمل مى كنند؟ (افلا تعقلون )
مـگـر نـه ايـن است كه اينان با رفتار خود تاثير سخن خود را از بين مى برند؟! مگر هـيچ عاقلى زحمت تلاش خود (امر به معروف و نهى از منكر) را اين گونه بر باد مى دهد؟ آيا فكر و انديشه ندارند؟(افلا تعقلون )
اين نكته هر چند متوجه دانشمندان يهود است ولى در حقيقت متوجه كسانى است كه اين رويه را پـيـشـه خود ساخته اند و بين گفتار و رفتارشان فاصله و جدايى وجود دارد و به تعبير فـيـض كـاشـانـى ايـن آيـه در حـق هـمـه كـسـانـى كـه از حـق دم مـى زنـنـد و بـه باطل عمل مى كنند جارى است (167)
قرآن كريم در اين آيه ديگر مومنان را مورد خطاب قرار داده و بشدت توبيخ كرده است :
يا ايها الذين آمنوا لم تقولون ما لم تفعلون * كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون (168)
اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد! چـرا آنـچـه را كـه عمل نمى كنيد مى گوييد اين كه سخنى بگوييد و انجام ندهيد خداوند را به خشم مى آورد.
2-2. اخلاص و تعهد
كـسـانـى مـى تـوانـنـد در امر به معروف و نهى از منكر موفق باشند كه هم اخلاص داشته بـاشـنـد و هـم فـارغ طـمـع و چـشـم داسـت بـراى انـجـام وظيفه و اصلاح به امر و نهى همت گـمـارنـد وهـم سـوز تـعـهـد نـسـبـت بـه ديـگـران وجـود آنـان را گـرفـتـه بـاشـد. رسول خدا بايد اسوه همه آمران به معروف و ناهيان از منكر باشد. خداوند درباره سوز و تعهد آن بزرگوار مى فرمايد:
عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمومنين رؤ وف رحيم (169)
رنـج هـاى شـمـا بـر او سـخت است و اصرار بر هدايت شما دارد و نسبت به مومنان رئوف و مهربان است .
لعلك باخع نفسك الا يكونوا مومنين (170)
گويى مى خواهى از شدت اندوه اين كه مومنان ايمانى نمى آورند جان خود را فدا كنى .
فلعلك باخع نفسك على اثارهم ان لم يومنوا بهذا الحديث اثفا (171)
گـويـى اگر به اين سخن ايمان نياوردند تو خود را از اندوه در پيگيرى (كار)شان هلاك كنى .
فلا تذهب نفسك عليهم حسرات ان الله عليم بما يصنعون (172)
پـس مـبادا جانت به خاطر شدت تاسف بر آنان از بين برود. خداوند به آنچه را انجام مى دهد دانا است .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) با اين سوز و گدازى كه نسبت به هدايت خلق داشت از سر مـحـبـت و دلسـوزى فقط براى انجام وظيفه و كسب رضايت خدا قيام كردند و به امر و نهى پـرداخـتند و اين سيره همه پيامبران بوده است . وقتى پيامبران الهى براى هدايت مردم وارد انـطـاكيه شدند و آنها را به توحيد و نفى شرك دعوت كردند مورد تكذيب قرار گرفتند ولى ناگاه مردى دوان دوان از دورترين جاى شهر سر رسيد و فرياد زد:
يا قوم اتبعو المرسلين * اتبعوا من لا يسالكم اجرا و هم مهتدون (173)
اى قوم من از فرستادگان خدا پيروى كنيد از كسانى اطاعت كنيد كه از شما مزد نمى خواهند و خود هدايت يافته اند.
دو ويـژگـى اخـلاص صـداقـت هـم گـون زبـان و عـلم آن چـنـان بارز و موثر بود كه مومن آل يـس در هـوا دارى خـود از رسولان به آن دو استناد كرد. مخالفان پيامبران ميز سعى مى كردند اخلاص پيامبران را نزد مردم خدشه دار كنند و آنان را طالبان مقام و موقعيت معرفى كرده اند و مردم را از گرويدن به آنها باز دارند:
فـقـال المـلا الذيـن كـفـروا مـن قـومـه مـا هـذا الا بـشـر مـثـلكـم يـريـد ان يتفضل عليكم (174)
اشراف كافر قوم نوح گفتند: اين مرد بشرى چون همانند شما نيست كه مى خواهد بر شما آقايى كند.
3-2. تحمل وسعه صدر
بـاز داشـتـن فـردى از بـدى و فـرا خـواندن او به سوى خوبى در واقع نوعى مقابله با امـيـال غـريـزى و خـواسـتـه هـاى شـهـوانـى اوسـت از ايـن رو شـنـيـدن و تـحـمـل امـر و نـهـى چـنـدان بـه مذاق افراد خوشانيد نيست و چه بسا موجب تمرد و لجاجت و واكـنـش منفى ايشان شود؛ وانگهى چون گنه كار توان برخورد با آمر و ناهى را ندارد در بـرخـورد سـالم و مـسـتـدل با او خود را محكوم مى بيند و مى كوشد تا با بهانه جويى و هـتـاكـى و تـوجـيـه گـرى جـار و جـنـجـال و گـاهـى بـا دروغ و تـهـمـت آب را گـل آلود و فضا را تاريك سازد و در اين محيط غبار آلود زشتى گناه خود را كمرنگ نشان دهد و اگر توانست حيثيت آمر و ناهى را خدشه دار كند.
اينها نمونه از مشكلاتت فراوانى است كه آمران و ناهيان متعهد به مقتضاى مسئوليت خطيرى كه بر عهده دارند با آن دست به گريبان هستند. اين عزيزان اگر خدا ناخواسته افرادى ضعيف كم ظرفيت و زود خشم باشند و كينه توز باشند، هنوز ديگرى را اصلاح نكرده خود سـقـوط مـى كـنند. حساسيت و ظرفيت موضوع امر و نهى اقتضا مى كند كه آمر و ناهى علاوه بـر كـمـك گـرفـتـن از خدا برسى دقيق جوانب قضايا و انجام اقدامات سنجيده و به موقع فـردى دريـا دل حـليـم و پـذيراى مشكلات بوده و در دشوارى هاى در برخورد با دشمنان صبور باشد زود از كوره در نرود خود را نبازد و با حوادث پيش آمدها با سينه ايا باز و روحيه اى قوى و بالا برخورد كند.
انـبـيـاى الهـى نـيـز اگـر از نـعـمـت ارزشـمـنـد سـعـه صدر برخوردار نبودند هرگز نمى توانستند از مسئوليت سنگينى كه خداوند بر عهده شان نهادهاست بر آيند.
حضرت موسى (عليه السلام ) پس از دريافت ماموريت الهى خويش در اولين درخواستى كه از خداوند دارد به درگاه با عظمت او عرض مى كند:
رب اشرح لى صدرى (175)
پروردگارا سينه ام را گشاده كن !
خداوند متعال نيز وقتى مهم ترين و گران بهاترين امدادهاى خود را بر پيامبر بزرگوار اسلام ياد آورى مى كند رد راس همه آنها از شرح صدر او نام مى برد و مى فرمايد:
الم نشرح لك صدرك (176)
آيا ما سينه تو را گشاده نساختم .
تـحـمـل و سـعـه صـدر خصلت و ويژگى هاى لازم و ضرورى آمر به معروف ناهى از منكر است . برخورد پيامبران را با سخنان ناروا و دشنام هاى مخالفان ملاحظه كنيد:
لقد ارسلنا نوحا الى قومه فقال يا قوم اعبدوا الله مالكم من اله غيره انى اخاف عليكم عـذاب يـوم عـظـيـم * قـال المـلا مـن قـومـه انـا لنـراك فـى ظـلال مـبـيـن* قـال يـا قـوم ليـس بـى ظـلاله و لكـنـى رسول من رب العالمين (177)
مـا نـوح را بـه سـوى قـومـش فـرستاديم .... پس اشراف قومش به او گفتند: ما تو را در گـمـراهـى آشـكـارا مى بينيم و او گفت : اى قوم من هيچ گونه گمراهى در من نيست بلكه من فرستاده اى از طرف پروردگار جهانيانم .
والى عـاد اخـاهـم هـودا....* قـال المـلا الذيـن كـفـروا من قومه انا لنراك فى سفاهه و انا لنـطـنـك مـن الكـاذبـيـن * قـال يـا قـوم ليـس بـى سـفـاهـه و لكـنـى رسول من رب العالمين (178)
بـه سـوى قوم عاد برادرشان هود را فر ستاديم . - پس اشراف كافر قوم گفتند: ما تو را در سـفـاهت (سبك مغزى ) مى بينيم و مسلما تو را از دروغگويان مى دانيم او گفت : اى قوم من مرا هيچ سفاهتى نيست و لكن من فرستاده پروردگار جهانيانم .
ولقد كذبت رسل من قبلك فصبروا على ما كذبوا واوذوا (179)
پيامبرانى قبل از تو تكذيب و دروغگو شمرده شدند پس بر اين تكذيب ها و آزارها صبر و استقامت داشته كردند.
4-2. پايبندى به حدود الهى
امـر بـه معروف نهى از منكر دو واجب با اهميت هستند كه بايد به طور صحيح انجام گيرد. اگـر انجام دهنده اين دو واجب در حال انجام وظيفه ضوابط و حدود شرعى را لحاظ نكند كار او حتى تاثير منفى خواهد داشت . منكرات يا پنهان صورت مى گيرد يا آشكارا در ملا عام ؛ در صـورتـى كـه ارتـكـاب منكر علنى باشد بر همه مسلمانان واجب است با وجود شرايط مـرتـكب را نهى كنند و چنانچه اقدام عملى لازم بود افراد حكومت بايد دخالت كنند و مرتكب را از ارتكاب باز دارند و اما اگر ارتكاب منكر در خفا و پنهانى باشد دو صورت دارد:
الف : گـنـاهـى اسـت كـه آثـار سـوء آن فـقـط متوجه انجام دهنده آن مى شود و به مصابح عـمـومـى و اجـتـمـاعى خلل و نقصى وارد نمى سازد در چنين صورتى افراد مسلمان حق دارند تجسس كرده و اين جرائم را كشف نموده و جلوى آن را بگيرند قرآن مى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم و لا تجسسوا(180)
اى مـومـنـان از بـسـيـارى از گـمان ها دورى كنيد زيرا بعضى از گمان ها گناهند و تجسس نكنيد.
ب ): گـنـاهان و جرايمى كه در صورت وقوع زيان آنها علاوه بر انجام دهنده دامنگير عموم يـا بـخشى از آحاد جامعه نيز مى شود مثل دزدى رشوه خوارى توطئه عليه نظام و... در اين قبيل موارد بايد با رعايت مراتب امر به معروف اقدام كرد و اطلاعت خود را در اختيار ماموران حكومتى نيز قرار داد تا اقدام لازم انجام دهند.
اگـر آمـر و نـاهـى بـدون رعـايـت حـدود و ضـوابـط فـوق اقـدام كـنـنـد عمل او قطعا نتيجه منفى خواهد داشت .
فصل چهارم : عوامل و عواقب بى اعتنايى به امر به معروف و نهى از منكر
1- عوامل بى اعتنايى به مسئوليت هاى اجتماعى
پـس از روشـن شـدن اهـمـيـت و ارزش امـر بـه مـعـروف نـهـى از مـنـكـر ايـن سـوال مـطـرح اسـت كـه چـرا بـسـيـارى از مـسـلمـانـان تـوجـه و اهـتـمـام لارم بـه ايـن اصـل اسـلامـى را نـدارد نـه بـراى جـلوگـيـرى از مـفـاسـد و مـنـكرات اقدام به نهى از منكر مى كنند و نه براى تحقق خوبى ها امر به معروف مى كنند؟
بـر اسـاس بينش قرآن كريم در بين آحاد امت اسلامى رابطه و پيوند ولايت وجود دارد و مـومنان اولياى يكديگرند اين رو بايد پيوسته در صدد اصلاح يكديگر و امر به معروف و نهى از منكر باشند:
و المـومـنـون والمـومـنـات بـعـصـهـم اولياء يعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر (181)
مردان مومن و زنان مومن بعضى اولياى يكديگرند امر به معروف و نهى از منكر مى كنند.
در ايـن آيـه شريفه خداوند تمام مومنان را با تفاوت هايى از نظر جنس (مرد و زن ) دارند. داراى يك حقيقت مى داند و آن اين كه هيچ گونه اختلاف و تفرقه اى در ميان آنها وجود ندارد و نشانه آن اين است كه هر كدام نسبت به يكديگر احساس وظيفه و مسئوليت كرده و براى او تلاش مى كند. پس امر به معروف و نهى از منكر برخاسته از رشته ولايت است كه اعضاى جـامـعه را به هم پيوند مى دهد. اين ولايت روحى است كه پيكر امت اسلامى را به وحدت مى رساند.(182)
بـا هـمـه ايـن تـاكـيـدات كـم نـيـسـتـنـد كـسـانـى كـه خـود را مـسـلمـان مـى دانـنـد ليـكـن از مسائل جامعه اسلامى با بى تفاوتى عبور مى كنند همان ها كه امير المومنين (عليه السلام ) از آنها به ميت تعبير مى كند:
و منهم تارك لانكار المنكر بلسانه و قلبه و يده فذلك ميت الاحياء(183)
و برخى از آنها منكر را با قلب و زبان و دست انكار نمى كنند و پس او مرده زندگان است .
هـمـان گـونـه كـه رشـد تـنـفـس و واكـنـش در بـرابـر عـوامـل بـيـرونى از علايم حيات طبيعى موجود زنده تلقى مى شود حيات انسانى نيز داراى عـلامـت هـايى از جمله برخورد انكارآميز با زشتى است . آنان كه هيچ گونه احـسـاس و تـكـليـفـى در مـقـابـل مفاسد ندارد مرده اند مردگانى كه در بين زندگان راه مى روند. چنين افرادى داراى شخصيت متعادل انسانى نيستند و روح آنها واژگون است :
فـمـن لم يـعـرف بـقـلبـه مـعـروفـا و لم يـنـكـر مـنـكـرا قـلب فجعل اعلاه اسفله و اسفله اعلاه (184)
آن كـسـى كه با قلب خويش كار پسنديده اى را (به پسنديدگى ) نشناخت و منكر را انكار كـرد وارونـه گـرديـد و بالايش پايين و پايينش بالا قرار گرفته است (استحاله شده و حقايق را درست نمى فهمد)!؟
بـثى اعتنايى به مسئوليت هاى اجتماعى عوامل گوناگونى دارد كه برخى ريشه در ضعف بـينش هاى فكرى و برخى ريشه در ضعف شخصيت روحى دارند. در اين جا به ذكر برخى از آنها مى پردازيم ؟
1-1. ترس از ضررهاى مالى و جانى
آنـان كـه حفظ خود را برتر از كيان اسلامى و بالاتر مى دانند و هر امر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر بـرايـشـان صـدمـه اى بـه هـمـراه داشـتـه بـاشـد و در آن احـتـمـال خطرى بدهند عقب نشينى مى كنند و لب فرو مى بندند. امام باقر (عليه السلام ) فرمود:
يـكـون فـى اخر الزمان القوم يتبع فيهم قوم مروان يتقرون و يتنسكون حدثاء سفهاء لا يـجـبـون امـرا بـمـعـروف و لا نـهـيـا عن منكر الا اذا امنوا الضرر يطلبون لانفسهم الرخص و المغادير يتبعون زلاه العلماء و فساد عملهم يقبلون على الصلاه و الصيام و ما لا يكلمهم فى نـفـس و لا مـال و لو اضـرت الصـلاه لسائر ما يعملون و اموالهم و ابدانهم لرفضوها كما رفضوا اسمى الفرائض و اشرفها(185)

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
عوامل و زمينه هاى موفقيت در امر به معروف و نهى ازمنكر
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 28 فروردين 1395

امر به معروف و نهى از منكر

محمد سروش ، سيد محمد نقدس نيان

- ۳ -


المـحـتـسـب مـن نـصـبـه الامـام او نـائبـه للنـظـر فـى احوال الرعيه و الكشف عن امورهم مصالحهم (128)
مـحـتـسـب فـردى اسـت كـه از طـرف امام يا از طرف نائب او به منظور برسى وضع مردم و رسيدگى به امور آنان نصب مى شود.
بين محتسب كه مامور برسى امر به معروف و نهى از منكر است با ديگر مسلمانان كه به امر به معروف و نهى از منكر مى پردازند از جهاتى تفاوت وجود دارد:
1. مـحـتـسـب بـا تـوجـه بـه مـسـئوليتى كه از سوى حاكم مسلمانان پيدا كرده است امر به مـعـروف و نهى از منكر براى او واجب عينى شمرده مى شود ولى براى ديگران واجب كفايى است .
2. محتسب براى انجام اين وظيفه نسب شده است ولى ديگران منصوب نيستند.
3. محتسب با توجه به حكم ماموريت خود حق دارد پيرامون منكرات علنى به تحقيق بپردازد و عـوامـل آن را مـورد بـرسـى قـرار دهد در حالى كه ديگران تنها به امر و نهى بسنده مى كنند.
4. محتسب حق تعزير گناهان و تنبيه بدنى او را ندارد و ديگران چنين اجازه اى ندارند.
5. مـحـتـسـب مـى تـوانـد در مـقـابـل انـجـام مـسـئوليـت هـاى مـحـوله از بـيـت المال حقوق دريافت كند.(129)
ايـنـك ايـن سـوال مـطـرح مـى شـود كـه اگـر مـامـوريـن حـكـومـت بـه وظـيـفـه خـود عـمـل نـكـردند و رسالت امر به معروف و نهى از منكر را به خوبى انجام ندادند مسلمانان چـه وظـيـفه دارند؟ آيا آنان فقط بايد به امر و نهى با زبان بسنده كنند؟ يا اجازه دارند كـه خـود بـا بـرخـورد بـا مـنكرات قيام نمايند؟ رهبر فقيد انقلاب اسلامى حضرت آيت امام خمينى رضوان الله عليه در وصيت نامه خود وظيفه امت حزب الله را تبيين نموده اند:
از آنچه در نظر شرع حرام و آنچه بر خلاف مسير ملت و كشور اسلامى و مخالفت با حيثيت جـمـهـورى اسـلامـى اسـت بـه طـور قـاطـع اگـر جـلوگـيـرى نـشـود هـم مـسـئول مى باشند و مردم و جوانان حزب حزب الهى اگر برخورد به يكى از امور مذكور نـمـوده بـه دسـت گاه هاى مربوطه رجوع كنند و اگر آنان كوتاهى نمودند خودشان مكلف بر جلوگيرى هستند.(130)
فصل سوم : عوامل و زمينه هاى موفقيت در امر به معروف و نهى ازمنكر
1. عوامل موفقيت در امر به معروف و نهى از منكر
مـوفـقـيت در انجام امر به معروف و نهى از منكر در گرو رعايت نكات فراوان است . در اين درس برخى از آنها را بيان مى كنيم .
1-1. يادگيرى راه رسم صحيح و مناسب
قرآن كريم به ما دستور مى دهد كه وقتى خواستيد وارد خانه بشويد از آن در وارد شويد:
واتو البيوت من ابوابها (بقره 189)
آيـه قـرآن در صـدد بـيان يك حقيقت كلى است كه راه موفقيت در آن هر عملى را نشان مى دهد. امـام بـاقـر (عـليه السلام ) در تفسير اين آيه مى فرمايد: يعنى هر كارى را از راهش وارد شويد. هر عملى را از آن سو كه بايد انجام دهيد.(131) و حضرت رضا (عليه السلام ) فرمود:
من طلب الامر من وجه لم يزل فان زل لم تخدله الحيله (132)
هر كس كه كار را از راهش بخواهد نمى لغزد و اگر هم بلغزد چاره اى برايش خواهد بود.
در امر به معروف و نهى از منكر نيز قبل از هر اقدامى بايد انديشه كرد و شيوه صحيح را بـا تـوجـه بـه ويـژگـى هـاى فـرد گـنـاهـكـار و نـوع خـطـا پـيـدا نـمـود. بـراى مثال ، در برخورد با گناهى كه زا تو سر زده است پيرامون اين سوالات بايد فكر كرد:
- مـوضـع گـيـرى فـردى كـافـى اسـت يـا بـايـد بـا هـمـاهـنـگـى دوسـتـان و خـانـواده عمل كنيم ؟
- ارشاد زبانى لازم است يا اقدام عملى ؟
- از زبان تشويق استفاده كنيم يا از زبان تهديد؟
وقـتـى كـه راه مـنطقى و ثمر بخش امر به معروف و نهى از منكر را يافتيم بايد به اداى تكليف و انجام وظيفه بپردازيم .
2-1. اهميت دادن به پيش گيرى
در پـزشـكـى پـيـش گـيرى و بهداشت را در درمان و معالجه مقدم مى دارند. در بيمارى هاى روحى و اخلاقى نيز چنين است .
مـمكن است عده اى عده اى گمان كنند تا وقتى كه منكر اتفاق نيفتاده است و شخص دچار گناه نگرديده است نسبت به او وظيفه امر به معروف و نهى از منكر وجود ندارد و اين تكليف تنها بعد از وقوع جرم براى ديگران پيدا مى شود در حالى كه از نظر فقه اسلامى از زمانى كـه آثـار و عـلامـت هـايـى وقـوع جـرم را مـشـاهـده مـى كنيم و حتى از موقعى كه به تصميم گناهكار آگاه مى شويم وظيفه امر به معروف و نهى از منكر به عهده ما خواهد بود.
حضرت امام خمينى سلام الله عليه در تحرير الوسيله فرموده است :
اگـر شـخـصـى بـدانـد كـه فـردى قـصـد انـجـام كـار حـرامـى را دارد احتمال دهد كه (نهى از منكر) تاثير دارد واجب است نهى از منكر كند.(133)
3-1. ريشه يابى و از بين بردن زمينه هاى منكرات
انسان موجودى مركب از عقل و شهوت است و به واسطه همين تركيب هم اين زمينه عروج به كمالات در آن وجود دارد و هم سرپيچى و گناه از او دور از انتظار نـيـسـت . شـرايـط اجتماعى و محيط در ظهور و بروز اين زمينه ها تاثير گوناگونى دارد. گـاه در شـرايـطـى تـخـم عـصـيـان آمـاده ريـخـتـن مـى شـود و مـحـصـول فـسـاد و تـبـاهـى درو مـى گـردد. و گـاه بـا تـقـويـت اسـتـعـدادهـاى الهـى محصول فضيلت و انسانيت به بار مى نشيند.
بـه هـره حـال مـنـكـرات از يـك سو در نابسامانى هاى گناهكار ريشه دارد و از طرف ديگر شـرايـط خارجى به فعال بودن آن ريشه ها و بذر افشانى ها در آن زمينه كمك مى كند از ايـن رو ريـشـه كـن سـاخـتـن مـنـكـر بـدون تـوجـه بـه عوامل اصلى بروز گناه امكان ندارد.
شناسايى اوامل بروز فساد در عوامل و ابعاد گوناگون فرهنگى اجتماعى و اقتصادى و از بـيـن بـردن آنـهـا راه مـبـارزه بـا فـسـاد اسـت در بـرسـى عـوامـل و عـلل بـروز مـنـكـرات پـيـش از ايـن زا هـمـه شـاهـد عوامل زير هستيم :
1. جهالت و نادانى
2. ضعف ايمان
3. بى بصيرتى
4. بى عدالت و تبعيض
5. فقر و تنگدستى
6. بيكارى
7. نابسامانى هاى خانوادگى
8. دوستان نا اهل
كـسـانـى كـه دل در گـرو ارزش هـاى اسـلامـى دارنـد و بـه دنـبـال ريـشـه كـنـى مـنـكـرات دارنـد بـايـد در درجـه اول بـا ايـجـاد زمـيـنـه مـنـاسـب مـبـارزه هـاى سـرسـخـت و مـنـاسـب و گـسـتـرده بـى امـان و عـوامـل فـوق را طـرح ريـزى كـنـد. تـعـمـيـق بينش ها و باورهاى با دعوت و تبليغ صحيح عـاقـلانـه مـبـارزه بـا بـى عـدالتى و گستردن قسط و عدالت در پهنه كشورهاى اسلامى پـرورش دادن روحـيـه كـار و دانـش و كـوشـش ايـجـاد زمـيـنـه هـاى رشـد تـوليـد و ايـجـاد اشـتـغال تهيه سر گرمى مناسب امكانات تفريحى و اقدامات ديگر در اين راستا بهترين و مناسب ترين راه مبارزه با فساد و منكرات است .
به عنوان مثال يكى از منكراتى كه هميشه در جامعه روح مومنان را مى آزارد فحشا و روابط نـامـشـروع زن و مرد است . راه اصولى براى مبارزه با اين منكر رواج دادن فرهنگ ازدواج و فـراهـم آوردن امـكـانـات لازم بـراى سـامان دادن به افراد مجرد است . بايد به يك بسيج دولتـى و هـمـگـانـى و مـردمى با اين معضل و مشكل اجتماعى مبارزه كرد و با سامان دادن به زنـدگـى و فـراهـم آوردن زمـيـنـه هاى مناسب ازدواج جوانان را از تجرد رهانيد و آنها را در حصن امن و امان زندگى زناشويى وارد ساخت قرآن به عنوان كتاب هدايت و سعادت فرمان بـسـيـج هـمـگانى براى ازدواج را صادر كرده است . در سوره نور كه عفت و پاكدامنى است بعد از دستور و عفت و خودارى از چشم چرانى مى فرمايد:
* و انكحهو الايامى منكم الصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله و الله واسع عليم (134)
مـردان و زنـان بى همسر خود را همچون غلامان كنيزان شايسته و صالح را همسر دهيد اگر فـقـيـر و تـنگدست باشند خداوند از فصل خود آنها را بى نياز مى سازد خداوند گشايش ‍ دهنده و آگاه است .
اين آيه به همه افراد جامعه اسلامى دستور مى دهد كه نسبت به زنان و مردان مجرد احساس مسئوليت كنند و با فراهم آوردن زمينه هاى ازدواج تجرد را كه فساد زا است از بين ببرند.
نـمـونـه نـهـى از مـنـكـر در اين زمينه عمل حضرت لوط (عليه السلام ) است . ايشان در بين گـروهـى فـاسـد زنـدگـى مـى كردند كه به عمل شنيع همجنس گرايى مبتلا بودند و اين بزرگوار آنان را از اين عمل زشت نهى مى كرد. در يك صحنه ملائكه در صورت جوانانى بـر ايـشـان وارد شـدنـد. گـروهـى از مـردم فـاسد شهر خبر دار شدند و با حرص و ولع براى رسيدن به مقصود شوم خود به سوى خانه لوط هجوم آوردند لوط پيامبر به نهى آنان اقدام فرمود:
و جـاءه قـومـه يـهـرعـون اليـه مـن قـبـل كـانـوا يـعـلمـون السـيـئات قـال يـا قـوم هـولاء بـنـاتـى هـن اطـهـر لكـم فـاتـقـوات الله و لا يـخـزنـون فـى ضيفى (135)
قـوم او بـه سـرعـت بـه سـوى خـانـه او هـجـوم آوردنـد و قبل از آن كارهاى بد انجام مى دادند لوط گفت : اين دختران من براى شما پاكيزه ترند (با آنـان نـكـاح كـنـيد و از طريق صحيح نياز خود را برطرف سازيد) از خدا بترسيد و مرا در مورد ميهمانانم رسوا نكنيد.
آن حـضـرت بـراى مـوثـر شـدن نـهـى خـود راه صـحـيـح را بـه آنان نشان داد و با ارائه همسرانى پاك آنان را از ارتكاب به زشتى باز داشت . خداوند با بيان اين سخن لوط به مـومـنـان راه مـى نـمايد كه نبايد در نهى از منكر فقط مومنانم را از ارتكاب حرام نهى كرد بـلكـه بـايـد هـمـراه و ضـمـن آن كـه راه حـلال را بـه آنـان نـشـان داد و امـكـانـات حلال را برايشان فراهم ساخت .
4-1. استفاده از روش هاى غير مستقيم
امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر چـه بـا زبـان و چـه بـا عمل به دو صورت انجام مى گيرد: مستقيم و غير مستقيم
در روش مـسـتـقـيـم بـه طـور مـستقيم و صريح به معروف و يا از منكر نهى مى شود براى مـثـال بـراى امـر بـه مـعـروف بـه فـردى مـى گـويـيـم : فـلان عمل واجب را انجام دهيد.
امـا در روش غـيـر مـسـتـقـيـم در لابلاى گفتار به او تفهيم مى شود كه فلان كار معروف و پسنديده را بايد انجام دهد مثلا بدون اين كه متوجه شود كه او را مورد خطاب قرار داده اند از فردى كه آن وظيفه واجب را انجام داده است تعريف مى شود.
بـدون شـك روش دوم تـاثـيـر بيشترى خواهد داشت . نمونه استفاده از اين روش غير مستقيم شـيـوه امـام حـسـن و امـام حـسـيـن (عـليـه السـلام ) اسـت كـه در ايـن نقل تاريخى آمده است :
امـام حـسـن و امـام حـسـيـن (عـليـه السـلام ) در حـالى كـه هـر دو طـفـل بـودنـد بـه پـيـرمـردى كـه مـشـغول وضو گرفتن بود برخورد كردند و ديدند كه وضـوى او بـاطـل اسـت . ايـن دو بـزرگوار كه به رسم و روش اسلام آگاه بودند متوجه بـودنـد كـه زا يـك طـرف پـيـرمـرد راه آگـاه كـنـنـد كـه وضـويـش بـاطـل اسـت و از طـرف ديـگـر اگـر بـه طـور مـسـتـقـيـم بـه او بـگـويـنـد كـه وضـويـت باطل است شخصيت او جريحه دار مى شود و اولين واكنشى كه نشان مى دهد اين است كه مى گـويـد نـه خـيـر هـمين طور درست است بنابراين جلو رفتند و گفتند: ما هر دو مى خـواهـيـم در حـضـور شـمـا وضـو بـگيريم . ببينيد كداميك از ما بهتر وضو مى گيريم . او پذيرفت .
امـام حـسـن (عـليـه السـلام ) يـك وضـوى كامل را در حضور او گرفت . بعد امام حسين (عليه السلام ) اين كار را انجام داد. تازه پيرمرد متوجه شد كه وضوى خودش نادرست بوده است بعد گفت : وضوى هر دو شما درست است وضوى من خراب بود.
آنها اين طور از طرف اعتراف گرفتند، حالا اگر در اين جا مى گفتند: پيرمرد خجالت نـمـى كشى ؟ با اين ريش سفيدت هنوز وضو گرفتن بلد نيستى ؟ او از نماز خواندن هم بيزار مى شد!(136) حضرت على (عليه السلام ) در اين باره مى فرمايد:
تلويح زله العاقل له من امض عتابه (137)
لغزش عاقل ار با كنايه به او تذكر دادن از مهم ترين شيوه هاى توبيخ است .
5-1. اقدام همه جانبه
امر به معروف و نهى از منكر ابراز گوناگونى دارد كه در هر مورد براساس شرايط و اوضاع و احوال مى توان از آنها بهره گرفت : تنبيه و تشويق ، زبان قلم ، آشتى و قهر ضرب و شتم و....
مـوفـقـيـت جامعه اسلامى براى دعوت به خوبى ها و جلوگيرى از بدى ها در گرو آن است كـه از شـيـوه هـاى گـونـاگون به صورت هماهنگ استفاده شود و اگر تنها به دعوت لفـظـى و امـر و نـهـى زبـانـى بـسـنده كند بهره لازم را نخواهد برد. از امام صادق (عليه السلام ) چنين نقل شده است :
ما جعل الله بسط اللسان و كف اليد لكن جعلهما يبسطان معا و يكفان معا(138)
خـداونـد زبـان را گـشـوده و دست را بسته قرار نداده است بلكه خداوند خواسته است كه هر دو گشوده و يا هر دو بسته باشند.
پس در كنار شيوه هاى گفتارى بايد از شيوه هاى رفتارى نيز براى جلوگيرى از منكرات كمك گرفت چرا كه با زبان نمى توان همه عوامل فساد را آفرين غلبه كرد. شيخ مفيد مى گويد:
در دوران ولايت امير مومنان (عليه السلام ) به آن حضرت خبر رسيد كه فردى استمنا كرده اسـت حـضـرت دسـتـور داد: بـه دسـت او زدنـد تـا حـدى كـه قـرمـز شـد سـپـس سوال كردند: متاهل است يا مجرد؟ عرض شد: مجرد است . فرمود: ازدواج كند. عرض شد به واسطه فقر امكان ازدواج براى او امكانم ندارد حضرت پس از آنكه خواست از او توبه كند وسـائل ازدواج او فـراهـم آورد و مـهـريـه هـمـسـرش را نـيـز از بـيـت المال پرداخت .(139)
از ايـن سـيره امام مى فهميم كه براى اصلاح جامعه و جلوگيرى از مفاسد نه مى توان نه مـى تـوان از تنبيه چشم پوشى كرد و نه بايد به آن بسنده كرد بلكه بايد با شناخت ريشه انحراف در صدد اصلاح همه جانبه بر آمد.
6-1. رعايت ادب و كراهت و حرمت طرف مقابل
به مطالعه زندگى رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) و ائمه (عليه السلام ) مى توان ادب در امـر بـه مـعـروف و نـهـى از منكر را آموخت . اينك نمونه اى از ادب امام صادق (عليه السلام ) در امر به معروف و نهى از منكر:
به دستور منصور صندوق بيت المال را باز كردند و به هر كسى چيزى مى دادند شقرانى يـكـى از كـسـانـى بـود كـه بـراى دريـافـت مـالى از بـيـت المـال آمـده بود ولى چون كسى او را نمى شناخت وسيله اى پيدا نمى كرد تا سهمى براى خـود بـگـيـرد شـقـرانـى را بـه اعـتـبـار ايـن كـه يـكـى از اجـدادش بـرده بـوده اسـت و رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آن را آزاد نموده است و وى آزادى را از او به ارث برده اسـت مـولى يـا رسـول الله مـى گـفـتـنـد؛ يـعـنـى آزاد شـده رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه وآله ) و ايـن بـه نـوبـه خـود افـتـخـار و انتسابى براى شـقـرانـى مـحسوب مى شد. از اين رو خود را وابسته به خاندان رسالت مى دانست . در اين بـيـن كـه چـشـم هـاى شـقـرانـى نـگـران آشـنـا و وسـيـله اى بـود تـا سهم خودش را از بيت المـال بگيرد امام صادق (عليه السلام ) را ديد جلو رفت و حاجت خويش را گفت : امام رفت و طـولى نـكـشيد كه امام رفت و طولى نكشيد كه سهم شقرانى را گرفت و با خود آورد همين كه آن را به دست شقرانى داد با لحنى ملاطفت آميز اين جمله را به شقرانى گفت : كار خـوب از هـر كـسى خوب است ولى از تو واسطه انتسابى كه با ما دارى و تو ار وابسته بـه خـانـدان رسـالت مـى دانند خوبتر و زيباتر است و كار بد از هر كس بد است ولى از تو به خاطر همين انتاسب زشت تر و ناپسندتر است . امام صادق (عليه السلام ) اين جمله را فرمود و گذشت .
شـقرانى با شنيدن اين جمله دانست كه امام از سر او يعنى شراب خوارى آگاه است و از اين كـه امـام مـى دانست او شراب خوار است به او محبت كرد و در ضمن محبت او را متوجه عيش كرد پيش وجدان خود شرمسار شد و خود را ملامت كرد.(140)
دورى از سـرزنـش از جـمـله آدابـى اسـت كـه بـر تـاثير امر به معروف و نهى از منكر مى افـزايـد و از اين رو در دستورات اخلاقى اسلامى از ما خواسته اند تانسبت به گناهكاران زبان سرزنش ‍ نداشته باشيم امام سجاد (عليه السلام ) فرمود:
آخـريـن وصـيـتـى كـه حـضرت حضر به موسى (عليه السلام ) كرد اين بود كه هيچ گاه كسى را به خاطر گناهانش ملامت نكن .(141)
شـايـسـتـه اسـت انـسـان قـبـل از امر به معروف و نهى از منكر به فراخور موقعيت اجتماعى شنونده قدرى او را تمجيد كند و روى نكات مثبت اخلاقى ملى خانوادگى اخلاقى انقلابى و شـغـلى و... او تـاكـيـد ورزد؛ بـه عـنـوان مـثـال بـا عـبـاراتـى از قـبـيـل : شـمـا فـرد مـتـعـهـدى هـستيد، شما از سرمايه هاى اين مملكت هستيد، شـمـا دانـش آمـوزان و دانـشـجويانت درس خوان و موفقى هستيد، شما فر زند يا بـرادر شـهـيـد هـسـتـيـد و بـر گـردن هـمـه مـا حـق داريـد، شـمـا بـه خـانـواده اى اصيل و نجيب وابسته ايد و... بكوشيد تا به او كراهت بخشيد و جايگاه او را در نقطه بـلنـدى از عـزت و فـضيلت تثبيت كنيد آن گاه با لحنى ملايم و دلنشين او را از منكر باز داريد و به معروف دعوت كنيد.
نـكـتـه قـابـل تـوجـه در ايـن زمـيـنـه بـرخـورد بـا كـسـانـى اسـت كـه اعـمـال خـلاف و بـاطـل ار از روى اعـتـقـاد و تـقـدس انـجـام مـى دهـنـد و در ايـن مـوارد بـايـد اول اسـتـدلال مـتـيـن پـايـه هـاى اعـتـقـادى آنـان را در هـم ريـخـت قـبـل از ويـران كـردن بنيان اعتقادى آنان بايد از توهين به مقصدشان به شدت خود دارى كرد. رهنمود قرآن در اين زمينه چه زيبا و هشدار دهنده است :
و لا تـسـبـواالذيـن يـدعـون مـن دون الله فـيـسـبـوا الله عـدوا بـغـيـر عـلم كـذلك زيـنـا لكل امه عليهم (142)
بـه مـعـبـود كـسـانـى كـه غـيـر خـدا را مـى خـوانـنـد دشـنام ندهيد! مبادا آنان نيز از روى ظلم (جهل ) به خدا دشنام دهند! ما اين چنين عمل هر قومى را نزدشان زينت داديم .
در جنگ صفين زبان برخى از سپاهيان حضرت على (عليه السلام ) زبان به دشنام لشكر مـعـاويـه گـشـودنـد. امـام (عـليـه السـلام ) ضـمـن مـنـع آنـان ايـن عمل را فرمود:
انـى اكـره لكـم اتـن تـكـونوا سبابين و لكنكم لو وصتهم اتعمالهم ذكرتم حالهم كان اصوب فى قول ابلغ فثى العذر (143)
مـن بـراى شـما نمى پسندم كه فحاشى و بد زبانى كنيد لكن اگر به جاى توهين و بد زبـانـى نـاسـزاگـويـى اعـمـال نـاشـايـسـت آنـان را تـوصـيـف كـنـيـد واحوال ايشان را باز گو كنيد به ثواب نزديك تر و عذر آوردن مفيدتر است .
مـنظور امام على (عليه السلام ) اين است اگر چه لشكريان دشمن به خطا رفته است و در زيـر پـرچم كفر قرار گرفته است و بر ضد امام خويش قيام كرده اند لكن با همه اين ها اهـانـت كـردن بـه آنان مشكل گمراهى آنان را حل نمى كند و موجبات هدايتشان را فراهم نمى سـازد ولى اگـر عـاقـبـت سـركـشـى بـر ايـشـان تشريح شود چه بسا كسانى متنبه هدايت شوند.
7-1. پرهيز از سخت گيرى بيجا و اميد وار كردن به رحمت خدا
براى دعوت به خوبى ها و جلوگيرى از بدى ها بايد ظرفيت طاقت و توانايى افراد را در نـظـر گـرفت . براى جذب آنها به اره مستقيم و صراط هدايت از سخت گيرى هاى بيجا كه مورد نظر اسلام نيست دورى كرد. چه بسا پافشارى به انجام يك امر مستحب باعث شود فـردى از واجـبـات هـم صـرف نظر كند. چه بسا اصرار بر ترك يك مكروه فردى را به انجام محرمات سوق دهد.
به اين روايت تاريخى بنگريد تا آثار منفى سخت گيرى را در آن بنگريد:
دو هـمـسـايـه كـه يكى مسلمان و ديگرى نصرانى است گاهى با هم در مورد اسلام سخن مى گـفـتـنـد مـسلمان آن قدر از اسلام تعريف كرد كه همسايه نصرانى او به اسلام گرويد و اسلام را پذيرفت .
شـب فـرا رسـيـد سـحـرگـاه نصرانى تازه مسلمان ديد در خانه را مى كوبند با نگرانى پرسيد: كيستى ؟ همسايه مسلمان خود را معرفى كرد و گفت : زود وضو بگير و جامه ات را بـپوش تا برويم مسجد براى نماز. تازه مسلمان براى اولين بار وضو گرفت و روانه مـسجد شد هنوز تا طلوع صبح خيلى باقى بود آن قدر نماز خواندند كه موقع نماز صبح فـرا رسـيـد. نـمـاز صـبـح را خـواندند و مشغول دعا و تعقيب شدند تا هوا روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد تا به منزلش برود رفيقش گفت : كجا مى روى ؟ مدتى صبر كن و تعقيب نـماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند. پس طلوع خورشيد وقتى تازه مسلمان برخواست تا بـه مـنـزلش بـرود رفـيـق قـرآنـى را بـه او داد تـا بـخـوانـد و بـه او گـفـت : حـالا مشغول خواند قرآن شو تا خورشيد بالا بيايد توصيه من اين است كه امروز نيت روزه كنى نـمـى دانـى روزه چـه قـدر ثواب دارد؟ كم كم نزديك ظهر شد و او را دعوت كرد تا براى نـمـاز ظـهـر بـيايد سپس او خواست تا صبر كند و در وقت فضيلت نماز عصر آن را به جا آورد و بعد به او گفت : چيزى از روز باقى نمانده است بهتر است براى نماز مغرب را هم بـخـوانـيـم . هـنـگامى كه تازه مسلمان مى خواست براى افطار برود به او گفت : يك نماز بـيـشتر باقى نمانده است و آن هم نماز عشا است صبر كن . پس از يك ساعت نماز عشا را هم خـوانـدنـد و برگشتند شب دوم هنگام سحر بود كه تازه مسلمان باز صداى در را شنيد كه مى كوبند پرسيد كيست ؟ جواب داد من همسايه هستم وضو بگير تا به مسجد برويم تازه مـسـلمـان در پاسخ گفت : من همان ديشب كه از مسجد برگشتم از اين دين استعفا دادم برو يك آدم بيكارتر از من پيدا كن كه كارى نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدم فقير و عيالوارم بايد دنبال كسب و كار بروم .
امـام صـادق (عليه السلام ) بعد نقل اين حكايت براى ياران خود فرمود: به اين ترتيب آن فـرد عـابـد سـخـت گـيـر فـردى را كـه وارد اسلام شده بود خودش از اسلام بيرون كرد. بنابراين شما هميشه متوجه اين حقيقت هستيد و باشد كه بر مردم سخت نگيريد و به اندازه تـوان و طـاقـت مـردم را در نـظـر داشـتـه بـاشـيـد تـا مـى تـوانـيـد كـارى كـنـيـد كـه مردم مـتـمـايـل به دين شوند و از دين فرارى نشوند آيا نمى دانيد كه بناى دين اموى بر سخت گـيـرى و شـدت اسـت ولى راه و روش مـا بر نرمى و مدارا و حسن معشرت و به دست آوردن دلها است . (144)
در اين زمينه آمر به معروف و ناهى از منكر بايد از عفو و گذشت لازم هم برخوردار باشد و گناهكار را نسبت به گناه جرى نگيرد بلكه به گذشت و عفو حق تعالى اميد وار ساخت و به توبه و انقلاب درونى وا دارد. آيات ناظر بر اين روش است :
ليـس عـليـكـم جـنـاح فـيـهـا اخـطـاتـم و لكـن مـا تعمدت قلوبكم و كان الله غفورا رحيما (145)
در خـطـايـى كـه از شـمـا سـر مـى زند گناهى بر شما نيست ولى آنچه را از روى عمد مى گوييد (مورد مواخذه قرار خواهد گرفت ) و خداوند آمرزنده و مهربان است .
فبما رحمه من الله لنت لهم و لو كنت فشا غليظ القلب لانفضوا من حولك (146)
بـه بـركـت رحـمـت الهـى در بـرابـر آنـان نـرم و مـهـربـان شـدى ! و اگـر خـشـن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند.
اذا جـائك الذيـن يـومـنون باياتنا فقل سلام عليكم متب ربكم على النفسه الرحمه انه من عمل منكم سوءا بجهاله ثم تاب من بعده واصلح فانه غفور رحيم (147)
هـر گـاه كـسـانـى بـه آيـات مـا ايـمـان دارنـد نـزد تـو آيند به آنها بگو: سلام بر شما پروردگارتان رحمت را بر خود فرض كرده است . هر كس از شما كارى را از روى نادانى كند آنگه توبه كند و به صلح آيد پس وى آمرزنده و مهربان است .
ايـن آيـات و روايـات فـراوان ديـگـر در ايـن زمـيـنـه بـه مـا ياد مى دهد كه در برخورد با مـرتـكـبـان مـنـك رو تـاركـان مـعـروف آنان را با ملايمت و مهربانى به عفو و رحمت خداوند امـيـدوار سـاخـتـه و از ارتـكـاب گـنـاه پـشـيـمـان سـازيـم و طـورى عـمـل نـكـنـيـم كه آنان نسبت به گناه جرى شوند و بر خطاى خود اصرار ورزند و از روى تعصب عمل طشت خود را شهامت و شجاعت تلقى كنند.
8-1. شروع از نزديكان
آمـر بـه مـعـروف و نـاهـى از مـنـكـر بـايـد در مـرحـله اول بايد بيشتر هم خود را بعد از خود سازى صرف اصلاح خود و خانواده و نزديكان خود كـنـد. اگـر فـردى نـسـبـت بـه نـزديـكـان خـود حـسـاسـيـت كـافـى نـشـان دهد و در برابر اعـمـال بـد آنـان عـكـس العـمل نشان داد و آنان را ببه انجام واجبات نيكو فرا خواند امر به مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر چـنين فردى در ساير افراد نيز موثر است . از اين جهت بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) ابتدا به دعوت انذار خويشاوندان خود مامور گشت :
انذر عشيرتك الاقربين (148)
هـمـچـنـيـن در ابـتـداى بـعـثـت (149) خداوند از پيامبر (صلى الله عليه وآله ) مى خواهد اهل خود را به نماز امر كند:
و امر اهلك بالصلوه
بـديـن ترتيب دعوت پيامبر (صلى الله عليه وآله ) چه در مرحله فراخوانى به توحيد و چه در مرحله اداى واجبات از نزديكان شروع شد.
آغاز دعوت و امر به معروف و نهى از منكراز نزديكان داراى مزاياى است از آن جمله :
1. بـر اسـاس اين روش بر همگان روشن مى شود كه در دعوت دينى هيچ گونه تبعيضى وجـود نـدارد و كـسـى بـه بـهـانه قرابت و امر و نهى ، معاف نمى شود بلكه بايد ابتدا سراغ نزديكان رفت .(150)
گفتنى است كه در بسيارى از موارد امر به معروف و نهى از منكر تاثير لازم را ندارد، از آن جـه ، اسـت كـه مـردم مـى بـيـنـند آمر به معروف و ناهى از منكر حساسيت لازم را نسبت به نـزديـكـان خـود نـدارنـد و آنچه را براى ديگران عيب مى دانند تذكر مى دهند، در خانواده و نزديكان خود مى بينند و مسامحه مى كند.
2. هر كس بهتر و بيشتر از ديگران خانواده خود را مى شناسد، نقاط ضعف و قدرت آنها را مى داند از عوامل موثر در گمراهى آنها به خوبى آگاهى دارد و بهرت مى داند آنها را با چه شيوه اى دعوت كند و از بدى باز دارد.
3. زا آنـجـا كـه تـعـصـبـات بـيـجـا و خـودخـواهـى هـا بـه طـور مـعـمـول رد انـسان وجود دارد و كمتر كسى مى توان كه از رسوبات چنين رذايلى پاك شده باشد، براى بسيارى از ما شنيدن نواقص ‍ و عيوبمان از زبان ديگر سخت و سنگين است و امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر آنـهـا را بـه دشـوارى تـحـمـل مـى كـنـيـم ، در حـالى كه چنين برخورد و روحيه اى در اعضاى يك خانواده نسبت به همديگر كمتر وجود دارد.
قرآن در مورد ستايش پيامبران بزرگ اسماعيل صادق الوعد، مى فرمايد:
در كـتـاب خـود اسـمـاعـيـل را يـاد كـن . او در وعـده صـادق و و رسول و پيامبر (بزرگوارى ) بود، هميشه خانواده خود را به نماز و زكات دستور مى داد و او در نزد خدا پسنديده بود.(151)
در دستورات اسلامى نيز به اين نكته توصيه شده است كه ابتدا خانواده خود را دريابيد:
يا ايها الذين آمنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا (152)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خودتان و خانواده تان را از آتش جهنم حفظ كنيد.
نجات خانواده از آتش جهنم چيزى جز، امر به معروف و نهى از منكر نيست ؛ زيرا فراتر از آن مـسـئوليـتـى بـر ديـگـران وجـود نـدارد. در روايـت اسـت كـه وقـتـى ايـن آيـه شـريـفـه نازل شد، يكى از مسلمانان مى گريست و مى گفت :
من از حفظ نجات خود عاجزم چگونه خانواده و اهلم را از آتش جهنم حفظ نمايم ؟ پيامبر به او فرمود: آنچه را براى خود مى خواهى آنها امر كن و آنچه را از خود دور مى كنى آنها را نيز نهى كن (153) .
هـمـچنين ابى بصير از امام (عليه السلام ) پرسيد: چگونه مى توانم طبق اين آيه خانواده ايم را از آتش حفظ نمايم ؟ حضرت فرمود:
آنها ار به اوامر الهى فراخوان و از نواهى حق تعالى باز دار. در اين صورت اگر از تو اطـاعـت كردند آنها ار حفظ كرده اى و اگر اعتنايى به امر و نهى تو نكردند تكليف خود را نسبت به آنها انجام داده اى (154) .
9-1. جلب اعتماد
اگـر امـر بـه معروف و نهى از منكر شونده نسبت به آمر ناهى اعتماد داشته باشد آنان را بـه خـيـر خـواهـى و دوسـت بداند به از امر و نهى آنان متنبه مى شود و خود ار اصلاح مى كند. پس ‍ آمر و ناهى بايد زمينه هاى به وجود آمدن اعتماد و باور به خلوص صداقت و خير خواهى خود را در او ايجاد كند و با قول و عمل به او بباورانند كه خير خواه هستند و مصلحت او را مـى جـويـنـد و آنـچـه را مـى گـويـنـد از روى دل سـوزى اسـت . يـكـى از رموز موفقيت پيامبران الهى در همين نكته نهفته است كه مردم مى دانـسـتـنـد و يـقين داشتند آنان در مدعاى خود صادق هستند و در صدد منافع شخصى و مطالع دنـيـوى و مـادى نـيـسـتـنـد و مـنظورى جز اصلاح پيروان خود ندارند. نوح پيامبر به هنگام دعوت قوم خود به آنان اعلام كرد:
ابلغكم رسالات ربى و انا لكم ناصح امين (155)
رسالتهاى پروردگارم را به شما ابلاغ مى كنم و من خير خواه و امنى براى شما هستم .
اين سخن بسيارى از پيامبران است كه به قوم خود ابلاغ كردند:
انى لكم رسول امين (156)
من براى شما رسول امينى هستم .
اعـلام پـاداش نـاخـواهـى پـيامبران نيز از اقدامات آنان جهت اعتماد سازى است و با اين اعلام قـولى و عـمـلى تـوانـسـتـنـد بـسـيـارى را جـلب كـنند و آنان را از ظلم شرك و فساد بيزار گردانند:
و ما اسالكم عليه من اجر(157)
و بر رسالت از شما مزدى نمى خواهيم .
يـا قـوم ... مـا اريـد ان اخـالفـكـم انـى مـا انـهـاكـم عـنـه ان اريـد الا الاصلاح ما استطعت (158)
اى قـوم ...، مـن نـمـى خـواهم در آنچه شما را از آن باز مى دارم با شما مخالفت كنم (و خود مرتكب آن گردم ). من قصدى جز اصلاح تا آنجا كه بتوانم ندارم .
10-1. امر نهى استدلالى و منطقى
در بـسـيارى از اوقات صرف امر و نهى كار ساز نيست و بايد در ضمن آن فايده و ضرر آن را تـوضـيـح داد تـا طرف مقابل انگيزه طاعت و پذيرش پيدا كند. وقتى واجبى را ترك كـرده ، بـايد آثار و بركات انجام آن را متذكر شد و وقتى مى خواهد حرامى را متذكر شود بايد عواقب سوء آن را ياد آورى كرد.
بـسـيـارى از مـرتـكـبـان مـنـكـر و تـاركـان مـعـروف نـسـبت به عواقب آثار و پيامدهاى منفى عـمـل خـود آگـاهى كافى ندارند يا متوجه آن نيستند. در چنين مواردى ياد آورى بسيار موثر است . به چند نمونه قرآنى در اين مورد توجه مى دهيم . قوم موسى (عليه السلام ) از آن بزرگوار طلب خداى ديدنى و محسوس - بت - كردند و آن حضرت را در نهى آن فرمودند:
ان هـولاء مـتـبـر مـاهـم فـيـه وبـاطـل مـاكـانـوا يـعـمـلون * قال اغير الله ابغيكم الها و هو فضلكم على العالمين (159)
ايـنـان (بـت پـرسـتـان ) سـرانـجـام كـارشـان نـابـود اسـت و آنـچـه انـجـام مـى دهـنـد بـاطـل اسـت . (سـپـس ) گفت : آيا غير از خدا معبودى براى شما بطلبم ؟ خدايى كه شما را بر جهانيان برترى داد.
فرعون و درباريانش براى رويارويى با موسى به شور و طرح نشسته اند و با مطرح كـردن زمـيـنـه هـاى واهى زمينه قتل او را مى چينند. مردى مومن از درباريان به نهى آنان مى پردازد و با استدلال هاى متين عواقب اين كار را توضيح مى دهد(160) . روش اين مومن در امر به معروف و نهى از منكر حاوى نكات بسيار جالبى است از جمله :
1. وى در امـر بـه مـعـروف خـود روش تـقـيـه ار پيشه گرفت و براى نهى آن جمع كافر متعصب در مرحله اول ايمان خود را كتمان كرد و اظهار پيروى از موسى و يكتاپرستى نكرد.
2. مـخـاطـبـان را بـا لفـظ يـا قـوم = اى قوم من خطاب كرد تا وابستگى ، محبت و دلسوزى خود را نسبت به آنان ياد آورى كرده تا زمينه پذيرش را در آنان ايجاد كند.
3. از موسى در وهله اول با تعبير رجلا = مردى ياد كرد تا در ظاهر اعلام كند كه : او را نمى شناسم و رد نزد من از جايگاه و محبوبيت خاصى برخوردار نيست .
4. در كـلام خـود، اول فرض دروغ گو بودن موسى را مطرح كرد و گفت : اگر آن مرد دروغـگـو بـاشـد و راست گو باشد.... تا در آن حساسيتى ايجاد نشود و مطمئن شوند سخنان او از جهت طرفدارى از موسى نيست .
5. عـواقـب وخـيـم كـفـر و سـركـشـى با خدا و عناد با موسى را ياد آورى كرد تا آنان را از مقابله با موسى باز دارد.
6. ســرگـذشـت اقـوام و عـاقبت وخيم سركشى اقوام گذشته را يا آور شد. 2. ويژگىهاى آمران به معروف و ناهيان از منكر
امر به معروف و نهى از منكر وظيفه هر مسلمانى است و هيچ كس حق ندارد با داشتن توانايى لازم و با مشاهده امر معروف و يا عمل منكر از زير بار اين تكليف بزرگ الهى شانه خالى كند، ليكن وجود پاره اى از ويژگى ها باعث مى شود بازده كار آمران به معروف و ناهيان منكر بيشتر شود. برخى از اين ويژگى ها عبارتند از:
1-2 هماهنگى در گفار و كردار
اجـتـنـاب از مـنكر و باز داشتن از آن ، دو وظيفه اسلامى شمرده مى شود ولى بدون ترديد در قدم نخست بايد به اصلاح خود پرداخت ، سپس در صدد رفع عيوب ديگران بر آمد. امام على (عليه السلام ) در نهج البلاغه مى فرمايد:
و انـهـو غـيـركـم عـن المـنـكـر و تـنـاهـوا عـنـه ، فـانـمـا امـرتـم بـالنـهى بعد التناهى (161)
ديگران را از منكر نهى كنيد و خود نيز از آن اجتناب نماييد ولى وظيفه نهى از منكر، پس از دورى خود شما از آن است .
سـر ايـن بـيـان عـلوى روشـن اسـت ، زيرا انسان ها قبلا از آن كه به سخن يكديگر گوش بـسـپـارنـد بـه رفـتـار هـم چـشـم مـى دوزنـد و بـدون تـرديـد آنـچـه را كـه در عـمل مى بينند به مراتب موثرتر از چيزى است كه به زبان مى شنوند. پس نهى از منكر در صـورتـى اثـر بخش خواهد بود كه ديگران را از دور خواهد كرد كه آمر به معروف از سـخـن خـود ايـمـان داشـتـه و خـود در مـرحـله اول بـه آن عمل كرده باشد. سخن اگر با عمل همراه نباشد نشانه دو رويى و بى امانى است ئ امر به معروف فرد به ايمان و دو رو بودن طبيعى موثر نخواهد بود. قرآن مى فرمايد:
كـنـتـم خـيـر امه اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر و تومنون باالله (162)
شما بهترين امتى بوديد كه پديد آمديد - از اين جهت كه امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و به خدا ايمان داريد.
در آيه ديگرى در تمجيد از بعضى مومنان اهل كتاب آنان را چنين معرفى مى كند:
ليـسـوا سـواء مـن اهـل الكـتـاب امـه قـائمـه يـتـلون آيـات الله انـاء الليـل و هـم يـسـجـدون * يـومـنـون بـالله و اليوم الاخر و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يسارعون فى الخيرات و اولئك من الصالحين (163)
آنـهـا هـمـه يـكـسـان نـيـسـتند. از اهل كتاب جمعيتى هستند كه (به حق و ايمان ) قيام مى كنند و پـيـوسـتـه در اوقات شب آيات خدا را مى خوانند در حالى كه سجده مى نمايند. و به خدا و روزگـار ديـگـر ايـمان مى آورند امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و در انجام كارهاى نيك پيشى مى گيرند و آنان از صالحانند
در ايـن آيـات آمـران بـه مـعـروف و نـاهيان از منكر به وصف ايمان عبادت و سرعت در انجام اعـمـال صـالح تـوصـيـف شـده انـد و ايـن اوصـاف حـاكـى از آن اسـت كـه آنـان قبل از اقدام به اصلاح ديگران از خود شروع كرده اند و اگر داعى و منادى به سوى كار خـوب هستند خود نيز در عمل عامل به خوبى ها و تارك از بدى ها مى باشند و بين كردار و گفتارشان منافات نمى باشد.
امام على (عليه السلام ) به اسوه آمران به معروف و ناهيان از منكر مى فرمايد:
ايـهـا النـاس انـى والله مااحصكم على طاقه الا و اسبقكم اليها و لا انهاكم عن معصيه الا واتناهى قبلكم عنها (164)
يـا مـردم ! بـه خـدا قـسـم شـمـا را بـه طـاعـتـى سـفـارش نـمـى كـنـم مـگـر ايـن كـه خـودم قبل از شما آن را انجام مى دهم و هيچ گاه شما را از ارتكاب به معصيتى باز نمى دارم مگر آن كه خودم قبلا خود آن را ترك مى كنم .
حضرت امام صادق (عليه السلام ) نيز مى فرمايد:
ان العـالم اذا لم يـعـمـل بـعـلمـه زلت مـوعـظـتـه عـن القـلوب كـمـا يزل المطر عن الصفا (165)
عـالمـى كـه بـه مـقـتـضـاى آگـاهـى خـود عـمـل نـكـنـد مـوعـظـه اش (خـيـلى زود) از دل هـا (ى شـنوندگان ) بيرون مى رود همان گونه كه باران بر سنگ صاف باقى نمى ماند.
هـرگـاه آمـر بـه مـعـروف و ناهى از منكر عامل نباشد با امر و نهى خود دين را به استهزاء گـرفـتـه است . از اين رو قرآن به سرزنش كسانى پرداخته است كه خود به سخنانشان عمل نمى كنند:
اتـامـرون النـاس بـالبـر و تـنـسـون انـفـسـكـم و انـتـم تـتـلون الكـتـاب افـلاتـعقلون (166)
آيـا مـردم را بـه نـيـكى امى مى كنيد. خودتان را فراموش مى نماييد و كتاب (تورات ) مى خوانيد. آيا نمى انديشيد.
آنچه در اين آيه بيشتر جلب نظر مى كند دو تعبير است :
1. تـنـسـون انـفـسـكـم يـعـنـى خـودتـان را فـرامـوش مـى كـنـيـد. آنـان كـه قـبـل از خـود سـازى به ارشاد ديگران مى پردازند و با گذشت زمان به بيمارى خود فـرامـوشـى مـبـتـلا مـى گـردنـد و بـكـلى از نـفـس خـويـش غافل مى شوند، چشمانشان بر عيوب خودشان بسته مى شود در حالى كه پيوسته زشتى هاى ديگران را مى بينند.
افـلا تـعـقـلون يـعـنى آنها نمى انديشند؟ رفتار اين گونه انسان ها نه تنها در خـور سـرزنـش بـلكـه شـگـفـت آور اسـت زيـرا بـا مـنـطـق عقل ناسازگار و در تضاد است . اين بى خردى از آنجا ناشى مى شود كه :
* آنـهـا مـى خـواهـنـد بـا امـر بـه مـعـروف مـى خـواهـنـد كـه ديـگـران را بـه كـمـال بـرسـانـنـد و از گـمـراهـى بـرهـانـنـد در حـالى كـه از نـظـر عـقـل نـجـات خـود بـر نـجـات ديـگـران مـقـدم اسـت پـس چـرا عقل خود را به كار نمى گيرند؟(افلا تعقلون )
اگـر بـا امـر بـه مـعـروف و نـهى از منكر در صدد اصلاح ديگرانند مگر نمى دانند با عـمـل خـود آنـهـا را بـه گـناه تشويق مى كنند؟ آيا در شيوه آنها تناقض نيست ؟ و آيا افراد عاقل اين گونه عمل مى كنند؟ (افلا تعقلون )
مـگـر نـه ايـن است كه اينان با رفتار خود تاثير سخن خود را از بين مى برند؟! مگر هـيچ عاقلى زحمت تلاش خود (امر به معروف و نهى از منكر) را اين گونه بر باد مى دهد؟ آيا فكر و انديشه ندارند؟(افلا تعقلون )
اين نكته هر چند متوجه دانشمندان يهود است ولى در حقيقت متوجه كسانى است كه اين رويه را پـيـشـه خود ساخته اند و بين گفتار و رفتارشان فاصله و جدايى وجود دارد و به تعبير فـيـض كـاشـانـى ايـن آيـه در حـق هـمـه كـسـانـى كـه از حـق دم مـى زنـنـد و بـه باطل عمل مى كنند جارى است (167)
قرآن كريم در اين آيه ديگر مومنان را مورد خطاب قرار داده و بشدت توبيخ كرده است :
يا ايها الذين آمنوا لم تقولون ما لم تفعلون * كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون (168)
اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد! چـرا آنـچـه را كـه عمل نمى كنيد مى گوييد اين كه سخنى بگوييد و انجام ندهيد خداوند را به خشم مى آورد.
2-2. اخلاص و تعهد
كـسـانـى مـى تـوانـنـد در امر به معروف و نهى از منكر موفق باشند كه هم اخلاص داشته بـاشـنـد و هـم فـارغ طـمـع و چـشـم داسـت بـراى انـجـام وظيفه و اصلاح به امر و نهى همت گـمـارنـد وهـم سـوز تـعـهـد نـسـبـت بـه ديـگـران وجـود آنـان را گـرفـتـه بـاشـد. رسول خدا بايد اسوه همه آمران به معروف و ناهيان از منكر باشد. خداوند درباره سوز و تعهد آن بزرگوار مى فرمايد:
عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمومنين رؤ وف رحيم (169)
رنـج هـاى شـمـا بـر او سـخت است و اصرار بر هدايت شما دارد و نسبت به مومنان رئوف و مهربان است .
لعلك باخع نفسك الا يكونوا مومنين (170)
گويى مى خواهى از شدت اندوه اين كه مومنان ايمانى نمى آورند جان خود را فدا كنى .
فلعلك باخع نفسك على اثارهم ان لم يومنوا بهذا الحديث اثفا (171)
گـويـى اگر به اين سخن ايمان نياوردند تو خود را از اندوه در پيگيرى (كار)شان هلاك كنى .
فلا تذهب نفسك عليهم حسرات ان الله عليم بما يصنعون (172)
پـس مـبادا جانت به خاطر شدت تاسف بر آنان از بين برود. خداوند به آنچه را انجام مى دهد دانا است .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) با اين سوز و گدازى كه نسبت به هدايت خلق داشت از سر مـحـبـت و دلسـوزى فقط براى انجام وظيفه و كسب رضايت خدا قيام كردند و به امر و نهى پـرداخـتند و اين سيره همه پيامبران بوده است . وقتى پيامبران الهى براى هدايت مردم وارد انـطـاكيه شدند و آنها را به توحيد و نفى شرك دعوت كردند مورد تكذيب قرار گرفتند ولى ناگاه مردى دوان دوان از دورترين جاى شهر سر رسيد و فرياد زد:
يا قوم اتبعو المرسلين * اتبعوا من لا يسالكم اجرا و هم مهتدون (173)
اى قوم من از فرستادگان خدا پيروى كنيد از كسانى اطاعت كنيد كه از شما مزد نمى خواهند و خود هدايت يافته اند.
دو ويـژگـى اخـلاص صـداقـت هـم گـون زبـان و عـلم آن چـنـان بارز و موثر بود كه مومن آل يـس در هـوا دارى خـود از رسولان به آن دو استناد كرد. مخالفان پيامبران ميز سعى مى كردند اخلاص پيامبران را نزد مردم خدشه دار كنند و آنان را طالبان مقام و موقعيت معرفى كرده اند و مردم را از گرويدن به آنها باز دارند:
فـقـال المـلا الذيـن كـفـروا مـن قـومـه مـا هـذا الا بـشـر مـثـلكـم يـريـد ان يتفضل عليكم (174)
اشراف كافر قوم نوح گفتند: اين مرد بشرى چون همانند شما نيست كه مى خواهد بر شما آقايى كند.
3-2. تحمل وسعه صدر
بـاز داشـتـن فـردى از بـدى و فـرا خـواندن او به سوى خوبى در واقع نوعى مقابله با امـيـال غـريـزى و خـواسـتـه هـاى شـهـوانـى اوسـت از ايـن رو شـنـيـدن و تـحـمـل امـر و نـهـى چـنـدان بـه مذاق افراد خوشانيد نيست و چه بسا موجب تمرد و لجاجت و واكـنـش منفى ايشان شود؛ وانگهى چون گنه كار توان برخورد با آمر و ناهى را ندارد در بـرخـورد سـالم و مـسـتـدل با او خود را محكوم مى بيند و مى كوشد تا با بهانه جويى و هـتـاكـى و تـوجـيـه گـرى جـار و جـنـجـال و گـاهـى بـا دروغ و تـهـمـت آب را گـل آلود و فضا را تاريك سازد و در اين محيط غبار آلود زشتى گناه خود را كمرنگ نشان دهد و اگر توانست حيثيت آمر و ناهى را خدشه دار كند.
اينها نمونه از مشكلاتت فراوانى است كه آمران و ناهيان متعهد به مقتضاى مسئوليت خطيرى كه بر عهده دارند با آن دست به گريبان هستند. اين عزيزان اگر خدا ناخواسته افرادى ضعيف كم ظرفيت و زود خشم باشند و كينه توز باشند، هنوز ديگرى را اصلاح نكرده خود سـقـوط مـى كـنند. حساسيت و ظرفيت موضوع امر و نهى اقتضا مى كند كه آمر و ناهى علاوه بـر كـمـك گـرفـتـن از خدا برسى دقيق جوانب قضايا و انجام اقدامات سنجيده و به موقع فـردى دريـا دل حـليـم و پـذيراى مشكلات بوده و در دشوارى هاى در برخورد با دشمنان صبور باشد زود از كوره در نرود خود را نبازد و با حوادث پيش آمدها با سينه ايا باز و روحيه اى قوى و بالا برخورد كند.
انـبـيـاى الهـى نـيـز اگـر از نـعـمـت ارزشـمـنـد سـعـه صدر برخوردار نبودند هرگز نمى توانستند از مسئوليت سنگينى كه خداوند بر عهده شان نهادهاست بر آيند.
حضرت موسى (عليه السلام ) پس از دريافت ماموريت الهى خويش در اولين درخواستى كه از خداوند دارد به درگاه با عظمت او عرض مى كند:
رب اشرح لى صدرى (175)
پروردگارا سينه ام را گشاده كن !
خداوند متعال نيز وقتى مهم ترين و گران بهاترين امدادهاى خود را بر پيامبر بزرگوار اسلام ياد آورى مى كند رد راس همه آنها از شرح صدر او نام مى برد و مى فرمايد:
الم نشرح لك صدرك (176)
آيا ما سينه تو را گشاده نساختم .
تـحـمـل و سـعـه صـدر خصلت و ويژگى هاى لازم و ضرورى آمر به معروف ناهى از منكر است . برخورد پيامبران را با سخنان ناروا و دشنام هاى مخالفان ملاحظه كنيد:
لقد ارسلنا نوحا الى قومه فقال يا قوم اعبدوا الله مالكم من اله غيره انى اخاف عليكم عـذاب يـوم عـظـيـم * قـال المـلا مـن قـومـه انـا لنـراك فـى ظـلال مـبـيـن* قـال يـا قـوم ليـس بـى ظـلاله و لكـنـى رسول من رب العالمين (177)
مـا نـوح را بـه سـوى قـومـش فـرستاديم .... پس اشراف قومش به او گفتند: ما تو را در گـمـراهـى آشـكـارا مى بينيم و او گفت : اى قوم من هيچ گونه گمراهى در من نيست بلكه من فرستاده اى از طرف پروردگار جهانيانم .
والى عـاد اخـاهـم هـودا....* قـال المـلا الذيـن كـفـروا من قومه انا لنراك فى سفاهه و انا لنـطـنـك مـن الكـاذبـيـن * قـال يـا قـوم ليـس بـى سـفـاهـه و لكـنـى رسول من رب العالمين (178)
بـه سـوى قوم عاد برادرشان هود را فر ستاديم . - پس اشراف كافر قوم گفتند: ما تو را در سـفـاهت (سبك مغزى ) مى بينيم و مسلما تو را از دروغگويان مى دانيم او گفت : اى قوم من مرا هيچ سفاهتى نيست و لكن من فرستاده پروردگار جهانيانم .
ولقد كذبت رسل من قبلك فصبروا على ما كذبوا واوذوا (179)
پيامبرانى قبل از تو تكذيب و دروغگو شمرده شدند پس بر اين تكذيب ها و آزارها صبر و استقامت داشته كردند.
4-2. پايبندى به حدود الهى
امـر بـه معروف نهى از منكر دو واجب با اهميت هستند كه بايد به طور صحيح انجام گيرد. اگـر انجام دهنده اين دو واجب در حال انجام وظيفه ضوابط و حدود شرعى را لحاظ نكند كار او حتى تاثير منفى خواهد داشت . منكرات يا پنهان صورت مى گيرد يا آشكارا در ملا عام ؛ در صـورتـى كـه ارتـكـاب منكر علنى باشد بر همه مسلمانان واجب است با وجود شرايط مـرتـكب را نهى كنند و چنانچه اقدام عملى لازم بود افراد حكومت بايد دخالت كنند و مرتكب را از ارتكاب باز دارند و اما اگر ارتكاب منكر در خفا و پنهانى باشد دو صورت دارد:
الف : گـنـاهـى اسـت كـه آثـار سـوء آن فـقـط متوجه انجام دهنده آن مى شود و به مصابح عـمـومـى و اجـتـمـاعى خلل و نقصى وارد نمى سازد در چنين صورتى افراد مسلمان حق دارند تجسس كرده و اين جرائم را كشف نموده و جلوى آن را بگيرند قرآن مى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم و لا تجسسوا(180)
اى مـومـنـان از بـسـيـارى از گـمان ها دورى كنيد زيرا بعضى از گمان ها گناهند و تجسس نكنيد.
ب ): گـنـاهان و جرايمى كه در صورت وقوع زيان آنها علاوه بر انجام دهنده دامنگير عموم يـا بـخشى از آحاد جامعه نيز مى شود مثل دزدى رشوه خوارى توطئه عليه نظام و... در اين قبيل موارد بايد با رعايت مراتب امر به معروف اقدام كرد و اطلاعت خود را در اختيار ماموران حكومتى نيز قرار داد تا اقدام لازم انجام دهند.
اگـر آمـر و نـاهـى بـدون رعـايـت حـدود و ضـوابـط فـوق اقـدام كـنـنـد عمل او قطعا نتيجه منفى خواهد داشت .
فصل چهارم : عوامل و عواقب بى اعتنايى به امر به معروف و نهى از منكر
1- عوامل بى اعتنايى به مسئوليت هاى اجتماعى
پـس از روشـن شـدن اهـمـيـت و ارزش امـر بـه مـعـروف نـهـى از مـنـكـر ايـن سـوال مـطـرح اسـت كـه چـرا بـسـيـارى از مـسـلمـانـان تـوجـه و اهـتـمـام لارم بـه ايـن اصـل اسـلامـى را نـدارد نـه بـراى جـلوگـيـرى از مـفـاسـد و مـنـكرات اقدام به نهى از منكر مى كنند و نه براى تحقق خوبى ها امر به معروف مى كنند؟
بـر اسـاس بينش قرآن كريم در بين آحاد امت اسلامى رابطه و پيوند ولايت وجود دارد و مـومنان اولياى يكديگرند اين رو بايد پيوسته در صدد اصلاح يكديگر و امر به معروف و نهى از منكر باشند:
و المـومـنـون والمـومـنـات بـعـصـهـم اولياء يعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر (181)
مردان مومن و زنان مومن بعضى اولياى يكديگرند امر به معروف و نهى از منكر مى كنند.
در ايـن آيـه شريفه خداوند تمام مومنان را با تفاوت هايى از نظر جنس (مرد و زن ) دارند. داراى يك حقيقت مى داند و آن اين كه هيچ گونه اختلاف و تفرقه اى در ميان آنها وجود ندارد و نشانه آن اين است كه هر كدام نسبت به يكديگر احساس وظيفه و مسئوليت كرده و براى او تلاش مى كند. پس امر به معروف و نهى از منكر برخاسته از رشته ولايت است كه اعضاى جـامـعه را به هم پيوند مى دهد. اين ولايت روحى است كه پيكر امت اسلامى را به وحدت مى رساند.(182)
بـا هـمـه ايـن تـاكـيـدات كـم نـيـسـتـنـد كـسـانـى كـه خـود را مـسـلمـان مـى دانـنـد ليـكـن از مسائل جامعه اسلامى با بى تفاوتى عبور مى كنند همان ها كه امير المومنين (عليه السلام ) از آنها به ميت تعبير مى كند:
و منهم تارك لانكار المنكر بلسانه و قلبه و يده فذلك ميت الاحياء(183)
و برخى از آنها منكر را با قلب و زبان و دست انكار نمى كنند و پس او مرده زندگان است .
هـمـان گـونـه كـه رشـد تـنـفـس و واكـنـش در بـرابـر عـوامـل بـيـرونى از علايم حيات طبيعى موجود زنده تلقى مى شود حيات انسانى نيز داراى عـلامـت هـايى از جمله برخورد انكارآميز با زشتى است . آنان كه هيچ گونه احـسـاس و تـكـليـفـى در مـقـابـل مفاسد ندارد مرده اند مردگانى كه در بين زندگان راه مى روند. چنين افرادى داراى شخصيت متعادل انسانى نيستند و روح آنها واژگون است :
فـمـن لم يـعـرف بـقـلبـه مـعـروفـا و لم يـنـكـر مـنـكـرا قـلب فجعل اعلاه اسفله و اسفله اعلاه (184)
آن كـسـى كه با قلب خويش كار پسنديده اى را (به پسنديدگى ) نشناخت و منكر را انكار كـرد وارونـه گـرديـد و بالايش پايين و پايينش بالا قرار گرفته است (استحاله شده و حقايق را درست نمى فهمد)!؟
بـثى اعتنايى به مسئوليت هاى اجتماعى عوامل گوناگونى دارد كه برخى ريشه در ضعف بـينش هاى فكرى و برخى ريشه در ضعف شخصيت روحى دارند. در اين جا به ذكر برخى از آنها مى پردازيم ؟
1-1. ترس از ضررهاى مالى و جانى
آنـان كـه حفظ خود را برتر از كيان اسلامى و بالاتر مى دانند و هر امر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر بـرايـشـان صـدمـه اى بـه هـمـراه داشـتـه بـاشـد و در آن احـتـمـال خطرى بدهند عقب نشينى مى كنند و لب فرو مى بندند. امام باقر (عليه السلام ) فرمود:
يـكـون فـى اخر الزمان القوم يتبع فيهم قوم مروان يتقرون و يتنسكون حدثاء سفهاء لا يـجـبـون امـرا بـمـعـروف و لا نـهـيـا عن منكر الا اذا امنوا الضرر يطلبون لانفسهم الرخص و المغادير يتبعون زلاه العلماء و فساد عملهم يقبلون على الصلاه و الصيام و ما لا يكلمهم فى نـفـس و لا مـال و لو اضـرت الصـلاه لسائر ما يعملون و اموالهم و ابدانهم لرفضوها كما رفضوا اسمى الفرائض و اشرفها(185)

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شرايط و مراتب امر به معروف و نهى از منكر
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : شنبه 28 فروردين 1395

امر به معروف و نهى از منكر

محمد سروش ، سيد محمد نقدس نيان

- ۱ -


نام كتاب : امر به معروف و نهى از منكر
نام نويسنده : محمد سروش ، سيد محمد نقدس نيان
مقدمه
امـر بـه مـعـروف و نـهى از منكر يك واجب مهم اسلامى است كه متاسفانه هم شناخت كافى در مـورد آن وجـود ندارد و هم به طور شايسته مورد توجه قرار نگرفته است . حتى در جامعه اسـلامـى مـا بـا ايـن كـه قـرآن و احـكـام در درجـه اول اهـمـيـت قـرار دارنـد، بـاز هـم ايـن اصـل مـهم مورد كم مهرى و غفلت واقع شده است و توجه كافى بدان نشده است . رهبر معظم انـقـلاب اسـلامـى حـضـرت آيـت الله خـامنه اى مد ظله العالى در مورد اين بيانات مهم ايراد فرموده و در جلسات متعددى و تك تك افراد جامعه را به اين امر مهم و توجه به اين واجب توصيه كرده اند.
مـا در ايـن كـتـاب بـه خـواسـت خـدا نـسـبـت بـه اهـمـيـت ايـن واجـب شـرايـط آن عـواقـب و و عـوامـل بـى اعـتـنايى بدان و وظيفه حكومت اسلامى بدان و... بحث خواهيم و كرد و اميد داريم بـرادران ديـنـى با يادگيرى دقيق اين مباحث در اجراى آن كه ضامن فردى و اجتماعى است و كوشا باشند.
 

پژوهشكده تحقيقات اسلامى
 

كليات
1. ضرورت و اهميت امر به معروف و نهى از منكر
انـسـان مـوجـودى است اجتماعى كه سرنوشتش با سرنوشت جامعه اى كه در آن زندگى مى كـنـد ارتـبـاط دارد. سـود و زيـان كارهايى كه از انسان سر مى زند هم به خود او باز مى گـردد وهـم بـه جـامـعـه مـتـاثـر مـى كـنـد. عـلاوه بـر ايـن اعمال ديگران هم در زندگى انسان خالى از تاثير نيست . از اين رو انسان همان گونه كه در اعـمـال و رفـتـار خـود مـسـوليـت دارد در بـرابـر عـمـلكـرد افـراد جـامـعـه اى كـه نـيـز مسئول است . در بينش اسلامى يك فرد مسلمان بايد پا به پاى نفس خود در جهت اصلاح در جـهـت اصـلاح ديـگـران نـيـز بـكـوشـد. بـى تـوجـهـى نـسـبـت بـه اعمال و رفتار ديگران و سرنوشت ديگران در واقع بى اعتنايى به سرنوشت خويش است و اگـر فـسـاد و گـناه و فحشا و منكر در جامعه شيوع يابد، آثار نامطلوب آن دامنگير همه افراد خواهد شد و حتى مومنان و پارسيان نيز از شعله آن در امان نخواهند ماند.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در تبيين اين رسالت و هماهنگى مى فرمايد:
كلكم راع و كلكم مسول عن رعيته (1)
همه شما سرپرست همديگر هستيد و نسبت به زير دستان خود مسووليد.
اسلام از متعهدان خود مى خواهد كه خود را در برابر جامعه متعهد بدانند و با مشاهده گناه و فـسـاد سـاكـت نـمـانـنـد بـلكـه همواره ديگران را به خوبى امر كنند و از بدى باز دارند .تـاكـيدات مكرر قرآن كريم در خصوص امر به معروف و نهى از منكر بيانگر اهميتى است كـه اسـلام بـراى سـالم سـازى مـحـيـط اجـتـمـاعـى و مـبـارزه بـا مـفـاسـد و عوامل گناه قائل است .
1.1 رستگارى در گرو امر به معروف و نهى از منكر
و لتـكـن مـكنكم امه يدعون الى الخير و يامرون بامعروف و ينهون عن المنكر و اولائك هم المفلحون (2)
بايد از شما گروهى باشند كه دعوت به نيكى و خوبى و نهى از بدى كنند و آنان همان رستگارانند.
دقت در اين آيه و آيه شريفه اى كه حزب الله را رستگار معرفى نموده است الا ان حـزب الله هـم المـفـلحـون (3) مـى رسـانـد كـه امر به معروف و نهى از مـنـكـر از ويـژگـى هاى مهم و ضرورى حزب الله است و هيچ كس بدون قيام به امر به معروف و نهى از منكر نمى تواند خود را در زمره حزب الله بداند.
امـا ايـن كه امر به معروف و نهى از منكر چگونه مى تواند در رستگارى يك جامعه تاثير بگذارد نيازمند توضيح است :
از تـجـربـيات قطعى بشر اين است كه اندوخته هاى فكرى بشر با گذشت زمان به دسـت فـرامـوشـى سـپـرده مـى شود و مگر آن كه پيوسته يادآورى شود و در مرحله تكرار قـرار گيرد. از اين جا است كه پيوند عمل و علم مشخص مى شود. علم انسان را به عمل راهنامى مى كند و عمل شايسته بر آگاهى و بينش آن مى افزايد. از اين رو در يك جامعه اسلامى سالم بايد براى پاسدارى از معرفت و فرهنگ خويش بكوشند و نگهبان از حريم و مـكـتـب آن باشند كه متخلفين از راه نيكى را از سقوط به ورطه هلاكت باز دارند و با امـر بـه مـعـروف و نـهـى از منكر زمينه ساز رفتار شايسته و در نتيجه تـقـويـت كـنـنـده افكار صحيح باشند. پس بى اعتنايى به اين رفتار پايه رفتار سست انديشى هاى والا را در معرض فراموشى قرار مى دهد(4)
2.1. ملاك امتيازات امت اسلامى
كـنـتـم امـه اخـرجـت للنـاس تـامـرون بـالمعروف و تنهون و عن المنكر و تومنون بالله ..(5) .
شـما بهترين امتى بويد كه براى مردم ظاهر شده است ( چه اينكه ) امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و به خدا ايمان داريد.
در اين آيه شريفه از امت اسلامى به عنوان برترين امت تمجيد. سر اين فضيلت امـر بـه مـعـروف و نـهى از منكر معرفى شده است . پس آن گاه لياقت اين افتخار بـزرگ را پـيدا مى كند كه اين ارزش والا در آن حاكميت داشته باشد و مسلمانان با احساس وظـيـفـه مـسـئوليـت يكديگر را امر به خوبى و نهى از بدى كنند. هر گاه اين سنت نيك در مـيـان آنـان ضـعـيـف شـد و نـسـبت به امر به معروف و نهى از منكر در سطح جامعه احساس وظيفه و تكلفى در آحاد مردم وجود نداشته باشد اين فضيلت و برترى را از دست خواهند داد.
عـنـوان خـيـر الامـه يـك لقـب تـشـريفاتى نيست تا همه بدان افتخار و مباهات كنند بـلكـه عـنـوان مـال ارزشـمـنـدى است براى امر كنندگان به معروف و نهى كنندگان از مـنكر .پس آنان چه در عصر نزول آيه و چه پس از آن از انجام اين وظيفه شانه خالى كرده اند نصيبى از اين افتخار ندارند.(6)
بـا تـوجـه بـه ايـن مـساله و توضيحات همه مسلمانان گذشته را به وسيله اين آيه نمى تـوان بهترين امت دانست چه اين كه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: چگونه آنان كه امام عـلى و امـام حـسـن و امـام حـسـيـن (عـليـه السـلام ) را بـه شـهـادت رسـانـده انـد بـهترين امت هستند؟(7) نكته جالب توجه اينكه در آيه شريفه امر به معروف و نهى از منكر در كنار ايمان به خدا قرار گرفته و اين نشانه اهميت اين دو فريضه بزرگ الهى و بيانگر اين اسـت كـه ايـن واجب ضامن گسترش ايمان در ميان امت اسلامى است و چنان چه اين دو فريضه اجرا نشود ريشه ايمان در دلها سست مى گردد و پايه هاى آن فرو مى ريزد .
3.1.رسالت پيامبر (صلى الله عليه وآله ) اسلام
از جمله وظايفى كه قرآن كريم براى پيامبر (صلى الله عليه وآله ) بر مى شمارد
امر به معروف و نهى از منكر است :
خذ العفو و الامر بالعرف و عن الجاهلين (8)
با آنها مدارا كن و عذرشان را بپذير به نيكى امر نما و از نادانان روى گردان باش .
الذين يتبعون الرسول النـبـى الامـى الذى يـجـدوبـا عـنـدهـم فـى التـوريـه و الانـجـيـل يـامـرهـم بـالمـعـروف و يـنـهـاهـم عـن المـنـكـر و يـحـل لهـم الطـيـبـات و يـحـرم عـليـهـم الخـبـائث ئ يـضـع عـنـهـم اصـرهـم و الا غلال التى كانت عليهم (9)
آنـان كـه از رسـول خـدا و پـيـامـبـر امـى اى پـيـروى كـنـنـد كـه در تـورات و انـجـيل كه در نزدشان است نام او را نوشته مى يابند ائو ايشان را به معروف و از مـنـكـر نـهـى مـى كـنـد و پـاكـى را حـلال و پـليـدى را حـرام مـى گرداند و سنگينى ها و زنجيرهايى كه بر ايشان بود بر مى دارد.
در ايـن آبـه پـنـج ويـژگـى اساسى براى مكتب اسلام بر شمرده مى شود، كه هيچ يك از شرايع گذشته داراى اين امتيازها و حد امكان بوده اند.
1.امـر بـه مـعـروف 2.نـهـى از مـنـكـر 3.حـلال كـردن پـاكـى هـا4. حـرام كـردن پـليـدى ها 5.برداشتن غل ها.
علامه طباطبايى در اين باره اين آيه مى نويسد:
ظـاهـر آيـه دلالت و حـداقـل اشـعـار دارد بـر ايـن كه مساله امر به معروف و نهى از منكر و خلاصه امور پنج گانه مذكور در اين آيه از مختصات پيامبر اسلام و ملت بيضاى او است - بـراى ايـن كـه هـر چـنـد بـه شـهـادت قـرآن كريم ساير صالح نيز به وظيفه امر به مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر قـيـام كـردنـد و طـيـبات را حلال خبائث را حرام دانسته اند هر چند بـرداشـتن موانع و غل و بندها معنوى در شريعت عيسى (عليه السلام ) بوده است الا اين كه هـيـچ خـردمـنـدى تـرديد ندارد كه دين پيامبر اسلام يگانه دينى است به امر به معروف و نـهـى از مـنكر اهميت فراوان دارد و دعوت آنان كارى جز دعوت زبانى نبوده است به جايى رسـانـيـد و آن را آن قـدر تـوسـعـه داد كـه بـا جـهـاد بـا امـوال و نفس گرديد تنها دينى است كه در مورد همه امور مربوط به زندگى بشر و همه شـئون و اعـمـال وى را بـرشـمـرده و دو قـسـم طـيـبـات و خـبـاثـت تـقـسـيـم و طـيـبـات را حـلال و خـبـائث را حـرام شـمـرده اسـت و ديـنى است كه همه احكام و تكاليف شاقه اى كه در سـايـر اديـان خـصـوصا در دين يهود و به دست احبار و ملايان ايشان رخنه پيدا كرده است نسخ كرد و از بين برد. پس حد اعلا و امور پنج گانه مذبور تنها و تنها در اسلام يافت مى شود.(10)
از ايـن رو فـريضه امر به معروف و نهى از منكر را يكى از ملاك هاى برترى مكتب اسلام شمرد كه به واسطه آن از آيين ديگر انبيا با ارزش تر است .
امـر به معروف و نهى از منكر علاوه بر آنكه از ويژگى هاى مكتب اسلام و رسالت پيامبر (صـلى الله عـليـه وآله ) اسـت بـه بـيـان قـرآن كـريـم بـه مـهـم تـريـن آرمـان هـاى تشكيل دهنده حكومت اسلامى نيز مى باشد؛
الذيـن ان مـكـانـهـم فى الارض اقاموا الصلاه واوتوا الزكاه وامرو بالمعروف ونهوا عن المنكر بالله علاقبه الامور (11)
همان كسانى كه هرگاه در زمين به آنان قدرت بخشيديم نماز را بر پا مى دارند و زكات مى دهند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و پايان همه كارها از آن خدا است .
امـر بـه مـعـروف و نـهـى از منكر از مهم ترين برنامه هايى است كه خداوند انجام آن را از پيامبرانش خواسته است و كسى كه به اين برنامه هاى الهى همت گمارد و همگام با انبياى الهـى بـه انـجـام رسـالت عـظـيـم آنـان پـرداخـتـه اسـت . بـه تـعـبـيـر رسول خدا (عليه السلام ) خليفه خدا و رسولش خواهد شد:
و مـن امـر بـالمـعـروف و نـهـى عـن المـنكر فهو خليفه الله فى الارض و خليفه رسوله (12)
4.1. برترين نيكى
فـريـضـه امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر در بـعـضـى روايـات ديـگـر و اعـمـال پـسـنـديـده بـرتـر شـمرده شده است . تا جايى كه امير مومنان (عليه السلام ) مى فرمايد:
مـا اعـمـال البر كلها الجهاد فى السبيل الله عند الامر بالمعروف ونهى المنكر الا كنفثه فى البحر لجى (13)
هـمـه اعـمـال نـيك و حتى جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف همچون رطوبت دهان در مقايسه با درياى پهناور است .
در ايـن بيان علوى كليه اعمال به رطوبت دهان و امر به معروف و نهى از منكر به درياى پـهـنـاور تـشـبـيـه شـده اسـت تـا عـظـمـت ايـن عـمـل در مـقـابـل ديـگـر اعمال شايسته جلوه گر شود.(14)
شـايـد سـر برترى امر به معروف و نهى از منكر بر ساير عبادات و نيكى ها اين باشد كـه قـوام ، اسـتـمرارى و استوارى در گرو برپايى اين دو فريضه بزرگ است . علاوه بـر آن جـهـاد و مـبـارزه با فساد و موانع خارجى است فرد و جامعه مى تواند با مبارزه با دشـمـن خـارجـى بـه مـوفـقيت نايل آيد كه موانع و مفاسد داخلى در پرتو امر به معروف و نهى از منكر ريشه كن كرده باشد.
امام باقر (عليه السلام ) فرمود:
ان الامـر بـالمـعروف و عن النهى عن المنكر فريضه عظيمه بها تقام الفرائض و تامن المذاهب و تحل المكاسب و ترد المظالم وتعمر الارض و ينتصف من الاعداد يستقيم الامر(15)
امر به معروف و نى از منكر يك فريضه بزرگ الهى است كه ديگر واجبات به وسيله آن تـحـقـق پـيـدا مـى كـنـنـد و در پـرتـو آن راه هـا امـن شـده و كـسـب هـا در مـسـيـر حـلال و مـشـروع قـرار مـى گـيرد از ستم جلوگيرى و از زمين آباد مى شود و حق از دشمنان باز پس گرفته مى شود امر دين و دنيا قوام مى يابد.
امام حسين (عليه السلام ) فرمود:
... آنـهـا اذا اديـت و اقـيمت استقامت الفرائض كلها هينها و صعبها ذلك ان الامر لالمعروف و النـهـى عـن المـنـكـر و دعـاء الى الاسـلام مـع رد مظالم و محافظه الظالم وقسمه الفى ء و االغنائم و اخذ صدقات من مواضعها و وضعها فى حقها (16)
(خـدا مـى دانـد) اگـر امـر بـه مـعـروف ونـهـى از مـنـكـر انجام گيرد تمام واجبات الهى چه تـكـليـفات آسان و چه وظايف سخت به پا داشته مى شود، چرا كه با انجام اين وظيفه همه بـه اسـلام فرا خوانده مى شوند و از ستم جلوگيرى و با ستم پيشگان مبارزه مى شود و بـه وسـيله آنان غنائم و در آمدهاى ديگر بيت المال عادلانه تقسيم و ماليات ها جمع آورى و به افراد مستحق پرداخت مى شود.
پس امر به معروف و نهى از منكر در عرض ديگر واجبات قرار نمى گيرد بلكه عـمـل خـيـرى اسـت كـه بـه بـركـت آنها همه نيكى ها رشد مى كند و چه بسا در اثر قيام يك امـر كـنـنـده به معروف جامعه اى به سوى سعادت حركت كند و از گرداب گناه و فساد نجات يابد.
5.1. عامل تثبيت ارزشها وريشه كنى مفاسد
حركت در مسير هدايت از و راه امكان پذير است :
1. رشد معنوى با توجه به انگيزه هاى درونى :
انسان هايى كه در جهت تقويت نيروى ايمان تلاش كرده اند و در صحنه جهاد اكبر بـه مـوفـقـيـت و پـيـروزى دست يافته اند و به سرعت به سوى رفتار شايسته جذب مى شوند و همان عامل درونى آنها را از بديها باز مى دارد:
ان الصلاه تنهى عن الفحشاء و المنكر(17)
2. هدايت و ارشادهاى بيرونى
بـديـهـى اسـت كـه افـراد جـامـعـه را نـمـى تـوان بـه حـال خـود وا گـذاشـت ونيز نمى توان به اين حد بسنده كرد كه هر كس خود را اصلاح كند بلكه امر به معروف و نهى از منكر با توجه به نكات زير ضرورى است :
اول : آنكه انگيزه هاى معنوى در همه افراد به حدى قوى نيست كه آنها را در مسير صلاح و هدايت قرار دهد و از منكرات باز دارد. بنابراين امر به معروف و نهى از منكر رشد مـعـنـوى در افـراد بـه وجـود آمـده پـرتـو ايـمـان و نور معنويت را بر جان انسان هاى پاك سرشت مى تاباند و رسوبات هوا و هوس را از اعماق جان و فطرت آنها مى زدايد.
دوم آنـكـه : فـرمـان دادن ديگران به خوبى ها اعلام حمايت از نيكوكاران و تقويت جـبهه مومنان است و باز داشتن از بدى ها بهترين مبارزه در جهت تضعيف جبهه كافران مى باشد و به فرموده امير مومنان (عليه السلام ):
مـن الامـر لاامـعروف شد ظهور المومنين و من نهى عن المنكر ارغم انوف الكافرين (18)
آن كـه امـر بـه معروف مى كند از مومنان پشتيبانى كرده و باعث دلگرمى و اقتدار آنان مى شود و هر كس نهى از منكر مى كند بينى كافران را به خاك مى مالد.
در جـامـعـه اى كـه امـر بـه مـعـروف و نـهى از منكر زنده است مومن در پيمودن راه حق احساس تنهايى نمى كند بلكه افراد زشت كار خود را در غربت و تنهايى مى بيند و اين احساس عاملى براى رها كردن رفتار ناشايسته توسط آنان خواهد بود.
علاوه بر آن امر به معروف و نهى از منكر نقش ارزنده اى در جريان احكام و حدود الهى دارد و پـشـتـوانـه مـحـكـمـى براى تثبيت ارزش ها و ريشه كنى مفاسد اجتماعى محسوب مى شود؛ تجربه نشان مى دهد كه در طول تاريخ پرنشيب و بر فراز اسلام هر گاه مسلمانان نسبت بـه هـم احـسـاس مـسـئوليـت مـى كـردنـد و ويـكـديـگـر را بـه اعـمـال شـايـسـتـه دعـوت مـى كردند و از بدى ها باز مى داشتند ديگر دستورات الهى نيز ارزش خـود را در مـتـن جـامـعـه پـيـدا مـى كـرد و گـنـاه در جامعه كمتر رخ مى داد. در غير اين صورت ديگر احكام الهى از قبل نماز روزه زكات حج و... هر روز كمرنگ تر و بى فروغ تر مى گشت .
حضرت على (عليه السلام ) در اين باره مى فرمايد:
قوام الشريعه الامر بالمعروف والنهى عن المنكر(19)
قوام و جوهره وجودى شريعت امر به معروف و نهى از منكر است .
همچنين از روايات مذكور استفاده مى شود كه برخلاف پندارد بعضى از مردم - كه امر به مـعروف و نهى از منكر را در يك سلسله مسائل عبادى محدود مى دانند - دايره اين دو فريضه بزرگ اسلامى همه اصلاحات اعتقادى فرهنگى اخلاقى اجتماعى را در بر مى گيرد.
آرى به دليل همين ارزش ها و اهميت است كه فقهاى بزرگ اسلام به امر به معروف و نهى از مـنـكـر عنايت ويژه اى مبذول داشته اند آن دو را جز ابواب مهم فقهى آورده و وجوبشان را به وسيله ادله چهار گانه ( كتاب سنت اجماع عقل ) به اثبات رسانيده اند.
همچنين بر آنچه ذكر شد اين نكته را مى توان افزود كه امر به معروف و نهى از منكر جز ضروريات دين مقدس اسلام هستند و هرگاه كسى از روى علم و عمد آن دو را منكر شود كافر محسوب مى گردد!
6.1.امر به معروف و نهى از منكر در سيره انبياء (عليه السلام )
امـر به معروف و نهى از منكر اصلى است كه تمام پيامبران ياد آور آن شده اند. دعوت بـه نـيكى و باز داشتن از زشتى محور دعوت تمام انبياى الهى است و آنان سراسر دوارن نبوت را در اين مسير سپرى كرده اند به فرموده امام باقر (عليه السلام ):
ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر سبيل الانبياء ومنهاج الصالحين (20)
همانا امر به معروف و نهى از منكر سيره انبياء و شيوه صالحان است .
قـرآن كـريـم سند گويايى است كه در آيات فراوانى به مجاهده پيامبران در راه امر به مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر گـواهى مى دهد. در يك نگاه گذرى آياتى كه اين بعد رسالت انبياء را تعيين مى كند به چهار دسته تقسيم مى شود:
دسته اول : آياتى كه سيره عملى انبياء را در مورد امر به معروف و نهى از منكر باز گو مـى كـند. در قرآن از هدف انبياء با تعبيرات مختلفى ياد شده است : عبادت خدا اصلاح دعـوت بـه خـدا اقـامه قسط و... اين تعبيرات گوناگون تفسير از محتواى گسترده و غنى معروف در سيره آنان است .به اين آيات توجه كنيد:
ولقد بعثنا فى كل امه رسولا ان عبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت (21)
در هـر امـتـى پـيـامـبـرى مـبعوث كرديم تا اعلام كند كه خداى يكتا را بپرستيد و از طاغوت پرهيز كنيد.
در ايـن آيـه هـدف بـعثت هر پيامبرى دعوت به عبادت خدا و پرهيز از طاغوت ذكر شـده اسـت . البـتـه عـبـادت خـدا هـمـان عـمـل شـايسته و پسنديده اى است كه مهم ترين ركن مـعـروف را تـشـكيل مى دهد چه اين كه طاغوت در غالب شركشان و طغيان گـرى درونـى هـواى نـفـسـشـان در شـكـل بـيـدادگـرى بـيـرونـى بـزرگ تـرين مـنـكـر اسـت ، از ايـن رو اجـتـنـاب از طـاغـوت در مراحل گوناگون آن از مراتب
نهى از منكر شمرده مى شود.
دسـته دوم : آياتى كه مصاديق معروف و منكر را كه انبيا به آن پرداخته اند تبيين مى كند. بنابراين قرآن در مورد حضرت شعيب مى فرمايد:
و مـا بـه سـوى اهـل مـديـن بـرادرشان شعيب را به رسالت فرستاديم .او گفت : اى مردم ! خـداى يـكتا را كه جر او خدايى نيست پرستش كنيد و در كيلو وزن كم فروشى نكنيد من خير شما را در آن مى بينم . من مى ترسم از روزى كه شما را اعذاب سخت فرا گيرد. اى قوم ! در سـنـجـش كيل و وزن اجناس عدالت داشته باشيد و به مردم نفروشيد و در زمين به فساد بر نخيزيد.(22) من ( از اين امر و نهى شما) جز اصلاح تا حدى كه بتوانم نمى خواهم .(23)
اين آيات نشان مى دهد كه در منطق انبياء منكر مفهومى گسترده و مصاديق زيادى دارد. همچنين از اين آيات مى توان فهميد كه كه انبياى الهى كه براى اصلاح قيام مى كـنـنـد راه رسـيـدن بـه اصـلاح را در چـه مى دانند. آنان اصلاح را در گرو مهار كـردن سـئد جـويـى ظـالمـانه دانست و برخورد با كسانى كه قسط و عدالت را در روابط تجارى رعايت نمى كنند وظيفه خود مى دانند.
بسط عدالت در جامعه هدفى است كه انبياء براى آن مبعوث شده اند:
لقد ارسلنا رسلنا بالبينات .... ليقوم الناس بالقسط(24)
ولى در هر زمان عدالت با دشمنانى رو به رو است و انبيا عهده دار مخالفت با آنان هستند؛ از اين رو است كه صف مقدم مخالفان پيامبران ملا و مترفين قرار دارند.
چون در عصر حضرت شعيب بيشترين گناه و فساد در جامعه از ناحيه تراز داران از راه ظلم احجاف در معامله بود اين پيامبر الهى امر به معروف و نهى از منكر را متمركز اين بخش كرده بود.
در ايـنـجـا شـيـوه بـرخـورد واكـش مـخـالفـان نـيـز كـه در قـرآن نـقـل شده است جالب و قابل توجه است : آنها در جواب حضرت شعيب به مسخره مى گفتند: آيـا نـمازت تو را امر مى كند كه مار را در اموالمان آن گونه كه مى خواهيم باز دارى (25)
از پاسخ حضرت شعيب به آنان فرمود: من جز اصلاح نمى خواهم روشن مى شود كـه ايـن گـونـه آزادى اقـتصادى كه مطلوب آنان بود با اصلاح جامعه منافات دارد و به فساد جامعه مى انجامد. اگر بخواهد جايگزين شود به ناچار بايد اين آزادى مهار شود.
دسـتـه سوم : آياتى كه نشان مى دهد امت هاى گذشته نيز موظف به امر به معروف و نهى از منكر بوده اند:
ايـسـوا سـواء من اهل المتاب الامه ... يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يسارعون ف يالخيرات (26)
همه اهل كتاب يكسان نيستند گروهى از آنها... امر به نيكى و نهى از بدكارى مى كنند و در نيكوكارى مى شتابند.
لو لا يـنـهم الربنايون و الاحبار عن قولهم الاثم و اكلهم السحت يبئس ما كانوا يصنعون (27)
چـرا عـلمـا و روحـانـيـون آنـان را از گـفـتار زشت و خوردن حرام باز نمى دارند همانا كارى بسيار زشت مى كنند!
قرآن خبر مى دهد كه عده اى از قوم حضرت موسى (عليه السلام ) كه به نهى از منكر مى پرداختند از عذاب الهى رهايى يافتند و ديگران به واسطه عذاب به هلاكت رسيدند:
فلما نسوا ماتذكروا به انجينا الذين ينهون عن السواء و اخذنا الذين ظلموا بعذاب بئيس (28)
و چـون از آنـچـه بـه ايـشـان تـذكر داده شده بود غفلت ورزيدند كسانى را كه از بدى و زشـتـى نـهـى مـى كـردنـد نـجـات داديـم و آنـهـا كـه سـتم كردند به واسطه فسقشان به بدترين عذاب گرفتار كرديم .
حضرت لقمان به فرزندش سفارش كرد:
يابنى اقم الصلاه وامر بامعروف و انه عن المنكر و اصبر على ما اصابك (29)
فرزندم نماز را به پاى دار امر به معروف و نهى از منكر كن و در مصيبتها شكيبا باش .
عـلاوه بـر آيـات مـزبـور كـه بـر وظيفه امر به معروف و نهى از منكر در امت هاى گذشته گـواهـى مـى داد ايـن مـطـلب در ايـن روايـات نـيـز آمـده اسـت . بـراى مـثـال حـسـن بـن عـلى بـن فـاضـل از امـام هـشـتـم (عـليـه السـلام ) سـوال مـى كـنـد كـه چـرا حواريون (30) را به اين نام خوانده اند؟ آن حضرت (عـليـه السـلام ) فـرمـود: چون آنها خود پاك بودند و با ارشاد موعظه ديگران را نيز از گناه پاك مى كردند.(31)
دسـتـه چـهـارم : آيـات كه سبب هلاكت برخى از امت هاى گذشته را بى توجهى به امر به معروف و نهى از منكر مى داند .از جمله :
فلولا كان من القرون من قبلكم اولوا بقيه ينهون عن الفساد فى الارض قليلاممن انجينا منهم و اتبع الذين ظلموا ما اترفوا فيه و كانوا مجرمين (32) چرا در امت هاى گذشته مـردمـى خـردمـنـد وجـود نـداشـتـنـد كـه مـردم را از فـسـاد و اعمال زشت نهى كنند مگر آن عده كم مومنانشان كه نجاتشان داديم و ستمكاران به دنـبـال ناز و نعمتى كه در آن بودند رفتند و آنان بزه كار بودند بدين جهت همه هلاك شدند
لعـن الذيـن كـفـروا مـن بـنـى اسرائيل عل يلسان داود و عيسى ابن مريم ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون * كانوا لا يتناهون عن المنكر بعلوه (33)
كافران بنى اسرائيل به زيان داود و عيسى بن مريم لعنت شدند؛ زيرا نافرمانى خداوند فـرمـودنـد و از حـكـم حـق سـركشى كردند. آنها هيچ گاه از كار زشت يكديگر را نهى نمى كردند.(34)
7.1.امر به معروف و نهى از منكر در سيره ائمه (ع )
ائمه (عليه السلام ) پيوسته در دو بعد علمى و عملى بر انجام اين دو فريضه مهم تاكيد كرده اند.
بعد علمى (بعد شناختى )
مـنـظـور ايـن بـعـد تـبـيـيـن جـايگاه امر به معروف و نهى از منكر در معارف اسلامى و بيان ضـوابـط و مـراتـب مـخـتـلف اسـت . روايـات زيادى از آنان در اين زمينه از آنان به دست ما رسـيـده اسـت . بـرخـى از ايـن آيـات را در درس هـاى گـذشته ياد آور شديم . و به عنوان نـمـونـه شـيـخ حـر عـامـلى در كـتـاب وسائل الشيعه بيشتر از هفتصد روايت از ائمه (عليه السـلام ) در ايـن بـاره نـقـل كـده اسـت . ايـن تـعـداد روايـت غـيـر از رايـاتـى اسـت مه محدث جـسـتـجـوگـر مـيـرزا حـسـيـن نـورى در مـسـدتـدرك الوسائل جمع آورى كرده است .
مـجـمـوعـه روايـات ائمـه (عـليـه السـلام ) دربـاره امـر به معروف و نهى از منكر گنجينه ارزشـمـنـدى اسـت كـه در راه اجـتـهـاد و اسـتـنـبـاط در طـول تـاريـخ را اهـل نـظـر مـى گشايد و زواياى گوناگون اين مساله را از ديدگاه فقه اخلاق تفسير و... در اختيارشان قرار مى دهد.
بـه خـوبـى مـى تـوان حدس زد كه اين بيانات نورانى و هدايت گر به دستمان نرسيده است امروز اين اصل مهم اسلامى با چه تحريف ها و سو برداشت هايى رو به رو شـده بـود! آيـا بـرخـورد تـحـجـر آمـيـز بـا آن نـداشـتـيـم و آن را بـه صـورت يـك اصـل تـعـبـدى و بـر كـنـار تـدبـر و تـفـكـر رد نـمـى آوريـم ؟ يـا مـانـنـد اهل حديث بخش هاى مختلف آن را حذف نمى كرديم ؟ و....
بـا طـرح بـحـث همه جانبه امر به معروف و نهى از منكر از سوى ائمه (عليه السلام ) در دوران 250 سـاله دوران امـامـت ( بـعـد از وفات پيامبر (صلى الله عليه وآله ) تا شروع غـيـبـت صـغـرى ) از يـك سـو اين موضوع حياتى زنده نگه داشته شد و از سوى ديگر با تـبـيـيـن بـخـش هـاى گـونـاگـون آن بـا تـحـليـل عـمـيـق و اصـيـل عرضه شده است تحريف گران و كج انديشان نتوانستند در آن انحرافى به وجود آورند.
بُعد عملى
امـامـان شـيـعـه عـلاوه بـر بعد تحليل علمى و ارائه مباحث امر به معروف و نهى از منكر در سـيره خويش نيز اهتمام فراوان به اين اصل سرنوشت ساز و حساس داشتند. در اين جا به عنوان نمونه به مواردى اشاره مى شود:
1. جـنـگ مـسـلحـانـه بـراى اقـامـه مـعـرفـت و بـاز داشتن از منكر: للّه
موقعيت مبارزه مستقيم به شكل مسلحانه در ميدان نبرد و جنگ در دوران امامت ائمه (عليه السلام ) تـنـهـا در براى حضرت على (عليه السلام ) و امام حسين (عليه السلام ) پيش آمد و در هر دو مـقـطـع تـاريـخـى امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر اصـلى تـريـن عامل مبارزه از سوى آن پيشوايان معصوم بود.
در جـنـگ صـفـيم مردى خدمت حضرت على (عليه السلام ) رسيد و تقاضاى مصالحه كرد تا مـعـاويه و يارانش به شام برگردند و حضرت نيز به همراه سپاهيان خود به عراق باز گـردد. حضرت على (عليه السلام ) ضمن رد اين پيشنهاد علت اصرار خود بر ادامه مبارزه را اقامه امر به معروف و نهى از منكر ذكر كرد.
ان الله تـبـارك وتعالى لم يض من اوليائه ان يعص فى الارض و هم سكوت مذعنون لا يـامـرون بـالمـعـروف و لا يـنـعـون عـن المـنـكـر فـوجـدت القتال اهون عل يمن معالجه الاغلال فى جهنم (35)
خـداونـد از اوليـاى خـود راضـى نـيـسـت كه هنگام گناه در روى زمين آنها ببينند و بدانند و ساكت باشند و امر به معروف و نهى از منكر نكنند از اين جهت جنگ را بر خودم آسان تر از تحمل غل هاى جهنم يافتم .
ايـن بـيـان عـلوى علاوه بر آنكه فلسفه جهاد را از ديدگاه آن حضرت بيان و تشريح مى كـنـد نـشـان مـى دهـد كـه امـر بـه مـعـروف و نـهى از منكر در نزد ايشان چه جايگاه والايى بـرخـوردار اسـت كـه بـه واسـطـه آن تـمـام مـشـكـلات و حـتـى كـشـتـه شـدن را بـايـد تحمل كرد و در هيچ شرايطى نبايد به ترك آن رضايت داد كه نتيجه ترك آن گرفتارى در غل هاى جهنم خواهد بود.
امـام حسين (عليه السلام ) نيز فلسفه قيام خود را در برابر يزيد بن معاويه امر به معروف و نهى از منكر مى داند ذكر مى كند و در وصيت نامه خود به محمد بن حنفيه مى نويسد:
وانـى لم اخرج اشرا ولا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الصلاح فى امه جدى (صلى الله عليه وآله ) اريد ان امر بالمعروف وانهى عن المنكر.... (36)
من از روى خود خواهى و يا براى خوشگذرانى و يا براى فساد و ستمگرى از مدينه خارج نشدم بلكه طالب مصلحت امت جدم و خواستار امر به معروف و نهى از منكر هستم .
در بين متفكران اسلامى شهيد مطهرى درباره پيوند و ارتباط قيام امام حسين (عليه السلام ) بـا امـر بـه مـعـروف و نـهى از منكر كلامى عميق لطيف دارد وى مى گويد: امر به معروف و نـهـى از مـنكر ارزش نهضت امام حسين (عليه السلام ) را بالا برد امام حسين (عليه السلام ) نيز ارزش امر به معروف و نهى از منكر را بالا برد.(37)
2.برخورد با وابستگان به دستگاه حكومت ظلم :
امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر ائمـه (عـليه السلام ) بيشتر از آن به موارد جزئى در شـكل تذكر به برخى از ياران و اصحاب خود خلاصه شود بلكه آنان حساس ترين مهم تـريـن نـقـاطـى را كـه بـاعث فساد و در جامعه و انحراف در دين مى شد براى نهى از مـنـكـر انـتـخـاب مى كردند. برخورد امام سجاد (عليه السلام ) با محمد بن مسلم زهرى عالم وابسته به دستگاه حكومت اموى نمونه اين مطلب است كه حضرت با تازيانه امر به معروف و نهى از منكر او را تنبيه مى كند:
و بدان كه كمترين كتمان و حق سبك ترين بارى كه بر دوش دارى اين است كه وحشت ظالم را به انس تبديل كردى و راه گمراهى را با نزديكى خودت بدو و اجابت دعوت او برايش ‍ هـمـوار كـردى ! وه چـه مـى تـرسـم كـه فرداى قيامت به همراه خائنان گرفتار گناه خود بـاشـى و از ايـن كـه هـر چـه بـگـيـرى بـه خـاطـر كـمـك بـه ظـالمـان مسئول آن باشى . تو مالى را كه گرفتى از آن تو نيست و به كسى نزديك شدى كه كه حـق هـيـچ كـس را ادا نـكرده است تو هم با تقرب به او هيچ باطلى را رد نكردى . تو دوست داشتى كسى را كه با خدا مى جنگد. آيا چنان نيست كه تو را دعوت كردند و قطبى ساختند براى چرخاندن ستم خود و تو را پل ساختند تا از آن عبور كنند و تو را نردبان گمراهى خود ساختند؟... (38)
3. حـمايت از قيام ها نهضت هايى كه براى امر به معروف و نهى از منكر انجام مىگرفت :
نـمـونه اين گونه حركت هاى انقلابى قيام زيد بين على بن حسين (عليه السلام ) است كه عـلمـاى بـزرگ فـلسفه قيامش را امر به معروف و نهى از منكر دانسته اند. از آن جمله شيخ مـفـيـد در او مـى نـويـسـد: بـا شـمـشـير قيام مى كرد و امر به معروف و نهى از منكر مى كرد(39)
زيـد بـر اسـاس روايـات و عـلماى بزرگ قيام خود را با اجازه امام صادق (عليه السلام ) انجام داد.(40)
امـام بـاقـر (عـليـه السلام ) نيز زيد را گرامى داشت و موضوع مخالفت او را عليه ظلم و ستم اموى را تاييد مى نمود و مى فرمود:
اين زيد بزرگ خاندان من است و به خونخواهى آنان بر خواهد خاست .(41)
يـكـى از نوادگان امام حسن مجتبى (عليه السلام ) به نام حسين بن على ( معروف به شهيد فـخ )كـه در زمـان امام كاظم (عليه السلام ) قيام كرد به شهادت رسيد گفته است : ما قـيـام و خـروج عـليـه ظـلم نـكـرديـم مـگـر ايـن كـه قـبـل از اقـدام بـه اهـل بـيـت و مـوسـى بـن جـعـفـر (عـليه السلام ) مشورت كرديم و ايشان را به امر به قيام كرد(42)
و وقتى امام كاظم شهيد فخ را ديد فرمود:
انـا لله و انـا اليه راجعون مضى والله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف ناهيا عن المنكر ما كان فى اهل بيته مثله (43)
مـا از خـدايـيـم و به سوى خدا باز مى گرديم . به خدا قسم در حالى كه مسلمان ، صالح تر روزه دار، نماز شب گزار، آمر به معروف و ناهى المنكر بود از دنيا رفت و در خانواده اش مانندى نداشت .
2. شناخت معروف و منكر
- ضرورت شناخت معروف و منكر
بـراى امـر بـه مـعـروف و نـهـى از منكر بايد معروف و منكر را شناخت و دانست چه كارى در محدوده معروف قرار دارد تا امر بدان لازم گردد و چه كارى را در مـحـدوده مـنكر جاى مى گيرد تا نهى از آن واجب باشد. از اين رو آنان كه بدون شـنـاخـت صـحـيح از معروف و منكر ديگران را امر و نهى مى كنند نه تنها خدمتى انجام نمى دهـنـد بـلكـه چـه بـسـا بـاعـث گـمـراهـى ديـگـران نـيـز مـى شـونـد. هـمـچـون طـبـيـبـى كه قـبـل از شـنـاخـت درد و تـشـخيص بيمارى به نوشتن نسخه و دارو بپردازد يا راهنمايى كه بـدون اطـلاع از راه در صـدد هـدايـت گـم شـدگـان باشد. از اين رو فقيهان بزرگ شيعه اوليـن شـرط وجـوب امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكر را آگاهى از معروف و منكر دانسته اند.(44)
- معروف و منكر در لغت
راغب اصفهانى كه در تبيين واژه هاى قرآن از تبحر و ذوق خاصى برخوردار است ، معروف و مـنـكـر را ايـن گـونـه مـعـنـى كـرده اسـت : مـعـروف بـه عـمـلى گـفـته مى شود كه از راه عـقـل يا شرع نيكوييش شناخته شده باشد و منكر به كارى گفته مى شود كه به واسطه عقل يا شرع نيكوييش انكار شده باشد.(45)
مـفـسـر عـظـيـم الشان طبرسى نيز مستابه همين تعريف را ذكر كرده است : مقصود از معروف هـمـان حـق اسـت كـه حـق عـقـل و شـرع را بدان فرا مى خواند چون آن از صحيح مى شـمـارد بـرخـلاف مـنـكـر كـه عـقل و شرع از آن بيزار هستند چرا نمى توان آنها را صحيح بشمارد پس هر چه را كه بتوان صحيح شمرد و جايز شمرد معروف و هر چيزى را كه نتوان چنين معرفى نسبت به آن پيدا كرد منكر است .(46)
مـجـمـع البـحـريـن نـيـز مـعـروف را ايـن گـونـه تـفـسير نموده است : معروف نام فـراگـيـرى بـراى هـر چيزى است كه مصداق اطاعت الهى و نزديكى به خدا و خدمت و نيكى به مردم شناخته شده است .(47)
- دايره معروف و منكر
از طريق توضيحات بالا روشن شود كه معروف و منكر دايره وسيعى دارند و معروف تنها در معدوده عبادت و يا نيكى به مردم خلاصه نمى شود.
اسلام از باب اين كه نخواسته است موضوع امر به معروف و نهى از منكر را به امور معين مـثـل عـبـادت مـعـاملات اخلاقيت و محيط خانوادگى و... محدود كند از كلمه عام معروف يعنى هر كار خير و نيك و نقطه مقابلش منكر يعنى هر كار زشتى كه استفاده كرده است .(48)
پـس مـعروف شامل همه واجبات و همه مستحبات مى شود البته امر به واجبات واجب و امر به مـسـتـحـبـات مـسـتـحـب اسـت چـه ايـن كـه مـنـكـر نـيـز شـامـل هـمـه افـعـال حـرام و مكروه مى شود با اين توضيح كه نهى از محرمات واجبات ، واجب و نهى از مـكـروهـات مـسـتـحـب ، مـسـتـحـب اسـت ، چـه ايـن كـه مـنـكـر نـيـز شـامـل همه افعال حرام و. مكروه مى شود با اين توضيح كه نهى از محرمات واجب و نهى از مكروهات مستحب است . امام خمينى رضوان الله عليه مى نويسد:
هر يك از امر به معروف و نهى از منكر به واجب و مستحب تقسيم مى شود.پس هر چه از نظر عـقـل و شـرع واجـب بـاشـد امـر كـردن بـدان واجـب اسـت هـر كـارى كـه از نـظـر عـقـل طـشـت و از نـظـر شـرع حـرام بـاشد نهى كردن از آن واجب است و هر آنچه كه انجام آن پسنديده و مستحب است امر به آن نيز مستحب و هر آنچه انجام آن مكروه و ناپسند است نهى از آن مستحب است .(49)
- ابراز شناخت معروف و منكر .
بـراى شـنـاخـت مـعروف و منكر چند ابزار و وسيله وجود دارد كه مهم ترين آنها عبارتند از: قطرت سالم ، عقل ، شرع ، عرف و اجتماع
1. فطرت :
خداوند ساختمان روحى انسان را به گونه اى آفريده است كه او با فطرت خود زشـتـى و زيـبـايـى و خـوبـى بـدى را تـشـخـيـص مى دهد. در اين مرحله آگـاهـى بـه وسـيـله القاى معلم از بيرون صورت نمى گيرد، بلكه اين گونه شناخت ها از درون انسان مى جوشد.
قـرآن كـريـم نـيز آيات بسيارى از تجهيز انسان به الهامات فراوان فطرى سخن گفته اسـت . بـراى مـثـال در سـوره شـمـس بـه روح انـسـان و اعتدال آن قسم مى خورد، و روحى كه خداوند زشتى ها و پاكى ها را به آن الهام كرده است :
و نفس و ما سويها * فالهمها فجورها و تقويها(50)
يـكـى از اصـحـاب پـيامبر به نام وابصه مى گويد: وقتى آيه : تعاونوا على البـر و اتـقـوى لا تـعـاونـوا عـلى الاثـم و العـدوان (51) نـازل شـد خـدمـت پـيـامـبـر اكـرم (صـلى الله عـليـه وآله ) رسـيـدم و خـواستم از همه موارد بـر و اثـم سـوال كـنـم . آن حـضـرت فـرمـود: بـگـويم مى خواهى از چه سوال كنى يا سوال مى كنى ؟ عرض كردم : بفرماييد، فرمود: آمده اى تا از نيكى و گناه بپرسى سپس انگشتان خود را جمع كرد و به سينه من زد و فرمود: يا وابصه استقف قلبك استقف نفسك (52)
اى وابصه از قلب خودت استفتا و سوال كن و از خودت بپرس !
يعنى خداوند معرفت خوب و بد را در قلب هر بشرى قرار داده است :
 

پس پيمبر گفت استفت القلوب
 
گر چه مفتيشان برون گويد خطوب


 

گـوش كـن اسـتـفـت قـلبـك از رسـول
 
گـر چـه مـفـتـى بـرون گـويـد فصول


مـطـالعـه و دقت در رفتار انسان نشان مى دهد كه : پاره اى از كارها را انسان انجام مى دهـد نـه بـه مـنـظور كسب سودى از آنها يا دفع زيانى به وسيله آنها بلكه صرفا تحت تـاثير يك سلسله عواطف كه عواطف اخلاقى ناميده مى شود. از آن جهت انجام مى دهد كه معتقد اسـت انـسـانـيـت چـنين حكم مى كند. فرض كنيد انسانى در شرايط سخت در بيابان وحشتناك قرار گرفته است و بى آذوقه و بى وسيله هر لحظه خطر مرگ وى را تهديد مى كند. در ايـن بـيـن انـسـان ديـگـرى نـيـز پـيـدا مـى شـود. بـه او كـمـك مـى كـنـد و او را از چنگال قطعى مرگ نجات مى بخشد و بعد اين دو انسان از يكديگر جدا مى شوند و يكديگر را نمى بينند سالها بعد آن فردى كه روزى گرفتار شده بود نجات دهنده قديمى خود را مـى بـيـنـد كـه بـه حال نزارى افتاده است به ياد اين مى افتد كه روزى همين شخص او را نـجـات داده اسـت آيـا در ايـن جـا وجـدان ايـن مـرد هـيچ فرمانى نمى دهد؟ آيا نمى گويد كه پـاداش نـيكى ، نيكى است ؟ آيا نمى گويد سپاسگذارى از احساس كننده واجب و لازم است ؟ پـاسـخ مـثبت است . آيا اگر اين فرد به آن شخص كمك كرد وجدان انسان هاى ديگر چه مى گـويـند؟ و اگر بى اعتنا گذشت و كوچك ترين عكس العملى نشان نداد وجدان ديگران چه مـى گـويند؟ مسلما در صورت وجدان هاى ديگر او را تحسين مى كنند و آفرين مى گويند و در صـورت دوم مـلامـت مـى كـنـنـد و نـفـريـن مى گويند. اينكه وجدان انسان حكم مى كند پـاداش احـسـان احـسـان اسـت و هـم اين كه وجدان انسان ها حكم مى كند كه پاداش دهنده نـيـكـى بـه نيكى را بايد آفرين گفت و بى اعتنا را بايد مورد ملامت و شماتت قرار داد از وجدان اخلاقى ناشى مى شود و اين گونه اعمال را خير اخلاقى مى گويند.(53)
ايـن گـونـه ارزش هـا فـراتـر از منافع مادى است و نمى توان آنها را القاى محيط تلقى كرد بلكه دركى است كه انسان از اعماق روح خود دارد. از اين رو قرآن كريم در مواردى از فـطـرت انـسـان و وجـدان اخـلاقـى او سـوال مى كند سوالاتى كه هيچ انسانى نمى تواند بدون پاسخ بگذارد:
هل جزاءالاحسان الاحسان (54)
آيا جزاى نيكى جز نيكى است ؟
2. عقل :
عـقـل نـيـز در وجـود هـر انـسـانـى روشـنـگـر راه و هـادى او بـه سـوى كـمـال اسـت و آدمى مى تواند در پرتو اين نعمت هاى گرانبها بسيارى از خوبى ها و بدها را بشناسد از بدها انترا كند و به خوبى گرايش يابد. قرآن كريم از قلوب كسانى كه به راهنمايى هاى عقل خويش كش ندادند و جهنمى شده اند مى فرمايد:
لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير (55)
اگر گوش شنوا داشته باشيم و يا تعقل مى كرديم در ميان دوزخيان نبوديم .
عـلاوه بـر ايـن ده هـا آيـه از قـرآن كـريـم بـا عـبـاراتـى از قـبـيـل افـلا تـعـقـلون يا لعلكم تعقلون و... در صدد هشيار سازى مردم و توجه دادن آنها به اين سرمايه گرانبها است .
3. شرع :
عـلاوه بـر عـقل و فطرت شرع نيز در شناخت خوبى و بدى به كمك انسان مى آيد هيچ كس در تـشـخـيـص خـوب و بـد كارها وترسيم برنامه كلى براى زندگى نمى تواند خود را بى نياز از دين بداند، زيرا:
اول ايـنكه ترسيم يك طرح كلى تمام مسائل شخصى انسان را در بر مى گيرد و منطق بر مصالح زندگى بشر باشد تنها با احاطه بر مجموع مصالح زندگى امكان پذير است و چـنـيـن احـاطـه اى براى بشر ميسور نيست . البته برخى از دانشمندان ادعاى خود كفايى عـقـل را در راه يـافـتـن راه سـعـادت مـطـرح كـرده انـد ولى جـاى ايـن سـوال از آنـهـا اسـت كه آيا در جهان دو فيلسوف يافت مى شوند كه در پيدا كردن اين راه وحـدت نـظـر داشـتـه بـاشـنـد؟ خـود سـعـادت كـه هـدف نهايى و اصلى است يكى از ابهام آمـيـزتـريـن مـفـاهـيم است . اين كه سعادت چيست و با چه چيزى محقق مى شود شقاوت چيست و عـامـل آن كـدام اسـت هـنـوز به صورت يك مجهول مطرح است چرا كه بشر هنوز استعدادهايش ناشناخته است و مگر بدون شناختن بشر مى توان درباره سعادتش نظر داد؟
دوم ايـنـكـه انـسـان مـوجـودى اسـت اجـتـمـاعـى و زنـدگـى اجـتـمـاعـى هـزاران مـشـكـل و بـرايـش بـه وجـود مـى آورد كـه بـايـد هـمـه آنـهـا را حـل و تـكـليـفـش را در مـقـابـل هـمـه آنـهـا روشـن كند و چون موجودى است اجتماعى سعادتش ، آرمـانـهـايـش ، ملاك هاى خير و شرش و... با سعادت ها آرمان هاى خير و شر ديگران آميخته اسـت و نـمـى تواند راه خود را مستقل از ديگران برگزيند. از اين جهت بايد سعادت خود را در مـسـيـرى جـسـت و جـو كـنـد كـه جـامـعـه را بـه سـعـادت و كمال برساند.
سـوم انسان زندگى جاويد دارد و نبايد خوبى ها و بدها را تنها در مسير زندگى دنيا در نظر بگيرد. لذا قضاوت در مورد زشتى و زيبايى هر كارى بايد آثار آن را در باره روح جـاودانـه خـود و زنـدگـى پـس از مـرگ نـيـز در نـظـر داشـتـه بـاشـد و روشـن اسـت كـه عقل نسبت به آن زندگى هيچ گونه تجربه اى ندارد.(56)
هر يك از دلايل سه گانه بالا براى اثبات اين مطلب كافى است كه براى شناخت معروف و مـنـكـر عـلاوه بـر عـقـل به شرع نيز نيازمنديم و البته به حكم آنكه اسلام آخرين دين و كـامـلتـريـن شـريـعـت است براى تمام زواياى زندگى بشر دستورات و تكاليفى را به عنوان بايد و نبايد مشخص كرده است كه لازم است در امر به معروف و نهى از منكر آنها را در نظر داشت .
4. عرف و اجتماع
براى آنان كه داراى موقعيت اجتماعى هستند معروف و منكر علاوه بر معيارهاى عقلى و شـرعـى مـعـيـارهـاى اجتماعى و عرفى نيز دارد. افرادى كه در جامعه به عنوان مظهر دين و مـنـادى تـقـوا شـنـاخـتـه مى شوند و همچنين كسانى كه احترام و آبروى آنان به حيثيت نظام اسـلامـى پـيـونـد خـورده اسـت در رفتار خود بايد علاوه بر دستورات كلى اسلام به حـفـظـش اعـتـقـادات ديـنـى مـردم نـيـز تـوجـه داشـتـه بـاشـنـد. بـه عـنـوان مـثـال پـوشـيـدن بـسيارى از لباس ها براى عموم مردم خلاف شرع تلقى نمى شود ولى پـوشـيـدن هـمـان لبـاس ‍ بـراى يـك روحـانـى زشـت و زنـنـده اسـت چه اين كه بسيارى از اعمال براى بسيارى از، توده مردم محذورى ندارد ولى براى كسى كه لباس فرم نظامى به تن كرده است دو را توقع و انتظار است . در شيوه رانندگى و پوشش آرايش و خوراك و... مثال هاى فراوانى در اين باره مى توان يافت .
از اين رو در بسيارى از كشورها براى كسانى كه لباس فرم به تن مى كنند و به عنوان مـامور دولتى به فعاليت اشتغال دارند انجام برخى از كارهاى قانونى ممنوع تلقى مى شود تا بدين وسيله به حيثيت و اعتبار آن نظام خدشه وارد نشود.
در فـقـه اسـلامـى نـيـز عـلاوه بر عدالت كه دورى از گناه را مى طلبد مروت نـيـز بـرخـى آن را در امـام جـمـاعـت شاهد قاضى و مانند آنها به عنوان لزوم و احتياط شرط كرده اند.(57)
بـه هـر حـال از هـر كارى كه بهانه دست ديگران مى دهد تا نسبت به اسلام و يا نـظـام اسـلامـى خـرده گـيـرى كـنند - هر چند آن كار منكر شرعى هم نباشد - بايد اجتناب كرد چرا كه حفظ حيثيت اسلام و نظام اسلامى بر همه واجب است .
فصل دوم : شرايط و مراتب امر به معروف و نهى از منكر
1- شرايط امر به معروف و نهى از منكر
امـر بـه مـعروف و نهى از منكر داراى شرايطى است كه بدون آن امر و نهى واجب نـمـى شـود. از جـمـله ايـن شـرايـط شـنـاخـت مـعـروف و مـنـكـر احتمال تاثير اصرار بر گناه و مانند آن است .
1-1. شناخت معروف و منكر
آيـات بـسـيـارى از قـرآن كـريـم بـر شـرط و آگاهى براى انجام تكاليف از جمله امر به معروف و نهى از منكر دلالت دارد از آن جمله آيات زير:
و لا تقف ما ليس لك به علم (58)
از آنچه بدان آگاهى ندارى پيروى نكن .
حضرت امير نيز رد بيانى به همين مضمون مى فرمايد:
ما حى حركه الا و اتن محتاج فيها الى معرفه (59)
در هيچ كارى از شناخت و معرفت بى نياز نيستى .
حـضـرت ابـراهـيم (عليه السلام ) وقتى مى خواهد پدرش (60) را از بت پرستى نهى كند و باز دارد مى فرمايد:
يا ابت انى قد جانى من العلم ما لم ياتك فايبعنى اهدك صراطا سويا(61)
اى پـدر بـه مـن علمى رسيده كه به شما نرسيده است پس از من پيروى نما تا تو را به راه راست هدايت كنم .
و خداوند به پيامبرش امر مى كند كه :
قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيره انا و من اتبعنى (62)
بـگـو ايـن راه مـن اسـت . مـن و پـيـروانـم بـا بـصـيـرت كامل همه مردم را به سوى خدا دعوت مى كنيم .
امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد:
صـاحـب الامـر بـالمـعـروف يـحـتـاج الى ان يـكـون عـالمـا بالحلال و الحرام (63)
آمر به معروف در كار خود به شناخت حلال و حرام نيازمند است .
اانما هو على القوى المطاع العالم بالمعروف و من المنكر (64)
اين تكليف فقط بر عهده كسانى است كه توانمند (توانايى علمى و عملى ) اطاعت شونده و داناى به معروف و منكر باشند.
امام با آوردن واژه انما اين تكليف را فقط بقر عهده صاحبان اين شرط مى گذارد و اين امر با عمومى بودن اين تكليف كه قبل از اين ذكر شد مافات ندارد؛ زيرا علم و معرفت داراى مراتب و مراحل است و مراتب ابتدايى آن در نزد عموم افراد مسلمان است با توجه به آن مـراتـب پـايـيـن امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنكر زا عهده هر مكلفى بر مى آيد و ثانيا تـحـصـيـل شـرط عـلم بـر افـراد مـسـلمـان واجـب اسـت و لازم اسـت و آنان بايد اين شناخت در تحصيل و در خود ايجاد كنند.
كـسـى كـه مـى خـواهـد در ايـن زمـيـنـه بـه وظـيـفـه خـود عمل كند به دو گونه آگاهى نياز دارد:
الف : شناخت معروف و منكر
او بايد بداند چه فعلى واجب و مستحب و و معروف چه فعلى حرام و يا مكروه و منكر است .
ب ) شـنـاخـت رفـتـار كـسـى كـه مـى خواهد او را امر و نهى كند: للّه
يـعنى بايد بداند آنچه را كه ديگرى ترك كرده است معروف است تا امر بر آن لازم باشد و نيز بايد بداند آنچه را مرتكب شده است منكر است تا نهى از آن لازم باشد.(65)
از طرف ديگر آنان كه عمل خلاقى را مرتكب مى شوند چند گروهند:
1. گـروهـى بـا عـلم و آگـاهـى بـه تـرك معروف و يا انجام منكر اقدام مى كنند به عنوان مثال با اين كه مى دانند نماز واجب است اين وظيفه را انجام نمى دهند. امر به معروف و نهى از منكر اين گروه لازم است .
2. و گـروهـى كـه اطـلاع از حـكـم الهـى نـدارنـد و بـديـن جـهـت گـنـاه مـى كـنـنـد مثل كسى كه از روى بى اطلاعى از وجوب نماز آيات آن را ترك كرده است . امر به معروف و نـهى از منكر چنين شخصى نيز لازم است . البته بهتر است كه ابتدا او را ارشاد نمايد و اگر ديد بر ترك آن عبادت اصرار دارد امر و نهى نمايد.(66)
3. گـروهـى كـه حـكـم الهـى را مـى دانـنـد ولى بـه گـنـاه بـودن مـورد خـاصى كه بدان اشـتـغـال دارنـد تـوجـه نـدارنـد: گوشت مردار را نبايد خورد ولى چون از مردار بودن اين گـوشـت بـى خـبـر اسـت آن را مـى خورد يا اين كه مى داند نماز واجب است ولى به واسطه غـفـلت يـا فـرامـوشـى آن را تـرك كرده است . در اين جا امر به معروف و نهى از منكر لازم نيست چه اين كه رفع غفلت و فراموشى لازم نيست .
امـر كـنـنـده بـه مـعـروف و نهى كننده از منكر بايد علاوه بر شناخت معروف و منكر شـرايـط امـر بـه مـعروف و نهى از منكر موارد وجوب و عدم وجوب و جواز و عدم جواز آن را نـيـز يـاد بـگـيـرد تـا مـبـادا بـه واسطه نادانى امر به معروف و نهى از منكر خود مرتكب خلافى شود.(67)
2-1. احتمال تاثير
امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر از تـكـاليـفـى اسـت كـه بـراى واجـب شـدن آن احتمال تاثير كافى است و لازم نيست مكلف علم قطع به تاثير داشتن پيدا كند. اين تكليف تـنـهـا زمـانـى سـاقـط مـى شـود كـه ما قطع يقيين بر بى فايده بودن امر و نهى داشته باشيم و چنين فرضى واقعا نادر مى باشد. خداوند مى فرمايد:
لعله يتذكر او يخشى (68)
شايد او متذكر شود يا از خدا بترسد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
گریه انبیا بر امام حسین ع
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395

داستانهايى از گريه بر امام حسين (ع ) جلداول

حجة الاسلام والمسلمين شيخ على ميرخلف زاده

- ۱ -


مقدمه
الحمد لله رب العالمين ، الصلوة و السلام على اشرف الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين ابى القاسم محمد المعصومين الذين اذهب الله عنهم الرجس اهل البيت و طهرهم تطهيرا، سيما حجة بن الحسن العسكرى روحى وارواح العالمين له الفداء،
قال الله تبارك وتعالى فى محكم كتابه العظيم ((ومن يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب ))(1)

هر كس شعائر و نشانه ها و علامتهاى دين خدا را محترم و گرامى بدارد شايسته تكريم و احترام بوده و از كمالات پاكدلى و خداشناسى است .
يكى از اعمالى كه شعائر و نشانه ها و زمينه هاى تقوى و رشد معنوى و روحى را فراهم مى كند، عزادارى و سوگوارى و ماتم و نوحه سرايى و مرثيه خوانى و ناله و زارى وبى تابى و شيون و جزع وفزع و گريه كردن براى حضرت امام حسين (ع ) است ، چه شعارى از اين بالاتر چه يادى از اين بهتر چه ذكرى از اين مهمتر چه علامتى از اين واضحتر كه انسان ياد حسين (ع ) كه ياد خداست كند، چه ذكرى از ذكر حسين (ع ) مهمتر كه خدا از اول ما خلق الله همه اش ياد حسين (ع ) بوده و به همه عرشيان و انبياء و واوصياء و اولياء توصيه و سفارش ياد وذكر وگريه و عزادارى حسين (ع ) را كرده ، خود خدا به حضرت موسى ع خطاب كرد:
اى موسى كسيكه گريه كند و يا بگرياند و يا خود را شبيه به گريه كنندگان در آورد بدنش به آتش جهنم حرام ميشود.(2)
خود پيغمبر خدا(ص ) فرمود: هرچشمى در روز قيامت گريان است مگر چشمى كه براى حسين (ع ) گريه كند كه در آن روز خندان و مژده به نعمتهاى بهشت به او داده مى شود.
خود حضرت امير المؤ منين على (ع ) وقتى به امام حسين نظر كرد فرمود: اى گريه هر مؤ من .
خود حضرت زهرا(عليهاالسلام ) براى امام حسين (ع ) اشك ريخت .
خود حضرت امام حسن (ع ) فرمود: هيچ روزى مثل روزهاى مصيبت تو اى حسين نمى شود.
خود امام حسين (ع ) فرمود: من كشته اشكهاى شما هستم . هيچ بنده اى نيست كه براى ما يك قطره اشك از چشمش بريزد يا گريان شود، جز اينكه خداوند جاى او را هميشه در بهشت قراردهد.
خود امام سجاد(ع ) وقتى طعام و آب مى ديد همه اش براى باباش امام حسين (ع ) گريه مى كرد.
خود امام باقر(ع ) فرمود: هر مؤ منى كه براى كشته شدن امام حسين (ع ) چشمهاش گريان بشود بطورى كه اشك بر صورتش جارى بشود خدا او را براى هميشه در غرفهاى بهشت جا مى دهد.
اگر كسى براى امام حسين (ع ) نوحه و ندبه و گريه كند و خانواده و فاميل ودوستان و شيعيان را براى اقامه عزا دعوت كند و بعد به هم تسلى بدهند، من ضامن هستم كه خدا ثواب دو هزار حج و دو هزار عمره و دو هزار جنگ در راه خودش (خدا) را در نامه عملش بنويسد.
هركس كه بياد مصيبتهاى ما و حسين و اهلبيتش بيفتد و دلش براى ما بسوزد، ملائكه تمام گناهانش را مى آمرزند.
خود امام صادق (ع ) فرمود: هركس كه مصيبتهاى ما را ياد كند يا ما پيش او ياد آور شويم و به اندازه پر مگسى براى ما اشك بريزد خدا تمام گناهان او را اگر چه به اندازه كف دريا هم باشد مى بخشد.
هر كس براى مظلومى ما و ظلمى كه به ما شده ، مهموم و مغموم و گريان شود و براى ما آه بكشد خداى سبحان ثواب تسبيح به او مى دهد. و حزنش ‍ براى ما عبادت است ...
هر كس چشمش گريان شود براى خونى كه از ما ريخته شده يا حقى كه از ما گرفته شده يا حرمت و شخصيت ما را هتك كرده شده ، خداوند هميشه جاى او را در بهشت قرار مى دهد.
هر جزع و گريه مكروه است ، مگر براى حسين (ع ) كه ثواب هم دارد. امام حسين (ع ) براى زوار و گريه كنندگانش طلب مغفرت مى كند. اگر زائر يا گريه كننده بداند چه مقامى پيش خدا دارد...
هر كسى كه در مرثيه و نوحه سراى حسين (ع ) شعر بگويد و پنجاه نفر را بگرياند بهشت براى اوست تا ميرسد به ده يا و يك نفر و يا خودش براى ما گريه كند و خود را شبيه گريه كنندكان در آورد جايش در بهشت است ...
ويا خود حضرت موسى بن جعفر(ع ) براى جدش عزادارى و گريه سرايى مى كردند ....
يا خود امام رضا(ع ) ميفرمايد: هر كس بياد مصيبتهاى ما و آنچه كه به سرما آورده اند گريه كند، روز قيامت در درجه و مقام ما هست و هر كس بياد مصبيتهاى ما بگريد و بگرياند، در روزيكه تمام چشمها گريان است چشم او گريان نمى شود.
هر كس در مجلسى كه امر ما را احياءو زنده ميكنند، بنشيند، خدا قلب او را نمى ميراند در روزى كه همه قلبها مرده است .
اگر گريه بر امام حسين (ع ) كنى و اشكت روى صورتت جارى بشود حق تعالى همه گناهان كبيره و صغير ترا مى آمرزد خواه كم باشد يا زياد، اگر هنگامى كه مى خواهى خدا را ملاقات كنى مى خواهى هيچ گناهى نداشته باشى ، پس بر امام حسين (ع ) زيارت بخوان و گريه كن .
خود امام جواد و امام هادى و امام عسگرى و خود امام زمان (ع ) برجد خودشان امام حسين گريه مى كردند. اصلا خود امام زمان فرمودند: اگر اشكهاى چشمم تمام شود برايت خون گريه مى كنم . كه انشاالله در جايش ‍ خواهد آمد.
اين اوراق آغشته به تحرير را كه در مقابل مى خوانيد ((ثواب گريه و تاريخچه گريه و روضه بر امام حسين (ع ) است )) كه براى ما روشن مى كند كه عزادارى و روضه و گريه براى امام حسين (ع ) از زمان حضرت آدم بوده نه از زمان صفويها كه يكسرى آدمهاى كج فكر مى گويند: روضه خوانى از زمان صفويها بوده كه آنها درست كرده اند.
با تحقيق و بررسى هايى كه به عمل آمده از زمان آن حضرت (آدم ) بوده و اولين روضه خوان حضرت جبرئيل (ع ) و اولين گريه كن حضرت آدم بوده تا الا ن .
انشاءالله خدا همگى ما را جزو گريه كنندكان حضرت اباعبدالله قرار دهد و اگر هم اين جزو (داستانهايى از گريه بر امام حسين جلد اول ) ثوابى داشته باشد، آن رابه روح امام راحل ، شهدا، علما، بزرگان ذوالحقوق ، همچنين برادر شهيدم آشيخ احمد ميرخلف زاده هديه مى نمايم .
السلام عليكم و رحمة الله .
** نوكر و روضه خوان آستان حسين آل محمد(ص ) ** على ميرخلف زاده


 
 


 

گريه حضرت آدم

وقتى كه حضرت آدم (ع ) از بهشت بيرون شد از كارى كه كرده بود و از فراق حوا و بهشت ، آنقدر گريه كرد، كه روى صورتش دو شيار مثل جوى درست شد و اشك چشمش از آن جارى مى شد كه پرنده ها از آن ميآشاميدند.
و تا چهل سال اين گريه ادامه داشت ، و از كرده خود پشيمان و تائب بود. و توبه كرد. خداوند متعال توبه او را پذيرفت و حضرت جبرئيل (ع ) را فرستاد كه كلماتى به حضرت آدم (ع ) بياموزد و آن كلمات همان بود كه قبلا در عرش ديده بود.
حضرت جبرئيل (ع ) به او فرمود: بگو: يا حميد بحق محمد، يا عالى بحق على ، يافاطر بحق فاطمه ، يامحسن بحق الحسن و (ياذ الاحسان بحق ) الحسين منك الاحسان .
وقتى حضرت آدم (ع ) به اسم امام حسين (ع ) رسيد، اشكش جارى شد و قلبش به درد آمد. فرمود:
اى برادر جبرئيل چرا در ذكر پنجمين اسم كه حسين است قلبم شكست و اشكم جارى شد؟
حضرت جبرئيل فرمود: اى آدم به اين فرزندت مصبتى وارد مى شود كه تمام دردها و غمها و مصيبتها پيش اين ناچيز است ؟ حضرت آدم (ع ) فرمود: اى برادر آن مصيبت چيست ؟ حضرت جبرئيل (ع ) واقعه كربلا را براى او مى گويد، و ميفرمايد: او را تشنه و غريب و بيكس و تنها و بى يار و ياور شهيد مى كنند، اى آدم ؛ اگر او را در حالى كه مى فرمود: واعطشاه ، واقلة ناصراه مى ديدى ... بطورى كه تشنگى ميان او و آسمان مثل دود حايل شده بود.... هيچكس جواب او را نمى دهد.
مگر با شمشير و... او را مانند گوسفند از پشت سر ذبح مى كنند و مال و كاروانش را بتاراج و غارت مى برند... سر او و يارانش را شهر به شهر مى گردانند...
حضرت آدم (ع ) تا اين واقعه را شيند مثل مادرى كه جوانش را از دست داده بلند بلند گريه كرد.(3)
 

اى در عزايت آدم و حوا گريست
 

يا كه ساكنان عالم بالا گريسته
 

پيمبران مرسل و ذرات كائنات ،
 

از هفت ارض تا به ثريا گريسته
 

اين بس براى غريبيت اى باعث نجات
 

گبر و يهود و قوم نصارى گريسته
 

هم ساكنان معبد و هم واقفان دير
 

هم جاثليق پير كليسا گريسته
 

آن ظلمها كه شد بتو در دشت كربلا
 

هم دوست گريه كرد و هم اعدا گريسته
 

حوران باغ خلد برين تو اى شهيد
 

اندر جنان بهره لعيا گريسته
 

بر كشته تو اى شه بى غسل و كفن
 

مجنون وار زينب و ليلا گريسته
 

ما دام عمر، سيّد سجاد ناتوان
 

اندر عزات اى شه والا گريسته (4)
 


 

نفرين آدم به يزيد

وقتى كه حضرت آدم (ع ) به زمين آمد، حضرت حوا(عليهاالسلام ) را نديد، ناراحت شد و به دنبال او رفت و اطراف زمين را گشت كه مرورش ‍ بكربلا افتاد، وقتى كه به زمين كربلا رسيد، مريض احوال شد و عقب افتاد و سينه اش تنگ و بى جهت به زمين افتاد، اتفاقا آنجايى كه زمين خورد قتگاه حضرت سيدالشهدا(ع ) بود و از پاى حضرت آدم خون آمد. حضرت ناراحت سرش را بآسمان بلند كرد و عرضكرد: اى خداى من مگر چه گناهى از من سرزده كه اينجور ببلاء گرفتار شدم ، در حالى كه تمام زمين را گشتم اينطور بلايى به من نرسيد ولى تا پايم را به اين سرزمين گذاشتم ، به اين بلاها گرفتار شدم مگر اين زمين چه زمينى است ؟!
خطاب رسيد: اى آدم هيچ گناهى از تو سر نزده ، ليكن اينجا سرزمين كربلاست سرزمينى است كه فرزندت حسين را بدون هيچ گناهى مى كشند، و اين خونى كه از پاى تو جارى شد بخاطر اينستكه با خون حسين موافقت كند و با او هم پيمان گردى . حضرت آدم (ع ) عرض كرد: آيا حسين پيغمبر است ؟
خطاب رسيد: خير، وليكن نوه پيغمبر اسلام حضرت محمد(ص ) است .
عرض كرد: قاتل و كشنده او كيست ؟
فرمود: قاتلش يزيد است و او را لعن كن .
حضرت آدم چهار مرتبه او را لعن كرد و چند قدمى كه رفت بكوه عرفات رسيد و حوا را پيدا كرد.(5)
 

ميسوزم و زسوزش جان ناله مى كنم
 

در قلبم آتشى است از آن ناله مى كنم
 

در ماتم خزان زده گلهاى پرپرى
 

چون بلبلى زپرده جان ناله مى كنم
 

دارم خبر زناى گلوى بريده اى
 

زين رو چو نى به آه و فغان ناله مى كنم
 

آثار طبع من نبود شعر ساده اى
 

با اشك و خون ديده حسان ناله مى كنم (6)
 


 

گريه و نفرين حضرت نوح

وقتى كه حضرت نوح (ع ) سوار كشتى شد، همه دنيا را سير كرد، تا به سرزمين كربلا رسيد، همينكه به سرزمين كربلا رسيد، زمين كشتى او را گرفت ، بطورى كه حضرت نوح (ع ) ترسيد غرق شود، دستها را به دعا و نيايش برداشت ، وپروردگارش را خواند و عرضكرد: خدايا، من همه دنيا را گشتم ، مشكلى برايم پيدا نشد، ولى تا به اين سرزمين رسيدم ترس و وحشت عجيبى برايم ظاهر گشت ، و بدنم لرزيد و خوف شديدى تمام وجودم را گرفت ، كه تا بحال اينجورى نشده بودم ، خدايا علتش ‍ چيست ؟
حضرت جبرئيل (ع ) نازل شد و فرمود: اى نوح در اين سرزمين سبط خاتم پيغمبران و فرزند خاتم اوصياء كشته مى شود. و روضه كربلا را خواند.
حضرت نوح (ع ) منقلب گشته و اشكهايش سرازير شد و فرمود: اى جبرئيل قاتل او كيست كه اينطور ناجوان مردانه حسين (ع ) را بشهادت ميرساند؟!
حضرت جبرئيل (ع ) فرمود: او را كسى كه نفرين شده اهل هفت آسمان و هفت زمين است مى كشد.
حضرت نوح (ع ) (درحاليكه ناراحت وگريان بود) قاتلين او را لعنت كرد، و كشتى براه افتاد تا به كوه جودى (حرم شريف حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) است ) رسيد و در آنجا ايستاد.(7)
 

زخم ترا شويم از اشك دوديده
 

بوسه بگيرم زرگهاى بريده
 

واى حسينم واى حسينم
شكوه برم بر خدا با دل خسته
 

يك بدن و اين همه نيزه شكسته
 

واى حسينم واى حسينم
بسكه مرا زد عدو از ره كينه
 

سوخت به حال دلم قلب سكينه
 

واى حسينم واى حسينم
قاتل تو مى برد محمل ما را
 

گوشه ويران دهد منزل ما را
 

واى حسينم واى حسنيم
خواست به لبهاى تو خنده نباشد
 

بعد تو زينب دگر زنده نباشد
 

واى حسينم واى حسينم
موسم دورى ما و تو رسيده
 

همسفرم شو به رگهاى بريده
 

واى حسينم واى حسينم
داغ تو ديشب چراغ دل ما بود
 

خيمه آتش زده منزل ما بود
 

واى حسينم واى حسينم (8)


 

حزن حضرت آدم

وقتى كه انوار خمسه طاهره در انگشتان او اشراق نمود، نور جناب امام حسين (ع ) در ابهام قرار گرفت ، و هر وقت چشم حضرت آدم (ع ) به ابهامش ‍ مى افتاد مهموم و محزون مى شد. و اين اثر تا حال باقى است كه هر كس ، خنده بر او غالب شود وقتى كه به انگشت ابهام نگاه كند حزن بر او غالب مى شود.(9)
 

ايكاش در عزاى تو خون مى گريستم
 

دمساز زخمه هاى جنون مى گريستم
 

يك سينه داشتم به زلالى آسمان
 

از ابرهاى تيره فزون مى گريستم
 

همناله با تمامى ياران تو حسين
 

ايكاش در تمام قرون مى گريستم
 

سر چشمه هاى اشكم اگر خشك مى شدند
 

آنگاه مى نشستم و خون مى گريستم
 

عشقت مگر نبود كه دست مرا گرفت
 

وقتى زپا فتاده نگون مى گريستم
 

اين گريه آبروى من است و دليل عشق
 

اى عشق بى نگاه تو، چون مى گريستم
 

ايكاش در ترنم شعر زلال اشك
 

از مرزهاى واژه برون مى گريستم (10)
 


 

حزن نوح

حضرت جبرئيل (ع ) بنام آن حضرت ( حسين(( ع ))) ميخى به كشتى حضرت نوح (ع ) كوبيد.
از موضع ميخ نورى درخشيد و رطوبتى مانند خون از آن ظاهر شد كه موجب حزن و اندوه حضرت (ع ) و نوحه او گرديد.(11)
 

قطره اى اشك تو يك دريا عطش
 

هرم لبهاى تو يك صحرا عطش
 

در نگاه گرم تو حس مى شود
 

يك جهان ايثار، يك دنيا عطش
 

تانبينى عاشقان را تشنه كام
 

آمدى درياى غيرت با عطش
 

تا كوير خشك لبهاى تو ديد
 

سوخت چون خورشيد سر تا پا عطش
 

تشنه بيرون آمدى تا از فرات
 

بى تو دارد آب هم حّتى عطش
 

بى تو در ميخانه خُمّ مى شكست
 

علقمه شد بزم غم ، سقّا عطش
 

بعد تو روح بلند عاطفه
 

قطره قطره آب ميشد با عطش (12)
 


 

گذر حضرت ابراهيم بكربلا

حضرت ابراهيم (ع ) سوار براسب بود كه گذرش به سرزمين كربلا افتاد تا به محل شهادت حضرت ابى عبدالله (ع ) رسيد، اسب حضرت بزمين خورد و حضرت ابراهيم (ع ) از اسب بزمين افتاد و سرش شكست و خونش ‍ جارى گشت و اشكش آمد و مخزون گرديد.
در آن حال شروع باستغفار كرد و فرمود: خدايا مگر چيزى از من سرزده كه دچار اين بلا شدم ؟
حضرت جبرئيل (ع ) نازل شد و فرمود: اى ابراهيم ؛ گناهى از تو سر نزد ليكن در اينجا نوه دختر پيغمبر خاتم انبياء صلى عليه و پسر خاتم اوصيا كشته مى شود و اين خونى كه از تو جارى شد با خون او موافقت كرد.
حضرت ابراهيم (ع ) با حالت حزن و اندوه فرمود: اى جبرئيل چه كسى او را مى كشد؟
جبرئيل فرمود: آن كسى كه اهل آسمان و زمين او را لعنت كرده اند و قلم بدون اذن بر لوح به لعن او جارى شده ، و خداوند وحى فرمود: به قلم كه تو مستحق ستايش و مدح و ثنا هستى ، بخاطر اينكه اين لعن را نوشتى .
حضرت ابراهيم (ع ) (محزون و گريان ) دستهايش را بلند كرد و يزيد را زياد لعن كرد و اسبش بازبان فصيح آمين گفت .
حضرت ابراهيم (ع ) به اسبش فرمود: از نفرين من چه چيزى
را متوجه شدى كه آمين گفتى ؟
گفت : ابراهيم يكى از افتخارات من اينستكه كه تو سوار بر من شوى و وقتى كه به زمين خوردم و شما از پشت من افتادى خيلى خجالت كشيدم ، و مسببش هم يزيد لعنتى بوده . (13)
 

دلى خونين چو باغ لاله دارم
 

به سينه زخم چندين ساله دارم
 

به ناى دل بياد نينوايت
 

نواى هفت بند ناله دارم
 

زاشكت ژاله ها را آفريدند
 

زداغت لاها را آفريدند
 

بيادت هر نيستان نينوا شد
 

به سوگت ناله ها را آفريدند(14)
 


 

گريه ابراهيم

وقتى كه پرورگار متعال به حضرت ابراهيم (ع ) دستور داد كه بجاى حضرت اسماعيل (ع ) اين گوسفند را ذبح كند. (خواست او را امتحان كند كه آيا بدستور پرورگارش فرزند دلبندش حضرت اسماعيل را ذبح مى كند يا خير. و راءفت پدر و فرزندى او را مى گيرد و آن چيزى كه در قلب هر پدرى نسبت به فرزندش مى باشد يا نه .)
حضرت ابراهيم (ع ) محكم و استوار بر دستور خداوند ايستادگى نمود تا به آن ثواب عالى كه به مصبيت ديده ها مى دهند او هم استحقاق پيدا كند.
كه الحمدلله هم خوب امتحان پس داد و به آن ثواب هم رسيد و خداوند هم گوسفندى براى او فرستاد و فرمود:
اين گوسفند را بجاى اسماعيل ذبح كن و جهت ارتفاء درجه به حضرت ابراهيم (ع ) وحى فرمود: اى ابراهيم ؛ محبوب ترين خلق نزد تو كيست ؟
عرض كرد: بار پروردگارا خلقى نيافردى كه پيش من محبوب تر از حبيب تو محمد (ص ) باشد.
پروردگار عالم فرمود: آيا او را بيشتر دوست دارى يا خودت را؟ عرض كرد: او را بيشتر دوست دارم .
خطاب رسيد: آيا فرزندت را بيشتر دوست دارى يا فرزند او را؟ عرض كرد: فرزند او محبوتر است .
خطاب رسيد: آيا ذبح فرزند او به ظلم و ستم به دست دشمنان پيش تو درد آورتر است يا ذبح فرزندت به دست خودت به اطاعت من ؟!
فرمود: خدايا خب معلوم است كشته شدن ذبح او به دست دشمنان براى قلبم درد آورتر و محزون تر است .
در اينجا خداوند متعال براى حضرت ابراهيم (ع ) روضه خوانى كرد و فرمود: اى ابراهيم گروهى كه خود را از امت پيغمبر اسلام محمد(ص ) مى پندارند، فرزندش حسين (ع ) را بعد از او به ظلم و ستم مى كشند و بخاطر اين كارشان سزاوار خشم و غضب من مى گردند...
حضرت ابراهيم با شنيدن اين مصائب ناله اى زد و دلش به درد آمد و صداى خود را به گريه بلند نمود.
خطاب رسيد: اى ابراهيم ناله و فرياد و هَمَّت را كه براى فرزندت اسماعيل كه مى خواستى بادست خودت به ناراحتى و ناله ذبح كنى ، بر حسين و كشته شدن حسين فدا كردم و بخاطر اين گريه و ناله هايى كه براى حسين كردى ، بالاترين درجات اهل ثواب بر مصيبت واجب كردم و فديناه بذبح عظيم .(15)
 

اى در غمت همين نه دو عالم گريسته
 

چندين هزار عالم و آدم گريسته
 

عالم چگونه بر تو نگريد كز اين عزا
 

جد تو مهتر همه عالم گريسته
 

تنها نه روح نوح بود بر تو نوحه گر
 

كاروان انبياء همه با هم گريسته
 

ادريس و شيث و يوشع و داود و هود و لوط
 

الياس و خضر و صالح و آدم گريسته
 

در صحن خلد موسى عمران شكسته دل
 

در بام چرخ عيسى مريم گريسته
 

تا تشنه ديد لعل تو اى شهريار دين
 

خيف و منا و مشعر و زمزم گريسته (16)
 


 

نفرين حضرت اسماعيل

گوسفندان حضرت اسماعيل (ع ) كنار شط و نهر و آب فرات ميچريدند كه چوپان براى حضرت خبرآورد كه چند روز است گوسفندان از اين مشرعه آب نمى خورند.
حضرت اسماعيل (ع ) سبب آن را از خداوند متعال پرسيد؟! حضرت جبرئيل (ع ) نازل شد و فرمود: اى اسماعيل سبب آن را از گوسفندان سئوال كن آنها به تو ميگويند.
حضرت اسماعيل (ع ) از گوسفندان سئوال كرد كه به چه جهت آب نمى خوريد؟
گوسفندان به زبان فصيح گفتند: بما خبر رسيده كه فرزند تو حسين (ع ) كه نوه دخترى پيغمبر محمد صلى عليه و آله است در اينجا تشنه كشته مى شود. پس ما هم بخاطر اين مصيبت محزون و مهموم هستيم و از اين شريعه آب نمى خوريم بياد آن اندوه و غم و غصه اى كه برامام حسين (ع ) وارد شده .
حضرت اسماعيل ناراحت و گريان فرمود: چه كسى او را بقتل مى رساند. گوسفندان گفتند: قاتلين آن بزرگوار نفرين شده آسمانها و زمين ها و همه خلايق است .
حضرت اسماعيل (ع ) نالان و گريان فرمود: بارالها بر قاتلين حضرتش لعنت فرست .(17)
 

فاش از فلك بر آن تن بى سرگريستى
 

ز آنروز تا به دامن محشر گريستى
 

زاشك ستاره ديده ى گردون تهى شدى
 

بروى بقدر زخم تنش گر گريستى
 

ايكاش چون فلك بدى اعضا تمام چشم
 

تا بهر نور چشم پيمبر گريستى
 

كشتند و از نشان ز مسلمانى ايدريغ
 

آنرا كه از غمش دل كافر گريستى
 

آه از دمى كه بادل چاك از پى دفاع
 

خواهر بنعش چاك برادر گريستى (18)
 


 

مرور حضرت موسى و نماينده اش

يك روز حضرت موسى (ع ) با حضرت يوشع بن نون (ع ) در اطراف زمين سير ميكرند كه به سرزمين كربلا رسيدند، اتفاقا كفش حضرت موسى (ع ) پاره و كف آن جدا شد و خارى به پاى حضرتش اثابت كرد و پايش ‍ خونى شد و درد كشيد، ناراحت و محزون سر بطرف آسمان بلند كرد و فرمود: خدا چه بدى از من سرزده بود كه دچار اين بليه شدم .
خداوند متعال به او وحى ، و روضه كربلا را فرمود: اينجا حسينم را شهيد مى كنند، اينجا خونش را مى ريزند، اينجا حسين را محزون و نالان مى كنند و من مى خواستم خون و حزن تو با او موافق باشد.
حضرت موسى (ع ) فرمود: خدايا حسين كيست ؟! وحى رسيد: او سبط محمد مصطفى (ص ) و پسر حضرت على مرتضى (ع ) است .
موسى ناراحت و گريان شد و فرمود: قاتل او كيست ؟ خطاب رسيد: او نفرين شده ماهى دريا و وحشى هاى بيابان و پرندگان هواست .
حضرت موسى نالان و گريان دستها را بالا برد و يزيد را لعنت و نفرين كرد و حضرت يوشع بن نون (ع ) هم گريان به دعاى حضرت موسى (ع ) آمين گفت و بعد رفتند. (19)
 

فغان ز سينه بر آمد، زماجراى حسين
 

بيا قيامت خون بين ، به كربلاى حسين
 

به نينواى شهادت نگر شهيدان را
 

بخاك و خون شده غلطان ، به امروراى حسين
 

قلم چگونه نويسد، حديث عاشورا
 

كه ديده خون شود از شرح ماجراى حسين
 

دگر به نام جهان مهر و مه نمى تابد
 

ستارگان همه يك يك نشسته در عزاى حسين
 

به روز حادثه ، باران تيغ و نيزه گرفت
 

همى به سينه و پشت و به دست و پاى حسين
 

به بام نيزه بر آمد، چو آن سر خونين
 

شفق به سرزد و آسيمه شد براى حسين
 

زسوز سينه زينب خبر ندارى تو
 

درون خيمه نشسته كند دعاى حسين
 

خوشا تلاوت قرآن ، به بام نيزه و تيغ
 

چه خوش بود ار بشنوى زناى حسين
 

كنون كه خون خدا در رگ زمان جارى است
 

بيا بزن به قلّه خون پرچم و لواى حسين
 

خوشا به كرب و بلاى وطن شوم كشته
 

كه جان كوچك خود را كنم فداى حسين
 

رضاى درگه حقم زحق نخواهم هيچ
 

بجز رضاى خدا و به دل ولاى حسين


 

موسى و مناجات
 

حضرت موسى (ع ) در مناجات خود عرضكرد: خدايا به چه جهتى امت پيغمبر آخر الزمان (ص ) را بر سائر امتها فضيلت و شرافت دادى ؟!
خداوند متعال فرمود: بواسطه ده صفت خوبى كه دارند.
عرض كرد: آن ده خصلت و خوبى كدامند كه بنى اسرائيل را به آن امر كنم كه انجام دهند؟!
پروردگار متعال فرمود: نماز و زكوة و روزه و حج و جهاد و جمعه و جماعت و قرآن و علم و عاشوراء.
حضرت موسى (ع ) فرمود: خدايا عاشورا ديگر چيست ؟!
خطاب رسيد: گريه و عزادارى و مرثيه خوانى در مصيبت فرزند مصطفى (ص ) است ، اى موسى هر كس از بندگانم كه در آن زمان گريه و عزادارى كند و بر فرزند مصطفى صلى عليه وآله مهموم و مغموم گردد، بهشت را براى او جاودان قرار دهم و هر بنده اى كه مال خود را در محبت فرزند پيغمبر(ص ) صرف نمايد از هر چه باشد از طعام و .... من به او بركت دهم و در برابر هر درهمى كه خرج كرده هفتاد برابر به او عنايت كنم . و او را عافيت دهم و او را از گناهانش مى آمرزم تا وارد بهشت شود.
قسم به عزت و جلالم هر كس كه در روز عاشورا يا در غير آن يك قطره اشك براى حسينم بريزد، ثواب صد شهيد را براى او مى نويسم .(21)
 

باشد فزون زگوهر غلطان بهاى اشگ
 

خلد برين نهفته بود لابلاى اشگ
 

اى دل بكوش سنگ جهان بشكند ترا
 

آرى دل شكسته بود رهنماى اشگ
 

نشكن بخيره قيمت اين پربها گهر
 

زيرا كه فوق عرش برين است جاى اشگ
 

يك قطره اش هزار در بسته وا كند
 

غافل مشو ز پنجه مشگل گشاى اشگ
 

هرگز كسى بقيمت او پى نميبرد
 

نشناخت قدر اشگ كسى جز خداى اشگ
 

گرگوش دل بزمزمه اشگ وا كنى
 

آيد همى نواى انالحق زناى اشگ
 

اشگ سحر به آينه دل دهد جلا
 

صافى دل است آنكه بداند بهاى اشگ
 

اشگ بصر غبار گنه ميبرد ز دل
 

گردد سراى دل چمن با صفاى اشگ
 

ما و تو قدر اشگ ندانيم اى دريغ
 

جان ميدهند اهل دعا از براى اشگ
 

رونق خدا باشگ بصر داده در جهان
 

گر چه ابوالبشر بنهاده بناى اشگ
 

((ثابت )) اگر سعادت دارين طالبى
 

دامن بريز از سر شفقت بپاى اشگ (22)
 


 

حضرت موسى در مناجات

حضرت موسى (ع ) در مناجات خود از پروردگار متعال براى يكنفر از بنى اسرائيل در خواست آمرزش نمود.
خداوند تبارك و تعالى فرمود: اى موسى هر كس از من در خواست آمرزش ‍ و بخشش كند من او را مى بخشم و مورد عفو خود قرار ميدهم ، مگر قاتلين حسين (ع ).
حضرت موسى (ع ) عرض كرد: پروردگارا اين حسين كيست ؟! خداوند متعال فرمود:
همان كسى است كه در كوه طور ذكرى از او شنيدى . عرضكرد: قاتلين او چه كسانى هستند؟!
خداوند متعال فرمود: گروهى از طاغيان و ظالمان امت جدش در زمين كربلا او را مى كشند و اسب او ناله مى كند و فرياد مى زند الظليمة الظليمة من امة قتلت ابن بنت نبيها (فرياد، فرياد، از امتى كه پسر دختر پيامبرشان را كشتند.) پس بدن او بدون غسل و كفن برروى ريگها مى گذارند و اموال او را بغارت ميبرند و اهل و عيال او را به اسيرى مى برند و يار و ياورانش را مى كشند و سرمقدسش را با سر ياورانش بر روى نيزه مى گذارند و مى گردانند.
اى موسى ؛ اطفال كوچكش از تشنگى ميميرند و پوست بدن بزرگانشان از تشنه گى جمع مى شود، هر چه استغاثه و امان مى خواهند كسى آنها را يارى نمى كند و امان نمى دهد.
حضرت موسى (ع ) گريه كرد و عرضكرد؛ اى پروردگارا چه عذابى براى قاتلين او هست . خداوند متعال فرمود: عذابى كه اهل آتش از شدت آن عذاب بآتش پناه ميبرند رحمت من و شفاعت جدش بآنها نخواهد رسيد و اگر براى كرامت و بزرگوارى آن حضرت نبود من همه آنها را بزمين فرو مى بردم .
حضرت موسى (ع ) فرمود ؛ پروردگا را از آنها و كسانيكه راضى بكار آنها باشند بيزارم . خداوند متعال فرمود: من براى تابعين آن حضرت رحمت قرار دادم .
و بدان : هركس كه بر او گريه كند و يا ديگرى را بگرياند يا خود را مانند گريه كنندگان در آورد، بدن او را بر آتش حرام ميگردانم .(23)


 

حضرت خضر

حضرت موسى (ع ) به حضرت حضر نبى على نبينا وآله و (ع ) رسيد و بعد از احوال پرسى ، حضرت موسى (ع ) براى حضرت خضر (ع ) از فضائل و مناقب آل محمد(ص ) فرمود و بعد از مصائب و ابتلائات آنها نقل كرد تا به قضيه حسين (ع ) رسيد صداى آنها به ناله و گريه بلند شد.(24)
 

گريه در ماتمت از شادى دوران خوشتر

آرى از عيش جهان ديده گريان خوشتر
 

غمت اى لاله خونين به دل ماست هنوز
 

بر دل اين مُهر غم از مُهر سليمان خوشتر
 

خاك كوى توبه هر درد شفابخش بود
 

كوى دلجوى تو از روضه رضوان خوشتر
 

خاك آن واديه چون گشت عجين باخونت
 

آن تراب آمده از لاله نعمان خوشتر
 

تا كه شاداب شود مزرعه دين گفتى
 

خفتن اندر يم خون با تن عريان خوشتر
 

همه جا بود شعار تو حسين جان برخلق
 

مردن از زندگى سر به گريبان خوشتر
 

مرگ يكبار بود ناله و شيون يكبار
 

گردهم زود بر اين مخمصه پايان خوشتر
 

بشكستى قفس تن نشكستى پيمان
 

گفتى از جان برود بر سر پيمان خوشتر
 

ببريدى ز جوانان نبريدى ز خدا
 

كه تو را لطف حق ار داغ جوانان خوشتر
 

اذن ميدان به پسر دادى و گفتى بخرام
 

در برم اى قدت از سرو خرامان خوشتر
 

نشدى تابع زور و سخنت بود چنين
 

مرگ باشد به من از بيعت دو نان خوشتر
 

تا رخ خون جبين ريخت تو را بسرودى
 

سرخ رويى ز خجالت بر جانان خوشتر
 

خوش بود از لب لعل تو شنيدن قرآن
 

ليك از عرشه نى خواندن قرآن خوشتر
 

ثابتم مهر تو را از دو جهان دارم وبس
 

اين متاعم بود از نعمت امكان خوشتر (25)
 


 

حضرت سليمان ع

روزى حضرت سليمان على نبينا وآله و (ع ) روى فرش و بساطش با لشكريان نشسته بود و در هوا سير مى كرد، باد بساط آن حضرت را بسوى مقصد حركت مى داد.
در مسير راه گذرش به سرزمين كربلا افتاد، ناگاه بساط حضرت سه مرتبه دور خودش پيچيد بطورى كه حضرت و لشكريانش همه ترسيدند كه سقوط كنند. بعد باد آرام گرفت و ساكت شد و بساط و فرش را در سرزمين كربلا فرود آورد.
حضرت سليمان (ع ) ناراحت شد و باد را توبيخ كرد و فرمود: چرا اينجورى شدى و چرا اينجا فرود آمدى ؟! باد بامر پروردگار متعال شروع به روضه خوانى و مرثيه خوانى و ذكر مصيبت حضرت سيدالشهداء نمود و گفت : اى سليمان در همينجا حسين (ع ) را بقتل رسانيدند. همينجا بود كه نوه پيغمبر اسلام محمد مختار (ص ) و پسر على كرار را شهيد كردند.
حضرت سليمان (ع ) گريه كرد و بعد فرمود: چه كسى او را شهيد مى كند؟!
گفت : يزيد پليد كه نفرين شده تمام آسمان و زمين است .
حضرت سليمان (ع ) هر دو دستشان را بالا بردند. و يزيد و اتباعش را نفرين كردند و تمام لشكريان از انس وجن ... آمين گفتند. سپس باد وزيدن گرفت و بساط و فرش را بحركت در آورد. (26)
 

دلم از واقعه كرببلا پر خون است
 

زين الم ز ابر بصر دامن من جيحون است
 

ميطپد مرغ دل اندر برم از داغ حسين
 

ديده از اشگ بصر تا به ابد گلگون است
 

شد كمان قامت كلثوم زداغ عباس
 

زينب زار از اين واقعه دل پر خون است
 

آه از آندم كه زدند آتش كين در حرمش
 

دل بشد خون و روان از بصرم جيحون است
 

ياد سرو قد اكبر چو نمايد بجهان
 

ام ليلاى ستم ديده زغم مجنون است
 

هم سكينه شده غمگين ز غم داغ پدر
 

عابدين همدم رنج والم آن دلخون است
 

شد رباب از غم مرگ على اصغر بى تاب
 

ناله او ز زمين تا زبر گردون است
 

هم رقيه زغم مرگ پدر گريه كنان
 

زينبش مويه كنان سر بسوى هامون است
 

خامه منشق شد از اين شرح الم (مرتضوى )
 

قلم افتاد زبس شرح غمش افزون است (27)
 


 

حضرت عيسى ع

حضرت عيسى (ع ) با حواريون در بيابان سياحت مى كردند، در اثناء راه مسيرشان به سرزمين كربلا افتاد. ديدند، شيرى دستهاى خود را پهن كرده و راه را برآنها گرفته .
حضرت عيسى (ع ) جلوى شير آمد و فرمود: چرا اينجا نشسته اى و ما را رها نمى كنى كه برويم ؟! شير با زبان فصيح گفت : من به شما راه نمى دهم ، تا اينكه يزيد قاتل امام حسين (ع ) را لعن كنيد.
حضرت عيسى (ع ) فرمود: حسين كيست ؟
شير گفت : او نوه دخترى حضرت محمد (ص ) و آله نبى امى و پسر حضرت على ولى (ع ) است .
حضرت عيسى (ع ) نالان و گريان فرمود: قاتلش كيست ؟! شير گفت : او يزيد است كه نفرين شده همه وحشيها و درندگان است ، خصوصا در ايام عاشورا.
(خلاصه روضه كربلا را خواند كه حضرت عيسى و حواريون گريه زيادى نمودند. بعد حضرت عيسى (ع ) دستهايش را بالا برد و با حال گريه يزيد را لعن كرد و يارانش هم به دعاى حضرت آمين گفتند. سپس شير از آنجا دور شد.(28)
 

ايدوست در هواى تو مى سوزم
 

مى سوزم و براى تو مى سوزم
 

چون ابر از فراق تو مى گريم
 

چون شمع در هواى تو مى سوزم
 

پروانه وار از شرر عشقت
 

تا جان كنم فداى تو مى سوزم
 

دل با تو آشنا شد و مى سوزد
 

من هم ز آشناى تو مى سوزم
 

دارم به سينه داغ عزيزانت
 

چون لاله در عزاى تو مى سوزم
 

از درد اشتياق تو مى نالم
 

از داغ كربلاى تو مى سوزم
 

من ذرّه حقير و تو خورشيدى
 

در سايه لواى تو مى سوزم
 

مهرت بهشت و اين عجب اى مولا
 

كه امروز با ولاى تو مى سوزم
 

در حسرت حريم تو روز و شب
 

تا سر نهم بپاى تو مى سوزم
 

فردا مرا سزد كه نسوزانند
 

كه امروز از براى تو مى سوزم (29)
 


 

غم درد حسين

در تفسير آيه (واذكر من الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا) اسماعيل بن ابراهيم عليهماالسلام نبود، بلكه مقصود از آن پيامبرى از پيامبران عظام بوده كه حق تعالى وى را به طرف قومش مبعوث فرمود، متاسفانه قومش او را گرفته و پوست سر و صورتش را كندند.
خداوند متعال فرشته اى را نزدش فرستاد و عرضه داشت : خداوند متعال مرا به سوى تو فرستاده و امر كرده كه به تو عرض كنم كه هر چه مى خواهى از او بخواه تا به تو عنايت شود.
حضرت اسماعيل با حال گريه فرمود: از خدا بخواه كه آنچه از بلا و محنت به حسين (ع ) مى رسد مرا پيرو آن حضرت كن و به من آن توجه را عنايت فرما.
 


 

نوحه سرايى حضرت زكريا

حضرت زكريا (ع ) از پروردگار متعال خواست كه اسماء خسمه پنج تن آل عبا (عليهم السلام ) را به او بياموزد. جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و اسم پنج تن (عليهم السلام ) را به او ياد داد.
وقتى كه حضرت زكريا (ع ) اسم حضرت محمد(ص ) و فاطمه (عليهاالسلام ) و حسن (ع ) را مى فرمود، هم و غم او برداشته مى شد و اندوهش بر طرف مى گشت ، ولى وقتى كه اسم حضرت حسين (ع ) را فرمود، گريه گلوگير او مى شد و پشت سر هم نفس مى زد.
روزى فرمود: خداوندا چرا من وقتى اسم آن چهار حضرت را مى برم با نام آنها غم و غصه ام بر طرف مى شود ولى تا اسم حسين را مى برم اشك از چشمانم سرازير مى شود. و نفسم منقطع و هيجانى مى شود؟!
خداوند تبارك و تعالى ، حضرت زكريا را از قصه امام حسين (ع ) با خبر كرد و روضه كربلا را براى آن حضرت تعريف كرد. و به او فرمود: كهيعص .كاف : اسم كربلااست .
هاء: هلاك عترت طاهره .
ياء: يزيد قاتل ظلم كنند بر حسين (ع ).
عين : عطش حسين (ع ).
صاد: صبر حسين (ع ) بر مصائب .
وقتى كه حضرت زكريا (ع ) اين كلمات را شنيد، سه روز درب مسجد را بست و از رفت و آمد مردم به مسجد ممانعت نمود و مشغول گريه وزارى و مرثيه خوانى شد.(30)
 

اى حسينى كه جهان در محنت خون گريد
 

آسمان بر تو و قبر و وطنت خون گريد
 

گلشن عشق بود كرببلايت اما
 

عوض خنده گل اين چمنت خون گريد
 

بود آخر سخنت زمزمه واعطشا
 

دل هر سوخته بر آن سخنت خون گريد
 

جامه پوشيد ترا زينب و هنگام وداع
 

ديد بر پيكر تو پيرهنت خون گريد
 

بسكه با نيزه و شمشير به جانت زده اند
 

هر سر موى تو بر زخم تنت خون گريد
 

شد كفن كهنه حصيرى به تن صد چاكت
 

زخمهاى بدنت بر كفنت خون گريد
 

همه از داغ تو گريند ولى باز حسين
 

ديده تو به يتيم حسنت خون گريد
 

در شب يازدهم انجمنى بود ترا
 

دل ما از غم انجمنت خون گريد
 

نيمى از راه بلا را تو بسر پيمودى
 

عالمى بر سر دور از بدنت خون گريد
 

زغمت بسكه دل ما و ((مؤ يّد)) خون است
 

دل آن سوخته چون چشم منت خون گريد (31)
 


 

گريه حوريه

حضرت خاتم انبياء محمد صلى عليه و آله فرمود: شب معراج حضرت جبرئيل (ع ) دست مرا گرفت و داخل بهشت نمود و من مسرور بودم ، سپس ‍ ديدم درختى از نور در آنجاست كه دو ملك زير آن تا روز قيامت به درست كردن زيور و حلّه مشغولند.
سپس جلو رفتم ، ديدم يك سيب بزرگى كه به بزرگى آن نديده بودم آنجاست ، پس يك دانه از آن را گرفتم و شكافتم . ناگهان حوريه اى از آن ظاهر شد كه مژگانش مانند اطراف سر بال بود.
گفتم : تو مال كيستى ؟
حوريه گريه اى كرد و گفت : من از آن فرزند مظلوم تو حسين بن على (ع ) هستم .(32)
 

اى حسين ، ايكه ز داغت در و ديوار گريست
 

هر دل زنده و هر ديده بيدار گريست
 

انبياء را همه دل سوخت به مظلومى تو
 

اولياء را همگى ديده و، دل زار گريست
 

در دل نوح غم تشنگيت طوفان كرد
 

كه به طوفان زد و چون موج گرانبار گريست
 

گفت چون واقعه كرببلا را جبريل
 

فاطمه ناله زد و، احمد مختار گريست
 

ديد در خواب ترا چون بدل لُجّه خون
 

با دلى غرقه بخون حيدر كرار گريست
 

بود ذكر عطشت پيشتر از خلقت آب
 

ايكه ابر، از غم تو بر سر كهسار گريست
 

پيش دريا چو نظر كرد بحالت عباس
 

خون دل در عوض اشك ، علمدار گريست
 

گرچه از تاب تب و سوز عطش اشك نداشت
 

از غم بيكسيت نرگس بيمار گريست
 

برزمين ماند تنت ثابت و سيار سرت
 

هم به سر هم به تنت ثابت و سيار گريست
 

از همه بيش ((مؤ يّد)) دل زينب مى سوخت
 

كه چو شمعى كه بگريد به شب تار گريست (33)
 


 

مجلس گريه

مرحوم آية الله آشيخ جعفر شوشترى رضوان الله تعالى عليه در كتاب خصائص الحسينه در ارتباط با گريه پيغمبر اكرم (ص ) قبل از تولد امام حسين (ع ) مى فرمايد: مسجد پيغمبر و در اينجا مرثيه خوان گاهى جبرئيل (ع ) بود، و گاهى پيغمبر (ص ) و گاهى ملك قطر زمين ، و گاهى دوازده ملك كه بصورت مختلف آمدند و مرثيه حضرت را گفتند، و گاهى همه ملائكه چنانكه در خبر است كه هيچ ملكى باقى نماند، مگر اينكه آمد و تعزيت آن حضرت را به فرزندش حسين (ع ) گفت . و اين مجالس در تحت ضبط و حصر نيامده ، و هر چه بخواهم به عدد در بياورم اين مجالس نبويّه را از حيثيت احوال ، امكنه و ازمنه و غير آن ، مى بينم ممكن نيست ، زيرا كه از تتبع اخبار چنين ظاهر مى شود كه از اول ولادت حسين (ع ) بلكه از اوّل حملش تمام مجالس پيغمبر(ص ) به مجلس مرثيه آن سرور بود.
در شب و روز، در مسجد و خانه ، و بساتين و كوچه و بازار، و سفر و حضر، در خواب و بيدارى ، گاهى خود بيان ميفرمود از براى اصحاب ، و گاهى از ملائكه استماع مى نمود، گاهى به خاطر مى آورد، پس آه مى كشيد، گاهى تصور حالات او را مى نمود. پس گاهى مى فرمود: گويا مى بينم او را كه استغاثه مى كند و كسى ياريش نمى كند، و گاهى مى فرمود: گويا مى بينم اسيران را كه بر شتران سوارند، و گاهى مى فرمود: گويا مى بينم كه سر او را هديه از براى يزيد ميبرند، پس هر كس نظر كند به آن سرو فرحناك شود، در ميان زبان و قلبش خدا مخالفت اندازد، گاهى مى فرمود: صبركن اى اباعبدالله . (34)
 

چشم ما چشمه اشك است و دل ما خون است
 

ز حديثى كه از آن خاطره دلها خون است
 

چه توان بود به جز واقعه كرببلا
 

كه زيادش دل هر بنده و مولا خون است
 

تا ابد نهضت مردانه و خونين حسين
 

ثبت بر صفحه تاريخ جهان با خون است
 

هر دلى خون شود از اين غم جانسوز ولى
 

بيشتر از همه دلها دل زهرا خون است
 

چه بلا خواست كه در ساحل درياى فرات
 

زكران تا به كران ساحل دريا خون است
 

گوش تا مى شنود، زمزمه واعطشاست
 

چشم تا مى نگرد دامن صحرا خون است
 

تشنه گان را ز عطش خون دل از ديده رود
 

آب ناياب و بود آنچه كه پيدا خون است
 

ساقى تشنه لبان خفته بر آب ولى
 

عوض آب روان بر لب سقا خون است
 

وه چه زيباست رخ شبه پيمبر اما
 

زچه رو پرده آن صورت زيبا خون است
 

زدم از خون دل اين نامه جانسوز رقم
 


 

كه ((مويّد)) دلم از اين غم عظمى خون است (35)

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ذکر خدا وشفا بخشی اذگار الهی
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395

تقديم به :
آنانكه به نداى حضرت امام خمينى قدس سره لبيك گفتند و به سوى جبهه هاى نور عليه ظلمت ، و حق عليه باطل شتافتند و بهترين ايام زندگى خود را در سنگرها بسر بردند.
آنانكه سالها است عاشقانه در مقابل دشمنان اسلام و انقلاب ، و توطئه هاى همه جانبه استكبار جهانى بسركردگى آمريكا ايستاده اند.
آنانكه بار ديگر پيروزى خون بر شمشير را در تاريخ تحقق بخشيدند.
آنانكه در زندانهاى عراق قلبشان براى پيروزى حق و نابودى باطل مى طپد.
آنانكه در دل شب بپا مى خيزند و دست به دعا برداشته و از خدا نصرت حق و تداوم انقلاب اسلامى را تا ظهور مهدى موعود (روحى له الفداء) مسئلت مى كنند.
آنانكه جز به اسلام ، به چيز ديگرى نمى انديشند.
آنانكه جان خود را خالصانه در راه خدا فدا نمودند.
آنانكه معلول شدند، اما علت مبقيه انقلاب اسلامى هستند.
آنانكه با توحيد كلمه در راه اعتلاء كلمه توحيد در سراسر جهان بپا خاسته اند و ايثارگرانه در راه تحقق اهداف مقدس انقلاب جهانى اسلام گام بر مى دارند.
آنانكه با تمام وجود در راه سازندگى كشور تلاش مى كنند.
انگيزه تحرير:
در چند نوبتى كه توفيق يافتم با حضور در جبهه ، از سنگرنشينان و رزمندگان جان بر كف ، درس عشق و ايثار بياموزم و بر اساس ‍ برنامه هاى تنظيم شده قبلى ، اين افتخار را پيدا كردم كه در مناطق جنگى ، پادگانها و قرارگاههاى نظامى ، و گاهى در خطوط مقدم ، به بهانه تبليغ ، و در واقع براى كسب نورانيت و معنويت در كنار اين عزيزان باشم . در اين انديشه بودم كه اين زاهدان شب و شيران روز، اوقات فراغتشان را چگونه مى گذرانند. مخصوصاً در بعضى خطوط مقدم حتى خروج از سنگر بسيار سخت و دشوار است و اين عزيزان تنها در مواقع ضرورى از داخل سنگر بيرون مى آيند و بيشترين ساعات خود را در سنگرها بسر مى برند.
اين مطلب را با بعضى از رزمندگان و مسئولين عقيدتى سياسى در ميان گذاشتم و نظر آنان را در اين رابطه جويا شدم . در مجموع احساس شد كتب متناسب با شرائط حاكم در جبهه ها در جهت تقويت بنيه فرهنگى و معنوى آنان مى تواند در اين مهم نقش مؤ ثرى داشته باشد.
بر اين اساس تصميم گرفتم اين مجموعه را كه مشتمل بر مطالب متنوع سودمند در ابعاد سياسى فرهنگى ، اخلاقى عرفانى ، تاريخى اجتماعى است ، در قالب داستان و حكايت ، مواعظ كوتاه و كلمات قصار ائمه هدى ، سخنان حكيمان و عارفان ، و اشعار شعراء تدوين نمايم ، و براى جلوگيرى از كسالت و خستگى خوانندگان ، دهها فكاهى و معما در ضمن مطالب مطرح سازم . و آن را در آستانه دهه فجر، و نهمين سالگرد پيروزى انقلاب شكوهمند اسلامى و نودمين ماه جنگ تحميلى به حضورتان تقديم دارم .
شايان ذكر است اين كتاب در دوران دفاع مقدس تنظيم و تدوين يافت و مشتمل بر حدود چهارصد موضوع بود، و با توجه به هدف تحرير و تنوع مطالب كشكول جبهه ناميده شد.
پس از اينكه به لطف پروردگار، و با درايت امام مسلمين ، و پايمردى امت اسلام ، جنگ تحميلى با پذيرش قطعنامه 598 سازمان ملل متحد خاتمه يافت ، بنظر رسيد ديگر موضوع منتفى است و كتاب مذكور چندان مفيد واقع نشود. به همين خاطر بيش از هفت سال به همان صورت باقى ماند و در جهت چاپ و نشر آن اقدام نشد.
اخيراً پس از تاءمل و مشورت با بعضى دوستان ، به اين نتيجه رسيديم كه هنوز همان نياز زمان تحرير در سطوح مختلف احساس ‍ مى شود.
علاوه مى توان با تغييرات متناسب ، آن را به صورتى تنظيم نمود كه مورد استفاده تمام اقشار جامعه قرار گيرد.
سرانجام تصميم گرفته شد با تغييرات لازم ، حذف بعضى موارد و افزودن مطالب متنوع ديگر، اين كتاب تحت عنوان هزار و يك لطيفه در دو جلد تدوين و تنظيم ، و به حضور علاقمندان تقديم شود.
اللهم وفقنا لماتحب و ترضى
مؤ سسه فرهنگى نور
1) عنايت حق

امام عسگرى از آباء و اجداد طاهرينش ، از اميرمؤ منان امام على عليه و عليهم الصلاة و السلام از پيامبر اكرم نقل مى كند:
خداى تبارك و تعالى فرمود: من سوره فاتحه الكتاب را بين خود و بنده ام تقسيم كرده ام .
پس نيمى از آن براى من ، و نيم ديگر براى بنده من مى باشد. و براى بنده من است هر چه از من طلب كند، يعنى آنچه از من بخواهد به او عطا مى كنم .
هنگامى كه عبد گويد: بسم اللّه الرحمن الرحيم
خداوند جل جلاله فرمايد: بنده من ، به نام من آغاز كرد. بر من لازم است كارهايش را به نفع او تمام كنم و نواقص امور او را تكميل نمايم و احوال او را مبارك سازم .
وقتى عبد مى گويد: الحمد لله رب العالمين
خداوند مى فرمايد: بنده ام مرا ستايش كرد و دانست كه نعمتهاى او از جانب من است ، و بلاهائى كه از او دفع مى گردد بواسطه فضل و لطف من است ، پس شما گواه باشيد كه من نعمتهاى اخروى را به نعمتهاى دنيوى او خواهم افزود، و عذاب آخرت را از او دفع مى كنم چنانچه بلاى دنيا را از او برطرف ساختم .
آنگاه كه عبد مى گويد: الرحمن الرحيم
خداوند مى فرمايد: بنده ام گواهى داد كه من رحمن ورحيم هستم . شما را گواه مى گيرم كه حظ وافر و بهره كامل از رحمت و عطاى خويش به او عنايت كنم .
زمانى كه مى گويد: مالك يوم الدين
خداوند مى فرمايد: همانطور كه بنده ام اعتراف كرد من مالك روز جزاء هستم ، من نيز حساب او را در قيامت آسان مى كنم . حسنات او را مى پذيرم و از سيئات او مى گذرم .
وقتى عبد مى گويد:اياك نعبد
خداوند مى فرمايد: بنده من راست گفت . او فقط مرا مى پرستد. شما را گواه مى گيرم كه ثوابى به عبادت او بدهم كه همه مخالفان پرستش من بر او غبطه خورند (1) .
هنگامى كه بنده مى گويد: اياك نستعين
خداى عزوجل مى فرمايد: بنده ام از من يارى طلبيد و به من پناهنده شد. پس شما را گواه مى گيرم كه او را در كارهايش يارى كنم و در سختيها دستگيرى نمايم .
عبد مى گويد: اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم
خداوند فرمايد :اين بخش از سوره براى بنده من است و براى اوست هر چه بخواهد. دعا يش را اجابت كنم و آرزويش را بر آورم ، و از آنچه ترسيد او را ايمن سازم .


2) عابد ريا كار

عابدى گفت : سى سال نمازم را در صف اول جماعت بجا آوردم ، ولى ناگزير همه را اعاده كردم . زيرا روزى دير به جماعت رسيدم و در صف اول جائى نيافتم . چون در صف دوم به نماز ايستادم ، احساس كردم از اينكه در صف اول نيستم ناراحت و شرمسارم . در نتيجه هر طورى بود خود را در صف اول جاى دادم و نمازم را با آرامش خاطر خواندم .
آن روز دانستم همه نمازهاى سى ساله ام به ريا آلوده بوده ، چون مى خواستم خود رابه مردم بنمايانم كه پيوسته از نماز گزاران صف اول جماعت بوده ام و در اين امر از ديگران پيشى گرفته ام .


4) فوت وقت

عارفى گويد: فوت وقت نزد اصحاب حقيقت از فوت روح شديدتر است .زيرا فوت روح ، انقطاع از خلق است ، و فوت وقت ، غفلت و انقطاع از خالق .


5) مجلس شعر و ادب

روزى در مجلسى ، حكيم خاقانى را زير دست فرد بى فضل و كمالى نشاندند. وى ناراحت شد و اين رباعى را خطاب به آن شخص ‍ سرود:

اگر فروتر نشست خاقانى

نه او را عيب و نه ترا ادب است

قل هو الله نيز در قرآن

زير تبت يدا ابى لهب است


6) فراريان قيامت

از اميرمؤ منان على عليه السلام پرسيدند: مراد از آيه شريفه (2):
يَومَ يَفِرُّ المَرءُ مِن اَخيهِ وَ اُمِّهِ وَ اَبيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنيهِ چه كسانى هستند؟
حضرت فرمود: كسى كه در فرداى قيامت از برادرش فرار مى كندقابيل است كه از هابيل مى گريزد.
كسى كه از مادرش مى گريزد موسى است .(3)
كسى كه از پدرش (4) مى گريزد ابراهيم است .
كسى كه از همسرش فرار مى كند لوط است .
كسى كه از پسرش مى گريزد نوح (5) است .
البته اين به عنوان بيان يكى از مصاديق است و مفهوم آيه اختصاص به اين مورد ندارد.


7) وصيت سگ

گويند: سگ گله اى بمرد . چون صاحبش خيلى آن را دوست داشت ، او را در يكى از مقابر مسلمين دفن كرد. خبر به قاضى شهر رسيد. دستور داد او را احضار كنند و بسوزانند. زيرا او سگ خود را در قبرستان مسلمانان بخاك سپرده است . وقتى او را دستگير كردند، و نزد قاضى آوردند، گفت : اى قاضى ، اين سگ وصيتى كرده كه مى خواهم به شما عرض كنم تا بر ذمه من چيزى باقى نماند.
قاضى پرسيد: وصيت چيست ؟
آن مرد گفت : هنگامى كه سگ در حال موت بود به او اشاره كردم كه همه اين گوسفندان از آن تو است . پس وصيت كن كه آنها را به چه كسى بدهم .
سگ به خانه شما كه قاضى شهر هستيد اشاره كرد. اينك گله گوسفندان حاضر و آماده ، و در اختيار شما است .
قاضى با تاءثر و تاءسف گفت : علت فوت مرحوم سگ چه بود؟ آيا به چيز ديگرى وصيت نكرد؟ خداوند به نعمات اخروى بر او منت نهد و تو نيز به سلامت برو. چنانچه آن مرحوم وصاياى ديگرى داشت ما را آگاه گردان تابه آن عمل كنيم .
به اين ترتيب چوپان از مرگ نجات يافت (6).


8) گريه محتضر

جوان عابدى هنگام مرگ ، خانواده خود را ديد كه گرد او حلقه زده اند و گريه مى كنند.
پس رو به پدرش كرد و گفت :اى پدر، چرا گريه مى كنى ؟
گفت : پسرم فراق تو و تنهائى خود را بياد مى آورم اشك از ديدگانم جارى مى شود.
خطاب به مادرش گفت : مادرم ،تو چرا گريه مى كنى ؟
گفت : گريه من به خاطر غم فقدان تو است . عمرى من و پدرت زحمت كشيديم كه عصاى دوران پيرى ما باشى ، اكنون از ميان ما مى روى و ما را تنها مى گذارى .
پس به همسرش گفت : چه چيزى ترا به گريه وا داشته است ؟
گفت : اينكه نيكى ترا از دست مى دهم و به غير تو نيازمند مى شوم .
آنگاه از فرزندانش پرسيد: شما چرا مى گرييد؟
گفتند: به خاطر يتيمى و خوارى پس از تو.
پس جوان عابد به آنان نگريست و گريست .
خانواده اش پرسيدند: تو چرا گريه مى كنى ؟
پاسخ داد: شما براى خودتان مى گرييد، من هم بر خود مى گريم .
آيا چه كسى براى سفر طولانى كه در پيش دارم مى گريد؟
چه كسى به خاطر كمى زاد و توشه من اشك مى ريزد؟
چه كسى براى من در آن خانه خاكى و تنگ و تاريك قبر گريان است ؟
چه كسى براى بدى اعمال و سوءحساب من مى نالد.؟
آيا در ميان شما كه عزيزترين افراد نسبت به من هستيد، و من نيز عزيزترين افراد نسبت به شما هستم ، كسى هست كه براى وقوف من در مقابل پروردگار براى رسيدگى اعمال بگريد؟
اين بگفت ، و آهى جانكاه كشيد و بمرد.(7)


9) خانه حق

خانه حق را بيا آباد كن

تا توانى قلب مؤ من شاد كن

قلب مؤ من خلوت خاص خداست

قلب مؤ من قبله اهل صفاست

قلب مؤ من مخزن اسرار حق

منظر و آئينه ديدار حق

با نبى فرمود خلاق جهان

من نگنجم در زمين و آسمان

قلب مؤ من منزل و جاى من است

در دل بشكسته ماءواى من است


10) معماى زن سه شوهره

سؤ ال : آن كدام زنى است كه در يك روز از سه شوهر سه مهريه گرفته ، و در پايان روز بى شوهر است ؟
جواب : زنى باردار كه از شوهرش طلاق گرفته و پس از ساعتى وضع حمل كند، مهرش را به طور كامل دريافت نمايد، و عده اش با وضع حمل تمام است . پس به نكاح شوهر دوم در آيد و قبل از عروسى طلاق بگيرد و نصف مهرش را اخذ كند، و غير مدخول بها عده ندارد. آنگاه شوهر سوم پس از عروسى بميرد و زن مهرش را بگيرد(8).


11) نام محمد و على

پيامبر اكرم فرمود:
هر كس چهار فرزند پسر داشته باشد و نام مرا بر يكى از آنان نگذارد در حق من جفا كرده است (9).
همچنين حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام فرمود: اگر صد پسر مى داشتم نام همه را على مى گذاشتم (10).


12) حروف قرآن

قرآن مجيد 114 سوره ، 6234 آيه ، 76440 كلمه ، و 332322 حرف دارد.
شيخ بهائى تعداد حروف تهجى قرآن را به اين ترتيب ذكر مى كند(11).
الف -> 40792   ________   باء -> 1140
تاء -> 1299   ________   ثاء -> 1291
جيم -> 3293   ________   حاء -> 1179
خاء -> 2419   ________   دال -> 4398
ذال -> 4840   ________   راء -> 10903
زاء -> 9583   ________   سين -> 4591
شين -> 25133   ________   صاد -> 1282
ضاد -> 1200   ________   طاء -> 840
ظاء -> 9320   ________   عين -> 1020
غين -> 7499   ________   فاء -> 2500
قاف -> 5240   ________   كاف -> 22000
لام -> 14591   ________   ميم -> 20560
نون -> 2036   ________   واو -> 13700
هاء -> 700   ________   ياء -> 502


13) موعظه عابد

عابد زاهدى در ميان بنى اسرئيل 180 سال به پرستش خداوند يكتا مشغول بود و لحظه اى او را معصيت نكرد. خبر عبادت آن عابد به ملائكه رسيد.
يكى ازفرشتگان از خداوند سبحان اجازه خواست تا اين عابد را زيارت كند.
خداوند اجازه داد. ملك از آسمان فرود آمد. شش روز در مقابل عابد ايستاد و عابد با او سخنى نگفت و توجه ننمود.
پس ملك به عابد گفت : مرا مى شناسى ؟
عابد پاسخ داد: معرفت پروردگارم مرا از شناخت تو باز داشت .
ملك : آيا نمى خواهى بدانى من كيستم ؟ من فرشته اى هستم كه مشتاق ديدار تو بودم . پس به خدمت تو آمدم و تقاضا دارم مرا موعظه كنى .
عابد گفت : ترا به ده چيز توصيه مى كنم . پس خوب توجه كن تا آنها را بفهمى .
هم عالم باش و هم جاهل ، هم مبغض و هم محب ، هم راغب و هم زاهد، هم سخى و هم بخيل ، هم شجاع و هم عاجز.
ملك : چگونه ممكن است هم عالم باشم هم جاهل ، هم سخى باشم و هم بخيل ؟
عابد پاسخ داد: عالم به خدا باش و به غير او جاهل .
دوستان خدا را دوست ، و دشمنان او را دشمن بدار
نسبت به دنيا زاهد باش ، و نسبت به آخرت راغب .
نسبت به دنيا و ما فيها سخى باش و نسبت به دين خود بخيل .
در طاعت خدا شجاع باش و از معصيت او عاجز(12).


14) مجادله بهلول

روزى بهلول از در خانه ابوحنيفه مى گذشت . شنيد با شاگردان خود مى گويد: امام صادق عليه السلام سه مطلب مى گويد كه من آنرا نمى پسندم .
اول آنكه شيطان به آتش دوزخ عذاب خواهد شد، در حالى كه خداوند شيطان را از آتش آفريد. چگونه ممكن است آتش بوسيله آتش بسوزد و عذاب شود.
دوم اينكه خدا را نمى توان ديد. چگونه ممكن است چيزى موجود باشد و ديده نشود.
سوم : انسان فاعل فعل خويش است و حال آنكه نصوص بر خلاف آنست .
هنگامى كه بهلول اين سخنان را شنيد، كلوخى برداشت و به سوى او پرتاب كرد.
شاگردانش بهلول را گرفتند و نزد خليفه بردند.
بهلول گفت : از من چه شكايتى دارى ؟ من كه كارى انجام نداده ام .
گفت : تو كلوخى بر پيشانى من زدى و سر مرا به درد آوردى .
بهلول : درد كجاست ؟ آن را به من نشان بده .
گفت : درد را نمى توان ديد.
بهلول : اولاً تو خود گفتى آنچه را نتوان ديد موجود نيست .
ثانياً اينكه گفتى سرت بر اثر اصابت كلوخ درد آمده ، دروغ مى گوئى . زيرا تو معتقدى شيطان به آتش نمى سوزد. زيرا او از جنس آتش ‍ است . پس تو نيز كه از جنس خاكى و از خاك آفريده شده اى ، نبايد از خاك و كلوخ معذب شوى .
ثالثا تو گفتى انسان فاعل فعل خود نيست ، پس تو چه شكايتى از من دارى ؟ و چرا ادعاء قصاص مى كنى ؟(13)


15) چشمه بقاء

اى عين بقا در چه بقائى كه نه اى

در جاى نه اى ،كدام جائى كه نه اى

اى ذات تو از جا و جهت مستغنى

آخر تو كجائى و كجائى كه نه اى


16) زبان عاقل

زبان عاقل در وراى دل او، و دل احمق در وراى زبان اوست .


17) پيروزى مظلوم

روز پيروزى مظلوم بر ظالم سختتر از روز غلبه بيدادگر بر ستمديده است .


18) ره عشق

دل جز ره عشق تو نپويد هرگز

جز محنت و درد تو نجويد هرگز!

صحراى دلم عشق تو شورستان كرد

تا مهر كسى دگر نرويد هرگز !


19) طبق رطب

عارفى را گفتند: فلانى از تو غيبت كرد.
وى طبقى رطب برايش فرستاد و گفت : شنيدم حسناتت را به من هديه كرده اى ، خواستم تلافى كرده باشم .
در روايت است كه غيبت باعث مى شود كارهاى نيك غيبت كننده از پرونده عمل او به پرونده غيبت شونده ، و كارهاى زشت غيبت شونده به پرونده غيبت كننده منتقل شود.


20) كيد شيطان و مكر زنان

رندى گويد: من بيش از آنچه از شيطان مى ترسم ، از زنان بيم دارم .
زيرا خداوند مى فرمايد: اَنَّ كَيدَ الشَّيطانِ كانَ ضَعيفا.(14)
و درباره زنان مى فرمايد: اَنَّ كَيدَكُنَّ عَظيمٌ.(15)


21) يكصد فرق بين احكام مردان و زنان

جابربن يزيد جعفى مى گويد: از امام باقر عليه السلام شنيدم كه فرمود:(16).
1 و 2 - بلند اذان و اقامه گفتن بر زنان در حضور اجنبى جايز نيست .
3 و 4 - رفتن زنان به نماز جمعه و جماعت مكروه است .
5 و 6 - عيادت مريض و تشييع جنازه بر زنان استحباب ندارد، ولى بر مردان مستحب مؤ كداست .
7 و 8 - بلند گفتن تلبيه در حين محرم شدن ، و هروله و دويدن در سعى بين صفا و مروه بر زنان لازم نيست .
9 و 10 - بوسيدن حجرالاسود يا دست كشيدن بر آن ، و داخل خانه كعبه شدن براى زنان استحباب ندارد.
11 - حلق و سر تراشيدن براى محل شدن زنان لازم نيست ، بلكه بايد مقدارى از موى سر را بچينند.(17)
12 - زن نبايد عهده دار منصب قضا باشد.
13 - زن نمى تواند متصدى امرى از امور حكومتى شود كه نياز به اعمال قدرت دارد.
14 - زن در امور نظامى نبايد طرف مشورت قرار بگيرد.
15 - مباشرت در قربانى حج بر زن لازم نيست مگر در حال اضطرار.
16 - زن در وضوء از باطن ذراع آغاز به شستن مى كند و مرد از ظاهر ذراع .
17 - مسح سر از زير چادر، مقنعه يا روسرى جايز است .
18 - زن مستحب است در حال قيام نماز ، دو پا را به هم بچسباند، در حالى كه براى مرد استحباب دارد پاها را از سه انگشت تا يك وجب فاصله دهد.
19 - مستحب است مرد در حال قيام نماز دستهايش را پايئن بياورد، و زن بازوانش را به سينه بچسباند.
20 - مستحب است زن در حال ركوع دستش را روى ران خود قرار دهد، و مرد بايد دستش را روى زانويش قرار دهد.
21 - مستحب است زن هنگام سجده رفتن ابتداء بنشيند و بعد سجده كند.
22 - همچنين هنگام سر بر داشتن از سجده ابتدا بنشيند، و سپس برخيزد.
23 - مستحب است در حال سجده زنها آرنجها و شكم را بر زمين بگذارند و اعضاء بدن را به يكديگر بچسبانند. ولى در مردها مستحب است آرنجها و شكم را به زمين نچسبانند و بازوها را از پهلو جدا نگاه دارند.
24 - هنگام تشهد مستحب است زنان دو پاى خود را بلند كنند و رانهاى خود را بهم بچسبانند.
25 - هنگام گفتن تسبيحات اربعه مستحب است انگشتان را بهم بچسبانند.
26 - هر گاه زن بخواهد با خداى خويش راز و نياز كند، بهتر است دو ركعت نماز بجاى آورد. سپس با سر برهنه دعا كند. البته در صورتى كه مشرف نباشد. خداوند دعاى او را اجابت ، و حاجت او را بر طرف فرمايد، و او را ماءيوس و نا اميد نگرداند.
27 - غسل جمعه براى زن در سفر مكروه ، و براى مرد مستحب است .
28 - گواهى زنان در مورد اجراء حدود پذيرفته نمى شود.
29 - گواهى زنان در طلاق مسموع نيست .
30 - گواهى زنان در آنچه نگاه كردن مرد به آن جايز نيست پذيرفته مى شود.
31 - شهادت زن در رؤ يت هلال و اثبات اول ماه قابل قبول نمى باشد.
32 - زنان نبايد از وسط معابر عمومى و اماكن شلوغ و پررفت وآمد حركت كنند، بلكه بايد آهسته از مسيرهائى كه نه خيلى خلوت باشد و نه خيلى شلوغ عبور نمايند.
33 - شايسته نيست زنان در اطاقهاى فوقانى و مكانهائى كه در منظر اجنبى باشد بنشينند و سكونت كنند.
34 - آموختن علوم و فنون كه مستلزم اختلاط با مردان اجنبى بدون رعايت حدود شرعى باشد جايز نيست .
35 - فراگرفتن ريسندگى و بافندگى براى زنان مستحب است .
36 - آموختن سوره نور براى زنان ثواب فراوان دارد.
37 - آموختن سوره يوسف براى زنان كراهت ، و براى مردان استحباب دارد.
38 - اگر زنى مرتد شود و از اسلام برگردد، حاكم او را توبه مى دهد. اگر توبه كرد، او را رها مى كنند. و اگر توبه نكرد، محكوم به حبس ابد با اعمال شاقه مى شود و او را در زندان به كارهاى سخت وامى دارند و از خوردن و آشاميدن منع مى كنند جز مقدارى كه جان او حفظ شود. و بايد خوراك نا مطبوع و بد مزه به او بخورانند و لباس زبر و خشن به او بپوشانند. وقت صلوة او را بزنند تا نماز بخواند، و هنگام روزه او را بزنند تا روزه بگيرد.ولى حكم مرد مرتد قتل است .
39 - از زنان كافر جزيه گرفته نمى شود، ولى از مردانشان جزيه مى گيرند.
40 - هر گاه زمان زاييدن فرا رسد، لازم است هر كس در اطاق زايمان باشد بيرون رود تا كسى ناظر عورت زن و كيفيت زاييدن نباشد.
41 - حضور حائض و زن جنب هنگام تلقين ميت شايسته نيست .
42 - بر حائض يا جنب جايز نيست ميت را داخل قبر قرار دهد.
43 - هر گاه زنى از جائى برخاست ، براى مرد جايز نيست بلافاصله در آنجا بنشيند، و نشستن مرد درآنجا مادامى كه سرد نشده كراهت دارد.
44 - جهاد بر زنان واجب نيست و جهاد زنان خوب شوهردارى است .
45 - حق شوهر بر زن از بزرگترين حقوق است .
46 - هر گاه زنى بميرد سزاوارتر از همه براى خواندن نماز ميت ، شوهر اوست .
47 - زن مسلمان نبايد در حضور زنان يهودى و نصرانى برهنه شود، زيرا آنان زيبائيهاى او را براى شوهران خود توصيف مى كنند و موجب مفسده مى شود.
48 - استعمال بوى خوش براى زن هنگام خروج از منزل جايز نيست .
49 - جايز نيست زنان خود را از حيث آرايش سر و صورت و پوشاك و غيره ، شبيه مردان بسازند. زيرا رسول خدا مردانى را كه خود را به زنان ، و زنانى را كه خود را به مردان شبيه سازند، لعن فرموده است .
50 - مكروه است زن خود را معطل كند و بدون شوهر باقى بماند.
51 - شايسته نيست ناخنهاى زن سفيد ديده شود، هرچند با كمى حنا آن را رنگين سازد.
52 - روا نيست دستانش را در حال حيض خضاب كند، زيرا بيم تسلط شيطان بر او مى رود به طورى كه او را به سوى ارتكاب گناه سوق دهد.
53 - هر گاه زن در حال نماز نيازى داشته باشد بايد دستهاى خود را بهم زند، ولى مرد بايد با سر و دست اشاره كند و بلند تسبيح بگويد.
54 - براى زن جايز نيست بدون چادر و پوشش كامل نماز بخواند، مگر كنيز باشد. يعنى زن بايد تمام بدن جزگردى صورت ، و دست و پا، تا مچ را بپوشاند، ولى در مرد ستر عورتين كافى است .
55 - پوشيدن لباس ابريشمى و حرير و زربافت براى زن در نماز و غير نماز و احرام جايز، ولى بر مردان حرام است .
56 - بدست كردن انگشترى طلا و آويختن زيورآلات حتى در نماز براى زن جايز است ، ولى بر مردان حرام و موجب بطلان نماز مى باشد.
57 - زن بدون جلب رضايت شوهر نمى تواند مالش را به مصرف برساند.
58 - زن بدون اجازه شوهر حق ندارد روزه مستحبى بگيرد.
59 - دست دادن زن با مرد اجنبى حرام است ، مگر از پشت پارچه و جامه .
60 - بيعت زنان از پشت لباس آنان است .
61 - زن بدون اذن شوهر جايز نيست به حج مستحبى برود.
62 - استحمام زنان در بيرون منزل كراهت دارد.
63 - سوار شدن زنان بر زين اسب ، دوچرخه و موتور سيكلت كراهت دارد.
64 - ارث زن نصف ارث مرد است .
65 - ديه نفس زن نصف ديه مرد است .
66 - ديه زن در جراحات باديه مرد مساوى است تا اينكه به يك سوم ديه كامل برسد و بيش از آن ديه جراحت در مرد بالامى رود و در زن پائين مى آيد.
67 - هر گاه زنى بخواهد به تنهائى به امام جماعت اقتدا كند بايد پشت سر امام بايستد، ولى اگر ماءموم مرد باشد بايد قدرى عقب تر در طرف راست امام بايستد.
68 - اگر زنى فوت كند كسى كه بر او نماز ميت مى خواند بايد در مقابل سينه او بايستد و اگر متوفى مرد باشد مصلى بايد مقابل وسط بدن او بايستد.
69 - در هنگام به خاك سپردن ميت ، زن را از پهنا، و مرد را از طرف سر بايد درقبر گذاشت .
70 - هيچ شفاعتى براى زن نزد پروردگار بهتر از رضايت شوهر نيست .
تذكر: غير از آنچه در خصال صدوق آمده ، وجوه افتراق ديگرى را نيز مى توان ذكر نمود.
71 - در نماز جماعت ، اقتداء زن به مرد جايز، ولى اقتداء مرد به زن جايز نيست .
72 - شرط صحت جماعت در مرد عدم حائل بين او و ماءمومين يا امام است ، در حالى كه وجود حائل بين ماءمومين زن يا بين زن با امام مانع صحت نيست .
73 - هر گاه پس از عقد و عروسى ، شوهر ديوانه شود، همسر حق فسخ نكاح دارد، ولى اگر زن ديوانه شد، شوهر حق فسخ ندارد.
74 - تكميل تعداد لازم براى نماز جمعه بايد مرد باشد و نمازگزار زن در تحقق شرائط كافى نيست .
75 - مرد نمى تواند خمس و زكات خود را به همسر خود بدهد، ولى زن مى تواند خمس و زكات خود را به شوهرش بدهد.
76 - قضاءنماز و روزه واجب فوت شده پدر بر ولى ميت و پسر ارشد خانواده واجب است بخلاف مادر.
77 - زنان بايد هميشه از منتهى اليه طرف راست ، و مردان از وسط معابر عبور نمايند.
78 - پوشيدن لباس دوخته در حال احرام براى زن جايز، و براى مرد حرام است .
79 - پوشاندن سر در حال احرام بر مرد حرام ، و بر زن لازم است .
80 - پوشاندن صورت در حال احرام بر مرد جايز، و بر زن حرام است .
81 - كوچ زن از مشعر به منى پيش از طلوع آفتاب جايز است ، ولى براى مرد جايز نيست .
82 - انعقاد نذر زن متوقف بر اذن شوهر است .
83 - ربا ميان پدر و فرزند جايز است ، ولى بين مادر و فرزند جايز نيست .
84 - بلوغ پسر اِتمام پانزده سال قمرى ، و بلوغ دختر اكمال نه سال قمرى است .
85 - در ازدواج دختر، اذن ولى (پدر يا جد پدرى ) شرط است به خلاف پسر، و اذن مادر كافى نيست .
86 - ازدواج مرد مسلمان با اهل كتاب به صورت موقت جايز است ، ولى ازدواج زن مسلمان با آنها جايز نمى باشد.
87 - حق حضانت در پسر تا دو سالگى ، و در دختر تا هفت سالگى ، با مادر است .
88 - اختيار طلاق بالا صالة بامرد است و زن حقى در امر طلاق ندارد مگر تحت شرائط خاص كه ضمن عقد لازم ذكر شود.
89 - اگر مرد زنش را طلاق دهد بلافاصله مى تواند همسر ديگر اختيار كند. به خلاف زن كه بايد عده نگاه دارد.
90 - هرگاه مردى در مرض موت با زنى ازدواج كند و قبل از عروسى بميرد، عقد نكاح باطل مى شود، بر خلاف زن كه اگر در مرض ‍ موت ، شوهر اختيار كرد و از دنيا رفت ، نكاح به قوت خود باقى است .
91 - اگر مرد در حال مرض ، همسرش را طلاق دهد و با همان بيمارى پيش از گذشت يكسال بميرد، زن از او ارث مى برد، ولى اگر زن پس از عده بميرد، مرد از او ارث نمى برد.
92 - شوهر از تمام اموال زوجه ارث مى برد، ولى زن از زمين ارث ندارد.
93 - سه خصلت : كبر، بخل و ترس در مرد مذموم ، و در زن ممدوح است .
94 - صحت طلاق متوقف است بر استماع دو مرد عادل ، و استماع زن در صحت آن اعتبار ندارد.
95 - پدر مى تواند فرزند صغير خود را در صورت مصلحت به نكاح ديگرى در آورد، ولى مادر بر نكاح فرزند ولايت ندارد.
96 - نفقه زوجه و اولاد بر عهده شوهر است . و زن در تاءمين هزينه زندگى از نظر شرع مسئوليتى ندارد.
97 - براى اثبات دعاوى مالى شهادت دو زن به جاى يك مرد بشمار مى آيد.
98 - كندن مو و خراشيدن صورت در مصيبت براى مرد كفاره ندارد، ولى در زن كفاره دارد.
99 - مرد مى تواند بيش از يك زن داشته باشد، ولى زن بيش از يك شوهر نمى تواند اختيار كند.
100 - اگر زن بميرد شوهر در صورت وجود اولاد، ربع مال ، و در صورت عدم اولاد، نصف مال زن را ارث مى برد. ولى اگر مرد بميرد همسرش در صورت وجود اولاد يك هشتم ، و در صورت عدم اولاد يك چهارم مال شوهر را ارث مى برد.


22) پر ادعا

شخصى پرادعا پرسيد: آن دو دختر كه نامشان سكينه و رقيه بود و پشت دروازه كوفه ، شير آنها را خورد، دختران كدام امام بودند؟
پاسخ شنيد:
اولا يك نفر بود، نه دو نفر.
ثانيا پسر بود، نه دختر.
ثالثا در بيابان كنعان بود، نه پشت دروازه كوفه .
رابعا پسر پيغمبر بود، نه دختر امام .
خامسا نامش يوسف بود، نه سكينه و رقيه .
سادسا گرگ او را خورد، نه شير.
سابعاً آن هم دورغ بود.


23) سبب خلود در بهشت و دوزخ

امام صادق عليه السلام فرمود:
اهل جهنم در آن مخلدند زيرا نيت آنها اين بود كه اگر در دنيا حيات جاويد داشته باشند تا ابد خدا را نافرمانى كنند.و اهل بهشت در آن مخلدند زيرا نيت آنان اين بود كه اگر در دنيا باقى بمانند پيوسته خدا را اطاعت كنند. پس بسبب نيتهايشان آنان تا ابد دوزخى شدند واينان در بهشت جاويد خواهد ماند.
سپس اين آيه را تلاوت فرمود: قُل كُلُّ يَعمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ(18)
شاكلة را به نيت تفسير نمود(19). يعنى هر كس بر اساس نيت خود عمل مى كند. البته نيت تابع آن حالت نفسانى است .
پس اگر براى انسان بواسطه انتخاب عقايد صحيحه و انجام اعمال صالحه و اكتساب اخلاق حسنه يك حالت و هيئت نفسانى ايجاد شود كه اگر تا ابد در دنيا باشد به اقتضاى شاكله و حالت نفس همواره مرتكب اعمال صالحه شود مستحق خلود در بهشت مى باشد. و اگر بر خلاف اين باشد استحقاق خلود در جهنم را دارد.


24) انتظار بيجا

گرگى پاره استخوانى بلعيد و در گلويش خزيد. مرغى سر در حلق وى برد تا استخوان را بيرون آورد.سپس از گرگ مطالبه حق الزحمه نمود.
گرگ گفت : چقدر بى حيا هستى ، سرت را در دهان من فرو بردى ، و سالم بيرون آوردى ، اجرت هم مى خواهى !؟


25) انسان مسافر

انسان ، مسافرى است كه در سفر خود شش منزل دارد: سه منزل را پيموده ، و سه منزل ديگر بايد بپيمايد.
اما آن سه منزلى كه پيموده است :
1 صلب پدر: چنانكه خداوند مى فرمايد:
فَليَنظُرِ الاِْنْسانُ مِمَّ خُلِقَ * خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ * يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرائِبِ(20)
انسان بايد بنگرد از چه چيزى خلق شده ، او از آبى جهنده آفريده شد كه از ميان كمر مرد و استخوان سينه زن خارج گرديده است .
2 رحم مادر: هُوَ الَّذى يُصَوِّرُكُم فِى الاَْرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ(21).
اوست خدائى كه شما را در رحمهاى مادران به هر كيفيتى كه بخواهد صورت مى بخشد.
3 دنيا : وَ نُقِرُّ فِى الارحامِ ما نَشاءُ اِلى اَجَلٍ مُسَمىً ثُمَّ نُخرِجُكُم طِفلاً(22).
ما آنچه را بخواهيم تا مدتى معين در رحمها قرار مى دهيم . سپس شما را به صورت نوزادى از رحم خارج مى كنيم و وارد مرحله نوينى از حيات مى شويد.
و اما منازلى كه بايد طى شود:
1 قبر: ثُمَّ اِنَّكُم بَعدَ ذلِكَ لَمَيِّتُونَ(23).
پس از مدتى همه شما خواهيد مرد وقبر اولين منزل از منازل آخرت و آخرين منزل از منازل دنيا است .
2 محشر: وَ حَشَرناهُم فَلَم نُغادِرُ مِنهُم اَحَدا وَ عَرَضُوا عَلى رَبِّكَ صَفّا لَقَدجِئ تُمُونا كَما خَلَقناكُم اَوَّلَ مَرَّةٍ.(24)
ما همه مردم را در محشر گرد مى آوريم ، و احدى از ايشان را بجاى نگذاريم و مردم بر پروردگار به صورت صفى عرضه مى شوند و به آنان گفته مى شود: همانا شما نزد ما آمديد چنانكه نخستين بار شما را آفريديم .
3 بهشت يا جهنم :
فَريقٌ فِى الجَنَّةِ وَ فَريقٌ فِى السَّعيرِ.(25)
بايد توجه داشت اكنون ما در حال پيمودن مسيرى هستيم كه به منزل چهارم منتهى مى شود، و زمان طى اين مسافت ، عمر ما است . روزها به منزله فرسخها، و ساعتها به منزله كيلومترها، و نفسهاى ما به منزله قدمها است .
پس بعضى از مردم با منزل مرگ چند فرسخ فاصله دارند. و براى بعضى ديگر از اين مسير تنها چند كيلومتر بيشتر باقى نمانده ، و بعضى در چند قدمى مرگ هستند.
لذا بايد هوشيار بود و خود را براى اين سفر پر خطر آماده ساخت .

يك امروز است ما را نقد ايام

بر آنهم اعتمادى نيست تا شام


26) دنياى بى ارزش

همى بشنو كه گويد هاتفى دنيا به يك ارزن نمى ارزد

به يكدم عمر اين چندين ، به بر چيدن نمى ارزد

به گل چينان اين گلشن همى گويد چنين هاتف

كه اين گلزار و اين گلشن ، به گل چيدن نمى ارزد

بگو اى باغبان بلبل ننالد زين سپس ديگر

كه كوتاه است عمر گل ، به ناليدن نمى ارزد

مخند اى ترا تا هست فرصت ، فكر خود مى كن

اجل در پى عمر است ، به خنديدن نمى ارزد

مگردان ديده را در سير اين دنياى بى حاصل

بحال خود دمى بنگر كه اين دنيا بيك ديدن نمى ارزد.

لباس دنيوى بيرون كن و پشمينه مى پوش

لباسى را كه بايد كَند، به پوشيدن نمى ارزد

همه شب تابكى اى ديده در خوابى و در غفلت

دمى بيدار شو كاين شب ، به خوابيدن نمى ارزد

نيك و بد هر چه كنى بهر تو خوانى سازند

جز تو بر خوان بد ونيك تو مهمانى نيست

گنه از نفس تو مى آيد وشيطان بد نام

جز تو برنفس بد انديش تو شيطانى نيست


27) اجابت دعاى مورچه

امام كاظم عليه السلام : در عصر سليمان بن داود قحطى سختى شد. مردم از وضع بد خود به سليمان شكايت كردند، و از او تقاضا كردند براى آنان از درگاه الهى باران بخواهد.
سليمان گفت : فردا چون نماز صبح بجاى آورم ، بيرون مى روم و دعا مى كنم . فردا صبح سليمان پس از اداء نماز از شهر بيرون رفت ، و مردم نيز او را براى دعا همراهى كردند.
سليمان در ميان راه مورچه اى را ديد كه دستها را بسوى آسمان بلند كرده و پاها را بر زمين قرار داده و مى گويد: بارخدايا، ما مخلوقى ضعيف از مخلوقات تو هستيم ، و از روزى و رزق تو بى نياز نيستيم . اى خداوند بزرگ ، ما را بواسطه گناهان بنى آدم هلاك مفرما.
چون حضرت سليمان اين دعا را بشنيد، فرمان داد مردم به شهر بر گردند. زيرا بوسيله دعاى مورچه اى باران رحمت حق بر شما نازل خواهد شد. پس برگشتند و در آن سال بقدرى باران آمد كه مانند آن را هرگز نديده بودند.(26)


28) معناى حروف الفباء

شيخ صدوق نقل مى كند: (27) شخصى خدمت پيامبر آمد در حالى كه اميرالمؤ منين در محضر پيامبر بود. از پيامبر پرسيد: حروف تهجى را چه فايده اى است ؟
پيامبر به اميرالمؤ منين فرمودند جواب او را بدهد.
امام على عليه السلام پاسخ داد: هيچ حرفى نيست مگر اينكه نشانه اى از اسماء الهى است . آنگاه به بيان هر يك از حروف الفباء پرداخت كه بر كداميك از اسماء الهى دلالت دارد.
ا - اللّه الذى لااله الا هو الحى القيوم .
ب - باق بعد فناء خلقه .
ت - تواب يقبل التوبة عن عباده .
ث - الثابت الكائن يثبت اللّه الذين آمنوا بالقول الثابت .
ج - جل ثناؤ ه و تقدست اسماؤ ه .
ح - حق حى حليم .
خ - خبير بمايفعله العباد.
د - ديان يوم الدين .
ذ - ذوالجلال والاكرام .
ر - رؤ ف بالعباد.
ز - زين المعبودين .
س - سميع بصير.
ش - شاكر لعباده المؤ منين .
ص - صادق فى وعده و وعيده .
ض - ضار نافع .
ط - طاهر مطهر.
ظ - ظاهر مظهر لا ياته.
ع - عالم بعباده .
غ - غياث المستغيثين .
ف - فالق الحب و النوى .
ق - قادر على جميع خلقه .
ك - الكافى الذى لم يكن له كفوا احد، لم يلد و لم يولد.
ل - لطيف لعباده .
م - مالك الملك .
ن - نور السموات و الارض من نور عرشه .
و - واحد صمد، لم يلد و لم يولد.
ه - هاد لخلقه .
ى - يداللّه باسطة على خلقه .
اميرالمومنين حروف تهجى را به گونه اى ديگر نيز تفسير نموده است .(28)


29) تفسير حروف ابجد

عثمان بن عفان از پيامبر اكرم پرسيد: تفسير حروف ابجد چيست ؟
پيامبر فرمود: (29) تفسير ابجد را بياموزيد، زيرا در آن نكات عجيبى است . واى بر عالمى كه پيوسته با اين حروف سر و كار دارد، و تفسير آنها را نداند. سپس آنها را به اين ترتيب تفسير نمود:
الف - آلاء اللّه ، حرف من اسمائه الف نشانه نعمتهاى الهى و حرفى از نامهاى الهى است .
ب - بهجة اللّه باء اشاره به بهجت خداوند دارد.
ج - جنة اللّه و جمال اللّه و جلال اللّه جيم نشانه جنان و جمال و جلال است .
د - دين اللّه ، دال اشاره به دين خدا يا جزاء الهى است .
ه - ‍ هاوية فويل لمن هوى فى النار هاء نشانه جهنم است ، واى بر كسى كه در آتش دوزخ بيفتد.
و - ويل لاهل النار، واى بر حال اهل دوزخ .
ز - زاوية اللّه فى النار يعنى زواياى جهنم .
ح - حطوط الخطايا عن المستغفرين فى ليلة القدر و مانزل به جبرئيل مع الملئكة الى مطلع الفجر
حاء نشانه ريزش گناهان توبه كنندكان در شب قدر است ، همان شبى كه جبرئيل با فرشتگان تا سپيده دم بر زمين فرود مى آيند.
ط - طوبى لهم و حسن مآب
درخت طوبى از آن استغفار كنندگان است و سر انجام خوشى دارند. طوبى درختى است در بهشت كه شاخه هاى آن از پشت ديوار باغ بهشت پيدا است و ميوه فراوان دارد.
ى - يداللّه فوق خلقه سبحانه و تعالى عما يشركون يا اشاره به قدرت برتر خداوند است .
ك - كلام اللّه لا تبديل لكلمات اللّه و لن تجد من دونه ملتحدا
كاف اشاره به كلام خدا است . كه در كلمات او تبديل و تغييرى نيست ، و پناهى ، جز او نمى يابى .
ل - المام اهل الجنة بينهم فى الزيارة و التحية و السلام و تلاوم اهل النار فيما بينهم
لام اشاره است به ديد و بازديدهاى اهل بهشت از يكديگر و سرزنش دوزخيان بر همديگر.
م - ملك اللّه الذى لا يزول و دوام اللّه الذى لايفنى
ميم نشانه بقاء و دوام سلطنت الهى است .
ن - والنون و القلم و ما يسطرون ، فالقلم قلم من نور و كتاب من نور فى لوح محفوظ يشهده المقربون و كفى بالله شهيدا
نون اشاره است به نون و قلم و آنچه مى نگارند، قلم قلمى از نور است و كتاب نيز كتاب نور است كه در لوحى محفوظ است و فرشتگان مقرب درگاه الهى نزد آن شاهد و حاضرند، و گواهى و شهادت خداوند به تنهائى كافى است .
سعفص وقرشت مانند ابجد، هوز، حطى ، كلمن تمام حروف آن بيان نشده است .
حضرت طبق روايت فرمود:
اماسعفص فالصاد صاع بصاع يعنى الجزاء بالجزاء كماتدين تدان ، ان اللّه لا يريد ظلما للعباد.
صاد - اشاره به اينستكه پاداش در مقابل پاداش است . هر طور تو با ديگران معامله كنى و پاداش آنان را بدهى ، خداوند هم همانطور با تو معامله مى كند و پاداش مى دهد. خداوند به بندگان ستم نخواهد كرد.
و اما قرشت يعنى قرشهم فحشرهم و نشرهم الى يوم القيامة فقضى بينهم بالحق و هم لايظلمون .
قرشت اشاره به آنست كه خداوند مردم را پس از مرگ زنده ، و همه را جمع مى كند و به حساب آنان رسيدگى ، و به حق و عدالت بين آنها قضاوت مى شود، و آنان مورد ظلم و ستم واقع نخواهند شد.


30) فضيلت قم

امام صادق عليه السلام :
بدان مكه حرم خدا، و مدينه حرم رسول خدا محمد مصطفى صلى الله عليه و آله ، و كوفه حرم اميرالمؤ منين على مرتضى عليه السلام است .
بدان كه حرم من و حرم امام زمان قم است .
آگاه باش كه بهشت هشت در دارد كه سه در آن به قم باز مى شود.
در آنجا زنى از فرزندان من مدفون خواهد شد.نام اوفاطمه معصومه دختر موسى بن جعفر است و شيعيان من بواسطه شفاعت او داخل بهشت مى شوند.(30)
قم همواره دارالمؤ منين ، و جايگاه بسيارى از اعلام و اكابر محدثين و علماء نامدار شيعه بوده است . اهل قم از دير باز از شيعيان واقعى اهل بيت عصمت و طهارت بشمار مى آمده اند.
گويند: زمانى حاكمى سنى مذهب به ولايت قم منصوب شد. روزى بزرگان شهر را احضار كرد و خطاب به آنان گفت : شنيده ام شما خلفاء ثلاثه را دشمن مى داريد، و نام ايشان را بر اولاد خود نمى گذاريد. بخدا سوگند، اگر كسى را نزد من نياوريد كه نامش يكى از آنان باشد شما را عقوبت مى كنم .
مردم قم سه روز مهلت خواستند، وسعى وافر بريافتن چنين شخصى نمودند. لكن كسى را نيافتند. ناچار مردى غريب و قبيح و مبتلا به همه امراض را نزد حاكم آوردند. حاكم چون او را بديد، دشنام داد، و با ناراحتى گفت : پس از چند روز چنين شخص زشت و بيمار و معيوبى را آورده ايد !؟
زيركى گفت : اى امير، هر چه مى خواهى بكن . ولى بدان كه در آب و هواى قم ، ابوبكر نامى بهتر از اين پرورش نمى يابد.
اين حكايت در باره شيعيان سبزوار نيز مشهور است (31).


31) عصمت امام

بدان منشاء همه گناهان چهار چيز است كه پنجمى ندارد.
و اين چهار چيز از امام منتفى است . پس امام معصوم مى باشد.
و آن ها عبارتند از:
1 - حرص : امام حريص بر دنيا و ما فيها نيست ، زيرا دنيا زير نگين انگشتر اوست . او خزانه دار و صاحب اختيار مسلمين مى باشد. پس بر چه چيزى حرص ورزد.
2 - حسد: امام حسود نيز نباشد، زيرا انسان نسبت به برتر از خود حسد مى ورزد. در حالى كه امام افضل همه مردم مى باشد. و مافوق نسبت به مادون چگونه حسد برد.
3 - غضب : امام نسبت به هيچيك از امور دنيوى غضبناك نگردد، مگر اينكه غضب او براى خداوند باشد. زيرا خداوند اقامه حدود و اجراء احكام را بر او واجب كرده ، بطورى كه ملامت و محبت كسى او را از اين كار باز ندارد.
4 - شهوت : امام از هواى نفس پيروى نكند و لذات دنيا را بر آخرت ترجيح ندهد، زيرا خداوند آخرت را محبوب امام ساخته ، همانگونه كه دنيا را براى ما محبوب نموده ، يعنى اگر حب دنيا در دل ما جاى گرفته ، در دل امام حب آخرت قرار دارد.
پس امام به آخرت مى نگرد و اشتياق دارد، و ما به دنيا مى نگريم و سرگرم هستيم . آيا تو هرگز كسى را ديده اى كه به خاطر صورت زشتى از سيمائى زيبا بگذرد؟ و طعام لذيدى را به خاطر خوراك تلخى ترك كند؟ و جامه نرمى را به واسطه لباس خشنى دور اندازد؟ و نعمت جاويد پايدار را براى لذت موقت زود گذر از دست بدهد؟ بنابراين امام انگيزه گناه ندارد(32).


32) اصناف مردم در قيامت

شيخ طبرسى (33) در ذيل آيه : يَومَ يُنفَخُ فِى الصُّورِ فَتَاءتُونَ اَفواجا(34) اين حديث را ذكر مى كند. معاذ بن جبل در منزل ابو ايوب انصارى نزديك رسول خدا نشسته بود و گفت : يا رسول اللّه تفسير اين آيه چيست ؟
پيامبر فرمود: معاذ از امر بزرگى پرسيدى ؟ سپس فرمود: خداوند ده صنف از امت مرا به طور جداگانه محشور مى كند و ايشان را از مسلمانان جدا مى كند، و صورتهايشان را تبديل مى نمايد. ماهيت اصلى آنان را آشكار مى سازد.
بعضى از آنها به صورت ميمون ، بعضى به صورت خوك و بعضى به صورت وارونه محشور مى شوند. در حالى كه پاهايشان از بالا و صورتهايشان از پائين است و بر روى صورت كشيده مى شوند. بعضى از ايشان كور، وبرخى كر و لال و لايعقل هستند. جمعى زبانهايشان را مى جوند و از دهانشان خونابه و چركى جارى است كه اهل محشر از ايشان معذب و متنفرند.
بعضى از ايشان دستها و پاهايشان بريده شده است . گروهى بر شاخه هائى از آتش آويزانند. و عده اى بوئى متعفن تر از مردار مى دهند. و بعضى لباسهاى آتشين پوشانيده شده اند.
اما دسته اول كه صورت ميمون دارند، سخن چينان هستند.
دسته دوم كه به شكل خوك در آمده اند، حرام خواران هستند.
دسته سوم كه با صورت بر روى زمين بطور وارونه كشيده مى شوند، ربا خواران مى باشند.
دسته چهارم كه كورند، سلاطين جور و بيداد گران هستند.
دسته پنجم كه كرو لالند كسانى هستند كه به اعمال خود مغرور گشته اند.
دسته ششم كه زبانشان را مى جوند(35) علمائى هستند كه كردارشان با گفتارشان مخالف است .
دسته هفتم كه دست و پا بريده اند، آزاردهندگان همسايه اند.
دسه هشتم كه به شاخه آتش آويخته شده اند، جاسوسان سلاطين جور هستند.
دسته نهم كه بوى تعفن مى دهند كسانى هستند كه از راه غير مشروع شهوترانى كرده اند و خمس و زكات نپرداخته اند.
دسته دهم كه لباسهائى از آتش بر تن دارند، اهل فخر و كبر هستند.


33) نسب پيامبر خاتم تا حضرت آدم

محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه بن خزيمة بن مدركه بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان بن اود بن يسع بن سلامان بن نبت بن حمل بن قيدار بن اسمعيل بن ابراهيم بن تارخ بن تاحور بن شاروح بن اورغو (هود نبى ) بن فالغ بن عامر بن شالح بن ارفحشد بن سام بن نوح بن مالك بن متوشلح بن اخنوخ (ادريس نبى ) بن بارض بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم صلوات اللّه عليهم اجمعين .(36)
ابن عباس روايت مى كند رسول خدا فرمود: هر گاه نسب من به عدنان رسيد توقف كنيد و بالاتر نرويد. شايد اين فرمايش بدان جهت باشد كه تا جد بيستم قطعى و مورد اتفاق مورخين است ، ولى از آن به بعد مورد اختلاف مى باشد. روى عن النبى صلى الله عليه و آله : قال اذا بلغ نسبى الى عدنان فاءمسكوا(37)


34) عاقبت انديشى

زين دار فنا پاى كشيدن خوشتر

پيوند ز اين و آن بريدن خوشتر

دل كردن از انديشه دنيا خالى

در عاقبت كار رسيدن خوشتتر

از صحبت خلق سخت دلتنگ شدم

وز دم چون آينه در زنگ شدم

بس نام نكوى بى مسمى ديدم

از نام نكوى خويش در ننگ شدم

هشدار كه هر ذره حساب است در اينجا

ديوان حساب است و كتاب است در اينجا

حشر است و نشور است و صراط است و قيامت

ميزان ثواب است و عقاب است در اينجا


35) اظهار نياز

مرا هر چند رانى ، ديگر آيم

اگر از پا درآيم ، از سر آيم

گرم از در برانى ، آيم از بام

ورم از بام رانى ، از در آيم

به بهانه گدائى ، به در سرايت آيم

به در سرايت آيم ، به بهانه گدائى

به جز از در گدائى ، بر تو رهى ندارم

بر تو رهى ندارم ، به جز از درگدائى


36) اهدنا الصراط

اى رهنماى گم شدگان ، اهدنا الصراط

وى نور چشم راهروان ، اهدنا الصراط

در دوزخ هوا و هوس مانده ايم زار

گم كرده ايم راه جنان ، اهدنا الصراط

بگذشت عمر در لعب و لهو و بى خودى

شايد تداركى بتوان ، اهدنا الصراط

ره دور و وقت دير و شب تار و صد خطر

مركب ضعيف و جاده نهان ، اهدنا الصراط

غولى زهر طرف ره وا مانده اى زند

آه از صفير راهزنان ، اهدنا الصراط

نى ره به سوى سود و، نه سوى زيان بريم

اى از تو سود و از تو زيان ، اهدنا الصراط

از شارع هوا و هوس ، در نمى رويم

گاهى در اين و گاه در آن ، اهدنا الصراط

رفتند اهل دل همه باكاروان جان

مامانده ايم بى دل و جان ، اهدنا الصراط


37) انعطاف پذيرى

نه آنقدر نرم باش كه بفشارندت ، و نه آنقدر سخت باش كه بشكنندت .


38 معماى رياضى

س : مخرج مشترك كسرهاى نه گانه چيست ؟ يعنى كوچكترين عددى كه بر اعداد يك تاده قابل قسمت باشد و خارج قسمت عدد صحيح باشد كدام است ؟
ج : حاصل ضرب تعداد ماههاى سال در روزهاى ماه ، در روزهاى هفته .
2520= 12*30*7
نصف 1260، ثلث 840، ربع = 630، خمس = 504، سدس = 420
سبع 360، ثمن = 315، تسع = 280 و عشر = 252 مى شود.


39) تقسيم هفده شتر

سه نفر در تقسيم هفده شتر با هم مخاصمه نمودند. سهم يكى نصف ، سهم ديگرى ثلث ، و سهم سومى يك نهم شترها بود و هيچيك راضى به كشتن شتر، يا فروش سهم خود به ديگرى نبود. براى حل مشكل خدمت اميرالمؤ منين آمدند.
حضرت فرمود: آيا راضى مى شويد يك شتر از خودم به آنها اضافه نمايم تا سهام هر كدام متعادل شود؟
گفتند: آرى .
حضرت هيجده شتر را بين آنها تقسيم كرد. به يكى 9 شتر، و به ديگرى 6 شتر، و به سومى 2 شتر داد. و شتر خود را هم بر گردانيد.

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
وعده الهى بر نابودى يهود
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395

وعده الهى بر نابودى يهود

خداوند مى فرمايد : " پاك و منزه است ( خدائى ) كه يك شب ، بنده اش ( محمد ( صلى الله عليه وآله ) ) را از مسجد الحرام به مسجد اقصى سير داد . مسجدى كه مبارك كرديم ( بركت داديم ) پيرامونش را تا از نشانه هاى خود به او بنمايانيم . بدرستى كه او شنوا و بيناست . و به موسى تورات داده و او را هدايت گر بنى اسرائيل كرديم ( كه به آنها بگويد ) تا غير از من سرپرستى نپذيرند . ( بنى اسرائيل ) اى فرزندان كسانى كه آنان را با نوح ( در كشتى ) سوار نموديم ، نوح بنده اى شكرگزار بود " ( بنى اسرائيل / 1 - 8 ) .

" ما در تورات به بنى اسرائيل اعلام نموديم كه شما ( بنى اسرائيل ) در زمين دو بار فساد خواهيد كرد و برترى طلبى و طغيان بزرگى خواهيد نمود " " پس چون زمان وعده ( تحقق ) اولين فساد فرا رسد بندگانى را از ناحيه خود كه توانمند و سخت جنگجويند عليه شما برانگيزيم كه در ميان خانه ها به جستجوى ( شما ) بپردازند و اين وعده اى قطعى و انجام شدنى است " . " سپس پيروزى بر آنان را به شما بازگردانيم و شما را با ثروتها و پسران يارى نمائيم و تعداد شما را بيش از آنان قرار دهيم " . " اگر خوبى كرديد ، خوبى به خود نموده ايد و اگر بدى كرديد به خود بدى نموده ايد و چون وعده ( كيفر طغيان ) بار دوم فرا رسد ، ( مخالفانتان ) چهره هاى شما را غم بار و سياه گردانند و وارد مسجد اقصى گردند همانگونه كه نخستين بار داخل شدند و بر آنچه دست يافتند به كلى نابود كنند . " " ( اگر توبه كنيد ) اميد است كه پروردگارتان بر شما ترحم كند و اگر ( به فساد ) بازگرديد ما نيز ( به كيفر شما ) بازمى گرديم و جهنم را براى كافران زندانى تنگ قرار داديم . " توضيح بخشهائى از آيات فوق چنين است ، در آيه 4 فرمود : " وقضينا إلى بني اسرائيل في الكتاب لتفسدن في الأرض مرتين ولتعلن علواً كبيراً " .


( ما در تورات به بنى اسرائيل اعلام كرديم كه شما در زمين دو بار فساد خواهيد كرد و برترى طلبى و طغيان بزرگى خواهيد نمود ) يعنى ما در توراتى كه بر آنان فرستاديم حكم قطعى كرديم كه شما بزودى از راه راست منحرف شده و دو بار در جامعه فساد و تبهكارى مى كنيد ، همچنانكه بزودى بر ديگران برترى جوئى و طغيان بزرگى خواهيد نمود . " فإذا جاء وعد أولاهما بعثنا عليكم عباداً لنا أولى بأس شديد . . . " يعنى چون وقت مجازات شما بر نخستين فساد و تبهكاريتان رسيد ، بندگانى كه منسوب به ما هستند به سويتان مى فرستيم ، بندگانى با صلابت و سر سخت كه بر سرتان فرود آيند .
" فجاسوا خلال الديار وكان وعداً مفعولا " اين جمله كنايه از سهولت فتح اول فلسطين به دست مسلمانان است ، كه سپاه اسلام به جستجوى خانه به خانه بقاياى دشمنان يهودى خود مى پردازند و اين وعده اى قطعى است . " ثم رددنا لكم الكرة عليهم وأمددناكم بأموال وبنين وجعلناكم أكثر نفيرا " . سپس شما را بر مسلمانانى كه عليه شما برانگيختيم ، پيروز گردانيم و به شما ثروت و فرزندانى عطا كنيم و از ياوران بيشترى برخوردار سازيم تا به كمك شما عليه آنان بستيزند . " إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم وإن أسأتم فلها . . " و آنگاه وضع شما مدتى بدين گونه ادامه مى يابد و چنانچه توبه نموده و به شكرانه نعمت ثروت و اولادى كه به شما بخشيديم ، نيك عمل نموديد به سود خودتان بوده و اگر به بدى و طغيان و خود بزرگ بينى پرداختيد فرجام بد آن ، مربوط به خودتان خواهد بود .


" فإذا جاء وعد الاخرة ليسووءا وجوهكم وليدخلوا المسجد كما دخلوه أول مرة وليتبروا ما علوا تتبيرا " اما شما در آينده نه تنها عمل نيك انجام نمى دهيد بلكه به اعمال بد روى . ما شما را مهلت مى دهيم تا روزى كه وقت مجازات و كيفر شما بر دومين فسادتان فرا رسد ، آنگاه بندگانى از سوى خراسان را كه به مراتب سخت تر از مرحله اول رفتار مى نمايند ، بر شما مسط مى كنيم تا آنچه را از آن بيمناك و گريزانيد بر شما تحميل كنند و چهره هايتان را غبار و افسرده سازند . و فاتحانه وارد مسجد الاقصى گردند ، همانطور كه در زمان تعقيب خانه به خانه شما در مرحله اول ، وارد گرديده و برترى جوئى و فسادگرائى شما را از بين بردند .  " عسى ربكم أن يرحمكم وإن عدتم عدنا وجعلنا جهنم للكافرين حصيرا " شايد پروردگارتان شما را بعد از دومين كيفر با هدايت خويش مورد رحمت قرار دهد و چنانچه بعد از آن دوباره به انحراف و فساد روى آوريد ، ما نيز مجازات شما را آغاز مى كنيم و شما را در تنگناى دنيوى قرار داده و در آخرت دوزخ را زنان و حصار شما گردانيم .


نخستين نتيجه اى كه از آيات مذكور گرفته مى شود آن است كه تاريخ يهود بعد از  حضرت موسى در ايجاد فتنه و فساد در جامعه خلاصه مى شود ، تا آنگاه كه مجازاتشان فرا رسد و خداوند افرادى را برانگيزد كه به سهولت بر آنان چيره شوند . سپس خداوند بنا بر حكمت و مصلحت خود ، يهوديان را بر آنان پيروز گرداند ، و به آنها مال و اولاد فراوان دهد و يارى كنندگان آنها را در دنيا فزونى بخشد . اما يهوديان نه تنها از اين اموال و ياران در جهت صلاح استفاده نمى كنند بلكه براى بار دوم در زمين به فساد و فتنه روى مى آورند ، البته اين بار علاوه بر فساد ، گرفتار خوى تكبر و
برترى طلبى شده و خود را بسيار بهتر و برتر از ساير مردم جهان مى پندارند . و زمانى كه لحظه كيفرشان فرا رسد خداوند بار ديگر آن قوم را بر يهود چيره ساخته ، و مجازات شديدترى را در سه مرحله بر آنها فرو مى فرستد .  نتيجه دوم اين كه ، گروهى كه خداوند بار اول بر ضد يهوديان برمى انگيزد ، بهآسانى بر آنها چيره مى شوند ، آنگاه داخل مسجد الاقصى شده و به تعقيب خانه به خانه يهوديان مى پردازند ، و نيروى نظامى آنها را متلاشى مى كنند . آنگاه خداوند براى بار دوم آنها را به سراغ يهوديان مى فرستد و با وجود غلبه يهوديان بر آنها و زيادى ياران و هوادارانشان ، ضربات شديدترى را در سه نوبت ازمسلمانان دريافت مى كنند ، كه در اولين نوبت ، چهره هاى پليد آنان را آشكار و آنهارا رسوا ساخته و همانند نبرد سابق ، فاتحانه وارد مسجد الاقصى مى شوند . و سپس خوى تكبر و برترى جوئى آنان را ، درهم مى شكنند . اين نكته را از نظر ادبياتزبان عرب از حرف " لام " در سه جمله " ليسوؤا وجوهكم " و " ليدخلوا المسجد . . . . و ليتبروا " مى توان فهميد .


حال ، سؤال اساسى كه مفسران مطرح مى كنند اين است كه آيا اين دو نوع فساد كه در يكى از آنها حس خودخواهى وجود دارد ، تمام شده و آن دو كيفر وعده داده شده بر آنان به وقوع پيوسته يا هنوز چنين حوادثى رخ نداده است ؟ برخى از مفسران بر اين عقيده اند كه اين دو پيش بينى ، عملى شده است ، بدين ترتيب كه كيفرِ فتنه و فسادِ اول به دست " بخت النصر " و مجازاتِ دوم بدست " تيتوس " رومى عملى شده و بعضى ديگر معتقدند كه هنوز آن دو كيفر رخ نداده است . اما نظريه درست اين است كه : اولين كيفر در برابر نخستين فساد ، در صدر اسلام ، بدست مسلمانان انجام گرفت ، اما وقتى مسلمانان از اسلام فاصله گرفتند ، خداوند يهوديان را بر آنان چيره ساخت ، و يهوديان بار ديگر در زمين فساد و طغيان نمودند و هرگاه كه مسلمانان دوباره به اسلام روى آورند زمانِ كيفر دوم فرا رسيده و به دست آنان انجام خواهد شد .
بر اساس همين تفسير ، از امامان معصوم ( عليهم السلام ) رواياتى رسيده و قومى كه خداوند در مرحله دوم عليه يهوديان برمى انگيزد ، به حضرت مهدى ( عليه السلام ) و ياران او تطبيق شده است . اين افراد ، اهل قم بوده و خداوند آنها را قبل از ظهور حضرت برمى انگيزد . در تفسير عيّاشى از امام باقر ( عليه السلام ) روايت شده كه حضرت بعد از آنكه آيه شريفه " بعثنا عليكم عباداً لنا أولى بأس شديد " را قرائت نمود ، فرمود : " مراد از اين آيه حضرت قائم ( عليه السلام ) و ياران اويند كه نيرومند و باصلابت اند " .


و در تفسير نور الثقلين از امام صادق ( عليه السلام ) نقل شده كه حضرت در تفسير همين آيه شريفه فرمود :" خداوند قومى را قبل از خروج حضرت قائم ، برانگيزد كه به قاتلى از قاتلان آل محمد ( صلى الله عليه وآله ) دست نيابند ، مگر اينكه او را به هلاكت رسانند . " و از امام صادق ( عليه السلام ) روايت شده كه وقتى آن حضرت اين آيه را قرائت فرمود ، عرض كرديم " فدايت گرديم آنها چه كسانى هستند ؟ امام سه بار فرمودند : بخدا سوگند اهل قم هستند . " ( بحار : 60 / 216 ) اين سه روايت از نظر مفهوم يكسان بوده و تعارضى بين آنها نيست ، چرا كه اهل قم يعنى شيعيان ايران . روايت شده كه آنها با حضرت قيام كرده و ياريش خواهند كرد . به نظر مى رسد كه مقاومت يهوديان در مقابل پيروان حضرت در چند نوبت انجام مى گيرد ، تا آنكه امام مهدى ( عليه السلام ) ظهور كند و نابودى نهائى يهوديان به رهبرى وى و به دست با كفايت او ( ارواحنا فداه ) تحقق يابد . از جمله مطالبى كه دلالت دارد دومين كيفرِ يهوديان بدست مسلمانان انجام خواهد گرفت ، اين است كه قومى كه خداوند در هر دو مرحله عليه يهوديان برمى انگيزد ، يك امت بوده و صفاتى كه براى آنان ياد شده و ويژگيهاىِ جنگِ آنان با
يهود جز بر مسلمانان تطبيق نمى كند . پس پادشاهان مصر ، بابل ، يونان ، ايران ، روم و ديگران كه در طول تاريخ بر يهوديان تسلط يافتند ، هيچكدام با صفت " عباداً لنا "( بندگان ما ) كه در قرآن آمده ، سازگارى ندارند ، وانگهى بعد از كيفر اول يهوديان بر هيچيك از آنان چيره نگشتند . در حالى كه پس از مجازات اول يهوديان در صدر اسلام ، بار ديگر يهوديان بر مسلمانان غلبه كردند ، و خداوند آنها را با اموال و فرزندان يارى كرد ، و طرفداران آنها را نيز با حمايت ابرقدرت ها بيش از ما قرار داد .
اينك آنها هستند كه در زمين فساد نموده ، و بر ما و ساير ملت ها ، برترى طلبى مى كنند و اين مجاهدان و كفر ستيزان اسلام هستند كه ضربات خود را بر پيكر آنها وارد ساخته و چهره آنان را در غم و اندوه فرو مى برند . با بررسى تاريخ يهود بعد از حضرت موسى ( عليه السلام ) روشن مى گردد كه فتنه گرى و فسادانگيزى در گذشته و حالِ يهود وجود داشته ، اما برترى وعده داده شده آنها تنها در زمان ما بوجود آمده است و البته كيفرِ موعود خداوند نيز در پى آن خواهد آمد . اين مطلب براى تمام كسانى كه از تاريخ يهود آگاهى دارند ، كاملا واضح و آشكاراست .

 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نقش ترك ها در دوران ظهور
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395

نقش ترك ها در دوران ظهور


به نظر مى رسد منظور از ترك ها در رواياتِ جنبش خجسته ظهور حضرت ، روس ها و ملت هاى اروپاى شرقى اطراف آنانند ، آنها گرچه مسيحى و از لحاظ تاريخى از ملتهاى مستعمره امپراطورى روم بشمار مى روند ، بطوريكه مدعى وراثت آنها نيز شده اند ، و شاهان خود را مانند آلمان ها و ديگران ، قيصر ( سزار ) ناميده اند اما اولا : از قبيله هاى مناطق گوناگون شرق و از نژاد آسيا - اروپا هستند كه در روايات و تاريخ " قبيله ها و ملتهاى ترك " ناميده شده اند ، و اين نام علاوه بر تركهاى تركيه و ايران ، شامل قبيله هاى تاتار ، مغول ، بلغارستان ، روسيه و غير آنان نيز مى گردد . ثانياً : مسيحيت ، در بين آنها اصيل نبوده و بعدها به آن مناطق وارد شده و بصورت يك لايه سطحى درآمده و وضعى بدتر از ملت هاى اروپاى غربى مادى گرا و شرك آميز يافته است و شايد به همين دليل بود كه تسليم نظريه الحادى كمونيسم شده و در برابر نفوذ آن ، مقاومت نكردند . ثالثاً : اگر چه برخى رواياتِ مربوط به جنبش تركان عليه مسلمانان ، بر يورش ترك هاى مغول به سرزمين ما در قرن هفتم هجرى منطبق است . اما برخى روايات ، بيانگر جنبش آنان در حوادث ظهور حضرت مهدى ( عليه السلام ) است . و بيانگر همكارى  آنها با روميان عليه ما و اختلافشان با يكديگر است و اين ماجرا جز بر روسها منطبق نيست ، و اگر ماجراى ظهور به درازا كشيده شود ، بر وارثان دولت روس از اقوامىكه ريشه و تبار تركى دارند منطبق است .


اينك به چند نمونه از اين روايات كه نقش آنان را بيان مى كند ، توجه كنيد : الف : روايات مربوط به آخرين فتنه اى كه بدست آنها و روميان عليه مسلمانان بپا مى شود و شرح آن قبلا گذشت و آنرا جز بر هجوم غربى ها و روس ها به سرزمين هاى اسلامى در اوايل اين قرن ، نمى توان تفسير كرد ، فتنه اى كه پيوسته ادامه خواهد داشت تا خداوند آن را با حركت زمينه ساز ظهور حضرت ، و سپس با ظهور مبارك او برطرف مى سازد .
ب : روايات مربوط به جنگ سفيانى با ترك ها نيز از جمله اين روايات است . من ، روايتى كه دلالت بر جنگ سفيانى با ترك ها ، در دمشق يا اطراف آن داشته باشد ، نيافتم ، اما روايات بسيارى به دست ما رسيده كه حاكى از درگيرى بزرگ سفيانى با آنان در قرقيسيا ، واقع در مرز سوريه ، عراق و تركيه است و علت آندرگيرى ، كشمكشى ست كه بر سر گنجى كه در مجراى نهر فرات و يا نزديك آن كشف مى شود .
بعلاوه ، شايد مراد از ترك ها ، در اين نبرد ، ترك هاى تركيه باشند نه روسها ، ممكن است روسيه در جنگ با ترك ها بطور نهانى با سفيانى بوده و از او پشتيبانى كند كه در حوادث مربوط به سرزمين شام وحركت سفيانى به ذكر آن خواهيم پرداخت . انشاء الله

ج : روايات مربوط به انقلاب آذربايجان در روياروئى با ترك ها است . از امام صادق ( عليه السلام ) روايت شده كه فرمود :   " آذربايجان براى ما لازم است ، چيزى در مقابل آن ياراى مقاومت ندارد وچون انقلاب گر ماقيام كند به سوى او بشتابيد ، اگر چه با چهار دست و پا رفتن روى برف باشد " ( غيبت نعمانى ص 170 ) ممكن است از قول امام صادق ( عليه السلام ) كه فرمود " ناگزير از آذربايجان بوده و چيزى در مقابل آن ايستادگى نمى كند " چنين استفاده شود كه منظور جنبشى است هدايت گر كه در آذربايجان و يا توسط اهالى آن بپا خواهد شد كه بايد پس از آن ، منتظر نشانه هاىظهور بود . اما از روايت زير فهميده مى شود كه ممكن است اين ماجرا در روياروئى با روسها باشد : از پيامبر ( صلى الله عليه وآله ) نقل شده كه فرمودند :" دو خروج از طرف ترك ها رخ دهد كه در يكى آذربايجان ويران و در ديگرى كه در جزيره واقع شود .


عروسان حجله نشين ، به وحشت افتند ، در آن هنگام خداوند ، مسلمانان را يارى نمايد . قربانى بزرگ خدادر ميان آنان خواهد بود " ( الملاحم والفتن ص 32 ) اگر اين روايت را به تنهايى مورد بررسى قرار دهيم ، مى توان گفت كه شايد اين روايت مربوط به هجوم تركان مغول به سرزمينهاى اسلامى باشد ، كه در نخستين مرحله آن ، وقتى به آذربايجان رسيدند ، آن را ويران ساختند ، و سپس در فرات مسلمانان بر آنها پيروز گشتند و در چشمه جالوت و ساير اماكن ، قربانى بزرگى در بين آنان بود . اما اگر اين روايت را كنار روايت پيشين قرار دهيم ، احتمال دارد كه منظور از ترك ها ، روس ها باشند و نخستين هجوم آنها اشغال آذربايجان قبل و بعد از جنگ جهانى دوم باشد و هجوم دوم ، هجوم به طرف " جزيره " است كه نام مكانى در حد فاصل بين عراق و سوريه نزديك منطقه قرقيسيا است . هجوم آنان به آن منطقه هنگام خروج سفيانى است و مفهوم پيروز شدن مسلمانان در آن درگيرى پيروزى غير مستقيمى است كه با هلاكت دشمنان اسلام به دست خواهد آمد . در منطقه درگيرى قرقيسيا درفش و پرچم هدايت گرى يا پرچمى كه پيروزى مسلمانان را به همراه داشته باشد وجود ندارد و بشارت پيامبر و امامان ( عليهم السلام ) ، بدين جهت است كه در اين كارزار ، ستمگران با شمشيرهاى يكديگر به هلاكت مى رسند .

 

د : روايات مربوط به فرود ترك ها در منطقه " جزيره " و " فرات " است كه احتمالا مراد از ترك ها ، روس ها هستند ، زيرا فرود آنها همزمان با فرود روميان در منطقه رمله فلسطين و سواحل آن است . قبلا اشاره كرديم كه قرقيسيا منطقه اى در نزديكى " جزيره " است كه به " ديار بكر " و " جزيره ربيعه " معروف است ، و مفهوم كلمه " جزيره " كه در كتاب هاى تاريخى بيان شده ، همين نقطه است ، نه جزيرة العرب يا جزيره اى ديگر .
اين حادثه منافاتى با فرود تركان مغول در جزيره فرات در قرن هفتم هجرى ندارد ، كه برخى آن را از جمله نشانه هاى ظهور حضرت به حساب آورده اند ، زيرا نشانه ظهور ، فرود و سپس نبرد آنان با سفيانى در منطقه قرقيسيا خواهد بود . روايات آشوب گرى تركانِ مغول و هجوم آنان به سرزمين هاى اسلامى در زمره رواياتِ مربوط به حوادث و پيش بينى ها و معجزات نبى اكرم ( صلى الله عليه وآله ) است كه مسلمانان از آن آگاه بوده و در صدر اسلام نقل مى كردند . در زمان حمله مغول ها و پس از آن ، اين روايات بر سر زبانها افتاد ، رواياتى كه فرو نشستن آشوب آنان و پيروزى مسلمانان را نيز نويد مى داد . بدون آنكه اشاره اى به ظهور حضرت مهدى ( عليه السلام ) داشته باشد . اينك به نمونه اى از روايات مربوط به حمله مغول ها توجه كنيد :از حضرت على ( عليه السلام ) نقل شده كه فرمود : " گويا ، قومى را مى بينم كه چهره هايشان همچون سپرهاى چكش خورده است ، لباسهاى حرير و ديبا پوشيده و اسبهاى اصيل را يدك مى كشند ، كشتار آنچنان زياد است كه مجروحان از روى بدن كشتگان عبور كنند ، در آن كارزار تعداد فراريان از اسيرا كمترند .
يكى از ياران عرض كرد : اى امير مؤمنان ! از علم غيب سخن مى گوئى ؟ حضرت خنديد و به آن مرد كه از قبيله بنى كلب بود فرمود : اى برادر كلبى اين علم غيب نيست ، اين دانشى است كه از صاحب دانش( رسول الله ) آموخته ام زيرا علم غيب تنها علم رستاخيز است و آنچه خداوند در اين آيه برشمرده ، آنجا كه مى فرمايد : " اين خداوند است كه به زمان رستاخيز آگاهست و هم اوست كه باران را فرو فرستاده ، و ازآنچه درون رحم هاست خبر دارد و هيچ كس نمى داند كه پيمانه عمرش در كجا لبريز خواهد شد . . " (  سوره لقمان آيه 34 )
خدا از آنچه درون رحم است ، پسر يا دختر ، زشت يا زيبا ، بخشنده يا بخيل ، نيك بخت يا بدبخت باخبر است ، او مى داند چه كسى هيزم آتش دوزخ و چه كسى در بهشت ، همنشين پيامبران است ، بنابراين علم غيبى كه جز خدا كسى از آن آگاه نيست همين است ، و غير از آنچه گفته شد ، علمى است كه خداوند به پيامبرش آموخت و پيامبر مرا بر آن آگاه ساخت و در حق من دعا فرمود ، تا خدا آن را در دل من جايگزين و درونم را از آن سرشار سازد " (  نهج البلاغه خطبه 128 )

ه‍ : دسته ديگر ، روايات مربوط به جنگ حضرت مهدى ( عليه السلام ) با ترك ها است ، از امام صادق ( عليه السلام ) روايت شده كه فرمود : " نخستين سپاهى كه حضرت مهدى تدارك مى بيند به سوى ترك ها گسيل مى دارد و پس از شكست و به اسارت درآوردن آنها و به غنيمت گرفتن اموالشان راهى شام گرديده و آنجا را فتح مى نمايد "  منظور امام صادق ( عليه السلام ) ، اولين لشكرى است كه حضرت آن را مجهّز و اعزام مى كند و خودش در آن شركت ندارد . در برخى روايات آمده كه حضرت پس از ورود به عراق و پس از چند جنگ جهت آزادى عراق و حجاز ، سپاه خود را به طرف تركها اعزام مى كند .


احتمالا مراد از ترك ها در اين روايت ، ترك هاى تركيه باشند اما اين احتمال هم هست كه منظور روس ها باشند كه سفيانى ، در نبرد قرقيسيا با آنان وارد جنگ مى شود و هيچيك بر ديگرى غلبه نمى يابد تا اينكه نابودى آنان توسط حضرت مهدى ( عليه السلام ) صورت پذيرد . و : دسته اى ديگر از اين احاديث ، رواياتى است كه ويرانى سرزمين ترك ها را در اثر صاعقه و زلزله مى داند و شايد منظور ، جنگ افزارهايى مثل موشك باشد كه ويران گرى آن مانند صاعقه و زلزله است . ظاهراً اين حادثه ، در پى نبرد آنان با حضرت مهدى ( عليه السلام ) است كه ويرانى گسترده اى در پى خواهد داشت ، بطورى كه به نابودى و محو قدرت و شوكت آنان مى انجامد ، زيرا در روايات ظهور ، پس از اين حادثه ، ديگر يادى از ترك ها به ميان نمى آيد ، فقط بعد از دومين خروج آنان اين عبارت آمده " فلا ترك بعدها " يعنى ديگر از قدرت ترك ها اثرى بر جاى نخواهد ماند . از اين رو احتمال فراوان دارد كه آنان همان روسها باشند ، زيرا در روايات مربوط به ظهور چنين گفته اى در مورد هيچ ملت مسلمانى نيامده است .

 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نقش يهوديان در دوران ظهور
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395

نقش يهوديان در دوران ظهور


اگر به جز آيات ابتداى سوره " بنى اسرائيل " چيز ديگرى پيرامون نقش يهوديان در آخر الزمان و عصر ظهور در اختيار نداشتيم ، همان آيات براى ما كافى بود ، زيرا اين آيات در عين كوتاهى ، بسيار رسا و گويا بوده و خلاصه اى از تاريخ را بيان كرده و به شكل معجزه آسا و با دقت تمام ، آينده را روشن ساخته است . در حالى كه علاوه بر اين آيه ها و آيات ديگر ، روايات بسيارى وجود دارد كه بعضى مربوط به تفسير آيات ، و برخى ديگر پيرامون وضع يهوديان در عصر ظهور حضرت مهدى ( عليه السلام ) است . ما پس از تفسير آيات به بيان آنها نيز خواهيم پرداخت .


وعده الهى بر نابودى يهود

خداوند مى فرمايد : " پاك و منزه است ( خدائى ) كه يك شب ، بنده اش ( محمد ( صلى الله عليه وآله ) ) را از مسجد الحرام به مسجد اقصى سير داد . مسجدى كه مبارك كرديم ( بركت داديم ) پيرامونش را تا از نشانه هاى خود به او بنمايانيم . بدرستى كه او شنوا و بيناست . و به موسى تورات داده و او را هدايت گر بنى اسرائيل كرديم ( كه به آنها بگويد ) تا غير از من سرپرستى نپذيرند . ( بنى اسرائيل ) اى فرزندان كسانى كه آنان را با نوح ( در كشتى ) سوار نموديم ، نوح بنده اى شكرگزار بود " ( بنى اسرائيل / 1 - 8 ) .

" ما در تورات به بنى اسرائيل اعلام نموديم كه شما ( بنى اسرائيل ) در زمين دو بار فساد خواهيد كرد و برترى طلبى و طغيان بزرگى خواهيد نمود " " پس چون زمان وعده ( تحقق ) اولين فساد فرا رسد بندگانى را از ناحيه خود كه توانمند و سخت جنگجويند عليه شما برانگيزيم كه در ميان خانه ها به جستجوى ( شما ) بپردازند و اين وعده اى قطعى و انجام شدنى است " . " سپس پيروزى بر آنان را به شما بازگردانيم و شما را با ثروتها و پسران يارى نمائيم و تعداد شما را بيش از آنان قرار دهيم " . " اگر خوبى كرديد ، خوبى به خود نموده ايد و اگر بدى كرديد به خود بدى نموده ايد و چون وعده ( كيفر طغيان ) بار دوم فرا رسد ، ( مخالفانتان ) چهره هاى شما را غم بار و سياه گردانند و وارد مسجد اقصى گردند همانگونه كه نخستين بار داخل شدند و بر آنچه دست يافتند به كلى نابود كنند . " " ( اگر توبه كنيد ) اميد است كه پروردگارتان بر شما ترحم كند و اگر ( به فساد ) بازگرديد ما نيز ( به كيفر شما ) بازمى گرديم و جهنم را براى كافران زندانى تنگ قرار داديم . " توضيح بخشهائى از آيات فوق چنين است ، در آيه 4 فرمود : " وقضينا إلى بني اسرائيل في الكتاب لتفسدن في الأرض مرتين ولتعلن علواً كبيراً " .


( ما در تورات به بنى اسرائيل اعلام كرديم كه شما در زمين دو بار فساد خواهيد كرد و برترى طلبى و طغيان بزرگى خواهيد نمود ) يعنى ما در توراتى كه بر آنان فرستاديم حكم قطعى كرديم كه شما بزودى از راه راست منحرف شده و دو بار در جامعه فساد و تبهكارى مى كنيد ، همچنانكه بزودى بر ديگران برترى جوئى و طغيان بزرگى خواهيد نمود . " فإذا جاء وعد أولاهما بعثنا عليكم عباداً لنا أولى بأس شديد . . . " يعنى چون وقت مجازات شما بر نخستين فساد و تبهكاريتان رسيد ، بندگانى كه منسوب به ما هستند به سويتان مى فرستيم ، بندگانى با صلابت و سر سخت كه بر سرتان فرود آيند .
" فجاسوا خلال الديار وكان وعداً مفعولا " اين جمله كنايه از سهولت فتح اول فلسطين به دست مسلمانان است ، كه سپاه اسلام به جستجوى خانه به خانه بقاياى دشمنان يهودى خود مى پردازند و اين وعده اى قطعى است . " ثم رددنا لكم الكرة عليهم وأمددناكم بأموال وبنين وجعلناكم أكثر نفيرا " . سپس شما را بر مسلمانانى كه عليه شما برانگيختيم ، پيروز گردانيم و به شما ثروت و فرزندانى عطا كنيم و از ياوران بيشترى برخوردار سازيم تا به كمك شما عليه آنان بستيزند . " إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم وإن أسأتم فلها . . " و آنگاه وضع شما مدتى بدين گونه ادامه مى يابد و چنانچه توبه نموده و به شكرانه نعمت ثروت و اولادى كه به شما بخشيديم ، نيك عمل نموديد به سود خودتان بوده و اگر به بدى و طغيان و خود بزرگ بينى پرداختيد فرجام بد آن ، مربوط به خودتان خواهد بود .


" فإذا جاء وعد الاخرة ليسووءا وجوهكم وليدخلوا المسجد كما دخلوه أول مرة وليتبروا ما علوا تتبيرا " اما شما در آينده نه تنها عمل نيك انجام نمى دهيد بلكه به اعمال بد روى . ما شما را مهلت مى دهيم تا روزى كه وقت مجازات و كيفر شما بر دومين فسادتان فرا رسد ، آنگاه بندگانى از سوى خراسان را كه به مراتب سخت تر از مرحله اول رفتار مى نمايند ، بر شما مسط مى كنيم تا آنچه را از آن بيمناك و گريزانيد بر شما تحميل كنند و چهره هايتان را غبار و افسرده سازند . و فاتحانه وارد مسجد الاقصى گردند ، همانطور كه در زمان تعقيب خانه به خانه شما در مرحله اول ، وارد گرديده و برترى جوئى و فسادگرائى شما را از بين بردند .  " عسى ربكم أن يرحمكم وإن عدتم عدنا وجعلنا جهنم للكافرين حصيرا " شايد پروردگارتان شما را بعد از دومين كيفر با هدايت خويش مورد رحمت قرار دهد و چنانچه بعد از آن دوباره به انحراف و فساد روى آوريد ، ما نيز مجازات شما را آغاز مى كنيم و شما را در تنگناى دنيوى قرار داده و در آخرت دوزخ را زنان و حصار شما گردانيم .


نخستين نتيجه اى كه از آيات مذكور گرفته مى شود آن است كه تاريخ يهود بعد از  حضرت موسى در ايجاد فتنه و فساد در جامعه خلاصه مى شود ، تا آنگاه كه مجازاتشان فرا رسد و خداوند افرادى را برانگيزد كه به سهولت بر آنان چيره شوند . سپس خداوند بنا بر حكمت و مصلحت خود ، يهوديان را بر آنان پيروز گرداند ، و به آنها مال و اولاد فراوان دهد و يارى كنندگان آنها را در دنيا فزونى بخشد . اما يهوديان نه تنها از اين اموال و ياران در جهت صلاح استفاده نمى كنند بلكه براى بار دوم در زمين به فساد و فتنه روى مى آورند ، البته اين بار علاوه بر فساد ، گرفتار خوى تكبر و
برترى طلبى شده و خود را بسيار بهتر و برتر از ساير مردم جهان مى پندارند . و زمانى كه لحظه كيفرشان فرا رسد خداوند بار ديگر آن قوم را بر يهود چيره ساخته ، و مجازات شديدترى را در سه مرحله بر آنها فرو مى فرستد .  نتيجه دوم اين كه ، گروهى كه خداوند بار اول بر ضد يهوديان برمى انگيزد ، بهآسانى بر آنها چيره مى شوند ، آنگاه داخل مسجد الاقصى شده و به تعقيب خانه به خانه يهوديان مى پردازند ، و نيروى نظامى آنها را متلاشى مى كنند . آنگاه خداوند براى بار دوم آنها را به سراغ يهوديان مى فرستد و با وجود غلبه يهوديان بر آنها و زيادى ياران و هوادارانشان ، ضربات شديدترى را در سه نوبت ازمسلمانان دريافت مى كنند ، كه در اولين نوبت ، چهره هاى پليد آنان را آشكار و آنهارا رسوا ساخته و همانند نبرد سابق ، فاتحانه وارد مسجد الاقصى مى شوند . و سپس خوى تكبر و برترى جوئى آنان را ، درهم مى شكنند . اين نكته را از نظر ادبياتزبان عرب از حرف " لام " در سه جمله " ليسوؤا وجوهكم " و " ليدخلوا المسجد . . . . و ليتبروا " مى توان فهميد .


حال ، سؤال اساسى كه مفسران مطرح مى كنند اين است كه آيا اين دو نوع فساد كه در يكى از آنها حس خودخواهى وجود دارد ، تمام شده و آن دو كيفر وعده داده شده بر آنان به وقوع پيوسته يا هنوز چنين حوادثى رخ نداده است ؟ برخى از مفسران بر اين عقيده اند كه اين دو پيش بينى ، عملى شده است ، بدين ترتيب كه كيفرِ فتنه و فسادِ اول به دست " بخت النصر " و مجازاتِ دوم بدست " تيتوس " رومى عملى شده و بعضى ديگر معتقدند كه هنوز آن دو كيفر رخ نداده است . اما نظريه درست اين است كه : اولين كيفر در برابر نخستين فساد ، در صدر اسلام ، بدست مسلمانان انجام گرفت ، اما وقتى مسلمانان از اسلام فاصله گرفتند ، خداوند يهوديان را بر آنان چيره ساخت ، و يهوديان بار ديگر در زمين فساد و طغيان نمودند و هرگاه كه مسلمانان دوباره به اسلام روى آورند زمانِ كيفر دوم فرا رسيده و به دست آنان انجام خواهد شد .
بر اساس همين تفسير ، از امامان معصوم ( عليهم السلام ) رواياتى رسيده و قومى كه خداوند در مرحله دوم عليه يهوديان برمى انگيزد ، به حضرت مهدى ( عليه السلام ) و ياران او تطبيق شده است . اين افراد ، اهل قم بوده و خداوند آنها را قبل از ظهور حضرت برمى انگيزد . در تفسير عيّاشى از امام باقر ( عليه السلام ) روايت شده كه حضرت بعد از آنكه آيه شريفه " بعثنا عليكم عباداً لنا أولى بأس شديد " را قرائت نمود ، فرمود : " مراد از اين آيه حضرت قائم ( عليه السلام ) و ياران اويند كه نيرومند و باصلابت اند " .


و در تفسير نور الثقلين از امام صادق ( عليه السلام ) نقل شده كه حضرت در تفسير همين آيه شريفه فرمود :" خداوند قومى را قبل از خروج حضرت قائم ، برانگيزد كه به قاتلى از قاتلان آل محمد ( صلى الله عليه وآله ) دست نيابند ، مگر اينكه او را به هلاكت رسانند . " و از امام صادق ( عليه السلام ) روايت شده كه وقتى آن حضرت اين آيه را قرائت فرمود ، عرض كرديم " فدايت گرديم آنها چه كسانى هستند ؟ امام سه بار فرمودند : بخدا سوگند اهل قم هستند . " ( بحار : 60 / 216 ) اين سه روايت از نظر مفهوم يكسان بوده و تعارضى بين آنها نيست ، چرا كه اهل قم يعنى شيعيان ايران . روايت شده كه آنها با حضرت قيام كرده و ياريش خواهند كرد . به نظر مى رسد كه مقاومت يهوديان در مقابل پيروان حضرت در چند نوبت انجام مى گيرد ، تا آنكه امام مهدى ( عليه السلام ) ظهور كند و نابودى نهائى يهوديان به رهبرى وى و به دست با كفايت او ( ارواحنا فداه ) تحقق يابد . از جمله مطالبى كه دلالت دارد دومين كيفرِ يهوديان بدست مسلمانان انجام خواهد گرفت ، اين است كه قومى كه خداوند در هر دو مرحله عليه يهوديان برمى انگيزد ، يك امت بوده و صفاتى كه براى آنان ياد شده و ويژگيهاىِ جنگِ آنان با
يهود جز بر مسلمانان تطبيق نمى كند . پس پادشاهان مصر ، بابل ، يونان ، ايران ، روم و ديگران كه در طول تاريخ بر يهوديان تسلط يافتند ، هيچكدام با صفت " عباداً لنا "( بندگان ما ) كه در قرآن آمده ، سازگارى ندارند ، وانگهى بعد از كيفر اول يهوديان بر هيچيك از آنان چيره نگشتند . در حالى كه پس از مجازات اول يهوديان در صدر اسلام ، بار ديگر يهوديان بر مسلمانان غلبه كردند ، و خداوند آنها را با اموال و فرزندان يارى كرد ، و طرفداران آنها را نيز با حمايت ابرقدرت ها بيش از ما قرار داد .
اينك آنها هستند كه در زمين فساد نموده ، و بر ما و ساير ملت ها ، برترى طلبى مى كنند و اين مجاهدان و كفر ستيزان اسلام هستند كه ضربات خود را بر پيكر آنها وارد ساخته و چهره آنان را در غم و اندوه فرو مى برند . با بررسى تاريخ يهود بعد از حضرت موسى ( عليه السلام ) روشن مى گردد كه فتنه گرى و فسادانگيزى در گذشته و حالِ يهود وجود داشته ، اما برترى وعده داده شده آنها تنها در زمان ما بوجود آمده است و البته كيفرِ موعود خداوند نيز در پى آن خواهد آمد . اين مطلب براى تمام كسانى كه از تاريخ يهود آگاهى دارند ، كاملا واضح و آشكاراست .

 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نقش رومى ها در دوران ظهور
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395

نقش رومى ها در دوران ظهور منظور از روم در احاديث مربوط به آخر الزمان و ظهور حضرت مهدى ( عليه السلام ) ، ملت هاى اروپا و به دنبال آن آمريكاست ، چرا كه آمريكائى ها همان فرزندان و وارثان امپراطورى تاريخى روميانند كه در چند قرن اخير بدانجا مهاجرت كرده اند . ممكن است گفته شود ، روميانى كه خداوند در سوره روم از آنان سخن گفته و پيامبر ( صلى الله عليه وآله ) و پس از او مسلمانان با آنها پيكار نمودند ، غير از اروپائيان امروزيند ، چرا كه روميان آن زمان همان بيزانس ها بودند كه پايتختشان ابتدا شهر " رم " در ايتاليا و سپس شهر قسطنطنيه بود ، تا آنكه مسلمانان حدود 500 سال پيش آن را فتح و به " اسلام بول " تغيير نام دادند كه مردم آن را استانبول تلفظ مى نمايند . در پاسخ اين سخن بايد گفت : درست است كه روميان هنگام نزول قرآن و صدور احاديث همان طرفداران امپراطورى معروف روم يا بيزانس بودند . اما اروپائيان امروز ، ملت و نژادى غير از آنها نبوده و نيستند . بلكه مى توان گفت كه اينها تداوم بخش همان خطوط سياسى و فرهنگى وجزئى از آن امپراطورى سابقند .ملت هاى فرانسه ، بريتانيا ، آلمان و چند كشور ديگر ، از لحاظ فرهنگ ، سياست و دين ، از اجزاء حقيقى امپراطورى روم به حساب مى آيند به خصوص كه اين كشورها در آن زمان از مستعمرات امپراطورى روم شمرده مى شدند .سرداران بيزانس و روم كه دو هزار سال در رم و قسطنطنيه حكومت كردند ، همه از نژادهاى متعدد اروپائى بودند ، حتى پس از الحاق يونان به امپراطورى ، گاهى در ميان زمامداران روم ، يونانيان نيز به چشم مى خوردند . شايد به همين دليل است كه وقتى امپراطورى روم باستان به ضعف گرائيد و در قسطنطنيه و پيرامون آن محدود شد و در محاصره درياى خروشانى از ملتهاى مسلمان قرار گرفت ، ساير كشورهاى اروپائى به ادعاى ميراث خواهى بپا خاستند ، و شايد به همين دليل ، لقب قيصر كه مخصوص پادشاهان امپراطورى روم بود در بسيارى از كشورهاى غربى از جمله آلمان ، براى سران اين كشورها ، به كار مى رفته است .بايد توجه داشت كه اين گونه تغيير و تحول در امپراطورى ها و دولتها امرى طبيعى است ، چرا كه ممكن است حكومت از منطقه اى به منطقه ديگر و از ملتى به ملت ديگر انتقال يابد ، اما شالوده هاى اساسى و ويژگى هاى اصلى آن حكومت همچنان پابرجا بماند . بنابراين ، احاديث باارزشى كه از آينده روميان يا به تعبير عرب ها " بنى اصفر " ( مو طلائى ها ) خبر مى دهد ، منظور فقط روميان بيزانس ايتاليائى تبار نيست تا ساير نژادها و قبائل فرنگى و اروپائيان چشم آبى را در بر نگيرد . به همين دليل مسلمانان در كتابهاى تاريخى خود از اروپائيان گاهى به نام روم فرنگى نام برده اند اما در عين حال به همه آنها رومى گفته ، و از آنان با كلمه رومى ها ياد كرده اند . علاوه بر آن ، از آيات 31 و 32 سوره روم ، و آيات 12 و 21 سوره كهف و احاديث مربوط به آن كه از شرك رومى ها و پيروانشان سخن به ميان آورده چنين استفاده مى شود كه منظور از روميان در اين منابع ، احزاب و ملت هائى است كه ادعاى پيروى از حضرت مسيح ( عليه السلام ) را دارند . و روشن است كه رهبرى ملت هاى مسيحى در ابتدا به دست روميان ايتاليائى و قسطنطنيه اى بوده ، و سپس به ساير ملت هاى غربى ارث رسيده است .نام " روم " در بسيارى از احاديث زمان ظهور مطرح شده است . از جمله ، احاديث فتنه روميان و تسلط آنها بر مسلمانان كه شرح آن در بخش قبلى كتاب گذشت . روايات ديگرى درباره حركت كشتى هاى غربى به سواحل سرزمين هاى عربى ، اندكى پيش از ظهور حضرت مهدى ( عليه السلام ) ، وجود دارد . از امام صادق ( عليه السلام ) نقل شده كه فرمودند : " وقتى در سرزمين شام فتنه را مشاهده كنى ، پس مرگ است و مُردن ، تا آنكه " مو زردها " روانه سرزمين هاى عربى گردند و حوادثى بين آنان رخ دهد . " ( الملاحم والفتن ص 107 ) فتنه شام در احاديث ظهور ، به درگيرهائى گفته مى شود كه پس از سيطره بيگانگان بر امت اسلامى ، در منطقه شام روى مى دهد . يعنى غربى هاى مو طلائى بخاطر پايدارى مردم ، از تسلط بر منطقه پيرامون فلسطين ناتوان شده ، به ناچار به دخالت مستقيم نظامى دست مى زنند ، اين دخالت نظامى بزودى با مقاومت مسلمانانِ كشورهاى عربى مواجه مى شود .از امير مؤمنان ( عليه السلام ) روايت شده كه فرمود : " در سپيده دم ماه رمضان از مشرق ندا دهنده اى بانگ برآورد كه : اى اهل هدايت گردهم آييد . و پس از ناپديد شدن شفق از مغرب ، ندا كننده اى بانگ زند كه : اى اهل باطل گردهم آييد . . . آنگاه روميان به ساحل دريا نزديك غار اصحاب كهف روى آورند و خداوند جوانان اصحاب كهف را با سگشان از غار برانگيزد ، بين آنها دو مرد وجود دارد بنام مَليخا ، وخَملاها ، آن دو ، شاهد و تسليم اوامر حضرت قائم ( عليه السلام ) خواهند بود . " ( بحار : 52 / 275 ) شايد اين جنبش نظامى ادامه حركت گذشته و يا همان حركت باشد ، و طبق روايت اين جريان نزديك زمان ظهور آن حضرت خواهد بود ، چرا كه به دنبال نداى آسمانى در ماه رمضان حوادثى ، پى در پى بوجود مى آيد و تا محرم ادامه مى يابد ،ظهور آن بزرگوار در شب و روز دهم ماه محرم به وقوع خواهد پيوست .به نظر مى رسد كه نيروهاى غربى آهنگ سرزمين شام كرده و در عكّا و صور ، و طبق بعضى روايات نزديك غار اصحاب كهف ، يعنى در انطاكيه منطقه ساحلى بين سوريه و تركيه ، فرود مى آيند . درباره جوانان اصحاب كهف رواياتى وارد شده كه خداوند متعال آنان را در آخر الزمان ظاهر مى نمايد تا براى مردم علامت و نشانه اى باشد ، آنها از اصحاب امام زمان ( عج ) خواهند بود . در فصل مربوط به ياران حضرت ( عج ) درباره آنها مطالبى خواهيم گفت . حكمت ظاهر شدن آنان به هنگام فرود نيروهاى غربى و در آن برهه حساس ، اين است كه نشانه اى خاص براى مسيحيان باشند ، چرا كه طبق روايات ، ياران حضرت مهدى ، نسخه هاى اصلى تورات و انجيل را از غارى در انطاكيه بيرون آورده و به وسيله آن با رومى ها و يهوديان به بحث و گفتگو خواهند پرداخت . احتمال دارد اين غار ، همان غارى باشد كه امروز به نام اصحاب كهف معروف است و شايد هم غار ديگرى باشد . در بعضى احاديث ، از شورشيان روم نام برده شده كه در سال ظهور حضرت مهدى ( عليه السلام ) در سرزمين رمله فرود مى آيند .جابر جعفى از امام باقر ( عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود : " بزودى شورشيان روم در رمله فرود آيند ، اى جابر ! در آن سال ، در هر منطقه اى از غرب اختلاف فراوان بوجود آيد " ( بشارة الاسلام ص 102 ) در اين رابطه ، مطالبى كه از اهل بيت ( عليهم السلام ) ، در تفسير آيات ابتداى سوره مباركه روم وارد شده قابل توجه است : " الف ، لام ، ميم ، روميان شكست خوردند ، در نزديكترين سرزمين و آنان بعد از مغلوب شدن به زودى غالب مى گردند ، در اندك سالى . امر و فرمان از آن خداوند است پيش ( از غلبه ) و پس از آن ، و آنروز ايمان آورندگان ، شاد مى گردند به يارى خداوند . او هر كس را بخواهد يارى فرمايد ، و اوست عزيز و مهربان " ( روم / 1 - 5 ) از امام باقر ( عليه السلام ) روايت شده كه آن حضرت " يارى خداوند نسبت به مؤمنين " دراين آيه را به ظهور حضرت مهدى ( عليه السلام ) تفسير نموده اند ، و گويا خداوند آن حضرت را بر روميان پيروز مى گرداند . ( محجه بحرانى ص 170 ) روايات ديگر در اين زمينه ، روايات مربوط به فرود حضرت عيسى ( عليه السلام ) و دعوت آن حضرت از مسيحيان به اسلام و پيروى از حضرت مهدى ( عليه السلام ) است كه در تفسير اين آيه شريفه وارد شده است : " او ( حضرت عيسى ( عليه السلام ) ) نشانه اى از علامتهاى قيامت است كه شكى در آن نيست ، از او اطاعت كنيد كه اين صراط مستقيم است . " ( زخرف / 61 ) " همه اهل كتاب قبل از وفات ايشان ( حضرت عيسى ( عليه السلام ) ) به او ايمان مى آورند ، و او در روز رستاخيز گواه بر آنهاست " ( نساء 159 ) يعنى آن بزرگوار يكى از علائم رستاخيز بوده و هنگامى كه خداوند او را فرود آورد ، تمام مسيحيان و يهوديان به او ايمان آورده و خود و معجزه هايش را قبل از آنكه از دنيا رحلت كند ، مى بينند و تصديق مى كنند . در روايت آمده است كه حضرت عيسى ( عليه السلام ) در بحث خود با روميان به حضرت مهدى ( عليه السلام ) و معجزاتى كه خداوند در اختيارش نهاده استدلال مى كند . ( بحار : 52 / 226 )آن حضرت در دگرگونى اوضاع سياسى و آگاه كردن ملتهاى غربى در مقابل حكومتهايشان ، نقش مهمى خواهد داشت كه در جريان بازگشت مسيح بيان خواهيم كرد . از جمله رواياتى كه به اين حوادث ارتباط دارد ، احاديث مربوط به آتش بس ميان مسلمانان و روميان است كه حضرت مهدى ، قرارداد عدم تجاوز با آنان امضاء مى كند . ظاهراً اين قرارداد بعد از نبرد بزرگ قدس بين سپاه حضرت و لشكريان سفيانى و بعد از پيروزى حضرت و ورودش به قدس و فرود حضرت عيسى ( عليه السلام ) واقع خواهد شد . به نظر مى رسد كه حضرت مسيح ( عليه السلام ) در برقرارى پيمان صلح ، نقش وساطت و ميانجى گرى را بر عهده دارد . از پيامبر ( صلى الله عليه وآله ) نقل شده كه فرمود : " اى عوف ! پيش از رستاخيز شش حادثه را شماره كن . . . از جمله ، فتنه اى كه خانه هيچ عربى خالى از آن نخواهد ماند ، و صلحى كه ميان شما و بنى اصفر ( غربيها ) برقرار خواهد شد ، سپس با شما پيمان شكنى كرده ، و با هشتاد لشكر كه هر يك متشكل از 12 هزار سرباز است به شما حمله خواهند كرد . " ( بشارة الاسلام ص 235 - از عقد الدرر سلمى و به گفته او بخارى آن را در كتاب خود از روايت عوف بن مالك ، آورده است . ) همچنين از آن حضرت روايت شده كه فرمودند : " بين شما و روميان چهار پيمان صلح بسته شود ، كه چهارمين آنها به دست مردى از خاندان هرقل است كه چند سال ( دو سال ) دوام خواهد يافت ، در اين هنگام مردى از قبيله عبد القيس به نام سؤدد بن غيلان پرسيد : در آن روز پيشواى مردم كيست ؟ حضرت فرمود : مهدى از فرزندانم . " ( بحار : 51 / 80 دوازدهمين روايت از اربعين حافظ ابى نعيم )در برخى از روايات مدت پيمان نامه صلح هفت سال ذكر شده ، اما غربى ها تنها پس از دو سال عهد شكنى نموده و پيمان خود را بر هم مى زنند و با سپاهى متشكل از هشتاد پرچم و نزديك به يك ميليون سرباز به مسلمانان حملهور مى شوند و جنگى در سواحل فلسطين و سرزمين شام اتفاق مى افتد كه در پى آن حضرت رهسپار فتح اروپا و جهان غير مسلمان مى شود كه شرح آن در فصل " حركت ظهور " خواهد آمد . از جمله احاديث ظهور ، ارتباط سفيانى با روميان است كه هواداران سفيانى پس از شكست او به طرف كشور روم فرار كرده و توسط ياران حضرت مهدى ( عليه السلام ) تعقيب مى شوند . از امام باقر ( عليه السلام ) نقل شده كه فرمودند : " زمانى كه قائم ( عليه السلام ) قيام نمايد و سپاه خويش را به سوى بنى اميه ( سفيانيان ) گسيل دارد آنها به سوى روم گريزند ، روميان به آنان گويند : تا به كيش ما درنيائيد شما را نپذيريم ، آنها بپذيرند و روميان پناهشان دهند . آنگاه ياران حضرت مهدى ( عليه السلام ) با روميان مواجه شوند ، روميان تقاضاى صلح و امان نمايند ، پيروان حضرت پاسخ دهند كه تا هم كيشان ما را آزاد نكنيد به شما امان نخواهيم داد ، سپس آنها را آزاد نموده و به ياران حضرت تحويل دهند " ( بحار : 51 / 88 )روايات ديگرى نيز وجود دارد كه نشان مى دهد فرهنگ سفيانى ، فرهنگ غربى است ، او ابتدا در منطقه روم بوده ، سپس راهى منطقه شام مى گردد و حركت خود را از آنجا آغاز مى كند ، چنانكه به بيان آن خواهيم پرداخت . در كتاب غيبت طوسى ( رحمه الله ) ص 278 آمده است : " سفيانى كه سركرده قوم است از كشور روم به حركت درآيد ، در حالى كه صليب به گردن دارد . " ( غيبت طوسى ص 278 ) از جمله ديگر روايات ، احاديث آزادى سرزمين روم توسط حضرت و اسلام آوردن روميان بدست او است ، البته احتمال دارد اين امر به دنبال شكستن پيمان صلح و حمله نظامى رومى ها به ساحل فلسطين و سرزمين شام باشد كه به شكست آنها منجر خواهد شد . چنانكه ممكن است اين درگيرى سخت ترين نبرد روميان با حضرت مهدى ( عليه السلام ) باشد ، نبردى كه در پى آن گرايشى بين ملتهاى اروپائى نسبت به اسلام پيدا مى شود .و در برخى از روايات ، آمده است كه : " يكى از شهرهاى غربى با تكبير فتح گردد ، با حضور هفتاد هزار مسلمان " . ( بشارة الاسلام ص 297 ) بعيد نيست كه سقوط اين پايتخت غربى با تظاهرات غربى ها و تكبير آنان ، در حالى كه حضرت مهدى ( عليه السلام ) و يارانش آنان را همراهى مى كنند ، انجام شود .از امام باقر ( عليه السلام ) روايت شده كه فرمودند : " آن گاه اهل روم بدست مهدى ( عليه السلام ) اسلام آورده و حضرت براى آنان مسجدى بنا كند ، سپس با جانشين قرار دادن يكى از يارانش در آنجا ، بازگردد " ( 1بشارة الاسلام ص 251 ) ظاهراً حضرت مسيح ( عليه السلام ) در خلال چند سالى كه بين امام ( عليه السلام ) و غرب پيمان صلح برقرار است ، در تحول ملتهاى غربى تأثير بسزايى دارد و ظاهراً در اين برهه ، او در غرب بسر مى برد يا بيشترين حضورش در غرب است .



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

عارف كامل به قلم : آيت الله سيد حسين فاطمى قمى (شاگرد برجسته ميرزا جواد آقا ملكىتبريزى رحمة الله عليه )
بسم الله الرحمن الرحيم
نظر به اينكه حضرت حجة السلام مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى ملكى تبريزى صاحب كتاب مراقبات السنة و اسرار الصلاة و لقاء الله استاد حقير بودند لازم دانسته شمه مختصرى از حالات ايشان را ذكر نمايم ،در اوائل مشروطه ، چون اختلاف بين مردم ايجاد شده بود، ايشان صلاح خود را توقف تبريز نديدند، لذا به قم آمدند.
مرحوم حجة السلام آقاى شيخ مهدى حكمى قمى مى فرمودند :
از ثمره مشروطه كه خدا به ما عطا فرمود اين بود كه وسيله شد حاج ميرزا جواد آقا در ساكن شود.
مقام تسليم و رضا  
ايشان بسيار محيط به اخبار بودند، همچنين در فقاهت ؛ زيرا حقير كتاب غايه القصوايى داشتيم ايشان حاشيه بر او نوشته و حضرت آية الله العضمى آقاى شيخ ابولقاسم قمى و حجة السلام جناب آقاى آقا سيد محمد - طاب ثراهما - هروقت در مساءله اى از مساءئل فقهيه توقف داشتند با ايشان مذاكره مى كردند ؛ ليكن جناب ايشان به خيال مرجع تقليد شدن نبود ؛ در هر صورت بسيار جديت داشتند به رفتن زيارت حضرت معصومه با داشتن مرض قلب ، همه روزه مشرف مى شدند به حرام ! و در مقام رضا و تسليم ،گويا از خود اراده اى نداشت ، سراپا تسليم اراده خداى تعالى بود ؛ جوانى داشت به نام آقا ميرزا على آقا كه به مرض و با در گذشت و آن جوان بسيار دانشمند و در علم و عمل سر آمد اقران خود بود ، ليكن حقير روز فوت او نتوانستيم بروم روز ديگر كه رفتم ديدم آقاى ملكى - رضوان الله عليه - نشسته و چشم ها به گودى فرو رفته ، مردم مى آمدند و ايشان را تسليت كى گفتند،ولى ايشان مشغول به ذكر خدا بود و زبانش به محمد خدا گويا بود، در اواخر عمر هفت سال از خانه بيرون نيامد مگر قبل از اذان صبح در بالاى سر حضرت معصومه نماز صبح را به جاى مى آورند؛ بعد از نماز ايشان ،مرحوم آقا شيخ ابراهيم ترك معروف به صاحب الزمانى ايستاده موعظه مى كرد.
عيادت از بيماران  
اگر يكى از شاگردان شان يا از دوستان به مرضى مبتلا مى شد ايشان از حرم به منزل آن شخص رفته و بالاى سر مريض مى نشست و هفت حمد مى خواندند و به خانه مراجعت مى كردند و همه روزه ،اول آفتاب حقير و ساير شاگردان ايشان در منزلشان جمع مى شديم و آن جناب ما را به كلمات آتشين خود موعظه مى فرمود،به طورى كه صداى گريه و ضجه از اهل مجلس بلند مى شد!
اثر موعظه استاد  
معصوم عليه السلام فرمود: موعظه چون از قلب بيرون آيد داخل قلب مى شود و اگر مجرد زبان شد از گوش تجاوز نمى كند ؛ مواعظ ايشان - طاب ثراه - چنان بود كه گويى آتش در دل جلسا مشتعل مى نمود، چنان بود كه گويا انسان را از اين نشسته خارج و به عالم ديگرى داخل مى كند، ولى چون از مجلس ايشان خارج مى شديم با هر يك از مجلسيان آن مرحوم تماس ‍ مى گرفتم باز همان حال غفلت در او بازگشت كرده بود؛ از بعد ايشان پيوسته آرزوى يك چنين مجلسى را دارم و به دست نمى آورم .
برنامه شبهاى استاد  
و اما عادت شبهاى ايشان چنين ايشان چنين بود كه به مهمانى و غير مهمانى نمى رفت و پس از ادعاى فرائض و نوافل استراحت مى فرمود و دل شب در مناجات باقاضى الحاجات حالاتى داشتند كه وصفش به قلم راست نيايد؛ از جمله حالات شب ايشان مانند ديوانه و عشق لقاى حق ،به طورى كه مى توان آن بزرگوار پيروى از مولاى خود امير المومنين مى نمود در درك كردن طلوع فجر؛ چنانكه در كتاب كبريت احمر به روايت بيت الاحزان ،موقعى كه حضرت على عليه السلام را از مسجد به خانه مى بردند،صبح دميده بود فرمود: روى مرا به مشرق كنيد،فرمود ( والصبح اذا تنفس ) ( سوره تكوير، آيه 18)،اى صبح ! تو شاهد و گواهى و از تو شهادت خواهم خواست كه از بدايت امر كه با رسول خدا عليه السلام نماز خواندم مرا تا امروز، خفته نيافتى و هميشه تفحص از تو مى كردم !
مراتب حب جاه  
و از فرمايشات مرحوم ملكى - رحمة الله عليه - اين بود كه فرمودند: در مجلس استادم جناب آخوند ملا حسينقلى همدانى مذاكره حب جاه شد،من عرض كردم : بحمدالله من حب جاه ندارم !؟
(آخوند همدانى ) رو كرد به مرحوم حاج شيخ كاظم و فرمود: ببين ميرزا جواد چه مى گويد!؟
اين مطلب گذشت تا موقعى كه عده اى از ملكى هاى تبريز آمدند به زيارت كربلا، بر من ظاهر شد كه معاشرتم با آنها همه ناشى از حب جاه است !
بگو من اشتباه كردم  
اين گونه بود فرمايشات ايشان كه موثر واقع مى شد. حقير در شبى از شب هاى ماه رمضان براى كارى بيرون از شهر رفته بودم ، ديدم عده اى از جوان ها و چند نفر هم از اهل علم براى تفريح و گردش بيرون رفته بودند،اين منظره بر من ناگوار آمد. روزش پس از نماز ظهر و عصر و خاتمه فرمايشات ايشان به عادت همه روز در ايوان مدرسه فيضيه ، حقير ذكر مصيبت مى كردم ، آن روز قبل از ذكر مصيبت قضيه شب گذشته را عنوان كردم به اين نحو كه چرا بايد ماهى كه فرمودند دعيتم الى ضيافة الله ) كه روزش بهترين روزها و شبش بهترين شبها ؛ نفس ها در آن ثواب تسبيح دارد ؛ خواب در آن ،عبادت است ؛ چرا بايد اهل علم به تفريح بروند؟و به سايرين از جلالت اين ماه تذكر ندهند؟
آن روز گذشت . صبح روز ديگر در مسجد بالاسر پس از نماز خواستم سوالى از ايشان بكنم تا چشم شريفش به من افتاد، مرا در معرض عتاب درآورده فرمود: ديدى روز قبل چه كردى در حضور اشخاص مختلفه از عوام و غيره ؟!چرا بايد به اين نحو اسم اهل علم و علما را ببرى ؟ مگر تفريح غير مشروع است و يا بايد علما منبر بروند و به اهل علم مطالبى را بگويند؟ممكن است به نحو ديگرى به آنها بگويند.
سرم به زير افتاد عرض كردم : خطا رفتم اكنون بفرماييد چه بايدم كرد؟ فرمود برو منبر و بگو من خطا كردم !
ولى براى من مشكل بود اظهار كنم خطاى خود را و ليكن در ذهنم بود تا يك روز آقا شيخ ابراهيم ترك زير بغل مرا گرفت و گفت : تو بايد امروز منبر بروى به جاى من و به سختى مرا بلند كرد،رفتم منبر،فرمايش آن مرحوم به يادم آمد گفتم : در آن روز كه گفتن چرا بايد اهل علم در ماه رمضان به تفريح بروند من خطا كردم ! چيزى از اهل علم نديدم ؛ ذكر مصيبت كرده فرود آمدم .
ثمره رياضت و سحر خيزى  
آقا شيخ ابراهيم رفت با آن مرحوم مصافحه كند فرمود: ديدى فلانى چه كرد؟ اين ثمره رياضت ها و خدمت و بيدارى در اسحار است كه باعث مى شود كه وقت ارتحال از اين عالم با توجه به او جان تسليم نمايد و زبان در ذكر او باشد و از اين عالم برود.
ارتحال استاد 
در مرض موت ايشان دو روزى در مسجد جمكران بودم ،سراغ حقير را گرفته بودند؛ پس از مراجعت رفتم حضورشان ديدم تكيه داده و خاك تيمم خواستند، نزد ايشان نشسته بودم پس از تيمم شروع به نماز كرد و دست خود را بلند نمود براى تكبير،در وسط تكبير تسليم نمودند!و بقيه تكبير را در آن عالم گفتند. چشم هاى ايشان را بسته و پايشان را رو به قبله كشيدن . لمثل هذا فليعمل العاملون بندگى و اطاعت خدا براى اين ساعت است . خداوند را قسم مى دهيم يه عزت محمد و آل محمد كه آن ساعت را بر ما مبارك فرمايد و زبان ما را به ذكر خود و اوليائش گويا گرداند و ما را در پناه عصمت خود از فريب عجوزه دنيا حفظ فرمايد؛ كه مولى اميرالمومنين فرمود: دنيا مانند عروس آرايش كرده است . از كلمات آن مرحوم است در اسرار الصلاه : فيا لله من هذا الخطب الفظيع بايد پناه به خدا برد از اين مصيبت بزرگ .
دسيسه شيطان براى اهل علم  
شيطان تدليس مى كند بر اهل علم كه مطالعه اين علوم معلومه مرسومه افضل است از استغفار در سحر و خلوت با خداوند عزيز جباز د و حال اينكه ممكن نيست صحيح نمودن قصد شرعى براى تحصيل علوم رسمى ؛يا اينكه بسيار مشكل است علمى كه انسان را وادار نكند به شب زنده دارى و تجهد و مناجات و استغفار در سحور كه رويه مومنين است كه و بالاسحار هم بستغفرون يوره الذاريات ،آيه 18
دعا سبب تحصيل علم است  
نورى براى آن علم نيست و ثمره از تحصيلش حاصل نخواهد شد د در اينجا اشاره به پاره اى از اخبار مس شود از جمله روايتى از جناب امام صادق نقل شده كه مى فرمايد: علم ملازم خشيت است و ممكن نيست صاحب خشيت ترك كند تهجد و قزع به حق تعالى را،مرحوم آخوند ملا حسينقلى ما را وصيت مى نمود كه التجا به خدا آوريم و تضرع كنيم به سوى او زمانى كه متحير شدم در مطالب علميه و ما تجربه نموديم اين معنى را كه دعا و تضرع ،اسباب تحصيل است چنانكه در بعضى از اخبار تصريح شده كه ليس العلم بكثره التعلم ،انما هو نور يقذفه الله فى قلب من يشاء تهجد قلب را نورانى مى كند و نور را در قلب مومن ثابت مى دارد.

ترام العز ثم تنام ليلا

بغوص البحر من طلب اللالى

استاد فاطمى آنگاه چنين ادامه مى دهد:
خوش داشتم مقدمه اى كه خود آن مرحوم براى المراقبات نوشته از بظر خوانندگان بگذرانم اقول مخاطبا لنقسى : اعلم ايها العبد اللئيم الذميم البطال ! ان هذه الايام و الوقات التى ولدت فيها الى ان تموت بمنزله منازل سفرك الى وطنك الصلى الذى خلقت لمجاورته و الخلود فيه و انما اخرجك ربك و مالك و ولى امرك الى هذا السفر تحصيل فوائد كثيره و كمالات جمه غفيره لا يحيها بها عقول العقلاء و علوم العلماء و اوهام الحكماء من بها و نور و سرور و حبور بل و سلطنة و جلال و بهجة و جمال و ولاية و كمال ،فان عملت بر ضاه واتبعت هواه و صاياه حصل لك من منافع هذا السفر ارباح عظيمة و فضايل جسيمة التى لايقدر على احصاء انواعها فضلا عن تعداد افراداها جميع المحاسبين و لا يقدر قدر عضمتها احد من العاملين بل و لا خطر على قلب بشر و لم ير منها عين و لم يحك منها اثر، فان شئت تقريب هذا المعنى الى فهمك و تصديق هذا المعزى بلبك من طريق المنقول فقهى كتاب الله - جل جلاله - انعم قبول (فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين ) (سورة السجدة ،آيه 17) (و ان تعدوا نعمة قرة اعين ) (سورة ابراهيم ،آيه 14) و ما فى الاخبار المتواتر فى تضاعف نعم الاخرة فى كل جمعة الى ما لا نهاية له بل و فى حديث المعراج ، انظر اليهم فى كل يوم سبعين نظرة و اكلها نظرت اليهم ازيد فى ملكهم سبعين ضعفا.
واما من طريق المعقول فيكيف التاءمل فى النعم الدنيوية الجسمانية و قياسها بالنعم الاخروية والله تعالى مانظر الى الاجسام منه خلقها و عالم الاخرة عالم القرب واللقاء.

(ترجمه : اى بنده پست و زبون بيهوده كار! بدان كه اين روزان و شبان و اوقاتى كه بر تو مى گذرد،از ساعتى كه به اين جهان پا نهاده اى تا هنگامى كه از آن پل دركشى به منزله منزلگاه هاى تو به سوى وطن اصلى تو است ،كه براى اقامت و مجاورت و زندگانى جاويد،در آن ديار آفريده شده اى و همانا پروردگار و مالك و صاحب اختيارات تو را براى اين بدين سفر رهسپار فرموده تافوايد بسيار و كلمات بى شمارى به دست آورى كه عقول عقلا و علوم علما و اوهام حكما،نتواند به روشنايى و نورانيت و سرور و حبور بلكه به سلطنت و جلال و بخجت و جمال و ولايت و كمال آن غوايد پى برد و احاطا اى حاصل نمايد؛ پس اگر به رضا و خشنودى آفريدگارت عمل كردى و به نور هدايت او حركت نمورى و به سفارشها و اوامر او مراقب شدى از منافع اين سفر تو را سودهاى عظيم و فضايل جسيمى عايد خواهد شد كه تمامى حساب دانان بر شماره انواع و تعداد آن توانائى نخواهند داشت و هيچ يك از افراد مهندسين جهان قدر عظمت آنها را اندازه نتوانند گرفت بلكه نه بر قلب بشرى خطور كرده و نه چشمى آن را ديده و نه اثرى از آن به بيان و حكايت تواند آن و اگر هواهان شوى از طريق منقول و از راه روايت و كتاب ،اين معنى را به فهم خود نزديك گردانى و آن مغز را از پوست آن جدا سازى بشنو كه خداى جل جلاله در كتاب خود به بهترين بيانى تو را آگاه ساخته آنجا كه فرمايد: و لا بعلم نفس ما اخفى لهم من قره اعين بعنى هيچ كس نداند كه در آخرت چه براى آنها پنهان و ذخيره شده است از آنچه موجب روشنايى چشم است . و در جاى ديگر فرمايد: و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها ؛ بهنى اگر خواهيد نعمتهاى خداوند را به شمار نتوانيد.
و همچنين اخبار متواتره در فزونى نعم آخرت به حدى روايت گشته است كه حصرى براى آن نيست و در حديث معراج روايت گشته است كه حصرى براى آن نيست و در حديث معراج فرمايد: انظر اليهم ... بعنى در هر روز هفتاد بار به آنها نشر مى افكنم و در هر نشرى كه به آنها افكنم با آنها سخن گويم و به دارائى شان هفتاد برابر فزونى دهم !
و اما از طريق درايت و راه معقول همين بس بو را كه در نعمات دنيويه و بدنيه درنگ كنى و آنها را با نعم اخروى بسنجى و موازنه نمايى ،چه خداى تعالى از آن آنى كه اجيام را آفريده به آنهانظرى نكرده و عالم آخرت عالم قرب و ديدار است .
چند نكته تازه درباره ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى از استاد سيد عبدالله فاطمى نيا 
اثر سخنان ميرزا جواد آقا  
دانشمند محترم و خطيب نامى استاد فاطمى نيا تبريزى در كنگره بانو اصفهانى ،فرمودند: در مورد جمال السالكين ،آيه الله آقا ميرزا جواد ملكى تبريزى مى نويسند كه وقتى در مجلسى مى نشست مى فرمود: اى مردم !يكى از نامهاى خدا غفار است !همين را كه مى گفت ،چند تفر غش مى كردند و آنان را از مجلس بيرون مى بردند! آيه الله شيخ على پناه اشتهاردى هم فرمودند: ميرزا جواد آقا تبريزى در مدرسه فيضيه درس اخلاق داشت و آن چنان تاثير آتشين بر درها مى گماشت كه در درسش از اثر صحبت ايشان غش مى كردند و بى هوش مى شدند. روزى به ميرزا جواد آقا عرض كردند كه تاثير صحبت شما چنان است كه يكى از تجار در اين جليه حضور داشته بى هوش بر زمين افتاده است !
فرموده بودند: اين كه چيزى نيست مولايشان اميرالمومنين هميشه از خوف خدا چنين حالتى بهش دست مى داد!

جانها درد اصل خود عيسى دمند

يك زمان زخم اند و گاهى مرهمند

گر حجاب از جانها بر خاستى

گفت هر جانى ، مسيح آساستى

گر سخن خواهى كه گويى چون شكر

صبر كن از حرص و اين حلوا مخور

صبر باشد مشت هاى زيركان

هست حلوا آرزوى كودكان

(مثنوى معنوى ،دفتر اول )
من پنجشنبه آينده مهمانم  
استاد بزرگوار حاج آقا فاطمى نيا فرمودند: قبله العلماء آية الله آقاشيخ محمد بهارى - قدس الله روحه - ايشان خيلى بزرگ بود، علما مى رفتند مثل بچه دو زانو در برابرش مى نشستند ولى اين هم دانسته باشيد كه رد هم گم مى كرده كه خيلى نشناسند او را، گاهى حركاتى از ايشان سر مى زد كه توقع نبود مثلا تسبيح رامى گرفته و تند دور انگشتش مى چرخانده كه يك آدم كم ظرفيتى هم به ايشان گفته بود كه آقا!؟ شما ماشاءء الله با اين مقام مانند يك جوان چهارده ساله مى مانيد!؟ (يعنى حركات ناپخته انجام مى دهيد). آية الله همدانى فرموده بود: عشق به ما ساخته !
اين را شيخ محمد حسين همدانى به من گفت . خيلى پر معناست !
عشق به ما ساخته ! ديگر فتاءمل به قول طلبه ها.
على كل حال ؛ ايشان يك نامه هايى دارد كه چاپ شده همه تان ديده ايد اينها را. و معمولا نام مخاطب نامه ها هيچ كدام ذكر نشده است ؛ شايد ايشان عمدا روى ملاحظات اين كار را كرده كه بالاخره بله ، بالاخره نامه ها را كه آدم نگاه مى كند معلوم است مخاطبها درجات متفاوتى داشتند، براى يكى يك چيز ساده اى نوشته كه ده دوره بايد آدم آن را مطالعه كند. حالا اين را كه من دارم نقل مى كنم دقت كنيد راجع به نشاط و بى نشاطى و استفاده شيطان از نشاط و بى نشاط بندگان . منتهى باور بفرماييد تعبيرى كه من مى خواهم بنمايم ، مبالغه نيست جان كندم تا اين نامه را تنزل دادم تا به كسى بگويم خيلى سخت است ... شيخ محمد بهارى وقتى نامش را مى شنويد اين عظمت را در نظر داشته باشيد كه مرحوم آية الله آقا شيخ محمد حسين بهارى همدانى - رضوان الله تعالى عليه - كه شاگرد مرحوم حاج شيخ جواد آقا بود و به امام راحل هم خيلى ارادت داشت و تقريبا هم با امام خمينى بوده كه البته امام خمينى در يك افق خيلى بالاتر هستند كه ديگر مانند ايشان در غيبت كبرى به جامعيت امام نيامده ،خدا مى داند كه بى تعارف من عقيده ام را عرض مى كنم ، آن جامعيتى كه امام داشته تكرار نشده منتهى ايشان هم بالاخره مال همان دوره ها بوده . ايشان خودش به گفت ، اين را مى خواهم بگويم كه عظمت شيخ محمد تجديد شود. اينها حيف است ،اينها سينه به سينه است ،اگر ناقلش مثل من بيافتد و بميرد ديگر كسى پيدا نمى شود بگويد،هى منتظر شوى كه راديو خواهد گفت ،يا تلويزيون . ديگر تمام شد؟اين قسمت را مى گويم و قسمت بعدى مكتوب است و شما هم دسترسى داريد. ايشان خودش به من فرمود كه آقا ميرزا جواد آقا تبريزى روى منبر نشسته بود و من پاى درس ايشان بودم . آقا شيخ محمد حسين بهارى گفت . ايشان تا سه چهار سال پيش زنده تود خيلى نرد بزرگى بود منتهى ديگر چون آسم شديدى داشت آن هم در يك گوشه شهرستان ؟عرض شود: ايشان مجهول القدر مانده بود. در شهرستان علما را نمى شناسند فقط در حد استخاره و تعبير خواب ،ساعت كى خوب است ،دخترم مى خواهد اسباب كشى كند، نمى دانم خروسم صدا كرد و غيره ؛ علما را بيشتر از اين نمى شناسند و بعد مى بينند چه گوهر گرانقدرى از دستشان رفته . ايشان با اين بيمارى شديد آن هم در گوشه شهرستان ضايع شده بود. مجمع المعارف بود اين مرد. خلاصه ،جوان بودم ميرزا جواد آقا روى منبر درس مى گفت ،مى گويد يك دفعه ديدم اين دو تا چشمهاى نورانى را متوجه ما كرد گفت : اهل كجايى ؟ من خلاصه عرض مى كنم گفتم : اهل بهار! تا گفتم اهل بهار،به پرى صورتش اشك ريخت ! سپس گفت : شيخ محمد بهارى ،قبرش زيارتگاه شده يا نه ؟ قبر شيخ محمد مزار شده يا نه ؟ بعد گفت : ان شاء الله من در پنجشنبه هفته آينده مهمان ايشان هستم ! يا گفت : به او لا حق مى شوم اين حرفى كه مى زد مثل اينكه پنجشنبه بود يك شاگردى داشت آن شاگرد بيقرار شد،گريه كرد،آمد خودش دست به ضريح حضرت معصومه شد. گفتيم : چه خبر است ؟ گفت والله ! من اين آقا را مى شناسم اينكه گفت : من پنجشنبه آينده مهمان محمد بهارى هستم ، ديگر تمام شد!
گفتيم : حالا امام نيست ،پيامبر نيست كه حرفش را اين قدر زود باور مى كنيد. حالا كه آقا ميرزا جواد آقا سر حال است .
به هر حال ، گفت : پنجشنبه آينده جنازه آقا ميرزا جواد آقا تبريزى تشييع شد. اين مهم است ،مى گفت : طلبه هاى دارالشفاء،فيضيه و جاهاى ديگر،آقا ببينيد اينها مهم است قريب به دويست و چهل يا دويست و پنجاه طلبه !! حالا ديگر دويست و چهل يا دويست و شصت حدودا 250 طلبه از حوزه خواب ديده بودند صبح كه پا شده بودند براى نماز، به يكديگر مى گفتند: خواب ديدم ! يك الف اين خوابها با هم فرقى نداشت . خيلى حرف است ! 250 نفر خواب ببينند يك الف هم با هم فرق نداشته باشد!!
خلاصه ؛ كه در شب پنجشنبه خواب ديده بودند كه جنازه آقاميرزا جواد آقاتبريزى روى تابوت حركت مى كند، حضرت سيدانبيا صلى الله عليه و آله جلوى جنازه حركت مى كند!
آرى ! طلبه ها،شب اين خواب را ديده بودند صبح وقتى پا شدند براى نماز ديدند سر و صدا افتاده ،متوجه شدند آقا ميرزا جواد آقا مرحوم شده .
خلاصه ؛ اينها يك بزرگانى بودند،استثنائاتى بودند كه خواستم اين عظمت برايتان جا بيافتد تا اينكه راجع به نشاط و استفاده شيطان از نشاط و بى نشاطى را از قول اين مرد بزرگ بگويم . من كه قابل نيستم ،خودم چيزى ندارم ...

(از سخنرانى استاد فاطمى نيا در حرم مطهر بى بى فاطمه معصومه عليه السلام )
جلوه عرفان از علامه سيد محمد حسين طهرانى 
فرشتگان شب  
علامه طهرانى رحمة الله مى فرمايد:
ملائكه شب ،از اول غروب آفتاب مى آيند و با انسان ملازمند تا سپيده صبح هر وقت اينها مى آيند، آنها مى روند و هر وقت آنها مى آيند، اينها مى روند. اين فرشتگان را ملائكه ليليه و نهاريه گويند.
مرحوم آية الله الاعظم آقاى حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى - اعلى الله تعالى مقامه الشريف - كه از اكابر علماء اتقيا و افاضل اولياء و داراى مقامات و درجات و كرامات اند ؛ در دو كتاب خود كه به نام اسرار الصلوة و اعمال السنة يا المراقبات است مى فرمايد: شب كه انسان مى خوابد ملائكه موكل بر انسان ،را بيدار مى كنند براى نماز شب و بعد چون انسان اعتنا نمى كند و درباره مى خواهد باز او را بيدار مى كنند ؛ اين بيدارى ها از روى مصادفه و اتفاق نيست ، بلكه بيدارى هاى ملكوتى است كه به وسيله فرشتگان انجام مى گيرد؛ اگر انسان استفاده كرد و برخاست ، آنها تقويت و تاييد مى كنند و روحانيت مى دهند؛ و اگر نه متاثر مى شوند و كسل مى گردند؛ آن مرحوم مى فرمايد: اگر از خواب بر خاستيد آن ملائكه را نمى بينيد،اءقلابه آنها سلام كنيد و تحيت و تكريم بگوييد و تشكر نماييد!
و دعايى در آن كتاب به عنوان سلام و تحيت براى آن فرشتگان نقل مى كند كه چون انسان از خواب بيدار مى شود آن دعا را بخواند، و حمد خدا را به جا آورد كه چنين موجودات ملكوتى را ملازم با او قرار داده تا او را براى انس و خلوت و مناجات با پروردگار تاءييد كنند؛ و از تعلقات عالم ماده و رذائل اخلاق و شهوات پاك كنند و توجه به خدا دهند.
يكى از برادران ايمانى نقل مى كرد،شب نزديك اذان صبح در حرم حضرت سيد الشهدا عليه السلام بودم و همه مردم به عبادت مشغول و هر كس به كار خود بود،يكى از ارباب مكاشفه و صاحب حال كه او را مى شناختم او هم در بالاى سر مطهر به تفكر و تعمق فرو رفته بود،مردم منتظر بودند اذان بشود و نماز صبح را بخوانند؛ من آمدم نزد آن مرد و گفتم : آقا! نماز صبح شده است ؟ يك نگاه به من كرد و گفت : مگر تو كورى ؟ كه ملائكه شب رفتند و ملائكه صبح آمدند!؟
ميرزا جواد آقا مناجاتى بود  
مرحوم حاج ميرزا على آقاى قاضى - رضوان الله عليه - مقام انبساط و عاداتش غلبه داشت و بر خوف ايشان و همچنين مرحوم حاج شيخ محمد بهارى - رحمة الله عليه - اين طور بود؛ در مقابل حاج ميرزا جواد آقاى ملكى تبريزى - رضوان الله عليه - مقام خوف ايشان غلبه داشت بر رجاء و انبساط و اين معنى از گوشه و كنار سخنانشان مشهود است . آنكه انبساط او بيشتر باشد او را خراباتى گويند و آنكه خوف او افزون باشد او را مناجاتى نامند.(1)
تجرد نفس  
حاج ميرزا جواد آقا مى گويد: روزى استادم ،ملاحسينقلى همدانى به من فرمود: مقام تربيت فلان شاگرد به عهده شماست ! آن شاگرد همتى فراوان داشت و عزمى راسخ . مدت شش سال در مراقبت و مجاهدت كوشش كرد تا به مقامى رسيد كه توانايى كافى براى ادراك و تجرد نفس به دست آورد.
خواستم اين سالك راه سعادت ،به دست استاد بدين فيض نائل و به اين خلعت الهيه زينت شود. او را با خود به خانه استاد بردم . پس از عرض ‍ مقصود و مطلوب ،استاد فرمودند: اين چيزى نيست !و فورا با دست خود اشاره كردند و فرمودند: تجرد مثل اين است ؛ آن شاگرد مى گفت : ناگاه ديدم كه از بدنم جدا شده ام و در كنار خود موجودى را مانند خود،مشاهده مى كنم !
(2)
ميرزا جواد آقا در آخرين منزلگاه هستى  
علامه طهرانى مى فرمايد: حضرت آقاى سيدهاشم (عارف نامى و شاگرد برجسته علامه على آقا قاضى ) از قبرستان معروف به شيخان بسيار مبهتج بودند و مى فرمود: بسيار پر نور و پر بركت است و خدا مى داند چه نفوس ذكيه و طيبه اى در اينجا مدفونند.
پس از قبر مطهر بى بى كه فضاى قم و اطراف قم را باز و گسترده و سبك و نورانى نموده است و به واسطه بركات آن حضرت است كه گويا خستگى از زمين قم و از خاك قم برداشته شده است هيچ مكانى در قم به اندازه اين قبرستان نورانى و با رحمت نيست ! و سزاوار است طلاب و سائرين بيشتر از اين ،به اين مكان توجه داشته باشند و از فضائل و فواصل معنوى و ملكوتى آن بهره مند شوند و نگذارند اين آثار محو شود و دستخوش نيسان قرار گيرد انتهى كلام حداد. قبربسيارى از اعلام تشيع مانند زكريا بن ادريس و زكريا بن آدم و محمد بن قولويه در اينجاست ؛ و اخيرا قبر مرحوم هيدجى سالك دل سوخته و وارسته ،و قبر مرحوم حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى ،و قبر مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى و امثالهم در اينجاست كه هر يك استوانه اى از عظمت و جلال مى باشند.
ميرزا جواد آقا از ديدگاه رهبر انقلاب  
مرحوم صديق ارجمند آية الله شيخ مرتضى مطهرى - رحمة الله عليه - به حقير گفت : من خودم از رهبر انقلاب ،آية الله خمينى - على الله تعالى مقامه شنيدم كه مى فرمود: در قبرستان قم يك مرد خوابيده است و او حاج ميرزا جواد آقاى تبريزى است ! (3)
علامه طهرانى مى نويسد ؛ مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى تبريزى از اءعاظم تلامذه مرحوم آية الله الحق و سند التوحيد،معلم ربانى حاج شيخ حسينقلى همدانى - رضوان الله تعالى عليهما - است و كتب وى عبارتند از لقاء الله و اسرار الصلوة و المراقبات (اءعمال السنة ) كه الحق مستغنى از تعريف است ،بالاخص كتاب لقاءالله ايشان آتشى مخصوص ‍ دارد و براى فتح باب سالكين الى الله ،كليد و رمز موفقيت است . ما در اينجا به ذكر يك دستور از كتاب اسرار الصلوة وى ،طبع سنگى ،صفحه 46 اكتفا مى نماييم ؛ مى فرمايد: من از بعضى از اءجلاء مشايخ خودم كه همانند او حكيم عارفى و معلم حاذقى را در راه خير و طبيب كاملى را نديده ام پرسيدم : كدام از اعمال جوارح را كه شما تجربه نموده ايد اثرش در قلب بيشتر است ؟! فرمود: سجده طولانى در هر روزى كه آن را ادامه دهد و طول بدهد جدا تا اينكه يك ساعت و يا سه ربع ساعت به طول انجامد و در آن بگويد: لااله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين (سوره انبياء آيه 87)؛ هيچ معبودى نيست جز تو اى خداوند! تو پاكى و منزه و مقدس ‍ مى باشى ! من هستم كه رويه و داءبم اين بوده است كه از ستمگران بوده ام . به طورى كه نفس خود را گرفتار و محبوس در حبس عالم طبيعت مشاهده نمايد و مقيد و مغلول به قيدها و غلهاى اخلاق رذيله بنگرد و خداوند را تنزيه كند: تو اين كار از روى ظلم و ستم به من ننمودى و من بودم كه به نفس ‍ خودم ستم نموده و آن را در اين مهلكه عظيم وارد ساختم .
و ديگر خواندن سوره قدر را شبهاى جمعه و عصرهاى جمعه يك صدر بار. مرحوم استاد- قدس سره - مى فرمود: من در ميان اعمال مستحبه ،عملى را نيافته ام كه مانند اين سه چيز موثر باشد و در روايات مطالبى وارد است كه حاصلش اين است : در روز جمعه صد نفحه يا صد رحمت نازل مى شود،نود و نه تاى آن براى كسى است كه سوره قدر را در عصر جمعه يك صد بار قرائت كند،و براى او همچنين نصيبى در آن يك نفحه و يا يك رحمت ديگر نيز هست - الهى .
رساله لقاءالله اشكم را سرازير مى كند  
علامه طهرانى مى فرمايد: اين حقير در هنگام اقامت در نجف اشرف براى تحصيل نيز آن (رساله لقاء الله ) را مطالعه مى نمودم و از بحر بى كران آن بهره مند مى شدم . روزى يكى از علماءكاظمين كه با حقير نسبت رحميت داشت و در زيارتى مخصوص به نجف به زيارت آمده بود و در كلبه حقير ميهمان بود،راجع به توحيد حضرت حق تعالى با وى بحث شد.
حقير در ميان گفتارم ،آوردم كه لاموثر فى الوجود الاالله
گفت : چنين حديثى ندارم !
عرض كردم : نباشد كه نباشد،ولى آيا اين مضمون كه كلام يكى از حكماء مى باشد متخذ از شالوده و ريشه كشيده شده جميع آيات و احاديث نيست من به وى گفتم : خوب است شما رساله لقاءالله را كه حقير آن را به خط خود استنساخ كرده ام مطالعه فرمائيد تا روح مطلب برايتان روشن گردد. گفت : خيلى در پى آن بوده ام ولى هنوز به دست نياوردم .
حقير رساله خود را به ايشان سپردم تا در مدت يك هفته مطالعه نمايد. وى بلخ كاطمين رفت و رساله را با خود برد. در سفر ديگرى كه به نجف اشرف مشرف شد از وى پرسيدم : رساله چطور بود؟!
گفت : من هر وقت آن را مطالعه مى كردم ،اشكم سرازير بود تا مطالعه ام خلاص شود! (4)
بهترين كتاب در موضوع لقاءالله  
علامه طهرانى مى نويسد: راجع به لقاءالله و امكان وقوع معرفت خداوندى گر چه بسيار گفته اند و نوشته اند،و حقا درهاى مكنونه را سفته ،و پويندگان راه نموده اند ؛ اما حقير تا به حال از جهت اتفاق مطلب و ايجاز،و شواهد روائيه و شهوديه و سوار كردن مطالب عرفانيه لقائيه را بر اساس ‍ برهان و استحكام دليل ،همچون رساله لقاءالله مرحوم آية الحق و سند العرفان ،فقيه ارجمند و آيت ربانى حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى - اءعلى الله مقامه القدسى و رزقنامن بركاته و رحماته ؛ جوده و منه - زيارت ننموده ام .
فبناء على هذا؛ بسيار به جا و مناسب است شطرى ازابتداى آن را كه در اصل لزوم معرفت غيبية ،آن فقيد علم و عمل و انديشه و درايت ذكر فرموده است ،از روى نسخه خطيبه خودم كه در بلده قم استنساخ نموده ام ،در اينجاحكايت نمايم . او مى فرمايد:
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدالله و الصلوة على رسول الله و على ءاله امناءالله
در قرآن مجيد زياده از بيست جا عبارت لقاءالله و نظر خداوند وارد شده و هكذادر تعبيرات انبياء و ائمه عليه السلام . و از اين طرف هم دراخبار،در تنزيه حق - جل و علا- كلماتى وارد شده كه ظاهرش تنزيه صرف است از همه مراتب معرفت .
علماى شيعه رضوان الله عليهم را هم در اين باب مذاقهاى مختلفه است ؛ عمده آن دو مذاق است ؛ تنزيه صرف حتى اينكه منتهاى معرفت و همان فهميدن اين است كه بايد خداوند را تنزيه صرف نمود. و آيات و اخبارى كه در معرفت و لقاء الله وارد شده است ، آنها راتاءويل نمود.
مثلا تمام آيات و اخبار لقاءالله را معنى مى كنند بر مرگ و لقاء ثواب و عقاب .
و فرقه ديگر را مذاق اين است كه : اخبارى كه در تنزيه صرف وارد شده است بايد جمع ميان آنها و اخبار تشبيه واخبارى كه ظاهر در امكان معرفت و وصول است ،به اينطور نمود كه : اخبار تنزيه صرف را حمل كرد به معرفت به طريق روئيت به اين چشم ظاهر،و به معرفت به كنه ذات اقدس الهى ؛ و خبار تشبيه و لقاء و وصول و معرفت را حمل كرد به معرفت اجمالى و معرفت اسماء و صفات الهى و تجلى مراتب ذات و اسماء و صفات حق تعالى ،به آن ميزان كه براى ممكن ،ممكن است .
و به عبارت اخرى ،كشف حجب ظلمانيه و نورانيه كه براى عبد شد؛ آن وقت معرفت از جنس معرفت قبل از آن كشف نيست .
و به عبارت اخرى ،انوار اجمال و جلالى الهى در قلب و عقل و سر خواص ‍ اولياى او تجلى مى كند،به درجه اى كه او را از خود فانى مى نمايد و به خود باقى مى دارد؛ آن وقت محو جمال خود نموده و عقل او را مستعرق معرفت خود كرده ،و به جاى عقل او خود تدبير امور او،را مى نمايد. اگر چه بعد از اين همه مراتب كشف سبحات جلال و تجلى انور جمال و فناى فى الله و بقاى الله ،باز حاصل اين معرفت ،اين خواهد شد كه از روى حقيقت از وصول به كنه معرفت ذات ،عجز خود را بالعيان و الكشف خواهد ديد.
بلى اين هم عجز از معرفت است و عجز از معرفت است ؛ ليكن اين كجا و آن كجا؟ بلى جماد هم عاجز از معرفت است ،انسان هم . ولى قطعا تفاوت مراتب عجز حضرت اعلم خلق الله محمد بن عبدالله عليه السلام با سايرين بلكه با علماى امت ،زيادتر از عجز جماد يا انسان است .
اجمالا مذاق طايفه اى از متكلمين علماى اعلام مذاق اول است ؛ مستدلا به ظواهر بعضى از اخبار وتاءويلا للايات و الاخبار و الادعيه الواردة فى ذلك . (5)
اين حقير بى بضاعت مى خواهم بعضى از آيات و اخبار وارده در اين معنى را با تاءويلات حضرات ذكر نمايم ،تا معلوم شود حق از باطل .
از جمله آيات : آيات لقاء الله است .
جواب داده اند طايفه اولى از اين آيات به آنكه : مراد،مرگ و لقاى ثواب الهى است .
اين جواب را طايفه ثانيه رد كرده اند به اينكه : اين مجاز است . و مجاز بعيدى هم هست . و اگر بنا بر حمل به معناى مجازى باشد،مجاز اقرب از او اين است كه به يك درجه از ملاقات را كه در حق ممكن شرعا جايز است حمل نماييم ،اگر چه عرف عام آن را لقاى حقيقى نگويد،و حال آنكه بنا بر آنكه الفاظ براى ارواح معناى موضوع باشد،و معنى روح ملاقات را تصور نماييم ،خواهيم ديد كه ملاقات اجسام هم حقيقت است . و ملاقات ارواح هم حقيقت است ،و ملاقات معانى هم هم حقيقت است . و ملاقات هر كدام به نحوى است كه روح معنى ملاقات در او هست ؛ وليكن در هر يك به نحوه لايق حال ملاقى وملاقى است .
پس حالا كه اين طور شد،نى توان گفت كه معنى ملاقات ممكن با خداوند جليل هم روح ملاقات در او حقيقتا هست ؛ وليكن نحوه آن هم لايق اين ملاقى و ملاقى است . و آن عبارت از همان معنى است كه در ادعيه و در اخبار از او به تعبيرات مختلفه ،به لفظ وصول و زيارت و نظر بر وجه و تجلى و ديدن قلب و تعلق روح ،تعبى شده است . واز ضد آن به فراق و حرمان تعبير مى شود.
و در تفسير قد قامت الصلوة از امير عليه السلام روايت : يعنى نزديك شد وقت زيارت .
و در دعاها،مكررا وارد است :
ولاتحرمنى النظر الى وجهك .(و مرا محروم مگردان از نظر به سوى وجه خودت !)
و در كلمات آن حضرت است :
و لكن تراه القلوب بحقائق الايمان . (اولين او را مى بينند دلهاى آدميان ،به واسطه حقيقتهاى ايمان .)
و در مناجات شعبانيه است :
و الحفنى بنور عزك الابهج فاءكون لك عارفا . (و مرا ملحق كن به نور عزتت كه بهجت انگيزه ترين است ؛ تا اينكه عارف تو گردم !) و هم در آن مناجات است :
و اءنر اءنصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقه بعز قدسك ! ( و ديدگان بصيرت دلهاى ما را به درخشش نظرشان به سويت نورانى نما؛ تا آنكه چشمان دلهايمان حجابهاى نور را پاره كند،و به معدن عظمت و اصل گردد،و ارواح ما به مقام عجز قدست بسته و پيوسته شود!)
و در دعاى كميل عليه الرحمة عرض مى كند:
وهبنى صبرت على عذابك ،فكيف اصبر على فراقك ؟! (و مرا چنان پندار كه قدرت صبر و شكيبايى بر عذابت را داشته باشم ،پس چگونه مى توانم بر فراقت شكيبا باشم ؟!) مرد بافهم صافى از شبهات خارجيه بعد از ملاحظه اين تعبيرات مختلفه قطع خواهد كرد بر اينكه مراد از لقاى خداوند،لقاى ثواب او كه مثلا بهشت رفتن ،و سيب خوردن و حورالعين ديدن باشد نيست .
چه مناسبت دارد اين معنى با اين تعبيرات ؟!
مثلا اگر لقاى مطلق را كسى تواند به يك معنى دور از معانى لقاء حمل نمايد،آخر الفاظ ديگر را چه مى كند؟ مثلا نظر بر وجه را چه بايد كرد؟! الحفنى بنور عزك الابهج فاكون لك عارفا را چه بكنيم ؟! انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك را هم مى شود كه بگويد: گلابى خوردن است ؟! و اگر كسى بگويدكه : قبول دارم مراد از لقاءالله اينها نيست ؛ ليكن مراد از لقاى او،لقاى اولياى از انبياء و ائمه عليه السلام است . براى ماهامثلا كسى به صدر اعظم عرض بكند،تجوزامى شود بگويد: به شاه عرض كردم . چنانچه در اخبار اطلاق وجه الله بر ائمه عليه السلام و انبيا شده است ؛ مثلا پيغمبر صلى الله عليه و آله وجه خداست نسبت به ائمه عليه السلام و ائمه عليه السلام وجه خدا هستند نسبت به ماها.

next page  

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بهره از ولايت على عليه السلام
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395

مقدّمه
اَلحَمدُللّه . اَلصَّلاةُ وَالسَّلامُ عَلى رَسول اللّهِ وَ آلِهِ آلِ اللّه . وَ اللَّعنَةُ عَلى اَعداء اللّه . مِنَ الآنِ اِلى يَومِ لِقاءِ اللّه . اَلحَمدُللّهِ عَلَى الرِّسالَه . وَالحَمدُللّهِ عَلَى الوِلاية . حَمدًا كثيرا. بُكرَةً وَ اَصيلا.
اَوَّلُ العِلم مَعرفةُ الجبّار وَ آخِرُ العلم تفويضُ الاَمر اليه :
سرآغاز علم ، شناخت پروردگار است و پايان علم واگذارى كار به اوست .
(رسول اكرم صلى الله عليه و آله )
سخن از علم و عالم است . علم را بر دو گونه دانسته اند:
1 علم طبيعت 2 علم دين (العلمُ عِلمان : عِلمُ الاَبدان وَ عِلم الاديان )
علم طبيعى به مجموعه دانشهايى گويند كه موجب آگاهى انسان نسبت به عناصر و پديده هاى دنيا مى شود. اين علوم را بعضاً علوم دنيوى نيز مى گويند.
و اما علوم دينى اصطلاحاً به آنچه مربوط به مجموعه اطّلاعات و معارف در حوزه دين است اطلاق مى شود.
ده ماجراها و نكته هاى آموزنده اى از زندگانى عالمان و دانشمندان دينى است . علمايى كه پيامبر خاتم رسول رحمت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله آنان را بهتر و برتر از پيامبران بنى اسرائيل دانستند (عُلَماءُ اُمَّتى اَفضل مِن انبياءِ بنى اسرائيل ). و اين تعبير را پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله بكار نبردند مگر به جهت اهميّت و عظمت و حسّاسيت كار و خدمت عالمان دين اسلام .
آنان كه از زرق و برقهاى فريبنده زندگى به تاءسّى از مولا و مقتدايشان حضرت اسداللّه الغالب علىّ بن ابيطالب (عليه الصّلاة و السّلام ) چشم فرو بستند و يك عمر با زهد و تقوى و رياضتهاى معنوى زندگى كردند.
مربّى مردم عصر خويش شدند و مصلح جامعه خود. آنان كه مدافع حريم شريعت مقدّسه و پاسبان مرزهاى انديشه اسلامى بودند.
دين را نه آنطور كه خود مى پنداشتند و مى پسنديدند و نه براساس مطلوب و خواسته خود بلكه بر بنياد حقيقت ، واقعيّت و باطن دين و آنگونه كه هست نه آنگونه كه مى خواهيم معرفى مى نمودند.
و در اين راه چه زخم زبانها كه نشنيدند و چه بى مهريها وبى وفاييها كه نديدند. امّا سرزنشهاى خار مغيلان در عزم راسخ و اراده پولادين آنان كمترين تاءثيرى بجاى نگذاشت .
آنان كسانى بودند كه در برابر صاحبان زر و زور و تزوير سَرخَم ننمودند و مانند كوه در برابر قدرتهاى ظالم و مستبد ايستادند و اسير دام نيرنگ بازان دنيا نگشتند و قهرمان دوران خود بودند.
هم آنان كه در مقابله با دنياطلبان و دنياخواران سر تسليم فرود نياوردند، در هنگام مناجات و عبادت كردگار عالميان وذت اقدس اله با تمام خضوع ، خشوع و تواضع ، سر نياز به درگاه خالق بى نياز به زمين ، مى نهادند و دست التماس به جانب او به آسمان بلند مى نمودند و اشكها از ديدگان مى ريختند.
و هنوز شب ، صداى ناله هاى پرسوز و گداز انان را در دل خود نگاه داشته است .
آرى ! آنان تربيت شده مكتب آقا اميرالمؤ منينند كه شير روز و پارساى شب بود.
آنان در راه هدف نورانى خود، مورد عنايات و الطاف الهى و توجّهات غيبى واقع شدند و ستر اسرار دريدند. حجابها از مقابل ديدگانش كنار رفت و ديدند آنچه را ديگران از مشاهده آن عاجز بودند و كاشف رازها و رمزها شدند.
علماء شيعه را به حقيقت بايد مصداق واقعى (فِى الاَرضِ مَجهُول وَ فى السَّماءِ معروف : در زمين ، ناشناس و گمنام و در آسمان شناخته شده اند) دانست .
تاريخ شيعه به داشتن چنين مردان بزرگ و وارسته تا ابد افتخار مى كند. آنان مشعلدار هدايت نوع بشر و علمدار مكتب مظلوم شيعه بودند.
و اين قطره اى است از درياى بى كران معرفت آن هاديان راستين امّت .
ورنه بيان تمام ابعاد و وجوه شخصيّتى و سيره و روش ومنش آنها مثنوى هفتاد من كاغذ مى شود كه :

آب دريا را اگر نتوان چشيد

هم به قدر تشنگى بايد چشيد

پس بياييم به گوشه هايى از زندگانى سراسر نورانيّت آن چهره هاى ملكوتى و جاودانه هميشه تاريخ نظرى بيفكنيم وبخوانيم : (داستانهايى از علماء) را. باشد كه مفيد و مؤ ثّر واقع شود. انشاءاللّه .
چهارشنبه هفتم ديماه 1379
برابر با اول ماه شوّال المكرّم 1421
(عيد سعيد فطر)
تهران عليرضا خاتمى
آب دادن اميرالمؤ منين عليه السلام به علامه امينى از حوض كوثر
قاى عبداللّه چايچى از قول مرحوم حجة الاسلام دكتر محمّد هادى امينى فرزند علاّمه امينى رحمه الله نقل مى كند: وقتى پدرم را دفن كرديم مرحوم علاّمه بحرالعلوم آمد و به من تسليت گفت و معانقه نمود. سپس فرمود: (من در اين فكر بودم ببينم مولا اميرالمؤ منين عليه السلام چه مرحمتى در مقابل زحمات و خدمات مرحوم امينى مى نمايند. در عالم خواب ديدم : حوضى است آقا اميرالمؤ منان عليه السلام بر لب آن ايستاده اند. افراد مى آيند و مولا از آن حوض آب به آنها مى دهند. گفتند: اين حوض كوثر است . در اين حال آقاى امينى به نزديك حوض رسيد ت ظرف را گذاشتند، آستينها را بالا زده و دستان مباركشان را پر از آب كردند و به علامه آب خورانيدند و خطاب به او فرمودند: بَيّضَ اللّه وَجهك كما بَيَّضت وجهى (پروردگار رو سفيد كند تو را كما اينكه مرا رو سفيد كرد). مولا در اين عبارت دو حقيقت را بيان كردند. علامه نسبت به حضرات معصومين عليهم السلام بسيار ادب داشت . وقتى وارد حرم مطّهر حضرت امير عليه السلام مى شد از پايين به بالاى سر نمى رفت . روبروى حضرت مى ايستاد و گريه شديدى مى نمود. خود ايشان به من فرمودند: (از آن وقتى كه در نجف هستم از سمت بالاى سر حرم نرفته ام .) از پايين وارد شده و از همان سمت خارج مى شدند.(1)
(اِنّما يَخشى اللّهَ مِن عِبادِهِ العُلَماءُ)
همانا تنها مردمان عالِم خداترسند.
سوره فاطر: آيه 28
شيطان در كمين است
يكى از شاگردان مرحوم شيخ انصارى چنين مى گويد: در زمانى كه در نجف در محضر شيخ به تحصيل علوم اسلامى اشتغال داشتم يك شب شيطان را در خواب ديدم كه بندها و طنابهاى متعدّدى در دست داشت . از شيطان پرسيدم : اين بندها براى چيست ؟ پاسخ داد: اينها را به گردن مردم مى افكنم و آنها را به سوى خويش مى كشانم و به دام مى اندازم . روز گذشته يكى از اين طنابهاى محكم را به گردن شيخ مرتضى انصارى انداختم و او را از اتاقش تا اواسط كوچه اى كه منزل شيخ در آنجا قرار دارد كشيدم ولى افسوس كه عليرغم تلاشهاى زيادم شيخ از قيد رها شد و رفت .
وقتى از خواب بيدار شدم در تعبير آن به فكر فرو رفتم . پيش خود گفتم : خوب است تعبير اين رؤ يا را از خود شيخ بپرسم . از اين رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجراى خواب خود را تعريف كردم .
شيخ فرمود: آن ملعون (شيطان ) ديروز مى خواست مرا فريب دهد ولى به لطف پروردگار از دامش گريختم .
ين قرار بود كه ديروز من پولى نداشتم و اتّفاقاً چيزى در منزل لازم شد كه بايد آنرا تهيّه مى كردم . با خود گفتم : يك ريال از مال امام زمان (عج ) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسيده است . آنرا به عنوان قرض برمى دارم و انشاءاللّه بعداً ادا مى كنم . يك ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم . همين كه خواستم جنس مورد احتياج را خريدارى كنم با خود گفتم : از كجا معلوم كه من بتوانم اين قرض را بعداً ادا كنم ؟
در همين انديشه و ترديد بودم كه ناگهان تصميم قطعى گرفته و از خريد آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن يك ريال را سرجاى خود گذاشتم .(2)
نورى در ظلمت
آيت اللّه حاج شيخ عبّاس قوچانى ، وصىّ مرحوم آية اللّه حاج ميرزا على آقاى قاضى (ره ) مى گويد: آيت اللّه العظمى حاج شيخ محمّد تقى بهجت فومنى (دامت بركاته ) در دورانى كه در عتبات حضور داشتند بسيار به مسجد مقدّس سهله مى رفتند و شبها تا به صبح بيتوته مى نمودند و در حال تهجّد وعبادت بسر مى بردند. يك شب كه بسيار تاريك بود و چراغى هم در مسجد روشن نبود در ميانه شب احتياج به تجديد وضو پيدا كردند و به اين جهت به ناچار از مسجد خارج شده و به سمت محلّ وضوخانه كه در قسمت شرقى بيرون مسجد قرار داشت حركت كردند. در بين راه مختصر خوفى به جهت ظلمت محض و تنهايى در ايشان پيدا مى شود. به مجرّد اين خوف ، يك مرتبه نورى همچون چراغ در پيشاپيش ايشان پديدار شد كه با ايشان حركت مى كرد.
آقا با اين نور به محلّ وضوخانه رفتند. تطهير كرده و وضو گرفتند و سپس به جاى خود يعنى مسجد سهله حركت كردند و در همه اين احوال آن نور در برابرشان قرار داشت . همين كه وارد مسجد شدند آن نور نيز از بين رفت .
(فَضلُ العالِمِ عَلَى العابدِ كَفَضْلى عَلى اُمَّتى )
فضيلت عالم بر عابد همانند فضيلت من است بر امّتم
رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نهج الفصاحة
نذر آيت اللّه العظمى بروجردى
مرحوم حضرت آية اللّه العظمى آقاى بروجردى مرجع وقت جهان تشيع (رض ) در آن زمانى كه در شهرستان بروجرد بودند نذر كردند كه اگر خشم و عصبانيت خود را كنترل نكنند و به افراد تندى نمايند يكسال روزه بگيرند.
يك روز هنگام مباحثه علمى با يكى از شاگردان خود بخاطر اينكه آن شاگرد مطالب غيرمنطقى و بى ارتباط با موضوع بحث مى گفت طاقت نياوردند و نسبت به او تندى نمودند.
و در اينجا بود كه نذر آقاى بروجردى شكسته شد. بعد يكسال روزه گرفتند تا نذر خود را اداء كنند. در اينجا به ياد اين سخن حضرت امام زين العابدين عليه السلام افتادم ، كه در مقام دعا خطاب به پروردگار متعال مى فرمايد:
پروردگار! مقام مرا در ميان مردم بالا مبر مگر آنكه به همان اندازه ، مقامم را نزد خودم پايين آورى .
(صحيفه سجاديه دعاى مكارم الاخلاق )
كرامت شهيد اوّل
محمّد بن مكى شمس الدين مشهور به شهيد اوّل صاحب كتاب لمعه از علمائ بزرگ قرن هشتم هجرى قمرى است كه در سن 52 سالگى در شهر دمشق به فرمان قاضيان دربارى در سال هشتصد و هفتاد و شش به شهادت رسيد.
قدر مؤ لف كتاب حدائق الابرار مى گويد: من خطّ شيخ ناصربويهى را كه از فقهاء پرهيزكار و متبحّر بود ديدم كه نوشته بود: من در سال نهصد و پنجاه و پنج قمرى در خواب ديدم در قريه جزين (زادگاه شهيد اول ) هستم . به در خانه شهيد اوّل رفتم ، در زدم . شهيد بيرون آمد. از او درخواست كردم كتابى كه شيخ جمال الدين المطهّر درباره اجتهاد تاءليف نموده برايم بياورد. او به داخل خانه رفت و آن كتاب را با كتاب ديگرى كه به گمانم در زمينه روايات بود آورد و به من داد.
چون از خواب برخاستم ديدم آن دو كتاب در كنار من است !
آرى اين كرامت از ناحيه روح مطهّر آن شهيد عظيم الشاءن پس از سپرى شدن يكصد و شصت و نه سال از سال شهادتش اتفاق افتاد.
بهره از ولايت على عليه السلام
مرحوم آقاى حاج شيخ عبّاس قمى در كتاب تحفة الرضويّه آورده است :
وقتى كه ملاّ احمد مقدس اردبيلى (رض ) از دنيا رفت ، يكى از مجتهدين او را در خواب ديد كه با وضع خوبى از روضه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بيرون آمده ، از آن مرحوم پرسيد: شما از كجا به اين مقام و مرتبه رسيديد؟
مقدّس اردبيلى (ره ) پاسخ داد:
بازار عمل را كساد ديدم .
يعنى عملى كه به درجه قبول برسد خيلى كم است ولى ولايت صاحب اين قبر (آقا على عليه السلام ) به ما بهره وافرى داد.(3)
دورى از شهرت طلبى
حضرت آية اللّه حاج شيخ يوسف صانعى گفته است :
مام خمينى رحمه الله عليه بر يك دوره كتاب وسيله مرحوم آية اللّه آقا سيّد ابوالحسن اصفهانى (رض ) و همچنين بر كتاب عروة الوثقى حاشيه داشتند و با اينكه آن وقتها ما به منزل ايشان زياد رفت و آمد داشتيم و از شاگردان و دوستان ايشان بوديم نفهميده بوديم كه امام رحمه الله عليه بر اين دو كتاب حاشيه دارند.
اينها از نظر خصوصيات يك كسى كه بخواهد مرجع بشود دخيل است . يعنى اگر كسى خواستار مرجعيّت باشد حدّاقل به دوستان نزديكش مى فهماند كه اينچنين كتابهاى فقهى را نوشته است ولى امام (رض ) حتّى به ما هم ابراز نكرده بود كه ما بفهميم . و لذا ما حتّى گاهى مسئله از امام مى پرسيديم و فتواى خود امام را هم مى خواستيم ايشان فتواى خودش را نقل مى كرد امّا نمى فرمود كه مثلاً در حاشيه بر عروه يا حاشيه بر تحرير الوسيله اينطور نوشته ام .(4)
ذكر سجده آخر
حجة الاسلام و المسلمين ناصرى از اعضاء دفتر امام خمينى (رض ) در نجف اشرف و امام جمعه فعلى شهركرد مى گويد: امام (رض ) در سجده آخر نمازشان ذكرى را بطورى آهسته مى خواندند كه هر قدر من دقّت مى كردم نمى شنيدم كه چه ذكرى است .
تا اينكه يك روز كه با امام (رض ) پس از زيارت حرم آقا امام اميرالمؤ منين عليه السلام در حال بازگشت بوديم در مسير راه از ايشان سؤ ال كردم :
آقا! در سجده آخر نمازتان ، ذكرى را آهسته مى گوييد. اين ذكر چيست ؟
آقا فرمودند:
اَللّهُمَّ ارزُقنى التَّجافى عَن دارِ الغرُورِ وَ الاِنابَةِ اِلى دارِ الخُلود وَ الاِستِعداد لِلمَوتقَبلَ حُلول الفَوت .
دعا بفرمائيد
مرحوم آقاى محدّث قمى براى فرزندش نقل كرده است :
وقتى كتاب منازل الآخره را تاءليف و چاپ كردم يك نسخه از آن به دست شيخ عبدالرّزّاق مسئله گو كه هميشه قبل از ظهر در صحن مطهّر حضرت معصومه عليها السلام مسئله مى گفت رسيد.
مرحوم پدرم كربلايى محمّدرضا از علاقمندان شيخ عبدالرّزّاق بود و هر روز در مجلس او حاضر مى شد.
شيخ عبدالرّزّاق روزها كتاب منازل الآخره را براى مستمعين مى خواند.
يك روز پدرم به خانه آمد و گفت :
شيخ عبّاس ! كاش مثل اين شيخ عبدالرّزّاق مسئله گو مى شدى و مى توانستى اين كتاب را كه امروز براى ما خواند بخوانى ! چند بار خواستم بگويم : آن كتاب از آثار و تاءليفات من است . امّا خوددارى كردم . چيزى نگفتم .
فقط گفتم : دعا بفرماييد خداوند توفيقى عنايت فرمايد.(5)
بردبارى و حلم آية اللّه كاشف الغطاء
روزى مرحوم آية اللّه حاج شيخ جعفر كاشف الغطاء مبلغى را بين فقراء در اصفهان تقسيم كرد. پس از اتمام پول به نماز جماعت ايستاد. در بين دو نماز كه مشغول خواندن تعقيبات بود سيّدى فقير جلو آمد، تا مقابل امام جماعت رسيد گفت :
اى شيخ ! مال جدّم ، خمس را بده !!
آقاى كاشف الغطاء پاسخ داد: قدرى دير آمدى . متاءسفانه چيزى باقى نمانده است .
سيّد با كمال جسارت و گستاخى آب دهان به ريش شيخ انداخت . شيخ هيچ گونه عكس العملى نشان نداد بلكه به نمازگزاران اعلام نمود: هر كس ريش شيخ را دوست دارد به سيّد كمك كند و خودش پولى را جمع كرده و به او داد!(6)
شايد گريه ملائكه بوده !
صديق محترم حجة الاسلام حاج سيد محمدكاظم بهشتى روزى در مسير بازگشت از سفر اصفهان برايم نقل كرد:
در يكى از دهه هاى دوّم ماه محرّم پدرم مرحوم حجة الاسلام حاج سيّد احمد بهشتى تويسركانى در مسجد دروازه شهر تويسركان براى منبر دعوت مى شود.
در يكى از شبها وقتى وارد مسجد مى شود مشاهده مى كند هيچ كس در مسجد حضور ندارد حتى آن شخصى كه مسئول روشن كردن سماور و چاى دادن به مردم است نيز نيامده .
با خود مى گويد: چه كنم ؟ اگر بخواهم سخنرانى كنم و روضه بخوانم كسى در مسجد نيست كه شنونده باشد و اگر بخواهم سخنرانى نكنم كه خلاف وعده عمل كرده ام .
خلاصه بعد از زمانى صبر و تاءمل تصميم مى گيرد منبر برود.
شروع به صحبت مى كند و مانند روال هميشگى ابتدا چند حديث و روايت اخلاقى و شرح و تفسير آنها و در انتهاى منبر روضه و توسّل به اهل بيت عليهم السلام .
عادت آن مرحوم اين بود كه هميشه موقع روضه خواندن همراه با گريه هاى مردم خود نيز با صداى بلند مى گريست .
آن بار نيز طبق عادت روضه را با گريه و زارى شروع نمود. در اثناء روضه متوجّه صداهاى گريه و ناله شد. با اينكه هيچ احدى در پاى منبر حاضر نبود.
اواخر ذكر دو نفر كه مشغول عبور از كنار مسجد بودند با شنيدن صداى حزين سيّد احمد آقا و نيز صداى گريه ها وارد مسجد مى شوند.
امّا با چشم خود متوجه مى شوند غير از روحانى روضه خوان كسى ديگر در مسجد نيست .
منبر آقاى بهشتى به پايان مى رسد، همين كه آقا به قصد خروج نزديك آن دو نفر مى شود ضمن سلام مى پرسند:
آقا ما صداى گريه و زارى در هنگام روضه شما شنيدم امّا وقتى داخل شديم كسى را نديدم . به نظر شما صدا از كجا و چه كسانى بوده ؟ مرحوم آقاى بهشتى پس از اندكى تأ مّل و مكث مى گويند: شايد گريه ملائكه بوده !(7)
ابداً اجازه نمى دهم !
آية اللّه محمّد هادى معرفت از فضلاء حوزه علميّه قم از دورانى كه امام در عتبات تبعيد بودند چنين مى گويد:
يكدفعه در محضر امام خمينى رحمه الله عليه نشسته بوديم . عدّه اى از ايران آمده بودند و براى ايشان سهم امام آورده بودند. پول زيادى بود. در همان جلسه مى خواستند پول را به خدمت ايشان بدهند.
آنها به امام گفتند: مى خواهيم در محل يك مسجد بسازيم . اجازه بدهيد مقدارى از اين پول را آنجا صرف كنيم .
ايشان با كمال صلابت و سختى گفتند: ابداً اجازه نمى دهم !
آنها التماس مى كردند. نوعاً انسان با كسى كه مى خواهد پولى بدهد تند نمى شود ولى امام تند شدند.
فرمودند: جزء شئون اسلامى مسلمانان هر منطقه است كه براى خودشان مسجدى بنا كنند. اين از شئون اسلامى مسلمانان است . مسلمانانى كه در مكانى زندگى مى كنند نبايد مسجد داشته باشند؟ آيا مهرى را كه مى خواهى داخل جيب بگذارى وبا آن نماز بخوانى بايد من بخرم ؟ تو مى خواهى نماز بخوانى ، بايد مهرش را هم خودت بخرى . در يك منطقه اى كه عدّه اى مسلمان هستند نياز به مسجد دارند. من از سهم امام چطور اجازه بدهم كه شما در شئون زندگى خودتان مصرف كنيد؟
بالاخره امام به آنها پول ندادند.
آن وقت فرمودند: آرى ! اگر يك منطقه اى فرض كنيد بهايى نشين باشد كه مسجد ساختن در آنجا براى دعوت به دين است ، تبليغ دين است آن حسابش جداست . مثل راه امام زمان عليه السلام مى شود.(8)
تجسّم مهربانى
حضرت آية اللّه حاج ميرزا جواد آقا تهرانى (رض ) با همه مهربان بود و خوش رفتار. هيچ كس را نيازرد، حتّى آزار مورى را تاب نمى آورد.
اين جريان كه از خانواده ايشان نقل شده معروف است :
آخر شبى از مسافرت برمى گردند. ديروقت است و موقع خواب و استراحت .
به ملاحظه اينكه خانواده ناراحت و بدخواب نشوند از كوبيدن در خوددارى مى كند. پشت در تكيه مى زند و منتظر مى ماند.
پس از لحظاتى همسر ايشان كه مشغول خواب و استراحت بوده اند در عالم رؤ يا مى بينند كه كسى به او مى گويد:
برخيز! برخيز و در منزل را بگشاى !
همسر محترمه ميرزا جواد آقا از خواب بلند مى شود و در را باز مى كند و مى بيند ميرزا پشت در است .
سؤ ال مى كند: آقا! حال كه از سفر آمده ايد پس چرا در نزديد؟
آقا مى فرمايد: ديدم نيمه شب است و ديروقت ، نخواستم اسباب زحمت شما را فراهم كنم !

# # #

هرگز از كسى به بدى ياد نكرد و به احدى رخصت غيبت نمى داد.
اگر كسى به قصد غيبت لب مى تكاند مى فرمود:
يا بايد در گوش خود پنبه اى بگذارم كه اظهارات شما را نشنوم و يا از خدمتتان مرخص شوم !(9)

دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاى

فرشته ات به دو دست دعا نگهدارد

دعاى مادر اجابت شد
آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى از قول يكى از اقوام كه از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نيز در كاظمين ساكن بوده و اكنون در تهران مقيم است نقل مى كند:
هنگامى كه در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم . بيماريم شديد شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد.
مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمين براى معالجه آوردند و در آن شهر نزديك صحن مطهّر يك اطاق در مسافرخانه اى تهيّه كرديم . آنجا نير معالجات مؤ ثر واقع نشد و من بى حال در بستر افتاده بودم . طبيبى از بغداد به كاظمين آوردند ولى معالجه وى نيز سودى نبخشيد.
تا آنجا كه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و چهره اى بسيار زيبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا: حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليها السلام و حضرت امام حسن عليه السلام و حضرت امام حسين عليه السلام به ترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسكين دادند و من مشغول صحبت كردن با انها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند.
در اين حال كه من بصورت ظاهر بيهوش افتاده بودم ، ديدم مادرم پريشان است و از پلّه هاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر عليه السلام و حضرت جوادالائمه عليه السلام نگاهى نمود و عرض كرد:
يا موسى بن جعفر عليه السلام ! يا جوادالائمه عليه السلام ! من بخاطر شما فرزندم را اينجا آوردم شما راضى هستيد بچّه ام را اينجا دفن كنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و كلاّ
(البته اين مناظر را اين آقاى مريض با چشم ملكوتى خود مى ديده است نه با چشم سر. زيرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود)
همينكه مادرم با آن بزرگواران كه هر دو باب الحوائجند مشغول تكلّم بود ديدم آن حضرات به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله عرض كردند:
خواهش مى كنيم تقاضاى مادر اين سيّد را بپذيريد!
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رو كردند به ملك الموت وفرمودند:
برو تا زمانى كه پروردگار مقرّر فرمايد پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمديد كرده است ! ما هم مى رويم . انشاءاللّه براى موقع ديگر.
ها پايين آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم كه حد نداشت و به مادر مى گفتم : چرا اين كار را كردى ، من داشتم با اميرالمؤ منين عليه السلام مى رفتم . با پيغمبر صلى الله عليه و آله مى رفتم ! با حضرت فاطمه عليها السلام و آقا اباعبداللّه عليه السلام و آقا امام مجتبى عليه السلام مى رفتم . تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى كه ما حركت كنيم !(10)
من شايسته مرجعيّت نيستم !
هنگامى كه پس از ارتحال ميرزاى شيرازى اوّل ، براى قبول و پذيرش مرجعيّت به حضرت آية اللّه حاج سيّد محمّد فشاركى مراجعه مى كنند او مى گويد:
اِنّى لَستُ اَهلاً لِذلِك . لِاَنَّ الرِياسَةَ الشَّرعيَّه تَحتاج اِلى اُمورِ غَيرالعِلم بِالفِقهِ وَ الاَحكام مِنَ السّياساتِ و مَعرِفة مَواجَعَ الامُور وَ اَنَا رَجُل وَسواسى فى هذه الامُور. فاِذا دَخَلتُ افسرت وَ لَم يصلِح وَ لا تِسوغ لى غَير التّدريس .
يعنى :
(من شايسته مرجعيّت نيستم . زيرا رياست دينى و مرجعيّت اسلامى به غير از علم فقه امور ديگرى لازم دارد از قبيل :
اطّلاع از مسائل سياسى و شناختن موضعگيريهاى درست در هر كار.
و اگر من در اين امر دخالت كنم به تباهى كشيده مى شود. براى من غير از تدريس كار ديگرى جايز نيست .)
و بدين گونه آن عالم نَفس خود را كشته و مردم را ارجاع داد به حضرت آية اللّه ميرزا محمدتقى شيرازى .(11)
دو ركعت عشق
روحانى شهيد على اصغر نادرى جهرمى (رض ) هميشه خود را مديون امام (ره ) و انقلاب اسلامى مى دانست .
در آخرين روزهاى قبل از شهادتش در وصيّت نامه اش چنين مى نويسد:
از مقدار مبلغى كه در بانك ، قرض الحسنه و نزد ديگران دارم ده هزار تومان به مدرسه علميّه شهيد آية اللّه دستغيب و ده هزار تومان به مدرسه فيضيّه قم بدهيد.
علّت پرداخت اين مبالغ اين است كه من اين مقدار شهريّه را از امام زمان (عج ) گرفته ام و هنوز نتوانستم قدمى در راه اسلام بردارم .(12)
مقصود از طلب علم
ملاصدرا علم را براى مال و جاه نمى خواست و معتقد بود كه طالب علم نبايد در فكر جاه و مال باشد و مى فرمود: كسى كه علم را براى مال و جاه بخواهد موجودى است خطرناك كه بايد از او برحذر بود. او در جلسات درس اين اشعار را از مثنوى معنوى مى خواند:

بى گهر را علم و فن آموختن

دادن تيغ است دست راهزن

تيغ دادن در كف زنگى مست

به كه افتد عِلم را ناكس بدست

علم و مال و منصب و جاه و قِران

فتنه آرَد در كف بدگوهران

چون قلم در دست غدّارى فتاد

لا جرم منصور بر دارى فتاد

شرايطى را كه ملاّصدرا براى پذيرش شاگرد مطرح مى كرد عبارت بود از اينكه :
1 محصّل درصدد تحصيل مال نباشد مگر به اندازه تحصيل معاش .
2 محصّل در صدد تحصيل مقام نباشد.
3 محصّل معصيت نكند.
4 محصّل تقليد از ديگران نكند.
او مى گفت : محال است كسى كه در صدد تحصيل مال است بتواند تحصيل علم كند و تحصيل مال دنيا و تحصيل علم مخالف يكديگر است كه با هم قرين نمى شود.
ميرداماد استاد ملاّصدرا در اوائل تحصيل به ملاّصدرا مى گويد:
كسى كه مى خواهد حكمت را تحصيل كند بايد حكمت عملى را تعقيب كند به دو دليل :
1 به انجام رسانيدن تمام واجبات دين اسلام
2 پرهيز از هر چيزى كه نفس بوالهوس براى خوشى خود مى طلبد.
و امّا به انجام رسانيدن واجبات دين از آن جهت ضرورت دارد كه طلبه وقتى آن واجبات را انجام مى دهد از هر يك نتيجه اى مى گيرد كه به سود اوست و از طرف ديگر بايد از تاءمين درخواستهاى نفس خوددارى ورزد. كسى كه مطيع نفس امّاره شد و مشغول تحصيل حكمت هم گرديد به احتمال قوى بى دين خواهد شد و از صراط مستقيم ايمان منحرف مى گردد.
درا مى گويد: هنگامى كه در كَهَك به سر مى بردم براى تزكيه نفس مى كوشيدم و در حال تنهايى به فكر فرو مى رفتم و معلوماتى را كه فراگرفته بودم از نظر مى گذراندم . مى كوشيدم كه با نيروى علم و ايمان به اسرار هستى پى ببرم و بر اثر اخلاص و تزكيه نفس ، قلبم روشن شد و درهاى ملكوت و آنگاه درهاى جبروت به رويم گشوده شد.
و به اسرار عالَم الهى پى بردم . چيزهايى فهميدم كه در آغاز تصوّر نمى كردم رموز آن برمن آشكار گردد!(13)
با حسين عليه السلام در زندگى
يكى از خصوصيّات حاج آقا مصطفى خمينى (ره ) كه كمتر گفته شده ، اين بود كه ايشان به پياده روى كربلا در تمام زيارتهاى مخصوصه امام حسين عليه السلام مقيّد بود.
در سال معمولاً چند مناسبت بود (15 شعبان ، عرفه ، اربعين ، اوّل رجب ، نيمه رجب ) كه مردم از نجف به كربلا پياده مى رفتند و ايشان هر سال در چند مناسبت پياده به كربلا مى رفتند.
گاهى مى شد كه كف پاى ايشان تاوَل مى زد و خونابه از آن راه مى افتاد و كاملاً مجروح مى شد ولى باز به راه رفتن ادامه مى داد.
شخصى بود بنام شيخ جعفر كه هميشه پس از نماز امام خمينى (ره ) در مسجد معروف به شيخ ، چند جمله اى ذكر مصيبت آقا اباعبداللّه الحسين عليه السلام مى نمود و روضه مى خواند. حاضران چندان اعتنايى نداشتند و كم كم متفرّق مى شدند و مى رفتند ولى تنها كسى كه مقيّد بود تا آخر بنشيند و روضه او را گوش دهد مرحوم حاج آقا مصطفى بود.
حتّى گاهى مى شد فقط ايشان در مسجد باقى مى ماند و به روضه شيخ جعفر گوش مى داد و اشك مى ريخت . ايشان مقيّد بود كه در مجالس عزادارى كه دوستان در منازل يا مجاسد برقرار مى كردند شركت كنند.
خودشان هم هر صبح جمعه روضه اى داشتند و گاهى مى شد روضه خوان تنها يك نفر مستمع داشت كه او خود آن مرحوم بود.
آنچه براى او اهميّت داشت عزادارى براى آقا ابى عبداللّه عليه السلام بود.(14)
اِذا جاءَ المَوتُ بِطالِبِ العِلمِ ماتَ وَ هُوَ شَهيدٌ:
هرگاه مرگ جوياى علم و دانش فرا رسيد شهيد مى ميرد.
حضرت محمد صلى الله عليه و آله نهج الفصاحه
شفاعت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام
در ماه مبارك رمضان سال يكهزار و سيصد و هفتاد و شش هجرى قمرى براى زيارت حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام و اقامت در كربلاى مُعلّى از نجف اشرف كه محلّ اقامت دائمى بود با عيالات به كربلا مشرّف شديم و اطاقى تهيّه نموده و از بركات حضرت سيدالشّهداء عليه السلام بهره مند مى شديم .
در آن سال ماه مبارك رمضان در فصل گرما بود و عادت من چنين بود كه شبها چون كوتاه بود نمى خوابيدم و صبحها تا دو ساعت به ظهر مانده مى خوابيدم و سپس وضو مى گرفتم و عازم حرم مطهّر مى شدم ؛ در حرم تا ظهر مى ماندم و نماز را بجا آورده ، به منزل مراجعت مى كردم .
دوستى داشتم بنام حاج عبدالزّهرا كه عرب بود و مردى متديّن و روشن ضمير و ساكن كاظمين .
او گاهى به كربلا بخصوص در شبهاى جمعه براى زيارت مشرّف مى شد و براى اينكه روزه اش نشكند همان شب پس از زيارت مراجعت مى كرد. (خدايش رحمت كند).
يكى از روزها كه من بر حسب عادت از خواب بيدار شدم ووضو ساختم كه به حرم مطهّر مشرّف گردم ديدم حالم سنگين است و قبض عجيبى مرا گرفته است . با مشقّت و فشار زياد تا صحن مطهّر آمدم ولى هيچ ميل به تشرّف نداشتم ؛ مدّتى در گوشه صحن نشستم ، هيچ ميلى به تشرّف پيدا نشد تا نزديك ظهر شد.
در اين حال ناگهان يك حال نشاط و سرور زائدالوصفى در خود مشاهده كردم . برخاستم و با كمال رغبت مشرّف شدم و كماكان به توسّلات و زيارت و نماز مشغول شدم . همان شب مرحوم حاج عبدالزّهرا از كاظمين به كربلا مشرّف شد و گفت :
سيّد محمّد حسين ! اين چه حالى بود كه امروز داشتى ؟! قريب ظهر بود كه من در حجره بغداد بودم و ديدم كه حال تو بسيار سخت و در قبض شديد به سر مى برى ! فوراً ماشين خود را سوار شدم و به كاظمين آمدم و براى رفع اين حال تو، حضرت موسى بن جعفر عليه السلام را شفيع در نزد خدا قرار دادم . حضرت شفاعت فرمودند و حال تو خوب شد.(15)
سفارش علاّمه امينى
مرحوم حجة الاسلام دكتر امينى چنين مى نويسد:
پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم آية اللّه علاّمه امينى نجفى يعنى سال يكهزار و سيصد و نود و چهار هجرى قمرى ، شب جمعه اى قبل از اذان فجر ايشان را در خواب ديدم . او را شاداب و خرسند يافتم .
جلو رفته و پس از سلام و دست بوسى عرض كردم :
پدر جان ! در آنجا چه علمى باعث سعادت و نجات شما گرديد؟
گفتند: چه مى گويى ؟
مجدّداً عرض كردم : آقاجان ! در آنجا كه اقامت داريد، كدام عمل موجب نجات شما شد؟
كتاب الغدير... يا ساير تاءليفات ... يا تاءسيس و بنياد كتابخانه اميرالمؤ منين عليه السلام ؟
پاسخ دادند: نمى دانم چه مى گويى . قدرى واضح تر و روشن تر بگو!
گفتم : آقاجان ! شما اكنون از ميان ما رخت بر بسته ايد و به جهان ديگر منتقل شده ايد. در آنجا كه هستيد كدامين عمل باعث نجات شما گرديد از ميان صدها خدمت و كارهاى بزرگ علمى و دينى و مذهبى ؟
مرحوم علاّمه امينى درنگ و تاءمّلى نمودند. سپس فرمودند: فقط زيارت ابى عبداللّه الحسين عليه السلام . عرض كردم : شما مى دانيد اكنون روابط بين ايران و عراق تيره و تار است و راه كربلا بسته . چه كنم ؟
فرمود: در مجالس و محافلى كه جهت عزادارى امام حسين عليه السلام برپا مى شود شركت كن . ثواب زيارت امام حسين عليه السلام را به تو مى دهند.
سپس فرمودند: پسرجان ! در گذشته بارها تو را يادآور شدم و اكنون به تو توصيه مى كنم كه زيارت عاشورا را هيچ وقت و به هيچ عنوان ترك و فراموش نكن . مرتباً زيارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظيفه بدان . اين زيارت داراى آثار و بركات و فوائد بسيارى است كه موجب نجات و سعادتمندى در دنيا و آخرت تو مى باشد... و اميد دعا دارم .
آرى ! علاّمه امينى با كثرت مشاغل و تاءليف و مطالعه وتنظيم و رسيدگى به ساختمان كتابخانه اميرالمؤ منين عليه السلام در نجف اشرف مواظبت كامل به خواندن زيارت عاشورا داشتند و سفارش به زيارت عاشورا مى نمودند و به اين جهت خودم حدود سى سال است مداوم به زيارت عاشورا مى باشم .(16)
دنيا خانه اجاره اى است
حاج آقا مصطفى خمينى زندگى بسيار ساده اى داشت . در تمام مدّت اقامت در نجف اشرف از خانه استيجارى استفاده مى نمود. در هواى گرم نجف فاقد برخى امكانات رفاهى نظير يخچال بود.
نسبت به زيردستان پرعطوفت بود.
تا خدمتكار خانه ، ننه صغرى بر سر سفره نمى نشست دست به غذا نمى برد.
روزى خدمتكار از او پرسيد: چرا خانه اى براى خود نمى خريد؟
آقا مصطفى جواب داد: دنيا خود خانه اى اجاره اى است آنگاه تو مى خواهى من در اين دنيا خانه بخرم ؟!(17)
راه ترقّى و تعالى
حضرت آية اللّه علاّمه حسن زاده آملى مى فرمايد:
روزى در محضر مرحوم علاّمه طباطبايى عرض كردم : آقا! راه ترقّى و تعالى چيست ؟ حضرت علاّمه طباطبايى (ره ) فرمود:
تخم سعادت ، مراقبت است . مراقبت يعنى كشيك نفس كشيدن . يعنى حريم دل را پاسبانى كردن . يعنى سر را از تصرّفات شيطانى حفظ داشتن .
ين تخم سعادت را بايد در مزرعه دل كاشت و بعد به اعمال صالحه و آداب و دستورات قرآنى ، تخم سعادت اين نهال سعادت را بپروراند. مراقبت ، حضور داشتن و حريم دل را مواظب بودن است . انسان است كه بايد دو قوّه نظرى و عمليش را كه به منزله دو بال هستند از قوّه به فعليّت برساند تا بتواند به معارج عاليّه انسانى پرواز نمايد.(18)
عيد واقعى
همسر شهيد آية اللّه حاج شيخ على آقا قدّوسى (ره ) مى گويد:
ايشان يك گروه از بچّه ها و نزديكان را سراغ داشتند كه هر سال يكماه مانده به عيد مى رفتند و اندازه لباس آنها را مى گرفتند و نمره كفش آنها را مى پرسيدند و براى آنها لباس و كفش تهيه مى كردند.
حتّى يادم هست يكسال خانواده اى آمدند كه خيلى بچّه داشتند. يكى يكى اندازه بچه ها را گرفت تا برايشان كفش و لباس تهيّه كند.
من به ايشان گفتم : شما كه براى اينها لباس مى خريد بچّه هاى ما: محمّدحسن و محمّدحسين نيز هم سن اينها هستند. پس چرا براى اينها چيزى نمى خريد؟
ايشان پاسخ داد: اينها خودشان مى دانند عيد ما روزى است كه يك زندانى وجود نداشته باشد. عيد روزى است كه همه خوش باشند.
ايشان با خانواده هايى كه شوهرهايشان زندانى بودند سر مى زدند، مايحتاج آنها را مى خريدند و شبها به منزل آنها مى بردند. حتّى به منزل نمى گفتند كه كجا مى روند.
يك روز برادرش آمد و سراغ او را از من گرفت . گفتم : رفت بيرون .
پرسيد: اين موقع شب كجا رفته ؟
گفتم : نمى دانم .
گفت : مى روم دنبالش .
وقتى رفت و برگشت ديدم خيلى در فكر فرو رفته . بعدها گفت : مى دانى آن شب على آقا كجا رفته بود؟
گفتم : نه .
گفت : او را پيدا كردم در حالى كه ديدم به درب خانه اى رفت و به خانواده فلان آقايى كه در زندان بود كمك كرد.(19)
اين ماجرا مربوط به زمان شاه بود.
زندانى در كتابخانه
بعضى ها خيال مى كنند كتاب الغدير به راحتى تاءليف شده است . مرحوم علاّمه امينى سختى ها متحمّل شد كه توصيف آن از عهده زبان خارج است .
مقابل خانه ما كتابخانه مرحوم كاشف الغطاء قرار داشت . ايشان يك مدرسه اى هم داشتند كه در جنب اين كتابخانه بود و داراى ده ، دروازه حجره بود. كتابهاى اين كتابخانه از پدرشان شيخ على كاشف الغطا به ايشان رسيده بود و هيچگونه امكانات رفاهى نداشت .
مرحوم امينى از اين كتابخانه به لحاظ نزديكى ، خيلى استفاده مى كردند. ايشان از صبح مى رفتند براى مطالعه و آن چنان غرق در مطالعه مى شدند كه حتّى گذشت زمان را هم فراموش مى كردند.
يك بار مدير كتابخانه هنگام عصر از كتابخانه بيرون مى آيد و درِ كتابخانه را قفل مى زند. غافل از اينكه علاّمه امينى داخل كتابخانه است .
آن روز سپرى مى شود. روز بعد او وقتى به كتابخانه مى آيد مى بيند علاّمه در حال مطالعه هست .
به ايشان مى گويد: شما كِى آمده ايد؟
علاّمه پاسخ مى دهد: از ديروز كه من را در اين كتابخانه زندانى كردى تا الا ن در اينجا به سر مى برم !(20)
يك كار خير
در اوائل سال پنجاه و نه قبل از آنكه امام خمينى (رض ) به جماران بروند منزلشان در محله دربند بود.
يك شب حجّة الاسلام حاج سيّد احمد خمينى (ره ) تنهايى با يك اتومبيل (چروكى چيف ) به منزل ما آمدند. وقت برگشتن من نگران ايشان بودم و تاءكيد كردم به محض رسيدن به من زنگ بزنند.
بر حسب فاصله و مسير منزل ما و ايشان ، زمان را محاسبه كردم و ديدم حدود نه دقيقه بيشتر شد. خيلى نگران شدم و مرتّب قدم مى زدم . وقتى تلفن به صدا درآمد گوشى را برداشتم و بدون مقدّمه پرسيدم :
چرا دير كردى ؟
حاج احمدآقا گفتند: به جدّم قسم يك كار خير انجام دادم . البتّه اگر خدا قبول كند.
بعد ادامه دادند:
يك خانم و آقايى با پنج بچّه در خيابان ، منتظر وسيله بودند. ديدم ماشينها مشكل اينها را سوار مى كنند. لذا آنها را سوار ماشين كردم و به منزل بردم و تحويل يكى از راننده ها دادم كه به مقصدشان برساند.
علّت اينكه دير زنگ زدم اين بود.(21)
قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله :
حسنُ السُّئوالِ نِصفُ العِلم :
نيك پرسيدن ، نيمى از علم است .
نهج الفصاحه
وادى السّلام يا كربلا؟!
حضرت آية اللّه العظمى آقاى بهجت (حفظه اللّه تعالى ) از قول يكى از بزرگان كه نخواستند اسم ببرند نقل فرمودند:
روزى رفتم در وادى السّلام در مقام حضرت مهدى امام زمان (عج ). ديدم پيرمردى نورانى مشغول قرائت زيارت عاشورا مى باشد- از حالت او معلوم شد كه زائر است . نزديك او رفتم . حالت كشف براى من نمودار شد:
حرم امام حسين عليه السلام و زائرين آن حضرت را كه مشغول رفت و آمد و زيارت هستند را مشاهده كردم . متعجّب شدم كه اين چه حالتى است براى من پيدا شده .
به عقب برگشتم . حالت عادى پيدا كردم . باز نزديك رفتم . همان حالت را مشاهده كردم ! چندين مرتبه آن برنامه تكرار شد و همان حالت براى من پيش آمد.
فردا صبح رفتم در زائرسرا براى ديدن او و بهره گيرى از محضر آن پير نورانى .
سراغ او را گرفتم . گفتند: چنين شخصى براى زيارت آمده بود و امروز اثاثش را جمع كرد و رفت .
ماءيوس نشدم از زيارتش . رفتم در وادى السّلام به اميد آنكه يك بار ديگر او را زيارت كنم .
برخورد كردم به آقايى كه گاه بگاهى مطالبى را بيان مى كرد و فوق العادگى داشت .
بدون سؤ ال از نيّت من آگاه شد و گفت : آن زائر ديروز گِتّى .
(گِتّى لغت تركى است ) يعنى آن زائر ديروز رفت .(22)
از زندانى دلشكسته تر نيست
برادران روحانى در قرارگاه خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله مى گفت : شهيد حاج شيخ عبداللّه ميثمى (رض ) در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان با خانواده اش از خانه بيرون رفتند وبراى سحر هم نيامدند. نگران شديم كه مبادا اتّفاقى برايشان افتاده باشد. وقتى بعد از نماز صبح آمدند از ايشان سؤ ال كرديم : كجا بوديد؟ ايشان گفت : امشب شب احياء و شب توبه است . شب قدر است . با خود فكر كردم چه كسانى دلشكسته ترند؟ ديدم از زندانى دلشكسته تر نيست .
خودم به زندان رفتم تا مراسم احياء را در جمع آنان باشم . خانواده را هم براى مراسم احياء در مسجد محل گذاردم .
مراسم احياء را در زندان برگزار كردم و بعد براى خوردن سحرى به مسجد محل و سراغ خانواده رفتم .(23)
اوّلين نماز شب با چراغ روشن
آقاى مصطفى كفّاش زاده از كاركنان بيت امام خمينى رحمه الله عليه تعريف مى كند:
ساعت ده شبى كه صبحش مى خواستند امام را عمل جرّاحى كنند به علّت ضعف شديد امام به ايشان خون تزريق شد تا ساعت يازده كه استراحت كردند و خوابيدند خدمتشان بوديم . موقع نماز شب رفتم و امام را بيدار كردم .
ف بردند، وضو گرفتند و بعد آن نماز شب مفصّل را به جاى آوردند كه مردم تنها يك پنجم آنرا از تلويزيون مشاهده كردند. اوّلين شبى بود كه نماز شب مى خواندند و چراغ اطاق روشن بود. به دليل همين روشن بودن چراغ بود كه بحمداللّه توانستيم مخفيانه فيلمى از امام رحمه الله عليه تهيّه كنيم كه ملّت عزيز ما هم لحظاتى از راز و نياز امام را با خدا مشاهده كنند.(24)
اقتداى استاد به شاگرد در نماز!
يكى از ارادتمندان و شاگردان علاّمه سيّد محمّد حسين طباطبايى مى گويد:
مدت چهل سال در حسرت اقتدا به استاد به هنگام نماز بودم .
هيچگاه نشد كه اجازه دهند در نماز به ايشان اقتدا كنم و غصّه يك نماز جماعت به امامت استاد علامه طباطبايى در دلم مانده بود. تا اينكه در يكى از ماههاى مبارك شعبان به هنگام تشرّف به مشهد در منزل ما وارد شدند.
موقع نماز مغرب براى ايشان و همراهى كه پرستار و مراقب ايشان بود سجّاده پهن كردم و از اتاقشان خارج شدم .
پيش خود گفتم : هر گاه استاد نماز را آغاز كردند وارد اتاق مى شوم و به ايشان اقتدا مى كنم .
حدود يك ربع بعد همراهشان مرا صدا كرد و گفت :
استاد نشسته و منتظرند كه شما بياييد و نماز بخوانيد.
عرض كردم : من اقتدا مى كنم .
استاد گفتند: ما اقتدا مى كنيم !
عرض كردم : چهل سال است از شما تقاضا نموده ام كه يك نماز با شما بخوانم . استدعا مى كنم بفرماييد نماز را شروع كنيد.
با تبسّم مليحى فرمودند: يك سال ديگر هم روى آن چهل سال !
بالاخره ديدم ايشان بر جاى خود محكم نشسته و منتظر من هستند.
عرض كردم : بنده مطيع شما هستم . اگر امر بفرماييد اطاعت مى كنم .
فرمودند: امر كه چه ، عرض مى كنم .
برخاستم و نماز مغرب را به جاى آوردم و بعد از چهل سال علاوه بر آن كه نتوانستم يك نماز به ايشان اقتدا كنم در چنين دامى هم افتادم كه استاد به من اقتدا فرمايند.
خدا مى داند كه تواضع و فروتنى ايشان ، سنگ و جماد را هم از شدّت خجالت ذوب مى كرد.(25)
مجسّمه تقوى
يكى از دوستان نقل مى كرد كه : شخصى را ديدم از علاّمه طباطبايى يك مسئله ساده و پيش پا افتاده را مربوط به غسل سؤ ال كرد.
علاّمه پاسخ داد . سپس فرمود:
شما از شخص ديگرى هم اين مساءله را سؤ ال كنيد.
آن مسئله به قدرى ساده بود كه نزديك بود بگويم : آقا! همين طور است و پرسش مجدّد لازم ندارد. ولى علاّمه از سر فروتنى و تواضع چنين جمله اى را فرموده بود.
بعداً به آن شخص سؤ ال كننده گفتم :
چه لزومى داشت مساءله به اين سادگى را از ايشان بپرسيد؟
او گفت : جواب مساءله را بلد بودم . فقط مى خواستم چند كلمه اى با اين مجسمه تقوى صحبت كرده باشم .
اين صبر و متانت استاد در پاسخگويى به سؤ الات ساده مردم در حالى بود كه شخصيّتى مثل استاد شهيد مرتضى مطهّرى براى درك عمق مساءله (قوّه و فعل ) كه در اصول فلسفه مورد بحث قرار مى گيرد استاد علاّمه را يك هفته به منزلش برده و با ايشان بحث كرده بود تا قانع شود.(26)
قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله :
اَلعُلَماءُ اُمناءُ اللّهِ عَلى خَلقِه :
علماء و دانشمندان ، امانتداران پروردگار
بر خلق او مى باشند.

next page

fehrest page

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پيشگوئى اميرمؤ منان عليه السلام پيرامون مسجد مقدس جمكران
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395

پيشگوئى اميرمؤ منان عليه السلام پيرامون مسجد مقدس جمكران 
محمد بن محمد بن هاشم رضوى - از علماى قرن دوازدهم - در كتاب (خلاصه البدان ) از كتاب (مونس الحزين ) شيخ صدوق نقل كرده كه اميرمؤ منان عليه السلام در يك روايت طولانى از تشريف فرمائى حضرت بقيه الله - ارواحنا فداء - به شهر قم ، و تجلى آن حضرت در كنار مسجدى در نزديكى دهى كهن به نام (جمكران ) خبر داده است .
متن كامل اين حديث را صاحب (انوار المشعشيعين ) از كتاب (خلاصه البدان ) نقل كرده است . (1)
خوانندگان گرامى مى توانند متن آن را در بخش اول كتاب ملاحظه فرمايند.(2)
پيام حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه پيرامون مسجد مقدس جمكران 
حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - خطاب به حسن بن مثله فرمود:
(به مردم بگو به اين موضع (مسجد مقدس جمكران ) رغبت كنند و آن را عزيز دارند...)
آنگاه نماز تحيت مسجد و نماز امام زمان عليه السلام را تعليم دادند، سپس ‍ فرمودند:
(فمن صليهما فكانما صلى فى البيت العتيق ):
(هر كس اين دو نماز را بخواند همانند اين است كه در خانه كعبه نماز گزارده باشد.) (3)
نماز مسجد مقدس جمكران 
حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - هنگامى كه به تاسيس مسجد مقدس ‍ جمكران فرمان داد، كيفيت نماز مسجد جمكران را به شرح زير بيان فرمود:
1 - دو ركعت نماز به نيت نماز تحيت مسجد، در هر ركعت بعد از حمد، سوره قل هو الله احد هفت مرتبه ، ذكر ركوع و سجده هر كدام هفت مرتبه .
2 - سپس دو ركعت به نيت امام زمان عليه السلام ، در هر ركعت بعد از حمد، قل هو الله احد يكمرتبه ، ذكر ركوع و سجده هر كدام هفت مرتبه .
در ركعت اول و دوم آيه اياك نعبد و اياك نستعين صد مرتبه تكرار مى شود.
3 - بعد از نماز: لا اله الا الله يكمرتبه ، سپس تسبيح حضرت فاطمه زهرا - سلام الله عليها - (الله اكبر 34، الحمدلله 33 و سبحان الله 33 مرتبه ).
4 - اللهم صل على محمد و آل محمد يكصد مرتبه در حال سجده . (4)
مقدمه 
مسجد در فرهنگ اسلامى جايگاه ويژه اى دارد. اعتبار و اهميتى كه اسلام به مسجد داده است به هيچ نهادى نداده و مسجد را خانه اى براى خداى لامكان معرفى كرده ، خانه اى از آن خدا كه براى مردم است .
و لذا مى بينيم پس از هجرت پيامبر خدا به مدينه ، اولين بنيادى كه نهاده شد، مسجد بود، و رسول گرامى اسلام نخست در قبا و سپس در مدينه مسجدى را پايه گذارى كرد كه كانونى براى انجام عبادات و مركزى براى تجمع مسلمانان و پايگاهى براى تصميم گيرى هاى مهم باشد.
داستان شورانگيز ساختن اولين مسجد در مدينه و اشتياق مسلمانان براى انجام اين كار و اينكه شخص پيامبر در ساختن مسجد فعاليت مى كرد، در كتب تاريخ بطور مبسوط آمده و همچنين سرودهائى كه مسلمانان در حال ساختن مسجد زمزمه مى كردند، در اين كتابها نقل شده است ، از جمله اين سرود:

لئن قعدنا و النبى يعمل

فذاك من العمل المضلل

اگر ما بنشينيم و پيامبر كار كند اين عمل براى ما باعث گمراهى خواهد بود.
با اين سرود كه پيامبر و مسلمانان بطور دسته جمعى مى خواندند:

لا عيش الا عيش الاخره

اللهم ارحم الانصار و المهاجره (5)

زندگى نيست مگر زندگى آخرت ، خداوندا به انصار و مهاجرين رحمت فرما.
اهميت ساختن مسجد و رفت و آمد و حضور در آن آنچنان زياد است كه در قرآن و حديث تاكيدهاى فراوانى بر آن شده است . خداوندا در قرآن كريم درباره تعمير مسجد و حضور در آن چنين فرموده است :
انما يعمر مساجد الله من آمن بالله و اليوم الاخر (6)
همانا مساجد خدا را كسانى تعمير مى كنند كه ايمان به خدا و روز قيامت داشته باشند.
لمسجد اسس على التقوى من اول يوم احق ان تقوم فيه (7)
مسجدى كه از نخستين روز بر اساس تقوى ساخته شده ، سزاوار است كه در آن مقيم باشى .
همچنين در روايات از معصومين عليهم السلام سفارشهاى بسيارى درباره مسجد شده است كه ما به عنوان نمونه به چند حديث اكتفا مى كنيم :
قال رسول الله (ص ):
كونوا فى الدنيا ضيافا و اتخذوا المساجد بيوتا(8)

پيامبر خدا فرمود: در دنيا ميهمان باشيد و مساجد را خانه خود قرار دهيد.
قال رسول الله (ص ): بشر المشائين الى المساجد فى ظلم الليل بنور ساطع يوم القيمه (9)
پيامبر خدا فرمود: مژده بده به كسانى كه در تاريكى هاى شب به مساجد مى روند به نورى كه در روز قيامت مى درخشد.
قال الصادق (ع ): من بنى مسجدا بنى الله له بيتا فى الجنه (10)
امام صادق فرمود: هر كس مسجدى را بنا كند، خداوند براى او در بهشت خانه اى را بنا مى كند.
به خاطر همين سفارش ها و تاكيدهاست كه مسلمانان در تمام بلاد اسلامى در هر محله و روستائى ، مسجد بنا كردند و هيچ محله اى نيست مگر اينكه يك يا چند مسجد در آنجا وجود دارد. انبوهى مساجد مسلمانان ، دليل روشنى بر اهتمام فوق العاده آنان بر تاسيس مسجد است به گفته يعقوبى ، در بصره هفت هزار مسجد وجود داشت . (11)
و نيز او مى گويد: بغداد داراى سى هزار مسجد است . (12)
در قرون اوليه اسلامى بخصوص در عهد رسول گرامى اسلام (ص ) مسجد مركز همه گونه فعاليتهاى فرهنگى و اجتماعى و حتى نظامى بشمار مى رفت ، و مى توان گفت كه مسجد قلب تپنده جامعه اسلامى بود.
از يك سو دادگاهها و محكمه هاى قضائى در مسجد تشكيل مى شد و مسائل حقوقى و كيفرى مردم در مسجد به داورى گذاشته مى شد و از ديگر سو به عنوان يك مركز نظامى در امور مربوط به جنگ و سازماندهى سپاه و طراحى نقشه هاى نظامى مورد استفاده قرار مى گرفت و مسلمانان از طريق مسجد بسيج مى شدند و از سوى ديگر مسجد مركز ديد و بازديدها و ملاقاتها و محل تجمع مومنان و جائى براى مشورتها و تصميم گيريها بود. همچنين مسجد جايگاهى بود براى فراگيرى علوم و آموزشهاى گوناگونى كه جامعه اسلامى به آن نيازمند بود. در مسجد علاوه بر بيان احكام و مسائل فقهى و تفسير قرآن ، اصول عقايد اسلامى و حتى بحثهاى ادبى و عقلى مورد مذاكره قرار مى گرفت .
مسلمانان در طول تاريخ به ساختمان مساجد نيز اهميت خاصى داده اند و گاهى با ساختن يك مسجد شاهكار بزرگ معمارى عصر را به وجود آورده اند.
در مساجد، تجلى انواع هنرهاى اسلامى را مى توان ديد، مسجد نمودارى از هنر معمارى و كاشى كارى و نقاشى و خطاطى و گچ برى و آئينه كارى و منبت كارى و صنايع دستى و ديگر انواع هنرها كه در قنديل ها و فرشها و پرده ها و ظرفها و شمعدانى ها بكار رفته است مى باشد، و مى توان گفت : مسجد گالرى هنرهاى اسلامى است .
بعضى از مساجد از لحاظ معنوى خصوصياتى دارند كه مساجد ديگر فاقد آن هستند، مثلا خاطره مهمى را به ياد مى آورند و يا به وسيله و يا دستور عزيزى و وليى از اولياء خدا ساخته شده اند كه همين امر موجب عظمت آن مسجد و توجه ويژه مسلمانان به آن شده است مانند مسجد الحرام كه پايگاه توحيد و محل انجام مناسك عظيم حج است و يا مسجد پيامبر در مدينه كه يادآور خاطره خطير پيامبر بزرگوار اسلام و هم محل دفن پيكر پاك آن بزرگوار است . و همچنين مسجد الاقصى و يا مسجد كوفه و مسجد سهله و يا مسجد براثا كه هر كدام داراى خاطره ها و سوابق درخشان تاريخى است .
يكى از مساجدى كه نام آن همواره يادآور نام گرامى حضرت بقيه الله امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف است ، مسجد مقدس (جمكران ) در شش كيلومترى شهر قم مى باشد كه حدود يكهزار سال پيش به دستور خود آن حضرت ساخته شده و از آن زمان به بعد مطمح نظر و مورد توجه عاشقان و دلباختگان و ارادتمندان آن حضرت قرار گرفته است .
در طول تاريخ اين مسجد كرامات و معجزات بسيارى در آنجا ديده شده و شيعيان و علاقمندان حضرت مهدى (ع ) از هر سو بار سفر بسته و براى خواندن نماز در اين مسجد مسافرت مى كنند و اين مسجد همواره از احترام و قداست خاصى برخوردار است . از بعضى از علماء و مراجع تقليد و بزرگان ، معجزات و عناياتى درباره اين مسجد نقل شده كه نشان مى دهد آنان چگونه به اين محل مقدس احترام مى گذاشتند، از جمله آنها مرحوم آية الله العظمى حائرى موسس حوزه علميه قم ، و مرحوم آية الله العظمى حجت كوه كمرى ، آية الله العظمى امام خمينى ، مرحوم آية الله العظمى سيد محمد تقى خوانسارى و مرحوم آية الله العظمى بروجردى ، و مرحوم آية الله العظمى گلپايگانى ، و مرحوم آية الله العظمى نجفى مرعشى ، مرحوم آية الله العظمى اراكى و غير آنها را مى توان نام برد. عنايت و علاقه مقام معظم رهبرى به اين مسجد مقدس جمكران آنقدر زياد است كه طبق گفته مسئولين محترم بارها به اين مسجد شريف جمكران تشريف آورده اند، نظر آنان را درباره مسجد جمكران در همين كتاب نقل خواهيم كرد.
همچنين از علماء و اساتيد حوزه علميه و مراجع فعلى نيز كه در حال حيات هستند نمونه هائى در ذكر معجزات و كرامات اين مسجد خواهيم آورد.
ما در اين كتاب تاريخچه احداث مسجد مقدس جمكران را با تكيه بر منابع فراوانى از كتب علماء گذشته ذكر خواهيم كرد و آنگاه نظرات علماء و اساتيد و مراجع را خواهيم آورد و نمونه هاى اندكى از معجزات بسيارى كه در اين مكان شريف به وقوع پيوسته است نقل خواهيم كرد، و در پايان مطالب مختصرى در پيرامون حضرت مهدى ارواحنا فداه خواهيم آورد.
اين كتاب ارمغانى است براى شيفتگان امام زمان و عاشقان مسجد مقدس ‍ جمكران كه همواره و بخصوص در شبهاى چهارشنبه از اطراف و اكناف و دور و نزديك آهنگ سفر به مسجد جمكران مى كنند و در گوشه اى از آن با خداى خود با راز و نياز مشغول مى شوند، و پس از اداى نماز مخصوص ‍ مسجد، به دنبال گمشده خود هستند و آن دردانه يكتا و عزيز سفر كرده را مى خوانند و راز دل خود را با او در ميان مى گذارند.

تا تو ز كسى روى نهان كرده اى

خون به دل پير و جوان كرده اى

در آخرين فراز از اين پيشگفتار توجه خوانندگان گرامى را به اين نكته جلب مى نمايم كه فرمان لازم الاطاعه حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - به شيخ حسن به مثله جمكرانى در بيدارى بوده ، چنانچه از متن داستان و تاكيد مرحوم آيت الله حائرى به روشنى ثابت مى شود، و بناى فعلى مسجد مقدس جمكران نيز به فرمان آن حضرت است ، چنانچه در منابع و مآخذ بر آن تاكيد شده است .
بر شيفتگان حضرت صاحب الزمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - است كه اين مكان مقدس را قدر بدانند و در هر فرصتى به اين مكان مقدس ‍ بشتابند و مشكلات خود را با آن امام روف در ميان بگذارند، و خداى را به نام او بخوانند و سريع الاجابه بيابند، ما نيز عاجزانه از شيفتگان كويش ‍ تقاضا مى كنيم كه به هنگام تشرف نخست براى تعجيل در امر فرج دعا كنند و حوائج آن حضرت را بر حوائج خويش مقدم بدارند.
اى عاشقان امام زمان و علاقمندان مسجد مقدس جمكران ، قدر خودتان را بيشتر بدانيد كه خداوند اين توفيق را به شما داده است ، در اين مكان مقدس (مسجد جمكران ) مشغول عبادت و راز و نياز باشيد، مسجدى كه به امر مبارك حضرت ولى عصر امام زمان (ع ) بنا گرديده .
امام زمان فرموده : من صلى فيه كمن صلى فى البيت العتيق .
مسجدى كه آيات عظام و علماء اعلام پياده به آن مكان مقدس مشرف مى شدند.
مسجدى كه رفت و آمد حضرت بقيه الله الاعظم امام زمان (ع ) به آن مى باشد، كه در اين مدت عده اى زياد محضر آن بزرگوار رسيده و از بركات آن حضرت به فيض رسيده اند.

اگر كسى دارد به ميل درد و فغان

بايدش رو آورد بر جمكران

جمكران دارالشفاى مومن است

چون طبيب آن بود صاحب زمان

در خاتمه :
اميدوارم كه اين اثر ناچيز مورد عنايت حضرت رب الارباب و ارواح طيبه حضرات معصومين عليه السلام قرار گيرد و خوانندگان محترم را مفيد فايده و مثمر ثمر باشد و برايم باقيات الصالحات باشد، براى يوم لا ينفع مال و لابنون ، والباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير اقلا.
در اينجا فرصت را مغتنم شمرده ، از آيات عظام و علماء اعلام و حجج اسلام و بزرگان و دوستان عزيزى كه از تاليفات قبلى اينجانب استقبال كردند و مرا مورد تشويق قرار دادند صميمانه سپاسگزارى مى كنم و ثوابى از آن به ارواح مقدسه علماء و شهداء و صالحين از مومنين و بانيان خير و اموات دوستانى كه ما را در چاپ اين كتاب پر ارزش مسجد جمكران تجلى گاه صاحب الزمان (ع ) يارى نمودند و والدين اينجانب و اخوى محترم مرحوم مغفور آيت الله حاج سيد قادر مير عظيمى قرار دهد، آمين يا رب العالمين بحق محمد و آله الطاهرين .
حوزه علميه قم
سيد جعفر مير عظيمى
بخش اول : پيشگوئى اميرمؤ منان على عليه السلام از مسجد مقدس جمكران 
اميرمؤ منان على عليه السلام از مسجد مقدس جمكران خبر مى دهد  
محمد بن محمد بن هاشم حسينى رضوى قمى به تقاضاى مولى محمد صالح قمى به سال 1179 ه‍ در پيرامون فضيلت شهر قم و بيان تاريخچه تاسيس مسجد مقدس جمكران به فرمان حضرت صاحب الزمان - عجل الله تعالى فرجه - كتاب ارزشمندى تاليف كرده و آن را (خلاصه البلدان ) نام نهاده است .
شيخ آقا بزرگ تهرانى اين كتاب را مشاهده كرده و انگيزه نگارش آن را بيان فرموده است . (13)
صاحب كتاب (انوار المشعشعين ) فرازهائى از اين كتاب را در كتاب خود آورده است .
وى در نور مشعشع سوم حديثى را از وجود مقدس اميرمؤ منان عليه السلام در رابطه با مسجد مقدس جمكران خطاب به فرزند يمانى آورده است كه متن كامل آن حديث شريف را در اينجا مى آوريم :
در خلاصه البلدان اين حديث مذكور است از كتاب مونس الحزين از تاليفات شيخ صدوق ، با اسناد صحيح و معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرمود:
(اى پسر يمانى در اول ظهور خروج نمايد قائم آل محمد از شهرى كه آن را قم مى گويند و مردم را دعوت كند به حق و همه خلايق از شرق و غرب به آن شهر قصد كنند و اسلام تازه گردد و هر كه از خوف اعداء پوشيده و مخفى باشد بيرون آيد و حوش و طيور در مساكن و اوطان خود ايمن بخوابد و چشمه آب حيات از آن شهر ظاهر شود و آبى كه هر كس بخورد نميرد و از آب چشمه ها منفجر شود و از آن موضع رايت حق ظاهر شود و ميراث جمله انبياء بر پشت زمين به آن باشد، اى پسر يمانى اين زمين مقدسه است كه پاك است از تمام لوثها و از خداى تعالى درخواسته كه بهترين خلق خود را ساكن او گرداند و دعايش مستجاب شده و حشر و نشر مردم در اين زمين باشد و بر اين زمين اساس و بنياد قصرى عظيم نمايند، بعد از اينكه بناى قصر مجوس بوده باشد و آن قصر از صاحب شهرت ملك روم باشد و از اين زمين گوسفند ابراهيم خليل را آورند و قربان كنند و بر اين زمين هزار صنم و بت از اصنام اهل روم بشكنند و بر اين زمين اثر نور حق ساطع شود و از اين زمين رائحه و بوى مشك شنوند، حق تعالى بيت العتيق را به اين شهر فرستد و بناها و آسيابها بر اين زمين شود و منازل و مواضع زمينهاى اينجا عالى و گرانبها گردد كه چندان زمين كه پوست گاوى باشد و رايت وى بر اين كوه سفيد بزنند، به نزد دهى كهن كه در جنب مسجد است و قصرى كهن كه قصر مجوس است و آن را جمكران خوانند از زير يك مناره آن مسجد بيرون آيد نزديك آنجا كه آتشخانه گبران بوده و حضرت امام سفطى از زر بسته باشد و بر براق سوار شده و با ملائكه مقرب و حاملان عرش گردش نمايد و منطق آدم با او باشد و حلم خليل الله و حكمت حضرت داود و عصاى موسى و خاتم حضرت سليمان و تاج طالوت و بر سر آن نوشته است نام هر پيغمبرى و وصى و نام هر مومنى و موحدى .
توضيح و بيان : حضرت امير(ع ) مى فرمايد در اين حديث شريف كه چشمه آب حيات در شهر قم ظاهر مى شود كه هر كس بنوشد نميرد شايد مراد آن باشد كه دلش نميرد و هميشه منور باشد به نور ايمان يا آنكه كنايه باشد از طول عمر كه روايت است كه در زمان ظهور حضرت حجت در زمان رجعت ائمه مردم زياد عمر مى كنند و احتمال اولى انسب است .
و ايضا حضرت امير عليه السلام خبر از اين مسجد جمكران داده و فرموده كه كوه سفيد به نزديك دهى كهن در جنب مسجد است و الحال همين طريق است كه جمكران نزديك مسجد است و قصرى كهن كه قصر مجوس ‍ است كه در زمان صاحب تاريخ قم قصر موجود بوده ، همين بس است كه در فضيلت اين مسجد كه حضرت امير(ع ) خبر داده از او و حال آنكه در آن زمان آثار مسجد نبوده .
و ايضا حضرت امير(ع ) در اول اين حديث فرمودند: اى پسر يمانى اول ظهور خروج نمايد از شهرى كه آن را قم گويند و در آخر همين حديث تعيين مى كند حضرت امير(ع ) كه از كدام قطعه زمين قم بيرون آيد قائم آل محمد(ص ) مى فرمايد از زير يك مناره آن مسجد كه مراد مسجد جمكران باشد.
الحاصل آنكه از اين حديث چنين مستفاد مى شود كه حضرت حجه از قم ظهور نمايد يا از زير يك مناره آن مسجد يا آنكه بگوئيم از نزديك مناره آن مسجد بيرون آيد، هر سه را احتمال مى رود لكن روايتى وارد شده از حضرت رسول (ص ) كه ابتداى ظهورش از كرعه مى باشد هم چنانى كه در نجم الثاقب مذكور است و در روايات معتبره وارد شده كه از مكه ظهور خواهد نمود، لكن جمع مابين اين روايات سهل و آسان است بعد از اينكه ابتدا بر سه قسم مى باشد ابتداى حقيقى و اضافى و عرفى مى توان گفت حضرت اين شهر را بقدوم خود منور مى سازد.
همچنانى كه كلام فرزندش حضرت حجت دال بر همين مطلب است كه فرمودند: به حسن بن مثله كه به حسن بن مسلم بگو اين زمين شريفى است و خداى تعالى اين زمين را برگزيده از زمينهاى ديگر و شريفش نموده پس ‍ آنچه مستفاد مى شود از كلام حضرت آن است كه اين زمين را خدا محترما خلق نموده و برگزيده از ساير زمينها كه جايز نيست تصرف و حيازت او به خلاف و خداوند عالم زمين را خلق نمود از براى نبى نوع انسانى كه جايز است تصرف و حيازت نمايد يا كه تصرف مالكانه نمايد بلكه او را محترما و شريفش خلق كرد و خانه خود را بر روى او قرار داد كه بندگانش بروند در آن موضع شريف عبادت كنند او را و اگر مثل ساير زمينها بود هر آينه حضرت حجت نمى فرمود كه چرا حسن بن مسلم اين زمين را تصرف گرفته و زراعت مى كنند پس معلوم مى شود كه اين قطعه زمين به مثل كعبه و بيت الله الحرام مى باشد كه شريك است با موضع كعبه و مسجد الحرام در اين شرافت و فضيلت كه ابتداء خلقتشان مسجد و محترما خلق نموده كه اين از براى احدى جايز نبوده و نخواهد بود حيازت و تصرف مالكانه نمودن هم چنانى كه موضع كعبه و مسجد الحرام امتياز دارد بر ساير مساجدى كه مخلوق آن را مسجد مى نامند، اين مسجد جمكران هم امتياز دارد از ساير مساجد به جهت آنكه اين موضع را خدا مسجد خلقش كرده پس امتياز دارد از مساجدى كه آن را مخلوق مسجد نمايند. (14)

اگر چه كعبه حريم خداى لم يزلى است

بناء مسجد صاحب زمان به قم ازلى است

بناء كعبه حريم خداى سبحان است

نگر كه مژده مسجد روايتش ز على است (15)

صاحب الزمان (ع ) مسجد جمكران  
اماكنى كه به قدوم مبارك حضرت صاحب الزمان (ع ) زينت يافته اند و دعا براى تعجيل فرج آقا امام زمان (ع ) در آنجاها تاكيد شده است از جمله : مسجد الحرام ، عرفات ، سرداب مبارك در شهر سامره ، حرم حضرت سد الشهداء(ع )، حرم مولايمان حضرت رضا(ع )، حرم عسكريين عليهماالسلام ، حرم هر يك از امامان عليهم السلام ، مسجد كوفه ، مسجد سهله ، مسجد صعصعه و مسجد مقدس جمكران قم و غير اينها از مواضعى كه بعضى از علماء اعلام و مراجع عاليقدر و صلحا آن حضرت را در آنجاها ديده اند يا در روايات آمده كه آن جناب در آنجا توقف دارد مانند مسجد الحرام و تعظيم و احترام ساير چيزهائى كه به آن حضرت اختصاص دارد. (16)
بخش دوم : تاريخچه مسجد مقدس جمكران 
مسجد مقدس جمكران  
مسجد صاحب الزمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - در 6 كيلومترى شهر مقدس قم واقع شده و همواره پذيراى زائرينى از نقاط مختلف ايران و جهان مى باشد. اين مكان مقدس ، تحت توجهات و عنايات خاصه حضرت بقيه الله قرار دارد و خود آقا از شيعيانشان خواسته اند كه به اين مكان مقدس ‍ روى آورند، زيرا اين مكان مقدس داراى زمين شريفى است و حق تعالى آن را از زمين هاى ديگر برگزيده است . لذا سزاوار است كه زائرين عزيز از بركات اين مكان مقدس ، حداكثر استفاده را ببرند و مراقب باشند كه مسائل فرعى توجهشان را به خود جلب نكند و خود را در برابر حضرت مهدى (ارواحنا فداه ) حاضر ببينند و از انجام اعمالى كه قلب مبارك آن حضرت را آزرده مى سازد خوددارى كنند. متذكر مى گردد كه علماء و شيفتگان آقا استفاده هاى فراوان از اين مسجد مقدس برده اند. سعى كنيد در اين مكان مقدس ، لحظاتى را با آقاى خود خلوت كرده و خالصانه براى ظهور مقدس ‍ حضرتش دعا كنيد. زيرا بهبود همه چيز، تنها در سايه قيام شكوهمند آقا امكان پذير است .
فراموش نكنيم كه حق امام زمان ما غصب شده و آقا در نهايت غريبى زندگى مى كند و حقيقتا دل آقا خون است . آقا شاهد تمام مصيبت هائى است كه بر شيعيانش وارد مى شود. پس ظهور آقا را از درگاه احديت سبحانه و تعالى بخواهيد و چه مكانى بهتر از مسجد شريف جمكران براى دعا كردن جهت ظهور آقا امام زمان عليه السلام .
تاريخچه مسجد صاحب الزمان عليه السلام  
شيخ حسن بن مثله جمكرانى مى گويد: من شب سه شنبه ، 17 ماه مبارك رمضان سال 393 قمرى در خانه خود خوابيده بودم ناگاه ، جماعتى از مردم به در خانه من آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند برخيز و طلب امام مهدى عليه السلام را اجابت كن كه تو را مى خواند.
آنها مرا به محلى كه اكنون مسجد (جمكران ) است آوردند. چون نيك نگاه كردم ، تختى ديدم كه فرشى نيكو بر آن تخت گسترده شده و جوانى سى ساله بر آن تخت ، تكيه بر بالش كرده و پيرى هم پيش او نشسته است ، آن پير حضرت خضر عليه السلام بود. پس آن پير مرا بنشاند.
حضرت مهدى عليه السلام مرا به نام خود خواند و فرمود: برو به حسن مسلم ، كه در اين زمين كشاورزى مى كرد، بگو كه اين زمين شريفى است و حق تعالى آن را از زمينهاى ديگر برگزيده است و ديگر نبايد در آن كشاورزى كنند.
حسن بن مثله گفت : يا سيدى و مولاى ، لازم است كه من دليل و نشانه اى داشته باشم و الا مردم حرف مرا قبول نمى كنند، آقا فرمود: تو برو و آن رسالت را انجام بده ، ما خودمان نشانه هائى براى آن قرار مى دهيم و پيش ‍ سيد ابوالحسن برو و به او بگو حسن مسلم را احضار كند و سود چند ساله را كه از زمين بدست آورده است وصول كند و با آن پول مسجد را بنا كند.
نماز امام زمان عليه السلام در مسجد جمكران  
امام زمان عليه السلام به حسن بن مثله جمكرانى فرمود: و به مرد بگو: بدين مكان رغبت كنند و آنرا عزيز دارند. و چهار ركعت نماز در آن گذارند. دو ركعت اول به نيت نماز تحيت مسجد است كه در هر ركعت آن يك حمد و هفت قل هو الله احد خوانده مى شود و در حالت ركوع و سجود هم هفت مرتبه ذكر را تكرار كنند. دو ركعت دوم به نيت نماز صاحب الزمان عليه السلام خوانده مى شود، بدين صورت كه سوره حمد را شروع مى كنيم و چون به آيه اياك نعبد و اياك نستعين مى رسيم اين آية شريفه را صد مرتبه تكرار مى كنيم و بعد از آن بقيه سوره حمد را مى خوانيم ، بعد از پايان حمد سوره قل هو الله احد را فقط يكبار مى خوانيم و به ركوع مى رويم و ذكر سبحان ربى العظيم و بحمده را هفت مرتبه ، پشت سر هم تكرار مى كنيم و ذكر هر كدام از سجده ها نيز، هفت مرتبه است . ركعت دوم نيز به همين گونه است . چون نماز به پايان برسد و سلام داده شود، يكبار گفته مى شود: لااله الا الله و به دنبال آن تسبيحات حضرت زهرا عليهماالسلام خوانده شود و بعد از آن به سجده رفته و صد بار بگويد: اللهم صل على محمد و آل محمد.
فضيلت خواندن نماز در مسجد جمكران  
آنگاه امام مهدى (ع ) فرمودند: هر كس اين دو ركعت نماز (نماز امام صاحب الزمان ) را در اين مكان (مسجد مقدس جمكران ) بخواند، مانند آن است كه دو ركعت نماز در كعبه خوانده باشد.
حسن بن مثله مى گويد: چون من پاره اى را آمدم ، دوباره مرا بازخواندند و فرمودند: بزى در گله جعفر كاشانى است ، آن را خريدارى كن و بدين موضع آور و آن را بكش و بر بيماران انفاق كن ، هر بيمار و مريضى كه از گوشت آن بخورد، حق تعالى او را شفا دهد.
وى مى گويد: من سپس به خانه بازگشتم و تمام شب را در انديشه بودم تا اينكه نماز صبح خوانده و سپس سراغ على المنذر رفتم و ماجراى شب گذشته را براى او نقل كردم و با او به همان موضع شب گذشته رفتم . وقتى رسيديم ، زنجيرهائى را ديديم كه طبق فرموده امام عليه السلام حدود بناى مسجد را نشان مى داد، سپس به قم نزد سيد ابوالحسن رضا رفتيم و چون به در خانه او رسيديم ، خادمان او گفتند كه سيد از سحر در انتظار تست و تو از جمكران هستى ، به او گفتم : بلى ، به درون خانه رفتم و سيد مرا گرامى داشت و گفت : اى حسن بن مثله ، من در خواب بودم كه شخصى به من گفت كه حسن بن مثله نام از جمكران پيش تو مى آيد، هر چه گويد تصديق كن و بر قول او اعتماد كن كه سخن او سخن ماست ، و قول او را رد نكن و از هنگام بيدار شدن از خواب تا اين ساعت منتظر تو بودم و آنگاه بود كه ماجراى شب گذشته را بر وى تعريف كرد.
سيد بلافاصله فرمود تا اسبها را زين نهادند و بيرون آوردند و سوار شدند. چون به نزديك روستاى جمكران رسيدند گله جعفر كاشانى را ديدند، حسن بن مثله به ميان گله رفت و آن بز كه از پس همه گوسفندان مى آمد پيش حسن به مثله دويد، جعفر سوگند ياد كرد اين بز در گله من نبوده و تاكنون آن را نديده بودم ، به هر حال آن بز را به مسجد آورده و آن را ذبح كرده و هر بيمارى كه از گوشت آن خورد با عنايت خداوند تبارك و تعالى و حضرت بقيه الله (ارواحنا فداه ) شفا يافت . حسن مسلم را احضار كرده و منافع زمين را از او گرفتند و مسجد جمكران را با چوب و ديوار پوشاندند، سيد زنجيرها و ميخ ‌ها را با خود به قم برد و در خانه خود گذاشت ، هر بيمار و دردمندى كه خود را بدان زنجير مى ماليد، خداى تعالى او را شفاى عاجل عنايت مى فرمود. ولى پس از فوت سيد ابوالحسن ، آن زنجيرها پنهان گشته و ديگر كسى آن را نديد.
اين بود مختصرى از مسجد مقدس جمكران و چگونگى بناى آن و نماز حضرت صاحب الزمان عليه السلام .
مشروح فرمان مقدس حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - براى تاسيس ‍ مسجد مقدس جمكران را علامه نورى در كتاب شريف نجم ثاقب ، صفحه 294 و جنه الماوى ، صفحه 230 از كتاب گرانقدر (مونس الحزين ) تاليف شيخ صدوق نقل كرده است .
در اين رابطه در منابع فراوانى به اجمال و تفصيل سخن رفته است كه از آن جمله است :
معجزاتى از تاسيس مسجد جمكران  
بعضى آيات و معجزات و كراماتى كه از اين مسجد مقدس جمكران قم واقع شده كه چه بسيار فوائد و آيات كه به واسطه اين موضع شريف جمكران به ظهور رسيده كه باعث حيرت مى باشد، هم چنانى كه خانه كعبه آيتى از آيات الهى مى باشد اين موضع مسجد هم همين گونه است زيرا تاسيس اين مسجد بر اساس معجزاتى است .
اول آنكه حضرت اميرالمؤ منين امام على عليه السلام خبر داده بود به پسر يمانى به مسجد بودن اين زمين .
دوم آنكه در زمان حضرت حجه عليه السلام شيخ حسن بن مثله جمكرانى مى گويد من شب سه شنبه 17 ماه مبارك رمضان خفته بودم در سراى خود كه ناگاه جماعتى مردم به در سراى من آمدند و گفتند برخيز و طلب امام مهدى عليه السلام را اجابت كن كه ترا مى طلبد، آنگاه خواست سراويل بپوشد، او را گفتند از بيرون خانه كه از آن تو نيست اين سراويل از خود را بپوش .
سوم : تمام اينها در بيدارى بوده است چون شيخ حسن بن مثله جمكرانى مى گويد من خواب بودم بيدارم كردند.
چهارم آنكه خواست پيراهن بپوشد آواز رسيد از بيرون خانه كه اين پيراهن از تو نيست از خود را بپوش .
پنجم آنكه از پى كليد در خانه مى گشت ، به او گفتند در خانه باز است .
ششم آنكه از خانه بيرون آمد به او گفتند كه امام صاحب الزمان عليه السلام ترا مى طلبد و او را بردند در اين مسجد جمكران .
هفتم آنكه ديد زياده از شصت نفر مرد در اين زمين گرد آمده اند و نماز مى كردند، بعضى جامه هاى سبز داشتند و بعضى سفيد.
هشتم آنكه ديد حضرت حجه عليه السلام را كه به روى تخت نشسته و بر بالها تكيه داده .
نهم آنكه حضرت خضر عليه السلام را ديد كه نزد حضرت حجه عليه السلام نشسته و كتابى در دست دارد و از براى حضرت مى خواند.
دهم هلاك دو جوان حسن به مسلم به واسطه كشت و زرع اين موضع مسجد مقدس جمكران .
يازدهم خبر دادن حضرت از زراعت حسن به مسلم در مدت پنج سال .
دوازدهم خبر دادن حضرت به حسن به مثله كه علامتى از براى تو قرار خواهيم داد فردا كه آمدى حسن بن مثله ديد كه زنجيرى به حدود مسجد كشيده شده .
سيزدهم خواب ديدن سيد ابوالحسن رضا كه به او گفتند فردا حسن بن مثله هر چه مى گويد تصديق كن كه قول او قول ما مى باشد.
چهاردهم خبر دادن حضرت كه فردا بزى هست در گله جعفر شعبان كاشى به اين نشان و علامت .
پانزدهم آمدن خود بز در نزد حسن بن مثله جمكرانى بدون آنكه كسى او را بياورد.
شانزدهم معلوم نبود كه آن بز از كجا آمده بود، احتمال دارد كه بهشتى بوده .
هفدهم شفا بودن گوشت آن بز براى هر مريض به همان طريقى كه امام زمان عليه السلام فرموده بود.
هيجدهم آن زنجيرى كه از براى تعيين حدود مسجد كشيده بود هر صاحب علتى كه بر بدن خود ماليد شفا مى يافت .
نوزدهم آن زنجير در ميان صندوق بوده در خانه سيد ابوالحسن الرضاء، لكن بعد از فوت او مفقود شد يكى از اولادهاى او مريض شد رفتند بر سر صندوق نيافتند آن زنجير را.
اين آيات و معجزات و فوايدى بوده كه در آن زمان در مقام ظهور و بروز رسيده ، (17) اما كرامات ديگر هم زياد ديده و شنيده شده است ، ما در اينجا مختصرى از آن معجزات و كرامات كه از آيات عظام و علماء اعلام و مراجع بزرگوار شيعه و مومنين و علاقمندان حضرت صاحب الزمان عليه السلام ديده و يا شنيده اند نقل مى كنيم .
بخش سوم : اهميت مسجد مقدس جمكران از ديدگاه فقهاى اسلام و علماء اعلام و آيات عظام
آية الله العظمى آقاى شيخ عبدالكريم حائرى  
مرحوم حضرت آية الله العظمى حاج شيخ محمد على اراكى طاب ثراه در نماز جمعه قم فرمودند چند روز به اول ماه مانده عالم ربانى آقاى حاج شيخ محمد تقى بافقى محضر مبارك آية الله العظمى آقاى شيخ عبدالكريم حائرى متوفاى 1355 ه‍ق مى رسيدند جهت شهريه طلاب حوزه ، سوال مى كردند وضع شهريه چطور است ؟ مرحوم حائرى مى فرمودند جز سرمايه توكل چيزى در دست نيست ، ايشان (آقاى بافقى ) راهى مسجد مقدس ‍ جمكران مى شدند، از توجهات صاحب الزمان (ع ) مشكل شهريه حل مى شد. (18)
آيت الله العظمى خوانسارى پياده به مسجد جمكران مى رود 
آية الله احمدى ميانجى فرمودند: از جمله بزرگان كه به مسجد مقدس ‍ جمكران خيلى علاقه داشتند حضرت آية الله العظمى آقاى سيد محمد تقى خوانسارى رحمه الله عليه متوفاى 1372 ه‍ق كه با مرحوم حضرت آية الله العظمى آقاى اراكى متوفاى 1415 ه‍ق پياده به مسجد شريف جمكران مى رفتند.
آية الله آقاى حاج شيخ مرتضى حائرى و مسجد جمكران  
ايشان مى نوسند: مسجد جمكران يكى از آيات باهرات عنايت آن حضرت است ، و توضيح اين مطلب در ضمن چند جهت - كه شايد خيلى ها از آن غافل باشند - مذكور مى شود:
(1) داستان مسجد جمكران كه در بيدارى واقع شده ، در كتاب تاريخ قم كه كتاب معتبرى است ، از صدوق عليه الرحمه نقل شده است .
مرحوم آقاى بروجردى كه مرد دقيق و ملائى بود، مى فرمود: اين داستان در زمان صدوق عليه الرحمه واقع شده ، و او نقل كرده است ، دلالت بر كمال صحت آن دارد.
(2) داستان مشتمل بر جريانى است كه مربوط به يك نفر نيست ، براى اين كه صبح كه مردم بيدار مى شوند مى بينند با زنجير علامت گذاشته شده است كه مردم باور كنند. و اين زنجير مدتى در منزل سيد محترمى ظاهرا به نام سيد ابوالحسن الرضا بوده است ، و مردم استشفاء به آن مى نموده اند. و بعدا بدون هيچ جهت طبيعى مفقود مى شود.
(3) جاى دور از شهر و در وسط بيابان جائى نيست كه مورد جعل يك فرد جمكرانى بشود، آن هم دست تنها در يك شب ماه رمضان .
(4) نوعا مردم عادى به واسطه ى خواب يك امامزاده را معين مى كنند، و مسجد از تصور مردم عادى دور است .
(5) اگر پيدايش اين مسجد روى احساسات مذهبى و علاقه مفرط به حضرت صاحب الامر(ع ) بود، مى بايست سراسر توسل به آن بزرگوار باشد، چنانكه در اين عصر مردم بيشتر زيارت حضرتش در آن مسجد مى خوانند و متوسل به آن حضرت مى شوند، در صورتى كه در اين دستور معنوى اصلا اسمى از آن حضرت نيست ، حتى تا به حال هم بيشتر معروف به مسجد جمكران است ، نه مسجد صاحب الزمان .
(6) متن دو داستان كه نقل شد، مشهود و يا مثل مشهود خودم بود، و هر داستانى ديگرى هست كه فعلا تمام خصوصيات آن را در نظر ندارم ، بعدا انشاء الله تحقيق نموده در اين دفتر - باذنه تعالى - ذكر مى كنم .
(8) در آن موقع كه زمين اين قدر بى ارزش بوده است ، فقط يك مساحت كوچكى را مورد اين دستور قرار داده اند، كه ظاهرا حدود سه چشمه از مسجد فعلى است ، كه در زمان ما خيلى بزرگ شده است (ظاهرا آن چشمه اى كه در آن محراب هست ، و دو چشمه طرفين باشد).
نگارنده كه خالى از وسوسه نيستم ، و خيلى به نقليات مردم خوش بين نيستم ، از اين امارات به صحت اين مسجد مبارك قطع دارم ، و الحمدلله على ذلك ، و على غيره من النعم التى لا تحصى . (19)
آية الله حجت و مسجد جمكران  
آية الله العظمى آقا سيد محمد حجت كوه كمرى قدس سره متوفى 1372 هجرى قمرى چهل نفر از فضلا حوزه علميه قم را انتخاب نمودند و دستور فرمودند به مسجد مقدس جمكران بروند و در آنجا بعد از نماز صاحب الزمان زيارت عاشورا بخواند و دعا كنند كه

پيشگوئى اميرمؤ منان عليه السلام پيرامون مسجد مقدس جمكران 
محمد بن محمد بن هاشم رضوى - از علماى قرن دوازدهم - در كتاب (خلاصه البدان ) از كتاب (مونس الحزين ) شيخ صدوق نقل كرده كه اميرمؤ منان عليه السلام در يك روايت طولانى از تشريف فرمائى حضرت بقيه الله - ارواحنا فداء - به شهر قم ، و تجلى آن حضرت در كنار مسجدى در نزديكى دهى كهن به نام (جمكران ) خبر داده است .
متن كامل اين حديث را صاحب (انوار المشعشيعين ) از كتاب (خلاصه البدان ) نقل كرده است . (1)
خوانندگان گرامى مى توانند متن آن را در بخش اول كتاب ملاحظه فرمايند.(2)
پيام حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه پيرامون مسجد مقدس جمكران 
حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - خطاب به حسن بن مثله فرمود:
(به مردم بگو به اين موضع (مسجد مقدس جمكران ) رغبت كنند و آن را عزيز دارند...)
آنگاه نماز تحيت مسجد و نماز امام زمان عليه السلام را تعليم دادند، سپس ‍ فرمودند:
(فمن صليهما فكانما صلى فى البيت العتيق ):
(هر كس اين دو نماز را بخواند همانند اين است كه در خانه كعبه نماز گزارده باشد.) (3)
نماز مسجد مقدس جمكران 
حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - هنگامى كه به تاسيس مسجد مقدس ‍ جمكران فرمان داد، كيفيت نماز مسجد جمكران را به شرح زير بيان فرمود:
1 - دو ركعت نماز به نيت نماز تحيت مسجد، در هر ركعت بعد از حمد، سوره قل هو الله احد هفت مرتبه ، ذكر ركوع و سجده هر كدام هفت مرتبه .
2 - سپس دو ركعت به نيت امام زمان عليه السلام ، در هر ركعت بعد از حمد، قل هو الله احد يكمرتبه ، ذكر ركوع و سجده هر كدام هفت مرتبه .
در ركعت اول و دوم آيه اياك نعبد و اياك نستعين صد مرتبه تكرار مى شود.
3 - بعد از نماز: لا اله الا الله يكمرتبه ، سپس تسبيح حضرت فاطمه زهرا - سلام الله عليها - (الله اكبر 34، الحمدلله 33 و سبحان الله 33 مرتبه ).
4 - اللهم صل على محمد و آل محمد يكصد مرتبه در حال سجده . (4)
مقدمه 
مسجد در فرهنگ اسلامى جايگاه ويژه اى دارد. اعتبار و اهميتى كه اسلام به مسجد داده است به هيچ نهادى نداده و مسجد را خانه اى براى خداى لامكان معرفى كرده ، خانه اى از آن خدا كه براى مردم است .
و لذا مى بينيم پس از هجرت پيامبر خدا به مدينه ، اولين بنيادى كه نهاده شد، مسجد بود، و رسول گرامى اسلام نخست در قبا و سپس در مدينه مسجدى را پايه گذارى كرد كه كانونى براى انجام عبادات و مركزى براى تجمع مسلمانان و پايگاهى براى تصميم گيرى هاى مهم باشد.
داستان شورانگيز ساختن اولين مسجد در مدينه و اشتياق مسلمانان براى انجام اين كار و اينكه شخص پيامبر در ساختن مسجد فعاليت مى كرد، در كتب تاريخ بطور مبسوط آمده و همچنين سرودهائى كه مسلمانان در حال ساختن مسجد زمزمه مى كردند، در اين كتابها نقل شده است ، از جمله اين سرود:

 

لئن قعدنا و النبى يعمل

 

فذاك من العمل المضلل

اگر ما بنشينيم و پيامبر كار كند اين عمل براى ما باعث گمراهى خواهد بود.
با اين سرود كه پيامبر و مسلمانان بطور دسته جمعى مى خواندند:

لا عيش الا عيش الاخره

 

اللهم ارحم الانصار و المهاجره (5)

زندگى نيست مگر زندگى آخرت ، خداوندا به انصار و مهاجرين رحمت فرما.
اهميت ساختن مسجد و رفت و آمد و حضور در آن آنچنان زياد است كه در قرآن و حديث تاكيدهاى فراوانى بر آن شده است . خداوندا در قرآن كريم درباره تعمير مسجد و حضور در آن چنين فرموده است :
انما يعمر مساجد الله من آمن بالله و اليوم الاخر (6)
همانا مساجد خدا را كسانى تعمير مى كنند كه ايمان به خدا و روز قيامت داشته باشند.
لمسجد اسس على التقوى من اول يوم احق ان تقوم فيه (7)
مسجدى كه از نخستين روز بر اساس تقوى ساخته شده ، سزاوار است كه در آن مقيم باشى .
همچنين در روايات از معصومين عليهم السلام سفارشهاى بسيارى درباره مسجد شده است كه ما به عنوان نمونه به چند حديث اكتفا مى كنيم :
قال رسول الله (ص ):
كونوا فى الدنيا ضيافا و اتخذوا المساجد بيوتا(8)

پيامبر خدا فرمود: در دنيا ميهمان باشيد و مساجد را خانه خود قرار دهيد.
قال رسول الله (ص ): بشر المشائين الى المساجد فى ظلم الليل بنور ساطع يوم القيمه (9)
پيامبر خدا فرمود: مژده بده به كسانى كه در تاريكى هاى شب به مساجد مى روند به نورى كه در روز قيامت مى درخشد.
قال الصادق (ع ): من بنى مسجدا بنى الله له بيتا فى الجنه (10)
امام صادق فرمود: هر كس مسجدى را بنا كند، خداوند براى او در بهشت خانه اى را بنا مى كند.
به خاطر همين سفارش ها و تاكيدهاست كه مسلمانان در تمام بلاد اسلامى در هر محله و روستائى ، مسجد بنا كردند و هيچ محله اى نيست مگر اينكه يك يا چند مسجد در آنجا وجود دارد. انبوهى مساجد مسلمانان ، دليل روشنى بر اهتمام فوق العاده آنان بر تاسيس مسجد است به گفته يعقوبى ، در بصره هفت هزار مسجد وجود داشت . (11)
و نيز او مى گويد: بغداد داراى سى هزار مسجد است . (12)
در قرون اوليه اسلامى بخصوص در عهد رسول گرامى اسلام (ص ) مسجد مركز همه گونه فعاليتهاى فرهنگى و اجتماعى و حتى نظامى بشمار مى رفت ، و مى توان گفت كه مسجد قلب تپنده جامعه اسلامى بود.
از يك سو دادگاهها و محكمه هاى قضائى در مسجد تشكيل مى شد و مسائل حقوقى و كيفرى مردم در مسجد به داورى گذاشته مى شد و از ديگر سو به عنوان يك مركز نظامى در امور مربوط به جنگ و سازماندهى سپاه و طراحى نقشه هاى نظامى مورد استفاده قرار مى گرفت و مسلمانان از طريق مسجد بسيج مى شدند و از سوى ديگر مسجد مركز ديد و بازديدها و ملاقاتها و محل تجمع مومنان و جائى براى مشورتها و تصميم گيريها بود. همچنين مسجد جايگاهى بود براى فراگيرى علوم و آموزشهاى گوناگونى كه جامعه اسلامى به آن نيازمند بود. در مسجد علاوه بر بيان احكام و مسائل فقهى و تفسير قرآن ، اصول عقايد اسلامى و حتى بحثهاى ادبى و عقلى مورد مذاكره قرار مى گرفت .
مسلمانان در طول تاريخ به ساختمان مساجد نيز اهميت خاصى داده اند و گاهى با ساختن يك مسجد شاهكار بزرگ معمارى عصر را به وجود آورده اند.
در مساجد، تجلى انواع هنرهاى اسلامى را مى توان ديد، مسجد نمودارى از هنر معمارى و كاشى كارى و نقاشى و خطاطى و گچ برى و آئينه كارى و منبت كارى و صنايع دستى و ديگر انواع هنرها كه در قنديل ها و فرشها و پرده ها و ظرفها و شمعدانى ها بكار رفته است مى باشد، و مى توان گفت : مسجد گالرى هنرهاى اسلامى است .
بعضى از مساجد از لحاظ معنوى خصوصياتى دارند كه مساجد ديگر فاقد آن هستند، مثلا خاطره مهمى را به ياد مى آورند و يا به وسيله و يا دستور عزيزى و وليى از اولياء خدا ساخته شده اند كه همين امر موجب عظمت آن مسجد و توجه ويژه مسلمانان به آن شده است مانند مسجد الحرام كه پايگاه توحيد و محل انجام مناسك عظيم حج است و يا مسجد پيامبر در مدينه كه يادآور خاطره خطير پيامبر بزرگوار اسلام و هم محل دفن پيكر پاك آن بزرگوار است . و همچنين مسجد الاقصى و يا مسجد كوفه و مسجد سهله و يا مسجد براثا كه هر كدام داراى خاطره ها و سوابق درخشان تاريخى است .
يكى از مساجدى كه نام آن همواره يادآور نام گرامى حضرت بقيه الله امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف است ، مسجد مقدس (جمكران ) در شش كيلومترى شهر قم مى باشد كه حدود يكهزار سال پيش به دستور خود آن حضرت ساخته شده و از آن زمان به بعد مطمح نظر و مورد توجه عاشقان و دلباختگان و ارادتمندان آن حضرت قرار گرفته است .
در طول تاريخ اين مسجد كرامات و معجزات بسيارى در آنجا ديده شده و شيعيان و علاقمندان حضرت مهدى (ع ) از هر سو بار سفر بسته و براى خواندن نماز در اين مسجد مسافرت مى كنند و اين مسجد همواره از احترام و قداست خاصى برخوردار است . از بعضى از علماء و مراجع تقليد و بزرگان ، معجزات و عناياتى درباره اين مسجد نقل شده كه نشان مى دهد آنان چگونه به اين محل مقدس احترام مى گذاشتند، از جمله آنها مرحوم آية الله العظمى حائرى موسس حوزه علميه قم ، و مرحوم آية الله العظمى حجت كوه كمرى ، آية الله العظمى امام خمينى ، مرحوم آية الله العظمى سيد محمد تقى خوانسارى و مرحوم آية الله العظمى بروجردى ، و مرحوم آية الله العظمى گلپايگانى ، و مرحوم آية الله العظمى نجفى مرعشى ، مرحوم آية الله العظمى اراكى و غير آنها را مى توان نام برد. عنايت و علاقه مقام معظم رهبرى به اين مسجد مقدس جمكران آنقدر زياد است كه طبق گفته مسئولين محترم بارها به اين مسجد شريف جمكران تشريف آورده اند، نظر آنان را درباره مسجد جمكران در همين كتاب نقل خواهيم كرد.
همچنين از علماء و اساتيد حوزه علميه و مراجع فعلى نيز كه در حال حيات هستند نمونه هائى در ذكر معجزات و كرامات اين مسجد خواهيم آورد.
ما در اين كتاب تاريخچه احداث مسجد مقدس جمكران را با تكيه بر منابع فراوانى از كتب علماء گذشته ذكر خواهيم كرد و آنگاه نظرات علماء و اساتيد و مراجع را خواهيم آورد و نمونه هاى اندكى از معجزات بسيارى كه در اين مكان شريف به وقوع پيوسته است نقل خواهيم كرد، و در پايان مطالب مختصرى در پيرامون حضرت مهدى ارواحنا فداه خواهيم آورد.
اين كتاب ارمغانى است براى شيفتگان امام زمان و عاشقان مسجد مقدس ‍ جمكران كه همواره و بخصوص در شبهاى چهارشنبه از اطراف و اكناف و دور و نزديك آهنگ سفر به مسجد جمكران مى كنند و در گوشه اى از آن با خداى خود با راز و نياز مشغول مى شوند، و پس از اداى نماز مخصوص ‍ مسجد، به دنبال گمشده خود هستند و آن دردانه يكتا و عزيز سفر كرده را مى خوانند و راز دل خود را با او در ميان مى گذارند.

تا تو ز كسى روى نهان كرده اى

 

خون به دل پير و جوان كرده اى

در آخرين فراز از اين پيشگفتار توجه خوانندگان گرامى را به اين نكته جلب مى نمايم كه فرمان لازم الاطاعه حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - به شيخ حسن به مثله جمكرانى در بيدارى بوده ، چنانچه از متن داستان و تاكيد مرحوم آيت الله حائرى به روشنى ثابت مى شود، و بناى فعلى مسجد مقدس جمكران نيز به فرمان آن حضرت است ، چنانچه در منابع و مآخذ بر آن تاكيد شده است .
بر شيفتگان حضرت صاحب الزمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - است كه اين مكان مقدس را قدر بدانند و در هر فرصتى به اين مكان مقدس ‍ بشتابند و مشكلات خود را با آن امام روف در ميان بگذارند، و خداى را به نام او بخوانند و سريع الاجابه بيابند، ما نيز عاجزانه از شيفتگان كويش ‍ تقاضا مى كنيم كه به هنگام تشرف نخست براى تعجيل در امر فرج دعا كنند و حوائج آن حضرت را بر حوائج خويش مقدم بدارند.
اى عاشقان امام زمان و علاقمندان مسجد مقدس جمكران ، قدر خودتان را بيشتر بدانيد كه خداوند اين توفيق را به شما داده است ، در اين مكان مقدس (مسجد جمكران ) مشغول عبادت و راز و نياز باشيد، مسجدى كه به امر مبارك حضرت ولى عصر امام زمان (ع ) بنا گرديده .
امام زمان فرموده : من صلى فيه كمن صلى فى البيت العتيق .
مسجدى كه آيات عظام و علماء اعلام پياده به آن مكان مقدس مشرف مى شدند.
مسجدى كه رفت و آمد حضرت بقيه الله الاعظم امام زمان (ع ) به آن مى باشد، كه در اين مدت عده اى زياد محضر آن بزرگوار رسيده و از بركات آن حضرت به فيض رسيده اند.

اگر كسى دارد به ميل درد و فغان

 

بايدش رو آورد بر جمكران

 

جمكران دارالشفاى مومن است

 

چون طبيب آن بود صاحب زمان

در خاتمه :
اميدوارم كه اين اثر ناچيز مورد عنايت حضرت رب الارباب و ارواح طيبه حضرات معصومين عليه السلام قرار گيرد و خوانندگان محترم را مفيد فايده و مثمر ثمر باشد و برايم باقيات الصالحات باشد، براى يوم لا ينفع مال و لابنون ، والباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير اقلا.
در اينجا فرصت را مغتنم شمرده ، از آيات عظام و علماء اعلام و حجج اسلام و بزرگان و دوستان عزيزى كه از تاليفات قبلى اينجانب استقبال كردند و مرا مورد تشويق قرار دادند صميمانه سپاسگزارى مى كنم و ثوابى از آن به ارواح مقدسه علماء و شهداء و صالحين از مومنين و بانيان خير و اموات دوستانى كه ما را در چاپ اين كتاب پر ارزش مسجد جمكران تجلى گاه صاحب الزمان (ع ) يارى نمودند و والدين اينجانب و اخوى محترم مرحوم مغفور آيت الله حاج سيد قادر مير عظيمى قرار دهد، آمين يا رب العالمين بحق محمد و آله الطاهرين .
حوزه علميه قم
سيد جعفر مير عظيمى
بخش اول : پيشگوئى اميرمؤ منان على عليه السلام از مسجد مقدس جمكران 
اميرمؤ منان على عليه السلام از مسجد مقدس جمكران خبر مى دهد  
محمد بن محمد بن هاشم حسينى رضوى قمى به تقاضاى مولى محمد صالح قمى به سال 1179 ه‍ در پيرامون فضيلت شهر قم و بيان تاريخچه تاسيس مسجد مقدس جمكران به فرمان حضرت صاحب الزمان - عجل الله تعالى فرجه - كتاب ارزشمندى تاليف كرده و آن را (خلاصه البلدان ) نام نهاده است .
شيخ آقا بزرگ تهرانى اين كتاب را مشاهده كرده و انگيزه نگارش آن را بيان فرموده است . (13)
صاحب كتاب (انوار المشعشعين ) فرازهائى از اين كتاب را در كتاب خود آورده است .
وى در نور مشعشع سوم حديثى را از وجود مقدس اميرمؤ منان عليه السلام در رابطه با مسجد مقدس جمكران خطاب به فرزند يمانى آورده است كه متن كامل آن حديث شريف را در اينجا مى آوريم :
در خلاصه البلدان اين حديث مذكور است از كتاب مونس الحزين از تاليفات شيخ صدوق ، با اسناد صحيح و معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرمود:
(اى پسر يمانى در اول ظهور خروج نمايد قائم آل محمد از شهرى كه آن را قم مى گويند و مردم را دعوت كند به حق و همه خلايق از شرق و غرب به آن شهر قصد كنند و اسلام تازه گردد و هر كه از خوف اعداء پوشيده و مخفى باشد بيرون آيد و حوش و طيور در مساكن و اوطان خود ايمن بخوابد و چشمه آب حيات از آن شهر ظاهر شود و آبى كه هر كس بخورد نميرد و از آب چشمه ها منفجر شود و از آن موضع رايت حق ظاهر شود و ميراث جمله انبياء بر پشت زمين به آن باشد، اى پسر يمانى اين زمين مقدسه است كه پاك است از تمام لوثها و از خداى تعالى درخواسته كه بهترين خلق خود را ساكن او گرداند و دعايش مستجاب شده و حشر و نشر مردم در اين زمين باشد و بر اين زمين اساس و بنياد قصرى عظيم نمايند، بعد از اينكه بناى قصر مجوس بوده باشد و آن قصر از صاحب شهرت ملك روم باشد و از اين زمين گوسفند ابراهيم خليل را آورند و قربان كنند و بر اين زمين هزار صنم و بت از اصنام اهل روم بشكنند و بر اين زمين اثر نور حق ساطع شود و از اين زمين رائحه و بوى مشك شنوند، حق تعالى بيت العتيق را به اين شهر فرستد و بناها و آسيابها بر اين زمين شود و منازل و مواضع زمينهاى اينجا عالى و گرانبها گردد كه چندان زمين كه پوست گاوى باشد و رايت وى بر اين كوه سفيد بزنند، به نزد دهى كهن كه در جنب مسجد است و قصرى كهن كه قصر مجوس است و آن را جمكران خوانند از زير يك مناره آن مسجد بيرون آيد نزديك آنجا كه آتشخانه گبران بوده و حضرت امام سفطى از زر بسته باشد و بر براق سوار شده و با ملائكه مقرب و حاملان عرش گردش نمايد و منطق آدم با او باشد و حلم خليل الله و حكمت حضرت داود و عصاى موسى و خاتم حضرت سليمان و تاج طالوت و بر سر آن نوشته است نام هر پيغمبرى و وصى و نام هر مومنى و موحدى .
توضيح و بيان : حضرت امير(ع ) مى فرمايد در اين حديث شريف كه چشمه آب حيات در شهر قم ظاهر مى شود كه هر كس بنوشد نميرد شايد مراد آن باشد كه دلش نميرد و هميشه منور باشد به نور ايمان يا آنكه كنايه باشد از طول عمر كه روايت است كه در زمان ظهور حضرت حجت در زمان رجعت ائمه مردم زياد عمر مى كنند و احتمال اولى انسب است .
و ايضا حضرت امير عليه السلام خبر از اين مسجد جمكران داده و فرموده كه كوه سفيد به نزديك دهى كهن در جنب مسجد است و الحال همين طريق است كه جمكران نزديك مسجد است و قصرى كهن كه قصر مجوس ‍ است كه در زمان صاحب تاريخ قم قصر موجود بوده ، همين بس است كه در فضيلت اين مسجد كه حضرت امير(ع ) خبر داده از او و حال آنكه در آن زمان آثار مسجد نبوده .
و ايضا حضرت امير(ع ) در اول اين حديث فرمودند: اى پسر يمانى اول ظهور خروج نمايد از شهرى كه آن را قم گويند و در آخر همين حديث تعيين مى كند حضرت امير(ع ) كه از كدام قطعه زمين قم بيرون آيد قائم آل محمد(ص ) مى فرمايد از زير يك مناره آن مسجد كه مراد مسجد جمكران باشد.
الحاصل آنكه از اين حديث چنين مستفاد مى شود كه حضرت حجه از قم ظهور نمايد يا از زير يك مناره آن مسجد يا آنكه بگوئيم از نزديك مناره آن مسجد بيرون آيد، هر سه را احتمال مى رود لكن روايتى وارد شده از حضرت رسول (ص ) كه ابتداى ظهورش از كرعه مى باشد هم چنانى كه در نجم الثاقب مذكور است و در روايات معتبره وارد شده كه از مكه ظهور خواهد نمود، لكن جمع مابين اين روايات سهل و آسان است بعد از اينكه ابتدا بر سه قسم مى باشد ابتداى حقيقى و اضافى و عرفى مى توان گفت حضرت اين شهر را بقدوم خود منور مى سازد.
همچنانى كه كلام فرزندش حضرت حجت دال بر همين مطلب است كه فرمودند: به حسن بن مثله كه به حسن بن مسلم بگو اين زمين شريفى است و خداى تعالى اين زمين را برگزيده از زمينهاى ديگر و شريفش نموده پس ‍ آنچه مستفاد مى شود از كلام حضرت آن است كه اين زمين را خدا محترما خلق نموده و برگزيده از ساير زمينها كه جايز نيست تصرف و حيازت او به خلاف و خداوند عالم زمين را خلق نمود از براى نبى نوع انسانى كه جايز است تصرف و حيازت نمايد يا كه تصرف مالكانه نمايد بلكه او را محترما و شريفش خلق كرد و خانه خود را بر روى او قرار داد كه بندگانش بروند در آن موضع شريف عبادت كنند او را و اگر مثل ساير زمينها بود هر آينه حضرت حجت نمى فرمود كه چرا حسن بن مسلم اين زمين را تصرف گرفته و زراعت مى كنند پس معلوم مى شود كه اين قطعه زمين به مثل كعبه و بيت الله الحرام مى باشد كه شريك است با موضع كعبه و مسجد الحرام در اين شرافت و فضيلت كه ابتداء خلقتشان مسجد و محترما خلق نموده كه اين از براى احدى جايز نبوده و نخواهد بود حيازت و تصرف مالكانه نمودن هم چنانى كه موضع كعبه و مسجد الحرام امتياز دارد بر ساير مساجدى كه مخلوق آن را مسجد مى نامند، اين مسجد جمكران هم امتياز دارد از ساير مساجد به جهت آنكه اين موضع را خدا مسجد خلقش كرده پس امتياز دارد از مساجدى كه آن را مخلوق مسجد نمايند. (14)

اگر چه كعبه حريم خداى لم يزلى است

 

بناء مسجد صاحب زمان به قم ازلى است

 

بناء كعبه حريم خداى سبحان است

 

نگر كه مژده مسجد روايتش ز على است (15)

صاحب الزمان (ع ) مسجد جمكران  
اماكنى كه به قدوم مبارك حضرت صاحب الزمان (ع ) زينت يافته اند و دعا براى تعجيل فرج آقا امام زمان (ع ) در آنجاها تاكيد شده است از جمله : مسجد الحرام ، عرفات ، سرداب مبارك در شهر سامره ، حرم حضرت سد الشهداء(ع )، حرم مولايمان حضرت رضا(ع )، حرم عسكريين عليهماالسلام ، حرم هر يك از امامان عليهم السلام ، مسجد كوفه ، مسجد سهله ، مسجد صعصعه و مسجد مقدس جمكران قم و غير اينها از مواضعى كه بعضى از علماء اعلام و مراجع عاليقدر و صلحا آن حضرت را در آنجاها ديده اند يا در روايات آمده كه آن جناب در آنجا توقف دارد مانند مسجد الحرام و تعظيم و احترام ساير چيزهائى كه به آن حضرت اختصاص دارد. (16)
بخش دوم : تاريخچه مسجد مقدس جمكران 
مسجد مقدس جمكران  
مسجد صاحب الزمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - در 6 كيلومترى شهر مقدس قم واقع شده و همواره پذيراى زائرينى از نقاط مختلف ايران و جهان مى باشد. اين مكان مقدس ، تحت توجهات و عنايات خاصه حضرت بقيه الله قرار دارد و خود آقا از شيعيانشان خواسته اند كه به اين مكان مقدس ‍ روى آورند، زيرا اين مكان مقدس داراى زمين شريفى است و حق تعالى آن را از زمين هاى ديگر برگزيده است . لذا سزاوار است كه زائرين عزيز از بركات اين مكان مقدس ، حداكثر استفاده را ببرند و مراقب باشند كه مسائل فرعى توجهشان را به خود جلب نكند و خود را در برابر حضرت مهدى (ارواحنا فداه ) حاضر ببينند و از انجام اعمالى كه قلب مبارك آن حضرت را آزرده مى سازد خوددارى كنند. متذكر مى گردد كه علماء و شيفتگان آقا استفاده هاى فراوان از اين مسجد مقدس برده اند. سعى كنيد در اين مكان مقدس ، لحظاتى را با آقاى خود خلوت كرده و خالصانه براى ظهور مقدس ‍ حضرتش دعا كنيد. زيرا بهبود همه چيز، تنها در سايه قيام شكوهمند آقا امكان پذير است .
فراموش نكنيم كه حق امام زمان ما غصب شده و آقا در نهايت غريبى زندگى مى كند و حقيقتا دل آقا خون است . آقا شاهد تمام مصيبت هائى است كه بر شيعيانش وارد مى شود. پس ظهور آقا را از درگاه احديت سبحانه و تعالى بخواهيد و چه مكانى بهتر از مسجد شريف جمكران براى دعا كردن جهت ظهور آقا امام زمان عليه السلام .
تاريخچه مسجد صاحب الزمان عليه السلام  
شيخ حسن بن مثله جمكرانى مى گويد: من شب سه شنبه ، 17 ماه مبارك رمضان سال 393 قمرى در خانه خود خوابيده بودم ناگاه ، جماعتى از مردم به در خانه من آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند برخيز و طلب امام مهدى عليه السلام را اجابت كن كه تو را مى خواند.
آنها مرا به محلى كه اكنون مسجد (جمكران ) است آوردند. چون نيك نگاه كردم ، تختى ديدم كه فرشى نيكو بر آن تخت گسترده شده و جوانى سى ساله بر آن تخت ، تكيه بر بالش كرده و پيرى هم پيش او نشسته است ، آن پير حضرت خضر عليه السلام بود. پس آن پير مرا بنشاند.
حضرت مهدى عليه السلام مرا به نام خود خواند و فرمود: برو به حسن مسلم ، كه در اين زمين كشاورزى مى كرد، بگو كه اين زمين شريفى است و حق تعالى آن را از زمينهاى ديگر برگزيده است و ديگر نبايد در آن كشاورزى كنند.
حسن بن مثله گفت : يا سيدى و مولاى ، لازم است كه من دليل و نشانه اى داشته باشم و الا مردم حرف مرا قبول نمى كنند، آقا فرمود: تو برو و آن رسالت را انجام بده ، ما خودمان نشانه هائى براى آن قرار مى دهيم و پيش ‍ سيد ابوالحسن برو و به او بگو حسن مسلم را احضار كند و سود چند ساله را كه از زمين بدست آورده است وصول كند و با آن پول مسجد را بنا كند.
نماز امام زمان عليه السلام در مسجد جمكران  
امام زمان عليه السلام به حسن بن مثله جمكرانى فرمود: و به مرد بگو: بدين مكان رغبت كنند و آنرا عزيز دارند. و چهار ركعت نماز در آن گذارند. دو ركعت اول به نيت نماز تحيت مسجد است كه در هر ركعت آن يك حمد و هفت قل هو الله احد خوانده مى شود و در حالت ركوع و سجود هم هفت مرتبه ذكر را تكرار كنند. دو ركعت دوم به نيت نماز صاحب الزمان عليه السلام خوانده مى شود، بدين صورت كه سوره حمد را شروع مى كنيم و چون به آيه اياك نعبد و اياك نستعين مى رسيم اين آية شريفه را صد مرتبه تكرار مى كنيم و بعد از آن بقيه سوره حمد را مى خوانيم ، بعد از پايان حمد سوره قل هو الله احد را فقط يكبار مى خوانيم و به ركوع مى رويم و ذكر سبحان ربى العظيم و بحمده را هفت مرتبه ، پشت سر هم تكرار مى كنيم و ذكر هر كدام از سجده ها نيز، هفت مرتبه است . ركعت دوم نيز به همين گونه است . چون نماز به پايان برسد و سلام داده شود، يكبار گفته مى شود: لااله الا الله و به دنبال آن تسبيحات حضرت زهرا عليهماالسلام خوانده شود و بعد از آن به سجده رفته و صد بار بگويد: اللهم صل على محمد و آل محمد.
فضيلت خواندن نماز در مسجد جمكران  
آنگاه امام مهدى (ع ) فرمودند: هر كس اين دو ركعت نماز (نماز امام صاحب الزمان ) را در اين مكان (مسجد مقدس جمكران ) بخواند، مانند آن است كه دو ركعت نماز در كعبه خوانده باشد.
حسن بن مثله مى گويد: چون من پاره اى را آمدم ، دوباره مرا بازخواندند و فرمودند: بزى در گله جعفر كاشانى است ، آن را خريدارى كن و بدين موضع آور و آن را بكش و بر بيماران انفاق كن ، هر بيمار و مريضى كه از گوشت آن بخورد، حق تعالى او را شفا دهد.
وى مى گويد: من سپس به خانه بازگشتم و تمام شب را در انديشه بودم تا اينكه نماز صبح خوانده و سپس سراغ على المنذر رفتم و ماجراى شب گذشته را براى او نقل كردم و با او به همان موضع شب گذشته رفتم . وقتى رسيديم ، زنجيرهائى را ديديم كه طبق فرموده امام عليه السلام حدود بناى مسجد را نشان مى داد، سپس به قم نزد سيد ابوالحسن رضا رفتيم و چون به در خانه او رسيديم ، خادمان او گفتند كه سيد از سحر در انتظار تست و تو از جمكران هستى ، به او گفتم : بلى ، به درون خانه رفتم و سيد مرا گرامى داشت و گفت : اى حسن بن مثله ، من در خواب بودم كه شخصى به من گفت كه حسن بن مثله نام از جمكران پيش تو مى آيد، هر چه گويد تصديق كن و بر قول او اعتماد كن كه سخن او سخن ماست ، و قول او را رد نكن و از هنگام بيدار شدن از خواب تا اين ساعت منتظر تو بودم و آنگاه بود كه ماجراى شب گذشته را بر وى تعريف كرد.
سيد بلافاصله فرمود تا اسبها را زين نهادند و بيرون آوردند و سوار شدند. چون به نزديك روستاى جمكران رسيدند گله جعفر كاشانى را ديدند، حسن بن مثله به ميان گله رفت و آن بز كه از پس همه گوسفندان مى آمد پيش حسن به مثله دويد، جعفر سوگند ياد كرد اين بز در گله من نبوده و تاكنون آن را نديده بودم ، به هر حال آن بز را به مسجد آورده و آن را ذبح كرده و هر بيمارى كه از گوشت آن خورد با عنايت خداوند تبارك و تعالى و حضرت بقيه الله (ارواحنا فداه ) شفا يافت . حسن مسلم را احضار كرده و منافع زمين را از او گرفتند و مسجد جمكران را با چوب و ديوار پوشاندند، سيد زنجيرها و ميخ ‌ها را با خود به قم برد و در خانه خود گذاشت ، هر بيمار و دردمندى كه خود را بدان زنجير مى ماليد، خداى تعالى او را شفاى عاجل عنايت مى فرمود. ولى پس از فوت سيد ابوالحسن ، آن زنجيرها پنهان گشته و ديگر كسى آن را نديد.
اين بود مختصرى از مسجد مقدس جمكران و چگونگى بناى آن و نماز حضرت صاحب الزمان عليه السلام .
مشروح فرمان مقدس حضرت بقيه الله - ارواحنا فداه - براى تاسيس ‍ مسجد مقدس جمكران را علامه نورى در كتاب شريف نجم ثاقب ، صفحه 294 و جنه الماوى ، صفحه 230 از كتاب گرانقدر (مونس الحزين ) تاليف شيخ صدوق نقل كرده است .
در اين رابطه در منابع فراوانى به اجمال و تفصيل سخن رفته است كه از آن جمله است :
معجزاتى از تاسيس مسجد جمكران  
بعضى آيات و معجزات و كراماتى كه از اين مسجد مقدس جمكران قم واقع شده كه چه بسيار فوائد و آيات كه به واسطه اين موضع شريف جمكران به ظهور رسيده كه باعث حيرت مى باشد، هم چنانى كه خانه كعبه آيتى از آيات الهى مى باشد اين موضع مسجد هم همين گونه است زيرا تاسيس اين مسجد بر اساس معجزاتى است .
اول آنكه حضرت اميرالمؤ منين امام على عليه السلام خبر داده بود به پسر يمانى به مسجد بودن اين زمين .
دوم آنكه در زمان حضرت حجه عليه السلام شيخ حسن بن مثله جمكرانى مى گويد من شب سه شنبه 17 ماه مبارك رمضان خفته بودم در سراى خود كه ناگاه جماعتى مردم به در سراى من آمدند و گفتند برخيز و طلب امام مهدى عليه السلام را اجابت كن كه ترا مى طلبد، آنگاه خواست سراويل بپوشد، او را گفتند از بيرون خانه كه از آن تو نيست اين سراويل از خود را بپوش .
سوم : تمام اينها در بيدارى بوده است چون شيخ حسن بن مثله جمكرانى مى گويد من خواب بودم بيدارم كردند.
چهارم آنكه خواست پيراهن بپوشد آواز رسيد از بيرون خانه كه اين پيراهن از تو نيست از خود را بپوش .
پنجم آنكه از پى كليد در خانه مى گشت ، به او گفتند در خانه باز است .
ششم آنكه از خانه بيرون آمد به او گفتند كه امام صاحب الزمان عليه السلام ترا مى طلبد و او را بردند در اين مسجد جمكران .
هفتم آنكه ديد زياده از شصت نفر مرد در اين زمين گرد آمده اند و نماز مى كردند، بعضى جامه هاى سبز داشتند و بعضى سفيد.
هشتم آنكه ديد حضرت حجه عليه السلام را كه به روى تخت نشسته و بر بالها تكيه داده .
نهم آنكه حضرت خضر عليه السلام را ديد كه نزد حضرت حجه عليه السلام نشسته و كتابى در دست دارد و از براى حضرت مى خواند.
دهم هلاك دو جوان حسن به مسلم به واسطه كشت و زرع اين موضع مسجد مقدس جمكران .
يازدهم خبر دادن حضرت از زراعت حسن به مسلم در مدت پنج سال .
دوازدهم خبر دادن حضرت به حسن به مثله كه علامتى از براى تو قرار خواهيم داد فردا كه آمدى حسن بن مثله ديد كه زنجيرى به حدود مسجد كشيده شده .
سيزدهم خواب ديدن سيد ابوالحسن رضا كه به او گفتند فردا حسن بن مثله هر چه مى گويد تصديق كن كه قول او قول ما مى باشد.
چهاردهم خبر دادن حضرت كه فردا بزى هست در گله جعفر شعبان كاشى به اين نشان و علامت .
پانزدهم آمدن خود بز در نزد حسن بن مثله جمكرانى بدون آنكه كسى او را بياورد.
شانزدهم معلوم نبود كه آن بز از كجا آمده بود، احتمال دارد كه بهشتى بوده .
هفدهم شفا بودن گوشت آن بز براى هر مريض به همان طريقى كه امام زمان عليه السلام فرموده بود.
هيجدهم آن زنجيرى كه از براى تعيين حدود مسجد كشيده بود هر صاحب علتى كه بر بدن خود ماليد شفا مى يافت .
نوزدهم آن زنجير در ميان صندوق بوده در خانه سيد ابوالحسن الرضاء، لكن بعد از فوت او مفقود شد يكى از اولادهاى او مريض شد رفتند بر سر صندوق نيافتند آن زنجير را.
اين آيات و معجزات و فوايدى بوده كه در آن زمان در مقام ظهور و بروز رسيده ، (17) اما كرامات ديگر هم زياد ديده و شنيده شده است ، ما در اينجا مختصرى از آن معجزات و كرامات كه از آيات عظام و علماء اعلام و مراجع بزرگوار شيعه و مومنين و علاقمندان حضرت صاحب الزمان عليه السلام ديده و يا شنيده اند نقل مى كنيم .
بخش سوم : اهميت مسجد مقدس جمكران از ديدگاه فقهاى اسلام و علماء اعلام و آيات عظام
آية الله العظمى آقاى شيخ عبدالكريم حائرى  
مرحوم حضرت آية الله العظمى حاج شيخ محمد على اراكى طاب ثراه در نماز جمعه قم فرمودند چند روز به اول ماه مانده عالم ربانى آقاى حاج شيخ محمد تقى بافقى محضر مبارك آية الله العظمى آقاى شيخ عبدالكريم حائرى متوفاى 1355 ه‍ق مى رسيدند جهت شهريه طلاب حوزه ، سوال مى كردند وضع شهريه چطور است ؟ مرحوم حائرى مى فرمودند جز سرمايه توكل چيزى در دست نيست ، ايشان (آقاى بافقى ) راهى مسجد مقدس ‍ جمكران مى شدند، از توجهات صاحب الزمان (ع ) مشكل شهريه حل مى شد. (18)
آيت الله العظمى خوانسارى پياده به مسجد جمكران مى رود 
آية الله احمدى ميانجى فرمودند: از جمله بزرگان كه به مسجد مقدس ‍ جمكران خيلى علاقه داشتند حضرت آية الله العظمى آقاى سيد محمد تقى خوانسارى رحمه الله عليه متوفاى 1372 ه‍ق كه با مرحوم حضرت آية الله العظمى آقاى اراكى متوفاى 1415 ه‍ق پياده به مسجد شريف جمكران مى رفتند.
آية الله آقاى حاج شيخ مرتضى حائرى و مسجد جمكران  
ايشان مى نوسند: مسجد جمكران يكى از آيات باهرات عنايت آن حضرت است ، و توضيح اين مطلب در ضمن چند جهت - كه شايد خيلى ها از آن غافل باشند - مذكور مى شود:
(1) داستان مسجد جمكران كه در بيدارى واقع شده ، در كتاب تاريخ قم كه كتاب معتبرى است ، از صدوق عليه الرحمه نقل شده است .
مرحوم آقاى بروجردى كه مرد دقيق و ملائى بود، مى فرمود: اين داستان در زمان صدوق عليه الرحمه واقع شده ، و او نقل كرده است ، دلالت بر كمال صحت آن دارد.
(2) داستان مشتمل بر جريانى است كه مربوط به يك نفر نيست ، براى اين كه صبح كه مردم بيدار مى شوند مى بينند با زنجير علامت گذاشته شده است كه مردم باور كنند. و اين زنجير مدتى در منزل سيد محترمى ظاهرا به نام سيد ابوالحسن الرضا بوده است ، و مردم استشفاء به آن مى نموده اند. و بعدا بدون هيچ جهت طبيعى مفقود مى شود.
(3) جاى دور از شهر و در وسط بيابان جائى نيست كه مورد جعل يك فرد جمكرانى بشود، آن هم دست تنها در يك شب ماه رمضان .
(4) نوعا مردم عادى به واسطه ى خواب يك امامزاده را معين مى كنند، و مسجد از تصور مردم عادى دور است .
(5) اگر پيدايش اين مسجد روى احساسات مذهبى و علاقه مفرط به حضرت صاحب الامر(ع ) بود، مى بايست سراسر توسل به آن بزرگوار باشد، چنانكه در اين عصر مردم بيشتر زيارت حضرتش در آن مسجد مى خوانند و متوسل به آن حضرت مى شوند، در صورتى كه در اين دستور معنوى اصلا اسمى از آن حضرت نيست ، حتى تا به حال هم بيشتر معروف به مسجد جمكران است ، نه مسجد صاحب الزمان .
(6) متن دو داستان كه نقل شد، مشهود و يا مثل مشهود خودم بود، و هر داستانى ديگرى هست كه فعلا تمام خصوصيات آن را در نظر ندارم ، بعدا انشاء الله تحقيق نموده در اين دفتر - باذنه تعالى - ذكر مى كنم .
(8) در آن موقع كه زمين اين قدر بى ارزش بوده است ، فقط يك مساحت كوچكى را مورد اين دستور قرار داده اند، كه ظاهرا حدود سه چشمه از مسجد فعلى است ، كه در زمان ما خيلى بزرگ شده است (ظاهرا آن چشمه اى كه در آن محراب هست ، و دو چشمه طرفين باشد).
نگارنده كه خالى از وسوسه نيستم ، و خيلى به نقليات مردم خوش بين نيستم ، از اين امارات به صحت اين مسجد مبارك قطع دارم ، و الحمدلله على ذلك ، و على غيره من النعم التى لا تحصى . (19)
آية الله حجت و مسجد جمكران  
آية الله العظمى آقا سيد محمد حجت كوه كمرى قدس سره متوفى 1372 هجرى قمرى چهل نفر از فضلا حوزه علميه قم را انتخاب نمودند و دستور فرمودند به مسجد مقدس جمكران بروند و در آنجا بعد از نماز صاحب الزمان زيارت عاشورا بخواند و دعا كنند كه از عنايت حضرت ولى عصر خداوند متعال باران بفرستد.
طلاب محترم صبح پياده عازم مسجد جمكران شدند و بعد از نماز و زيارت عاشورا و دعا جهت باران كه مدتى بود باران نيامده بود از مسجد مقدس ‍ جمكران بيرون آمدند به طرف شهر مذهبى قم وسط راه باران چنان گرفت كه قابل تحمل نبود وقتى وارد منزل شدند جهت نماز كه خود آقا دستور داده بود كه گوسفندى بكشند و آبگوشت درست كنند تمام لباسهاى آقايان خيس شده بود به طورى كه فشار مى دادند و از لباس و عمامه ها آب جارى مى شد.
از بركات مسجد مقدس جمكران و عنايت حضرت صاحب الزمان نسبت به سربازان خود در آن روز بارندگى مفصلى شد. (20)
آيت الله العظمى آقاى حجت در مسجد مقدس جمكران  
حضرت آيت الله العظمى آقاى حجت رحمت الله عليه كه براى طلاب حوزه علميه شهريه مى دادند روز آخر ماه بود براى فردا كه اول ماه باشد زمينه براى شهريه نداشتند، به خادم مى فرمايد مركب را آماده كن تا بروم به مسجد مقدس جمكران معظم له عازم مسجد مى شوند بعد از نماز صاحب الزمان (ع ) و دعا عرض مى كنند آقا امام زمان عليه السلام اين حوزه علميه مال شما است اين طلبه ها سربازان حضرتعالى هستند آبروى ما مربوط به شما است راجع به شهريه حوزه عنايتى فرمائيد وقتى به منزل تشريف مى آورند خادم عرض مى كند آقا بعد از شما دو نفر آمدند و منتظر شما هستند معلوم مى شود جهت دادن وجوه شرعيه آمده اند و مبلغى پول خدمت آيت الله العظمى آقاى حجت مى دهند وقتى مى شمارند مى بينند به اندازه شهريه همين ماه است . (21)
نظريه آية الله العظمى بروجردى درباره مسجد مقدس جمكران  
حضرت آية الله العظمى آقاى بروجردى (قدس سره الشريف ) متوفى 1380 هجرى قمرى فرمودند: اگر موفق بشوم در قم دو كار انجام خواهم داد، يكى راه مسجد مقدس جمكران را باز خواهم كرد دومى بيمارستانى در شهر قم بنا خواهم نمود. (22)
سخنان حضرت آية الله العظمى آقاى بروجردى  
متن نامه حضرت حجه الاسلام واعظ شهير آقاى حاج سيد صادق شمس ‍ الدينى (معروف به شمس )
حجه الاسلام جناب آقاى عظيمى زيد توفيقانه ، پس از عرض سلام حسب الامر دو خاطر جهت كتاب ارزشمندى كه در تعظيم مسجد مقدس جمكران در دست تاليف داريد تقديم مى گردد اول اينكه اينجانب شاهد تشرف مرحوم آية الله العظمى حاج آقا حسين بروجردى طباطبائى رحمه الله عليه بودم كه چون محل پدرى ما نزديك به دروازه كاشان قم بود و راه نزديك جمكران از آنجا مى گذشت آن مرجع جهانى به وسيله درشكه تشرف به مسجد مقدس جمكران پيدا كردند و اهالى محل بخصوص ائمه جماعات اطراف آن محل آماده شدند كه در مراجعت آن مرحوم نماز مغرب و عشاء را به امامت آن مرجع در مسجد كيهانى برقرار سازند حقير هم كه حدود 18 سال داشتم يعنى حدودا سال 1330 بود حضور داشتم و ديدم كه بعد از نماز مغرب به عالمى امر كردند كه به مردم توصيه نمايند كه به مسجد مقدس جمكران رغبت نمايند و فرمودند اگر براى من مقدور بود نمازهاى واجب روزانه را در مسجد مقدس جمكران ادا مى كردم . (23)

next page

از عنايت حضرت ولى عصر خداوند متعال باران بفرستد.
طلاب محترم صبح پياده عازم مسجد جمكران شدند و بعد از نماز و زيارت عاشورا و دعا جهت باران كه مدتى بود باران نيامده بود از مسجد مقدس ‍ جمكران بيرون آمدند به طرف شهر مذهبى قم وسط راه باران چنان گرفت كه قابل تحمل نبود وقتى وارد منزل شدند جهت نماز كه خود آقا دستور داده بود كه گوسفندى بكشند و آبگوشت درست كنند تمام لباسهاى آقايان خيس شده بود به طورى كه فشار مى دادند و از لباس و عمامه ها آب جارى مى شد.
از بركات مسجد مقدس جمكران و عنايت حضرت صاحب الزمان نسبت به سربازان خود در آن روز بارندگى مفصلى شد. (20)
آيت الله العظمى آقاى حجت در مسجد مقدس جمكران  
حضرت آيت الله العظمى آقاى حجت رحمت الله عليه كه براى طلاب حوزه علميه شهريه مى دادند روز آخر ماه بود براى فردا كه اول ماه باشد زمينه براى شهريه نداشتند، به خادم مى فرمايد مركب را آماده كن تا بروم به مسجد مقدس جمكران معظم له عازم مسجد مى شوند بعد از نماز صاحب الزمان (ع ) و دعا عرض مى كنند آقا امام زمان عليه السلام اين حوزه علميه مال شما است اين طلبه ها سربازان حضرتعالى هستند آبروى ما مربوط به شما است راجع به شهريه حوزه عنايتى فرمائيد وقتى به منزل تشريف مى آورند خادم عرض مى كند آقا بعد از شما دو نفر آمدند و منتظر شما هستند معلوم مى شود جهت دادن وجوه شرعيه آمده اند و مبلغى پول خدمت آيت الله العظمى آقاى حجت مى دهند وقتى مى شمارند مى بينند به اندازه شهريه همين ماه است . (21)
نظريه آية الله العظمى بروجردى درباره مسجد مقدس جمكران  
حضرت آية الله العظمى آقاى بروجردى (قدس سره الشريف ) متوفى 1380 هجرى قمرى فرمودند: اگر موفق بشوم در قم دو كار انجام خواهم داد، يكى راه مسجد مقدس جمكران را باز خواهم كرد دومى بيمارستانى در شهر قم بنا خواهم نمود. (22)
سخنان حضرت آية الله العظمى آقاى بروجردى  
متن نامه حضرت حجه الاسلام واعظ شهير آقاى حاج سيد صادق شمس ‍ الدينى (معروف به شمس )
حجه الاسلام جناب آقاى عظيمى زيد توفيقانه ، پس از عرض سلام حسب الامر دو خاطر جهت كتاب ارزشمندى كه در تعظيم مسجد مقدس جمكران در دست تاليف داريد تقديم مى گردد اول اينكه اينجانب شاهد تشرف مرحوم آية الله العظمى حاج آقا حسين بروجردى طباطبائى رحمه الله عليه بودم كه چون محل پدرى ما نزديك به دروازه كاشان قم بود و راه نزديك جمكران از آنجا مى گذشت آن مرجع جهانى به وسيله درشكه تشرف به مسجد مقدس جمكران پيدا كردند و اهالى محل بخصوص ائمه جماعات اطراف آن محل آماده شدند كه در مراجعت آن مرحوم نماز مغرب و عشاء را به امامت آن مرجع در مسجد كيهانى برقرار سازند حقير هم كه حدود 18 سال داشتم يعنى حدودا سال 1330 بود حضور داشتم و ديدم كه بعد از نماز مغرب به عالمى امر كردند كه به مردم توصيه نمايند كه به مسجد مقدس جمكران رغبت نمايند و فرمودند اگر براى من مقدور بود نمازهاى واجب روزانه را در مسجد مقدس جمكران ادا مى كردم . (23)

next page

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
انبياء بنى اسرائيل پس از موسى
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395
next page

fehrest page

back page

از نـظـر مـال و ثـروت هـم در زمـان خـود بـى نـظير بود و كسى پايه ثروتش بدو نمى رسـيـد. انـبـارهـاى طـلا و نقره و اندوخته اش به قدرى زياد بود كه براى آن ها كليدهاى چـرمـى ساخته بود، زيرا حمل و نقل كليدهاى آهنى براى انبارداران كار دشوارى بود و با ايـن حـال مـى بـايـسـتـى هـنـگـام نـقـل و انـتـقـال چـنـديـن نـفـر آن كـليـدهاى چرمى را با خود حمل كنند.
بـرخـى از مفسران گفته اند: وى به علم كيميا دست يافته بود و بدين وسيله هر روز به ثـروت سرشار و اندوخته طلا و نقره خويش ‍ مى افزود و همين زيادى ثروت ، موجب طغيان بيشتر او گرديد تا جايى كه در برابر تذكرات دوستانه و نصايح خيرخواهانه مومنان قـوم بـر طـغـيـان خـود افزود و همه آن مال و ثروت را مرهون علم و تدبير خود دانست و در حقيقت خود را يك سره بى نياز از حق تعالى پنداشت .
روزى براى آن كه قدرت خود را به مردم نشان دهد و دارايى بى كران خود را به رخشان بـكـشـد، خود را به بهترين لباس و نفيس ترين جواهرات بياراست و در ميان جمع زياد از نـزديـكـان و طـرف داران خـود بـا كـبـكبه و جلال به راه افتاد و چشم مردم را خيره كرد تا جـايـى كه مردم ظاهربين و دنياپرست آرزوى چنان مقام و شوكتى راكرده ، اظهار داشتند كه اى كـاش مـا هـم چـنـيـن مـال و شـوكـتـى داشـتـيـم ، ولى افـراد حـقـيقت بين و دانشمندان روشن دل مـرعـوب آن ظواهر فريتنده نشده و چنان كه خداى تعالى در قرآن بيان فرموده ، با آن ها به بحث و گفت وگو پرداختند.
قـدرت و ثـروت روز افـزون قـارون قـارون سـبـب شـد تـا اندك اندك به فكر مقابله با مـوسـى بـرآيـد و سـران بـنى اسرائيل را عليه او تحريك كند و بر ضدّ آن حضرت به دسـتـه بـنـدى پـرداخـت و بـه همين منظور خانه وسيعى بنا كرد كه خوراكى و طعام براى پـذيـرايـى افـراد در آن خـانـه وجـود داشـت و بـزرگـان بـنـى اسرائيل صبح و شام به خانه او مى رفتند و غذا مى خوردند و به گفت وگو و مذاكره با او مى پرداختند و به طور خلاصه فرعون جديدى در برابر موسى پديدار گشته بود.
موسى نيز به دليل خـويـشى كه با قارون داشت ، بااو مدارا مى كرد و آزارهاى او را بر خود هموار مى ساخت ، تـا ايـن كـه دستور زكات بر موسى نازل گرديد و موسى كسى را براى گرفتن زكات نـزد قـارون فـرسـتاد. قارون هر چه حساب كرد نتوانست خود را به پرداخت زكات راضى سـازد، از ايـن رو در صـدد بـر آمـد تـا مخالفت خود را با موسى آشكار نموده و مردم را از اطراف آن حضرت پراكنده سازد.
قـارون گـروه زيادى از بنى اسرائيل را در خانه خود جمع كرد و به ايشان گفت : موسى بـه هـر چـيـز شـمـا را فـرمـان داد و شـمـا هـم پـيـروى اش ‍ كـرديـد، اكـنـون مـى خـواهـد اموال شما را بگيرد.
حـاضران گفتند: هرچه بگويى انجام دهيم . قارون گفت : فلان زن بدكار را پيش من آريد تـا مـن تـرتيب كار را بدهم . وقتى آن زن را ـ كه صورت زيبايى داشت ـ نزد وى آوردند، قرارى براى او گذاشت و پولى به او داد ـ و برخى گفته اند طشتى از طلا به او هديه كرد ـ تا در اجتماع بنى اسرائيل بر خيزد و موسى را به زناى با خود متّهم سازد.
روز ديـگـز بـنـى اسرائيل را جمع كرد و سپس به نزد موسى آمد و گفت : مردم جمع شده و انتظار آمدن تو را مى كشند تا در ميان آنان حاضر شوى و دستورهاى الهى و احكام دينشان را بـراى آن هـا بيان كنى . موسى نزد آنان آمد و ميانشان ايستاد و آن ها را موعظه كرد و از آن جمله فرمود: اى بنى اسرائيل هر كس دزدى كند دستش را قطع مى كنيم . كسى كه به ديـگرى افترا بزند، هشتاد تازيانه اش ‍ مى زنيم . هر كس زنا كند و داراى همسرى نباشد صد تازيانه اش مى زنيم و هر كس زناى محصنه كند سنگسارش مى كنيم .
در اين وقت قارون برخاست و گفت : اگر چه خودت باشى ؟
ـ آرى اگر چه من باشم .
ـ پس بنى اسرائيل مى گويند كه تو با فلان زن زنا كرده اى ؟
ـ من ؟
ـ آرى .
ـ آن زن را بياوريد. وقتى او را آوردند، موسى از وى پرسيد: اى زن ! آيا من چنين عملى با تو انجام داده ام ؟ و سپس او را سوگند داد كه حقيقت را بگويد.
آن زن تـاءمـلى كرد و گفت : نه ! اينان دروغ مى گويند، ولى حقيقت اين است كه قارون پولى و وعده اى به من داده است تا چنين تهمتى به تو بزنم .
قـارون كـه ايـن سـخـن را شـنـيـد، به سختى شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گرديد. مـوسـى نـيـز سـر بـه سجده گذارد و گريست و به درگاه خدا عرض كرد: پروردگارا! دشمن تو مرا آزرد و رسوايى مرا مى خواست . اگر من پيامبر تو هستم انتقام مرا از او بگير و مرا بر او مسلط گردان .
خـداى سـبـحـان بـه مـوسـى وحـى فـرمـود كه زمين را در فرمان تو قرار دادم هر فرمانى خـواسـتـى بـده كـه زمـيـن فـرمـان بـردار تـو خـواهـد بـود. مـوسـى رو بـه بـنـى اسرائيل كرد و فرمود: هم چنان كه خداى تعالى مرا به سوى فرعون فريتاد، اكنون به سوى قارون مبعوث فرموده ، پس ‍ هر كه با اوست در جاى خود بايستد و هر كه با من است از وى كـنـاره جـويـد. بنى اسرائيل كه آن سخن را شنيدند، از نزد قارون دور شدند جز دو نـفـر كـه ايـستادند. در اين وقت موسى به زمين فرمان داد و گفت : اى زمين ! آن ها را در كام خود گير.
زمين از هم باز شد و آن ها را تا زانو در خود فرو برد.
بـراى بـار دوم و سـوم مـوسـى بـه زمـين گفت : آن ها را بر گير. بار دوم تا كمر و بار سـوم تـا گـردن در زمـيـن رفتند و براى بار چهارم قارون با خانه و هر چه داشت در زمين فرو رفت . در هر بار قارون از موسى مى خواست تا او را ببخشد و او را به خويشاوندى سـوگـنـد مـى داد، ولى مـوسـى تـوجـهى نكرده و زمين را فرمان داد تا آن ها را در كام خود ببرد.(935)
در تـفـسـيـر عـلى بن ابراهيم آمده است كه سبب خشم موسى بر قارون آن شد كه چون بنى اسـرائيـل در وادى تـيـه گـرفـتـار شـدنـد و دانـسـتـنـد كـه چـهـل سـال بـايـد در آن بـيـابـان سـرگـردان باشند، به تضرع و زارى به درگاه خدا مشغول شده و شب ها را به دعا و گريه و خواندن تورات مى گذراندند. قارون تورات را از همه بهتر مى خواند، ولى حاضر نشد با آن ها در توبه شركت كند. موسى او را دوست مـى داشـت و هـنـگـامـى كـه بـه نـزد وى آمـد فـرمـود: اى قـارون ! قـوم تـو مـشـغول توبه هستند و تو اين جا نشسته اى . برخيز و در توبه آن ها شركت كن وگرنه عـذاب بـر تو فرود آيد. قارون به سخن موسى اعتنايى ننمود و او را مسخره كرد. موسى غمگين از نزد او خارج شد و پشت قصر او بنشست . قارون دستور داد مقدارى خاكستر كه با خـاك مخلوط بود از بالاى بام بر سر آن حضرت بريزند. هنگامى كه اين كار را كردند، مـوسـى بـه سـخـتـى خـشـمـگـيـن شـد و نـابـودى او را از خـدا خـواسـت و چـنـان كـه در نـقـل ديگران بود، خداى تعالى زمين را در فرمان او قرار داد و موسى نيز به زمين فرمان داد تا او را در كام خود فرو برد.(936)
از ايـن نـقـل مـشـخـص مـى شود كه جريان مزبور و داستان هلاكت قارون در وادى تيه اتفاق افـتـاده ولى مـعـلوم نـيست آن گنج هاى بى حساب و اندوخته ها نيز همراهش بوده يا در جاى ديـگـر بـوده و بـه زمـيـن فـرو رفـتـه اسـت و البـتـه احتمال اوّل بعيد است ، و اللّه اعلم .
داستان ذبح بقره
در اين فصل نيز نخست آيات قرآنى را كه در سوره بقره ذكر شده براى شما آورده ، سپس به نقل روايات و گفتار اهل تفسير مى پردازيم .
خداى سبحان داستان را اين گونه بيان فرموده است : و هنگامى كه موسى به قوم خود گـفـت كـه خداوند به شما دستور مى دهد گاوى را سر ببريد، گفتند كه آ يا ما را مسخره مـى كـنـى ؟ مـوسـى گـفت : پناه مى برم به خدا كه از نادانان باشم . قومش گفتند از خدا بخواه براى ما روشن كند كه چگونه گاوى ؟ موسى گفت : خداوند مى فرمايد كه گاوى بـاشـد نـه پـير و از كار افتاده و نه جوان ، بلكه ميان آن دو. پس ‍ آن چه را ماءمور بدان شده ايد انجام دهيد و دستور خدا را به تاءخير نيندازيد.(937)
قـوم گـفـتـنـد: پروردگارت را بخوان تا باى ما روشن سازد كه رنگش چگونه بايد باشد؟
مـوسـى گـفـت : خـداونـد مى فرمايد كه گاوى باشد زرد يك دست كه رنگ آن بيننده را شـادمـان سـازد.(938) گـفـتـند: از خداى خود بخواه تا براى ما روشن سازد كه چگونه گاوى باشد، زيرا چنين گاوى بر ما مشتبه شده و اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد!(939)
مـوسـى گـفـت : خدا مى فرمايد گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده باشد و نه زراعـت را آب دهـد (و آب كـشـى كـنـد) و از هـر عـيـبـى سـالم و هيچ گونه رنگ ديگرى در آن نـباشد! آن ها گفتند: اكنون حق مطلب را آوردى . پس از پيدا كردن آن گاو با آن ويژگى آن را سر بريدند و نمى خواستند آن كار را بكنند.(940)
هـنـگـامـى كـه كـسـى را كـشـتـه بـوديـد، سـپـس دربـاره (قـاتـل ) آن شـخص به نزاع پرداختيد و خداوند آن چه را پنهان مى كرديد، آشكار ساخت . پـس گـفـتـيـم قـسـمـتـى از آن را بـه مـقـتـول بـزنـيـد (تـا زنـده شـود و قـاتـل خـود را مـعـرفى كند) خداوند اين گونه مردگان را زنده مى كند و آيات خود را به شما نشان مى دهد، شايد درك كنيد.(941)
امـا اصـل داسـتـان مـطـابـق آن چـه در زوايات و تفاسير آمده ، اين بود كه شخصى از بنى اسرائيل را كشتند و جنازه اش را بر سر راه انداختند و كسى نمى دانست چه كسى او را كشته و انـگـيـزه قـتـل او چـه بـوده اسـت ؟ ايـن مـومـضـوع سبب شد تا هر دسته از تيره هاى بنى اسـرائيـل ديگرى را متّهم به قتل آن شخص كنند و در نتيجه اختلاف سختى ميان اسباط پيش آمـد. بـسـتـگـان مـقـتـول بـراى شـنـاخـتـن قـاتـل پـيـش مـوسـى آمـدنـد و حـلّ مـشـكـل را از او خـواسـتـنـد و مـوسـى نـيـز بـا يـارى وحـى الهـى و دسـتـور پـروردگـار مـتـعـال بـه آن هـا دسـتـور داد گـاوى را بـكـشـنـد و عـضـوى از اعضاى آن گاو را به بدن مـقـتـول بـزنـنـد تـا مـقـتـول زنـده شـود و قـاتـل خـود را مـعـرّفـى كـنـد. بـنـى اسـرائيل طبق عادت ديرينه خود بناى بهانه جويى گذاشته و ضمن اين كه اين دستور را بـه مـسـخـره گـرفتند و در گفتار و پرسش خود ادب و احترام را رعايت ننمودند، توضيح بـيـشـترى از موسى خواستند و چنان كه در آيات خوانديد، موسى به دستور خداى تعالى خـصـوصـيـاتـى بـراى آن گـاو ذكـر فرمود تا سرانجام قانع شده و در جست وجوى چنان گـاوى بـرآمـدنـد و پـس از جـسـت وجـوى زيـاد، آن را نـزد جـوانـى از بـنـى اسرائيل يافتند و از وى خريدارى كرده و ذبح نمودند.
پـس از كـشـتـن گاو چنان كه خداوند دستور داده بود، عضوى از آن را كه برخى گفته اند دمـش بـود، بـرگـرفـتـنـد و آن را بـه بـدن مـقـتـول زدنـد و او زنـده شـد و قاتل را معرفى كرد.(942)
اين بود اجمال داستان كه مفسران نقل كرده اند و البته چند جاى آن به توضيح احتياج دارد كه در خود روايات و تفاسير توضيح برخى از قسمت هاى آن ذكر شده است :
اول . انگيزه اين قتل چه بود؟
دوم . اساساً علت اين كه ماءمور به كشتن گاو شدند چه بود؟
سوم . چه شد كه ماءمور به كشتن گاوى با اين خصوصيات شدند و چه سرّى در اين كار بود؟
امـا انـگـيـزه ايـن قـتـل را مـفـسـران بـه دو صـورت نـقـل كـرده انـد: بـعـضـى گـفـتـه انـد مـقـتـول شـخص ثروتمندى بود كه اموال زيادى داشت و عمرى طولانى كرده بود و وارثى جـز پـسـر عموى خود نداشت و وارث هر چه انتظار كشيد كه عمويش به مرگ طبيعى از دنيا برود، چنين نشد و او هم چنان به زندگى خود ادامه مى داد. عاقبت حوصله آن پسر عمو تنگ شد و در صدد برآمد پنهانى او را بكشد واموالش را تصاحب كند و همين كار را كرد و سپس بـدن كـشـتـه او را آورد و سـر راه مـردم انـداخت و خود به نزد موسى آمده تقاضاى معرفى قاتل را كرد.(943)
بـرخـى گـفـتـه انـد كـه قـابـل جـوانـى بـود كـه دخـتـر مـقـتـول را ـ كـه زيـبـايـى فـوق العـاده اى داشـت ـ مـى خـواسـت ، ولى مـقـتول حاضر به اين ازدواج نشد و دختر را به ديگرى شوهر داد. همين مساءله سبب شد كه قـاتـل كـيـنـه او را بـه دل گـيرد و پنهانى او را بكشد، آن گاه نزد موسى بيايد و از او بـخـواهـد كـه قـاتـل را مـعـرفـى كند. اين مطلب در برخى از روايات از ائمه نيز آمده است .(944)
بـه هـر صـورت انـگـيـزه قـتـل ، يـكى از دو موضوع مالى يا شهوت جنسى بوده چنان كه امروزه نيز اساس بيشتر جنايات و خون ريزى ها همين دو چيز است .
امـا ايـن كه چرا ماءمور به كشتن گاو شدند؟ شايد علت آن همان طور كه پيش از اين اشاره كـرديـم ، ايـن بـود كـه گاو در نزد بنى اسرائيل مقدّس بود و برخى از آن ها كه گاو و گـوسـاله را تـا سـرحـدّ پرستش احترام مى كردند. سامرى هم براى گمراه كردن آنان از همين نقوه ضعفى كه داشتند استفاده كرد. پس خداى تعالى مى خواست به وسيله اين دستور، اهميت گاو را از نظر آن ها ببرد و اين فكر غلط را از مغز آن ها دور سازد.
و امـا ايـن كـه چرا ماءمور به كشتن آن گاو با آن اوصاف و خصوصيات شدند، روايتى از امـام هـشـتـم نـقـل شـده كـه آن حـضـرت فـرمـود هـنـگـامـى كـه بـنـى اسـرائيـل آن گـاو را پيدا كرده و ذبح كردند، بعضى از آن ها به موسى گفتند: اين گاو داسـتـانى دارد. موسى پرسيد كه داستانش چه بوده ، آن ها گفتند: كه صاحب گاو جوانى اسـت كه نسبت به پدر خود مهربان و نيكوكار بود. زمانى اين جوان معامله پرسودى انجام داد و كالايى رافروخت و سپس براى تحويل دادن آن به خانه آمد تا كليد انبار را بردارد و جـنـس را تـحـويـل خـريدار دهد، اما متوجه شد كه كليدها زير سر پدرش است و او هم به خـواب رفته . جوان حاضر نشد پدر را از خواب بيدار كند و از آن معامله صرف نظر كرد. هـنـگـامـى كـه پـدر بـيدار گرديد و از ماجرا خبردار شد، آن گاو را به جاى سودى كه از دستش رفته بود به پسر بخشيد.
مـوسـى ايـن داسـتـان را شـنـيـد فـرمـود: بـنـگـريـد كـه نـيكى و احسان با نيكوكار چه مى كند.(945)
هم چنين از اين داستان چند مطلب ديگر هم استفاده مى شود:
1. ضـعـف ايـمـان و سـسـتـى عـقـيـده بـنـى اسـرائيـل دربـاره مـوسـى و پـروردگـار مـتـعـال ؛ زيرا اوّلاً هنگامى كه موسى طبق درخواست خودشان و دستور الهى بدان ها فرمود: خدا به شما دستور مى دهد گاوى بكشيد، اين دستور الهى را به مسخره رفته و گفتند: ما را بـه مـسـخـره گـرفـته اى ؟ در صورتى كه موسى از پيش خود چنين دستورى را ايشان نـداده بـود و آشكارا به آن ها گفت كه خدابه شما دستور داد چنين كارى بكنيد، تازه اگر هم از پيش خود گفته بود، باز هم بايد آن ها اطاعت مى كردند، چون وى پيغمبر خدا بود و اطـاعـت آن حـضـرت بـر آن ها فرض و لازم بود. پاسخى هم كه موسى به آن ها داد جالب است ، زيرا فرمود:
أَعُوذُ بِاللّ هِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْج اهِلِينَ (946)؛
پناه مى برم به خدا كه از مردمان جاهل و نادان باشم .
يـعـنـى مـسـخـره كـردن مـردم ، كـار مـردم نـادان اسـت و مـا پـيـامـبـران الهـى از ايـن گـونـه اعـمـال جـاهـلانه مبرّا هستيم . ثانياً وقتى مى خواستند به موسى بگويند از خدا بپرس اين چگونه گاوى بايد باشد، مى گفتند: اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ يعنى از خداى خودت بخواه كه ايـن هـم نـشـانه ديگرى از بى ايمانى آن ها به خداى تعالى است ، گويا خداى خود را از خداى موسى جدا مى دانستند و اين جمله را چند بار تكرار كردند. ثالثاً وقتى موسى تمام خصوصيات گاو را بيان فرمود بدو گفتند: اَلآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ يعنى اكنون حقيقت را بـيـان كـردى ، مثل آن كه تا آن وقت موسى حق نگفته بود و گفته هاى قبلى موسى از روى حقيقت نبود و واقعيت نداشت كه اين هم نشانه ديگرى از ضعف عقيده آن ها به موسى بود.
2. لجـاجـت و بـهـانـه جـويـى و ايـرادتـراشـى بـنـى اسـرائيـل ؛ زيـر مـوسى در آغاز به آن ها دستور داد گاوى را بكشند، اما اينان شروع به بهانه جويى كرده و خصوصيات آن گاو را پرسيدند، در صورتى كه اگر به دستور نـخـسـتـيـن عـمـل مـى كـردنـد، گذشته از اين كه پرسش ‍ آن ها صورت لجاجت به خود نمى گـرفـت و دسـتـور الهـى را زودتـر انـجـام مـى دادنـد، بـكـليـف را نـيـز بـر خـود مشكل و دشوار نكرده بودند.
امام هشتم در حديثى فرموده اند كه اينان سخت گيرى كردند و خداوند نيز كار را بر آن ها سـخـت كـرد، چـنـان كـه در تفسير على بن ابراهيم روايت شده كه تمام خصوصيات گاو را پـرسـيـدنـد و مـوسـى بـه آن ها فرمود، به سراغ گاو مزبور آمدند تا آن را از صاحبش خـريـدارى كنند. صاحب گاو گفت : من آن را به شما نمى فروشم جز آن كه پوستش را از طـلا پـر كنيد و به من بدهيد. اين حرف بر آن ها گران آمد و نتوانستند خود را به پرداخت چـنـيـن بهاى گزافى براى خريد آن گاو حاضر كنند. ازاين رو نزد موسى آمدند راه چاره اى خـواستند. موسى در جوابشان فرمود: اكنون ديگر چاره اى نيست جز آن كه همان گاو را بـا هـمـان خـصـوصـيـات بـكشيد، لذا ناچار شدند تا آن بهاى گزاف را بپردازند و گاو مزبور را خريدارى كنند و بكشند.
3. خداوند در دنبال داستان فرموده است :
فَذَبَحُوه ا وَ م ا ك ادُوا يَفْعَلُونَ پس آن را كشتند، ولى مايل نبودند كه اين كار را انجام دهند.
كـه مـى توان از اين استفاده كرد علت اين همه سؤ الات و بهانه جويى ها آن بود كه حقيقت را لوث كـنـنـد و تـا جـايـى كـه مـى تـوانـنـد كـارى كـنـنـد كـه قـاتـل شناخته نشود و موضوع مجهول بماند، ول از آن جا كه خدا مى خواست پرده از جنايت آن هـا بـردارد و مـسـئله را آشكار سازد، سرانجام نتوانستند حقيقت را از بين ببرند و بهانه جويى هاى آنان كارى صورت نداد، جز آن كه تكليف را بر خود سخت و دشوار كردند.
و اين مطلب را از آيه بعد نيز مى توان استفاده كرد كه مى فرمايد:
وَ اللّ هُ مُخْرِجٌ م ا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (947)؛
و خداوند آن چه را كه شما مى خواستيد پنهان داريد، آشكار خواهد ساخت .
كـه از ايـن جـمـله بـه دسـت مـى آيـد عـده اى از آن هـا از مـاجـراى قتل اطلاع داشته و قاتل را مى شناخته اند، لكن آ را پنهان مى داشتند.
4. آخـريـن مـطـلبـى را كـه خداى تعالى در دنبال اين داستان بدان اشاره فرموده موضوع رنده شدن مردگان و مسئله معاد جسمانى است :
كَذ لِكَ يُحْيِ اللّ هُ الْمَوْتى وَ يُرِيكُمْ آي اتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (948)؛
ايـن چـنـيـن خـداونـد مـردگـان را زنـده مـى كـنـد و آيات خود را به شما نشان مى دهد، شايد تعقل كنيد.
از ايـن آيـه نـيـز اسـتـفـاده مـى شـود كـه دسـتـور مـزبـور فـقـط بـراى شـنـاسـانـدن يـك قاتل نبوده است ، بلكه خداى تعالى بدين وسيله مى خواست يك حقيقت بزرگ را به ايشان نشان دهد و آن مسئله زنده شدن مردگان و زندگى پس از مرگ است .
موسى و خضر
خـوانـنـده مـحـتـرم ! قـبـل از ايـن كه وارد داستان موسى و خضر شويم ، بايد بدانيد كه ما داسـتـان مـزبـور را طـبـق نـقـل مـشـهـور مـيـان مـفـسـران و تـاريـخ ‌نـگـاران نـقـل مى كنيم وگرنه درباره داستان مزبور اختلافاتى در تواريخ و گفتار مفسران ديده مى شود؛ از آن جمله گفته اند:
1. مـوسـى (كـه نـام او در ايـن داسـتان ذكر شده است ) موسى بن عمران نبوده است ، بلكه مـوسـى بـن مـيـشـا بـن يـوسـف بـوده كـه يـكـى از پـيـامـبـران بـنـى اسرائيل و قبل از موسى بن عمران بوده است وت دليلى هم كه براى گفتار خود ذكر كرده انـد، آن اسـت كـه گـفـتـه انـد: مـوسـى بـن عـمـران پـيـغـمـبـر اوالوالعـزم بوده و بايستى دانـشـمندترين افراد زمان خود باشد و با اين وصف چگونه ماءمور شد تا از فرد ديگرى دانش ‍ فرا گيرد و براى تعليم دانش نزد او برود؟
پاسخى كه به اين گفتار داده شده آن است كه در قرآن كريم نام موسى در آيات بسيارى ذكر شده است كه بيش از يك صد و سى مورد است و در همه جا مقصود از موسى همان موسى بـن عـمـران اسـت و اگـر در ايـن داسـتـان مـنـظـور شخص ديگرى بود، لازم بود قرينه اى دنـبـال آن ذكـر شـود كـه مـوجب اشتباه نگردد و وقتى قرينه اى ركلام ذكر نشده ، معلوم مى شـود كـه مـقصود همان كليم خدا موسى بن عمران است . اما اين كه چگونه ماءمور شد با آن مـقـامـى مـه داشـت ، از شخص ديگرى دانش فراگيرد، پاسخش را سيد مرتضى ـ اعلى الله مـقـامـه - ايـن گـونـه فـرمـوده كـه آن عـالمى كه موسى ماءمور شد از او علم فراگيرد، از پيغمبران دانشمند بوده است و مانعى ندارد كه خداوند تعالى به پيغمبر چيزهايى ياد داده بـاشـد كـه بـه مـوسـى يـاد نـداده و مـوسـى را مـاءمـور كـند تا نزد او برود و از او دانش بـياموزد، اشكال فوق صحيح است و كه پيغمبرى از پيغمبران الهى براى به دست آوردن علمى نيازمند به يكى از رعيت هاى خود باشد، اما اگر به غير رعيت خود نيازمند بود جايز اسـت و يـاد گـرفـتـن وى از آن عـالم ، مانند تعليم وى از فرشته اى است كه وحى بر او نـازل مـى نمود و اين دليل نمى شود كه آن عالم در همه علوم برتر از موسى بوده است ، زيرا احتمال دارد كه موسى در ساير علوم از او برتر بوده باشد.
در روايات آمده است ، علت آن كه مومسى ماءمور شد تا از آن عالم ، دانش ياد بگيرد آن بود كـه روزى مـيـان بـنـى ايـراديـل خـطـبه مى خواند. كسى از آن حضرت پرسيد: آيا كسى را دانـشـمـنـدتـر از خـود سـراغ دارى ؟ موسى پاسخ داد: نه . در اين وقت به او وحى شد كه بنده ما خضر از تو دانشمندتر است . (949) در برخى از روايات شيعه است كه موسى پـيش خود اين فكر را كرد و با خود گفت : خداوند كسى را دانشمندتر از من خلق نكرده ، در آن وقـت خـداى تـعـالى بـه جبرئيل فرمود: موسى را درياب كه (با اين فكر) خود را هلاك كـرد و بـه او بـگـو: در مـجـمع البحرين مردى است كه دانشمندتر از توست ، به نزد او برو و از او علم بياموز.(950)
اهـل عـرفـان نـيـز مـوسـى را داراى علم ظاهر و خضر را داراى علم باطن و از اوليا دانسته و گـفـتـه انـد: آن حـضـرت مـاءمور شد تا ار وى علم باطن بياموزد و اينان براى خضر اهميت زيادى قائل اند و در اشعار خود نام آن حضرت را بسيار ذكر كرده و او را مظهر عشق و پير طريقت و داراى عمر جاويدان مى دانند.
2. دربـاره آن شـخـصـى كـه موسى ماءمور شد از وى كسب دانش كند، اختلاف است كه او چه كـسـى بـوده اسـت و چون در قرآن كريم نام آن شخص ذكر نشده ، سخن د راين باره بسيار گفته اند. البته مشهور همان است كه گفته اند: آن شخص خضر بوده است . هم چنين اختلاف ديـگـرى دراره خـضـر كـرده انـد كه آيا وى همان الياس پيغمبر يا يَسَع بوده كه نامش در قـرآن مذكور است يا شخص ديگرى بوده و اساساً پيغمبر بوده يا نه ؟ سپس درباره نسب او نـيـز اقـول مـخـتـلفـى نـقـل شـده و طـبـق روايـتـى كـه صـدوق از امـام صـادق (ع ) نـقـل كـرده ، آن حـضـرت فـرمـود: خـضـر از پـيـغـمـبـران مرسل بود كه خداوند او را به سوى قوم خود مبعوث فرمود و او مردم را به توحيد خداوند و اقـرار بـه پـيـغـمـبـران و كـتـاب هـايـى كـه بـر آن هـا نـازل شـده بـود دعـوت كـرد و معجزه اش آن بود كه بر هيچ چوب خشك يا زمين بى علفى نـمـى نـشـست ، جز آن كه چون برمى خاست سرسبز مى گرديد و به همين سبب او را خضر گـفـتـنـد و نامش تاليا بوده او فرزند ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح بوده است .
در پـاره اى از روايـات آمده كه وى امير لشكر اسكندر بوده و در جلوى لشكر او بود و از آب حـيـات آشـامـيد، ازاين رو عمر طولانى يافت و هنوز هم زنده است .(951) در حديثى از حضرت رضا(ع ) نقل شده است كه خضر از آب حيات آشاميد و تا دميدن صور زنده است . در روايـات ديـگـرى كـه مـحـدثـان شـيـعـه (رضـوان اللّه عـليـهـم ) نـقـل كـرده اند، پس از رحلت رسول خدا براى تسليت خاندان آن حضرت به طور ناشناس بـه خـانـه آن حـضـرت آمـد و بـارهـا نزد رسول خدا و اميرالومنان آمد و سؤ الاتى از آن دو بـزرگـوار كـرد و هنگام شهادت اميرمومنان نيز به كوفه آمد و كلماتى گفت و نزد ساير ائمه اطهار نيز مى رفته و در زمان غيبت حضرت بقية الله نيز نزد آن بزرگوار مى رود و بـا آن حـضـرت انـس گـرفـتـه ، او را از وحـشـت تـنـهـايـى مـى رهـانـد و هـر سـال در حـج حـاضـر مـى شـود و مـنـاسـك حـج را انـجـام مـى دهـد.(952) چـنـان كـه نـقـل شـده در جـاهـاى زيـادى هـم افـراد عـادى او را ديـده انـد و داسـتـان هـا از او نـقـل كـرده انـد كـه اگـر كسى در صدد جمع آورى همه احاديث و داستان هايى كه راجع به خـضـر نـقـل شـده است باشد مى تواند كتابى در اين باره بنويسد كه فهرستى از آن را محدث قمى در سفينة البحار نقل كرده و ما به همين اندازه اكتفا مى كنيم .
3. دربـاره مـجـمع البحرين ، جاى گاهى كه موسى و خضر هم ديگر راملاقات كردند نيز اخـتـلاف اسـت . هـم چـنـيـن اخـتـلافـات ديـگـرى دربـاره بـرخـى از مـوضـوعـات داسـتـان نقل شده كه ان شاءاللّه ضمن داستان بدان اشاره خواهيم كرد.
اصل داستان
بارى چنان كه در روايات مشهور نقل كرده اند، موسى فكر مى كرد كسى ميان بندگان خدا دانـشـمـنـدتر از او نيست يا چنان كه بعضى گفته اند، در محفلى اين مطلب را اظهار كرد، و ماءمور شد تا به دنبال خضر برود و از او دانش بياموزد.
بـيـضـاوى صـاحـب تـفـسـيـر مـعـروف نقل مى كند كه موسى به خدا عرض كرد: كدام يك از بـندگانت نزد تو محبوب تر است ؟ وحى شد: آن كه مرا ياد كند و فراموشم نكند. موسى عـرض كـرد: كـدام يـك از بندگانت در قضاوت برتر از ديگران است ؟ خداوند فرمود: آن كـس كـه بـه حـق قـضـاوت كـند و از هواى نفس پيروى نكند؟ موسى عرض كرد: كدام يك از بـنـدگـانت دانشمندتر است ؟ فرمود: آن كس كه عم ديگران را به علم خود بيفزايد، شايد در اين ميان به سخنى برخورد كه او را به هدايت راهنما گردد يا از هلاكت بازدارد. موسى عـرض ‍ كـرد: چـگـونـه او را بـيـابـم ؟ بـدو وحـى شـد: يـك مـاهـى در زنبيل بگذار و حركت كن و در هر جا كه ماهى را گم كردى ، خضر آن جاست .
مـوسـى آمـاده سفر شد و زنبيلى با خود برداشت و ماهى نمك سود يا پخته اى در آن نهاد و يوشع بن نون وصى خود را نيز همراه برداشت تا در سفر ملازم وى باشد. (953) به او سفارش كرد كه هر كجا ماهى مفقود شد او را باخبر كند. آن دو هم چنان آمدند تا به مجمع البحرين (954) رسيدند. خستگى راه سبب شد كه موسى و يوشع ساعتى استراحت كنند و بـه هـمـيـن مـنـظـور بـه سـنـگـى كـه در آن جـا بـود تـكـيـه زدنـد و مـوسـى در آن حال به خواب رفت . به گفته برخى در اين وقت بارانى بباريد و به بدن ماهى خورد و آن مـاهى زنده شد و خود را به دريا انداخت ، ولى بعضى گفته اند كه يوشع برخاست و از آبى كه در آجا وجود داشت و چشمه حيات و آب زندگانى بود، وضو گرفت و مقدارى از آب وضـوى او بـر بـدن مـاهـى ريـخـت و هـمـين سبب زنده شدن ماهى و رفتن او در دريا شد. قول ديگر آن است كه بدون هيچ يك از اين مقدمات از روى اعجاز ماهى زنده شد و خود را به دريـا انـداخـت ، ولى يوشع فراموش كرد داستان را به موسى بگويد تا وقتى كه از آن جا گذشتند و مقدارى داه دفتند. در اين وقت موسى كه خسته و گرسنه شده بود به يوشع فـرمـود: غـذايـمـان را بـيـاور كـه از ايـن سـفـر خـسـتـه شـده و بـه تـعـب افـتـاده ايـم .(955)
ايـن جـا بـود كـه يـوشـع بـه ياد ماهى و ماجرايى كه ديده بود افتاد و به موسى گفت : بـه يـاد دارى آن هـنگامى را كه به سنگ تكيه زده بوديم ، در همان جا ماهى زنده شد و به دريا افتاد و من فراموش كردم ماجرا را به تو خبر دهم . سبب اين فراموشى هم شيطان بود.(956)
مـوسـى كـه مـنـتظر شنيدن همين سخن بود، از آن راه طولانى بازگشت و در خود احساس كام يـابـى نـمـود و فـرمـود: مـا جـويـاى هـمـان نـقـطـه هـسـتـيـم و بـه دنـبـال ايـن گفتار به ان جا بازگشتند و خضر را ك مرد لاغر اندامى بود و آثار نبوت در چهره اش مشاهده مى شد ديدار كردند.
موسى پيش رفته بر وى سلام كرد و بدو گفت : آيا رخصت مى دهى تا از تو پيروى كنم و آن چـه را كـه خـدا بـه تـو تعليم كرده به من ياد دهى ؟ در روايتى آمده كه موسى بدو گـفـت : مـن ماءمور شده ام كه به نزد تو بيايم و از تو دانش فراگيرم . خضر گفت : تو به كارى ماءمور شده اى كه من طاقت آن را ندارم و من به كارى گمارده شده ام كه تو تاب آن را ندارى و تو هرگز نمى توانى با من صبر كنى ، زيرا كارهايى از من مشاهده خواهى كرد كه از باطن آن آگاهى ندارى و تحمل نتوانى كرد.
مـوسـى گفت : ان شاءاللّه مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى نافرمانى تو را نخواهم كرد.
خـضـر گـفـت : پـس اگـر هـمـراه من آمدى بايد هر چه ديدى از من نپرسى تا خود براى تو بيان دارم . موسى پذيرفت و همراه خضر به راه افتاد (957) تا به يك كشتى رسيدند و از آن افـرادى كه در كشتى بودند خواستند تا آن دو را نيز با خود سوار كنند. آنان كه آثار نبوت را در چهره شان مشاهده كردند، با تقاضايشان موافقت نموده و بدو اجرت آنان را بر كشتى سوار كردند. هنگامى كه كشتى در كنارى لنگر انداخت ، موسى با تعجب ديد خـضـر بـرخـاسـت و كـشـتـى را سوراخ كرد و چنان كرد كه كشتى در خطر غرق شدن قرار گـرفـت . ايـن كـار به قدرى در نظر موسى بزرگ امد كه پيمان خود را فراموش كرد و سخت برآشفت و برخلاف وعده اى كه داده بود رو به خضر كرد و گفت : اين چه كارى بود كردى ؟ مگر مى خواهى مردم كشتى را غرق كنى ؟ راستى كه كار بزرگ و خطرناكى انجام دادى !
خضر با آرامى رو به او كرد و پيمانى را كه بسته بود به يادش انداخت و گفت : مگر من به تو نگفتم كه تو هرگز با من شكيبايى ندارى ؟
مـوسـى به ياد پيمان خود افتاد و زبان به عذرخواهى گشود و گفت : مرا به فراموشيم مؤ اخذه نكن و كار را بر من سخت مگير و از مصاحبت خويش محرومم مدار.
خـضـر ديگر سخنى نگفت و از كشتى بيرون آمدند و به راه افتادند. هم چنان كه مى رفتند بـه پـسـرى خـوش سـيـمـا بـرخـوردنـد كـه بـا هـم سـالان خـود مـشـغـول بازى بود. موسى ناگهان دند خضر آن كودك را گرفت به كنارى برده و او را كـشـت . ايـن مـنـظـره بـراى موسى بسيار ناگوار آمد و بدون توجه به عهد و پيمانى كه بـسـته بود زبان به اعتراض گشود و گفت : چرا انسان بى گناهى را بدون جرم مى كشى ، به راستى كه كار ناپسندى كردى ؟(958)
خـضـر بـا هـمـان آرامـى مـوسى را مخاطب ساخته و گفت : نگفتم كه تو طاقت همراهى مرا نـدارى ؟(959) مـوسـى كـه بـا اين جمله متوجه شتاب خود گرديد و به ياد پيمان افتاد، به صورت عذرخواهى اظهار داشت : اگر از اين پس چيزى را از تو پرسيدم با مـن مصاحبت نكن و راه عذر را بر من خواهى بست .(960) اين ماجرا هم گذشت و دوباره به راه افتادند و چندان راه رفتند كه گرسنه و خسته شدند.
در ايـن وقت به دهكده اى رسيدند(961) و براى رفع گرسنگى از مردم آن دهكده غذايى خـواسـتـنـد، ولى مـردم آن جـا از پـذيـرايـى آن دو بـزرگـوار خـوددارى كـردنـد و بخل ورزيدند و موسى و خضر ناچار شدند با شكم گرسنه از آن دهكده بيرون روند.
در خـارج دهـكـده ديـوارى را ديـدند كه در حال ويرانى بود، موسى ناگهان ديد كه خضر ايـسـتـاد و دسـت به كار مرمت ديوار گرديد و آن را به پاداشت . در اين جا بود كه موسى بـى تـاب شـد و نـتـوانست خوددارى كند و براى سومين بار پيمان خود را فراموش كرد و زبـان بـه ايـراد گشود و گفت : تو كه مى خواستى چنين كارى بكنى خوب بود مزدى براى كار خود مى گرفتى كه بدان رفع گرسنگى كنيم .
خـضر كه ديد موسى ديگر تاب همراهى و مشاهده كارهاى او را ندارد، رو بدو كرد و گفت : اكنون وقت جدايى من و توست و اينك رمز و راز كارهايى را تاب ديدنش را نداشتى به تو خواهيم گفت .(962)
آن گاه حكمت كارهاى خويش را اين گونه بيان كرد: اما آن كشتى را كه ديدى سوراخ كردم ، بـه آن سـبـب بود كه كشتى مزبور متعلق به عده اى از مسكينان بود كه در دريا كار مى كردند و با درآمد آن زندگى خود را اداره مى كردند، ولى آن كشتى سر راه پادشاهى بود كـه كـشـتـى هـاى سـالم و بـى عـيب را به زور مى گرفت و تصاحب مى كرد. من خواستم آن كشتى را معيوب سازم تا چون پادشاه آن را ببيند، از تصاحب آن چشم بپوشد و وسيله درآمد يك عده مسكين به دست آن ستم كار نيفتد.
اما آن پسر خوش سيما را كه ديدى به قتل رساندم ، بدان سبب بو كه وى اگر چه ظاهرى زيـبـا داشـت ، ولى در بـاطـن كافر و بى ايمان بود، اما پدر و مادرش مردمانى باايمانى بـودند و بيم آن بود كه اين فرزند پدر و مادر خود را به كفر و طغيان وادارد و علاقه و مـحـبـت آن هـا بـه او منجر به كفر و انحرافشان گردد. من ماءمور شدم آن پسر را بكشم تا خداى تعالى به جاى او فرزند پاك و مهربانى به آن دو عنايت كند.
امـا آن ديـوار را كـه ديـدى بـرپـا داشتم ، متعلق به دو كودك يتيم بود كه پدرى صالح داشته اند و در زير آن گنجى از آن دو نهفته بود. من از طريق وحى ماءمور شدم آن ديوار را برپا دارم تا آن دو كودك به سن رشد برسند و گنج خود را بيرون آورند و از آن بهره مـنـد گـردنـد.(963) و ايـن رحـمـتـى بـود از جـانـب پـروردگـار مـتـعـال كـه بـه خـاطـر خـوبى پدرشان شامل حال آن دو كودك گرديد و من اين كارها را از خـواسـتـه دل و اراده خـود انـجـام نـدادم ، بـلكـه فـرمـان الهـى و وحـى پـروردگـار مـتـعـال مـرا مـاءمـور بـه آن هـا كـرد و ايـن بـود حـكـمـت و تـاءويـل آن چـه تـحـمـل صـبـر و شـكـيـبـايـى آن را نـداشـتـى و سـپـس از يـك ديـگـر جـدا شدند.(964)
سفارش خضر به موسى
صـدوق از امـام صـادق (ع ) روايـت كـرده كه فرمود: هنگامى كه موسى خواست از خضر جدا شود رو به آن حضرت كرد و گفت : به من وصيّتى كن . از جمله وصيت هايى كه خضر به مـوسـى كـرد آن بـود كـه از لجـاجت و از اين كه بدون هدف به كارى دست زنى يا اين كه بـى عـلت بـخـنـدى بـپـرهـيـز و خـطـاى خـود را در نـظـر بـيـاور و از گـفـتـن خـطاهاى مردم بپرهيز.(965)
در حديث ديگرى كه صدوق از امام سجاد(ع ) روايت كرده آن حضرت فرمود: آخرين وصيتى كه خضر به موسى كرد آن بود كه بدو گفت : هيچ كس را به گناهش سرزنش نكن و بدان كـه مـحـبوب ترين چيزها در نزد خدا سه چيز است : ميانه روى در هنگام دارايى ، گذشت در وقت قدرت ، و مدارا كردن با بندگان خدا، و هيچ كس نيست كه در دنيا با ديگرى مدارا كند، جـز اين كه خداى عزوجل در قيامت با او مدارا كند. اساس فرزانگى ترس از خداى تبارك و تعالى است .(966)
وفات موسى و هارون
درباره مدت عمر موسى و هارون و هم چنين كيفيت وفات آن دو اختلافى در روايات و تواريخ ديـده مـى شـود. مـشـهـور آن اسـت كـه عـمـر مـوسـى هـنـگـام رحـلت 120 و عـمـر هارون 123 سـال بـوده و در روايـتـى كـه صـدوق در اكـمـال الديـن از رسـول خـدا روايـت كـرده عـمـر مـوسـى 126 و عـمـر هـارون 123 سال ذكر شده است .
قـبـر مـوسـى را عـمـومـاً در كـوه نـبـا يـا نـبـو در كـنـار جـاده اصـلى ، كـنـار تل قرمز رنگ ذكر كرده و قبر هارون را در كوه هور در طور سينا نوشته اند.(967)
ضمناًدر ايت باره نيز اختلاف است كه آيا وفات موسى د روادى تيه و پيش از آن كه بنى ايرائيل از آن جا بيرون روند و به سرزمين اريحا درآيند اتفاق افتاديا پس از خروج از آن ، در روايـات مـشهور آمده است كه وفات آن حضرت در وادى تيه اتفاق افتاد و پس از وى ، وصـى آن حـضـرت يـوشع بن نون با بنى اسرائيل به اريحا رفت و آن جا را فتح كرد. بـرخـى نـيـز عـقـيـده دارنـد كـه مـوسـى زنـده مـانـد تـا خـداى متعال به دست او اريحا را فتح كرد آن گاه رحلت نمود.
مـطـابـق حديثى كه صدوق از امام صادق (ع ) روايت كرده ،داستان وفات هارون اين گونه بـود كه موسى با هارون به طور سينا رفتند و در آن جا به خانه اى برخوردند كه بر آن درخـتـى بـود و دو جـامـه بـر آن درخـت آويـزان بود. موسى به هارون گفت : جامه ات را بـيـرون آر و ايـن دو جـامه را بپوش و داخل اين خانه شو و روى تختى كه در آن قرار دارد بـخواب . هارون چنان كرد و چون روى تخت خوابيد خداى تعالى قبض روحش كرد و مرگش فرا رسيد.
مـوسـى بـه نـزد بـنـى اسـرائيل بازگشت و داستان قبض روح هارون را به آن ها خبر داد. بنى اسرائيل موسى را تكذيب كردند و گفتند: تو او را كشته اى و آن حضرت را متهم به قـتـل هـارون كـردند. موسى براى رفع اين اتهام به خداى تعالى پناه برد و خداوند به فـرشـتـگـان دسـتـور داد جـنـازه هـارون را روى تـخـتـى در هـوا حـاضـر كـردنـد و بـنـى اسرائيل او را ديدند و دانستند كه هارون از دنيا رفته است .(968)
در حـديـث ديـگـر كـه در امـالى و اكمال الدين از آن حضرت روايت كرده اند، موضوع رحلت موسى را اين گونه فرموده كه چون عمر حضرت موسى به سر رسيد، خداى تعالى ملك المـوت را فـرستاد و او به نزد موسى آمد و بر آن حضرت سلام كرد. موسى جواب سلام او را داد و فرمود: تو كيستى ؟
ـ ملك الموت هستن كه براى قبض روح تو آمده ام .
ـ از كجا قبض روح مى كنى ؟
ـ از دهانت .
ـ چگونه ! با اين كه به وسيله آن با پروردگارم تكلم كرده ام .
ـ از دست هايت .
ـ چگونه ! با اين كه تورات را با آن ها گرفته ام .
ـ از پاهايت .
ـ چگونه ! با اين كه با آن ها به طور سينا رفته ام .
ـ از ديدگانت .
ـ چگونه ! با اين كه پيوسته با اميد نگران پروردگارم بوده ام .
ـ از گوشهايت .
ـ چگونه ! با اين كه سخن پروردگارم را با آن شنيده ام .
خـداى سـبـحان به ملك الموت وحى فرمود كه او را واگذار تا خود درخواست مرگ كند. اين موضوع گذشت و موسى يوشع بن نون را خواست و وصيت هاى خود را بدو كرد و سپس از نزد بنى اسرائيل رفت و غايب شد. در همان دوران غيبت به مردى برخورد كرد كه قبرى مى كند. موسى بدان مرد گفت : ميل دارى در كندن اين قبر به تو كمك كنم ؟ آن مرد گفت : آرى .
موسى به كمك آن مرد قبر را كند و لحدى بر آن ساخت ، آن گاه ميان آن قبر رفت و خوابيد تـا بـبـيـنـد چگونه است . د رهمان حال پرده از جلوى چشم موسى برداشته شد و جاى گاه خـود را در بـهـشـت ديد و به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا! مرا به نزد خود ببر. همان مرد كه در واقع ملك الموت بود و به صورت آدميان درآمده بود و قبر را حفر مى كرد، موسى را قبض روح كرد و در همان قبر او را دفن نمود و بر روى او خاك ريخت .
در اين وقت كسى فرياد زذ: موسى كليم اللّه از دنيا رفت كيست كه نمى ميرد؟(969)
شيخ طوسى (اعلى اللّه مقامه ) در كتاب تهذيب روايت كرده كه رحلت موسى در شب بيست و يـكـم ماه رمضان اتفاق افتاد، چنان كه حضرت عيسى را نيز در همان شب به آسمان بردند. در روايـتـى كـه صدوق نقل كرده ، مرگ يوشع بن نون وصى حضرت موسى نيز در همان شب اتفاق افتاد.(970)
17: انبياء بنى اسرائيل پس از موسى
يوشع بن نون
چـنان كه پيش از اين اشاره كرديم ، طبق نقل مشهور، موسى در وادى تيه از دنيا رفت و پس از وفـات او، نـبـوت بـه وصى آن حضرت يوشع بن نون كه از اولاد افرائيم بن يوسف بود منتقل شد.
يـوشـع ، بـنـى اسرائيل را به جنگ عمالقه برد و پس از مدتى كه با آن ها جنگيد، خداى تـعـالى پـيـروزى ار نـصـيـب او فـرمـود و شـهـر اريـحـا را فـتـح كـرد و بـنـى اسرائيل را در آن شهر سكونت داد.(971)
در روايـتـى آمـده اسـت كـه يـوشع بن نون سى سال پس از موسى زنده بود و در اين مدت سر و سامانى به كار بنى اسرائيل داد و با دشمنان آن ها جنگيد و همه را قلع و قمع كرد و سـرزمـين فلسطين و شامات را ميان آن ها تقسيم نمود. از جمله كسانى كه بر ضدّ او قيام كـردنـد، صـفـورا هـمـسـر مـوسـى بـود كـه جـمـعـى از بـنـى اسـرائيـل را بـا خـود همراه كرد و به جنگ يوشع آمد، ولى شكست خورد و اسير گرديد، اما يوشع با كمال بزرگوارى با او رفتار كرد و او را به خانه خود بازگرداند،(972) نظير آن چه در جنگ جمل اتفاق افتاد.
داستان بلعم بن باعور
ضـمـن داسـتـان جـنـگ هـاى يـوشـع بـن نـون بـا دشـمـنـان بـنـى اسـرائيـل ، نـام بـلعـم بـن بـاعـور در تـواريخ و پاره اى از روايات ذكر شده و جمعى از مفسران آيات سوره اعراف را نيز به او تفسير كرده اند.
خـداى تـعـالى در آن سـوره در دو آيه پيغمبر بزرگوار خود را مخاطب ساخته مى فرمايد: بخوان برايش حكايت آن كسى را كه آيات خود را بدو ياد داديم و از آن ها بيرون شد و از شـيـطان پيروى كرد و از گمراهان گرديد و اگ رمى خواستيم او را به وسيله آن آيات بـالا مـى بـرديـم ، ولى او به دنيا گراييد و از هواى نفس خود پيروى كرد. حكايت سگى اسـت كـه اگـر بـر او حـمـله كـنى پارس كند و اگر واگذاريش پارس كند. اين است حكايت مـردمـى كـه آيـات مـا را تـكـذيـب كـنـنـد. ايـن داسـتـان را بـر ايـشان بخوان شايد انديشه كنند.(973)
صاحب كامل التواريخ طبق نظر آن ها كه گفته اند موسى از دنيا نرفت تا وقتى كه اريحا فـتـح شـد، نـقـل مـى كـند كه موسى از تنه خارج شد و به سوى شهر اريحا حركت كرد و پيشاپيش لشكرش يوشع بن نون و كالب بن يوفنا بودند. هنگامى كه به شهر اريحا رسـيدند، جبّاران شهر به نزد بلعم بن باعور كه از اولاد لوط بود رفتند و بدو گفتند: مـوسـى آمده تا با ما بجنگد و ما را از شه رو ديارمان بيرون كند. تو آن ها را نفرين كن . بـلعـم ـ كـه اسـم اعظم خدا را مى دانست - به ايشان گفت : پيغمبر خدا و مردمان باايمان را نفرين كنم با اين كه فرشتگان الهى همراه ايشان هستند؟ آن ها اصرار كردند ولى او امتناع ورزيد تا آن كه نزد همسرش آمدند و هديه اى براى آن زن آوردند و از او خواستند تا به هـر تـرتيبى شده شوهرش را با اين كار موافق سازد تا به موسى و لشكريانش نفرين كند. زن با اصرار عجيبى او ار حاضر كرد.
بـلعـم بـرخـاسـت و سـوار بـر الاغ خـود شـد تـا ره كـوهـى كـه مـشـرف بـر بـنـى اسـرائيل بود برود و در آن جا نفرين كند. مقدارى كه راه رفت ، الاغ از حركت ايستاد و روى زمـيـن خـوابـيد. بلعم پياده شد و چندان او را بزد كه از جا برخاست ، ولى هنوز چند قرمى نـرفـته بود كه دوباره خوابيد وقتى براى بار سوم نيز اين واقعه تكرار شد، خداوند آن حـيـوان را بـه زبـان آورد و به بلعم گفت : واى بر تو اى بلعم ! به كجا مى روى ؟ مـگـر فـرشـتـگان را نمى بينى كه مرا باز مى گردانند. بلعم باز هم اعتنايى نكرد و هم چـنـان پـيـش رفت تا مشرف بر بنى اسرائيل گرديد و خواست نفرين كند، ولى نتوانست . هرگاه مى خواست بر آن ها نفرين كند، زبانش به دعا بازمى گشت تا وقتى كه زبان از كـامـش خـارج شد و دانست كه اين كار ميسّر نيست . آن وقت بود كه به قوم خود گفت : اكنون ديـگـر دنـيـا و اخـرتـم تـبـاه شـد و كـارى از مـن سـاخـتـه نـيـسـت و راهـى جـز مـكـر و حيل به آن هابه جاى نمانده . سپس به آن ها دستور داد: زنان را آرايش كنيد و كالاهايى به دسـت آن هـا بـدهـيـد و بـه عـنوان فروش كالا به ميان لشكر موسى بفرستيد و به ايشان سـفـارش كـنـيـد اگـر مـردى از لشـكريان موسى خواست با آن ها درآميزد و زنا كند، ممانعت نكنند، زير اگر يكى از آن ها زنا كند و با زنى درآميزد، هلاك مى شوند و شرّشان از شما برطرف مى شود.
پـس زنـان را آراسـتـنـد و اجـنـاسـى بـه عنوان فروش به دستشان دادند و به ميان لشكر مـوسـى فـرسـتادند. زمرى بن شلوم ـ كه رئيس شمعون بن يعقوب بود ـ يكى از زن ها را گرفت و به نزد موسى آورد و گفت : به عقيده تو اين زن بر من حرام است ، ولى به خدا مـا از تـو اطـاعت نمى كنيم . سپس آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد. در اين وقت بـود كـه خداوند طاعون را بر او مسلط كرد و در يك ساعت بيست هزار يا هفتاد هزار نفرشان هلاك شدند. تا سرانجام فنحاص بن عيزار بن هارون كه امير لشكريان موسى بود بيامد و چون از موضوع مطلع گشت ، خشمناك شد و يك سره به خيمه زمرى بن شلوم رفت و او را با زى كه در خيمه اش بود بكشت و و طاعون برطرف گرديد.(974)
از راونـدى هـم در قـصـص الانـبـياء حديثى نظير داستان فوق با مختصر اختلاف و اختصار بـيـشـترى نقل شده ، ولى به جاى حضرت موسى نام يوشع بن نون ذكر شده است ، چنان كـه مـسـعـودى نـيـز در اثـبـات الوصـيـه بـه هـمـيـن گـونـه نقل كرده ، و اللّه اعلم .(975)
عمر يوشع بن نون را 126 سال نوشته اند (976) و قبر او را برخى از تواريخ ، در كوه افرائيم و در فلسطين ذكر كرده اند.(977)
كالب بن يوفنا
صـاحـب كـامـل التـواريـخ د رتاريخ خود گويد: هنگامى كه يوشع بن نون از دنيا رفت ، كالب بن يوفنا به امر بنى اسرائيل قيام فرمود.(978) مرحوم طبرسى نيز در تفسير آيـه 244 سـوره بـقـره قـولى بـه هـمـيـن مـضـمـون نقل مى كند.(979)
ثـعـلبـى در عـرائس الفـنون گفته است كه كالب بن يوفنا شوهر خواهر حضرت موسى يـعـنـى شـوهـر مـريـم دخـتـر عـمـران بـود و ابـن اثـيـر د ركامل ضمن داستان فتح اريحا همين مطلب را ذكر كرده است .(980)
ولى قول به پيامبرى پس از يوشع (981) با ظاهر گفتار مسعودى در اثبات الوصيه و نيز با آن چه يعقوبى د رتاريخ خود گفته است ، مخالفت دارد.
مـسـعـودى گـويـد: چون هنگام وفات يوشع رسيد، خداوند بدو وحى كرد كه امانتى را كه نـزد اوست به فرزندش فنحاس بسپارد. يوشع نيز فنحاس را خواست و مواريث انبياء را بـدو سـپـرد و از دنـيـا رفـت و پـس از فـنـحـاس نـيز فرزندش بشير بن فنحاس به مقام پيغمبرى نايل شد.(982)
يـعـقـوبـى گـويـد: پـس از يـوشـع بـن نـون ، دوشـان كـفـرى زمـام كـار بـنـى اسـرائيـل را بـه دسـت گـرفـت و هـشـت سـال مـيـان آن هـا بـود و پـس از وى ، عـثـنـايـل بـن قـنـز بـرادر كـالب كـه از سـبـط يـهـودا بـود بـه كـار بـنـى اسرائيل قيام كرد و چهل سال ميان آن ها بود.(983)
حزقيل
پـس از كـالب ، چـنـان كـه تـاريـخ نـويـسـان گـفـتـه انـد، حـزقيل به نبوت بنى اسرائيل مبعوث شد. ابن اثير (984) و طبرى (985) گفته اند كـه حـزقـيـل را ابـن العـجـوز گويند، زيرا مادرش پيرزنى عقيم بود كه صاحب فرزندى نـمـى شـد تـا عـافـبـت در سـّن پـيـرى از خـدا فـرزنـدى درخـواسـت كـرد و خـداونـد حـزقـيـل را بـه او داد. طـبـرسـى از حـسـن نـقـل كـرده كـه هـمـان ذوالكـفـل اسـت و عـلت مـوسـوم شـدنـش بـه ايـن نـام آن بـود كـه هـفـتـاد پـيـغـمـبـر را از قـتـل نـجات داد و به آن ها گفت : شما با آسايش خاطر برويد، زيرا اگر من يك نفر كشته شوم ، بهتر از آن است كه همه شما كشته شويد.
چـون يـهـوديـان بـه نـزد حـزقـيـل آمـده و در مـورد هـفـتـاد پـيـغـمـبـر از او سـوال كـردنـد، بـه آن هـا گـفـت : از اى جـا رفـتـند و من نمى دانم كجا هستند. خداى تعالى ذوالكفل (986) را نيز از شرّ آن ها حفظ فرمود.(987)
بسيارى از مفسران در تفسير اين آيه از سوره بقره كه خدا فرموده : آيا نشنيدى داستان آن مـردمـى را كه از بيم مرگ از ديار خود بيرون شدند و هزاران نفر بودند و خداوند به ايشان گفت : بميريد، آن گاه زنده شان كرد. به راستى كه خدا درباره مردم كريم است ، ولى بيشتر آن ها نمى دانند.(988)
گـفته اند آيه بالا مربوط به قوم حزقيل و اشاره به داستان آن هاست و سرگذشت آها را بـا مـقـدارى اخـتلاف ذكر كرده اند و طبق حديثى كه كلينى در روضه كافى در تفسير همين آيه از امام باقر(ع ) روايت كرده ، داستانشان اين گونه بوده است :
ايـنـان مـردم يـكـى از شـهـرهـاى شـام بـودنـد و تـعـدادشـان هـفـتـاد هـزار نـفـر بود كه در فـصـول مـخـتلف طاعون به سراغشان مى آمد و توانگران ـ كه نيرويى داشتند ـ به مجرد ايـن كـه احـسـاس مـى كـردنـد طـاعـون آمـده از شـهـر خـارج مـى شـدنـد و مـسـتـمـنـدان بـه دليـل نـاتـوانى و فقر در شهر مى ماندند و به همين سبب بيشتر آن ها مى مردند و آن ها ك خـارج شـده بـودنـد، كـمـتـر بـه مرگ مبتلا مى شدند. تا اين كه تصميم گرفتند هر گاه طـاعـون آمـد، هـمـگـى يـك باره از شهر خارج شوند. پس اين بار طاعون آمد، همگى از شهر بيرون رفتند و از ترس مرگ فرار كردند. مدتى در شهرها گردش نمودند تا به شهر ويـرانـى رسـيـدنـد كـه طـاعـون مـردم آن شهر ار نابود كرده بود. آن ها در آن شهر ساكن شـدنـد، اما وقتى بارهاى خود را باز كردند دستور مرگ آن ها از جانب خداى تعالى صادر شد و همه شان با هم مردند و بدن هايشان پوسيد و استخوان هايشان آشكار گرديد.
رهگذرانى كه از آن جا عبور مى كردند، كم كم استخوان هاى آن ها را در جايى جمع كردند و پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل ـ كه نامش حز بود ـ بر آن ها گذشت و چون نگاهش به آن اسـتـخـوان هـا افـتـاد گـريـسـت و بـه درگـاه خـداى تـعـالى رو كرد و گفت : اگر اراده فرمايى ، هم اكنون اين ها را زنده مى كنى ، چنان كه آن ها را ميراندى تا شهرهايت را آباد كـنـنـد و از بـنـدگـانـت فـرزنـد آرنـد و بـا بـنـدگـان ديـگـرت بـه پـرسـتـش تـو مـشـغـول شـونـد. خـداى تـعـالى بـدو وحـى فـرمـود: آيا دوست دارى كه آن ها زنده شوند؟ حـزقـيـل عـرض كـرد: آرى پـروردگـارا آن هـا را زنـده كـن . خـداونـد كـلمـاتـى را بـه حـزقـيـل تـعـليـم فـرمـود تـا آن ها را بخواند (امام صادق (ع ) فرمود: آن كلمات اسم اعظم بود) هنگامى كه حزقيل آن كلمات را بر زبان جارى كرد، ديد كه استخوان ها به يك ديگر مـتـصـل شـده و هـمـگـى زنـده شـدنـد و بـه تـسـبـيـح ، تـكـبـيـر و تهليل خداوند مشغول گشتند.
حزقيل كه آن منظره را ديد گفت : گواهى مى دهم كه خداوند بر همه چيز تواناست .
امـام صـادق (ع ) بـه دنـبـال نـقـل ايـن داسـتـان فـرمـود: آيـه مـزبـور دربـاره آن هـا نازل گرديد.(989)
در داسـتـان احـتـجـاج حضرت رضا(ع ) با رؤ ساى مذاهب در مجلس ماءمون نيز صدوق روايت كـرده كـه آن حـضـرت بـه جـاثـليـق (رئيـس ‍ مـذهـب نـصـارى ) فـرمـود: حـزقـيـل پيغمبر نيز همان كارى را كه عيسى بن مريم (ع ) كرد انجام داد، زيرا سى و پنج هـزار مـرد را پس از آن كه شصت سال از مرگشان گذشته بود زنده كرد.(990) البته طبرسى از بعضى نقل كرده داستان مزبور را به شمعون نسبت داده اند.(991)

next page

fehrest page


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بیانات مقام معظم رهبری دربارة زندگي سياسي مبارزاتي ائمه معصومين عليهم السلام
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آداب و اعمال لیلة الرغائب(شب آرزوها)
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395
آداب و اعمال لیلة الرغائب(شب آرزوها)
به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ اولین شب جمعه ماه رجب را لیلة الرغائب می‌گویند. برای این شب پر برکت از رسول خدا(ص) عملی نقل شده است که فضیلت بسیاری دارد. در روایت آمده است: هر که این نماز را بگذارد چون شب اول قبر او شود، حق تعالی بفرستد ثواب این نماز را به سوی او به نیکوتر صورتی با روی گشاده و درخشان و زبان فصیح. پس با وی گوید ای حبیب من! به خدا سوگند من چهره‏ اى زيباتر از چهره تو نديدم، و سخنى شيرين‏ تر از سخن تو نشنيدم، و بويى بهتر از بوى‏ تو نبوييدم!
 
گوید: من ثواب آن نمازم كه در فلان شب، از فلان ماه، از فلان سال به جاى آوردى‏ امشب نزد تو آمدم تا حقّت را ادا كنم، و مونس تنهايى تو باشم، و هراس را از تو برگيرم و هنگامى‏ كه در صور (شيپور قيامت) دميده شود، در عرصه قيامت سايه‏ اى بر سرت خواهم افكند، پس خوشحال باش كه خير هرگز از تو جدا نخواهد شد. 
 
آن نماز به این صورت است: روز پنج شنبه اول آن ماه را روزه می‌داری چون شب جمعه داخل شود مابین نماز مغرب و عشاء دوازده رکعت نماز می‌گذاری هر دو رکعت به یک سلام و در هر رکعت از آن یک مرتبه سوره «حمد» و سه مرتبه «سوره قدر» و دوازده‏ مرتبه «سوره توحيد» مى‏‌خوانى و هنگامى كه از نماز فارغ شدى هفتاد مرتبه مى ‌گويى:
 
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ وَ عَلَى آلِهِ [وَ آلِ مُحَمَّدٍ] .
 
خدايا! بر محمّد پيامبر درس ناخوانده و خاندانش درود فرست
 
سپس به سجده مى‏ روى و هفتاد مرتبه می گويى:
 
سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوحِ
 
پاك و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح
 
آنگاه سر از سجده بر مى ‏دارى و هفتاد مرتبه مى‏ گويى:
 
رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيُّ الْأَعْظَمُ
 
پروردگارا! مرا بيامرز و بر من مهرورز و از آنچه از من مى‏ دانى بگذر، تو خداى برتر و بزرگترى
 
دوباره به سجده مى‏ روى و هفتاد مرتبه مى‏ گويى:
 
سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوحِ
 
پاك و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح
 
سپس حاجت خود را مى‏ طلبى كه به خواست خدا برآورده خواهد شد.
 
 
 v

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فتنه وآشوبهاى آخر الزمان (2
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : چهار شنبه 25 فروردين 1395

 

 

باب 191

مکحول از على بن ابى طالب عليه السلام روايت کرده که فرمود: برسول خدا صلى الله عليه وآله گفتم آيا مهدى عليه السلام از ما ائمه هدى است يا از غير ما؟ فرمود: از ما خواهد بود، دين بما ختم ميشود همچنانکه بما افتتاح شد، مردم بوسيله ما از گمراهى وفتنه نجات پيدا ميکنند همچنانکه بواسطه ما از گمراهى شرک خلاص شدند بجهت ما است که خدا بعد از عداوت وفتنه قلوب آن ها را در دين با يکديگر مهربان کرد همان طور که خدا براى ما در بين قلب ودين آن ها بعد از عداوت وشرک ايجاد الفت کرد.

باب 192

زهرى از عائشه از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: مهدى عليه السلام مردى از عترت من است که طبق سنت من قتال ميکند همان طور من که براى قرآن قتال کردم.

باب 193

قتاده ميگويد: (رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود:) مهدى عليه السلام مردى است از عترت من که طبق سنت من قتال خواهد کرد همچنانکه من طبق وحى قتال کردم.

باب 194

ابو سعيد خدرى از حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: مهدى عليه السلام از عترت من است.

باب 195

عبد الله بن عمر ميگويد: مردى از فرزندان حسين از طرف مشرق خروج ميکند که اگر کوهها او را استقبال کنند (که از او جلوگيرى نمايند) آنها را خراب کرده جاده خود قرار مى دهد.

باب 196

عبد الله بن عمر گويد: مهدى آنکسى است که عيسى بن مريم عليه السلام بر او نازل ميشود وپشت سر او نماز ميخواند.

باب 197

ابو سعيد از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: مهدى عليه السلام مردى است از من.

باب 198

محمد بن حنفيه از پدر بزرگوارش على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: مهدى عليه السلام از ما اهل بيت است. فصل عبد الله بن عمر مى گويد: مردم را پنج فتنه وشورش است که دو تاى آن ها گذشته وسه تاى آنها در اين امت خواهد بود: 1- فتنه وآشوب ترک 2- شورش وفتنه روم 3- فتنه وشورش دجال که بعد از آن فتنه وشورشى نيست. در روايت ديگر از عبد الله بن عمر رسيده که گفت: فتنه وآشوب سه تا است که دو تاى آن ها واقع شده ويکى باقى مانده است که آن فتنه وشورش ترک است که در جزيره اتفاق ميافتد. فصل عبدالرحمان از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: دجال با هشتاد هزار نفر در اطراف کرمان نزول ميکند که صورتهاى آن چون سپرهاى عريض وپهن خواهد بود، پوستين ونعلهاى موئى مى پوشند. فصل کعب مى گويد: (رسول خدا فرمود:) گروه ترک خروج ميکنند يکنوع خروجى که غير از قطيعه چيزى از آن ها جلوگيرى نميکند. قربانى اعظم خدا در بين آنها خواهد بود. فصل حذيفه مى گويد: (رسول خدا؟) به اهل کوفه فرمود: قومى شما را از کوفه خارج ميکنند که داراى اين صفاتند: چشمهاى کوچک، بينى هاى پهن، صورتهاى آن نظير سپرهاى عريض آهنين، نعل موئى مى پوشند ومالهاى سوارى خود را بنخل جوخا (محلى که خرما را خشگ ميکنند - فرهنگ - يا يکنوع درخت خرمائى؟) مى بندند، از سوارخها ومجارى فرات آب مياشامند. فصل عبد الله بن عمر ميگويد: خدمت (رسول خدا؟) آمديم، فرمود: شما چه کسانى هستيد؟ گفتم: از اهل عراق فرمود: قسم بان خدائيکه غير از او خدائى نيست که بنوقنطورا (ملت ترک) شما را از خراسان وسيستان مى رانند يکنوع راندن با سرعتى تا اينکه وارد ابله (شهرى است در بصره) ميشوند واسبى را در آن باقى نمى گذارند، بعد از آن نزداهل بصره ميفرستند که يا بايد از شهرهاى ما خارج شويد يا اينکه ما بر شما وارد خواهيم شد. فرمود: بنو قنطورا به سه فرقه تقسيم ميشويد: يک فرقه از آن ها در کوفه وفرقه ديگر در حجاز وفرقه سوم در زمين باديه يعنى زمين عرب جاى گزين خواهند شد وکار عراق بجائى ميرسد که احدى قفيز ودرهمى در آن نخواهد يافت، فرمود: اين موضوع موقعى انجام مى گيرد که کودکان، حاکم وفرمان فرما شوند بخدا قسم که همينطور هم خواهد شد وتا سه دفعه اين سخن خود را اعاده فرمود. فصل ابو هريره از حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: قيامت قيام نميکند تا اينکه شما با گروه ترکى که داراى اين صفاتند قتال کنيد: 1-صورتهاى آن ها سرخ 2- چشمان آن ها کوچک 3- بينى هاى آنان عريض وپهن 4- صورتهاى آن ها نظير سپرهاى آهنين عريض وپهن خواهد بود. فصل ابو هريره مى گويد: اول کسيکه از اطراف خاک عرب وارد ميشود مردمى هستند که داراى صورتهاى سرخ باشند، صورت آنان چون سپر هاى پهن وعريض خواهد بود. عمر بمسلمين مى گفت: دشمنانى هستند که صورتشان چون سپر وچشمانشان چون وزغ (حيوانى است شبيه سوسمار) آن ها را رها کنيد همچنانکه آن ها شما را رها کنند. فصل تبيع مى گويد: وقتى که بيرقهاى زردى وارد مصر شدند وبر مصر غلبه پيدا کرده بر منبر آن نشستند لازم است که اهل شام در زمين سردابهائى کنده (خود را پنهان کنند) زيرا که آن واقعه بلائى است.

باب 199

ابو هريره گويد: در شبى آتش سوزانى خارج ميشود که روشنائى آن بگردن شترها يا به گياهان سبز خواهد رسيد از آتش آن ها حذر کنيد.

مولف گويد: اين حديث متضمن اين معنى است که گردن هاى شتران يا گياهان نور مى دهند ولى ذکر نشده که در بصرى اتفاق مى افتد پس اماکن دارد که اين آتش همان آتش حجاز باشد، زيرا که آن آتشى استکه گردنهاى شتران يا شاخ وبرگ گياهان بوسيله آن، نور مى دهد. فصل کعب ميگويد: نزديک استکه آتشى در يمن خارج شود که مردم را بسوى شام روانه کند آن آتش صبح ميکند موقعيکه آنها صبح کنند ومى خوابد در آنوقتيکه آنها ميخوابند وشب ميکند آنموقعيکه آنها شب ميکنند، گردن شتران يا شاخ وبرگ گياهان سبز در بصرى ازآن آتش نورانى ميشود، موقعى که اينموضوع را شنيديد بطرف شام خروج کنيد. فصل زهرى مى گويد: آتشى از حجاز خارج ميشود که گردن هاى شتران يا شاخ وبرگ گياهان در بصرى روشن خواهد شد. فصل نعيم از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: آتشى از عدن (جزيره اى است در يمن - قاموس) مردم را با ميمون وخوک ها جمع ميکند که هر جا شب کنند وهر وقت بخوابند با آنها خواهد بود وآنچه که از آنها ساقط شود براى آن آتش است. فصل ارطاه ميگويد: چهل شب در مشرق آتش ودود خواهد بود. فصل عمر بن خطاب روزى در مکه گفت: اى اهل يمن شما بايد قبل از دو موضوع هجرت کنيد اول از آنها اينتسکه اهل حبشه خارج ميشوند تا به اين مکان من ميرسند، دوم آتشى از عدن خارج ميشود که مردم وجنبندگان ووحوش ودرندگان را ميراند، موقعيکه آن آتش به ايستد آنها هم ميايستند وموقعى که حرکت کند آنها نيز حرکت ميکنند. کعب ميگويد: موقعى که انسانى يا حيوانى برو در آيد آتش به او مى گويد: برو درآمدى و بزمين افتادى، آرزو داشتى که قبل از امروز بسوى بصرى هجرت کنى آن آتش چهل سال برقرار خواهد بود وکسى خود را بان گرم نميکند مگر اينکه جز جهنميها بشمار ميرود. حتى از کافر ميپرسند: (اين چه آتشى است (ميگويد: اين همان آتشى است که بما وعده ميدادند. (عمر گفت:) شما چه حالى داريد آنموقعيکه اين علامت بزرگ را به بينيد، ناظرى که از شما بطرف مشرق نظر کند مى بيند که آن آتش روشن است بعد که بطرف مغرب نظر نمايد خواهد ديد که زراعت آن آتش سبز است وبه يکديگر چسبيده خارج ميشوند، آيا آن اعال ناپسندى را که امروز انجام ميدهيد انجام خواهيد داد در صورتيکه شما بان علامت بزرگ نظر ميکنيد؟ بخداى کعبه قسم که بان علامت نظر ميکنيدو اعمال خود را انجام ميدهيد.

باب 200

ابن عمر ميگويد: نزديک است که بنى قنطورا ابن کنکر (ملت ترک يا سودان) خروج کنندو اهل خراسان را بسرعت برانند تا اينکه مالهاى سوارى خود را نهر ابله وارد ميکنند وميفرستند نزد اهل بصره که: يا بايد شما هم بما ملحق شويد يا بصره را براى ما خالى کنيد پس يک قسمت بايشان ويک قسمت به اعراب ويک قسمت بشام محلق ميشوند.

فصل

کعب ميگويد: گروه ترک با غضب وارد ميشود واز دجله وفرات آب مى آشامند ودر جيره فعاليت زيادى ميکنند واهل اسلام از شدت تحير نمى توانند در مقابل آنها هيچگونه استقامتى بنمايند. پس خداى تعالى برف زيادى توام با باد شديد ويخ بر آنها مسلط ميکند وآنها خشگ ميشوند، چند روزى که اقامت کردند امير اهل اسلام بمسلمين ميگويد: اى اهل اسلام آيا گروهى هست که جان خود را در راه خدا فدا کند وبه بيند که خدا با اين گروه چه عملى انجام داد؟ بعد از آن ده سوار پيش قدم شده ميروند بسوى قوم ترک ومى بينند که همه خشگ ونابود شده اند. آنگاه مراجعت نموده ميگويند: خدا شما را کفايت نمود وخدا آنها را تا آخرين نفر هلاک کرده است.

فصل

کعب ميگويد: بطور يقين قوم ترک وارد جزيره ميشوند ومالهاى سوارى خود را از فرات آب ميدهند وخدا طاعون (وبا) را بان ها مسلط نموده آنها را ميکشد، کسى از آن ها نجات نمى يابد مگر يکنفر.

فصل

عيينه ميگويد: چيزى قوم ترک را جلوگيرى نميکند مگر فرات در آن روز مردان جنگجوى آنها (اهل فرات؟) وشهسوارانشان قيس عيلان است که دشمن را ريشه کن ميکند وبعد از آن ترکى باقى نميماند.

فصل

مکحول از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: قوم ترک را دو خروج خواهد بود: يکى آنکه آذربايجان را خراب ميکنند وديگرى آنکه در جزيره خروج مينمايند ومالهاى سوارى حجاز را پنهان خواهند کرد، وخدا مسلمين را يارى ميکند،قربانى بزرگ خدا در ميان آن گروه است وترکى بعد از آنها نخواهد بود.

فصل

نعيم ميگويد: از عبد الله بن عمر شنيدم که ميگفت: نزديک شده که بنو قنطورا (قوم ترک يا ملت سودان) اهل خراسان وسيستان را بسرعت برانند تا اينکه مالهاى سوارى خود را بنخل ابله (شهرى است نزديکى بصره) مى بندند ونزد اهل بصره ميفرستند که خاک خود را براى ما خالى کنيد يا اينکه ما بر شما وارد خواهيم شد. اهل بصره بسه فرقه تقسيم ميشوند: فرقه اى بعرب وفرقه اى بشام وفرقه اى هم بدشمنان خود ملحق خواهند شد علامت اين حادثه آنستکه فرمان فرمائى جهال در زمين شروع شود.

فصل

نعيم از حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: بنو قنطورا در زمينيکه آن را بصره يا بصيره ميگويند ميايند ووارد نهرى ميشوند که آن را دجله ميگويند وداراى نخل است مردم (بصره؟) سه فرقه خواهند شد: فرقه اى ملحق به اصل خود شده هلاک ميشوند وفرقه اى بر عليه خود شروع کرده کافر خواهند شد وفرقه اى هم اهل وعيال خود را پشت سر قرار داده با آنها (بنوقنطورا) مى جنگند وخدا آن ها را فاتح ميکند.

فصل

نعيم از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: اهل بصره به سه فرقه تقسيم ميشوند: فرقه اى متوقف ميشوند وفرقه اى در محلى که گياهان خوش بوئى دارد به پدران خود ملحق خواهند شد وفرقه اى بشام ملحق ميشوند واين بهترين فرقه خواهند بود.

فصل

ابو هريره گويد: چشمان آن گروه چون وزغ (حيوانى است شبيه به سوسمار) است وصورتشان نظير سپر، بين دجله وفرات زد وخوردى ميکنند وزد وخوردى در مرج حمار ميکنند وزد وخوردى هم در دجله خواهند کرد بطوريکه در اول روز براى عبور بشام صد دينار ودر آخر روز بيشتر لازم است.

فصل

بريده از پدرش از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: قومى ترک وعريض صورت وکوچک چشم که صورتشان چون سپر خواهد بود امت مرا سه مرتبه تا جزيره العرب ميرانند، در مرتبه اول از فرار، نجات پيدا ميکنند ودر مرتبه دوم بعضى هلاک شده وبعضى نجات خواهند يافت ودر مرتبه سوم ريشه کن ميشوند، قسم بان خدائيکه جان من در دست اوست که مالهاى سوارى خود را بستون هاى مسجد مسلمين مى بندند.

فصل

نعيم ز عبد الله بن عمر نقل کرده که گفت: نزديک است که بنى قنطورا (گروه ترک يا سودان) شما را از خاک عراق خارج کنند، من گفتم: بعد از آن برميگرديم؟ گفت: تو اين آرزو را دارى؟ گفتم: آرى گفت: بلى براى شما زندگى خوبى خواهد بود.

فصل

ابن ذى الکلاع ميگويد: من نزد معاويه بودم که قاصدى از ارمنيه آمد (ونامه اى آورد معاويه آن را خوانده ودرغضب شد وکاتب خود را احضار کرده گفت: جواب نامه او را بنويس قوم ترک باطراف خاک تو حمله کرده اند، تو مردى را بطلب آن ها فرستاده اى واو را گرفته اند مادر بعزايت بنشيند اين عمل را اعاده مکن وآن ها را بچيزى تحريک منما وچيزى از آن ها اخذ مکن، زيرا من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم که ميفرمود: ملت ترک بزودى ملحق ميشوند بمحلى که گياه خوش بو دارد.

فصل

مکحول از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: قوم ترک را دو خروج خواهد بود: اول براى تخريب آذربايجان دوم بسرعت وارد شط فرات خواهند شد.

فصل

کعب گويد: ترک با سرعت وارد نهر فرات ميشوند مثل اينکه من مالهاى سوارى زرد رنگ آن ها را مى بينم که در کنار شط فرات صف زده اند.

فصل

نعيم از پيغمبر کرم صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: خدا مرضى بر مالهاى سوارى آنها ميفرستند تا هلاک شوند، (وخود آن ها بجهت پياده ماندن) خواهند مرد. وقربانى بزرگ خدا در ميان آن ها است وبعد از آن هم ترکى نخواهد بود.

فصل

ابن مسعود ميگويد: مثل اينکه من، قوم ترک را مى بينيم که بر اسبهاى تيزگوش ترکى نشسته واسبهاى خود را بشط فرات مى بندند.

فصل

عبد الله بن عمرو بن عاص گويد: نزديک است که بنى قنطورا (ملت ترک) از خاک عراق برشما خروج کنند: گفتم بعدا ما بر ميگرديم؟ گفت: برگشتن براى شما محبوب تر است، شما برميگرديد وزندگى خوب خواهيد کرد.

فصل

حسن از حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: يکى از علائم قيامت آنستکه با قوميکه صورتشان چون سپرهاى آهنين است قتال نمائيد وبا آن گروهى که نعل آنها از مو باشد جنگ کنيد. طايفه اول را که ترک باشند ديديم وطايفه دوم را که کردها باشند مشاهده کرديم.

فصل

حذيفه گويد: نزديک است که عجم جلوگيرى نمايد وبراى اهل عراق درهم وقفيزى نيايد ونزديک شده که روم جلوگيرى کند وبراى اهل شام دينار وطعامى نرسد.

فصل

ابو هريره از پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: قيامت قيام نميکند تا اينکه شما با قوميکه صورتهاشان چون سپر است قتال کنيد، قيامت بپا نخواهد شد تا شما با گروهى که نعلشان از مو باشد بجنگيد.

فصل

حسن ميگويد: در سنه (67) گرانى خواهد شد، در سنه (68) موت فراوان شروع ميشود. درسنه (69) اختلاف پيدا ميشود، در سنه (70) مردم غارت ميشوند بعد از سنه هفتاد بوسيله مردى از اهل بيت من بنحوى شادمانى شروع ميشود که بخشش وثمرات تقليل پيدا ميکند وتجارت مردم با وعده انجام ميگيرد، حذيفه گفت: حال آن مردم چگونه خواهد بود؟ فرمود: رحمت خدا ودعوت پيغمبر شما شامل حال آنها ميشود.

فصل

جبير بن نفير ميگويد: برسول خدا صلى الله عليه وآله گفتند: ما را از آينده خبر بده، فرمود: شما را مطلع ميکنم که بعد از نبى شما چند سالى اختلاف واقع ميشود، در سنه (133) شخص دانا بفرزند خود خوشحال نميشود، در سنه (150) کفار ظهور ميکنند، در سنه (160) خوار وبار دو سال را ذخيره کنيد، در سنه (166) النجا النجا در سنه (170) تا (180) تاج وتخت از دست ملوک گرفته ميشود، در سنه (190) اهل معصيت دچار بلا خواهند شد، در سال (192) سنگباران، بزمين فرو رفتن، مسخ وزنا شروع ميشود، در سنه (200) قضا يعنى عذابى که مردم در بازارهاى خود سکته کنند شيوع پيدا ميکند.

فصل

جبير بن نفير از حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: اصحاب من تا پنج سال بعد از من اختلاف نموده وبعضى بعض ديگر را ميکشند، در سال (125) جزع وفزع شديدى خواهد بود وبنى اميه خليفه اى را ميکشند، در سنه (133) اگر يکى از شما بچه سگ را تربيت کند بهتر است از اينکه (فلان) بچه را تربيت نمايد، در سنه (150) کفار ظهور ميکنند، در سال (160) مردم دچار گرسنگى يک ساله ويا دو ساله مشوند، کسى که آن موقع را درک کند لازم است که خواروبار ذخيره کند، شهابى از طرف مشرق بمغرب سقوط ميکند وصداى شديدى (بلند ميشود) که همه کس آنرا ميشنود، در سنه (166) کسى که از مردم طلبکار باشد بايد طلب خود را حاصل کند، کسى که دخترى دارد بايد شوهر دهد، کسى که عزب باشد بايد از ازدواج خوددارى نمايد کسيکه زن دارد بايد از او کناره گيرى کند، در سنه (170) تاج وتخت پادشاهان گرفته ميشود، در سال (180) بلا دچار مردم ميشود، در سنه (190) فتنه بپاخواهد شد، در سال (200) قضا شروع ميشود.

باب 201

کعب ميگويد: خلافت بنى اميه صد سال خواهد بود وشهرهائى بنا ميکنند ومدت شصت سال وچندى خلافت آنها چون ديوارى آهنين است که کسى نميتواند قصد آن کند تا اينکه خودشان آنرا ريشه کن نمايند وبعدا که ميخواهند آنرا تشييد کنند نميتوانند، هر چه آن (ديوار آهنين خلافت) را از ناحيه اى مرتفع وبلند ميکنند از ناحيه ديگرى ويران خواهد شد تا اينکه خدا آنها را هلاک نمايد، بنى اميه به (م) افتتاح وبه (م) هم ختم ميشوند (زيرا حرف اول نام معاويه که اولين خليفه بنى اميه است وحرف اول نام مروان که آخرين خليفه آن ها بوده ميم است) پس دوران سنگ آسياى آنها بپايان خواهد رسيد و(ستاره) سلطنت آنها سقوط خواهد نمود، سلطنت آنها سقوط نميکند تا اينکه خليفه اى از آنها خلع شود وآن دو شتر کشته شوند، وحمار اصهب جزير - که شيطان وبدترين مردم از خوف، با او خواهند بود - يعنى مروان کشته خواهد شد، (همان مروانيکه) ويران شدن شهرها وانقلاب وآشوب بدست او خواهد بود.

باب 202

ابو هريره از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: عن قريب امت من نظير امم سابقه گرفتار خواهد شد. مردى گفت: يعنى آنطور که فارس وروم رفتار کردند؟ فرمود: مگر مردم غير از اينها هستند.

باب 203

کعب ميگويد عيسى بن مريم در حاليکه جوان قرمز رنگى باشد درب دروازه شرقى دمشق مناره نازل ميشود ودو ملک آن حضرت را با دو کتف خود حمل ميکنند، نفس وبوى آن حضرت را هيچ کافرى درک نميکند مگر اينکه خواهد مرد، زيرا که نفس آن حضرت تا آنجاکه چشم کار کند ميرسد، موقعيکه دجال نفس آنحضرت را درک نمايد نظير شمع آب شده مى ميرد. بعد از آن عيسى بن مريم عليه السلام بسوى مسلمانهائيکه در بيت المقدس هستند ميرود وآنها را از قتل دجال آگاه مينمايد وپشت سر امير مسلمين، نماز ميخواند، سپس حضرت عيسى براى آن ها نمازى ميخواند که آن نماز فتنه خواهد بود ومابقى نصارا تسليم ميشوند وعيسى عليه السلام (در آنجا) اقامت نموده بکار خود ادامه ميدهد وآن ها را بدرجات بهشتى بشارت خواهد داد.

باب 204

حارث بن عبد الله از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: موقعيکه عيسى بن مريم عليه السلام (از آسمان) نزول کند ودجال را بکشد مردم شاد وخوشحال شده آنشب را تا بصبح احيا ميگيرند وبعد از خروج دجال مدت چهل سال تقويت ميشوند،در آن زمان احدى نخواهد مرد وکسى مريض نخواهد شد، شخص بگوسفندان وحيوانات خود ميگويد: برويد ودر مکان کذا وکذا بچريد ودر فلان ساعت باز آئيد، حيواناتيکه بين زراعت ديده ميشوند از خوشه آن نميخورند وباسم خود شاخه آن ها را نميشکنند؟مار وعقربها ظاهر ميشوند واحدى را اذيت نميکنند وکسى هم مزاحم آن ها نميشود، حيوانات درنده درب خانه ها اقامت ميکنند وطعام ميطلبند واحدى را اذيت نميکنند،يک من يا يک چارک گندم يا جو را که شخصى در زمين بپاشد بدون اينکه وسائل زراعتى را بکار ببندد هفتصد (من) يا هفتصد چارک عائد او ميشود.

باب 205

نعيم از على بن ابيطالب عليه السلام روايتکرده که فرمود: اين خانه (کعبه) را زياد طواف کنيد، کان من مردى را که ساق پاهايش باريک است مى بينم با بيل وکلنگ کعبه را خراب ميکند.

فصل

ابو هريره از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: مردى از حبشه که ساق پاهايش کوتاه است کعبه را خراب خواهد کرد.

فصل

نيز ابو هريره از حضرت محمد صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: اهل حبشه ميايند وکعبه را خراب ميکنند يک نوع خراب کردنى که بعد از آن ابدا آباد نخواهد شد، آن ها همان مردمى هستند که گنج کعبه را استخراج مينمايند.

فصل

ايضا ابو هريره از رسول اکرم صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: مثل اينکه مرد فلجى را که موهاى جلو سرش ريخته است بر بام کعبه ميبينم که کعبه را با ظرف خرما ميکوبد.

فصل

عبد الله بن عمر ميگويد: کعبه دو مرتبه خراب ميشود ودر مرتبه سوم حجر (الاسود) بلند ميشود.

فصل

نيز عبد الله بن عمر گويد: آن ها (شايد منظور اهل حبشه باشد؟) هستند که گنجهاى فرعون را از شهري که آن را منف ميگويند استخراج ميکنند ومسلمين خروج کرده با آن ها قتال نموده آن گنجها را بغنيمت مى برند تا اينکه حبشى بعباى خود فروخته ميشود.

فصل

عبد الله بن عمر ميگويد: کان من حبشى که ساق پاهايش باريک وموى جلو سرش ريخته است بر بام کعبه مى بينم که با بيل وکلنگ، کعبه را خراب ميکند.

فصل

ايضا عبد الله بن عمر گويد: مثل اينکه من نظر ميکنم بکعبه ومى بينم مرد حبشى که موى سرش ريخته وساق پاهايش باريک است آن را خراب مينمايد.

باب 206

ابو شريحه از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: دابه را درد هر سه خروج است، اول از انتهاى يمن خروج ميکند وذکر آن در زمان طويلى در بين اهل باديه فاش ميشود ولى در مکه نامى از آن برده نخواهد شد، بعد از آن، زمان طولانى مکث نموده وبراى دومين بار در نزديکى مکه خروج خواهد کرد وذکر آن در باديه فاش ميشود، بعد از آن در مدت زيادى مکث خواهد نمود وبراى سومين دفعه در آن روزى که مردم در بزرگترين مسجدهاى خدا يعنى مسجد الحرام باشند - وچيزى آنها را حفظ نميکند مگر ناحيه راست خارج مسجد که بين رکن اسود تا باب بنى مخزوم است - خروج ميکند آنگاه مردم بجهت آن متفرق ميشوند وگروهى از مسلمين، راسخ وثابت خواهند بود تا آنموقعى که ميفهمند نمى توانند خدا را عاجز کنند وآن دابه بر آن ها خارج ميشود وخاک را از سر خود مى تکاند وآنها را يارى ميکند، وصورتهاى آنان چون ستاره درخشنده ميدخرشد، آنگاه آن دابه والى زمين خواهد شد، هيچ طالبى آن را درک نميکند وهيچ شخص فرارى آنرا عاجز نتوان کرد حتى اينکه اگر شخصى از دست او فرار کند وبنماز پناه ببرد او را تعقيب کرده ميگويد: اى فلان الان نماز ميخوانى؟ همينکه آن شخص صورت خود را متوجه او ميکند داغ وعلامتى در صورتش ميگذارد وميرود، ومردم در خانه هاى خود مجاور ميشوند ودر موقع مسافرت با رفيق بسفر ميروند ودر اموال، مشترک خواهند شد وکافر از مومن تشخيص داده ميشود حتى اينکه کافر بمومن ميگويد: حق مرا بپرداز ومؤمن بکافر ميگويد: حق مرا ادا کن.

باب 207

حذيفه بن يمان گويد دابه داراى سه خروج است: اول: خروج در بعضى از بيابانها وپس از آن مکث خواهد نمود. دوم: در بعضى از قريه ها حتى اينکه (نام آنرا) ذکر ميکنند وپادشاهان در آن قريه ها خون ها ميريزند، آنگاه متوقف خواهد شد. سوم: آن موقعى که نزد بزرگترين مساجد - گمان کرديم که ميخواهد نام مسجد الحرام را ببرد ولى نام آن را نبرد - باشند بقصد زمين حرکت خواهد نمود ومردم فرارى ميشوند جز يک عده اى از مسلمين که ميگويند: چيزى ما را از امر خدا نجات نميدهد، آنگاه آن دابه خروج مينمايد وصورت مسلمين چون ستاره درخشنده خواهد شد بعدا آن دابه حرکت ميکند وهيچ طالبى آنرا درک نميکند وهيچ فرارى از دست آن فرار نتوان کرد. آن دابه نزد مردى که نماز ميخواند ميايد وميگويد: تو اهل نماز نيستى، آن مرد ازدست او فرار ميکند ولى او را ميگيرد وسرکوب مينمايد. حذيفه ميگويد: در آنموقع صورت مومن درخشنده وصورت کافر گرفته ومنکسر خواهد شد. از حذيفه سؤال شد: مردم در آنروز چگونه اند؟ گفت: داراى حال خوش، شريک در اموال ودر مسافرت رفيق خواهند بود.

باب 208

کعب از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: دابه در حالى خارج ميشود که عصاى موسى وانگشتر حضرت سليمان با او خواهد بود صورت مؤمن را با عصا درخشنده وبينى کافر را با انگشتر مهر ميکند. کعب در حديث ديگر ميگويد: دابه داراى مو وپر وچهارپا ميباشد واز دره هاى تهامه خروج ميکند. شعبى ميگويد: دابه الارض حيوانى است که داراى پشم ميباشد وسر آن باسمان ميرسد. ودر حديث ديگر است که دابه از شکافى که در صفا است خراج ميشود.

باب 209

عبد الله بن عمر گويد: اشرار بعد از خوبان صد وبيست سال سلطنت ميکنند واحدى اول آن را نميداند.

باب 210

ايضا عبد الله بن عمر گويد: مردم بعد از آنکه آفتاب از طرف مغرب طلوع ميکند صد وبيست سال باقى ميمانند.

باب 211

عبد الله از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: خروج دابه بعد از طلوع آفتاب خواهد بود، موقعى که دابه خروج کند ابليس را در حال سجود ميکشد ومؤمنين تا مدت چهل سال در زمين (از نعمتهاى خدا) برخوردارند، چيزى را آرزو نمى کنند مگر اينکه آن را مى يابند، ظلم وجورى نخواهد بود، همه اشيا خواه ناخواه تسليم خداى عالم ميشوند، مؤمنين با رغبت وکفار با کراهت تسليم امر خدا ميشوند، درندگان وطيور با کراهت مطيع خواهند شد حتى درندگان مزاحم پرندگان نميشوند، مومن توليد مثل ميکند وتا چهل سال بعد از خروج دابه نخواهد مرد، بعد از آن موت در ميان آن ها عود ميکند وآنچه که خدا بخواهد باقى ميمانند، آنگاه موت د رجامعه مؤمنين سرعت ميکند بنحوى که مومنى نخواهد بود وکفار مى گويند: ما از مؤمنين خائف وترسان بوديم وفعلا کسى از آن ها باقى نمانده است، از ما ميتى مفقود نشده زيرا که ما بيکديگر هجوم وحمله نکرديم وآنها يکديگر را در بين راه چون حيوانات مورد حمله قرار ميدادند. آنگاه يکى از کفار با مادر وخواهر ودختر خود در بين راه نکاح ميکند (يعنى زنا ميکند) موقعى که او بلند شد ديگرى با آن زن بزنا مشغول خواهد شد، اين عمل، زشت وناپسند بنظر نمى آيد، در چنين روزى خوبان آن ها مى گويند: اگر اين عمل قبيح را در بين طرق وراهها انجام نمى داديد بهتر بود.

آنگاه بدين وسيله فرزند حلال زاده اى باقى نميماند وجميع اهل زمين اولاد زنا ميشوند، وآن مقدارى که خدا بخواهد زندگى ميکنند، بعد از آن خدا مدت سى سال رحم زنان را عقيم ونازاد خواهد کرد وزنى بچه نخواهد زائيد ودر زمين طفلى وجود ندارد، وکليه مردم آن زمان، فرزندان زنا وبدترين مردم خواهند بود وقيامت بر آن ها قيام ميکند.

فتنه وآشوبهاى آخر الزمان (2)

باب 1

ابن عباس ميگويد: دنيا جمعه اى است از جمعه هاى آخرت که هفت هزار سال است، مدت شش هزار وصد سال آن گذشته است وصدها سال ديگر خواهد آمد که خداشناسى در روى زمين پيدا نخواهد شد. کعب الاحبار ميگويد: دنيا شش هزار سال است. وهب گويد دنيا شش هزار سال خواهد بود. ابن رمل جهنى ميگويد: برسول خدا صلى الله عليه وآله عرض کردم: من در عالم خواب ديدم از راهى ميرفتم که آخر آن بچراگاهى منتهى ميشد. وقتيکه تا انتهاى آن جاده آمدم شما را در منبرى ديدم که هفت پله داشت وشما بر هفتمين پله آن قرار گرفته بودى؟ رسول گرامى صلى الله عليه وآله در جوابش فرمود: تعبير آن منبرى که ديدى هفت پله داشت ومن بر هفتمين پله آن نشسته بودم اينست که دنيا هفت هزار سال است ومن در آخر آن واقع شده ام.

باب 2

ابن عباس از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: اسلام غريب افتتاح شده وعن قريب غربت آن عود خواهد کرد. خوشا بحال غربا پرسيدند: غربا کدامند؟ فرمود: اشخاصى که مردم فاسد را اصلاح ميکنند.

باب 3

ابو امامه از رسول الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: علم را دريابيد قبل از آنکه از دست برود، گفتند: چگونه از دست ميرود در صورتيکه قرآن در ميان ما است؟ آن بزرگوار غضب کرده فرمود: مادران شما بعزاى شما گريه کنند مگر تورات وانجيل در بين قوم بنى اسرائيل نبود؟ از دست رفتن علم از بين رفتن علما وحاملين آنست واين سخن را سه مرتبه اعاده فرمود.

باب 4

سليلى گويد: رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: موقعيکه خدا عقل را خلق کرد بان فرمود: عقب برو وعقب رفت، فرمود: جلوب يا جلو آمد، خداى تعالى فرمود: خلقى از تو محبوبتر وگراميتر خلق نکردم، بخاطر تو موآخذه ميکنم وبجهت تو عطا مينمايم ومن بوسيله تو شناخته ميشوم ثواب بر له تو وعقاب عليه تو خواهد بود.

باب 5

حذيفه از رسول الله صلى الله عليه وآله روايتکرده که فرمود: زمانى ميايد وعقلهاى مردم بطورى از بين ميرود که صاحب عقلى ديده نخواهد شد.

باب 6

ابن عباس ميگويدک رسول خدا صلى الله عليه وآله بدو قبر عبور کرد وفرمود: صاحبان اين دو قبر در عذاب قليلى دچارند، زيرا يکى از آنها سخن چين بود وديگرى در موقع بول کردن، در مکان خلوتى نميرفت (نظير بعضى از مردم که در وسط راهها وکوچه وخيابانها عورت خود را کشف کرده بول ميکنند) رسول خدا صلى الله عليه وآله شاخه ترى را بدو نصف کرده يک نصف آن را در يکى از آن قبرها فرو کرد ونيم ديگرى را درقبر ديگرى داخل نمود پرسيدند يا رسول الله صلى الله عليه وآله اين عمل را براى چه انجام دادى؟ فرمود: شايد ماداميکه اين شاخه ها خشگ نشده باشند باعث تخفيف عذاب آنها شود.

باب 7

انس بن مالک ميگويد: ما، در موقع دفن رسول خدا صلى الله عليه وآله حضور داشتيم، (گرد وغبار) دستهاى خود را نگرفته بوديم که همه قلبا منکر شديم.

باب 8

زر بن حبيش گويد: از حضرت على بن ابيطالب عليه السلام شنيدم که ميفرمود: من بودم که ريشه فتنه را کندم اگر من نبودم کسى با اهل جمل، اهل صفين واهل نهروان قتال نميکرد (هر چه ميخواهيد) از من پرسيد قبل از آنکه مرا نيابيد، قبل از آنکه بميرم يا کشته شوم، شقى ترين امت، محبوس نميشود تا اينکه (محاسن مرا) بخون خضاب نمايد، قسم بخدائيکه حبه را ميشکافد وجنبندگان را ميافريند راجع بگروهى که صد (نفر) راگمراه يا هدايت کند از من نمى پرسيد مگر اينکه شما را از راننده وسرلشگر وخواننده آن خبر مى دهم. عبد الله بن شريک از امير المؤمنين عليه السلام روايت کرده که فرموده: رسول خدا صلى الله عليه وآله مرا مامور کرد که با ناکثين (طله وزبير و...(ومارقين (خوارج نهروان) وقاسطين (معاويه وتابعين او) جنگ کنم، اگر مرا مامور ميکرد که با گروه چهارمى قتال کنم ميکردم.

باب 9

على بن ربيعه مالکى ميگويد: از على بن ابيطالب عليه السلام شنيدم که بر منبر کوفه ميفرمود: رسول امى صلى الله عليه وآله با من عهد کرد که اين امت بزودى با من بيوفائى وخيانت ميکنند. ودر ترجمه ابو موسى اشعرى به روايت کاملى مرقوم است که رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: اين امت با على عليه السلام خيانت وبيوفائى خواهند کرد.

باب 10

ابن عباس ميگويد: پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله بزنان خود فرمود: کاش من ميدانستم که کدام يک از شما خواهد بود که سگهاى حواب (نام مکانى است در طريق بصره) به او صدا وحمله ميکند وگروه هائى از طرف يمين ويسار او کشته ميشوند.

باب 11

قيس بن ابى حازم ميگويد: در جنگ جمل تيرى بزانوى مروان بن الحکم اصابت کرد وخون سيلان نمود، موقعيکه زانوى او را ميبستند خون بند ميامد ووقتيکه باز ميکردند خون جارى ميشد، وموقعيکه دهان زخم را ميبستند زانوى او نفخ ميکرد، مروان گفت: اين زخم را وا گذاريد زيرا که اين تير را خدا انداخته است، پس از آنکه مروان مردو او را دفن کردند يکى از اهل خانه اش او را در خواب ديد که سه مرتبه گفت: مرا از اين آب راحت کنيد، همينکه قبر او را نبش کردند ديدند قبرش نظير جوى آب سبز شده (زيرا در اطراف جوب آب گاهى علف سبز ميرويد) چون آب آن قبر را کشيدند وجنازه او را خارج کردند ديدند آن قسمتى که از محاسن وصورتش با آب وزمين متصل بوده زمين آن را خورده وفاسد کرده است، بعد از آن خانه اى از خانه هاى ابى بکر را خريدند واو را در آن دفن کردند.

باب 12

سليلى ميگويد: امير المؤمنين عليه السلام به زبير ميفرمود: تو را بخدا قسم مى دهم از رسول خدا صلى الله عليه وآله نشنيدى که ميفرمود: تو با من قتال ميکنى ود رحق من ظلم خواهى کرد؟ گفت: آرى ولى من فراموش کردم.

باب 13

سعيد بن سويد ميگويد: معاويه آمد وبراى مردم خطبه اى خواند وگفت: اى اهل کوفه من براى روزه گرفتن يا نماز خواندن با شما قتال نميکنم بلکه ميخواهم بر شما مسلط شوم وخدا مرا مامور کرده که على رغم انف شما اقدام نمايم.

باب 14

عائشه روايت کرده که رسول الله صلى الله عليه وآله به عمار فرمود: تو را گروه ستمکار ميکشند.

باب 15

سعيد بن جبير ميگويد: هشتصد نفر از انصار ونهصد نفر از اهل بيعت رضوان با على عليه السلام بودند. در حديث ديگر از حکم روايت کرده که گفت: هشتاد نفر از اهل بدر ودويست وپنجاه نفر ز اهل بيت شجره با على عليه السلام بودند. ودر روايت ديگر است که اويس قرنى در روز صفين با على عليه السلام بود.

 

 

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فتنه وآشوبهاى آخر الزمان (1)
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : چهار شنبه 25 فروردين 1395

فتنه وآشوبهاى آخر الزمان (1)

باب 1

ابن عباس از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: خداى عالم دنيا را بمن ارائه کرد ومن نظر کردم بدنيا وديدم آنچه را که در آن واقع خواهد شد تا روز قيامت، آنچنانکه بکف دستم نظر ميکنم.

باب 2

زر بن حبيش ميگويد: از امير المؤمنين على عليه السلام شنيدم که ميفرمود: (هر چه ميخواهيد) از من به پرسيد بخدا قسم نميپرسيد از گروهى که خروج کند وبا صد (نفر) جنگ کند يا صد (نفر) را هدايت نمايد مگر اينکه من بشما خبر ميدهم از رهبر. وسر دسته ان وآنچه را که تا قيامت بين شما واقع شود.

باب 3

ابن ضمره از على بن ابيطالب عليه السلام روايت کرده که فرمود: خدا در اين امت پنج فتنه قرار داده: 1- فتنه عمومى 2- فتنه خصوصى 3-فتنه عمومى 4- فتنه خصوصى 5- فتنه اى که مردم در آن مثل چهار پايان خواهند شد.

باب 4

حذيفه بن يمان از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: فتنه اى بپا ميشود، بعد از آن گروهى پيدا ميشود، سپس فتنه ديگرى خواهد بود، آنگاه گروه ديگرى ظاهر ميشود، آنگاه فتنه اى بپا ميشود که عقلهاى رجال در آن، متوقف خواهد شد.

باب 5

عبد الله بن مسعود ميگويد: رسول خدا صلى الله عليه وآله براى ما فرمود: من شما را ميترسانم از آن هفت فتنه اى که بعد از من بپا ميشود، 1- فتنه اى که در مدينه خواهد شد 2- فتنه اى که در مکه بوجود ميايد 3- فتنه اى که از يمن پيدا ميشود 4- فتنه اى که از شام پيدا خواهد شد 5- فتنه اى که از مشرق بوجود ميايد 6- فتنه اى که از طرف مغرب ظاهر ميشود 7- فتنه بين شام وآن فتنه سفيانى است. ابن مسعود گويد: بعضى از شما اول آن فتنه را درک ميکنيد، ويک عده اى از اين امت آخر آن رادرک خواهند کرد. وليد بن عباس گويد: فتنه مدينه همان بود که از طرف طلحه وزبير باشد. فتنه مکه همان فتنه ابن زبير بود. فتنه يمن از طرف نجده بپا شد. فتنه شام از طرف بنى اميه بوجود آمد. فتنه مشرق از طرف اين گروه است (وليد بن عباس گويد:) شايد منظور از اين گروه بنى عباس باشد زيرا که سلطنت آنها از طرف مشرق بوده.

باب 6

ابو هريره از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: بعد از من چهار فتنه براى شما پيدا ميشود، در فتنه اول: (ريختن) خونها حلال خواهد شد در فتنه دوم: (ريختن) خونها و(غصب) اموال حلال ميشود. در فتنه سوم: (ريختن) خونها و(غصب) اموال وناموس مردم حلال خواهد شد فتنه چهارم: فتنه اى است شديد وتاريک که حرکت آن نظير حرکت کشتى است در دريا، بطورى که احدى از مردم از شر آن ملجا وپناهى نخواهند داشت، از شام شروع ميشود وعراق را فرا ميگيرد وجزيره را با دست وپاى خود ميکوبد، در آن فتنه، مردم نظير پوستى که دباغى شود دچار بلا ميشوند، در آن موقع احدى از مردم قدرت ندارد که (فتنه انگيزها) بگويد: بس است، ازهر ناحيه اى که آن فتنه را رفع کنند از ناحيه ديگرى سر برون خواهد کرد.

باب 7

ابن منذر گويد: بما رسيد که پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود: در امت من چهار فتنه پيدا ميشود در فتنه اول: بلائى بانها ميرسد که مومن ميگويد اين فتنه باعث هلاک من خواهد شد، وبعدا آن فتنه ظاهر ميشود، در فتنه دوم: نيز مومن ميگويد: اين فتنه موجب هلاک من ميگردد، در فتنه سوم: هر چه ميگويند اين فتنه قطع خواهد شد؟ آن فتنه ادامه پيدا ميکند، فتنه چهارم: موقعى آنها را فرا ميگريد که اين امت بدون داشتن امام وسرپرستى گاهى با اين (شخص) وگاهى با (شخص) ديگرى خواهد بود.

باب 8

ابن رزين ميگويد: از على بن ابيطالب عليه السلام شنيدم که ميفرمود: فتنه ها چهارند، اول: فتنه نيزه وعصا، دوم: فتنه کذا (آنگاه) معدن طلا را ذکر کرد تا اينکه مردى از عترت پيغمبر صلى الله عليه وآله خروج کند وخدا کار اين امت را بدست او اصلاح نمايد.

باب 9

ابو سعيد خدرى از حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: بعد از من فتنه هائى پيدا ميشود از آن جمله فتنه بزرگان است که در آن جنگ و گريزى خواهد بود وبعد از آن فتنه هائى ميشود که از آنها شديدتر خواهد بود. نگاه فتنه اى پيدا ميشود که هر چه ميگويند قطع ميشود؟ ادامه پيدا ميکند تا اينکه هيچ خانه اى باقى نميماند مگر اينکه آن فتنه در آن داخل ميشود وهيچ مسلمانى نيست مگر اينکه او را صدمه ميزند. تا آنوقتى که مردى از عترت من خارج شود.

باب 10

حذيفه بن يمان از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: فتنه اى بپا خواهد شد که عقلهاى رجال بطورى متوقف ميشود که بعيد است مرد عاقلى ديده شود، وفرمود: اين موضوع در فتنه سومى افتاق ميافتد.

باب 11

يونس از... از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: بين مردم فتنه اى واقع شود که مرد همسايه وبرادر وپسر عموى خود را ميکشد: از آن حضرت پرسيدند: عقلهاى آن مردم با آنها خواهد بود؟ فرمود: عقل بيشتر اهل آن زمان گرفته ميشود وبجاى آنها افراد قليل العقل جاى گزين ميشود ويکى از آنها گمان ميکند که  شخصيتى دارد.

باب 12

عاصم بن ضمره از حضرت على بن ابيطالب عليه السلام روايت کرده که فرمود: در پنجمين فتنه شديد وتاريک، مردم چون چهار پايان ميشوند.

باب 13

نعيم بن حماد ذکر کرده که: زمانى ميايد که در فتنه هاى آن انسان تمناى مرگ ميکند ونزد قبر ميايد وخود را مثل چهار پا بقبر ميمالد وميگويد: ايکاش من بجاى تو بودم.

باب 14

سفيان ميگويد: آمدم خدمت حسن بن على عليهما السلام بعد از آنکه از کوفه بمدينه مراجعت کرده بود بحضرت عرض کردم: اى ذليل کننده مؤمنين، (چرا با معاويه صلح کردى) يکى از استدلالهائى که از آنحضرت در جواب من فرمود اين بود که فرمود: شنيدم على عليه السلام از قول رسول خدا صلى الله عليه وآله مى فرمود: چند شب وروزى نميگذردکه اين امت بدور مردى اجتماع ميکنند که دهانه روده مستقيم مقعد وگلويش گشاد است ميخورد ولى سير نميشود آن معاويه خواهد بود، پس من دانستم که امر خدا واقع شدنى است، (لذا) ترسيدم که بين من واو خونهائى ريخته شود، بخدا قسم من خوشحال نيستم که خدا را در صورتى ملاقات کنم که خون مسلمانى بنا حق ريخته شود.

ابو نعيم حديث اجتماع امت را بدور معاويه از رسول خدا صلى الله عليه وآله به طريق روايت کرده است. اگر کسى اشکال کند وبگويد: على عليه السلام هم مثل امام حسن عليه السلام ميدانستکه بالاخره مردم دور معاويه را خواهند گرفت پس براى چه آنحضرت با معاويه (لع) جنگ کرد وآن همه خونها در بين آنها ريخته شد؟. جواب، چند وجه است، اول: اينکه مولاى ما على عليه السلام مامور بود که با سه دسته جنگ کند: 1- ناکثين که طلحه وزبير وعائشه باشند 2- قاسطين که معاويه باشد 3- مارقين که اهل  نهروان باشند، پس آن حضرت ماموريت خود را انجام داد. دوم: وقتى که مولاى ما على عليه السلام خبر داد که سلطنت بمعاويه وبنى اميه خواهد رسيد از آنحضرت پرسيده شد، پس چرا شما با معاويه جنگ ميکنى در صورتيکه ميدانى سلطنت باو منتهى ميشود؟ فرمود: من عذرى دارم که پيش خداى عز وجل موجه است، وباقى اين حديث بعد از اين خواهد آمد. سوم: اينکه على عليه السلام ميدانست که اگر با معاويه نجنگند امر بر مردم در باره اعمالى که از معاويه وبنى اميه سر ميزد مشتبه ميشد واکثر مردم گمان ميکردند که على نسبت بخلافت معاويه راضى بوده است.

چهارم: اينکه حسن بن على عليهما السلام (بصلح) راضى بود ودر اين باره رواياتى از طريق (شايد منظور اهل تسنن باشد) وارد شده که ما آنها را در اينجا وارد ميکنيم: از آن جمله در کتاب (نعيم بن حماد) که مورد قبول آنها است از هشيم از يونس از امام حسن عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: اين فرزند من حسن بن على عليه السلام بزرگوار است وخدا کار دو دسته بزرگ از مسلمين را بدست او اصلاح ميکند.

واز جمله علل صلح امام حسن عليه السلام با معاويه حديثى است که رسول خدا صلى الله عليه وآله از طرف خدا فرموده است چنانکه حضرت نبوى فرموده: (کار را) خدا اصلاح ميکند پس وقتى که خداى تعالى بدست امام حسن عليه السلام کار را اصلاح کند آنحضرت احتياجى بصلح نداشته است (بلکه از جانب خدا مأمور بصلح بوده  است).

باب 15

ابن عباس ميگويد: موقعى که على عليه السلام را شهيد کردند ومردم با امام حسن عليه السلام بيعت کردند زياد بمن گفت: آيا ميخواهى که امر (خلافت براى امام حسن عليه السلام) استقامت پيدا کند؟ گفتم: آرى گفت: پس سه نفر از اصحاب او را بقتل برسان گفتم مگر آنها نماز صبح نميخوانند؟ گفت: چرا، گفتم: نه بخدا قسم اين کار راهى ندارد.

باب 16

ابو هريره ميگويد: رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: موقعى که من نزد حوض (کوثر) باشم مردانى بلند ميشوند که آنها مرا ميشناسند ومن هم آنها را مى شناسم آنگاه آنها را از نزد من ميبرند ومن ميگويم: يا رب، اصحاب مرا کجا مى برند؟ پس گوينده اى بمن ميگويد: تو نميدانى که اينها بعد از تو چه عملى انجام داده اند.

باب 17

عائشه ميگويد: رسول خدا صلى الله عليه وآله بزنان خود فرمود: کدام يک از شماها آن زنى است که سگهاى (حوئب) باو حمله خواهد کرد وقتى که گذر عائشه به حوئب افتاد وسگها صدا کردند پرسيد اينجا کجا است؟ گفتند اينجا حوئب است، گفت: چاره اى نيست مگر اينکه برگردم، به عائشه گفتند: يا ام المؤمنين تو بين مردم را اصلاح ميکنى. معمر بن طاووس از پدرش از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که بزنان خود فرمود: کدام يک از شماها است که سگهاى آب کذا وکذا باو حمله وصدا کنند؟ اى حميرا اى عائشه تو از اين عمل پرهيز کن.

باب 18

قيس بن جابر صيدانى از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: بعد ازمن خلفائى خواهد بود وبعد از خلفا امرائى خواهد بود وبعد از امرا ملوکى بوجود ميايد وبعد از ملوک جبابره ومتکبرينى پيدا ميشوند وبعد از جبابره مردى از اهل بيت من خواهد آمد که زمين را پر از عدل خواهد کرد وبعد از آن حضرت، قحطانى ميايد، قسم بانخدائى که مرا بحق مبعوث کرده غير او کسى نيست.

باب 19

صباح ميگويد: بعد از خلافت حمار بنى اميه خلافتى نيست تا اينکه مهدى عليه السلام  خروج کند.

باب 20

ارطاه ميگويد: امير الغضب گفت: از اين زن ومرد متکبر نيست ولى آنها صوتى ميشوندکه آنرا نه انس گفته ونه جن، باسم فلانى بيعت کردند، که از اين زن ومرد متکبر نيست ولکن خليفه يمانى است. وليد ميگويد: کعب ميداند که يمانى قرشى است واو امير الغضب است وآن کسى که تابع آنها شود از بيت المقدس است.

باب 21

سالم حبشانى گويد: در کوفه از امير المؤمنين على عليه السلام شنيدم که ميفرمود: من براى حق قتال ميکنم که اقامه شود وهرگز اقامه نخواهد شد وامر (خلافت) با آنها است، با ياران خود گفتم: اينجا جاى ماندن نيست وحال آنکه اين (على عليه السلام) خبر ميدهد که امر (خلافت) با اينها (على عليه السلام) نيست، ما از آن حضرت اجازه خواستيم که بمصر برويم وآنحضرت هم بهر يک از ما که ميخواست اجازه داد وبهر مردى از ما هزار درهم عطا کرد وطايفه اى از ما را با او روانه کرد.

باب 22

ابوصادق از حضرت امير المؤمنين على عليه السلام روايت کرده که فرمود:

معاويه بهمين زودى بر شما مسلط خواهد شد، گفتند پس تو براى چه جنگ ميکنى؟ فرمود: مردم ناچارند از اينکه اميرى داشته باشند چه خوب باشد وچه بد.

باب 23

کعب ميگويد: خلافت بنى اميه مدت... شصت سال وچندى خواهد بود (مترجم گويد: در مروج الذهب است که خلافت بنى اميه هزار ماه بوده است) خلافت بنى اميه از بين نميرود تا اينکه خودشان آنرا ريشه کن کنند، بعدا که بخواهند آنرا محکم کنند موفق نميشوند از هر ناحيه اى که آنرا محکم وبرقرار ميکنند از ناحيه ديگر منهدم ميشود، خلافت بنى اميه به ميم افتتاح ميشود وبميم هم ختم خواهد شد خلافت بنى اميه ازبين نميرود تا اينکه (آخرين) نفر آنها بوسيله قتل خلع شود ودو شتر او کشته شوندو شتر اصهب مروان کشته شود بعد از آن، خلافت آنها منقطع ميشود وتاج خلافت بدست مروان بباد فنا ميرود. (فصل) شرح حال عبد الله بن سلام وکعب الاحبار بدانکه من با هر يک از علما شيعه اهل بيت عليهم السلام تماس گرفتم فهميدم معتقدند که عبد الله بن سلام وکعب الاحبار از مخالفين اهل بيت نبوتند وچه بسا ميشود که بجهت همين اعتقاد از (استدلال به) اخبار ورواياتى که از اين دو نفر نقل شده خوددارى مينمايند، پس من لازم دانستم آنچه را که در اين باره تحقيق کرده ام در اين کتاب درج کنم: عبد الله بن سلام وکعب الاحبار از خواص مولاى ما على عليه السلام بوده اند وشايد آن رواياتى که از اين دو نفر در باره ملاحم وفتن ذکر شده وبطور احتمال ميگويند که آن روايات از مولاى ما على عليه السلام است چونکه سند آنها بان حضرت منتهى نميشود از باب تقيه باشد وآن روايات هم از آن حضرت باشند. يکى (از دليلهائى که اين دو نفر از خواص آن حضرت بوده اند) اين است که در جلد اول کتاب (ابنا النحاه) تاليف يوسف شيبانى ديدم که مولاى ما على عليه السلام اول کسى است که علم نحو وشرح آنرا بنيان گذارى کرد، بعد از آن ميگويد: وقتى که على عليه السلام بعد از عثمان متولى خلافت شد واراده عراق کرد عبد الله بن سلام بان حضرت عرض کرد: نزد منبر رسول خدا صلى الله عليه وآله باش که تو را حفظ نمايد، بطرف عراق مرو که اگر بروى مراجعت نخواهى کرد، عده اى از ياران على عليه السلام باو حمله کردند، امير المؤمنين عليه السلام فرمود: او را وا گذاريد که او از ما اهل بيت است، پس على عليه السلام بسوى عراق رفت وکار او آنطور شد که شد، وقتى که آن حضرت کشته شد عبد الله بن سلام گفت: اين راس اربعين است وبعد از اين صلح خواهد شد، هيچ امتى پيغمبر خود را نميکشد مگر اينکه خدا هفتاد هزار از آنها را ميکشد، وخليفه او را نميکشد مگر اينکه خدا بجهت آن، سى وپنج هزار از آنها را ميکشد.

مولف گويد: قول عبد الله بن سلام، اقتضا ميکند که اعتقاد او اين است که بعد از رسول خدا صلى الله عليه وآله مولا وخليفه ما على عليه السلام است، زيرا که او حديث قتل خليفه را در موقع قتل على عليه السلام ذکر کرده واين خبر را در موقع قتل ابوبکر وقتل عمر وعثمان ذکر نکرده است. (فصل) واما کعب الاحبار: نيز از خواص مولاى ما على عليه السلام بود، زيرا که من در کتاب (مناقب الامام الهاشمى ابى الحسن على بن ابيطالب) روايتى از محمد بن عبد الواحد لغوى ديدم که گفت: کعب بمن خبر داد که روزى در خدمت على عليه السلام بودم، شخصى بزيارت عمر بلند شد، کعب گويد: پس از آنکه من اسلام آورده بودم على عليه السلام بمن فرمود: اسلام اختيار کن تا در امان باشى من اسلام آوردم که ناگاه عمر تازيانه براى من بلند کرد، على عليه السلام بعمر فرمود: از او چه ميخواهى مگر اسلام نياورده؟ عمر بعلى عليه السلام گفت: اى سيد من تو با او بودى (که او را عفو کردم) امير المؤمنين فرمود: گناه او چه بود که تازيانه براى او بلند کردى؟ عمر گفت: بلى اين شخص، رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديده است (واسلام اختيار نکرده) اگر حضرت موسى در زمان حضرت محمد مى بود نميتوانست از (دين) آن حضرت تخلف نمايد تا اينکه معين او باشد وبر عليه کفار اقدام نمايد کسيکه منکر توحيد شود وبعد از رسول خدا صلى الله عليه وآله خليفه او را درک کند وبدست او اسلام نياورد، پس بدست من اسلام مياورد؟ فرمود: راست گفتى پس آنحضرت به کعب توجهى کرده فرمود: عمر تو را (از اسلام) منقطع کرد. کعب در جواب گفت: من منتظر بودم آنچه در تورات (راجع به محمد صلى الله عليه وآله) است معلوم شود عمر گفت: آيا تو در تورات خوانده اى که از حضرت محمد صلى الله عليه وآله وآنهائيکه با او هستند ذکرى شده باشد؟ گفت: آرى در تورات خوانده ام که صفهائى از امت محمد صلى الله عليه وآله مشغول جنگند وصفهائى هم در نمازند که ذکر خداى جبار را ميگويند. وديدم در تورات نوشته است: " والا فعميتا يعنى (عينيه) سطرا مکتوبا محمد ميه وبعده علوانا وبعده فطم فطم وبعده شبر شبر وبعده شبيرا شبيرا " پس از آن اسلام آوردم.

باب 24

ابوبکر بن سعيد ميگويدک ه وقتى که مروان حکم متولد شد او را نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله آوردند که در حق او دعا کند حضرت از دعا کردن خوددارى کرد وفرمود: هلاک عموم امت من بدست همين ابن زرقا وورثه او خواهد بود.

باب 25

ميثا ميگيود: هيچ نوزادى متولد نميشد مگر اينکه او را نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله مياوردند وآن حضرت براى او دعا ميکرد تا اينکه مروان بن حکم را خدمت آن حضرت آوردند فرمود: وزغ ابن وزغ وملعون بن ملعون.

باب 26

ابو سعيد خدرى از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: اهل بيت من بعد از من از ظلم امتم دچار قتل وتفرقه خواهند شد وشديدترين دشمنان ما بنى اميه وبنى مغيره وبنى مخزوم خواهند بود.

باب 27

ابو سالم حبشانى ميگويد: از على عليه السلام شنيدم که ميفرمود: امر (خلافت) براى آنها (يعنى بنى اميه؟) است تا موقعيکه قتيل خود را بکشند ودر بين خود به اين امر رغبتى پيدا کنند، وقتى که کار باينجا رسيد خدا گروهى را (يعنى ابو مسلم خرسانى) از طرف مشرق ميفرستد که آنها را جدا جدا شمرده ويکى يکى ميکشند بخدا قسم که آنها يکسال خلافت نميکنند مگر اينکه ما دو سال خلافت خواهيم کرد وآنها دو سال خلافت نميکنند مگر اينکه ما چهار سال خلافت ميکنيم. عبيده ميگويد: از على عليه السلام شنيدم که ميفرمود: اين گروه (بنى اميه) چسبيده اند بدم اين امر (خلافت) ماداميکه بين آنها اختلافى واقع نشود. پس موقعيکه اختلاف کردند امر خلافت از ميان آنها خراج ميشود وتا قيامت بسوى آنها عود نخواهد کرد. هند دختر مهلب ازابن عباس روايت کرده که گفت: هميشه امر خلافت با بنى اميه خواهد بود مادامى که بين آنها اختلاف واقع نشود موقيکه ميان آنها اختلافاتى واقع شود امر خلافت تا قيام قيامت از بين آنها خارج خواهد شد.

باب 28

زهرى ميگويد: به من رسيده بود که بيرقهاى سياهى از طرف خراسان خارج خواهد شد، وقتى که آن بيرقها از گردنه خراسان سرازير شدند خبر مرگ اسلام را آورده اند وآن  بيرقها را برنميگرداند مگر بيرق عجمهائى که از اهل مغرب باشند. سعيد بن مسيب گويد: موقعيکه خراسان را فتح کردند عمر بن خطاب گريه کرد، عبد الرحمان بن عوف نزد عمر آمد وگفت: يا امير المؤمنين تو گريه ميکنى در صورتيکه اينطور فتحى براى تو رخ داده؟ عمر گفت: چرا گريه نکنم وحال آنکه دوست داشتم بين ما وآنها درياى آتشى باشد، شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه وآله که ميفرمود: موقعيکه بيرقهاى بنى عباس از گردنه هاى خراسان نمايان شود خبر مرگ اسلام را مياورند، پس آن اشخاصى که زير بيرق آنها بروند شفاعت من به آنها نميرسد.

باب 29

ابن مسعود از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: عده خلفا بعد از من مثل عده نقبا بعد از موسى است. جابر بن سمره از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: اين امر خلافت براى دوازده خليفه خواهد بود که همه آن ها از قريش باشند. ابو طفيل گويد: عبد الله بن عمر دست مرگ گرفت وگفت: عامر وائله  بمن خبر داد که دوازده خليفه از نسل کعب بن لوى خواهد بوجود آمد آنگاه توجهى کردو گفت: هرگز کار مردم درست نميشود تا قيامت قيام کند. ابن عوف گويد: من وچند نفرى از قريش از بنى کعب بن لوى نزد عبد الله بن عمر بوديم، پس عبد الله بن عمر گفت: اى بنى کعب بزودى از شما دوازده خليفه بوجود ميايد. ابن عباس بعده اى که نزد او بودند - وسخن از خلفا دوازده گانه وامير ميراندند - گفت: بخدا قسم بعد از اين از ما سفاح ومنصور ومهدى بوجود ميايند وآنرا بعيسى بن مريم رد ميکنند. سرح يرموکى گويد: من در تورات يافتم که براى اين امت دوازده نبى خواهد بود که يکى از آنها نبى آنها است، پس وقتيکه آن عده تمام شدند طغيان وستم ميکنند وخوف وترسى بين آنها خواهد بود. ابن عباس گويد: بزرگان ما از کعب پرسيدند؟ کعب گفت: من در تورات يافته ام که عده آنها دوازده نبى خواهد بود.

باب 30

ابو هريره گويد: من در خانه ابن عباس بودم که گفت: درها را ببنديد بعد از آن پرسيد: غير از خود ما آيا شخص بيگانه اى در اينجا هست گفتند: نه ومن در يک گوشه اى از جمعيت بودم، پس ابن عباس گفت: وقتيکه ديديد از طرف مشرق بيرقهاى سياهى نمايان شد فارس را اکرام کنيد، زيرا که دولت ما در ميان آنها است. ابو هريره گويد: بابن عباس گفتم: آيا ميخواهى آنچه از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم براى تو بگويم؟ گفت: تو هم که اينجا بودى؟ گفتم: آرى گفت: بگو، گفتم: از رسول خدا صلى الله عليه وآله شنيدم که فرمود: وقتيکه بيرقهاى سياه خارج شوند اول آنها فتنه ووسط آنها ضلالت وگمراهى وآخر آنها کفر خواهد بود.

باب 31

مکحول از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: من با بنى عباس چه کرده ام که امت مرا تعقيب نموده وبانها لباس سياه ميپوشانند؟ خدا لباس آتشين بانها (بنى عباس) بپوشاند.

باب 32

راشد بن داود از رسول گرامى صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: من يا بنى عباس چه کرده ام که امت مرا تعقيب ميکنند وخون آنها را ميريزند ولباس سياه بانها مى پوشانند؟ خدا لباس آتشين بانها بپوشاند.

باب 33

محمد بن على از پيغمبر اکرم صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرموده: واى بر دو فرقه از امت من: فرقه بنى اميه وفرقه بنى عباس که (داراى) دو بيرق ضلالت وگمراهى خواهند بود.

باب 34

عبد الله بن ابى اشعث گويد: از بنى عباس دو بيرق خارج ميشود که اول يکى از آنها نصرت وآخر آن وزرو وبال خواهد بود، آنرا يارى نکنيد خدا هم آنرا يارى نکند، واول بيرق ديگر وزرو وبال وآخر آن کفر است آنرا يارى ننمائيد خدا هم آنرا يارى نکند.

باب 35

ابو مروان از على بن ابيطالب عليه السلام روايت کرده که فرمود: وقتى که بيرقهاى سياهى را ديديد از زمين جدا نشويد ودست وپاى خود را حرکت ندهيد (کنايه از آنستکه آماده جنگ نشويد) پس گروهى کوچک ظاهر ميشود که بانها توجهى نميشود، دلهاى آنها چون سنگ آهن است، اصحاب درد وبلا هستند، بعهد وپيمانى وفا نميکنند، بسوى حق دعوت ميکنند، ولى اهل حق نيستند، اسامى آن ها کنيه ونسب آنها پوشيده ونامعلوم، موهاى آنها نظير موى زنها نرم وسست، تا اينکه بين آنها اختلاف واقع شود، بعد از آن، خدا حق را بهر که بخواهد ميدهد.

باب 36

حفصه زوجه رسول خدا صلى الله عليه وآله از آن حضرت روايت کرده که فرمود: وقتى که شنيديد مردمى از طرف مشرق ميايند که داراى راى نيکوئى هستند ومردم از هيبت وهيکل آنها تعجب ميکنند قيامت شما فرا رسيده است.

باب 37

احمد بن عيسى ميگويد: بعد از هلاک بنى اميه جالب وحش ميايد وخدا از چهار گوشه جهان، اهل زمين را بسوى او ميفرستد که اين امت را بوسيله او عذاب کند.

باب 38

حذيفه بن يمان ميگويد: مردى از طرف مشرق خارج ميشود ومردم را بسوى آل محمد صلى الله عليه وآله دعوت ميکند در صورتيکه او دورترين مردم است بال محمد صلى الله عليه وآله علامتهاى سياهى نصب ميکند که اول آنها نصرت وآخر آنها کفر است، پست ترين افراد عرب وغلامهاى زر خريديد که از اطراف آفاق جمع شده اند تابع او خواهند شد علامت آنها سياهى است ودين آنها شرک است وبيشتر آنها خدع خواهند بود گفتم: خدع يعنى چه؟ گفت: يعنى ختنه نشده. آنگاه حذيفه به ابن عمر گفت: تو زمان آن مرد را درک نخواهى کرد، عبد الله بن عمر گفت: ولى خبر ميدهم که بعد از من فتنه أى بپا خواهد شد وسال خطرناکى خواهد آمد که عرب ومردمان صالح واصحاب کفر وفقها در آن هلاک ميشوند واين حادثه بهمين زودى کشف خواهد شد.

باب 39

ابن سيرين ميگويد: بيرقى از طرف خراسان خارج ميشود که هميشه فاتح وغالبند تا اينکه هلاک آنها از همان مکانى که ظاهر شده بودند شروع شود. واز على عليه السلام روايت کرده که: هلاک آنها در همان مکانى است که ظاهر شده بودند.

باب 40

کعب ميگويد: موقعى مردى از بنى عباس، خلافت کند که او را عبد الله ميگويند واو آخرين نفر آنها است که ذو العين است بنى عباس به (ع) افتتاح شدند وبه (ع) هم ختم شدند، او کليد بلا وشمشير فنا خواهد بود.

باب 41

کعب گويد: (فتنه) غريبه اى است واهل آن پا برهنه ولخت خواهند بود وهيچ دينى را براى خدا قبول نميکنند، زمين را با پا ميکوبند آنطور که گاو، خرمن را ميکوبد،اگر آنها را درک کرديد بخدا پناه ببريد.

باب 42

عصمه بن قيس از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرموده: پناه بخدا ميبرم از فتنه مشرق بعد از آن از فتنه مغرب.

باب 43

نعيم از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: زنان بربر از مردان آنها بهترند، زيرا پيغمبرى در ميان آنها مبعوث شد واو را کشتند پس زنان آنها متصدى دفن او شدند.

باب 44

حسان ميگويد: گفته شده موقعى که بيرقهاى زرد بمصر رسيدند در فرار کردن جد وجهد کن وموقعى که در وسط شهر شام رسيدند اگر بتوانى لازم است که نردبانى تهيه کنى وباسمان روى يا بزمين فرو شوى.

باب 45

ابو زاهر از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: بعضى از اهل ذمه شما هستند که در آن بلاها براى شما از اهل شرق سخت ترند زنى از اصحاب زيرک ودانا (يا اهل ذمه) با انگشت خود بشکم زنى از زنان مسلمين ميزند وباو ميگويد: جزيه بدهيد.

باب 46

سالم بن عمر از حضرت حسن بن على از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: امر بمعروف ونهى از منکر بکنيد والا خدا عجم را بر شما مسلط ميکند که گردن شما را بزنند وغنيمت وخراج شما را بخورند وچون شير (در مقابل شما استقامت نموده) فرار نميکند.

باب 47

عمرو بن... از پدرش روايت کرده که گفت: وارد شدم بر عمر در آنموقعى که نزد درب کعبه بود، شنيدم که ميگفت: وقتى که بيرقهاى سياهى از طرق مشرق بيايد وبيرقهاى زردى از طرف مغرب بيايد تا در وسط شهر شام يعنى دمشق با يکديگر ملاقات نمايند موقع بلا خواهد بود.

باب 48

طاووس از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: موقعى که فتنه اى از طرف مشرق وفتنه اى از طرق مغرب بپا شود ويکديگر را در گودى زمين ملاقات کنند در يک چنين روزى (شکم زمين) بهتر است از روى آن.

باب 49

ابو قتيل گويد: خير ووسعت زندگى مردم هميشه برقرار خواهد بود مادامى که خلافت بنى عباس منقضى نشده باشد وموقعى که خلافت آنها منقضى شد مردم هميشه دچار فتنه خواهند بود تا مهدى عليه السلام قيام کند.

باب 50

ابن حنيفه گويد: بنى عباس خلافت ميکنند تا اينکه مردم از خير مايوس شوند، پس از آن بين آنها تفرقه ميافتد، اگر در آن موقع سوراخ عقرب يافتيد خود را در آن داخل کنيد، چه آنکه مردم گرفتار شر وفتنه طولانى ميشوند تا اينکه خلافت آنها از بين برود ومهدى عليه السلام قيام کند.

باب 51

ابن عباس از رسول خدا صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: وقتى که پنجمين نفر از اهل بيت من بميرد فتنه (بپا ميشود) تا اينکه هفتمى بميرد، پس از آن همينطور خواهد بود تا مهدى عليه السلام قيام کند.

باب 52

اصبحى ميگويد: پنج نفر از فرزندان عباس، مثل پادشاهان ستم کار خلافت ميکنند، واى بر مردم از آن موقعى که هفتمى آنها بميرد، (زيرا) شخصى بر (مردم) زمين مسلط ميشود که شبيه شير خواهد بود، با دهان خود ميخورد وبا دست خود فساد خواهد کرد از کثرت خون هائيکه ميريزد آسمانها بخدا شکايت ميکنند، دو صباحى خلافت خواهد نمود (آنگاه هلاک ميشود) بعد از آن يکى از برادران او خلافت را قهرا ميگيرد ومال خدا را بطور مساوى بين بندگان خدا تقسيم نخواهد کرد تا اينکه منادى از آسمان ندا ميکند: زمين زمين خدا وبندگان، بندگان خدا هستند ومال خدا هم بطور مساوى مال.

باب 53

بندگان خدا است، او بدين طريق ده سال خلافت ميکند. کعب ميگويد: (جمعيت) ترک وارد جزيره خواهند شد ومالهاى سوارى خود را از فرات آب  ميدهند، آنگاه خدا طاعون را (وبا مننژيث) بانها مسلط ميکند تا آنها را ميکشد وکسى از آنها نجات پيدا نميکند مگر يک مرد.

باب 54

کعب ميگويد: يک کشتى پر از آنها وارد ميشود واز دجله وفرات آب مياشامند ودر جزيره ميروند واهل اسلام در آن جزيره خواهند بود وتاب مقاومت آنها را ندارند آنگاه خدا برفى را که در آن سرماى شديد وباد ويخ باشد بر آنها مسلط ميکند تا آنها نابود شوند بعد از آن، مسلمين بطرف ياران خود برميگردند وميگويند: خدا آنها را هلاک کرد ويکى از آنها باقى نمانده وتا آخرين نفر آنها هلاک شدند.

باب 55

مکحول از حضرت محمد بن عبد الله صلى الله عليه وآله روايت کرده که فرمود: طايفه ترک دو مرتبه خروج ميکنند، مرتبه اول: از آذربايجان خروج ميکنند ومرتبه دوم: مالهاى سوارى خود را بفرات ميبندند وبعد از آن، ترکى نخواهد بود. سيد بن طاووس گويد: شايد معناى حديث اين باشد که غير از آن ترکها ترک ديگرى داخل فرات نشده وخلافت نخواهند کرد بلکه همان طايفه ترک هستند که خلافت را مالک ميشوند.

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
در لوازم ذكر
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : چهار شنبه 25 فروردين 1395

بسم الله الرحمن الرحيم

کتاب رساله سيروسلوك بحرالعلوم / قسمت نهم: ذکر کلامی، مناجات، فکر، مداومت بر ذکر، آثار سلوک، طريقه ذکر مولف، اقسام قلوب، اس...

 

 

صفحه قبل

 در لوازم ذكر:

چون‌ مراتب‌ ذكر را دانستي‌ بدانكه‌ پنج‌ چيز در اوقات‌ ازمنه‌ ذكر از لوازم‌ است‌.

 اول: تصور خيالي اسم استاد خاص در حال ذكر

اوّل‌ آنكه‌ در حال‌ ذكر خيالي‌ اسم‌ استاد خاصّ را كه‌ وليّ ولايت‌ كبری‌ باشد به‌ طريق‌ ذكر تصوّر كند.[180] 

 و مقام‌ آن‌ در جمعي‌ ، در دل‌ ادني‌ از مقام‌ ذكر يا در اسافل‌ صدر ادني‌ از محاذي‌ ذكر ، استشفاعاً للذّاكر ثبت‌ كند.[181]

 و اگر اسم‌ رسول‌ در مقام‌ اوّل‌ و خليفه‌ در مقام‌ ثاني‌ قرار دهد بهتر است‌.[182]

 و در بسطي‌ مقام‌ استاد را در يمين‌ صدرْ ميان‌ پستان‌ راست‌ و عضد قرار دهد. چون‌ از ذكر قالبي‌ ترقّي‌ نمايد [183] شبح‌ نوراني‌ رسول‌ و وليّ در مقام‌ مذكور (متواضعاً للمذكور مستشفعاً للذّاكر) هميشه‌ منظورش‌ باشد.[184]

 و اگر در اين‌ حالات‌ تصوّر استاد عامّ نيز در خارج‌ جسم‌ كند در طرف‌ يسار به‌ فصل‌ قليل‌ مواجهاً الي‌ جهة صورة‌ الذّكر ملتفتاً إليها متواضعاً مستشفعاً للذّاكر أولَی و أنسب‌ است‌.[185]

و اين‌ دو تصوير را [186] مجمل‌ ذكر كرده‌اند.[187]

 پس‌ اگر مقصودشان‌ اينست‌ كه‌ در حالات‌ ذكر به‌ اين‌ دو تصوير بر وجه‌ لزوم‌ يا اولويّت‌ پردازند كه‌ آن‌ نيز پيوسته‌ مقارن‌ ذكر باشد ، با جمعيّت‌ خاطر و حفظ‌ آن‌ از تفرقه‌ ، و سعي‌ در توجّه‌ به‌ واحد منافي‌ است‌ بلكه‌ التبّه‌ ذاكر را از ذكر باز مي‌دارد ، و به‌ اين‌ جهت‌ استاد من‌ از اين‌ طريق‌ به‌ غايت‌ منع‌ مي‌نمود ، و مي‌فرمود: بايد ذاكر در مبادي‌ روز و شب‌ و آغاز و انجام‌ اشتغال‌ به‌ ذكر ، اين‌ تصوير را كند و بس‌ ؛ بلي‌ اگر قبل‌ از قدم‌ نهادن‌ در درجات‌ ذكر به‌ بعضي‌ از [188] درجات‌ ذكر ، در اسم‌ و مسمّاي‌ ولي‌ عمل‌ نمايد خوب‌ است‌ و موجب‌ سريان‌ محبّت‌ است‌.

 و در اين‌ احوال‌ حالتي‌ است‌ كه‌ حقيقت‌ رسول‌ و خليفه‌ معلوم‌ مي‌شود [189] و به‌ مثل‌ آن‌ امتحان‌ استاد عامّ نيز مي‌توان‌ كرد ، ولكن‌ شرح‌ آن‌ نتوان‌ كرد. چه‌ غير صاحب‌ مرتبه‌ عظيمه‌ از ذكر را بسا باشد كه‌ از راه‌ افكند و حق‌ را به‌ صورت‌ باطل‌ يا عكس‌ آن‌ درآورد.

بازگشت به فهرست

دوم: ذكر كلامي يا وِرد

 دوّم‌ ، ذكر كلامي‌: و اهل‌ فن‌ اطلاق‌ ذكر بر آن‌ نكنند و آن‌ را (ورد) خوانند و به‌ قالبي‌ آن‌ مطلقاً اعتنائي‌ نيست‌ ، بلكه‌ هر جا ورد مذكور كنند نَفْسي‌ را خواهند.

 و اوراد در اوقات‌ ذكر بسيار است‌ و آنچه‌ من‌ به‌ طريق‌ خود ذكر‌ رمي‌كنم‌ طالب‌ را كفايت‌ مي‌كند.

 و بهترين‌ اوقات‌ او در وقت‌ سحر است‌ و بعد از فريضتين‌ صبح‌ و عشاء ، و در همه‌ اوقات‌ ذكر ، وردِ كلمه‌ نفي‌ و اثباتِ مركّب‌ و بسيط‌ و اسم‌ محيط‌ و يا نور و يا قدّوس‌ هر يك‌ هزار مرتبه‌ بعد از فريضتين‌ ؛ و همچنين‌ ورد «محمّدٌ رسول‌ الله‌» و «يا علي‌» با حرف‌ نداء و بدون‌ آنها در شبها نيز شايد [190]؛ و ورد هزار مرتبه‌ توحيد در شبها نفيس‌ است‌ و از مداومت‌ بر اين‌ ورد غافل‌ نگردد.

 بسْمِ الله‌ الرَّحمنِ الرَّحيمِ. اللَهُمَّ إنّي‌ أسألُكَ باسْمِكَ المَكْنُونِ ، المَخْزُونِ ، السَّلاَ مِ ، المُنزِلِ ، المُقَدَّسِ ، الطَّاهِرِ ، المُطَهَّرِ ، يا دَهْرُ، يَا دَيْهُورُ ، يَا دَيْهَارُ [191] ، يَا أزَلُ ، يَا أَبَدُ ، يا مَن‌ لَمْ يَلِد وَ لَمْ يُولَد ، يَا مَن‌ لَمْ يَزَلْ ، يَا هُوَ ، يَا هُوَ ، يَا هُوَ ، يَا لاَ إلَهَ إلاّ هُوَ ، يَا مَن‌ لاَ هُوَ إلّا هُوَ ، يَا مَنْ لاَ يَعْلَمُ مَا هُوَ إلاّ هُوَ ، يَا مَنْ لاَ يَعْلَمُ ايْنَ هُوَ إلاّ هُوَ ، يَا كَائِنُ يَا كَيْنَانُ ، يَا رُوحُ ، يَا كَائِناً قَبْلَ كُلِّ كَوْنٍ ، يا كَائِناً بَعْدَ كُلِّ كَوْنٍ ، يَا مَكوِّناً لِكُلِّ كَوْنٍ ، آهياً شراهيّاً [192]، يا مُجَلِّيَ عَظائِمِ الاُمورِ ، سُبْحَانَكَ عَلی‌ حِلْمِكَ بَعْدَ عِلْمِكَ ، سُبْحَانَكَ عَلی عَفْوِكَ بَعْدَ قدرَتِکَ ، فَإِنْ تَوَلَّوا فقُلْ حَسْبيَ اللَهُ لاَ إِلَهَ إلاّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَي‌ءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ.

 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی‌ مُحَمَّدٍ وَ آلِ محَمَّدٍ بعَدَدِ كُلِّ شَي‌ءٍ كَما صَلَّيْتَ عَلی إبراهيمَ وَ آلِ ابرَاهِيمَ إنَّكَ حَميدٌ مَجِيدٌ.

بازگشت به فهرست

 سيّم:‌ مناجات

سيّم‌ ، مناجات‌ است‌: و بهترين‌ آنها علويّه‌ و سجّاديّه‌ است‌.

 چهارم: فكر

چهارم‌ ، فكر: و اين‌ از شرايط‌ عظيمه‌ است‌. و در اوان‌ خُلوّ از ذكر ـ مَهْما أمكن‌ ـ خود را از آن‌ خالي‌ نبايد داشت‌.

 و بايد در مبادي‌ حال‌ در آثار قدرت‌ الهيّه‌ ، و رأفت‌ ، و رحمت‌ و عظمت‌ او ، و در خاتمه امر خود و اعمال‌ خود و ما بَعْدَ الموت‌ و امثال‌ آن‌ ، از آنچه‌ در كتب‌ اخلاق‌ مذكور است‌ ، و در دقائق‌ احكامِ رسول‌ و رأفت‌ و رحمت‌ او و خلفاي‌ او و سعي‌ ايشان‌ در اصلاح‌ معاد و معاش‌ رعيّت‌ باشد.

 و در اواسط‌ و انجام‌ كار پيوسته‌ فكر او در ربط‌ خويش‌ به‌ خالق‌ و ملاحظه مخلوقيّت‌ و عبديّت‌ و ذلّت‌ خود به‌ خالق‌ ، و همچنين‌ در نسبت‌ خود به‌ رسول‌ و خلفاي‌ او ، و در ارتباط‌ و نسبت‌ هر مخلوق‌ به‌ خالق‌ واحد ؛ و انتهاي‌ نسبت‌ همه‌ به‌ يك‌ منسوبٌ اليه‌ ؛ تا موجب‌ حصول‌ شفقت‌ و مهرباني‌ به‌ همه اشياء گردد. و بصير دانا مجاري‌ فكر خود را در همه‌ احوال‌ مي‌تواند تعيين‌ كند و مقصود عدم‌ خُلوّ از آنست‌ وَ اَفضَلُ العِبادَةِ إدْمانُ الفِكْرِ فِي‌ الله‌ وَ فِي‌ قدْرَتِهِ همچنانكه‌ حضرت‌ أبي‌ عبدالله‌ عليه‌ السّلام‌ فرموده‌ اشاره‌ به‌ اينست‌.[193]

بازگشت به فهرست

پنجم: مداومت بر همه اذكار و اوراد

 پنجم‌ ، مداومت‌ بر همه اذكار و اوراد: تا فعليّت‌ آنها همه‌ به‌ ظهور رسد. و از أربعين‌ كمتر بسيار كم‌ اثر است‌ ، مگر آنچه‌ كه‌ از اوراد به‌ قدر معين‌ وارد شده‌.[194]

 و بسا باشد كه‌ در مرتبه‌اي‌ اربعينیّات‌ در كار باشد كه‌ آن‌ را در اصطلاح‌ «اقامه‌» گويند.

 و تقليل‌ مستلذّات‌ و اطمعه‌ دسميّه‌ سيّما لحوم‌ و اغذيه‌ لذيذه‌ در جميع‌ احوال‌ به‌ غايت‌ مؤكَّد است‌.

 اينست‌ طريق‌ سلوك‌ و آداب‌ آن‌.

بازگشت به فهرست

فصل‌ سوّم‌: آثار سلوك‌

  و امّا آثار و فيوضات‌ آن‌ را سالك‌ خود مي‌بيند.

 و از جمله آثار ، حصول‌ انوار است‌ در قلب‌. و ابتدا به‌ شكل‌ چراغي‌ است‌ ، و بعد شعله‌ و بعد كوكب‌ و بعد قمر و بعد شمس‌ و بعد فرو مي‌گيرد و از لون‌ و شكل‌ عاري‌ مي‌گردد ، و بسيار به‌ صورت‌ برقي‌ مي‌باشد ؛ و گاه‌ به‌ صورت‌ مشكوة و قنديل‌ مي‌شود: و اين‌ دو اكثر از فعل‌ [195] و معرفت‌ حاصل‌ مي‌شود ، و سوابق‌ از ذكر. و به‌ مرتبه‌ اوّل‌ اشاره‌ فرموده‌ حضرت‌ أبي‌ جعفر عليه‌ السّلام‌ چنانكه‌ ثقة‌ الاسلام‌ در «كافي‌» روايت‌ كرده‌ است‌ ، كه‌ حضرت‌ در بيان‌ اقسام‌ قلوب‌ فرموده‌:

 وَ قَلْبٌ أزْهَرُ أجْرَدُ ، فَقُلْتُ: وَ مَا الازْهَرُ ؟ فقالَ: فيهِ كَهَيْئَةِ السِّراجِ الي‌ أن‌ قال‌: وَ أَمَّا الْقَلْبُ الازْهَرُ فَقَلْبُ المُؤْمِنِ.[196]

 و بعضي‌ از اين‌ مراتب‌ را حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ اشاره‌ فرموده‌ كه‌:

 قد أحيی قلْبَهُ وَ أماتَ نَفْسَهُ ، حَتَّی‌ دَقَّ جَليلُهُ ، وَ لَطُفَ غَليظُهُ ، وَ بَرَقَ لَهُ لامِعٌ كَثير الْبَرْقِ.[197]

 و يكي‌ از بطون‌ كريمه اللَهُ نُورُ السَّمَواتِ وَ الاَرْضِ شرح‌ اين‌ مراحل‌ است‌ ، چه‌ در اين‌ احوال‌ شخص‌ انسان‌ مشكاتي‌ مي‌گردد كه‌ در آن‌ «زُجاجه‌» ايست‌ كه‌ قلب‌ باشد ، و در آن‌ «زجاجه‌» مصباحي‌ است‌ كه‌ نور مذكور باشد و دل‌ بعد از نشر آن‌ مانند «كوكبِ دُرّي‌» مي‌شود ، افروخته‌ شده‌ است‌ كه‌ نور شجره مباركه كثير النَّفع‌ كه‌ نورانيّت‌ و روحانيّت‌ ذكر خداست‌ كه‌ نه‌ از شرق‌ حاصل‌ شده‌ و نه‌ از غرب‌ ، بلكه‌ از راه‌ باطن‌ كه‌ نه‌ شرقي‌ است‌ و نه‌ غربي‌ هويدا گشته‌ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ [198] يعني‌ و اگر غافل‌ از ذكر خدا نشود كه‌ به‌ نصّ وَ مَن‌ يَعْشُ عَن‌ ذِكْرِ الرَّحْمَنِ نُقَيِّض‌ لَهُ شَيطـانًا فهُوَ لَهُ قرينٌ [199] موجب‌ مقارنت‌ شيطان‌ كه‌ مخلوق‌ از نار است‌ نُورٌ عَلي‌ نورٍ بر نور آن‌ مي‌افزايد تا همه آن‌ نور گردد.[200]

 وَ هَذِهِ الزُّجَاجَة (في‌ بُيُوتٍ أَذِنَ اللَهُ أَن‌ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ) [201]

 و در بيان‌ مَثَل‌ نوره‌ مي‌فرمايد: يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بالْغُدُوِّ وَ الآصَالِ رِجَالٌ لاَ تُلْهِيهِم‌ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَهِ.[202]

 و از جمله‌ آثار به‌ صدا آمدن‌ قلب‌ است‌. و در مبادي‌ آوازي‌ مانند آواز كبوتر و قمري‌ از او ظاهر شود. و بعد از آن‌ صدائي‌ چون‌ انداختن‌ مهره‌ در طاس‌ كه‌ در آن‌ پيچد مسموع‌ شود. و بعد از آن‌ همهمه‌ در باطن‌ شبيه‌ به‌ نشستن‌ مگسي‌ به‌ تار ابريشم‌ مُدرَك‌ شود.

 بعد از آن‌ زبان‌ قلب‌ خاموش‌ و قلب‌ ذكر را به‌ روح‌ خود مي‌سپارد.

بازگشت به فهرست

فصل‌ چهارم‌: طريق‌ ذكر مؤلّف‌ (ره‌)

 و اين‌ تحفه‌ را به‌ طريق‌ ذِكر خود اجمالاً ختم‌ مي‌كنم‌.

 بدانكه‌ من‌ بعد از اراده سلوك‌ به‌ عزم‌ مجاهده‌ اكبر و اعظم‌ و اراده‌ قدم‌ نهادن‌ در واديِ ذكر ، ابتدا همّتي‌ برآوردم‌ و توبه‌ از آنچه‌ مي‌كردم‌ و ترك‌ عادات‌ و رسوم‌ نمودم‌. در اربعينیّات‌ سر به‌ جيب‌ ذكر فرو بردم‌. و در اربعيني‌ نيز اربعين‌ قرار دادم‌.[203]

  و در ذكر خيالي‌ استادم‌ مرا اسم‌ «الحيّ» آموخت‌. و همان‌ا آن‌ را از كريمه‌:

 هُوَ الْحَيُّ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ فادْعُوهُ مُخلِصِينَ لَهُ الدِّينَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَـالَمِينَ.[204]

 فرا گرفته‌. چه‌ ، خداوند آن‌ را مقدّمه اخلاص‌ و منهج‌ حمد خداوند فرموده‌.[205]

 و با وجود اين‌ نورانيّت‌ و روحانيّت‌ ، آن‌ با هر مزاجي‌ سازگار و دور از همه‌ اخطار و باعث‌ حيات‌ قلوب‌ ميّته‌ است‌. و اكثر روايات‌ وارد در اسم‌ اعظم‌ از اين‌ اسم‌ مكرّم‌ خالي‌ نيست‌ ، چنانچه‌ در كتاب‌ «مُهَجُ الدّعوات‌» مذكور است‌.[206]

 پس‌ به‌ آن‌ ماند كه‌ اين‌ اسم‌ اعظم‌ باشد.

 با وجود اينها مركّب‌ از «حاء» و «ياء» است‌. كه‌ اوّل‌ حرفِ موجبِ انس‌ و مواصلت‌ ، و ثاني‌ حرفِ شكيبائي‌ و صبر و فتح‌ و نصرت‌ است‌.

 و وقوع‌ اوّل‌ در اسمي‌ از اسمائ حُسنی‌ دافع‌ تأثير ناريّت‌ شيطان‌ است‌ ، چه‌ آن‌ حرف‌ به‌ جهت‌ دفع‌ حرارت‌ است‌. و اشتمال‌ آن‌ بر ثاني‌ موجب‌ اهتداء و كشف‌ اسرار چنانچه‌ در فنّ اعداد مبيّن‌ است‌.[207]

 و زيادتي‌ آلِف‌ و لام‌ به‌ جهت‌ تأثّر دلست‌ در اختصال‌ به‌ خصلت‌ انبياء وا تّصاف‌ به‌ صفت‌ اصفياء و تأنّي‌ در ثبوت‌ در كار؛ و آن‌ حرف‌ ذات‌ قلم‌ است‌ كه‌ نقّاش‌ اسرار است‌.[208]

 پس‌ به‌ طرق‌ متعدّده‌ در اربعينیّات‌ متعدّده‌ آن‌ را بسر بردم‌.

 پس‌ به‌ ساير اذكار پرداختم‌ ، و در هر اربعيني‌ غسل‌ توبه‌ كردم‌ ، و ترك‌ حظّي‌ و لذّتي‌ از حظوظ‌ نفس‌ كردم‌ ، و آن‌ را وداع‌ آخرين‌ نمودم.

 و هر روز سيّدي‌ از سادات‌ خود در نظر گرفتم‌ ، و او را به‌ زيارتي‌ كه‌ خود انتخاب‌ كردم‌ زيارت‌ نمودم‌ ، و مبدأ آن‌ را از شنبه‌ گرفتم‌ چون‌ حديثي‌ در اين‌ باب‌ ديدم‌.[209]

 و دو ركعت‌ نماز هديّه‌ روح‌ مقدّس‌ او نمودم‌ و بدان‌ توسّل‌ جستم‌.

 و هر جمعه‌ دست‌ به‌ دامان‌ وليّ عصر زده‌ و به‌ او متوصّل‌ شدم‌ ، و زيارت‌ و ادعيه‌اي‌ كه‌ در آن‌ روز به‌ جهت‌ توسّل‌ به‌ او رسيده‌ خواندم‌.

 و هر جمعه‌ هزار دفعه‌ صلوات‌ ، چنانكه‌ مأثور است‌ فرستادم‌.

 و اوراد من‌ در اين‌ ايّام‌ بر دو گونه‌ بود:

 اوّل‌ آنكه‌ وظيفه هر روزه‌ بود و آن‌ بدين‌ طريق‌ بود: الحَقُّ در اسحار ، صد مرتبه‌ بعد از دو ركعت‌ نماز ، با برداشتن‌ دستها به‌ آسمان‌ ؛ يَا حَيُّ يَا قيُّومُ يَا مَن‌ لاَ إلَهَ إلاّ أنتَ برَحْمَتِكَ اسْتَغيثُ ما بين‌ سُنَّت‌ و فرض‌ چهل‌ نوبت‌ [210]يا أحَدُ يا صمَدُ بعد از فرائض‌ خمس‌ به‌ عدد مجمل 169 يا مفصّل‌ 619 ، «يا علي‌» به‌ قصد وليّ در اسحار و بعد از فريضه‌ صبح‌ [211] به‌ عدد مجمل121 نوبت‌ ، «يا قريب‌» هر روز به‌ عدد مجمل‌ 323 ، آية‌ «مُلك‌» بعد از فريضه‌ صبح‌ 22 نوبت‌ ، [212] «الله‌» در اسحار به‌ عدد كبير با امكان‌ ، «يا نور ياقدّوس‌» در اسحار بعدد مجمل‌ 448.

 دوّم‌ آنچه‌ در اين‌ مدّت‌ تمام‌ شد ابتداء از مبدأ ذكر رَبِّ إِنِّي‌ مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ [213] اربعيني‌ به‌ عدد مجمل‌ 2500 ، يَا لاَ إِلَهَ إِلاَّ أنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي‌ كُنتُ مِنَ الظَّـالِمِينَ ؛ [214] اربعيني‌ به‌ عدد مجمل‌ 2386 ، «يا هادي‌» ؛ اربعيني‌ هر روز 5000 مرتبه‌ ، و در آخر روز 100 مرتبه‌ ، يَا هَادِيَ المُضِلِّينَ ؛ يا فتَّاحُ هيجده‌ روز هر روز 8799 ؛ «يا بصير» اربعيني‌ هر شب‌ 8825 مرتبه‌ ؛ يا عليُّ اربعيني‌ هر روز بعد از هر فريضه‌ 1330 مرتبه‌ ، و غسل‌ هر روز با امكان‌ ، آية‌ الكرسي‌ بعد از هر فريضه‌ ، نفي‌ و اثبات‌ مركّب‌ و بسيط‌ و الله‌ و هو و سوره توحيد و أعلی‌ هر يك‌ هزار ؛ و دو اربعين‌ در اسحار [215]يا سُبُّوحُ يا قُدُّوس‌ شش‌ اربعين‌ هر روز 2670 مرتبه‌ ؛ (شرايط‌: غسل‌ هر روز با امكان‌ و صَمْت‌ و جوع‌) يا حَنَّانُ يا مَنَّان‌ صد و هشت‌ روز هر روز 1200 مرتبه‌ ؛ شرط‌ ، ترك‌ حيواني‌ بلكه‌ در چهل‌ روز قبل‌ از آن‌ هم‌ ؛ يَا دَيَّانُ هفتاد روز هر روز 5000 مرتبه‌ ؛ يا كبير سه‌ اربعين‌ هر شبانه‌ روزي‌ 1466 ؛ و در اربعين‌ آخر ترك‌ حيواني‌ و هر روز هر قدر كه‌ ممكن‌ باشد [216]؛ و اگر 70000 ممكن‌ شود بهتر ؛ يا نورُ چهل‌ و نه‌ روز (بعد زا خواندن‌ هفت‌ مرتبه‌ سوره‌ نور) به‌ عدد كبير [217] و در شبها نيز بي‌سوره‌ به‌ اين‌ عدد ابتدا از شنبه‌ ؛ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ صد و هشتاد روز از سحر تا طلوع‌ ، يا از طلوع‌ تا إستوا هر روز 3716 مرتبه‌ ؛ يا مُهَيْمِنُ يك‌ اربعين‌ يا دو اربعين‌ هر روز 1040 نوبت‌ با غسل‌ و قبل‌ از تكلّم‌ ؛ الله‌ اربعيني‌ هر روز به‌ قدر امكان‌ [218] با وسعت‌ ، (به‌ شرط‌ صوم‌ و ترك‌ نوم‌ إلاّ بي‌ اختيار) و بايد همزه‌ اظهار و به‌ (هاء) اسكان‌ شود [219] و بعد به‌ اين‌ ذكر مداومت‌ نمايد.

 و من‌ چنين‌ تمام‌ كردم‌. و لكن‌ جمع‌ بعضي‌ اوراد با يكديگر درايّام‌ اربعين‌ با امكان‌ جائز و تضعيف‌ مدّت‌ در يكي‌ از آنها مجَوَّز. و در همه اين‌ اوراد اربعينيّه‌ خلوت‌ و تعطير و اجتناب‌ از بقولات‌ كريهة‌ الروائح‌ و افتتاح‌ و اختتام‌ به‌ اين‌ صلوات‌ لازم‌ است‌:

 اللَهُمَّ صَلِّ عَلی‌ المُصْطَفی‌ مُحَمَّدٍ وَالمُرتَضَی‌ علِيٍ وَالبَتُولِ فاطِمَةَ وَالسِّبطَيْنِ الحَسَنِ وَالحُسَيْنِ وَ صَلِّ عَلی‌ زَيْنِ العِبادِ عَلِيٍّ وَالبَاقِر مُحَمَّدٍ وَالصَّادِقِ جَعْفَرٍ وَالْكاظِمِ مُوسَی‌ وَالرِّضا عَلِيٍّ وَالتَّقِيِّ مُحَمَّدٍ وَالنَّقِيِّ عَلِيِّ وَالزَّكِيِّ الْعَسْكَريِّ الحَسَنِ وَ صَلِّ عَلَی‌ المَهْديِّ الهادي‌ صاحبِ العَصْرِ وَالزَّمانِ وَ خَليفَةِ الرَّحْمَن وَ قاطِعِ البُرْهَانِ وَ سَيِّدِ الإنسِ والجانِّ صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ أجْمَعِينَ.

 بدانكه‌ اصل‌ عمل‌ مراتب‌ ، اذكار است‌ ، و اوراد از اعوان‌ و متمّمات‌ است‌. پس‌ ترك‌ بعضي‌ از آنها محظور نه‌.

 و در اين‌ ايّام‌ در حالت‌ فراغ‌ به‌ مناجات‌ علويّه‌ و سجّاديّه‌ اشتغال‌ داشتم‌ ، و به‌ اسامي‌ متبرّكه‌ آل‌ اطهار و صحابه‌ كِبار رسول‌ مختار و اركان‌ اربعه ملائكه‌ كِرام‌ و انبياء عظام‌ و مشايخ‌ شريعت‌ و استادان‌ طريقت‌ تبرّك‌ جستم‌ ، و اكثر ايّام‌ برايشان‌ به‌ تفصيل‌ رحمت‌ فرستادم‌ و سلام‌ كردم‌ ، و از بواطن‌ ايشان‌ همّت‌ طلبيدم‌.

 ناسخ‌ گويد [220]: من‌ نوبتي‌ اربعيّنات‌ را به‌ طريق‌ مذكور به‌ قدر امكان‌ بسر رسانيدم‌ ، و نوبتي‌ در آن‌ شروع‌ كردم‌ ، و اورادِ اربعينيّه‌ را كلمات‌ ادريس‌ عليه‌ السّلام‌ قرار دادم‌ [221] به‌ ترتيب‌ و شرائط‌ و آداب‌ و مقدار اوقات‌ ، چنانچه‌ در رساله سيّد ابن‌ طاووس‌ (ره‌) كه‌ در اين‌ خصوص‌ [222] نوشته‌ مذكور است‌.

 و در مبادي‌ اربعينیّات‌ اوّل‌ به‌ ذكر وَ إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ لاَ إِلَهُ إِلاَّ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ 1080 نوبت‌ در يك‌ مجلس‌ اشتغال‌ نمودم‌ و چند دفعه‌ آن‌ را به‌ جا آوردم‌.

 و در مدّت‌ سه‌ اربعين‌ 40000 مرتبه‌ سوره‌ مباركه «والعاديات‌» را خواندم‌.

 و در اين‌ سه‌ اربعين‌ عقب‌ هر فريضه‌ ده‌ نوبت‌ سوره‌ «فاتحه‌» را خواندم‌. و فائده‌ كليّه‌ اين‌ سه‌ ذكر دفع‌ عوائق‌ دنيويّه‌ است‌.

 و گاه‌ گاه‌ به‌ روحانيّت‌ عطارد متوسّل‌ و از آن‌ استمداد همّت‌ مي‌كردم‌.[223]

 چه‌ اهل‌ اسرار را از روحانيّت‌ آن‌ مدد مي‌رسد. چنانچه‌ بعد از غروب‌ آفتاب‌ يا پيش‌ از طلوع‌ در هنگامي‌ كه‌ توان‌ عطارد را ديد به‌ آن‌ نظر كند و پس‌ از سلام‌ به‌ آن‌ گامي‌ پس‌ نهد و بگويد:

 عَطارُدُ أيْمُ اللهِ طالَ تَرَقُّبي‌               صَباحاً مَساءً كَي‌ أراكَ فأغنَما

 پس‌ گامي‌ ديگر پس‌ نهد و بگويد:

 وَ ها أنا فامنحْني‌ قويٍّ أدْرِكُ المُنی‌          بها و العُلومُ الغامِضاتِ تَكَرُّما

 پس‌ گامي‌ پس‌ نهد و بگويد:

 وَ ها أنا جُدْلِيَ الخَيْرَ والسَّعْدَ كُلَّهُ               بأمْرِ مَليكٍ خالِقِ الأرضِ وَالسَّما

 تكرار اين‌ عمل‌ در مبادي‌ مطلوب‌ است‌. [224]

و امكنه‌ شريفه‌ و مساجد كريمه‌ و مشاهد عاليه‌ را در استعداد فيوضات‌ مدخليّتي‌ تمام‌ است‌ و اكثراً اهل‌ حال‌ را در يكي‌ از اماكن‌ مكرّمه‌ باب‌ فيض‌ گشوده‌ شده‌.

 و سيّد بزرگوار گويد: مرا در «سُرَّ مَنْ رأي‌» از فيض‌ آن‌ محلّ حالتي‌ حاصل‌ شد كه‌ وراي‌ مرتبه شرح‌ است‌ و اكثر مقرّ او در ايواني‌ بود كه‌ محاذي‌ در سرداب‌ مقدّس‌ بود. و سيّد خود بعد از آن‌ در آنجا معبدي‌ عظيم‌ بنا نهاد و الحال‌ به‌ مسجد ابن‌ طاووس‌ مشهور است‌ و حال‌ از بناي‌ آن‌ بزرگوار اثري‌ نيست‌.

 تمام‌ شد رساله‌ شريفه‌ منسوبه به‌ بحرالعلوم‌ در دست‌ عبد محمّد حسين‌ طباطبائي‌ شب‌ يكشنبه‌ دهم‌ شوال‌ سنه هزار و سيصد و پنجاه‌ و چهار هجري‌.

 تمام‌ شد استنساخ‌ اين‌ نسخه‌ از روي‌ نسخه‌ استاد وحيد سيّدنا الاعظم‌ الحاج‌ السيّد محمّد حسين‌ طباطبائي‌ أدام‌ الله‌ ظلّه‌ الوارف‌ به‌ يد اين‌ حقير فقير محمّد الحسين‌ الحسيني‌ الطّهراني‌ در روز أربعين‌ بيستم‌ شهر صفر الخير سنه يك‌ هزار و سيصد و هفتاد و هفت‌ هجريّه‌ قمريّه‌.

 والحمد لله‌ ربّ العالمين‌.

بازگشت به فهرست

 پاورقي


[180] ـ به‌ طريق‌ ذكر يعني‌ مرآتي‌ و آلي‌ ، نه‌ استقلالي‌ چون‌ اسم‌ استاد خاص‌ مرآت‌ حقّ است‌ ، بنابراين‌ هميشه‌ آن‌ اسم‌ يا اسم‌ استاد عامّ و به‌ طور كلّي‌ هر قسم‌ از اقسام‌ تصوّر وليّ بايد مرآتي‌ باشد.

 إذا تجلّی حبيبي‌ في‌ حبيبي‌             فبعَينِهِ أنظُرْ الَيهِ لا بعَيْني‌

[181] ـ يعني‌ از هر جاي‌ دل‌ كه‌ ذكر را أدا مي‌كند مقام‌ استاد خاص‌ را پائين‌تر از آن‌ قرار دهد ؛ و يا ذكر را در دل‌ و مقام‌ استاد خاصّ را در پائين‌ سينه‌ قدري‌ پائين‌تر از محاذات‌ ذكر قرار دهد.

[182] ـ يعني‌ يا اسم‌ عنواني‌ رسول‌ را كه‌ همان‌ رسول‌ باشد ، و اسم‌ عنواني‌ خليفه‌ را كه‌ همان‌ خليفه‌ باشد و يا اسم‌ واقعي‌ رسول‌ را كه‌ محمّد باشد و اسم‌ واقعي‌ خليفه‌ را كه‌ علي‌ باشد.

 و مراد از اسم‌ استاد خاصّ و وليّ نيز يا اسم‌ عنواني‌ است‌ مثل‌ صاحب‌ الامر و صاحب‌ الزّمان‌ و وليّ ، و يا اسم‌ واقعي‌ است‌ كه‌ محمّد بوده‌ باشد.

[183] ـ چون‌ ذكر قالبي‌ يكي‌ از دو قسم‌ ذكر خيالي‌ است‌ بنابراين‌ در حال‌ ذكر خيالي‌ چه‌ جمعي‌ و چه‌ بسطي‌ كه‌ براي‌ تصوّر استاد خاصّ مقامي‌ در دل‌ يا در سينه‌ پائين‌تر از مقام‌ ذكر معيّن‌ شده‌ است‌ ، ديگر نمي‌توان‌ شبح‌ نوراني‌ رسول‌ و وليّ را در مقام‌ مذكور منظور نمود ، بنابراين‌ به‌ قرينه‌ آنكه‌ فرموده‌ است‌: چون‌ از ذكر قالبي‌ تجاوز نمايد شبح نوراني‌ رسول‌ و وليّ را در مقام‌ مذكور هميشه‌ منظور داشت‌ ، معلوم‌ مي‌شود كه‌ مراد از ذكر خيالي‌ جمعي‌ و بسطي‌ كه‌ بايد اسم‌ استاد خاصّ را تصور نمود فقط‌ در خصوص‌ قسم‌ قالبي‌ آنست‌. و امّا در قسم‌ نفسي‌ و همچنين‌ در ذكر خفيّ و سرّي‌ و ذاتي‌ ، پيوسته‌ اوقات‌ چه‌ در حال‌ ذكر و چه‌ در حال‌ غير ذكر بايد شيخ‌ نوراني‌ رسول‌ و وليّ را در آن‌ مقام‌ منظور نمود.

[184] ـ يعني‌ شبح‌ نوراني‌ رسول‌ و وليّ را در مقام‌ مذكور طوري‌ تصوّر كند كه‌ آنها در حال‌ تواضع‌ ، نسبت‌ به‌ مذكور كه‌ خداست‌ هستند و در آن‌ حالت‌ نيز نسبت‌ به‌ ذاكر سالك‌ ، از خدا استشفاع‌ مي‌كنند.

[185] ـ يعني‌ تصور استاد عام‌ را در خارج‌ جسم‌ در جانب‌ چپ‌ طوري‌ بنمايد كه‌ روي‌ به‌ سمت‌ صورت‌ ذكر است‌ ، و نسبت‌ به‌ صورت‌ ذكر در حال‌ تواضع‌ است‌ به‌ خلاف‌ تصور استاد خاصّ كه‌ او نسبت‌ به‌ مذكور در حال‌ تواضع‌ است‌.

 بنابراين‌ تصوّر استاد خاصّ با استاد عامّ از دو جهت‌ فرق‌ دارند اوّل‌ آنكه‌ مقام‌ استاد خاصّ در داخل‌ است‌ نه‌ خارج‌ ، دوّم‌ از جهت‌ حال‌ تواضعي‌ آنها.

[186] ـ يعني‌ تصوير استاد خاص‌ و استاد عام‌.

[187] ـ بلكه‌ مراد قوم‌ آنست‌ كه‌ در حال‌ ذكر تصوّر استاد عامّ و استاد خاصّ را به‌ كيفيّت‌ مذكوره‌ بنمايد. واين‌ معني‌ گر چه‌ مشكل‌ است‌ و در ابتداي‌ امر با توجّه‌ به‌ واحد و سعي‌ در عدم‌ تفرقه‌ بسيار مشكل‌ ، لكن‌ كم‌ كم‌ در اثر قدرت‌ ذاكر منافات‌ از بين‌ مي‌رود و بسيار آسان‌ مي‌گردد ، و به‌ خوبي‌ هم‌ ذاكر تصور استاد نموده‌ و هم‌ به‌ ذكر اشتغال‌ دارد ؛ و اين‌ كيفيّت‌ اثرش‌ در پيشرفت‌ سالك‌ بسيار بيشتر است‌ از تصور استاد در مبادي‌ روز و شب‌ ، و آغاز و انجام‌ اشتغال‌ به‌ ذكر چنانچه‌ مصنّف‌ (ره‌) فرمايد.

[188] ـ مراد از بعضي‌ از درجات‌ ذكر آنست‌ كه‌ ذاكر به‌ نحو ذكر خيالي‌ نفسي‌ يا به‌ نحو ذكر خفيّ قالبي‌ يا خفيّ نفسي‌ تصور استاد كند بدين‌ معني‌ كه‌ قبل‌ از آنكه‌ در درجات‌ ذكر وارد شود مدّتي‌ تصور استاد خاصّ يا عامّ را با توجّه‌ به‌ اسم‌ و مسّمی بدون‌ توجه‌ به‌ معنی‌ و حقيقت‌ ، يا مرور آن‌ به‌ قلب‌ با توجّه‌ به‌ معنا يا بدون‌ آن‌ بنمايد خوب‌ است‌ و موجب‌ سريان‌ محبّت‌ است‌.

[189] ـ شناخت افراد با توجه به حقيقت آنها، تنها براي اشخاص كامل يا قريب به كمال ميسر است

يعني‌ در اثر توجه‌ به‌ رسول‌ و خليفه‌ و كثرت‌ ممارست‌ در اين‌ معني‌ حقيقت‌ رسول‌ و خليفه‌ براي‌ ذاكر به‌ نورانيّت‌ طلوع‌ مي‌كند ، و اين‌ همان‌ مطلبي‌ است‌ كه‌ مصنّف‌ سابقاً فرمود كه‌ استاد خاصّ در آخر خود را شناساند.

 و امّا اگر ذاكر به‌ مقام‌ طهارت‌ رسيده‌ باشد و ضميرش‌ از آلودگيها پاكيزه‌ گشته‌ باشد ، و داراي‌ مرتبه عظيم‌ از ذكر باشد مي‌تواند با توجّه‌ به‌ حقيقت‌ شخصي‌ دريابد كه‌ آيا او استاد عامّ و قابل‌ دستگيري‌ است‌ يا نه‌ ، زيرا با توجّه‌ به‌ حقيقت‌ ، درجه‌ و ميزان‌ آن‌ شخص‌ براي‌ شخص‌ متوجّه‌ معلوم‌ مي‌گردد.

 و امّا اگر ذاكر به‌ مرتبه‌ طهارت‌ نرسيده‌ و صاحب‌ مرتبه‌ ذكر عظيم‌ نشده‌ است‌ چون‌ با نظر آلوده‌ خود توجّه‌ به‌ شخصي‌ كند در اثر ممارست‌ صورت‌ آن‌ شخص‌ در ذهن‌ ذاكر نقش‌ بندد و در اثر محبت‌ و انتقاش‌ صورت‌ مذكوره‌ او را شخص‌ كامل‌ تلّقي‌ مي‌كند و مي‌پندارد ، در حالي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ شخص‌ مذكور كامل‌ نباشد ، بلكه‌ از ابالسه‌ و قطّاع‌ طريق‌ راه‌ خدا باشد.

 يا مثلاً اين‌ ذاكر آلوده‌ ذهن‌ به‌ يكي‌ از اولياي‌ حقّه‌ خدا نظر و توجّه‌ كرده‌ و او را در دل‌ آلوده خودآلوده‌ و باطل‌ پندارد.

 و از آنچه‌ ذكر شد به‌ دست‌ مي‌آيد كه‌ از راه‌ توجّه‌ به‌ حقيقت‌ و معنی‌ براي‌ غير اشخاص‌ كامل‌ يا قريب‌ به‌ كمال‌ ممكن‌ نيست‌ ادراك‌ نورانيّت‌ اشخاص‌ و امتحان‌ استاد عامّ.

بازگشت به فهرست تعلیقات

[190] ـ يعني‌ این‌ دو وِرد شايسته‌ است‌ ولي‌ مصنّف‌ (ره‌) عدد آنها را معيّن‌ نفرموده‌ است‌. و ممكن‌ است‌ «محَمَّد رسول‌ الله‌» را به‌ عدد كبير كه‌ 254 مي‌شود ، و «يا علي‌» را با حرف‌ ندا و بدون‌ آن‌ كه‌ 121 و (110) مي‌شود ادا نمود. و مراد از توحيد سوره مباركه‌ توحيد است‌.

[191] ـ دَيْهار و دَيْهُور مبالغه دهر است‌ و مراد از دهر خدا است‌ ، كما ورد في‌ الرّواية‌: لا تَسُبُّوا الدَّهْرَ فَإنَّ الدَّهْرَ هُوَ اللهُ.

[192] ـ حضرت‌ استاد علاّ مه‌ طباطبائي‌ مدَّ ظِلُّه‌ فرمودند كه‌: مرحوم‌ آية‌ الحقّ حاج‌ ميرزا علي‌ آقا قاضي‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌ فرمودند كه‌: اين‌ عبارت‌ بايد اين‌ طور تلفظّ شود: أهيَأ ًشر أهيَأ ًو علاّ مه‌ طباطبائي‌ فرمودند كه‌ اين‌ دو كلمه‌ عبري‌ است‌ و عربي‌ آن‌ يا حنّانُ يا مَنَّان‌ است‌.

[193] ـ در ج‌ 2 «اصول‌ كافي‌» ص‌ 55 و در «بحار الانوار» ج‌ 15 جزء اخلاق‌ ص‌ 194 از «كافي‌» با اسناد متصل‌ خود از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: أفضَل‌ العِبادَةِ إدْمانُ التَّفَكُّرِ فِي‌ اللهِ وَ في‌ قدْرَتِهِ.

 و نيز در ص‌ 54 از «كافي‌» و ص‌ 193 از «بحار» از «كافي‌» روايتست‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ فرمود: نَبِّه‌ بالتَّفَكُّرِ قَلْبَكَ وَ جافِ عَنِ اللَّيلِ جَنْبَكَ وَاتَّقِ اللهَ رَبَّكَ.

 و در ص‌ 195 «بحار» از «جامع‌ الاخبار» همين‌ روايت‌ را نيز آورده‌ است‌ ولي‌ به‌ جاي‌ « جافِ عَن‌ اللَّيلِ» «جافِ عَنِ النَّومِ» ذكر كرده‌ است‌ و نيز در ص‌ 55 «كافي‌» و در ص‌ 194 «بحار» از «كافي‌» از معمّر بن‌ خلاّد  حديث‌ كرده‌ است‌ كه‌ قالَ: سَمِعْتُ أبَاالحَسَن‌ الرِّضا عليه‌ السّلام‌ يَقُولُ:

 لَيْسَ العِبَادَةُ كَثْرَةَ الصَّلاَ ةِ وَالصَّومِ ، إنَّمَا العِبادَةٌ التَّفَكُّرُ فِي‌ أمْرِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ.

[194] ـ مانند إنَّا أنزَلنا كه‌ در شبهاي‌ ماه‌ رمضان‌ هر شب‌ هزار مرتبه‌ وارد شده‌ و مانند سوره دخان‌ كه‌ در شبهاي‌ رمضان‌ هر شب‌ صد مرتبه‌ وارد شده‌ است‌ ، و امثال‌ آن‌.

[195] ـ غالباً مشكوة و قنديل‌ با وجود سوابق‌ ذكر بي‌ مقدّمه‌ پيدا نمي‌شود بلكه‌ در حال‌ فعل‌ چون‌ نماز و ورد پيدا مي‌شود.

[196] ـ ذكر روايات در بيان اقسام قلوب

اين‌ روايت‌ را در ج‌ 2 «اصول‌ كافي‌» ص‌ 422 با اسناد متّصل‌ خود از سعد از حضرت‌ أبي‌ جعفر عليه‌ السّلام‌ بدين‌ كيفيّت‌ آورده‌ است‌ قال‌ عليه‌ السّلام‌:

 إنَّ القُلوبَ أربَعَةٌ: قلْبٌ فِيهِ نِفاقٌ وَ إيمانٌ ، وَ قلْبٌ فِيهِ مَنكُوسٌ وَ قلْبٌ مَطْبُوعٌ وَ قلْبٌ أزْهَرُ أجْرَدُ. فقُلْتُ: وَ مَا الأزْهَرُ ؟ قالَ: فِيهِ كَهَيْئَةِ السِّراج‌. فأمَّا المَطْبُوعِ فقَلْبُ المُنافِقِ. و أمّا الأزْهَرُ فقَلْبُ المؤمنِ ؛ إنْ أعطاهُ شَكَرَ ، وَ إنِ ابْتَلاَهُ صَبَرَ. وَ أمَّا المَنْكُوسُ فقَلْبُ المُشْرِكِ ، ثُمَّ قرَأ هَذِهِ الايَة‌ ؛ أَفمَنْ يَمْشِي‌ مُكِبَّاً عَلَی‌ وَجْهِهِ اهْدَی‌ أَمَّنْ يَمْشِي‌ سَوِيًّا عَلَی‌ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ. فَأمَّا القَلْبُ الَّذي‌ فِيهِ إيمانٌ وَ نِفَاقٌ فهُمْ قوْمٌ كَانُوا بالطَّائفِ ، فإن أدْرَكَ أحَدَهُمْ أجَلُهُ عَلَی‌ نِفَاقِهِ هَلَكَ ، وَ إنْ أَدرَكَهُ عَلَی‌ إيمانِهِ نَجا.

 و عين‌ همين‌ روايت‌ را در «بحار الانوار» ج‌ 15 جزء 2 ص‌ 37 از «معاني‌ الاخبار» روايت‌ كرده‌ است‌ ، ولي‌ به‌ جاي‌ لفظ‌ «أزهر أجرد» لفظ‌ «أزهر أنور» آورده‌ است‌.

 و نير روايت‌ ديگري‌ در ص‌ 423 ج‌ 2 «اصول‌ كافي‌» وارد شده‌ كه‌ آنرا نيز در «بحار الانوار» ج‌ 15 ص‌ 37 از «معاني‌ الاخبار» روايت‌ كرده‌ است‌ ، از أبوحمزه‌ ثمالي‌ از حضرت‌ أبي‌ جعفر عليه‌ السّلام‌ قال‌:

 القُلوبُ ثَلاَ ثَةٌ: قلبٌ مَنكُوسٌ لايَعی‌ شيئاً مِنَ الخَيْرِ ، وَ هُوَ قلْبُ الكافِرِ ، وَ قلبٌ فيهِ نُكتةٌ سَوداءٌ ، فالْخَيْرُ وَالشَّرُّفیه يَعتَلِجانِ ، فأيُّهُما كانَت‌ مِنْهُ غلَبَ عَلَيْهِ. وَ قلْبٌ مِفْتُوحٌ فِيهِ مَصابيحُ تَزْهَرُ ، وَ لاَ يُطْفَأ نُورُهُ إلی‌ يَوْمِ القِيامَةِ وَ هُوَ قلْبُ المؤمِنِ.

 و نيز در ص‌ 422 از ج‌ 2 «اصول‌ كافي‌» از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ آورده‌ است‌: كه‌:

 تَجدُ الرَّجُلَ لاَ يُخْطِئُ بلاَمٍ وَ لا واوٍ خطيباً مِصقَعاً ، و لَقَلْبُهُ أَشَدُّ ظُلْمَةً مِنَ الَّليلِ المُظْلِمِ. وَ تَجدُ الرَّجُلَ لاَ يَسْتَطِيعُ يُعَبِّر عَمَّا في‌ قلْبهِ بلِسانِهِ ، وَ قلْبُهُ يَزْهَرُ كَما يَزْهَرُ الْمِصْباحُ.

 و در ص‌ 35 از ج‌ 15 جزء 2 «بحار» از «اسرار الصّلاة‌» آورده‌ است‌ كه‌ قال‌ النبيّ صلّی الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌: قلْبُ المُؤمِنِ أجرَدُ وَ فِيهِ سِراجٌ يَزْهَرُ...

بازگشت به فهرست تعلیقات

[197] ـ خطبه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌ در «شرح‌ نهج‌» مولی‌ فتح‌ الله‌ صفحه‌ 356 و در «شرح‌ نهج‌» محمّد عبده‌ ص‌ 349 آورده‌ است‌:

 قدْ أحيی‌ عَقْلَهُ وَ أماتَ نَفْسَهُ حَتَّی دَقَّ جَليلُهُ وَ لَطُفَ غَليظُهُ. وَ بَرَقَ لَهُ لامِعٌ كَثيرُ الْبَرقِ ، فأبانَ لَهُ الطَّريقَ ، وَ سَلَكَ به‌ السَّبيلَ ، وَ تَدافعَتهُ الأبوابُ إلی بابِ السَّلاَ مَةِ وَ دارِ الإ قامةِ ، وَ ثبَتتْ رِجلاهُ بطُمَأنِينَةِ بَدَنِهِ فِي‌ قرارِ الأمْنِ وَ الرَّاحَةِ ، بمَا اسْتَعْمَلََ قلْبَهُ وَ أرضَی رَبَّهُ.

[198] ـ سوره نور ، آيه‌ 35.

[199] ـ سوره ‌ 43 ، زخرف‌ ، آيه‌ 36.

[200] ـ مصنّف‌ (ره‌) آيه‌ را چنين‌ تفسير فرموده‌ كه‌ آن‌ شجره‌ مباركه‌ كثير النفع‌ از باطن‌ دل‌ كه‌ نه‌ شرقي‌ است‌ و نه‌ غربي‌ دائماً مستفيض‌ مي‌گردد اگر به‌ آن‌ شجره‌ آتش‌ غفلت‌ برخورد نكند و شيطان‌ كه‌ مخلوق‌ از نار است‌ قرين‌ او نگردد.

 و اين‌ تفسير در صورتي‌ تمام‌ است‌ كه‌ كلمه‌ «واو» نباشد ، بلكه‌ فقط‌ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ بوده‌ باشد ، و امّا با وجود «واو» اين‌ معني‌ تمام‌ نيست‌. بلكه‌ مراد اينست‌ كه‌ دائماً زيت‌ نور مي‌دهد اگر چه‌ به‌ نار هم‌ كه‌ مفيض‌ نور است‌ نرسد ، بلكه‌ خود به‌ خود از ذاتِ دل‌ تشعشع‌ دارد.

[201] ـ چون‌ مصنّف‌ (ره‌) مشكوة‌ را شخص‌ انسان‌ و زجاجه‌ را قلب‌ انسان‌ فرض‌ فرموده‌ است‌ ، بنابراين‌ چون‌ شخص‌ انسان‌ نوراني‌ القلب‌ در مقام‌ خلوت‌ و ذكر است‌ ، لذا مُبتداي‌ محذوفي‌ را كه‌ «في‌ بيوت‌» خبر آنست‌ ، اگر «هذِهِ الزُّجاجة‌» بگيريم‌ مراد از بيوت‌ بدن‌ انسان‌ مي‌شود ؛ چون‌ آن‌ قلب‌ نوراني‌ ـ كه‌ همان‌ عالم‌ مثال‌ است‌ ـ در خانه بدن‌ است‌.

 و اگر مبتداي‌ محذوف‌ را «هذه‌ المشكوة‌» بگيريم‌ ؛ مراد از بيوت‌ مقام‌ خلوت‌ و ذكر است‌. يعني‌ اين‌ انسان‌ نوراني‌ القلب‌ در بيت‌ خلوت‌ و ذكر است‌.

 وليكن‌ اگر مبتداي‌ محذوف‌ را «هذه‌ الزجاجة‌» بگيريم‌ باز ممكن‌ است‌ مراد از بيوت‌ را مقام‌ خلوت‌ گرفت‌. يعني‌ آن‌ دل‌ نوراني‌ كه‌ از باطن‌ آن‌ نور طلوع‌ مي‌كند ، همان‌ مقام‌ ذكر و خلوت‌ دل‌ است‌. و اين‌ معني‌ انسب‌ است‌ از آنكه‌ مراد از بيوت‌ را در اين‌ فرض‌ نيز خانه‌ بدن‌ بگيريم‌ ، كما لا يخفی علی‌ المتأمّل‌.

[202] ـ يعني‌ در بيان‌ تحقّق‌ و مصداق‌ اين‌ نور مي‌فرمايد كه‌: رجالي‌ هستند كه‌ در آن‌ بيوت‌ هر صبح‌ و شب‌ خدا را تسبيح‌ مي‌كنند.

[203] ـ مراد از «اربعين‌ در اربعين‌» چهل‌ اربعين‌ است‌ يعني‌ يك‌ اربعين‌ ذكر خاصّي‌ را كه‌ به‌ جا مي‌آوردم‌ آن‌ را به‌ طور اربعين‌ تضاعف‌ دادم‌ و چهل‌ بار تكرار نمودم‌.

 و يا اصل‌ ذكر را كه‌ در اربعين‌ به‌ جا مي‌آوردم‌ در اربعين‌ تضاعف‌ دادم‌ نه‌ آن‌ ذكر خاصّ در اربعين‌ اوّل‌ را ، و اهل‌ سلوك‌ اربعين‌ در اربعين‌ را به‌ هر دو طريق‌ كه‌ ذكر شد به‌ جاي‌ مي‌آورند.

[204] ـ سوره ‌ 40 ، غافر ، آيه‌ 65.

[205] ـ تعبير به‌ مقدّمه‌ نمودن‌ «الحيّ» را براي‌ اخلاص‌ تمام‌ نيست‌ ، بلكه‌ تحقّق‌ و ثبوتِ حياتِ انحصاري‌ را براي‌ خدا سبب‌ و لزوم‌ اخلاص‌ شمرده‌ است‌. و چون‌ حيات‌ منحصر به‌ خداست‌ مظاهر جمال‌ نيز در جميع‌ موجودات‌ منحصر به‌ اوست‌ ؛ و بنابراين‌ تمام‌ مراتب‌ حمد و سپس‌ اختصاص‌ به‌ ذات‌ مقدّس‌ او خواهد داشت‌. بنابراين‌ انحصار حيات‌ در خدا كه‌ به‌ اسم‌ «الحيّ» تعبير شده‌ منهج‌ انحصار حمد نسبت‌ به‌ ذات‌ مقدّس‌ اوست‌.

[206] ـ روايات "مهج‌الدعوات" در تعيين اسم اعظم الهي

در «مهج‌ الدعوات‌» از ص432 تا ص‌ 439 رواياتي‌ را در تعيين‌ اسم‌ اعظم‌ ذكر كرده‌ است‌ كه‌ از بسياري‌ از آنها استفاده‌ مي‌شود كه‌ اسم‌ «حيّ» همان‌ اسم‌ اعظم‌ باشد ، مثل‌ آنكه‌ در ص‌ 432 مي‌فرمايد كه‌: از امام‌ رضا عليه‌ السّلام‌ مروي‌ است‌ كه‌ «يا حيّ و يا قيّوم‌» اسم‌ اعظم‌ است‌. و در ص‌ 343 فرموده‌ است‌ كه‌ بعضي‌ از پيغمبر روايت‌ كرده‌اند كه‌ اسم‌ اعظم‌ كه‌ دعا بدان‌ مستجاب‌ شود در سه‌ سوره‌ است‌: در سوره بقره‌ «آية‌ الكرسي‌» اللَهُ لاَ إِلَهَ إلاّ هُوَ الْحَيُّ القَيُّوم‌ و در سوره‌ آل‌ عمران‌ الم اللَهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومَ و در سوره طه‌ وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّوم‌. و در ص‌ 439 فرموده‌ است‌ كه‌: از سكّين‌ بن‌ عمّار مروي‌ است‌ كه‌ حضرت‌ موسی بن‌ جعفر عليهما السّلام‌ اسم‌ اعظم‌ خدا را در سجده‌ در زير ميزاب‌ مي‌خواندند و آن‌ اين‌ بود:

 يَا نُورُ يا قُدُّوسُ ، يَا نُورُ يَا قُدُّوس‌ ، يَا نُورُ يَا قُدُّوس‌ ، يَا حَيُّ يَا قَيُّوم‌ ، يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ يَا حَيُّ يَا قَيُّومَ ، يَا حَيُّ لاَ يُموتُ ، يا حَيُّ لاَ يُموتُ ، يَا حَيُّ لاَ يُموتُ ، يَا حَيُّ حينَ لاَ حَيُّ ، يَا حَيُّ حِينَ لاَ حَيّ ، يَا حَيُّ حِينَ لاَ حَيِّ ، يَا حَيُّ لاَ إلَهَ إلاّ أنتَ (سه‌ مرتبه‌) وَ أَسْأَلُكَ باسْمِكَ بسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحيمِ العَزيزِ المُبينَ (سه‌ مرتبه‌).

بازگشت به فهرست تعلیقات

[207] ـ علم‌ «اعداد» علمي‌ است‌ مستقل‌ و مقداري‌ از آن‌ در علم‌ «جَفْر» بيان‌ شده‌ است‌ ، و آن‌ غير علم‌ «حروف‌» است‌.

[208] ـ يعني‌ خصوص‌ حرف‌ «لام‌» ذاتِ قلم‌ است‌ ؛ چون‌ لفظ‌ قلم‌ از سه‌ حرف‌ «قاف‌» و «لام‌» و «ميم‌» تركيب‌ شده‌ و يكي‌ از حروفات‌ ذاتيّه‌ او «لام‌» است‌. و چون‌ قلم‌ نقّاش‌ اسرار است‌ و هر مطلبي‌ را با قلم‌ نقش‌ مي‌كنند بنابراين‌ حرف‌ «ل‌» كه‌ از ذاتيّات‌ قلم‌ است‌ موجب‌ نقش‌ اسرار در دل‌ و كشف‌ حقائق‌ براي‌ ذاكر خواهد بود.

[209] ـ اين‌ حديث‌ را سيّد ابن‌ طاووس‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌ در «جمال‌ الاسبوع‌» ص‌ 25 از ابن‌ بابويه‌ نقل‌ كرده‌ است‌ ، و او از صَقْر بن‌ أبي‌ دُلَف‌ از حضرت‌ امام‌ علي‌ النقي‌ عليه‌ السّلام‌.

 اين‌ حديث‌ مفصّل‌ است‌ ، و اجمال‌ آن‌ اينكه‌: «صقر» گويد از آن‌ حضرت‌ سؤال‌ كردم‌ كه‌ حديثي‌ از رسول‌ خدا صلّی الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ روايت‌ شده‌: لاَ تُعادُوا الأيّامَ فتُعاديكُمْ و من‌ معناي‌ آن‌ را نفهميده‌ام‌. حضرت‌ فرمود: مراد از ايّام‌ ما هستيم‌ ، مادامي‌ كه‌ آسمانها و زمين‌ برپاست‌. شنبه‌ اسم‌ رسول‌ خداست‌. و يكشنبه‌ اسم‌ أميرالمؤمنين‌ ، و دوشنبه‌ اسم‌ حسن‌ و حسين‌ ، و سه‌ شنبه‌ اسم‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ و محمد بن‌ علي‌ و جعفر بن‌ محمّد ، و چهارشنبه‌ اسم‌ موسی بن‌ جعفر و علي‌ بن‌ موسی‌ و محمّد بن‌ علي‌ و منم‌ ، و پنجشنبه‌ اسم‌ فرزندم حسن‌ ، و جمعه‌ اسم‌ فرزندِ فرزندم‌ است‌ كه‌ اهل‌ حقّ به‌ سوي‌ او گرد آيند. و سپس‌ حضرت‌ به‌ من‌ فرمود: بيرون‌ رو كه‌ من‌ بر تو ايمن‌ نيستم‌.

 و بعد از اين‌ حديث‌ ، مرحوم‌ سيّد حديثي‌ از «قطب‌ راوندي‌» نقل‌ كرده‌ و در آن‌ يكايك‌ از ادعيه‌اي‌ كه‌ براي‌ امامان‌ در روزهاي‌ هفته‌ بايد خواند را روايت‌ كرده‌ است‌ به‌ «جمال‌ الاُسبوع‌» مراجعه‌ شود.

[210] ـ مراد ما بين‌ نمازها نافله‌ و فرائض‌ آنهاست‌.

[211] ـ مراد آنست‌ كه‌ «عليّ» گويد ولي‌ مقصودش‌ از علي‌ والي‌ ولايت‌ كبري‌ باشد.

[212] ـ مراد از آية‌ مُلك‌ دو آيه‌ از سوره‌ آل‌ عمران‌ است‌. (آيه ‌ 26 و 27)

 قلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ المُلْكِ تُؤتِي‌ اْلْمُلْكَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَن‌ تَشاءُ بيَدِكَ الْخَيْرُ إنَّكَ عَلی‌ كُلِّ شَي‌ءٍ قدِيرٌ * تُولِجُ الَّيْلِ.... تا بغَيْرِ حِسابٍ.

[213] ـ اين‌ ذكر از آيه قرآن‌ متّخذ است‌ و آن‌ دعاي‌ حضرت‌ ايّوب‌ است‌ كه‌ عرض‌ كرد: أَنِّي‌ مَسَّنِيَ الضُّرُ وَ أَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (سوره‌ 21: أنبياء ، آيه‌ 83) و در آيه‌ لفظ‌ «رَبِّ» كه‌ منادي‌ است‌ نيامده‌ است‌.

[214] ـ اين‌ ذكر متَّخذ از دعاي‌ يونس‌ است‌ كه‌ در قرآن‌ مجيد (سوره‌ 21: انبياء ، آيه‌ 87) وارد شده‌ است‌ و آن‌ چنين‌ است‌: لاَ إِلَهَ إِلاَّ أنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي‌ كُنتُ مِنَ الظَّـالِمِينَ و در آيه‌ با حرف‌ ندا نيامده‌ است‌.

[215] ـ مراد آنست‌ كه‌ هر يك‌ از اذكار مذكوره‌ را هزار مرتبه‌ و به‌ مدت‌ دو اربعين‌ در اسحار به‌ جاي‌ آوردم‌. يعني‌ مثلاً ذكر لاَ إلَهَ إلاّ اللَهُ را هزار مرتبه‌ در دو اربعين‌ به‌ جاي‌ آوردم‌ ، و سپس‌ ذكر لاَ إلَهَ إلاّ هُوَ را بدين‌ صورت‌ ، و سپس‌ ذكر «الله‌» و سپس‌ ذكر «هو» و سپس‌ سوره «توحيد» و سپس‌ سوره‌ «أعلی» را هزار مرتبه‌ و هر يك‌ را جداگانه‌ در دو اربعين‌ به‌ جا آوردم‌. و در تمام‌ اين‌ اربعين‌ها بعد از فريضه‌ آية‌ الكرسي‌ را خواندم‌. بنابراين‌ كلمه‌ واوِ عطف‌ در قول‌ مصنّف‌ (ره‌): و دو اربعين‌ عطف‌ بر كلمه‌ هزار خواهد بود. يعني‌ هر يك‌ را هزار مرتبه‌ و هر يك‌ را در دو اربعين‌ خواندم ، زيرا جمع‌ همه‌ آنها با يكديگر در اسحار غير ممكن‌ است‌ ، بلكه‌ خواندن‌ هزار مرتبه‌ سوره‌ أعلی‌ تنها در أسحار غير ممكن‌ است‌.

[216] ـ مراد آنست‌ كه‌ در اربعين‌ آخر علاوه‌ بر آنكه‌ در هر شبانه‌روزي‌ 1466 مرتبه‌ ذكر را گفتم‌ هر قدر علاوه‌ كه‌ ممكن‌ باشد اين‌ ذكر را گفتم‌ و اگر 70000 مرتبه‌ باشد بهتر است‌.

[217] ـ يعني‌ 256 مرتبه‌.

[218] ـ مراد آنست‌ كه‌ ذكر «الله‌» از نقطه‌ نظر عدد به‌ قدر امكان‌ در سعه وقت‌ به‌ جاي‌ آورده‌ شود ، نه‌ در حال‌ ضيق‌ و عدم‌ مجال‌.

[219] ـ چون‌ بعضي‌ از فِرَق‌ ، «الله‌» را در تلّفظ‌ به‌ هُوَ متصل‌ نموده‌ و به‌ طريق‌ جزر و مدّ به‌ جاي‌ مي‌آورند و هنگامي‌ كه‌ سر خود را به‌ گفتن‌ الله‌ بالا مي‌برند بدون‌ وقفه‌ «هاي‌» الله‌ را «هاي‌» هُو قرار داده‌ و با گفتن‌ آن‌ سر خود را پائين‌ مي‌آورند و بنابراين‌ هر دو كلمه‌ با يك‌ «هو» فقط‌ تلّفظ‌ مي‌شود و اللهُو گفته‌ مي‌شود ، و اين‌ غلط‌ واضحي‌ است‌. لذا مصنّف‌ (ره‌) مخصوصاً تصريح‌ فرموده‌ كه‌ در تكلّم‌ به‌ لفظ‌ جلاله‌ بايد هاء را اشكال‌ نمود.

 ولي‌ اين‌ اسكان‌ از اين‌ جهت‌ هنگامي‌ لازم‌ است‌ كه‌ لفظ‌ جلاله‌ را با كلمه مباركه‌ هُو با هم‌ گويند. و امّا چون‌ الله‌ را تنها گويند اين‌ غلط‌ پيدا نمي‌شود. بلكه‌ اگر «هاء» را مرفوع‌ بخوانيم‌ چون‌ همزه الله‌ همزه‌ وصل‌ است‌ و در درج‌ كلام‌ ساقط‌ مي‌شود لذا در حال‌ وصل‌ و تكرار اللهُ گوئي‌ ماهيّت‌ خود را تغيير داده‌ و لفظ‌ ديگري‌ شنيده‌ مي‌شود ، به‌ خلاف‌ آنكه‌ اگر ها ، را اشكال‌ كنيم‌ ، مجبوريم‌ همزه‌ را به‌ صورت‌ قطع‌ بياوريم‌. و در اين‌ صورت‌ لفظ‌ جلاله‌ بدون‌ تغييرِ كيفيّت‌ استماع‌ مي‌شود.

[220] ـ در بيان اينكه از اين موضع تا انتهاي رساله از ناسخ مجهولي است كه به سخنان او اعتنايي نيست

ناسخ‌ خود را معرفي‌ ننموده‌ است‌ و در بعضي‌ از نسخ‌ در حاشيه‌ آن‌ نوشته‌ بود: هُو والد السيّد المصطفي‌ الخوانساري‌ به‌ هر حال‌ اين‌ مطالبي‌ را كه‌ ناسخ‌ مي‌گويد جزء رساله‌ نيست‌ ، و أبداً به‌ آن‌ ربطي‌ ندارد ، و چون‌ فائده‌ نيز ندارد بهتر آن‌ بود كه‌ حذف‌ گردد.

بازگشت به فهرست تعلیقات

[221] ـ مراد از كلمات ادريس عليه‌السلام

مراد از كلماتِ ادريس‌ عليه‌ السّلام‌ چهل‌ اسم‌ از اسماء الله‌ است‌ كه‌ حضرت‌ ادريس‌ خدا را به‌ آن‌ اسماء خوانده‌ است‌ و دنبال‌ هر اسم‌ جمله‌اي‌ را بر آن‌ متفرع‌ ساخته‌ مانند:

 يَا دَيَّانَ العِبادِ فكُلٌّ يَقومُ خَاضِعاً لِرَهْبَتِهِ ، وَ يَا خَالِقَ مَن‌ فِي‌ السَّمَواتِ وَ الارَضِينَ فكُلٌّ إلَيه‌ مَعادُهُ.

 باري‌ اين‌ اسماء و كلمات‌ به‌ صورت‌ دعائي‌ است‌ كه‌ مستحب‌ است‌ در سحرهاي‌ رمضان‌ خوانده‌ شود. و شيخ‌ طوسي‌ در «مصباح‌ المتهجّد» و نيز سيّد ابن‌ طاووس‌ در «اقبال‌» در ص‌ 80 و ص‌ 81 آن‌ را ذكر كرده‌اند.

 و در بحار ج‌ 20 ص‌ 251 آورده‌ است‌ و اوّلش‌ اينست‌

 سُبْحَانَكَ لاَ إلَهَ إلاّ انَتَ يا رَبَّ كُلِّشَي‌ءٍ وَ وَارِثهُ. يا إلَهَ الآلِهَةِ الرَّفِيعُ جَلالُهُ ، يا اللهُ المَحْمُودُ فِي‌ كُلِّ فِعالِهِ.

 و مرحوم‌ سيّد فرموده‌ است‌ كه‌ در اسناد اين‌ دعا ديدم‌ كه‌ ذكر شده‌ است‌ كه‌ اين‌ همان‌ كلماتي‌ است‌ كه‌ ادريس‌ خدا را به‌ آن‌ كلمات‌ خواند ، و خداوند او را به‌ آسمان‌ بالا برد ، و اين‌ دعا از افضل‌ ادعيه‌ است‌. انتهی.

 أقول‌: و براي‌ اين‌ دعا اصحابِ دعوت‌ خواصّ و عجائب‌ و غرائبي‌ قائلند و به‌ خواندن‌ آن‌ سعيي‌ بليغ‌ و اهتمامي‌ شديد دارند. و براي‌ جميع‌ حوائج‌ دنيويّه‌ واخرويّه‌ مؤثّر مي‌دانند ، و براي‌ دفع‌ امراض‌ و شرّ ستمكار ، و حسن‌ عاقبت‌ دارَيْن‌ ، و آمرزش‌ گناهان‌ ، و نورانيّت‌ قلب‌ ، و بسياري‌ از امور ديگر بر آن‌ مواظبت‌ مي‌نمايند.

بازگشت به فهرست تعلیقات

[222] ـ يعني‌ سيّد ابن‌ طاووس‌ رساله‌اي‌ عربي‌ در اين‌ باب‌ نوشته‌ و آن‌ را به‌ فارسي‌ ترجمه‌ كرده‌اند. و در ترجمه‌ آن‌ كيفيّت‌ اربعيّنات‌ طبق‌ چهل‌ اسم‌ از اسماي‌ خداوند با شرايط‌ و ترتيب‌ و سائر آداب‌ و خصوصيات‌ مذكور است‌.

[223] ـ توجه به جمادات و ارواح كواكب و غيره با روح دين سازش ندارد

توجه‌ به‌ هر موجودي‌ از موجودات‌ اگر به‌ عنوان‌ استقلال‌ باشد ممنوع‌ است‌ و اگر به‌ عنوان‌ مظهريّت‌ و مرآتيّت‌ براي‌ خدا و به‌ عنوان‌ اسمي‌ از أسماء خدا باشد عقلاً اشكالي‌ ندارد ، خواه‌ توجه‌ به‌ عطارد باشد يا سائر كواكب‌ يا نفوس‌ قدسيّه‌ و أنبياء و أئمّه‌ طاهرين‌.

 إذَا تَجَلّی‌ حَبيبي‌ في‌ حَبيبي‌              فبعَينِه‌ أنظُر إلَيه‌ لا بعَيني‌

 و در اين‌ صورت‌ حتّي‌ استمداد از يك‌ پر كاه‌ مستقلاً غلط‌ و ممنوع‌ است‌ ، و لكن‌ استمداد از خدا از دريچه اين‌ اسم‌ و صفت‌ هميشه‌ ممدوح‌ است‌.

 و در شرع‌ مقدّس‌ استمداد از ارواح‌ اولياء خدا و انبياء و أئمّه‌ و علماء بالله‌ و مؤمنين‌ به‌ عنوان‌ آليّت‌ و مظهريّت‌ خدا ترغيب‌ شده‌ ، و ليكن‌ استمداد از ارواح‌ كواكب‌ و اجانين‌ و ساير جمادات‌ چون‌ سنگ‌ و چوب‌ و لو به‌ عنوان‌ مظهريّت‌ خدا نه‌ تنها ترغيب‌ نشده‌ ، بلكه‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ با روح‌ دين‌ سازش‌ ندارد و شايد سرّش‌ اين‌ باشد كه‌ اوّلاً شرع‌ مقدس‌ خواسته‌ است‌ افراد بشر در سير تكاملي‌ خود با موجودات‌ زنده‌ و روحاني‌ سر و كار داشته‌ باشند ، نه‌ موجوداتي‌ كه‌ به‌ حسب‌ ظاهر فاقد حيات‌ و روحند ، يا ارواح‌ آنها مانند أجنّه‌ كه‌ ضعيف‌ و پست‌اند ، و ثانياً توجّه‌ به‌ ستاره‌ و سنگ‌ ممكن‌ است‌ كم‌ كم‌ آنها را به‌ وثنيّت‌ بكشاند ؛ لِذا از اصل‌ اين‌ طريق‌ را مسدود فرموده‌ است‌.

بازگشت به فهرست تعلیقات

[224] ـ مرحوم‌ حاج‌ مولی‌ احمد نراقي‌ (ره‌) در «خزائن‌» ص‌ 114 فرمايد:

 فائدة‌: مشهور است‌ كه‌ هر كه‌ عطارد را ببيند و اين‌ اشعار را كه‌ منسوب‌ است‌ به‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بخواند نيكي‌ و توانگري‌ بسيار به‌ روزگار او عايد گردد:

 عَطارُدُ أيْمُ اللهِ طالَ تَرَقُّبي‌         صَباحاً مساءً كي‌ أراك‌ فأعْنَما

 فها أنا فامنَحْني‌ قُویً‌ أبْلُغُ المُنی‌        وَ دَرْكَ العُلومِ الغامِضاتِ تَكَرُّما

 وَ إن‌ تكْفِني‌ المَحْذُورَ وَالشَّرَّ كُلَّه‌       بأمْرِ مَلِيكٍ خالِقِ الأرضِ وَالسَّماء

 در تعليقه‌ آن‌ دانشمند محترم‌ حسن‌ زاده آملي‌ گويد: در ديوان‌ منسوب‌ به‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ اين‌ ابيات‌ مسطور نيست‌. و میبدي‌ در شرح‌ ديوان‌ ضمن‌ بيان‌ اشعار :

 خَوَّفني‌ مُنَجِّمُ أخُو خَبَل‌                    تُراجِعُ المِرّيخَ في‌ بَيْتِ الحَمَل‌

 گويد كه‌: از اين‌ قطعه‌ روشن‌ مي‌شود كه‌ نسبت‌ اين‌ ابيات‌ عطارد أيم‌ الله‌ طال‌ ترقّبي‌ الخ‌ به‌ حضرت‌ أمير عليه‌ السّلام‌ مطابق واقع نیست. و ملاّ مظّفر در تنبيهات‌ گويد: بعضي‌ اين‌ اشعار را به‌ مولی‌ عليه‌ السّلام‌ نسبت‌ داده‌اند. و اين‌ دو بيت‌ را اختلاف‌ نسخ‌ بسيار است‌. انتهی‌.

 و از بياناتي‌ كه‌ ما در حاشيه قبل‌ نموديم‌ روشن‌ مي‌شود كه‌ مسلّماً اين‌ اشعار از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ نيست‌ و توجه‌ به‌ كواكب‌ و توسّل‌ به‌ آنها خلاف‌ ضرورت‌ اسلام‌ است‌.

******

 لله‌ الحمد و له‌ الشّكر كه‌ حضرت‌ ايزد منّان‌ توفيق‌ عنايت‌ فرمود تا بر اين‌ رساله‌ نفيسه‌ شرح‌ مختصري‌ كه‌ مبيِّن‌ مشكلات‌ و معيّن‌ مصادر احاديث‌ و اخبار و اشعار بود نوشته‌ گردد.

 وَ مَا تَوْفِيقِي‌ إِلاّ باللَهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيب‌.

 خداوندا با نياز به‌ درگاه‌ عظمت‌ و جلالت‌ از تو تقاضا داريم‌: به‌ حقّ پيشتازان‌ صحنه عشق‌ و دلسوختگان‌ وادي‌ محبّت‌ و شوريدگان‌ عالم‌ تحيّر و ربوده‌ شدگان‌ مقام‌ جذبه‌ به‌ حريم‌ قدست‌ كه‌ اين‌ خدمت‌ ناقابل‌ را از اين‌ حقير فقير به‌ عالم‌ اخلاق‌ و ولايت‌ و عرفانِ ذاتِ سُبّوح‌ و قدّوست‌ قبول‌ فرمائي‌. و مورد نظر لطف‌ و رحمت‌ محورِ عالم‌ قضاء و تقدير و قطب‌ دائره نزول‌ و صعود: حضرت‌ حجّة‌ ابن‌ الحسن‌ العسكري‌ أرواحنا له‌ الفداء قرار دهي‌ ،

 وَ أن‌ تُدِخلَنا في‌ كُلِّ خَيْرٍ أدْخَلْتَ فِيهِ مُحَمَّداً وَ آلَ محَمَّدٍ وَ أن‌ تُخْرِجَنا مِن‌ كُلِّ سُوءٍ أخْرَجْتَ مِنْهُ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِم‌ أجْمَعِينَ. اللَّهُمَّ إنّا نَسْئَلُكَ خَيْرَ مَا سَأَلَكَ بهِ عِبادُكَ الصَّالِحُونَ وَ نَعُوذُ بكَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْهُ عِبَادُكَ الْمُخْلَصُونَ.

 تَمَّ بالخير و السعادة‌ ، در عيد فطر سنه يك‌ هزار و سيصد و هشتاد و پنج‌ هجريّه‌ قمريّه‌ بيَد الرّاجي‌ عفوَ ربِّهالغنی سيّد محمّد حسين‌ حسيني‌ طهراني‌ عفی‌ الله‌ عن‌ جرائمه‌. و آخِرُ دَعْوانَا أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَـالَمِينَ

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خاصيت عدد چهل در ظهور استعدادات
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : چهار شنبه 25 فروردين 1395

خاصيت عدد چهل در ظهور استعدادات

 و زمان‌ مسافرت‌ عالم‌ دنيا و ظهور استعداد ، و نهايت‌ تكميل‌ در اين‌ عالَم‌ ، در چهل‌ سال‌ است‌ . چنانچه‌ وارد است‌ كه‌ عقل‌ انسان‌ در چهل‌ سالگي‌ به‌ قدر استعداد هر كسي‌ كمال‌ مي‌پذيرد[9] . و از بدوِ دخول‌ او در اين‌ عالم‌ در نموّ است‌ تا سي‌ سالگي‌ ، و ده‌ سال‌ بدن‌ او در اين‌ عالم‌ واقف‌ است‌ ، و چون‌ چهل‌ سال‌ تمام‌ شد [10]، سفر عالم‌ طبيعيت‌ تمام‌ است‌ [11]؛  و ابتداي‌ مسافرت‌ به‌ عالم‌ آخرت‌ است‌ . و هر روز و هر سال‌ جزوي‌ از آن‌ بار سفر بندد ، و از اين‌ عالم‌ رحلت‌ كند ، قوّت‌ او سال‌ به‌ سال‌ در كاهيدن‌ است‌ ، و نور سمع‌ و بصر در نقصان‌ ، و قواي‌ ماديّه‌ در انحطاط‌ ، و بدن‌ در ذُبول‌ ، چه‌ مدّت‌ سفر و اقامت‌ او در اين‌ عالم‌ در چهل‌ سال‌ تمام‌ شد .

و از اين‌ است‌ كه‌ وارد شده‌ است‌ كه‌:

 مَن‌ بَلَغَ أَرْبَعِينَ و لَمْ يَأْخُذِ العَصا فَقَد عَصَي‌ .

 چه‌ ، عصا علامت‌ سفر است‌ و مسافر را برداشتن‌ عصا مندوب‌ است‌ . و چون‌ چهل‌ سال‌ تمام‌ شد هنگام‌ سفر است‌ . و تأويل‌ عصا مهيّا شدن‌ سفر آخرت‌ است‌ . و جمع‌ كردن‌ خود از براي‌ رحلت‌ (و هر كه‌ عصا بر نداشت‌ از فكر سفر غافل‌ است‌) .

 و همچنانكه‌ مدّت‌ تكميل‌ جسميّت‌ در اين‌ سنّ است‌ ، همچنين‌ مرتبه‌ سعادت‌ يا شقاوت‌ . و از اين‌ جهت‌ در حديث‌ وارد است‌ كه‌: روی هر كه‌ در چهل‌ سالگي‌ سفيد نشد شيطان‌ مسحِ وجه‌ او مي‌كند و مي‌گويد:  بأبي‌ وَ اُمّي‌ وَجْهٌ لا يُفْلِحُ أبداً [12]و مي‌گويد: نام‌ تو در صحيفه‌ جُند من‌ ثبت‌ شد .

 و آنچه‌ در اخبار وارد شده‌ كه‌ هر كه‌ كوري‌ را چهل‌ قدم‌ بكشد و راه‌ نمايد بهشت‌ او را واجب‌ شود ؛ مراد از ظاهر آن‌ كورِ بَصَرْ است‌ و تأويل‌ آن‌ كورِ بصيرت‌ . چون‌ كورِِ بصيرت‌ پيش‌ از تمام‌ چهل‌ قدم‌ از مرتبه استعداد به‌ فعليّت‌ داخل‌ نشده‌ اگر چه‌ قريب‌ شده‌ باشد . پس‌ اگر او را رها كني‌ باز به‌ حالت‌ اوّل‌ عود مي‌كند . و تمام‌ إحسان‌ و حصولِ هدايت‌ به‌ اتمام‌ چهل‌ است‌ . پس‌ به‌ اين‌ حيثيّت‌ موجب‌ وجوب‌ بهشت‌ مي‌شود .

بازگشت به فهرست

نسبت انسان با قواي چهارگانه عقليه، وهميه، غضبيه و شهويه

 و همچنين‌ در حديثي‌ كه‌ رسيده‌ است‌ كه‌ از چهار جهت‌ خانه‌ هر كس‌ تا چهل‌ خانه‌ همسايه‌اند [13]. چون‌ اين‌ عدد تمام‌ شد گويا از عالم‌ هم‌ جدا گشتند . و تأويل‌ آن‌ در مناسبت‌ و جوار ، از جهاتِ قواي‌ اربعه‌ است‌ [14]، كه‌ عقليّه‌ و وهميّه‌ و شهويّه‌ و غضبيّه‌ است‌ . و هر كه‌ چهل‌ مرحله‌ از مراحل‌ اين‌ قوی‌ از ديگري‌ دور نشود از عالَم‌ آن‌ خارج‌ نشده‌ و با يكديگر جوار دارند .

 پس‌ اگر جوار و مناسبت‌ در قوّه عقليّه‌ مَلَكيّه‌ است‌ به‌ زبان‌ حال‌ با يكديگر به‌ اين‌ مقال‌ در وصف‌ حالند:

 أجارَتَنا إنّا غَريبُونَ هيهُنا          وَ كُلُّ غَريبٍ لِلْغَريبِ نَسيبٌ

 و اگر مجاورت‌ و همسايگي‌ در قوّه‌ شهويّه‌ شيطانيّه‌ و سَبُعيّه‌ و بهيميّه‌ باشد يكديگر را به‌ اين‌ ترانه‌ ياد نمايند:

 أجارَتَنا إنّ الخُطوبَ تَنوبُ                            وَ إنّي‌ مُقيمٌ ما أقامَ عَشيبُ[15]

بازگشت به فهرست

 شواهد گوناگون بر خاصيت عدد چهل در به فعليت رساندن قوا و حصول ملكات

و بالجمله‌ خاصيّت‌ اربعين‌ در ظهور فعليّت‌ و بروز استعداد و قوّه‌ ، و حصول‌ ملكه‌ ، امريست‌ مصرَّحٌ بهِ در آيات‌ و اخبار ، و مجرَّب‌ اهل‌ باطن‌ و اسرار ، و اين‌ است‌ كه‌ در حديث‌ شريف‌ حصول‌ آثار خلوص‌ را كه‌ منبع‌ عين‌ معرفت‌ و حكمت‌ باشد در اين‌ مرحله‌ خبر داده‌ . و شكّ نيست‌ كه‌ هر نيكبختي‌ كه‌ به‌ قدم‌ همّت‌ اين‌ منازل‌ چهل‌ گانه‌ را طيّ كند ، بعد از آنكه‌ استعدادات‌ خلوصي‌ را به‌ فعليّت‌ آورد سرچشمه‌ معرفت‌ از زمين‌ قلب‌ او جوشيدن‌ آغاز كند .

 و اين‌ منازل‌ چهل‌ گانه‌ در عالم‌ خلوص‌ و اخلاص‌ واقعند و مقصود و منتهاي‌ اين‌ منازل‌ عالمي‌ است‌ فوق‌ عالم‌ مُخْلَصين‌ و آن‌ عالم‌  أبيتُ عِندَ رَبّي‌ يُطعِمُني‌ و يَسقيني‌[16]است‌ ، چه‌ طعام‌ و شراب‌ ربّاني‌ معارف‌ و علوم‌ حقيقيّة‌ غير متناهيه‌ است‌ .

 و از اينست‌ كه‌ در حديث‌ معراج‌ ضيافت‌ خاتم‌ انبياء به‌ شير و برنج‌ تعبير شده‌ [17]، چه‌ شير در اين‌ عالم‌ به‌ منزله‌ علوم‌ حقه‌ است‌ در عالم‌ مجرّدات‌ ، و به‌ اين‌ جهت‌ شير در خواب‌ تعبير به‌ علم‌ مي‌شود .

بازگشت به فهرست

 روايت ظهور حكمت از قلب به زبان

و مسافر اين‌ منازل‌ در وقتي‌ به‌ مقصد مي‌رسد كه‌ سير او در عالم‌ خلوص‌ شود . نه‌ آنكه‌ در اين‌ منازل‌ تحصيل‌ اخلاص‌ كند . چه‌ فرموده‌ كه‌:  مَنْ أَخْلَصَ لِلّهِ أرْبَعِيهنَ صَباحاً  پس‌ بايد در اين‌ چهل‌ منزل‌ خلوص‌ حاصل‌ باشد .پس‌ ابتداي‌ اين‌ منازل‌ عالم‌ خلوص‌ است‌ ، نه‌ اينكه‌ هر چلّه‌ نشين‌ را درِ معرفت‌ گشوده‌ شود ؛ يا در اربعين‌ خواهد تحصيل‌ خلوص‌ كند . پس‌ مسافرِ عالمِ اين‌ حديث‌ را ناچار است‌ از چندچيز:[18]

 اوّل‌: معرفت‌ اجماليّه‌ مقصد كه‌ عالم‌ ظهور ينابيع‌ حكمت‌ است‌ . چه‌ تا كسي‌ اجمالاً مقصد را تصوّر نكند ، دامن‌ طلب‌ آنرا به‌ ميان‌ نمي‌زند .

 دوّم‌: دخول‌ به‌ عالم‌ خلوص‌ و معرفت‌ آن‌ .

 سوّم‌: سير در منازل‌ چهل‌ گانه‌ اين‌ عالم‌ .

بازگشت به فهرست

دنباله متن

 

 پاورقي


[1] ـ «منتهي‌ المقال‌» طبع‌ سنگي‌ ، ص‌ 314 .

[2] ـ وَ لَقَدْ رَأَهُ نَزْلَةً أُخْرَی‌ عِندَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَی... فَتَدَلَّی فَكَانَ فَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَی‌... وَ جِئْنَا بِكَ عَلَی‌ هَؤلاَءِ شَهِيدًا...

[3]ـ در زيارت‌ جامعه‌: ...  فَبِحَقِّ مَنِ ائْتَمَنَكُمْ عَلَی‌ سِرِّهِ وَ اسْتَرْعَاكُمْ أَمْرَ خَلْقِهِ و ...  

[4] ـ اين‌ عبارت‌ بدين‌ كيفيّت‌ از قرآن‌ مجيد نيست‌ . چون‌ در قرآن‌ مجيد در سه‌ جا مشابه‌ هم‌ آمده‌ است‌ . اوّل‌ در (سورة‌ طه‌ آية‌ 10):

 وَ هَلْ أَتَيكَ حَدِيثُ مُوسَی‌ إذْ رَأَی‌ نَارًا فَقَالَ لاِهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي‌ ءَانَسْتُ نَارًا لَعَلّي‌ ءَاتِيكُم‌ مِنْهَا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَی‌ النَّارِ هُدًی‌ .

 دوّم‌ در (سورة‌ نمل‌ آية‌ 7)

 «إِذْ قَالَ مُوسَی‌ لاِهْلِهِ إِنِّي‌ ءَانَسْتُ نَارًا سَأَتِيكُم‌ مِنهَا بِخَبَرٍ أَوْ ءَاتِيكُمْ بِشِهَابٍ قَبَسٍ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ .

 سوّم‌ در (سورة‌ قصص‌ آية‌ 29):

 فَلَمَّا قَضَی‌ مُوسَی‌ الاْجَلَ وَ سَارَ بِأَهْلِهِ ءَانَسَ مِن‌ جَانِبِ الطُّورِ نَارًا قَالَ لاِهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي‌ ءَانَسْتُ نَارًا لَعَلِّی‌ ءَاتِيكُمْ مِنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ .

 و همانطور كه‌ ملاحظه‌ مي‌شود: اين‌ متن‌ در هيچ‌ يك‌ از سه‌ آيه‌ فوق‌ الذكر نيامده‌ است‌ ، گر چه‌ معني‌ صحيحي‌ دارد . و شايد مصنّف‌ (أعلي‌ الله‌ مقامه‌) اين‌ عبارت‌ را به‌ عنوان‌ حكايت‌ از قرآن‌ نياورده‌ بلكه‌ به‌ عنوان‌ انشاء از خود به‌ سبك‌ لطيفي‌ كه‌ متّخذ از مجموع‌ سه‌ آيه‌ و اضافاتي‌ است‌ ذكر كرده‌ است‌ .

[5]  ـ روايات ظهور حكمت از قلب بر زبان در كتب شيعه

روايات‌ ظهور حكمت‌ از قلب‌ بر زبان‌ در كتب‌ اصول‌ شيعه‌ در سه‌ كتاب‌ وارد شده‌ است‌: اوّل‌ در «عيون‌ اخبار الرضا» عليه‌ السّلام‌ در صفحه‌ 258 ، دوّم‌ در «عُدَّةُ الدّاعي‌» صفحه‌ 170 ، سوّم‌ در «اصول‌ كافي‌» ج‌ 2 صفحه‌ 16 وارد شده‌ است‌ . و در «بحار الانوار» از عيون‌ در ج‌ 15 جزؤ دوّم‌ ص‌ 85 ، و از عدّه‌ در ص‌ 87 ، و از كافي‌ نيز در صفحه‌ 85 ، نقل‌ كرده‌ است‌ . امّا روايت‌ عيون‌ با اسناد خود از دارم‌ بن‌ قَبيصَةَ بن‌ نَهْشَلِ بن‌ مَجْمَع‌ النَّهْشَلي‌ الصَّنعاني‌  بِسُرِّ  مَنْ رأيی روايت‌ مي‌كند .

 قال‌: حَدَّثنَا عليُّ بنْ موسی‌ الرضا عن‌ أبيه‌ عن‌ جدِّه‌ عن‌ محمّد بن‌ عليّ عن‌ أبيه‌ عن‌ جابربن‌ عبدالله‌ عن‌ عليّ قال‌: قال‌ رسولُ الله‌ صلّی‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ ما أخلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ أربَعِينَ صَباحاً إلاَّ جَرَتْ يَنابيعُ الحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلی‌ لِسَانِهِ .

 در بحار و همچنين‌ در «سفينة‌ البحار» به‌ لفظ‌:  مَا أخلَصَ عَبْدٌ لِلَّهِ أربعَينَ يَوْماً  ذكر كرده‌اند .

 و اما روايت‌ عُدَّةُ الدّاعي‌ مُرْسلاً از رسول‌ اكرم‌ صلّی‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ آورده‌ است‌ كه‌:  قَالَ: مَنْ أَخْلَصَ لِلَّهِ أربعِينَ يوماً فَجَّرَ اللهُ يَنابيعَ الحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَی‌ لِسانِهِ .

 و امّا روايت‌ كافي‌ با اسناد خود از ابن‌ عُيَينَه‌ عن‌ السِّنديّ عن‌ أبي‌ جعفر عليه‌ السّلام‌ آورده‌ است‌ كه‌ قال‌:

  ما أخْلَصَ عَبْدٌ الإيمانَ‌ بالله‌ أربعينَ‌ يوماً ... أو قال:  مَا أجْمَلَ عَبْدٌ ذِكْرَالله‌ِ أربْعِينَ يَوْماً إلاّ زَهَدَهُ‌ اللهُ فِي‌ الدُّنيا وَ بَصَّرَهُ: داءَها و دَواءَها و اَثبَتَ الحِكْمَةَ في‌ قَلبِهِ و أنطَقَ بِهَا لِسَانَهُ ...

 و همانطور كه‌ ملاحظه‌ مي‌شود الفاظ‌ ـ گرچه‌ مختلف‌ است‌ ـ لكن‌ معاني‌ واحد است‌ . وامّا در كتب‌ عامّه‌ در «احياء العلوم‌» ج‌ 4 ، صفحه‌ 322 گويد:  قال‌ رسول‌ الله‌: ما مِنْ عَبْدٍ يُخْلِصُ لِلَّهِ الْعَمَلَ أَرْبَعِينَ يَوْمًا إلاّ ظَهَرَتْ يَنابيعُ الحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَی‌ لِسَانِهِ .

 و در تعليقه‌ صفحة‌ 191 گويد:

 مَنْ زَهَدَ فِي‌ الدُّنيا أربَعِينَ يَوْماً و أخْلَصَ فيها العِبادَة‌ اَجرَیَ‌ اللهُ يَنابيعَ الحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَی‌ لِسانِهِ .

 و در «عوارف‌ المعارف‌» در هامش‌ صفحه‌ 256 از جلد دوّم‌ «احياء العلوم‌» گويد:

 قَوْلُ رَسُولِ الله‌: مَنْ أَخْلَصَ لِلَّهِ أَرْبَعِينَ صَباحاً ظَهَرَتْ يَنابِيعُ الحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلِی‌ لِسَانِهِ .

بازگشت به فهرست تعلیقات

[6]ـ معناي منازل و مراحل

منازل‌ جمع‌ منزل‌ است‌ . و آن‌ محلي‌ است‌ كه‌ مسافر راه‌ در آنجا براي‌ استراحت‌ نزول‌ مي‌كند . و چون‌ غالباً اين‌ استراحت‌ را در سر چهار فرسخي‌ قرار داده‌اند لذا مسافت‌ چهار فرسخ‌ (كه‌ همان‌ مسافت‌ بَريد است‌) را يك‌ منزل‌ گويند.

 و مراحل‌ جمع‌ مرحله‌ است‌ . و آن‌ مسافت‌ يك‌ روز راه‌ است‌ كه‌ مسافر طي‌ مي‌كند و آن‌ عبارت‌ است‌ از دو منزل‌ يعني‌ دو بريد . و مرحوم‌ منصف‌ رَحِمَهُ الله‌ عالَم‌ را به‌ مراحل‌ تشبيه‌ نموده‌ كه‌ طيّ يك‌ مرحله‌ و دخول‌ در مرحله‌ ديگر ، إتمام‌ عالمي‌ و دخول‌ در عالَم‌ ديگر است‌ . و مراتب‌ عوالم‌ را به‌ منازل‌ تشبيه‌ فرموده‌ كه‌ پيمودن‌ منزلي‌ و دخول‌ در منزل‌ ديگر دخول‌ در مقصدي‌ است‌ .

بازگشت به فهرست تعلیقات

[7]ـ روايت تخمير طينت آدم عليه‌السلام در چهل روز

در «احياء العلوم‌» ج‌ 4 ، ص‌ 238 آورده‌ است‌ از رسول‌ خدا صلّی‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌:  إِنَّ اًللَهَ خَمَّرَ طينَةَ آدَمَ بِيَدِهِ أَرْبَعِينَ صَباحًا .

 و در «مرصاد العباد» ص‌ 38 و در رساله‌ «عشق‌ و عقل‌» ص‌ 83 روايت‌ كرده‌ كه‌:  خَمَّرْتُ طينَةَ آدَمَ بِيدَي‌ أربعين‌ صباحاً .

 و در «عوارف‌ المعارف‌» در هامش‌ ص‌ 260 از جلد دوّم‌ «احياء العلوم‌» گويد:

 فَمِنَ التُّرابِ كَوَّنَهُ وَ أَرْبَعِينَ صَباحاً خَمَّرَ طيَّنَتَهُُ لِيَبْعَد بِالتَّخْمِيرِ أرْبَعِينَ صَباحاً بِأرْبَعِينَ حِجَاباً مِنَ الحَضْرَةِ الالَهِيةِ ، كُلُّ حِجابٍ هُوَ مَعْنَیً مُودَعٌ فيهِ ، يَصْلَحُ بِهِ لِعِمَارَةِ الدُّنيا  وَ يَتَعَوَّقُ بِهِ عَنِ الحَضْرَةِ الإِلهِيَّةِ وَ مَوَاطِنِ القُرْبِ  الي‌ آخر كلامه‌ .

[8] ـ سوره‌ بقره‌ آيه‌ 51:  وَ إِذْ وَاعَدْنَا مُوسَی‌ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً  . و سوره‌ أعراف‌ آيه‌ 142:  فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً  ... و امّا راجع‌ به‌ خلاص‌ قوم‌ او (سوره‌ مائده‌ آيه‌ 26)  قَالَ فَإِنَّهَا مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ فِي‌ الاْرْضِ .

بازگشت به فهرست تعلیقات

[9]  ـ عقل انسان در چهل سالگي در نهايت قدرت است

كما قال‌ الله‌ تعالی‌ في‌ (سورة‌ الأحقاف‌ آيه‌ 15):  حَتَّی‌ إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي‌ أَن‌ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي‌ أَنْعَمْتَ عَلَيَّ‌ بنابراين‌ نهايت‌ قدرت‌ عقل‌ در چهل‌ سال‌ است‌ . و آنچه‌ شايع‌ است‌ كه‌ عقل‌ انسان‌ در چهل‌ سالگي‌ رو به‌ نموّ است‌ اشتباه‌ است‌ . و اين‌ اشتباه‌ ناشي‌ از آنست‌ كه‌ چون‌ انسان‌ بعد از اين‌ مدّت‌ تجربيّات‌ بيشتري‌ به‌ دست‌ مي‌آورد و لذا حكم‌ عقل‌ بر اساس‌ اين‌ تجربيّات‌ زياد ، بيشتر به‌ واقع‌ اصابت‌ مي‌كند پس‌ اين‌ اصابت‌ ناشي‌ از يك‌ سلسله‌ تجربيّات‌ فراوان‌ است‌ نه‌ از قدرت‌ فعليّه‌ عقليّه‌ . به‌ طوري‌ كه‌ اگر فرضاً اين‌ تجربيّات‌ را قبل‌ از چهل‌ سال‌ به‌ دست‌ مي‌آورد همان‌ حكم‌ عقليّة‌ قطعيّه‌ را در آن‌ زمان‌ يعني‌ در زمان‌ چهل‌ سال‌ مي‌نمود .

بازگشت به فهرست تعلیقات

[10] ـ روايات داله بر اينكه چهل سالگي آخرين زمان براي خروج از عالم طبيعت است

در جزء دوّم‌ از «اصول‌ كافي‌» ص‌ 455 بدون‌ إسناد متّصل‌ مرفوعاً روايت‌ مي‌كند از حضرت‌ ابوجعفر عليه‌ السّلام‌:  إذا أتَتَ علَی‌ الرَّجُلِ أربْعُونَ سَنَةً قيلَ لَهُ: خُذْ حِذْرِكَ فَإنَّكَ غَيْرُ مَعْذُورٍ ...

[11]  ـ و نيز در «خصال‌ صدوق‌» ص‌ 545 وارد است‌ كه‌ قال‌ الصّادق‌ عليه‌ السّلام‌:

 إنَّ العَبْدَ لَفي‌ فُسحَةٍ مِنْ أَمْرِهِ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ أَرْبَعِينَ سَنَةً فَإذَا بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً أوْحَی‌ اللهُ عَزَّوجَلَّ إلَی‌ مَلَكِيهِ أنّي‌ قَدْ عَمَّرْتُ عَبدِي‌ عُمْراً فَغَلظاً وَ شَدَّدا وَ تَحَفَّظا واكتُبا عَلَيْهِ قَلِيلَ عَمَلِهِ وَ كَثِيرَهُ وَ صَغِيرَهُ وَ كَبِيرَهُ .

 و در «خصال‌» در ص‌ 545 وارد است‌: و عن‌ الصّادق‌ عليه‌ السّلام‌:

 إذَا بَلَغَ العَبْدُ ثَلاثاً وَ ثَلاَثِينَ سَنَةً فَقَدْ بَلَغَ أَشُدَّهُ . وَ إذَا بَلَغَ أرْبَعِينَ سَنَةً فَقَدْ بَلَغَ مُنْتَهَاهُ . فَإذا ظَعَنَ فِي‌ إحدی‌ وَ أَرْبَعِينَ فَهُوَ فِي‌ النُّقْصَانِ وَ يَنبَغِي‌ لِصَاحِبِ الخَمْسينَ أنْ يَكُونَ كَمَنْ كَانَ فِي‌ النَّزَع‌ .

 و در «جامع‌ الاخبار» فصل‌ 76 ص‌ 140 وارد است‌: قال‌ النبيّ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌:

 أبناءُ الارْبَعِينَ زَرْعُ قَدْ دَنا حَصادُهُ  . و در «سفينة‌ البحار» ج‌ 1 ، ص‌ 504 وارد است‌ كه‌ رُوِي‌:  إِذَا بَلَغَ الرَّجُلُ أرْبَعِينَ سَنَةً وَ لَمْ یَتُب مَسَحَ إبلِيسُ وَجْهَهُ وَ قالَ: بِأبي‌ وَجْهٌ لاَ يُفْلِحُ .

بازگشت به فهرست تعلیقات

 ذكر پاره‌اي از اخبار كه در آنها لفظ اربعين آمده است

باري‌ اخبار ديگر كه‌ در آن‌ لفظ‌ اربعين‌ وارد شده‌ است‌ بسيار است‌ مثل‌ آنچه‌ كه‌ از روايت‌ وارده‌ در ج‌ 14 «بحار» ص‌ 512 استفاده‌ مي‌شود كه‌:  إنَّ مَن‌ قَرَأ الحَمْدَ أربعَينَ مَرَّةً فِي‌ الماء ثُمَّ يَصْبُّ عَلَی‌ المَحْمُومِ يَشْفِیهِ   الله‌ُ  . و در «كافي‌» ج‌ 6 ، ص‌ 402 وارد است‌ از حضرت‌ باقر عليه‌ السّلام‌:  مَن‌ شَرِِبَ الخَمْرَ لَمْ تُحْتَسَبْ لَهُ صَلاَتُهُ أَرْبَعِينَ يَوْماً  . و در «جامع‌ الاخبار» فصل‌ 109 ص‌ 171 از رسول‌ الله‌ صلّی الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌:  مَن‌ اغتابَ مُسْلِماً أوْ مُسْلِمَةً لَمْ يَقْبَلِ اللهُ تَعَالی‌ صَلاَتَهُ وَ لاَ صِيامَهُ أربعِينَ يَوْماً وَ لَيْلَةً إلاّ أنْ يَغْفِرَ لَهُ صَاحِبُهُ .

 و در جلد 13 «بحار» ص‌ 245 توقيع‌ شريف‌:  إنَّ الأرضَ تَضِجُّ إلَی‌ اللهِ مِنْ بَوْلِ الأغْلَفِ أرْبَعِينَ صَباحاً .

 و نيز در «خصال‌» ص‌ 538 با اسناد متصل‌ خود روايت‌ مي‌كند از عبدالله‌ بن‌ مُسكان‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ قال‌:

 إذا مات‌َ المُؤمِنُ فَحَضَر جَنازَتَهُ‌ أرْبَعونَ رَجُلاً مِنَ المُؤمِنينَ فَقالوُ: اللهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنْهُ إلاّ خَيْراً و أنْتَ أعْلَمُ بِهِ مِنّا ؟ قالَ اللهُ تَبَارَكَ و تعالی‌: إنِّي‌ قَدْ أجَزْتُ شَهَادَتَكُمْ وَ غَفَرْتُ لَهُ مَا عَلِمتُ مِمّا لاَ تَعْلَمُونَ .

 و نيز در «عُدّة‌ الدّاعي‌» ص‌ 128 در باب‌ دعاءٌ لِلاِخوانِ وَ التِماسُهُ مِنْهُم‌ آورده‌ است‌ كه‌: رَوي‌ ابنُ أبي‌ عُميرٍ عَن‌ هِشامِ بن‌ سالمٍ عن‌ أبي‌ عبدالله‌عليه‌ السّلام‌ قال‌:  مَنْ قدَّمَ أربعَينَ مِنَ المؤمِنِينَ ثُمَّ دَعَا اسْتُجِيبَ لَهُ .

 و در «بحار الانوار» ج‌ 18 در كتاب‌ «جنائز» بابي‌ منعقد فرموده‌ به‌ نام‌: «باب‌ شهادة‌ أربعين‌ للميّت‌» در ص‌ 204 و در آنجا روايتي‌ نقل‌ كرده‌ از «عُدّة‌ الداعي‌» از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ قال‌:

 كانَ في‌ بَني‌ اسرائيلَ عابِدٌ فَأوْحَي‌ اللهُ إلی‌ داودَ عليه‌ السّلام‌: إنَّه‌ مُراءٍ . قالَ: ثُمَّ إنَّهُ ماتَ فَلَمْ يَشْهَد جَنازَتَه‌ داودُ عليه‌ السّلام‌ .قال:‌ فقامَ أربعونَ مِن بَني‌ إسرائيلَ ، فَقالُوا: اللهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنْهُ إلاّ خَيراً و أنتَ أعْلَمُ بِهِ مِنّا فَاغْفِر لَهُ . قالَ: فلمّا غُسِّلَ أتی أربعُونَ غيرُ الاربعَينَ و قالُوا: اللهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنهُ إلاّ خيراً و أنتَ أعْلَمُ بِهِ مِنّا فاغفِر لَهُ .

 فلمّا وَضِعَ في‌ قَبْرِهِ قامَ أربعَونَ غَيْرُهُمْ فَقالُو: اللهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنْهُ إلاّ خَيراً وَ أنتَ أعلَمُ بِهِ مِنّا فاغفِر لَهُ . فَأوْحَی‌ اللهُ‌ تعالی‌ إلی‌ داودَ عليه‌ السّلام‌ ما مَنَعَك‌ أنْ تُصَلِّیَ‌ عَلَيهِ ؟! قال‌ داودُ عليه‌ السّلام‌ لِلَّذي‌ أخبَرتَني‌ . قال‌: فَأوحَی‌ اللهُ إلَيْهِ إنَّهُ قَدْ شَهِِدَ قَوْمٌ فَأَجَزْتُ شَهَادَتَهُمْ وَ غَفَرْتُ لَهُ مَا عَلِمْتُ مِمَّا لاَ يَعْلَمُونَ .

 و نيز در «عدّة‌ الدّاعي‌» ص‌ 201 براي‌ رفع‌ مرض‌ و علّت‌ گويد:

 الثّالِثُ: بِسم‌ الله‌ الرّحمنِ الرَّحيمِ الحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ العالمينَ حَسْبُنَا الله‌ وَ نِعْمَ الوَكِيلُ تَباركَ اللهُ أحْسَنُ الخالِقِينَ لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إلاّ باللهِ العَلیِّ العَظِيمِ . يَدْعُو بِهَذا أربعَينَ مَرَّةً عَقِيبَ صَلاةِ الصُّبْحِ ، وَ يَمْسَحُ بِهِ عَلَی‌ العِلَّةِ كَائِناً ما كانَت‌ خُصوصاً الفَطْرُ يُبْرَأُ بِاذنِ اللهِ . وَ قَدْ صُنِعَ ذلِكَ فَاُشْفِعْ بِهِ .

 و نيز در «عُدّة‌ الداعي‌» ص‌ 94 وارد است‌ كه‌:  وَ مَن‌ دَعا لأربَعِينَ مِن‌ إخوانِهِ بِأسمائِهِم‌ وَ أسماءِ آبائِهِمْ . و مَن‌ فِي‌ يَدِهِ خَاتَمُ فيروزَجٍ أو عَقِيقٍ ...

 و نيز در «بحار الانوار» ج‌ 14 ص‌ 551 از شهيد نقل‌ مي‌كند كه‌:  

 رُوِيَ مُداواةُ الحُمی‌ بِصَبِّ الماءِ . فَإن‌ شُقَّ عليهِ فَلْيَدخُلْ يَدَهُ في‌ ماءٍ باردٍ . وَ مَنِ اشْتَدَّ وَجَعُهُ فَرَأ عَلی‌ قَدَحٍ فِيهِ ماءٌ أربعِينَ مَرَّةً الحَمْدُ ثُمَّ يَضَعُهُ عَلَيْهِ وَلْيَجْعَلِ المَريضُ عِندَهُ مِكْتَلاً بُرّاً وَ يُناوِِلِ السَّائِلِ مِنْهُ بِيَدِهِ وَ يَأْمُرهُ أنْ يَدْعُوَ لَهُ فَيُعافی.

 و نيز در «اقبال‌» ص‌ 589 فرمايد: رُوينا بإسنادها إلی‌ جدّي‌ أبي‌ جعفر الطوسي‌ فيما رواه‌ بإسناده‌ الی‌ مولانا الحسن‌ بن‌ علي‌ العسكري صلوات‌ الله‌ عليه‌ أنّه‌ قال‌:  عَلاماتُ المُؤمِن‌ خَمْسٌ: صَلَواتُ إحدی‌ وَ خَمْسينَ ، وَ زِيادَةُ الأربَعِينَ وَالتَّختُّمُ بِاليَمِينِ وَ تَعْفِيرُ الجَبِينِ وَ الجَهْرُ بِبِسم‌ الله‌ الرّحمن‌ الرَّحيم‌ .  و در «خصال‌» ص‌ 541 از حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ وارد است‌ كه‌:  قَالَ رَسولُ الله‌ صلّی الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌: مَنْ حَفِظَ مِنْ اُمّتي‌ أرْبعينَ حَديثاً مِمّا يَحْتاجُونَ إلَيْهِ مِنْ أمْرِِ دِينِهِم‌ بَعَثَهُ اللهُ يَوْمَ القيامَةِ فَقيهاً عَالِماً .

 و در «بحار الانوار» ج‌ 5 ص‌ 43 از تفسير علي‌ بن‌ ابراهيم‌ روايت‌ كرده‌ است‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ إلی‌ أن‌ قال‌:  فَبَقَي‌ آدمُ أربعَينَ صَباحاً ساجِداً يَبْكي‌ علی‌ الجَنَّةِ .

 و در ص 13 از «اكمال‌ الدين‌» از حضرت‌ أبي‌ جعفر عليه‌ السّلام‌ آورده‌ است‌: إلی‌ أن‌ قال‌:  فَبَكی آدَمُ عَلی‌ هابيلَ أربعينَ لَيلَةً .

 و در ص‌ 86 از «تفسير عليّ بن‌ ابراهيم‌» از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ آورده‌ است‌ .إلي‌ أن‌ قال (راجع‌ به‌ طوفان):  فَبَقَی‌ الماءُ يَنْصَبُّ مِنَ السَّمَاءِ أرْبَعِينَ صَباحاً وَ مِنَ الارْضِ العُيونُ ...

 و نيز در ص‌ 229 از بيضاوي‌ در تفسير قوله‌ تعالي‌:  و لَمّا بَلَغَ أشُدَّهُ  آورده‌ است‌ كه‌:  إنَّ مَبْلَغَهُ الَّذي‌ لا يزيدُ علَيهِ نُشوؤهُ، وَ ذَلِكَ مِن‌ ثلاثينَ إلی أرْبَعينَ سَنَةً فَإنَّ العَقْلَ يَكْمُلُ حينَئذٍ . وَ رُوِيَ أنَّهُ لَمْ يُبْعَثُ نَبِيُّ إلاّ عَلی‌ رأسِ أرْبَعِينَ وَاسْتَویَ قَدُّهُ أوْ عَقْلُهُ ....

 و در «خصال‌» ص‌ 539 با اسناد خود از حضرت‌ باقر عليه‌ السّلام‌ قال‌:

 أمْلَی اللهُ عَزَّ وَجَلَّ لِفِرْعُونَ مَا بَيْنَ الْكَلِمَتَينِ ... أَرْبَعِينَ سَنَةً ثُمَّ أخَذَهُ اللهُ نَكَالَ الا´خِرَةِ وَالأولَی . وَ كَان‌ بَيْنَ أن‌ قالَ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ لِمُوسَی و هَرونَ: قَدْ أُجِيبَت دَعْوَتُكُمَا ـ وَ بَيْنَ أنْ عَرَّفَهُ اللَهُ الإجَابَةَ أرْبَعِين سَنَةَّ: ثُمَّ قَالَ: قَالَ جِبرئِيلَ: نَازَلْتُ رَبّي‌ في‌ فِرْعُونَ مُنازَلَةً شَدِيدَةً فَقُلْتُ: يَا رَبِّ تَدَعُهُ وَ قَدْ قَال‌: أنَا رَبُّكُمُ الأعْلَی‌ . فَقَالَ: إنَّمَا يَقُولُ مِثْلَ هَذَا عَبْدٌ مِثْلُكَ . (إنّما يقول‌ بقول‌: هذا عبد مثلك‌) .

 سپس‌ در بيان‌ اين‌ خبر مجلسي‌ رحمه‌ الله‌ فرموده‌ است‌:  لعلَّ المرادَ بالكلمتينِ قوله‌ تعالی‌: قَدْ أُجِيبَتْ دَعْوَتُكُما ، وَ أمْرُهُ بِإغْراقِ فرعونَ . أو قولُ فرعونَ: ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إلَهٍ غَيْرِي‌ ، وَ قَوْلُهُ: أنَا رَبُّكُمُ الأعْلَی‌ ...  البيان‌ .

 و نيز در «بحار الانوار» ج‌ 5 ص‌ 433 از تفسير علي‌ بن‌ ابراهيم‌ نقل‌ مي‌كند تا آنجا كه‌ مي‌فرمايد: جماعتي‌ از يهود نزد أبوطالب‌ آمدند فقالوا:

 يا أبا طالبٍ إنَّ ابنَ أخيكَ يَزْعَمُ أنَّ خَبَرَ السَّماءِ يَأتِيهِ وَ نَحْنُ نَسْألُهُ عَنْ مَسائِلَ فَإنْ أجابَنا عَنْها عَلِمْنا أنَّهُ صَادِقٌ ، وَ إنْ لَمْ يُخْبِرْنا عَلِمْنا أنَّهُ كاذِبٌ . فقالَ أبوطالبٍ: سَلوهُ عَمّا بَدا لَكُمْ . فَسَألُوهُ عَنِ الثَّلاَثِ المسائِلِ . فَقَالَ رَسُولُ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ غَداً اُخبِركُمْ «وَ لَمْ يَسْتَثنِ» فَاحْتُبِسَ الوَحْيُ عَنْهُ أرْبَعِينَ يوماً حَتَّی‌ اغتَمَّ النَّبِيُ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ وَ شَكَّ أصحابُهُ الَّذينَ كَانُوا ءامَنُوا بِهِ ...

 و نيز در «بحار الانوار» ج‌ 6 ص‌ 117 نقل‌ مي‌كند از كتاب‌ «عُدَد» تأليف‌ شيخ‌ رضي‌ الدين‌ علي‌ بن‌ يوسف‌ بن‌ مطهّر حلّي‌ «برادر علاّمه‌ حلّي‌» روايتي‌ را در باب‌ ولادت‌ حضرت‌ فاطمه‌ عليها السّلام‌ تا آنجا كه‌ مي‌فرمايد:

 إذ هَبَطَ عَلَيْهِ جَبْرِئیلُ في‌ صورَتِهِ العُظمی‌ قَدْ نَشَر أجْنِحَتَهُ حَتَّی‌ أخَذَتْ مِنَ المَشْرِقِ إلَی‌ المَغْرِبِ فَنَاداهُ: يَا مُحَمَّد! الْعَلِيُّ الأعَلَي‌ يَقْرَأ عَلَيْكَ السَّلاَمَ وَ هُوَ يَأْمُرُكَ أنْ تَعْتَزِلَ عَنْ خَديجَةَ أرْبَعِينَ صَباحاً . فَشَقَّ ذَلِكَ عَلَی النَّبِيَّ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ وَ كانَ لَها مُحِبّاً وَ بِهَا وامِقاً. فَأقامَ النَّبِيُّ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌  أرْبَعِينَ يَوْماً يَصُومُ النَّهارَ وَ يَقُومُ اللَّيْلَ ...  الحديث‌ . انتهي‌    ما نُقِلَ مِنَ الروايات‌ الّتي‌ ذُكِرَ فيها لَفْظُ «الأربعين‌» .

[12]ـ اين‌ حديث‌ در ج‌ 1 «سفينة‌ البحار» ص‌ 504 است‌ . و در «احياء العلوم‌» ج‌ 3 ص‌ 25 وارد است‌ كه‌:  إذَا بَلَغَ الرَّجُلُ أرْبَعِينَ سَنَةً وَ لَمْ يَتُبْ مَسَحَ الشَّيْطَانُ وَجْهَهُ بِيَدِهِ وَ قالَ: بِأبِي‌ وَجْهُ مَنْ لاَ يُفْلِحُ .

بازگشت به فهرست تعلیقات

[13] ـ روايات در باره حد همسايگي

در باره‌ اين‌ حديث‌ در ج‌ 2 «وسائل‌ الشيعة‌» كتاب‌ الحج‌ ، احكامُ العِشرَة‌ ، باب‌ 90 چهار روايت‌ نقل‌ كرده‌ است‌:

 اوّل‌ از كليني‌ با اسناد خود از حضرت‌ باقر عليه‌ السّلام‌ قال‌:  حَذُّ الجوارِ أربَعُونَ داراً مِنْ كُلِّ جانِبٍ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ .

 دوّم‌ نيز از كليني‌ با اسناد خود از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ قال‌:

 قال‌ رسولُ اللهِ  صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌:  كُلُّ أرْبَعِينَ داراً جیرانٌ مِن‌ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِن‌ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ .

 سوّم‌ از شيخ‌ صدوق‌ در «معاني‌ الاخبار» با اسناد خود از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ معاوية‌ بن‌ عمّار به‌ آن‌ حضرت‌ گفت‌:  جُعِلْتُ فِداكَ ما حَدُّ الْجارِ ؟ قال‌: أرْبَعِينَ (أرْبَعُونَ ـ صح‌) داراً منْ كُلِّ جانِبٍ .

 چهارم‌ از عقبة‌ بن‌ خالد از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌  عَنْ آبائِهِ  عليهم‌ السّلام‌  قال‌: قال‌ أميرالمْؤمِنِينَ: حَريمُ المَسْجد أرْبَعُونَ ذِراعاً وَ الجوارُ أرْبَعُونَ داراً مِنْ أَرْبَعَةِ جَوانِبهَا .

بازگشت به فهرست تعلیقات

[14]  ـ در قواي چهارگانه انسان و نسبت ميان آنها

مراد مصنّف‌ آنست‌ كه‌ انسان‌ از چهار طرف‌ گرفتار قواي‌ أربعة‌ عقليّه‌ و وَهْمِيّه‌ و غضبيّه‌ و شهويّه‌ است‌ ، و تا از هر كدام‌ از آنها تا چهل‌ منزل‌ دور نشود ، به‌ مقام‌ فناء في‌ الله‌ نخواهد رسيد . چون‌ مجرّدِ خروج‌ از يك‌ مرحله‌ از شهوت‌ مثلاً انسان‌ را از آن‌ مرحله‌ به‌ تمام‌ معني‌ الكلمه‌ خارج‌ نمي‌كند ، چون‌ حقيقت‌ آن‌ مرحلة‌ از شهوت‌ هنوز در وجود انسان‌ مخفي‌ است‌ و تا چهل‌ مرحله‌ از مرحله‌ اوّل‌ دور نشود آثار به‌ كلّي‌ از بين‌ نمي‌رود . بنابراين‌ اگر عالَم‌ شهوت‌ را مثلاً داراي‌ مراحل‌ عديده‌اي‌ فرض‌ كنيم‌ هنگامي‌ انسان‌ از يك‌ مرحله از آن‌ به‌ كلّي‌ خارج‌ مي‌شود كه‌ از چهل‌ مرحله‌ بعد از آن‌ خارج‌ شده‌ باشد و الاّ مجرّد خروج‌ في‌ الجمله‌ انسان‌ را از آن‌ مرحله‌ خارج‌ نمي‌كند و ممكنست‌ به‌ عروض‌ عوارضي‌ انسان‌ به‌ مرحله‌ اوّل‌ برگردد . همچنين‌ است‌ عالم‌ عقل‌ و غضب‌ و وَهْم‌ . بنابراين‌ كسي‌ حقّا از مرحله‌ اوّل‌ غضب‌ خارج‌ مي‌شود كه‌ از مرحله‌ چهلم‌ خارج‌ شود . و كسي‌ حقّا از مرحلة‌ پنجم‌ عقل‌ خارج‌ مي‌شود كه‌ از مرحله‌ چهلم‌ خارج‌ شود . و هكذا ... بايد از هر مرحله‌اي‌ كه‌ فرض‌ كنيم‌ چهل‌ مرحله‌ دور شود تا از آن‌ مرحله‌ به‌ كلّي‌ خلاص‌ شود .

 وليكن‌ فرق‌ است‌ بين‌ قوة‌ ملكوتيّه‌ عقليّه‌ و سه‌ قوّة‌ ديگر ، چون‌ عقل‌ دليل‌ و راهنما است‌ و وجود آن‌ با سه‌ قوّة‌ ديگر معارض‌ . و آن‌ سه‌ قوّه‌ نيز هميشه‌ با عقل‌ در جنگ‌ و نزاعند . و لذا هر دو منزل‌ از منازل‌ چهل‌ گانه عقل‌ كه‌ فاصله‌ بين‌ آنها از چهل‌ كمتر باشد چون‌ با هم‌ همسايه‌ و هم‌ جوارند با يكديگر درد دل‌ نموده‌ و به‌ اين‌ ترانه‌ ياد كنند كه‌ ما دو منزل‌ در اين‌ عالم‌ طبيعت‌ چون‌ گرفتار قواي‌ شهويّه‌ و غضبيّه‌ و وَهْميّه‌ هستيم‌ غريب‌ هستيم‌ و هر غريب‌ با غريب‌ ديگر فقط‌ آشنائي‌ دارد و بس‌ . ولي‌ هر يك‌ از دو منزل‌ فيمابين‌ منازل‌ چهل‌ گانه‌ ساير قوی‌ چون‌ خود را مورد هجوم‌ عساكر عقل‌ مي‌بينند تا سر حد امكان‌ مقاومت‌ نموده‌ و راضي‌ نمي‌شوند كه‌ مغلوب‌ شده‌ و از آن‌ منزل‌ ارتحال‌ و كوچ‌ نمايند و لذا با يكديگر بدين‌ زمزمه‌ در گفتگو هستند كه‌ تا هنگامي‌ كه‌ كوه‌ «عسيب‌» برجاست‌ ما در مقابلِ پي‌درپي‌ آمدن مشكلات‌ بردباري‌ و تحملّ خواهيم‌ كرد .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شهدای ارتش مدافعان حرم
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 24 فروردين 1395

ساعت: 14:31 منتشر شده در مورخ: 1395/01/24 شناسه خبر: 701878

جزئیاتی از ۴ مستشار شهید ارتش ایران در سوریه

جزئیاتی از مشخصات ۴ تن از تکاوران ارتش جمهوری اسلامی که طی عملیات مستشاری در سوریه به شهادت رسیدند، تأیید شد.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ جزئیاتی از مشخصات ۴ تن از تکاوران ارتش جمهوری اسلامی که طی عملیات مستشاری در سوریه به شهادت رسیدند، تأیید شد.


به گزارش تسنیم، 4 تن از مستشاران نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران که برای همراهی با نیروهای سوری در دفاع از حرم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) راهی سوریه شده بودند، طی چند روز گذشته توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسیدند.

ستوان دوم «شهید مجتبی یداللهی» از تیپ 65 نوهد(نیروی مخصوص ارتش جمهوری اسلامی) از اهالی تهران است که طی عملیات مستشاری در سوریه به شهادت رسید.

جزئیاتی از ۴ مستشار شهید ارتش ایران در سوریه


شهید «محسن قطاسلو» از تکاوران تیپ 65 نوهد ارتش جمهوری اسلامی از اهالی پاکدشت در استان تهران است که به‌ تازگی به کاروان شهدای مدافع حرم پیوسته است.

جزئیاتی از ۴ مستشار شهید ارتش ایران در سوریه


سروان «شهید مرتضی زرهرند» یکی از تکاوران تیپ 258 شهید پژوهنده شاهرود و از اهالی شهرستان شیروان از استان خراسان شمالی است که طی عملیات مستشاری و در سن 36 سالگی به شهادت رسید.

جزئیاتی از ۴ مستشار شهید ارتش ایران در سوریه


سرهنگ «شهید مجتبی ذوالفقار نسب» از رکن دوم تیپ 45 تکاور از اهالی شهرستان شوشتر در استان خوزستان است که طی عملیات مستشاری در سوریه توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.

جزئیاتی از ۴ مستشار شهید ارتش ایران در سوریه


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالبی از اصول کافی
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 22 فروردين 1395

* روحيكه خدا ائمه را به آن استوار مى سازد *

بَابُ الرُّوحِ الَّتِي يُسَدِّدُ اللَّهُ بِهَا الْأَئِمَّةَ ع

1- عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنِ النَّضْرِ بْنِ سُوَيْدٍ عَنْ يَحْيَى الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي الصَّبَّاحِ الْكِنَانِيِّ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عـَنْ قـَوْلِ اللَّهِ تـَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِى مَا الْكـِتـابُ وَ لَا الْإِيمانُ قَالَ خَلْقٌ مِنْ خَلْقِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَعْظَمُ مِنْ جَبْرَئِيلَ وَ مِيكَائِيلَ كَانَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص يُخْبِرُهُ وَ يُسَدِّدُهُ وَ هُوَ مَعَ الْأَئِمَّةِ مِنْ بَعْدِهِ
اصول كافى جلد 2 صفحه 17 رواية 1
ترجمه روايت شريفه :
ابـوبـصـيـر گـويـد: از امـام صـادق عـليـه السـّلام قول خدايتعالى (((و همچنين روحى از امر خود را بسويت وحى كرديم ، تو نميدانستى كتاب و ايـمـام چـيـسـت ؟ - 52 سـوره 42 ـ))) را پـرسيدم . فرمود: آن مخلوقيست از مخلوقات خداى عـزوجل ، بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل ، كه همراه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله است ، به او خبر ميدهد و رهبريش مى كند و همراه امامان پس از وى هم مى باشد.

 

2- مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنْ أَسْبَاطِ بْنِ سَالِمٍ قَالَ سـَأَلَهُ رَجـُلٌ مـِنْ أَهْلِ هِيتَ وَ أَنَا حَاضِرٌ عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمـْرِنـا فَقَالَ مُنْذُ أَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ذَلِكَ الرُّوحَ عَلَى مُحَمَّدٍ ص مَا صَعِدَ إِلَى السَّمَاءِ وَ إِنَّهُ لَفِينَا
اصول كافى جلد 2 صفحه 18 رواية 2
ترجمه روايت شريفه :
اسـبـاط بـن سـالم گـويـد: مـن حـاضـر بـودم كـه مـردى از اهـل بـيـت (شـهـرى در كـنـار فـرات بـوده ) از امـام عـليـه السـّلام دربـاره قول خداى ـ عزوجل ـ (((و همچنين روحى از امر خود را بسوى تو وحى كرديم ))) پرسيد امام فـرمـود: از زمانيكه خداى عزوجل آن روح را بر محمد صلى اللّه عليه و آله فرو فرستاد، به آسمان بالا نرفته است و آن روح در ما هست .

 

3- عـَلِيُّ بـْنُ إِبـْرَاهـِيـمَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ يُونُسَ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنْ أَبِى بَصِيرٍ قـَالَ سـَأَلْتُ أَبـَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمـْرِ رَبِّى قـَالَ خَلْقٌ أَعْظَمُ مِنْ جَبْرَئِيلَ وَ مِيكَائِيلَ كَانَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ هُوَ مَعَ الْأَئِمَّةِ وَ هُوَ مِنَ الْمَلَكُوتِ
اصول كافى جلد 2 صفحه 18 رواية 3
ترجمه روايت شريفه :
ابـو بـصـيـر گـويـد: از امـام صـادق عـليـه السـّلام راجـع بـه قول خداى عزوجل (((از تو درباره روح مى پرسند بگو روح از امر پروردگار من است 87 سـوره 17 ـ))) پـرسـيـدم فـرمـود: آن مـخـلوقـى اسـت بـزرگـتـر از جـبـرئيل و ميكائيل كه همراه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و همراه ائمه است و آن از عالم ملكوت است (يعنى آسمانى و روحانى است ).

 

4- عَلِيٌّ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ أَبِى أَيُّوبَ الْخَزَّازِ عَنْ أَبِى بَصِيرٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبـَا عـَبـْدِ اللَّهِ ع يَقُولُ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّى قَالَ خَلْقٌ أَعْظَمُ مِنْ جـَبـْرَئِيـلَ وَ مـِيـكـَائِيـلَ لَمْ يـَكُنْ مَعَ أَحَدٍ مِمَّنْ مَضَى غَيْرِ مُحَمَّدٍ ص وَ هُوَ مَعَ الْأَئِمَّةِ يُسَدِّدُهُمْ وَ لَيْسَ كُلُّ مَا طُلِبَ وُجِدَ
اصول كافى جلد 2 صفحه 18 رواية 4
ترجمه روايت شريفه :
ابـوبـصـيـر گـويـد: شـنـيـدم از امـام صـادق عـليـه السـّلام دربـاره يـساءلونك عن الروح قـل الروح مـن امـر ربـى ))) مـى فـرمـود: مـخـلوقـى اسـت بـزرگـتـر از جـبـرئيـل و مـيـكـائيـل كه همراه هيچ يك از پيغمبران گذشته جز محمد صلى اللّه عليه و آله نـبوده است ، و آن همراه ائمه مى باشد و ايشان را رهبرى مى كند، چنان نيست كه هرچه طلب شود، بدست آيد (پس ‍ همراهى اين روح با پيغمبر و امامان فضلى است از خداى تعالى كه به هر كس خواهد عطا كند، و با طلب و كوشش بدست نيايد).


شرح :
دربـاره روحـى كـه در ايـن آيـه ، مـورد سـؤ ال واقـع شـده اسـت اخـتـلافـسـت يـك قـول ايـنست كه يهود در كتاب تورات خود ديده بوده كه از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله دربـاره هـرچـه بـپـرسـنـد جـواب گـويـد، ولى دربـاره روح كـه سـؤ ال كـنـنـد، جـواب نـگويد، لذا آنها بقريش گفتند: شما از محمد درباره روح بپرسيد، اگر جواب صريح داد، بدانيد كه پيغمبر نيست و اگر بخدا واگذار كرد، او پيغمبر است .

5- مـُحـَمَّدُ بـْنُ يَحْيَى عَنْ عِمْرَانَ بْنِ مُوسَى عَنْ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنْ مـُحـَمَّدِ بـْنِ الْفـُضـَيـْلِ عـَنْ أَبـِى حـَمـْزَةَ قـَالَ سـَأَلْتُ أَبـَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ الْعِلْمِ أَ هُوَ عِلْمٌ يـَتـَعـَلَّمـُهُ الْعـَالِمُ مِنْ أَفْوَاهِ الرِّجَالِ أَمْ فِى الْكِتَابِ عِنْدَكُمْ تَقْرَءُونَهُ فَتَعْلَمُونَ مِنْهُ قَالَ الْأَمـْرُ أَعـْظـَمُ مِنْ ذَلِكَ وَ أَوْجَبُ أَ مَا سَمِعْتَ قَوْلَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمـْرِنـا ما كُنْتَ تَدْرِى مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ ثُمَّ قَالَ أَيَّ شَيْءٍ يَقُولُ أَصْحَابُكُمْ فِى هَذِهِ الْآيَةِ أَ يُقِرُّونَ أَنَّهُ كَانَ فِى حَالٍ لَا يَدْرِى مَا الْكِتَابُ وَ لَا الْإِيمَانُ فَقُلْتُ لَا أَدْرِى جُعِلْتُ فـِدَاكَ مـَا يـَقـُولُونَ فـَقـَالَ لِى بـَلَى قـَدْ كَانَ فِى حَالٍ لَا يَدْرِى مَا الْكِتَابُ وَ لَا الْإِيمَانُ حـَتَّى بـَعـَثَ اللَّهُ تـَعـَالَى الرُّوحَ الَّتـِى ذُكـِرَ فـِى الْكـِتَابِ فَلَمَّا أَوْحَاهَا إِلَيْهِ عَلَّمَ بِهَا الْعـِلْمَ وَ الْفـَهـْمَ وَ هـِيَ الرُّوحُ الَّتـِي يُعْطِيهَا اللَّهُ تَعَالَى مَنْ شَاءَ فَإِذَا أَعْطَاهَا عَبْداً عَلَّمَهُ الْفَهْمَ
اصول كافى جلد 2 صفحه 19 رواية 5
ترجمه روايت شريفه :
ابو حمزه گويد: از امام صادق عليه السّلام راجع به علم امام پرسيدم ، كه آيا امام آن علم را از دهان رجال علم فرا مى گيرد يا آنكه نزد شما كتابيست كه آنرا مى خوانيد و فرا مى گيريد؟ فرمود: اين مطلب از آنچه تو گفتى بزرگتر و استوارتر است ، مگر نشنيده ئى قول خداى عزوجل را: (((و همچنين روحى از امر خود به تو وحى كرديم ، و تو نمى دانستى كه كتاب و ايمان چيست ـ 52 سوره 42ـ))).
سـپـس فـرمـود: اصـحـاب شـما درباره اين آيه چه مى گويند؟ آيا اقرار دارند كه پيغمبر صـلى اللّه عـليـه و آله در حـالى بود كه كتاب و ايمان نمى دانست ؟ عرضكردم : قربانت گـردم ، نمى دانم چه مى گويند فرمود: آرى در حالى بسر مى برد كه نمى دانست كتاب و ايـمـان چـيـسـت ، تـا آنكه خداى تعالى روحى را كه در كتابش ذكر مى كند مبعوث كرد، و چـون آنـرا بـسـوى او وحـى فـرمـود: بـسبب آن علم و فهم آموخت ، و آن همان روحست كه خداى تعالى به هر كه خواهد عطا كند، و چون آنرا به بنده ئى عطا فرمايد، به او فهم آموزد.

 

6- مـُحـَمَّدُ بـْنُ يـَحـْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ أَبِى الْعـَلَاءِ عـَنْ سـَعـْدٍ الْإِسْكَافِ قَالَ أَتَى رَجُلٌ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع يَسْأَلُهُ عَنِ الرُّوحِ أَ لَيْسَ هُوَ جـَبـْرَئِيـلَ فـَقـَالَ لَهُ أَمـِيـرُ الْمـُؤْمِنِينَ ع جَبْرَئِيلُ ع مِنَ الْمَلَائِكَةِ وَ الرُّوحُ غَيْرُ جَبْرَئِيلَ فـَكَرَّرَ ذَلِكَ عَلَى الرَّجُلِ فَقَالَ لَهُ لَقَدْ قُلْتَ عَظِيماً مِنَ الْقَوْلِ مَا أَحَدٌ يَزْعُمُ أَنَّ الرُّوحَ غَيْرُ جَبْرَئِيلَ فَقَالَ لَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع إِنَّكَ ضَالٌّ تَرْوِى عَنْ أَهْلِ الضَّلَالِ يَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى لِنـَبـِيِّهِ ص أَتـى أَمـْرُ اللّهِ فـَلاتـَسـْتـَعـْجِلُوهُ سُبْح انَهُ وَ تَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ وَ الرُّوحُ غَيْرُ الْمَلَائِكَةِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ
اصول كافى جلد 2 صفحه 19 رواية 6
ترجمه روايت شريفه :
سـعـد اسـكـاف (كـفـاش ) گـويـد: مـردى خـدمـت اميرالمؤ منين عليه السّلام آمد و درباره روح پـرسـيـد كـه آيـا او هـمـان جـبـرئيـل اسـت ؟ امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـه او فـرمود: جـبـرئيـل عـليـه السـّلام از مـلائكـه اسـت و روح غـيـر جـبـرئيـل است ـ و اين سخن را تكرار فرمود ـ او عرض كرد: سخن بزرگى گفتى !! هيچكس عـقيده ندارد كه روح غير از جبرئيل است . اميرالمؤ منين به او فرمود: تو خود گمراهى و از اهـل گمراهى روايت مى كنى خداى تعالى به پيغمبرش صلى اللّه عليه و آله مى فرمايد: (((فـرمـان خدا آمد نيست ، آن را بشتاب مخواهيد، خدا منزه است و از آنچه مشركان باوى انباز مـى كـنـنـد بـرتـر اسـت ، مـلائكـه روح را فرو مى آورند ـ 1 سوره 16 ـ، پس روح غير از ملائكه صلوات الله عليهم مى باشد.


* زمانيكه امام بتمام علوم امام پيش از خود آگاه مى شود *

بَابُ وَقْتِ مَا يَعْلَمُ الْإِمَامُ جَمِيعَ عِلْمِ الْإِمَامِ الَّذِي كَانَ قَبْلَهُ ع

1- مـُحـَمَّدُ بـْنُ يـَحـْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنِ الْحـَكـَمِ بـْنِ مـِسـْكـِيـنٍ عـَنْ بـَعـْضِ أَصـْحَابِنَا قَالَ قُلْتُ لِأَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع مَتَى يَعْرِفُ الْأَخِيرُ مَا عِنْدَ الْأَوَّلِ قَالَ فِى آخِرِ دَقِيقَةٍ تَبْقَى مِنْ رُوحِهِ
اصول كافى جلد 2 صفحه 20 رواية 1
ترجمه روايت شريفه :
يكى از اصحاب گويد: به امام صادق عليه السّلام عرض كردم : چه زمانى امام پسين به آنـچـه نـزد امـام پـيش است آگاه مى شود؟ فرمود: در آخرين دقيقه ئى كه از روح او باقى مانده است .

 

2- مُحَمَّدٌ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنِ الْحَكَمِ بْنِ مِسْكِينٍ عَنْ عُبَيْدِ بْنِ زُرَارَةَ وَ جَمَاعَةٍ مَعَهُ قَالُوا سَمِعْنَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُولُ يَعْرِفُ الَّذِى بَعْدَ الْإِمَامِ عِلْمَ مَنْ كَانَ قَبْلَهُ فِى آخِرِ دَقِيقَةٍ تَبْقَى مِنْ رُوحِهِ
اصول كافى جلد 2 صفحه 20 رواية 2
ترجمه روايت شريفه :
امـام صـادق عـليه السّلام مى فرمود: جانشين امام ، بعلم امام پيش از خود را در آخرين دقيقه ئى كه از روح او باقى مانده آگاه مى شود.

 

3- مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ يَعْقُوبَ بْنِ يَزِيدَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنْ بـَعـْضِ أَصـْحـَابـِهِ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قُلْتُ لَهُ الْإِمَامُ مَتَى يَعْرِفُ إِمَامَتَهُ وَ يَنْتَهِى الْأَمْرُ إِلَيْهِ قَالَ فِى آخِرِ دَقِيقَةٍ مِنْ حَيَاةِ الْأَوَّلِ
اصول كافى جلد 2 صفحه 21 رواية 3
ترجمه روايت شريفه :
يـكـى از اصحاب گويد: به امام صادق عليه السّلام عرض كردم : چه زمانى امام ، امامت و رسيدن امر را بخود مى فهمد؟ فرمود: در آخرين دقيقه زندگى امام پيشين .


* ائمه صلوات الله عليهم در علم و شجاعت و اطاعت برابرند *

بـَابٌ فـِي أَنَّ الْأَئِمَّةَ صـَلَوَاتُ اللَّهِ عـَلَيـْهـِمْ فـِي الْعـِلْمِ وَ الشَّجـَاعـَةِ وَ الطَّاعَةِ سَوَاءٌ

1- مـُحـَمَّدُ بـْنُ يـَحـْيـَى عـَنْ أَحـْمـَدَ بْنِ أَبِى زَاهِرٍ عَنِ الْخَشَّابِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ حَسَّانَ عَنْ عَبْدِ الرَّحـْمـَنِ بـْنِ كـَثِيرٍ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتـُهـُمْ بـِإِيـمـانٍ أَلْحـَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ قَالَ الَّذِينَ آمَنُوا النَّبِيُّ ص وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع وَ ذُرِّيَّتُهُ الْأَئِمَّةُ وَ الْأَوْصِيَاءُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَلْحَقْنَا بـِهـِمْ وَ لَمْ نـَنـْقُصْ ذُرِّيَّتَهُمُ الْحُجَّةَ الَّتِى جَاءَ بِهَا مُحَمَّدٌ ص فِى عَلِيٍّ ع وَ حُجَّتُهُمْ وَاحِدَةٌ وَ طَاعَتُهُمْ وَاحِدَةٌ
اصول كافى جلد 2 صفحه 21 رواية 1
ترجمه روايت شريفه :
امـام صـادق عليه السّلام درباره آيه (((كسانيكه ايمان آوردند و فرزندانشان هم در ايمان از آنـهـا پـيـروى كـردنـد، فـرزنـدانشان را به ايشان ملحق كنيم و از عملشان چيزى كمشان نـدهـيـم (يـعـنـى بـحساب فرزندانشان نگذاريم ) (((ـ 21 سوره 52 ـ))) فرمود: كسانيكه ايـمـان آوردنـد، پـيـغـمـبـر صلى اللّه عليه و آله و امير المؤ منينند، و فرزندان او، ائمه و اوصياء صلوات الله عليهم باشند كه خدا فرمايد: به آنها ملحق ميكنيم و جحتى را كه محمد صلى اللّه عليه و آله درباره على آورده ، نسبت به اولادش كاهش ندهيم و حجت همه يكى است و طاعتشان هم يكى است .

 

2- عـَلِيُّ بـْنُ مـُحـَمَّدِ بـْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ دَاوُدَ النَّهْدِيِّ عَنْ عَلِيِّ بـْنِ جـَعـْفـَرٍ عـَنْ أَبـِي الْحـَسـَنِ ع قـَالَ قَالَ لِي نَحْنُ فِى الْعِلْمِ وَ الشَّجَاعَةِ سَوَاءٌ وَ فِى الْعَطَايَا عَلَى قَدْرِ مَا نُؤْمَرُ
اصول كافى جلد 2 صفحه 21 رواية 2
ترجمه روايت شريفه :
حضرت ابوالحسن عليه السّلام فرمود: ما خانواده در علم و شجاعت برابريم و در بخشيدن (علم و مال به مردم ) بهر اندازه كه دستور داريم ، مى بخشيم .

 

3- أَحـْمـَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِسْمَاعِيلَ عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَى عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنِ الْحَارِثِ بْنِ الْمُغِيرَةِ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص نـَحـْنُ فِى الْأَمْرِ وَ الْفَهْمِ وَ الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ نَجْرِى مَجْرًى وَاحِداً فَأَمَّا رَسُولُ اللَّهِ ص وَ عَلِيٌّ ع فَلَهُمَا فَضْلُهُمَا
اصول كافى جلد 2 صفحه 21 رواية 3
ترجمه روايت شريفه :
حـارث بـن مـغـيـرة گـويـد: شـنـيـدم امـام صـادق عـليـه السـلام مـى فـرمـود رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله فرمود: ابن مسكان ، عن الحارث بن المغيرة ، عن اءبى عـبـدالله عـليـه السـلام قـال : سـمـعـتـه يـقـول : قـال رسـول الله صـلى اللّه عـليـه و آله فـرمـود: مـا نـسـبـت بـه امـر و فـهـم و حـلال و حـرام در يك روش ‍ هستيم و اما پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و على فضيلت خود را دارند.


شرح :
مـقصود از امر يا امر امامت و خلافتست و يا فرمانيست كه به مردم مى دهند و اطاعتش واجب است و نسبت بفضيلت على عليه السلام بر امامان ديگر رواياتى وارد شده كه از جمله آنها همين روايـت اسـت و روايـت ديگريست كه لقب امير المؤ مين را منحصر و مختص به آنحضرت بيان مـى كـنـد و نـيز از رواياتى استفاده مى شود كه بعد از آن حسنين و پس از آنها امام دوازدهم عليهم السلام فضيلت دارد، و بقيه هشت امام ديگر برابرند.

* امـام عـليـه السـلام امـام پس از خود را مى شناسد و آيه (((خدا به شما فرمان مى دهد كـه امـانـات را بـه اهـلش بـپـردازيـد دربـاره آنـهـا نازل شده است *

بـَابُ أَنَّ الْإِمـَامَ ع يـَعـْرِفُ الْإِمـَامَ الَّذِي يـَكُونُ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَنَّ قَوْلَ اللَّهِ تَعَالَى إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها فِيهِمْ ع نَزَلَتْ

1- الْحـُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْوَشَّاءِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ عَائِذٍ عَنِ ابْنِ أُذَيْنَةَ عَنْ بُرَيْدٍ الْعِجْلِيِّ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّ اللّ هَ يـَأْمـُرُكـُمْ أَنْ تـُؤَدُّوا الْأَمـانـاتِ إِلى أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ قَالَ إِيَّانـَا عـَنَى أَنْ يُؤَدِّيَ الْأَوَّلُ إِلَى الْإِمَامِ الَّذِي بَعْدَهُ الْكُتُبَ وَ الْعِلْمَ وَ السِّلَاحَ وَ إِذا حَكَمْتُمْ بـَيـْنَ النـّاسِ أَنْ تـَحـْكُمُوا بِالْعَدْلِ الَّذِى فِى أَيْدِيكُمْ ثُمَّ قَالَ لِلنَّاسِ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطـِيـعـُوا اللّهَ وَ أَطـِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ إِيَّانَا عَنَى خَاصَّةً أَمَرَ جَمِيعَ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ بِطَاعَتِنَا فَإِنْ خِفْتُمْ تَنَازُعاً فِى أَمْرٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلَى أُولِى الْأَمـْرِ مـِنـْكـُمْ كـَذَا نـَزَلَتْ وَ كـَيـْفَ يـَأْمـُرُهُمُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِطَاعَةِ وُلَاةِ الْأَمْرِ وَ يـُرَخِّصُ فـِى مـُنـَازَعـَتـِهـِمْ إِنَّمَا قِيلَ ذَلِكَ لِلْمَأْمُورِينَ الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ
اصول كافى جلد 2 صفحه 22 رواية 1
ترجمه روايت شريفه :
بـريـد عـجـلى گـويـد: از امـام بـاقـر عـليـه السـلام دربـاره قـول خـداى عزوجل (((خدا بشما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش برسانيد و چون مـيـان مـردم داور شديد بعدالت حكم كنيد - 62 سوره 4 ))) پرسيدم فرمود: خدا ما را قصد كـرده است ، كه بايد امام پيشين كتابها و علم و سلاح را به امام بعد از خود برساند (((و چـون مـيـان مردم داور شديد به عدالت حكم كنيد))) يعنى به آنچه دست شماست (از احكام و قـوانين خدا حكم كنيد) سپس خداى تعالى به مردم فرمايد: (((كسانيكه ايمان آورده ايد! خدا را اطاعت كنيد و رسول و واليان امر از خودتان را اطاعت كنيد ـ 63 سوره 4 ـ خدا خصوص ما را قـصـد كـرده ، (مـائيـم واليـان امـر) خـدا هـمـه مـؤ منين را تا روز قيامت به اطاعت از ما امر فـرمـوده (((و چـون از نـزاع و اخـتـلاف دربـاره امـرى تـرسـيـديـد، آن را بـه خـدا و رسـول و واليـان امـر از خـود ارجـاع دهـيـد ـ آيـه 59 سـوره 4))) ايـن گـونـه نـازل شـده اسـت ـ چـگـونه ممكن است خداى عزوجل به اطاعت واليان امر فرمان دهد و نزاع و اخـتلاف با ايشان را رخصت فرمايد،؟!! همانا امر بارجاع نسبت به ماءمورينى است كه به آنـهـا گـفـتـه شـده (((اطـاعـت كـنـيـد خـدا را و اطـاعـت كـنـيـد رسول و واليان امر از خود را))).

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 22 فروردين 1395

تفسیر کبیر یا مفاتیح الغیب


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پاداشهاى معنوى و مادى اعتقاد در قرآن
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 22 فروردين 1395

معاد ودلائل آن اعتقادات در قرآن

همه انسانها در روز واحدى بعد از مرگ زنده مى‏شوند و به حساب اعمال آنها رسيدگى خواهد شد،نيكان و صالحان در بهشت جاويدان جاى مى‏گيرند و بدان و گنهكاران به دوزخ فرستاده مى‏شوند.

«الله لا اله الا هو ليجمعنكم الى يوم القيمة لا ريب فيه،معبودى جز خداوند يكتا نيست،به يقين همه شما را در روز رستاخيز كه شكى در آن نيست گرد آورى مى‏كند». (1) .

«فاما من طغى×و آثر الحيوة الدنيا×فان الجحيم هى الماوى×و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى×فان الجنة هى الماوى،اما آن كس كه طغيان كرده و زندگى دنيا را مقدم داشته است‏به يقين دوزخ جايگاه اوست و آن كس كه از مقام (عدالت) پروردگارش بترسد و نفس را از هوى و هوس باز دارد به يقين بهشت جايگاه اوست‏». (2) .

ما معتقديم:اين جهان در واقع پلى است كه انسانها بايد از آن بگذرند و به سراى جاويدان برسند،يا به تعبير ديگر دانشگاه،يا بازار تجارت،يا مزرعه‏اى است‏براى سراى ديگر.

على (ع) درباره دنيا مى‏گويد:«ان الدنيا دار صدق لمن صدقها...و دار غنى لمن تزود منها،و دار موعظة لمن اتعظ بها،مسجد احباء الله و مصلى ملائكة الله و مهبط وحى الله و متجر اولياء الله،دنيا جايگاه صدق و راستى است‏براى آن كس كه با صداقت‏با آن برخورد كند...و سراى بى نيازى است‏براى آن كس كه از آن توشه بر گيرد،و جايگاه آگاهى و بيدارى است‏براى آن كس كه از آن پند گيرد،مسجد دوستان خداست،و نمازگاه فرشتگان پروردگار و محل نزول وحى الهى،و تجارتخانه دوستان حق!» (3) .

دلايل معاد روشن است

دلايل معاد بسيار روشن است چرا كه اولا:زندگى اين جهان نشان مى‏دهد كه نمى‏تواند هدف نهايى آفرينش انسان باشد كه چند روزى بيايد،در ميان انبوه مشكلات زندگى كند و بعد همه چيز پايان گيرد و در عالم نيستى فرو رود:«افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون،آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريده‏ايم و به سوى ما باز نمى‏گرديد!» (4)

اشاره به اين كه اگر معادى در كار نبود حيات دنيا عبث و بيهوده به نظر مى‏رسيد.

ثانيا:عدل الهى ايجاب مى‏كند كه نيكوكاران و بد كاران كه غالبا در اين جهان در يك صف قرار مى‏گيرند و گاه بد كاران جلوترند،از هم جدا شوند و هر كدام به سزاى اعمالشان برسند: «ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين آمنوا و عملوا الصالحات سواء محياهم و مماتهم ساء ما يحكمون،آيا آنها كه مرتكب گناهان شدند گمان كردند كه ما آنها را همچون كسانى قرار مى‏دهيم كه ايمان آورده‏اند و عمل صالح انجام داده‏اند؟كه حيات و مرگشان يكسان باشد؟چه بد داورى مى‏كنند!» (5)

ثالثا:رحمت‏بى پايان الهى ايجاب مى‏كند كه فيض و نعمت او با مرگ از انسان قطع نشود و تكامل افراد مستعد و شايسته همچنان ادامه يابد:«كتب على نفسه الرحمة ليجمعنكم الى يوم القيمة لا ريب فيه،خدا رحمت را بر خود فرض كرده و همه شما را در روز رستاخيز كه شكى در آن نيست جمع خواهد كرد». (6)

قرآن به كسانى كه در مساله معاد ترديد داشتند مى‏گويد:چگونه ممكن است در قدرت خدا براى زنده كردن مردگان شك و ترديد كنيد،در حالى كه خلقت نخستين شما نيز از اوست، همان كسى كه در آغاز شما را از خاك آفريد باز هم به زندگى ديگر بر مى‏گرداند:«افعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد،آيا ما از آفرينش نخستين عاجز مانديم (كه قادر بر آفرينش رستاخيز نباشيم) ولى آنها (با اين دلايل روشن) باز در آفرينش مجدد ترديد دارند! » (7)

«و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحى العظام و هى رميم×قل يحييها الذى انشاها اول مرة و هو بكل خلق عليم،او براى ما مثالى زد،ولى آفرينش خود را فراموش كرد و گفت:چه كسى اين استخوانهاى پوسيده را زنده مى‏كند؟!بگو همان كسى كه او را در آغاز آفريد،و او نسبت‏به هر مخلوقى آگاه است‏». (8)

اضافه بر اين مگر آفرينش انسان در برابر آفرينش آسمانها و زمين مساله مهمى است!كسى كه قادر است اين جهان پهناور را با آن همه شگفتيهايش بيافريند،توانايى بر زنده كردن مردگان را پس از مرگ دارد:«او لم يروا ان الله الذى خلق السموات و الارض و لم يعى بخلقهن بقادر على ان يحى الموتى بلى انه على كل شى‏ء قدير،آيا آنها نمى‏دانند خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريد و از آفرينش آنها ناتوان نشد قادر است مردگان را زنده كند؟آرى او بر هر چيز تواناست‏». (9)

معاد جسمانى

اعتقادات در قرآن

نه تنها روح انسان،بلكه جسم و روح با هم در آن جهان باز مى‏گردد،و حياتى نوين از سر مى‏گيرند،چرا كه آنچه در اين جا انجام شده است‏با همين جسم و روح بوده،و پاداشها و كيفرها نيز بايد نصيب هر دو شود. در غالب آيات مربوط به معاد در قرآن مجيد،روى معاد جسمانى تكيه شده است و در برابر تعجب مخالفان كه مى‏گفتند:چگونه اين استخوانهاى پوسيده به حيات مجددى باز مى‏گردند،قرآن مى‏گويد:«قل يحييها الذى انشاها اول مرة، كسى كه روز اول انسان را از خاك آفريد،بر چنين كارى قادر است‏». (10)

«ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه×بلى قادرين على ان نسوى بنانه،آيا انسان گمان مى‏كند كه استخوانهاى (پوسيده) او را جمع (و زنده) نخواهيم كرد؟آرى ما قادريم كه (حتى خطوط سر) انگشتان او را مرتب كنيم (و به حال اول باز گردانيم) ». (11)

اين آيات و مانند آن همه صراحت در معاد جسمانى دارد.

آياتى كه مى‏گويد:شما از قبرهايتان بر انگيخته مى‏شويد،نيز به وضوح معاد جسمانى را بيان مى‏كند. (12)

اصولا بيشتر آيات معاد در قرآن معاد روحانى و جسمانى را شرح مى‏دهد.

عالم عجيب پس از مرگ

ما معتقديم:آنچه در جهان پس از مرگ و عالم قيامت و بهشت و دوزخ مى‏گذرد،بسيار برتر و بالاتر از آن است كه ما در اين دنياى محدود از آن آگاه و با خبر شويم:«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين،هيچ كس نمى‏داند چه پاداشهايى كه مايه روشنى چشمهاست‏براى آنها (نيكوكاران) نهفته شده است‏». (13) .

و در حديث معروف نبوى آمده است:«ان الله يقول اعددت لعبادى الصالحين ما لا عين رات و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر،من براى بندگان صالحم نعمتهايى فراهم كرده‏ام كه هيچ چشمى آنها را نديده و هيچ گوشى نشنيده و بر قلب هيچ انسانى خطور نكرده است‏». (14)

در واقع ما در اين دنيا به منزله جنين‏هايى كه در محيط محدود شكم مادر قرار دارد مى‏باشيم و اگر جنين فرضا عقل و هوشى هم داشته باشد،حقايق و مفاهيمى را كه در جهان بيرون رحم وجود دارد مانند:آفتاب و ماه درخشان،وزش نسيم،منظره گلها و غرش امواج دريا را هرگز درك نمى‏كند،اين جهان نسبت‏به عالم قيامت همچون جهان جنين است سبت‏به اين دنيا-دقت كنيد.

پرونده اعمال،شهود و گواهان در قيامت

در روز قيامت نامه‏هايى كه بيانگر اعمال ماست،به دست ما داده مى‏شود،نامه اعمال نيكوكاران به دست راستشان،و بدكاران به دست چپشان،مؤمنان صالح از مشاهده نامه اعمال خود خوشحال و مسرور مى‏شوند،و بدكاران شديدا نگران و ناراحت،همان گونه كه قرآن مجيد مى‏فرمايد:«فاما من اوتى كتابه بيمينه فيقول هاؤم اقرؤا كتابيه×انى ظننت انى ملاق حسابيه×فهو فى عيشة راضية×...و اما من اوتى كتابه بشماله فيقول يا ليتنى لم اوت كتابيه،اما آن كس كه نامه اعمالش را به دست راستش داده‏اند (از شادى) صدا مى‏زند كه (اى اهل محشر!) نامه اعمال مرا بگيريد و بخوانيد!من يقين داشتم كه به حساب اعمالم مى‏رسم!و او در يك زندگى رضايتبخش خواهد بود-ولى كسى كه نامه اعمالش را به دست چپش داده‏اند مى‏گويد:اى كاش نامه اعمالم را به من نمى‏دادند!» (15)

ولى در اين كه نامه اعمال چگونه است؟و چگونه نوشته مى‏شود كه هيچ كس قادر به انكار محتواى آن نيست؟درست‏بر ما روشن نمى‏باشد،و چنانكه قبلا نيز اشاره شد اصولا معاد و رستاخير ويژگيهايى دارد كه درك جزييات آن براى مردم دنيا مشكل يا غير ممكن است ولى كليات آن معلوم و غير قابل انكار است.

شهود و گواهان در قيامت

در قيامت علاوه بر اين كه خداوند شاهد بر تمام اعمال ماست،گواهانى نيز بر اعمال ما گواهى مى‏دهند،دست و پاى ما و حتى پوست تن ما،زمينى كه بر آن زندگى مى‏كنيم و غير آنها،همه شاهد و گواه اعمال ما هستند.«اليوم نختم على افواههم و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون‏»امروز (روز قيامت) بر دهانشان مهر مى‏نهيم و دستهايشان با ما سخن مى‏گويند و پاهايشان به كارهايى كه انجام مى‏دادند (نيز) شهادت مى‏دهند». (16)

«و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا قالوا انطقنا الله الذى انطق كل شى‏ء،آنها به پوستهاى تن خود مى‏گويند:چرا بر ضد ما گواهى داديد؟در جواب خواهند گفت:همان خدايى كه هر موجودى را به نطق در آورده،ما را گويا ساخته (و اين ماموريت افشاگرى را به ما بخشيده است!». (17)

«يومئذ تحدث اخبارها×بان ربك اوحى لها،در آن روز زمين خبرهايش را بازگو مى‏كند!چرا كه پروردگارت به آن وحى كرده است (كه اين ماموريت را انجام دهد) ». (18)

صراط و ميزان اعمال

صراط همان پلى است كه بر روى جهنم كشيده شده و همگان بايد از روى آن عبور كنند،آرى راه بهشت از روى جهنم مى‏گذرد!

«و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا×ثم ننجى الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيا،همه شما (بدون استثنا) وارد جهنم مى‏شويد،اين امرى است‏حتمى و قطعى بر پروردگارت،سپس آنها را كه تقوا پيشه كرده‏اند از آن رهايى مى‏بخشيم و ظالمان را،در حالى كه به زانو در آمده‏اند در آن رها مى‏سازيم‏». (19)

عبور از اين گذرگاه صعب العبور خطرناك بستگى به چگونگى اعمال انسانها دارد چنان كه در حديث معروفى مى‏خوانيم:منهم من يمر مثل البرق،و منهم من يمر مثل عدو الفرس،و منهم من يمر حبوا،و منهم من يمر مشيا،و منهم من يمر متعلقا،قد تاخذ النار منه شيئا و تترك شيئا،بعضى مانند برق از آن مى‏گذرند و بعضى همچون اسب تيز رو،بعضى با دست و زانو،بعضى همچون پيادگان و بعضى به آن آويزان مى‏شوند (و مى‏گذرند!) گاه آتش دوزخ از آنها چيزى را مى‏گيرد و چيزى را رها مى‏كند!» (20)

اما«ميزان‏»چنانكه از نامش پيداست وسيله‏اى است‏براى سنجش اعمال انسانها،آرى در آن روز همه اعمال ما را مى‏سنجند و ارزش و وزن هر يك را آشكار مى‏كنند:

«و نضع الموازين القسط ليوم القيمة فلا تظلم نفس شيئا و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها و كفى بنا حاسبين،ما ترازوهاى عدل را در روز قيامت‏بر پا مى‏كنيم،و به هيچ كس كمترين ستمى نمى‏شود،حتى اگر به مقدار سنگينى يك دانه خردل (كار نيك و بدى) داشته باشد ما آن را حاضر مى‏كنيم و (جزايش را به او مى‏دهيم) و كافى است كه حساب كننده باشيم!». (21)

«فاما من ثقلت موازينه فهو فى عيشة راضية×و اما من خفت موازينه فامه هاوية،اما كسى كه در آن روز،ترازوهاى اعمالش سنگين است،در يك زندگى رضايتبخش خواهد بود،و كسى كه ترازوهايش سبك است جايگاهش دوزخ است!» (22)

آرى عقيده ما اين است كه نجات و رستگارى در آن جهان بستگى به اعمال انسانها دارد،نه آرزوها و پندارها،هر كس در گرو اعمال خويش است و بدون پاكى و تقوا كسى راه به جايى نمى‏برد:«كل نفس بما كسبت رهينة،هر انسانى در گرو اعمال خويش است‏». (23)

اين شرح كوتاهى بود از چگونگى‏«صراط‏»و«ميزان‏»هر چند جزئيات آن براى ما معلوم نيست و همان گونه كه قبلا نيز گفته‏ايم چون سراى آخرت عالمى است‏بسيار برتر از جهانى كه در آن زندگى مى‏كنيم،درك همه مفاهيم آن براى ما زندانيان دنياى مادى مشكل يا غير ممكن است.

شفاعت در قيامت

ما معتقديم:در قيامت پيامبران و امامان معصوم و اولياء الله بعضى از گنهكاران را به اذن خدا شفاعت مى‏كنند و مشمول عفو الهى مى‏گردند،ولى فراموش نكنيم كه اين اذن تنها براى كسانى است كه پيوندهاى خود را از خدا و اولياء الله قطع نكرده باشند،بنابراين شفاعت‏بى قيد و شرط نيست،آن نيز نوعى رابطه با اعمال و نيات ما دارد.

«و لا يشفعون الا لمن ارتضى،آنها جز براى كسى كه خدا راضى به شفاعت اوست،شفاعت نمى‏كنند!» (24)

و چنانكه در گذشته نيز اشاره شد«شفاعت‏»راهى است‏براى تربيت انسان و وسيله‏اى ست‏براى جلوگيرى از غوطه‏ور شدن در گناه و قطع تمام پيوندها و روابط از اولياء الله به انسان مى‏گويد اگر آلوده گناه هم شده‏اى،از همان جا باز گرد و بيش از اين گناه مكن!

به يقين مقام‏«شفاعت عظمى‏»از آن پيامبر اسلام (ص) است و بعد از او ساير پيامبران و امامان معصوم و حتى علما و شهدا و مؤمنان عارف و كامل و از آن فراتر قرآن و اعمال صالحه نيز براى بعضى شفاعت مى‏كنند.

در حديثى از امام صادق (ع) مى‏خوانيم:«ما من احد من الاولين و الآخرين الا و هو يحتاج الى شفاعة محمد (ص) يوم القيامة،هيچ كس از اولين و آخرين نيست مگر اين كه نياز به شفاعت محمد (ص) در قيامت دارد!» (25)

در حديث ديگرى در كنز العمال از پيامبر اكرم (ص) آمده است:«الشفعاء خمسة:القرآن و الرحم و الامانة و نبيكم و اهل بيت نبيكم،در روز قيامت پنج‏شفيع وجود دارد:قرآن،صله رحم، امانت و پيامبر شما و اهل بيت او». (26) در حديث ديگرى از امام صادق (ع) مى‏خوانيم:«اذا كان يوم القيامة بعث الله العالم و العابد،فاذا وقفا بين يدى الله عز و جل قيل للعابد انطلق الى الجنة،و قيل للعالم قف تشفع للناس بحسن تاديبك لهم،روز قيامت كه مى‏شود خداوند«عالم‏»و«عابد»را مبعوث مى‏كند،هنگامى كه در پيشگاه خداوند متعال قرار مى‏گيرند، به‏«عابد»گفته مى‏شود:به سوى بهشت‏برو!و به عالم گفته مى‏شود:بايست و براى مردم به خاطر تربيت‏خوبى كه نسبت‏به آنها داشتى شفاعت كن!» (27)

اين حديث اشاره لطيفى نيز به فلسفه شفاعت دارد.

عالم برزخ

ما معتقديم:در ميان اين جهان و سراى آخرت،جهان سومى به نام «برزخ‏»است كه ارواح همه انسانها پس از مرگ تا روز قيامت در آن قرار مى‏گيرند.

«و من ورائهم برزخ الى يوم يبعثون،و پشت‏سر آنها (پس از مرگ) برزخى است تا روز قيامت‏». (28)

البته از جزئيات آن جهان نيز آگاهى زيادى نداريم و نمى‏توانيم داشته باشيم،اين قدر مى‏دانيم كه ارواح نيكان و صالحانى كه در درجات بالا قرار دارند (مانند ارواح شهدا) در آن جهان،متنعم به نعمتهاى فراوانى هستند:«و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون،هرگز گمان مبر كسانى كه در راه خدا كشته شدند مردگانند،بلكه آنها زنده‏اند و در پيشگاه پروردگارشان متنعمند». (29)

و نيز ارواح ظالمان و طاغوتها و حاميان آنها در آن جهان معذبند،همان گونه كه قرآن درباره فرعون و آل فرعون مى‏گويد:«النار يعرضون عليها غدوا و عشيا و يوم تقوم الساعة ادخلوا آل فرعون اشد العذاب،عذاب آنها (در برزخ) آتش (دوزخ) است كه هر صبح و شام بر آن عرضه مى‏شوند،و روزى كه قيامت‏بر پا شود (مى‏فرمايد) آل فرعون را داخل سخت‏ترين عذابها كنيد! » (30)

ولى گروه سومى كه گناهان كمترى دارند نه جزء اين دسته‏اند و نه جزء آن دسته،و مشمول هيچ كدام از عذاب و كيفر نيستند،گويى در جهان برزخ در حالتى شبيه به خواب فرو مى‏روند و در رستاخيز بيدار مى‏شوند!«و يوم تقوم الساعة يقسم المجرمون ما لبثوا غير ساعة.. .و قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب الله الى يوم البعث فهذا يوم البعث و لكنكم كنتم لا تعلمون،و روزى كه قيامت‏بر پا شود گنهكاران قسم ياد مى‏كنند كه جز ساعتى در عالم برزخ درنگ نكردند...اما كسانى كه علم و ايمان به آنها داده شده (خطاب به مجرمان) مى‏گويند:شما به فرمان خدا تا روز قيامت (در عالم برزخ) قرار داشتيد،و اكنون روز رستاخيز است ولى شما نمى‏دانستيد!» (31) .

در روايات اسلامى نيز از پيغمبر اكرم (ص) آمده است كه فرمود:«القبر روضة من رياض الجنة او حفرة من حفر النيران،قبر يا باغى است از باغهاى بهشت،يا حفره‏اى از حفره‏هاى دوزخ‏». (32)

پاداشهاى معنوى و مادى اعتقاد در قرآن

پاداشهاى قيامت هم جنبه مادى دارد و هم جنبه معنوى،چرا كه معاد نيز هم روحانى و هم جسمانى است.

آنچه در قرآن مجيد و روايات اسلامى درباره باغهاى بهشتى كه نهرها از زير درختانش جارى هستند«جنات تجرى من تحتها الانهار» (33) باغهايى كه ميوه‏هاى آن و سايه‏هايش جاودانى است‏«اكلها دائم و ظلها» (34) و براى افراد با ايمان همسران خوب بهشتى وجود دارد«و ازواج مطهرة‏» (35) و مانند آن آمده است،و همچنين آنچه درباره آتش سوزان دوزخ و مجازاتهاى دردناك آن ديده مى‏شود،همه ناظر به جنبه‏هاى مادى پاداش و كيفر آن جهان است.

ولى از آن مهمتر،پاداشهاى معنوى،انوار معرفت الهى و قرب روحانى پروردگار و جلوه‏هاى جمال و جلال اوست،همان لذاتى است كه با هيچ زبان و بيانى،قابل توصيف نيست.

در بعضى آيات قرآن بعد از بيان بخشى از نعمتهاى مادى بهشت (باغهاى پر طراوت و مسكنهاى پاكيزه) مى‏افزايد:«و رضوان من الله اكبر،و رضا و خشنودى خدا از همه اينها برتر است!»و بعد مى‏افزايد:«ذلك هو الفوز العظيم،پيروزى بزرگ همين است!» (36) آرى لذتى بالاتر از اين نيست كه انسان درك كند از سوى معبود و محبوب بزرگش پذيرفته شده و مشمول رضا و خشنودى و پذيرش او قرار گرفته است!

در حديثى از امام على بن الحسين (ع) مى‏خوانيم:«يقول (الله) تبارك و تعالى رضاى عنكم و محبتى لكم خير و اعظم مما انتم فيه...،خداوند متعال به آنها مى‏گويد:خشنودى من از شما و محبتم نسبت‏به شما بهتر و برتر است از نعمتهايى كه شما در آن هستيد!...آنها همگى اين سخن را مى‏شنوند و تصديق مى‏كنند!» (37) راستى چه لذتى از اين بالاتر كه انسان مخاطب به اين خطاب شود:«يا ايتها النفس المطمئنة×ارجعى الى ربك راضية مرضية×فادخلى فى عبادى×و ادخلى جنتى،تو اى روح آرام يافته!به سوى پروردگارت باز گرد،در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود،و در سلك بندگانم در آى و در بهشتم وارد شو!» (38)

پى‏نوشتها:

1-سوره نساء،آيه 87.

2-سوره نازعات،آيات 37-41.

3-نهج البلاغه،كلمات قصار،شماره 131.

4-سوره مؤمنون،آيه 115.

5-سوره جاثيه،آيه 21.

6-سوره انعام،آيه 12.

7-سوره ق،آيه 15.

8-سوره يس،آيات 78 و 79.

9-سوره احقاف،آيه 33.

10-سوره يس،آيه 79.

11-سوره قيامت،آيات 3 و 4.

12-مانند آيات سوره يس:51 و 52،قمر:7،معارج:43.

13-سوره سجده،آيه 17.

14-محدثان مشهور مانند بخارى و مسلم،و مفسران معروف مانند طبرسى،آلوسى و قرطبى اين حديث را در كتابهاى خود آورده‏اند.

15-سوره الحاقه،آيات 19 تا 25.

16-سوره يس،آيه 65.

17-سوره فصلت،آيه 2.

18-سوره زلزلة،آيات 4 و 5.

19-سوره مريم،آيات 71 و 72.

20-اين حديث‏با مختصر تفاوتى در منابع معروف شيعه و اهل سنت،مانند كنز العمال حديث 39036 و قرطبى،جلد 6،صفحه 4175 ذيل آيه 71 سوره مريم و صدوق در امالى خود آن را از امام صادق (ع) نقل كرده است.در صحيح بخارى نيز بابى ديده مى‏شود تحت عنوان‏«الصراط جسر جهنم‏» (صحيح بخارى،جلد 8،صفحه 146) .

21-سوره انبياء،آيه 47.

22-سوره قارعه،آيات 6 تا 9.

23-سوره مدثر،آيه 38.

24-سوره انبياء،آيه 28.

25-بحار،جلد 8،صفحه 42.

26-كنز العمال،حديث 39041 (جلد 14،صفحه 390) .

27-بحار،جلد 8،صفحه 56،حديث 66.

28-سوره مؤمنون،آيه 100.

29-سوره آل عمران،آيه 169.

30-سوره مؤمن،آيه 46.

31-سوره روم،آيه 56.

32-صحيح ترمذى،جلد 4،كتاب صفة القيامة،باب 26،حديث 2460،در منابع شيعه اين حديث گاه از امير مؤمنان على (ع) و گاه از امام على بن الحسين (ع) نقل شده است (بحار الانوار،جلد 6،صفحه 214 و 218) .

33-سوره توبه،آيه 89.

34-سوره رعد،آيه 35.

35-سوره آل عمران،آيه 15.

36-سوره توبه،آيه 72.

37-تفسير عياشى،ذيل آيه 72 سوره توبه،مطابق نقل الميزان،جلد 9.

38-سوره فجر،آيات 27 تا 30.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
امامان به وسيله پيامبر (ص) تعيين شده‏اند.
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 22 فروردين 1395

ما معتقديم:پيامبر اسلام (ص) امامان بعد از خود را تعيين فرموده است.در يك جا بطور عموم،در حديث معروف ثقلين فرموده است.

در صحيح مسلم مى‏خوانيم:پيغمبر اكرم (ص) در سرزمينى ميان مكه و مدينه به نام‏«خم‏»برخاست،خطبه‏اى خواند،سپس فرمود:«نزديك است كه من از ميان شما بروم انى تارك فيكم الثقلين،اولهما كتاب الله فيه الهدى و النور...و اهل بيتى،اذكركم الله فى اهل بيتى، من دو چيز گرانمايه در ميان شما به يادگار مى‏گذارم نخستين آنها كتاب خداست كه در آن، نور و هدايت است...و اهل بيتم،به شما توصيه مى‏كنم كه خدا را درباره اهل بيتم فراموش نكنيد (اين جمله را سه بار تكرار كرد) ». (4) همين معنى در«صحيح ترمذى‏»نيز آمده و با صراحت مى‏گويد:«اگر دست‏به دامن اين دو بزنيد هرگز گمراه نخواهيد شد». (5)

اين حديث در سنن دارمى (6) و خصائص نسائى (7) و مسند احمد (8) و غالب كتب معروف و مشهور اسلامى آمده و جاى ترديدى در آن نيست و در واقع جزء احاديث متواتره محسوب مى‏شود كه هيچ مسلمانى نمى‏تواند آن را انكار كند و از روايات استفاده مى‏شود كه پيامبر اسلام (ص) نه يك بار بلكه چندين بار در مواقع مختلف آن را تكرار فرمود.

بديهى است كه تمام اهل بيت پيامبر (ص) نمى‏توانند چنين مقام والايى را در كنار قرآن داشته باشند بنابراين تنها اشاره به امامان معصوم از ذريه پيامبر (ص) است (فقط در بعضى از احاديث ضعيف و مشكوك به جاى اهل بيتى،سنتى آمده است) .

ما به حديث مشهور ديگرى كه در منابع معروف مانند صحيح بخارى،صحيح مسلم،صحيح ترمذى،صحيح ابى داود و مسند حنبل و كتب ديگر آمده است نيز استناد مى‏كنيم،پيغمبر اكرم (ص) فرمود:«لا يزال الدين قائما حتى تقوم الساعة او يكون عليكم اثنتى عشر خليفة كلهم من قريش،دين اسلام بر پاست تا قيام قيامت و تا اين كه دوازده خليفه بر شما حكومت كنند كه همه از قريشند». (9) ما معتقديم:تفسير قابل قبولى براى اين روايات جز آنچه در عقايد شيعه اماميه مربوط به ائمه دوازده گانه آمده است تصور نمى‏شود،فكر كنيد آيا تفسير ديگرى مى‏تواند داشته باشد!

نصب على (ع) از سوى پيامبر (ص)

ما معتقديم:پيامبر اسلام (ص) در موارد متعدد على (ع) را بالخصوص به عنوان جانشين خود (به فرمان خداوند) معرفى كرده است،از جمله در غدير خم (منزلگاهى نزديك جحفه) به هنگام بازگشت از حجة الوداع در ميان جمع عظيمى از اصحابش خطبه خواند و جمله معروف:«ايها الناس الست اولى بكم من انفسكم قالوا بلى،قال:فمن كنت مولاه فعلى مولاه،اى مردم آيا من نسبت‏به شما از خود شما سزاوارتر نيستم؟گفتند:آرى!فرمود:كسى كه من مولى و رهبر و سزاوارتر به او هستم،على (ع) مولى و رهبر و سزاوارتر به اوست‏». (10) چون هدف اين نيست كه در بيان اين اعتقادات زياد به سراغ استدلالات برويم و پافشارى و جر و بحث داشته باشيم،همين اندازه مى‏گوييم حديث مزبور چيزى نيست كه به سادگى بتوان از كنار آن گذشت و يا آن را به عنوان بيان يك دوستى و محبت‏ساده تفسير نمود كه پيامبر اسلام (ص) با آن تشريفات و تاكيدات بيان كرده باشد.

آيا اين همان چيزى نيست كه مطابق گفته ابن اثير در كامل،پيامبر (ص) در آغاز كارش، هنگامى كه آيه‏«و انذر عشيرتك الاقربين‏»نازل شد،خويشان خود را جمع نمود و اسلام را بر آنها عرضه داشت،سپس فرمود:«ايكم يوازرنى على هذا الامر على ان يكون اخى و وصيى و خليفتى فيكم،كدام يك از شما مرا در اين كار يارى مى‏كند تا برادر من و وصى و خليفه من در ميان شما باشد».

هيچ كس به دعوت پيامبر (ص) پاسخ نگفت جز على (ع) كه عرض كرد:«انا يا نبى الله اكون وزيرك عليه،من اى پيامبر وزير و ياور تو در اين كار خواهم بود!»پيامبر (ص) به او اشاره كرد و فرمود:«ان هذا اخى و وصيى و خليفتى فيكم،اين نوجوان برادر من،وصى من و خليفه من در ميان شماست‏». (11) و آيا اين همان نيست كه پيامبر (ص) در آخرين ساعات عمرش ى‏خواست‏بار ديگر آن را بيان كند و بر آن تاكيد نهد و به گفته صحيح بخارى دستور دارد: «ايتونى اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا،وسيله‏اى بياوريد تا نامه‏اى بنويسم كه در پرتو آن هرگز گمراه نشويد!»و در ادامه حديث آمده است كه بعضى به مخالفت‏با پيامبر (ص) در اين زمينه پرداختند و حتى سخن بسيار توهين آميزى گفتند و مانع شدند. (12) باز تكرار مى‏كنيم هدف ذكر عقايد با مختصرى استدلال است،نه بيشتر از آن و گرنه بحثها شكل ديگرى داشت.

تاكيد هر امام بر امام بعد از خود

ما معتقديم:هر يك از امامان دوازده گانه به وسيله امام قبل تاكيد شده‏اند كه نخستين آنها على بن ابى طالب (ع) ،سپس فرزندش امام حسن مجتبى (ع) ،سپس فرزند ديگرش حسين بن على سيد الشهداء (ع) و بعد فرزندش على بن الحسين (ع) و سپس فرزندش محمد بن على الباقر (ع) ،و بعد فرزندش جعفر بن محمد الصادق (ع) و سپس فرزندش موسى بن جعفر (ع) و سپس فرزندش على بن موسى الرضا (ع) و بعد فرزندش محمد بن على التقى (ع) و سپس على بن محمد النقى (ع) و بعد حسن بن على العسكرى (ع) و آخرين آنها محمد بن الحسن المهدى-سلام الله عليهم-است و ما معتقديم او هم اكنون زنده مى‏باشد. البته اعتقاد به وجود مهدى-عج-كسى كه دنيا را پر از عدل و داد مى‏كند،آن گونه كه پر از ظلم و جور شده باشد،مخصوص ما نيست‏بلكه تمام مسلمين به آن عقيده دارند و بعضى از علماى اهل سنت درباره متواتر بودن روايات مهدى-عج-كتاب مستقل نوشته‏اند،حتى در رساله‏اى كه چند سال قبل از طرف‏«رابطة العالم الاسلامى‏»در پاسخ سؤالى كه درباره حضرت مهدى-عج-شده بود ضمن تاكيد بر مسلم بودن ظهور مهدى-عج-اسناد فراوانى از كتب معروف و معتبر درباره حضرت مهدى-عج-از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده است، (13) منتهى بسيارى از آنان معتقدند كه مهدى-عج-در آخر الزمان متولد مى‏شود.ولى ما عقيده داريم او دوازدهمين امام و هم اكنون زنده است و در زمانى كه خداوند به او ماموريت دهد،براى پيراستن صفحه زمين از ظلم و جور و اقامه حكومت عدل الهى قيام مى‏كند.

على (ع) افضل صحابه بود

ما معتقديم:على (ع) افضل صحابه بوده است و بعد از پيامبر اسلام (ص) مقام نخستين را در امت اسلامى داشت،ولى با اين حال هر گونه غلو و زياده روى را در اين زمينه حرام مى‏دانيم و معتقديم آنها كه براى على (ع) مقام الوهيت و خدايى يا چيزى شبيه آن قائل باشند،كافرند و از زمره مسلمين بيرونند،و ما از اعتقادات آنها بيزاريم،هر چند متاسفانه آميختگى نام آنها با نام شيعه،گاه سبب اشتباهاتى در اين زمينه شده است،در حالى كه هميشه علماى شيعه اماميه در كتابهاى خود،اين گروه را بيگانه از اسلام شمرده‏اند.

صحابه در برابر داورى عقل و تاريخ

در ميان ياران پيامبر (ص) افراد بزرگ و فداكار و با شخصيتى بودند و قرآن و روايات اسلامى در فضيلت آنان،بحث فراوانى دارد،ولى اين به آن معنى نيست كه همه اصحاب پيامبر را معصوم بدانيم و اعمال آنها را بدون استثناء صحيح بشمريم،چرا كه قرآن در آيات زيادى (آيات سوره برائت،سوره نور و سوره منافقين) از منافقانى سخن مى‏گويد كه در لا به لاى اصحاب پيامبر (ص) بودند،در ظاهر جزء آنها محسوب مى‏شدند،در حالى كه آيات قرآن شديدترين مذمتها را از آنها نموده است.و از سوى ديگر كسانى بودند كه بعد از پيامبر (ص) آتش جنگ در ميان مسلمين روشن كردند و بيعت‏خود را با امام و خليفه وقت‏شكستند،و خون دهها هزار مسلمان را ريختند،آيا ما مى‏توانيم همه اين افراد را از هر نظر پاك و منزه بشمريم؟!

به تعبير ديگر چگونه مى‏توان هر دو طرف نزاع و جنگ (مثلا جنگ جمل و صفين) را درستكار و منزه دانست؟اين تضادى است كه براى ما قابل قبول نيست و آنها كه موضوع‏«اجتهاد»را براى توجيه اين مسائل كافى مى‏دانند كه بگويند يكى از دو طرف بر حق بوده،و ديگرى خطا كار،اما چون به اجتهاد خود عمل مى‏كرده است،نزد خداوند معذور،بلكه داراى ثواب است!-براى ما پذيرفتن اين سخن مشكل است.

چگونه مى‏توان به بهانه اجتهاد،بيعت‏با جانشين پيامبر (ص) را شكست،و سپس آتش جنگ را روشن كرد و خون بى گناهان را ريخت،اگر اين همه خونريزى با توسل به اجتهاد قابل توجيه باشد چه كارى قابل توجيه نيست!

صريحتر بگوييم،ما معتقديم:همه انسانها حتى ياران پيامبر (ص) در گرو اعمال خويشند،و اصل قرآنى‏«ان اكرمكم عند الله اتقيكم،گرامى‏ترين شما نزد خدا با تقواترين شماست‏» (14) درباره آنها نيز صادق است.بنابراين بايد وضع آنها را با عملشان روشن سازيم و به اين صورت يك قضاوت منطقى درباره همه آنان داشته باشيم و بگوييم:آنها كه در عصر پيامبر (ص) در صف اصحاب مخلص بودند و بعد از پيامبر (ص) نيز براى پاسدارى از اسلام كوشيدند،و به پيمانى كه با قرآن داشتند وفادار ماندند آنها را خوب مى‏دانيم و به آنها احترام مى‏گذاريم.

و آنها كه در زمان آن حضرت در صف منافقان بودند و كارهايى كردند كه قلب مبارك پيامبر (ص) را آزرده ساختند،و يا بعد از رحلت پيامبر (ص) مسير خود را تغيير داده كارهايى انجام دادند كه به ضرر اسلام و مسلمين تمام شد،آنها را دوست نداريم.قرآن مجيد مى‏گويد:«لا تجد قوما يؤمنون بالله و اليوم الآخر يؤادون من حاد الله و رسوله و لو كانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب فى قلوبهم الايمان،هيچ قومى را كه ايمان به خدا و روز رستاخيز دارند نمى‏يابى كه با كسانى كه نافرمانى خدا و رسولش را كردند دوستى كنند هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندان آنها باشند،آنان كسانى هستند كه خدا ايمان را بر صفحه دلهايشان نوشته است‏». (15)

آرى آنها كه در زمان حيات پيامبر (ص) يا بعد از رحلت او،پيامبر (ص) را آزار دادند به اعتقاد ما شايسته ستايش نيستند.

ولى نبايد فراموش كرد كه جمعى از ياران پيامبر (ص) بزرگترين مجاهدتها را در راه پيشرفت اسلام نمودند و از سوى خداوند مورد مدح و ستايش قرار گرفتند،همچنين كسانى كه بعد از آنها روى كار آمدند يا در آينده تا پايان دنيا متولد مى‏شوند چنانچه راه اصحاب راستين و خط و برنامه آنها را ادامه دهند شايان هر گونه مدح و ثنا هستند«السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضى الله عنهم و رضوا عنه،پيشگامان نخستين از مهاجران و انصار و كسانى كه به نيكيها از آنها پيروى كردند،خداوند از آنها خشنود شد و آنها از خداوند خشنودند». (16)

اين عصاره عقيده ما درباره صحابه پيامبر اسلام (ص) است. 55-علوم ائمه اهل بيت (ع) از پيامبر (ص) است.

ما معتقديم:با توجه به دستورى كه پيامبر (ص) طبق روايات متواتره درباره قرآن و اهل بيت-عليهم السلام-به ما داده است كه دست از دامان اين دو بر نداريم تا هدايت‏شويم و نيز با توجه به اين كه ما،امامان اهل بيت-عليهم السلام-را معصوم مى‏دانيم همه سخنان آنها و اعمالشان براى ما حجت و سند است،و همچنين تقريرشان (يعنى در حضور آنها كارى انجام شود و آنها نهى نكنند) ،بنابراين يكى از منابع فقهى ما بعد از قرآن و سنت پيامبر (ص) ،قول و فعل و تقرير امامان اهل بيت-عليهم السلام-است.

و هر گاه به اين نكته توجه كنيم كه طبق روايات متعدد و معتبر،امامان اهل بيت-عليهم السلام-فرموده‏اند:آنچه را مى‏گويند از پدران خود،از پيامبر اكرم (ص) نقل مى‏كنند روشن مى‏شود كه در واقع روايات آنان روايات پيامبر است.و مى‏دانيم روايات شخص ثقه و مورد اعتماد از پيامبر (ص) در ميان تمام علماى اسلام مورد قبول است.

امام محمد بن على الباقر (ع) به‏«جابر»فرمود:«يا جابر انا لو كنا نحدثكم براينا و هوانا لكنا من الهالكين،و لكنا نحدثكم باحاديث نكنزها عن رسول الله (ص) ،اى جابر!اگر ما حديثى به راى خويش و هواى نفس خود براى شما بيان كنيم از هلاك شدگان خواهيم بود،ولى ما احاديثى براى شما نقل مى‏كنيم كه به صورت گنجينه‏اى از رسول خدا (ص) براى شما اندوخته‏ايم‏». (17) در حديث ديگرى از امام جعفر بن محمد الصادق (ع) مى‏خوانيم:كسى سؤالى از آن امام نمود، حضرت جواب گفت.آن مرد براى تغيير دادن نظر مبارك امام به بحث و گفتگو پرداخت،امام صادق (ع) فرمود:اين سخنها را رها كن!«ما اجبتك فيه من شى‏ء فهو عن رسول الله،هر جوابى درباره چيزى به تو دادم از پيامبر (ص) است (و جاى گفتگو ندارد!) ». (18)

نكته مهم و قابل توجه اين كه ما منابع معتبرى در حديث مانند«كافى‏»و«تهذيب‏»و«استبصار»و«من لا يحضره الفقيه‏»و غير آنها داريم،ولى معتبر بودن اين منابع از نظر ما به اين معنى نيست كه هر روايتى در آنهاست،از نظر ما مورد قبول است، ما در كنار روايات،كتب رجال داريم كه وضع راويان اخبار در تمام سلسله سندها در آنها تبيين شده است،روايتى از نظر ما مورد قبول است كه تمام افراد در سلسله سند حديث،اشخاص ثقه و مورد اطمينان باشند.بنابراين رواياتى كه در اين كتب معروف و معتبر است اگر واجد اين شرط نباشد از نظر ما قابل اعتماد نيست.

اضافه بر اين،ممكن است روايتى باشد كه سلسله سند آن نيز معتبر باشد،ولى علما و فقهاى بزرگ ما از آغاز تاكنون،آن را ناديده گرفته و از آن اعراض كرده‏اند،زيرا خللهاى ديگرى در آن يافته‏اند،ما اين روايت را«معرض عنها»مى‏ناميم و از نظر ما فاقد اعتبار است.

از اين جا روشن مى‏شود كسانى كه براى پى بردن به عقيده ما تنها به وجود روايت‏يا رواياتى كه در بعضى از اين كتب آمده استناد مى‏كنند بى آن كه تحقيق درباره سند اين روايات كرده باشند،راه صحيحى را نمى‏پيمايند.

به تعبير ديگر در ميان بعضى از مذاهب معروف اسلامى،كتابهايى وجود دارد به نام‏«صحاح‏»كه صحت روايات آنها از نظر نويسندگانش،تضمين شده و ديگران نيز بر آن صحه مى‏گذارند،ولى كتب معتبر نزد ما چنين نيست،بلكه كتابهايى است كه صاحبانش شخصيتهاى برجسته و مورد اعتماد هستند،اما صحت‏سند روايات اين كتب،موكول به بررسى رجال سند در كتب علم رجال مى‏باشد.

توجه به نكته‏اى كه گفته شد مى‏تواند به بسيارى از سؤالاتى كه در مورد عقايد ما وجود دارد پاسخ دهد،همان گونه كه غفلت از آن منشا اشتباهات فراوانى در تشخيص عقايد ما مى‏شود.

به هر حال بعد از آيات قرآن مجيد و روايات پيامبر (ص) ،احاديث امامان دوازده گانه اهل بيت-عليهم السلام-از نظر ما معتبر است،به شرط اين كه صدور اين احاديث از امامان-عليهم السلام-از طريق معتبر معلوم شود.

پى‏نوشتها:

1-سوره توبه،آيه 119.

2-فخر رازى بعد از بحث فراوانى درباره اين آيه چنين مى‏گويد:آيه دليل بر اين است كه هر كس جايز الخطاست واجب است همگام و پيرو كسى باشد كه معصوم است و معصومين همانها هستند كه خداوند آنها را«صادقين‏»ناميده،پس اين سخن دليل بر اين است كه واجب است‏بر هر جايز الخطايى كه همگام و همراه با معصوم باشد تا«معصوم از خطا»جايز الخطا را از خطا باز دارد،و اين معنى در همه زمانهاست و مخصوص به زمانى نيست و دليل بر اين است كه در هر زمانى معصوم از خطايى وجود دارد (تفسير كبير،جلد 16،صفحه 221) .

3-سوره بقره،آيه 124.

4-صحيح مسلم،جلد 4،صفحه 1873.

5-صحيح ترمذى،جلد 5،صفحه 662.

6-سنن دارمى،جلد 2،صفحه 432.

7-خصائص نسائى،صفحه 20.

8-مسند احمد،جلد 5،صفحه 182 و كتاب كنز العمال،جلد 1،صفحه 185،حديث 945.

9-اين تعبير در صحيح مسلم،جلد 3،صفحه 1453 از«جابر بن سمره‏»از پيامبر اكرم (ص) نقل شده است و با تفاوت مختصرى در ساير كتابهايى كه در بالا نام برده شد آمده است (صحيح بخارى،جلد 3،صفحه 101،صحيح ترمذى،جلد 4،صفحه 501 و صحيح ابى داود،جلد 4،كتاب المهدى) .

10-اين حديث‏به طرق متعدد از پيامبر اكرم (ص) نقل شده است و تعداد روات حديث

بالغ بر 110 نفر از صحابه و 84 نفر از تابعين و در 360 كتاب معروف اسلامى آمده است كه شرح آنها در اين مختصر نمى‏گنجد. (به جلد 9 پيام قرآن،صفحه 181 به بعد مراجعه فرماييد) .

11-كامل ابن اثير،جلد 2،صفحه 63،چاپ بيروت،دار صادر-همين معنى را با مختصر تفاوتى در مسند احمد حنبل،جلد 1،صفحه 11،و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه،جلد 13،صفحه 210 و ديگران در كتب ديگر نقل كرده‏اند.

12-اين حديث را بخارى در جزء پنجم،صفحه 11 باب‏«مرض النبى‏»نقل كرده،و از آن روشنتر، صحيح مسلم در جلد 3،صفحه 1259 ذكر كرده است.

13-اين نامه در 24 شوال 1396 از«رابطة العالم الاسلامى‏»به امضاى مدير«ادارة مجمع الفقه الاسلامى‏»محمد المنتصر الكتانى صادر شده است.

14-سوره حجرات،آيه 13.

15-سوره مجادله،آيه 22.

16-سوره توبه،آيه 100.

17-جامع احاديث الشيعه،جلد 1،صفحه 18 از مقدمات،حديث 116.

18-اصول كافى،جلد 1،صفحه 58،حديث 121.

next page

index page

 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نبوت پيامبران الهى
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 22 فروردين 1395

فلسفه بعثت پيامبران

پيامبران الهى و پيامبران در قرآن

خداوند براى هدايت نوع بشر و رساندن انسانها به كمال مطلوب و سعادت جاويدان،پيامبران و رسولانى فرستاده است،چه اين كه اگر نمى‏فرستاد هدف آفرينش بشر حاصل نمى‏شد،و انسانها در گرداب گمراهى غوطه‏ور مى‏شدند و نقض غرض لازم مى‏آمد:«رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على الله حجة بعد الرسل و كان الله عزيزا حكيما،پيامبرانى (را فرستاد) كه بشارت دهنده و بيم دهنده بودند،تا حجتى براى مردم بر خدا باقى نماند (و راه سعادت را به همه نشان دهند و بر همه اتمام حجت‏شود) و خداوند توانا و حكيم است‏». (1) ما معتقديم:از ميان آنها پنج نفر«اولو العزم‏»يعنى‏«صاحب شريعت و كتاب آسمانى و آيين جديد»بودند كه نخستين آنها«نوح‏» (ع) سپس‏«ابراهيم‏»و«موسى‏»و«عيسى‏» (ع) و آخرين آنها«حضرت محمد» (ص) است.

«و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى ابن مريم و اخذنا منهم ميثاقا غليظا،به خاطر بياور هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم و (همچنين) از تو و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم،و ما از همه آنها پيمان محكمى گرفتيم (كه در اداى رسالت و نشر كتاب آسمانى كوشا باشند) ». (2)

«فاصبر كما صبر اولوا العزم من الرسل،صبر و استقامت كن آن گونه كه پيامبران اولوا العزم صبر و استقامت كردند». (3)

ما معتقديم:پيامبر اسلام (ص) خاتم انبياء و آخرين رسولان الهى است و شريعت او براى همه مردم دنياست و تا پايان جهان باقى است،يعنى جامعيت معارف و احكام و تعليمات اسلام چنان است كه به تمام نيازمنديهاى انسان در جهات معنوى و مادى تا پايان جهان،پاسخ مثبت مى‏دهد،و هر كس ادعاى نبوت و رسالت تازه‏اى كند باطل و بى اساس است.

«ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين و كان الله بكل شى‏ء عليما،محمد (ص) پدر (خوانده) هيچ يك از مردان شما نيست،ولى رسول خدا و ختم كننده سلسله پيامبران است،خداوند به همه چيز آگاه است (و آنچه لازم بوده در اختيار او نهاده) ». (4)

مقدمه اديان و تمدنها دين شناسى

با اين كه ما اسلام را تنها آيين رسمى خداوند در اين زمان مى‏دانيم ولى معتقديم بايد با پيروان مذاهب آسمانى ديگر«همزيستى مسالمت آميز»داشته باشيم،خواه در كشورهاى اسلامى زندگى كنند خواه در بيرون آن،مگر كسانى از آنها كه در مقام مبارزه با اسلام و مسلمين بر آيند:«لاينهاكم الله عن الذين لم يقاتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم ان الله يحب المقسطين،خدا شما را از نيكى كردن و رعايت عدالت نسبت‏به كسانى كه به خاطر دين با شما پيكار نكردند و شما را از خانه و وطنتان بيرون نراندند،نهى نمى‏كند،زيرا خداوند عدالت پيشگان را دوست دارد». (5)

ما معتقديم:با بحثهاى منطقى مى‏توان حقيقت اسلام و تعليمات آن را براى ساير مردان جهان،تبيين و آشكار كرد،و جاذبه اسلام را به قدرى قوى مى‏دانيم كه اگر به خوبى تبيين گردد،گروههاى زيادى را به خود متوجه خواهد ساخت،به خصوص در دنياى امروز كه گوش شنوا براى شنيدن پيام اسلام،بسيار است.

به همين دليل ما معتقديم:نبايد اسلام را از طريق جبر و فشار به ديگران تحميل كرد:«لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى،در قبول دين اكراهى نيست زيرا راه درست از نادرست آشكار شده است‏». (6) ما معتقديم:عمل كردن مسلمين به دستورهاى جامع اسلام مى‏تواند عامل ديگرى براى معرفى اسلام باشد پس حاجتى به اجبار و تحميل نيست.

معصوم بودن انبيا در تمام عمر

ما معتقديم:همه پيامبران الهى معصومند،يعنى در تمام عمر (چه پيش از نبوت و چه بعد از نبوت) از«خطا و اشتباه‏»و«گناه‏»به تاييد الهى مصون و محفوظ مى‏باشند،زيرا اگر مرتكب خطا يا گناهى شوند اعتماد لازم براى مقام نبوت از آنها سلب مى‏شود،و مردم نمى‏توانند آنان را واسطه مطمئنى ميان خود و خدا بشناسند،و آنان را در تمام اعمال زندگى پيشوا و مقتداى خويش قرار دهند.

به همين دليل معتقديم:اگر در برخى ظواهر آيات قرآن گناهى به بعضى از پيامبران الهى نسبت داده شده،از قبيل‏«ترك اولى‏»است (يعنى در ميان دو كار خوب،آن را كه خوبى كمترى داشته انتخاب كرده‏اند در حالى كه سزاوار بوده خوبتر را برگزينند) يا به تعبير ديگر از قبيل‏«حسنات الابرار سيئات المقربين،كارهاى خوب نيكان (گاهى) گناه مقربان محسوب مى‏شود.» (7) چرا كه از هر كس به اندازه مقام او انتظار مى‏رود.

پيامبران بندگان فرمانبردار خدا هستند

بزرگترين افتخار پيامبران و رسولان الهى اين بوده كه بنده مطيع و فرمانبردار خدا باشند،به همين دليل همه روز در نمازهايمان اين جمله را درباره پيامبر اسلام (ص) تكرار مى‏كنيم:«و اشهد ان محمدا عبده و رسوله،گواهى مى‏دهم كه محمد (ص) بنده خدا و رسول اوست‏».

ما عقيده داريم:هيچ يك از پيامبران الهى ادعاى الوهيت نكردند،و مردم را به پرستش خويش فرا نخواندند:«ما كان لبشر ان يؤتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دون الله،براى هيچ بشرى سزاوار نيست كه خداوند كتاب آسمانى و حكم و نبوت به او دهد،سپس او به مردم بگويد:غير از خدا مرا پرستش كنيد». (8)

حتى حضرت مسيح (ع) نيز مردم را هرگز به پرستش خويش دعوت نكرد،و همواره خود را مخلوق و بنده و فرستاده خدا مى‏دانست:«لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكة المقربون،هرگز مسيح (ع) از اين ابا نداشت كه بنده خدا باشد،و نه فرشتگان مقربان او (ابا دارند كه خود را بنده خدا بدانند) ». (9)

تواريخ امروز مسيحيت نيز گواهى مى‏دهد كه مساله‏«تثليث‏» (اعتقاد به خدايان سه گانه) در قرن اول مسيحيت وجود نداشت،و اين طرز فكر بعدا پيدا شد.

معجزات،علم غيب و مسئله عبوديت پيامبران

عبوديت پيامبران هرگز مانع از آن نيست كه آنها به اذن و فرمان خداوند از امور پنهانى مربوط به حال و گذشته و آينده آگاه باشند:«عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول،خداوند داناى غيب است،و هيچ كس را بر اسرار غيبش آگاه نمى‏سازد،مگر رسولانى را كه برگزيده است‏». (10)

مى‏دانيم:يكى از معجزات مسيح (ع) اين بود كه به مردم از پاره‏اى از امور پنهانى خبر مى‏داد: «و انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون فى بيوتكم،من شما را از آنچه مى‏خوريد و در خانه‏هاى خود ذخيره مى‏كنيد خبر مى‏دهم‏»! (11)

پيامبر اسلام (ص) نيز از طريق تعليم الهى بسيارى از اخبار نهانى را بيان مى‏فرمود:«ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك،اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى‏فرستيم‏». (12)

بنابراين مانعى ندارد كه پيامبران الهى از طريق وحى و به اذن پروردگار از غيب خبر دهند و اگر در بعضى از آيات قرآن،علم غيب از پيامبر اسلام (ص) نفى شده است:«و لا اعلم الغيب و لا اقول لكم انى ملك،من از غيب آگاه نيستم و نمى‏گويم فرشته‏ام‏». (13) منظور علم ذاتى و استقلالى است،نه علمى كه از طريق تعليم الهى حاصل شود،زيرا مى‏دانيم آيات قرآن يكديگر را تفسير مى‏كنند.

ما معتقديم:اين بزرگواران كارهاى خارق العاده،و معجزات مهمى‏«باذن الله‏»انجام مى‏دادند،و اعتقاد به انجام اين گونه كارها به اذن الهى،نه شرك است و نه منافاتى با مقام عبوديت آنها دارد.حضرت مسيح (ع) -به تصريح قرآن مجيد-مردگان را به اذن خدا زنده مى‏كرد،و بيماران غير قابل علاج را به فرمان خدا شفا مى‏داد:«و ابرى‏ء الاكمه و الابرص و احى الموتى باذن الله‏». (14)

مقام شفاعت پيامبران

ما معتقديم:پيامبران الهى-و از همه برتر پيامبر اسلام (ص) -داراى مقام شفاعتند و براى گروه خاصى از گنهكاران نزد خداوند شفاعت مى‏كنند،ولى آن هم به اذن و اجازه پروردگار است:«ما من شفيع الا من بعد اذنه،هيچ شفاعت كننده‏اى نيست مگر بعد از اذن و اجازه پروردگار». (15)

«من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه،كيست كه در نزد او شفاعت كند جز به فرمان او» (16) و اگر در بعضى از آيات قرآن اشاره به نفى شفاعت‏بطور مطلق شده و مى‏فرمايد:«من قبل ان ياتى يوم لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة،انفاق كنيد پيش از آن كه روزى فرا رسد كه در آن روز نه بيع وجود دارد (تا كسى بتواند سعادت و نجات را براى خود خريدارى كند) و نه دوستى (و رفاقتهاى معمولى سودى دارد) و نه شفاعت‏» (17) منظور شفاعت استقلالى و بدون اذن خداست،يا درباره كسانى است كه قابليت‏شفاعت ندارند،زيرا بارها گفته شد كه آيات قرآن يكديگر را تفسير مى‏كنند.

ما معتقديم:مساله شفاعت،وسيله مهمى است‏براى تربيت افراد،و باز گرداندن گنهكاران به راه راست و تشويق به پاكى و تقوا و احياى اميد در دل آنان،چرا كه مساله شفاعت،بى حساب و كتاب نيست،تنها در مورد كسانى است كه شايستگى آن را داشته باشند،يعنى آلودگى آنها در حدى نباشد كه رابطه خود را با شفيعان بكلى قطع كرده باشند،بنابراين مساله شفاعت‏به گنهكاران هشدار مى‏دهد،تمام پلها را پشت‏سر خود خراب نكنند و راهى براى بازگشت‏براى خود بگذارند و لياقت‏شفاعت را از دست ندهند.

مساله توسل

ما معتقديم:مساله‏«توسل‏»نيز شبيه مساله‏«شفاعت‏»است،اين مساله به صاحبان مشكلات معنوى و مادى اجازه مى‏دهد كه دست‏به دامان اولياء الله بزنند تا به اذن الله حل مشكلاتشان را از خدا بخواهند،يعنى از يكسو خود به درگاه خدا روى مى‏آورند و از سوى ديگر اولياء الله را وسيله قرار مى‏دهند:«و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوك فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحيما،اگر آنها هنگامى كه به خود ستم مى‏كردند (و مرتكب معصيت مى‏شدند) به نزد تو مى‏آمدند و از خدا طلب آمرزش مى‏كردند،و رسول خدا (ص) نيز براى آنها طلب آمرزش مى‏نمود خدا را توبه پذير و مهربان مى‏يافتند». (18)

و نيز در داستان برادران يوسف (ع) مى‏خوانيم:«آنها به پدرشان متوسل شدند و گفتند:«يا ابانا استغفر لنا انا كنا خاطئين،اى پدر!براى ما،از خدا آمرزش بخواه،چرا كه ما خطا كار بوديم!»پدر پير (يعقوب پيامبر) اين پيشنهاد را از آنها پذيرفت و به آنان وعده مساعد داد و گفت:«سوف استغفر لكم ربى،به زودى براى شما از پيشگاه پروردگارم طلب آمرزش مى‏كنم‏». (19) اينها گواه بر اين است كه‏«توسل‏»در امتهاى پيشين بوده و هست.

ولى نبايد از اين حد منطقى فراتر رفت،و اولياء الله را مستقل در تاثير و بى نياز از اذن خدا دانست كه سبب‏«شرك و كفر»خواهد شد.

و نيز نبايد توسل به صورت عبادت اولياء الله در آيد كه آن هم‏«شرك و كفر»است،زيرا آنها در ذات خود و بدون اذن پروردگار مالك سود و زيانى نيستند:«قل لا املك لنفسى نفعا و لا ضرا الا ما شاء الله،بگو:من (حتى) براى خودم مالك سود و زيانى نيستم مگر آنچه خدا بخواهد» (20) و غالبا در ميان گروهى از عوام از همه فرق اسلامى هميشه افراط و تفريطهايى در مساله توسل ديده مى‏شود كه بايد آنها را ارشاد و هدايت كرد.

اصول دعوت انبيا يكى است

ما معتقديم:همه انبياء الهى يك هدف را تعقيب مى‏كردند و آن سعادت انسانها از طريق ايمان به خدا و روز رستاخيز و تعليم و تربيت صحيح دينى و تقويت اصول اخلاقى در جوامع بشرى بوده است،و به همين دليل همه پيامبران نزد ما محترمند،اين مطلب را قرآن به ما آموخته است:«لا نفرق بين احد من رسله،ما هيچ فرقى ميان رسولان الهى نمى‏گذاريم‏». (21)

هر چند با گذشت زمان و آمادگى نوع بشر براى تعليمات عاليتر،اديان الهى تدريجا كاملتر،و تعليمات آنها عميقتر و عميقتر شده است تا نوبت‏به آخرين و كاملترين آيين الهى يعنى آيين اسلام رسيد و فرمان‏«اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا،امروز دين شما را كامل كردم و نعمت‏خود را بر شما تمام نمودم،و اسلام را به عنوان آيين (جاويدان) شما پذيرفتم‏»صادر شد. (22)

اخبار انبياى پيشين

ما معتقديم:بسيارى از پيامبران پيشين از ظهور پيامبران بعد از خود خبر داده‏اند،از جمله حضرت موسى (ع) و حضرت مسيح (ع) نشانه‏هاى روشنى از پيامبر اسلام (ص) دادند كه هنوز بعضى از آنها در كتب آنان موجود است:«الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية و الانجيل...اولئك هم المفلحون،آنها كه از رسول خدا، پيامبر درس نخوانده (ولى عالم و آگاه) پيروى مى‏كنند،همان پيامبرى كه صفاتش را در تورات و انجيلى كه نزدشان است،مى‏يابند،آنها رستگارانند». (23)

به همين دليل تاريخ مى‏گويد:مدتى قبل از ظهور پيامبر اسلام (ص) گروه عظيمى از يهود به مدينه آمدند و با بى صبرى انتظار ظهورش را مى‏كشيدند،چون در كتب خود يافته بودند كه او از اين سرزمين ظهور مى‏كند،هر چند بعد از طلوع اين آفتاب گروهى از آنها ايمان آوردند و گروهى ديگر كه منافع خود را در خطر مى‏ديدند به مخالفت‏برخاستند!

پيامبران و اصلاح تمام شؤون زندگى

ما معتقديم:اديان الهى كه بر پيامبران خدا نازل شده-مخصوصا دين اسلام-تنها ناظر به اصلاح زندگى فردى يا منحصر به مسائل معنوى و اخلاقى نبوده است‏بلكه اصلاح و بهبود تمام شؤون اجتماعى را نيز در بر مى‏گرفته،حتى بسيارى از علوم و دانشهاى مورد نياز براى زندگى روزانه را مردم از آنان آموختند كه به بعضى از آنها در قرآن اشاره شده است.

و نيز معتقديم:يكى از مهمترين اهداف آن پيشوايان الهى اقامه عدالت در جامعه بشرى بوده است:«لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط،ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و با آنها كتاب آسمانى و ميزان (شناسايى حق از باطل و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم (جهان) قيام به عدالت كنند». (24)

نفى امتيازات قومى و نژادى

پيامبران خدا مخصوصا پيامبر اسلام (ص) هيچ گونه امتياز«نژادى‏»و«قومى‏»را نمى‏پذيرفتند، بلكه تمام نژادها و زبانها و اقوام و ملتهاى جهان،همه و همه در نظرشان يكسان بود،قرآن خطاب به همه انسانها مى‏گويد:«يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقاكم،اى مردم ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را تيره‏ها و قبيله‏ها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد (ولى اينها ملاك امتياز نيست) گرامى‏ترين شما نزد خداوند با تقواترين شماست!» (25)

در حديث معروفى از پيامبر اسلام (ص) آمده است كه در سرزمين منى (در مراسم حج) در حالى كه بر شترى سوار بود رو به سوى مردم كرد،و اين سخنان را ايراد فرمود:«يا ايها الناس! الا ان ربكم واحد و ان اباكم واحد،الا لا فضل لعربى على عجمى،و لا لعجمى على عربى،و لا لاسود على احمر،و لا لاحمر على اسود،الا بالتقوى،الا هل بلغت؟!قالوا نعم!قال ليبلغ الشاهد الغائب،اى مردم!بدانيد:خداى شما يكى است و پدرتان يكى،نه عرب بر عجم برترى دارد،و نه عجم بر عرب،نه سياهپوست‏بر گندمگون،و نه گندمگون بر سياهپوست،مگر به تقوا،آيا متن دستور الهى را ابلاغ كردم؟همه گفتند:آرى!فرمود:اين سخن را حاضران به غائبان برسانند!» (26)

اسلام و سرشت انسانى دين شناسى

ما معتقديم:ايمان به خدا و توحيد و اصول تعليمات انبياء به صورت اجمالى بطور فطرى در درون جان همه انسانها وجود دارد،پيامبران الهى اين بذرهاى پر ثمر را با آب وحى آبيارى كرده،و علف هرزه‏هاى شرك و انحراف را از اطراف آن دور ساخته‏اند:«فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون،اين (آيين خالص پروردگار) سرشتى است كه خداوند همه انسانها را بر آن آفريده،هيچ دگرگونى در آفرينش الهى نيست (و اين فطرت در همه انسانها ثابت است) اين است آيين استوار،ولى اكثر مردم نمى‏دانند». (27)

به همين دليل در طول تاريخ،دين همواره در ميان انسانها وجود داشته و به اعتقاد مورخان بزرگ لادينى يك امر كاملا نادر و استثنايى بوده است و حتى ملتهايى كه ساليان دراز تحت فشار شديدترين تبليغات ضد دين بوده‏اند،همين كه آزادى خود را به دست آوردند به سوى ديندارى بازگشتند،ولى نمى‏توان انكار كرد كه پايين بودن سطح فرهنگ بسيارى از اقوام پيشين سبب مى‏شد كه عقايد و آداب دينى با خرافات آلوده شود و نقش مهم پيامبران الهى زدودن زنگار اين خرافات از آئينه فطرت انسانها بوده است.

پى‏نوشتها:

1-سوره نساء،آيه 165.

2-سوره احزاب،آيه 7.

3-سوره احقاف،آيه 35.

4-سوره احزاب،آيه 40.

5-سوره ممتحنه،آيه 8.

6-سوره بقره،آيه 256.

7-مرحوم مجلسى در بحار الانوار،اين جمله را از بعضى معصومين نقل كرده بى آن كه نام ببرد (بحار،جلد 25،صفحه 205) .

8-سوره آل عمران،آيه 79.

9-سوره نساء،آيه 172.

10-سوره جن،آيات 26 و 27.

11-سوره آل عمران،آيه 49.

12-سوره يوسف،آيه 102.

13-سوره انعام،آيه 50.

14-سوره آل عمران،آيه 49.

2-سوره يونس،آيه 3.

15-سوره بقره،آيه 255.

16-سوره بقره،آيه 254.

18-سوره نساء،آيه 64.

19-سوره يوسف،آيه 97 و 98.

20-سوره اعراف،آيه 188.

21-سوره بقره،آيه 285.

22-سوره مائده،آيه 3.

23-سوره اعراف،آيه 157.

24-سوره حديد،آيه 25.

25-سوره حجرات،آيه 13.

26-تفسير قرطبى،جلد 9،صفحه 6162.

27-سوره روم،آيه 30.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آثار عظمت و قدرت خداوند
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : یک شنبه 22 فروردين 1395

آثار عظمت و قدرت خداوند

خدا در قرآن

خداوند متعال پديد آورنده تمام جهان هستى است،و آثار عظمت و علم و قدرت او در جبين تمامى موجودات جهان،آشكار و هويداست،در درون وجود ما،در عالم جانداران و گياهان،در ستارگان آسمان،و عوالم بالا و در همه جا نمايان است.

ما معتقديم:هر چه در اسرار موجودات اين جهان بيشتر انديشه كنيم به عظمت ذات پاك او و وسعت علم و قدرتش آگاهتر مى‏شويم و با پيشرفت علم و دانش بشرى هر روز درهاى تازه‏اى از علم و حكمت او به روى ما گشوده مى‏شود،و ابعاد انديشه ما را گسترش بيشترى مى‏دهد و اين تفكر سرچشمه عشق روز افزون ما نسبت‏به او خواهد شد و هر لحظه ما را به آن ذات مقدس نزديك و نزديكتر مى‏سازد و در نور جلال و جمال او فرو مى‏برد.

قرآن مجيد مى‏گويد:

«و فى الارض آيات للموقنين×و فى انفسكم افلا تبصرون‏»،و در زمين آياتى براى جويندگان يقين است و در وجود خود شما (نيز آياتى است) آيا نمى‏بينيد؟». (2)

ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لآيات لاولى الالباب×الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا ،مسلما در آفرينش آسمانها و زمين و آمد و رفت‏شب و روز،نشانه‏هاى (روشنى) براى خردمندان است-همانها كه خدا را در حال ايستاده و نشسته و آن گاه كه بر پهلو خوابيده‏اند ياد مى‏كنند،و در اسرار آفرينش آسمانها و زمين مى‏انديشند (و مى‏گويند:) بار الها!هرگز اينها را بيهوده نيافريده‏اى!». (3)

بخشى از صفات جمال و جلال خداوى سبحان ذات پاك خداوند از هر عيب و نقص پاك و منزه است و آراسته به تمام كمالات مى‏باشد بلكه او كمال مطلق،و مطلق كمال است و به تعبير ديگر هر كمال و زيبايى در اين جهان است از ذات پاك او سرچشمه گرفته.

هو الله الذى لا اله هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون×هو الله الخالق البارئ المصور له الاسماء الحسنى يسبح له ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم ،او خدايى است كه معبودى جز او نيست،حاكم و مالك اصلى اوست،از هر عيب پاك و منزه است،به كسى ستم نمى‏كند،امنيت‏بخش است،مراقب همه چيز است،قدرتمندى شكست ناپذير است كه با اراده نافذ خود هر امرى را اصلاح مى‏كند،او شايسته عظمت است،و منزه است از آنچه همتاى او قرار مى‏دهند-او خداوندى است‏خالق، آفريننده‏اى بى سابقه،و صورتگرى (بى نظير) ،براى او نامهاى نيك (و هر گونه صفات كمال) است،آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او مى‏گويند و او عزيز و حكيم است‏». (4)

و اين بخشى از صفات جمال و جلال اوست.

ذات پاك خداوند نا متناهى است

او وجودى است‏بى نهايت از هر نظر:از نظر علم و قدرت،حيات ابديت و ازليت و به همين دليل در زمان و مكان نمى‏گنجد،چرا كه زمان و مكان هر چه باشد محدود است،ولى در عين حال همه جا و در هر زمان حضور دارد چرا كه فوق زمان و مكان است.

و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله و هو الحكيم العلى ،او كسى است كه در آسمان معبود است و در زمين معبود،و او حكيم و عليم است‏». (5)

و هو معكم اينما كنتم و الله بما تعملون بصير ،او با شماست هر جا كه باشيد و خداوند سبت‏به آنچه انجام مى‏دهيد بيناست‏». (6)

آرى او به ما از ما نزديكتر است،او در درون جان ماست و او در همه جاست،و در عين حال مكانى ندارد: و نحن اقرب اليه من حبل الوريد ،و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم،»! (7)

هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شى‏ء عليم ،اوست آغاز و پايان،و پيدا و پنهان و او به هر چيز داناست‏». (8)

بنابر اين اگر در آياتى از قرآن مى‏خوانيم: ذو العرش المجيد ،او صاحب عرش و داراى مجد و عظمت است‏». (9) عرش در اين جا به معناى تخت‏بلند شاهانه نيست) و نيز اگر در آيه ديگر مى‏خوانيم:

الرحمن على العرش استوى ،خداوند رحمان بر عرش قرار دارد». (10)

هرگز به اين معنى نيست كه او مكان خاصى دارد،بلكه حاكميت او را بر تمام عالم ماده و جهان ماوراء طبيعت ثابت مى‏كند.چرا كه اگر براى او مكان خاصى قائل شويم او را محدود كرده‏ايم و صفات مخلوقات را براى او ثابت نموده،و او را مانند ساير اشياء دانسته‏ايم،در حالى كه ليس كمثله شى‏ء ،هيچ چيز همانند او نيست‏». (11)

و لم يكن له كفوا احد ،براى او هيچ گونه شبيه و مانندى وجود ندارد». (12)

خداى سبحان جسم نيست و هر گز ديده نمى‏شود

خداوند هرگز با چشم ديده نمى‏شود،چرا كه رؤيت‏با چشم به معنى جسم بودن و مكان و محل و رنگ و شكل و جهت داشتن است،و اينها همه صفات مخلوقات است،و خداوند برتر از آن است كه صفات مخلوقات داشته باشد.

بنابراين اعتقاد به رؤيت‏خداوند يك نوع آلودگى به شرك است:

لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير ،چشمها او را نمى‏بينند ولى او همه چشمها را مى‏بيند و او بخشنده و آگاه است‏». (13)

به همين دليل هنگامى كه بهانه جويان بنى اسرائيل از موسى (ع) تقاضاى رؤيت‏خدا كردند و گفتند: لن نؤمن لك حتى نرى الله جهرة ،هرگز به تو ايمان نمى‏آوريم تا خدا را آشكارا ببينيم! » (14) موسى آنها را به كوه طور برد و تقاضاى آنها را تكرار نمود،و از سوى خداوند چنين پاسخ شنيد: لن ترانى و لكن انظر الى الجبل فان استقر مكانه فسوف ترانى فلما تجلى ربه للجبل دكا و خر موسى صعقا فلما افاق قال سبحانك تبت اليك و انا اول المؤمنين ،هرگز مرا نخواهى ديد ولى به كوه نگاه كن اگر در جاى خود ثابت ماند مرا خواهى ديد و چون پروردگارش بر كوه جلوه كرد،آن را همسان خاك نمود،و موسى مدهوش بر زمين افتاد، هنگامى كه به هوش آمد عرض كرد:خداوندا!منزهى از اين كه با چشم ديده شوى،من به سوى تو باز مى‏گردم و من نخستين مؤمنانم‏». (15) و با اين جريان ثابت‏شد كه خداوند هرگز قابل رؤيت نيست.

ما معتقديم:اگر در بعضى از آيات يا روايات اسلامى سخن از رؤيت پروردگار به ميان آمده منظور رؤيت‏با چشم دل و شهود باطن است،چرا كه هميشه آيات قرآن يكديگر را تفسير مى‏كنند (القرآن يفسر بعضه بعضا) . (16)

اضافه بر اين على (ع) در پاسخ كسى كه از حضرتش پرسيد:«يا امير المؤمنين هل رايت ربك، اى امير مؤمنان!آيا هرگز خداى خود را ديده‏اى؟»فرمود:«ااعبد ما لا ارى،آيا كسى را كه نديده‏ام پرستش كنم؟»

سپس افزود:«لا تدركه العيون بمشاهدة العيان،و لكن تدركه القلوب بحقايق الايمان،چشمها هرگز او را آشكارا نمى‏بيند اما دلها با نيروى ايمان وى را درك مى‏كنند». (17)

ما معتقديم:صفات مخلوقات را براى خدا قائل شدن از جمله اعتقاد به مكان و جهت و جسميت و مشاهده و رؤيت،سبب دور افتادن از معرفت‏خداوند و آلوده شدن به شرك است، آرى او برتر از همه ممكنات و صفات آنهاست و چيزى همانند او نمى‏باشد. از مهمترين مسائل درباره معرفة الله،معرفت مساله توحيد،و يگانگى ذات پاك اوست،در واقع توحيد تنها يكى از اصول دين نيست،بلكه روح و خمير مايه تمام عقايد اسلامى است،و با صراحت مى‏توان گفت: اصول و فروع اسلام در توحيد شكل مى‏گيرد،همه جا سخن از توحيد و يگانگى است،وحدت ذات پاك و توحيد صفات و افعال خدا و در تفسيرى ديگر وحدت دعوت انبياء،وحدت دين و آيين الهى،وحدت قبله و كتاب آسمانى ما،وحدت احكام و قوانين الهى درباره تمام افراد بشر، و بالاخره وحدت صفوف مسلمين،و نيز وحدت يوم المعاد.

به همين دليل قرآن مجيد هر گونه انحراف از توحيد الهى و گرايش به شرك را،گناهى نابخشودنى مى‏شمرد: ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء و من يشرك بالله فقد افترى اثما عظيما ،خداوند (هرگز) شرك را نمى‏بخشد،و پايين‏تر از آن را براى هر كس بخواهد (و شايسته بداند) مى‏بخشد،و آن كس كه براى خدا همتايى قرار دهد گناه بزرگى مرتكب شده است‏». (18)

و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين ،به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى تمام اعمالت تباه مى‏گردد،و از زيانكاران خواهى بود». (19)

-شاخه‏هاى توحيد

ما معتقديم:توحيد شاخه‏هاى زيادى دارد كه از همه مهمتر شاخه‏هاى چهار گانه زير است:

الف:توحيد ذات

يعنى ذات پاك او يگانه است و هيچ شبيه و نظير و مانندى ندارد.

ب:توحيد صفات

يعنى صفات علم و قدرت و ازليت و ابديت و...همه در ذات او جمع است و عين ذات يگانه اوست.نه مانند مخلوقات كه صفات آنها از يكديگر جدا،و از ذات آنها نيز جداست،البته عينيت ذات خداوند با صفات او نياز به دقت و ظرافت فكرى دارد.

ج:توحيد افعال

يعنى هر فعل و حركت و هر اثرى كه در جهان هستى است همه از اراده و مشيت‏خدا سرچشمه مى‏گيرد: الله خالق كل شى‏ء و هو على كل شى‏ء وكيل ،خداوند آفريننده همه چيز، و حافظ و ناظر بر همه اشياست‏». (20)

له مقاليد السموات و الارض ،كليدهاى آسمانها و زمين از آن اوست (و در دست قدرت او مى‏باشد) ». (21) آرى‏«لا مؤثر فى الوجود الا الله ،هيچ مؤثرى در جهان هستى،جز ذات پاك خداوند وجود ندارد».

ولى اين سخن به آن معنى نيست كه ما در اعمال خود مجبوريم،بلكه به عكس ما در اراده و تصميم گيريهاى خود آزاد هستيم انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا ،ما او (انسان) را هدايت كرديم (و راه را به او نشان داديم) خواه شاكر باشد (و بپذيرد) يا كفران كند (و سر باز زند) . (22)

و ان ليس للانسان الا ما سعى ،و براى انسان بهره‏اى جز سعى و كوشش او نيست‏». (23)

اين آيات قرآنى با صراحت نشان مى‏دهد كه انسان داراى آزادى اراده است،ولى چون آزادى اراده و قدرت بر انجام كارها را خداوند به ما داده است،اعمال ما مستند به اوست‏بى آنكه از مسؤوليت ما در برابر كارهايمان بكاهد-دقت كنيد.

آرى او اراده كرده است كه ما اعمال خود را با آزادى انجام دهيم تا از اين طريق ما را آزمايش كند و در طريق تكامل پيش ببرد،چرا كه تنها با آزادى اراده و پيمودن راه اطاعت‏خدا با اختيار،تكامل انسانها صورت مى‏گيرد،زيرا اعمال جبرى و خارج از اختيار نه دليل خوبى كسى است و نه نشانه بدى او!

اصولا اگر ما در اعمالمان مجبور بوديم،نه بعثت انبياء و نازل شدن كتب آسمانى مفهوم داشت،و نه تكاليف دينى و تعليم و تربيت،همچنين پاداش و كيفر الهى نيز نامفهوم و خالى از محتوا مى‏شد. اين همان چيزى است كه ما از مكتب ائمه اهل بيت-عليهم السلام-نيز آموخته‏ايم كه به ما فرموده‏اند:نه جبر مطلق صحيح است و نه تفويض و واگذارى مطلق،بلكه چيزى در ميان اين دو است:«لا جبر و لا تفويض و لكن امر بين امرين‏». (24)

د:توحيد عبادت

يعنى،عبادت مخصوص خداست و هيچ معبودى جز ذات پاك او وجود ندارد،اين شاخه توحيد از مهمترين شاخه‏هاى آن محسوب مى‏شود،و پيامبران الهى بيشتر روى آن تكيه كرده‏اند: و ما امروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين حنفاء...و ذلك دين القيمة ،به آنها (پيامبران) جز اين دستورى داده نشد كه تنها خدا را بپرستند،و دين خود را براى او خالص كنند و از شرك به توحيد باز گردند...و اين است آيين پايدار الهى‏»! (25)

براى پيمودن مراحل تكامل اخلاق و عرفان،توحيد از اين هم عميقتر مى‏شود و به جايى مى‏رسد كه انسان بايد تنها به خدا دل ببندد،در همه جا او را بطلبد و جز به او نينديشد و چيزى او را از خدا به خود مشغول نسازد:«كلما شغلك عن الله فهو صنمك،هر چيز تو را به خود مشغول سازد و از خدا دور كند،بت توست‏».

ما معتقديم:شاخه‏هاى توحيد منحصر به اين چهار شاخه نيست،بلكه توحيد مالكيت (يعنى همه چيز از آن خداست) لله ما فى السموات و ما فى الارض (26) و توحيد حاكميت‏يعنى قانون تنها قانون خداست و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون (27) همه از شاخه‏هاى توحيد است.

7-توحيد افعالى و معجزات پيامبران

اصل توحيد افعالى اين حقيقت را تاكيد مى‏كند كه خارق عادات عظيم و معجزاتى كه از پيامبران الهى صادر مى‏شده همه به‏«اذن الله‏»بوده است،چنانكه قرآن مجيد درباره حضرت مسيح (ع) مى‏گويد: و تبرئ الاكمه و الابرص باذنى و اذ تخرج الموتى باذنى ،كور مادر زاد و مبتلا به بيمارى (غير قابل علاج) پيسى را به اذن من شفا مى‏دادى!و مردگان را به فرمان من زنده مى‏كردى!» (28)

و درباره يكى از وزراى سليمان مى‏فرمايد: قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ،كسى كه دانشى از كتاب آسمانى نزد او بود گفت:پيش از آن كه چشم بر هم زنى،من آن را (تخت ملكه سبا را) نزد تو خواهم آورد و هنگامى كه (سليمان) آن را نزد خود ثابت و مستقر ديد،گفت:اين از فضل (و اراده) پروردگار من است‏». (29)

بنابر اين نسبت دادن شفاى بيماران غير قابل علاج و زنده كردن مردگان به حضرت مسيح (ع) ،به اذن و فرمان خدا،كه صريحا در قرآن آمده،عين توحيد است.

8-فرشتگان خدا

ما به وجود فرشتگان الهى معتقديم كه هر كدام ماموريت‏خاصى دارند،بعضى مامور ابلاغ وحى به انبيا (30) بوده‏اند.

و گروهى مامور حفظ اعمال انسانها. (31)

و گروهى مامور قبض ارواح. (32)

و گروهى مامور كمك به مؤمنان با استقامت. (33)

و گروهى امدادگران نسبت‏به مؤمنان در جنگها هستند. (34)

و گروهى مامور مجازات اقوام سركشند (35) و ماموريتهاى مهم ديگرى در نظام جهان آفرينش دارند.

بى شك چون همه اين ماموريتها به اذن و فرمان خدا و به حول و قوه الهى است هيچ منافاتى با اصل توحيد افعالى و توحيد ربوبيت ندارد،بلكه تاكيدى بر آن است.

ضمنا از اين جا روشن مى‏شود كه مساله شفاعت پيامبران و معصومان و فرشتگان چون به اذن خداست،عين توحيد است ما من شفيع الا من بعد اذنه ،هيچ شفاعت كننده‏اى جز با اذن او نيست‏». (36)

شرح بيشتر درباره اين مساله و مساله توسل را در مبحث نبوت انبياء خواهيم داشت.

9-عبادت مخصوص اوست

ما معتقديم:عبادت مخصوص ذات پاك خداست (همان گونه كه در بحث توحيد عبادت اشاره شد) بنابراين هر كس غير او را پرستش كند«مشرك‏»است،دعوت همه انبيا نيز روى اين مساله متمركز بوده است اعبدوا الله ما لكم من اله غيره ،خدا را پرستش كنيد كه معبودى جز او نداريد».

اين سخنى است كه در قرآن مجيد بارها از پيامبران نقل شده است. (37)

جالب است كه ما مسلمانان هميشه در نمازهاى خود هنگام تلاوت سوره حمد اين شعار مهم اسلامى را تكرار مى‏كنيم:«اياك نعبد و اياك نستعين،تنها تو را پرستش مى‏كنيم و تنها از تو يارى مى‏جوييم‏».

روشن است اعتقاد به شفاعت انبياء و فرشتگان به اذن و فرمان خدا كه در آيات قرآن آمده است‏به معنى عبادت نيست.

همچنين توسل به پيامبران به اين معنى كه از آنها خواسته شود كه از ساحت مقدس پروردگار حل مشكلى را براى توسل جوينده بخواهند، نه پرستش و عبادت محسوب مى‏شود، و نه منافات با توحيد افعالى يا توحيد عبادت دارد،و شرح اين مساله در مباحث نبوت خواهد آمد.

10-كنه ذات پاك او بر همه مخفى است

ما معتقديم:با اين كه آثار وجود خداوند همه عالم هستى را پر كرده،حقيقت ذات خدا بر هيچ كس روشن نيست،و هيچ كس نمى‏تواند به كنه ذاتش پى برد،چرا كه ذات او از هر نظر بى نهايت است و ما از هر نظر محدود و متناهى هستيم و به همين دليل احاطه ما به او غير ممكن است: الا انه بكل شى‏ء محيط ،آگاه باشيد او به هر چيزى احاطه دارد». (38)

و الله من ورائهم محيط ،و خداوند به همه آنها احاطه دارد». (39)

به عقل نازى حكيم تا كى×به فكرت اين ره نمى‏شود طى!

به كنه ذاتش خرد برد پى×اگر رسد خس به قعر دريا!

در حديث معروف نبوى (ص) مى‏خوانيم كه آن حضرت نيز مى‏فرمود:«ما عبدناك حق عبادتك و ما عرفناك حق معرفتك،ما تو را آن گونه كه شايسته ذات توست عبادت نكرديم،و آن گونه كه حق معرفت تو است تو را نشناختيم!» (40) ولى اشتباه نشود اين سخن به آن معنى نيست كه چون از«علم تفصيلى‏»نسبت‏به ذات پاكش محروميم،از علم و معرفت اجمالى نيز دست‏برداريم و تنها در باب معرفة الله به ذكر الفاظى كه هيچ مفهومى براى ما ندارد قناعت كنيم،اين همان تعطيل معرفة الله است كه ما آن را قبول نداريم و به آن معتقد نيستيم،چرا كه قرآن و ساير كتب آسمانى،همه براى معرفة الله و شناخت‏خداوند نازل شده است.

مثالهاى زيادى براى اين موضوع مى‏توان ارائه داد،مثلا ما حقيقت روح را نمى‏دانيم چيست؟ ولى بى شك ما نسبت‏به آن معرفت اجمالى داريم،مى‏دانيم روح وجود دارد و آثار آن را مشاهده مى‏كنيم.

در حديث جالبى از امام محمد بن على الباقر (ع) مى‏خوانيم كه فرمود:«كلما ميزتموه باوهامكم فى ادق معانيه مخلوق مصنوع مثلكم مردود اليكم،هر چيزى را كه با فكر و وهم خود در دقيقترين معانيش تصور كنيد،مخلوق و ساخته شماست و مانند خود شماست،و به شما باز مى‏گردد (و خداوند از آن برتر و بالاتر است) ». (41)

در حديث ديگرى از امير مؤمنان على (ع) راه دقيق و باريك معرفة الله با تعبير زيبا و روشنى بيان شده است،مى‏فرمايد:«لم يطلع الله سبحانه العقول على تحديد صفته،و لم يحجبها امواج معرفته،خداوند سبحان عقلها را از حدود (و كنه) صفاتش آگاه نساخته و (در عين حال) آنها را از معرفت و شناخت لازم محجوب و محروم ننموده است‏». (42)

11-نه تعطيل نه تشبيه

ما معتقديم:همان گونه كه‏«تعطيل‏»شناخت‏خداوند و معرفت صفات او نادرست است،افتادن در وادى‏«تشبيه‏»نيز غلط و شرك آلود است،يعنى نمى‏توانيم بگوييم آن ذات پاك اصلا شناخته نمى‏شود،و ما راهى به معرفت او نداريم،همان گونه كه نمى‏توان او را«شبيه‏»مخلوقات دانست كه يكى راه‏«افراط‏»است و ديگرى‏«تفريط‏»-دقت كنيد.

پى‏نوشتها:

1-سوره آل عمران،آيه 193.

2-سوره ذاريات،آيات 20 و 21.

3-سوره آل عمران،آيات 190 و 191.

4-سوره حشر،آيات 23 و 24.

5-سوره زخرف،آيه 84.

6-سوره حديد،آيه 4.

7-سوره ق،آيه 16.

8-سوره حديد،آيه 3.

9-سوره بروج،آيه 15.

10-از بعضى از آيات قرآن استفاده مى‏شود كه كرسى خداوند تمام آسمان و زمين را فرا گيرد بنابراين عرش او بر تمام عالم ماده است.«وسع كرسيه السموات و الارض‏» (سوره بقره،آيه 255) .

11-سوره شورى،آيه 11.

12-سوره توحيد،آيه 4.

13-سوره انعام،آيه 103.

14-سوره بقره،آيه 55.

15-سوره اعراف،آيه 143.

16-اين جمله معروف است و از ابن عباس نقل شده است،ولى اين معنى در نهج البلاغه از امير مؤمنان على (ع) به شكل ديگرى آمده است:«ان الكتاب يصدق بعضه بعضا...» (نهج البلاغه،خطبه 18) و در جاى ديگر مى‏فرمايد:«و ينطق بعضه ببعض و يشهد بعضه على بعض‏» (خطبه 103) .

17-نهج البلاغه،خطبه 179.

18-سوره نساء،آيه 48.

19-سوره زمر،آيه 65.

20-سوره زمر،آيه 62.

21-سوره شورى،آيه 12.

22-سوره انسان،آيه 3.

23-سوره نجم،آيه 39.

24-اصول كافى،جلد اول،صفحه 160 (باب الجبر و القدر و الامر بين الامرين) .

25-سوره بينه،آيه 5.

26-سوره بقره،آيه 284.

27-سوره مائده،آيه 44.

28-سوره مائده،آيه 110.

29-سوره نمل،آيه 40.

30-سوره بقره،آيه 97.

31-سوره انفطار،آيه 10

32-سوره اعراف،آيه 37.

33-سوره فصلت،آيه 30.

34-سوره احزاب،آيه 9.

35-سوره هود،آيه 77.

36-سوره يونس،آيه 3.

37-سوره اعراف،آيات 59،65،73،85 و...

38-سوره فصلت،آيه 54.

39-سوره بروج،آيه 20.

40-بحار الانوار،جلد 68،صفحه 23.

41-بحار الانوار،جلد 66،صفحه 293.

42-غرر الحكم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

خبرگزاری میزان- من تعجب میکنم! کسانی که اسم و رسم خودشان را از انقلاب دارند - بعضی از این آقایان یک سیلی برای انقلاب نخوردند در دوران اختناق و طاغوت - و به برکت انقلاب اسم و رسمی پیدا کردند و همه چیزشان از انقلاب است، میبینید که دشمنان انقلاب چطور بُراق شدند، آماده شدند، صف کشیدند، خوشحالند، میخندند؛ اینها را که میبینید؟ به خود بیائید، متوجه بشوید.

 

رهبریبه گزارش گروه سیاسی خبرگزاری میزان، رهبر معظم انقلاب در دیدار با جمعی از طلاب و روحانیون در تاریخ 22 آذر سال 88 بیان کردند: یک عده‌ای قانون‌شکنی کردند، ایجاد اغتشاش کردند، مردم را به ایستادگی در مقابل نظام تا آنجائی که میتوانستند، تشویق کردند - حالا تیغشان نبرید؛ آن کاری که میخواستند نشد، او بحث دیگری است؛ آنها تلاش خودشان را کردند - زبان دشمنان انقلاب را و دشمنان اسلام را دراز کردند، جرأت به آنها دادند؛ کاری کردند که دشمنان امام - آن کسانی که بغض امام را در دل داشتند - جرأت پیدا کنند بیایند توی دانشگاه، به عکس امام اهانت بکنند؛) کاری کردند که دشمنِ مأیوس و نومید، جان بگیرد، تشویق بشود بیاید در مقابل چشم انبوه دانشجویانی که مطمئناً اینها علاقه‌مند به امامند، علاقه‌مند به انقلابند، عاشق کار برای کشور و میهنشان و جمهوری اسلامی هستند، یک چنین اهانتی، یک چنین کار بزرگی انجام بدهند.

آن قانون‌شکنیشان، آن اغتشاش‌جوئیشان - تشویقشان به اغتشاش و کشاندن مردم به عرصه‌ی اغتشاشگری - این هم نتائجش. این خطاها اتفاق میافتد، عمل خلاف انجام میگیرد، کار غلط انجام میگیرد، بعد برای اینکه این کار غلط، غلط بودنش پنهان بشود، اطراف او فلسفه درست میشود! فلسفه میبافند؛ استدلال برایش درست میکنند! از ابتلائات بزرگ انسانها این است؛ همه‌مان در معرض خطریم، باید مراقب باشیم.

کار خطا را میکنیم، بعد برای اینکه در مقابل وجدانمان، در مقابل سؤال مردم، در مقابل چشم پرسشگران بتوانیم از کار خودمان دفاع کنیم، یک فلسفه‌ای برایش درست میکنیم؛ یک استدلالی برایش میتراشیم!

 خب، اینها ایجاد فتنه میکند؛ یعنی فضا را فضای غبارآلود میکند. شعار طرفداری از قانون میدهند، عمل صریحاً بر خلاف قانون انجام میدهند. شعار طرفداری از امام میدهند، بعد کاری میکنند که در عرصه‌ی طرفداران آنها، یک چنین گناه بزرگی انجام بگیرد؛ به امام اهانت بشود، به عکس امام اهانت بشود. این، کار کمی نیست؛ کار کوچکی نیست.

دشمنان از این کار خیلی خوشحال شدند. فقط خوشحالی نیست، تحلیل هم میکنند. بر اساس آن تحلیل، تصمیم میگیرند؛ بر اساس آن تصمیم، عمل میکنند؛ تشویق میشوند علیه مصالح ملی، علیه ملت ایران. اینجا آن چیزی که مشکل را ایجاد میکند، همان فریب، همان غبارآلودگی فضا و همان چیزی است که در بیان امیرالمؤمنین (علیه الصّلاة و السّلام) هست: «و لکن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان فهنالک یستولی الشّیطان علی اولیائه»؛ یک کلمه‌ی حق را با یک کلمه‌ی باطل مخلوط میکنند، حق بر اولیاء حق مشتبه میشود. اینجاست که روشنگری، شاخص معیّن کردن، مایز معیّن کردن، معنا پیدا میکند.

 آن کسی که برای انقلاب، برای امام، برای اسلام کار میکند، بمجردی که ببیند حرف او، حرکت او موجب شده است که یک جهتگیریای علیه این اصول به وجود بیاید، فوراً متنبه میشود. چرا متنبه نمیشوند؟ وقتی شنفتند که از اصلیترین شعار جمهوری اسلامی - «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» - اسلامش حذف میشود، باید به خود بیایند؛ باید بفهمند که دارند راه را غلط میروند، اشتباه میکنند؛ باید تبری کنند.

وقتی میبینند در روز قدس که برای دفاع از فلسطین و علیه رژیم غاصب صهیونیست است، به نفع رژیم غاصب صهیونیست و علیه فلسطین شعار داده میشود، باید متنبه بشوند، باید خودشان را بکشند کنار، بگویند نه نه، ما با این جریان نیستیم.

وقتی میبینند سران ظلم و استکبار عالم از اینها حمایت میکنند، رؤسای آمریکا و فرانسه و انگلیس و اینهائی که مظهر ظلمند - هم در زمان کنونی، هم در دوره‌ی تاریخىِ صد سال و دویست ساله‌ی تا حالا - دارند از اینها حمایت میکنند، باید بفهمند یک جای کارشان عیب دارد؛ باید متنبه بشوند.

وقتی میبینند همه‌ی آدمهای فاسد، سلطنت‌طلب، از اینها حمایت میکند، توده‌ای از اینها حمایت میکند، رقاص و مطرب فراری از کشور از اینها حمایت میکند، باید متنبه بشوند، باید چشمشان باز بشود، باید بفهمند؛ بفهمند که کارشان یک عیبی دارد؛ بلافاصله برگردند بگویند نه، ما نمیخواهیم حمایت شما را.

چرا رودربایستی میکنند؟ آیا میشود با بهانه‌ی عقلانیت، این حقایق روشن را ندیده گرفت، که ما عقلانیت بخرج میدهیم! این عقلانیت است که دشمنان این ملت و دشمنان این کشور و دشمنان اسلام و دشمنان انقلاب، شما را از خود بدانند و برای شما کف و سوت بزنند، شما هم همین طور خوشتان بیاید، دل خوش کنید؛ این عقلانیت است؟! این نقطه‌ی مقابل عقل است.

عقل این است که بمجردی که دیدید برخلاف آن مبانیای که شما ادعایش را میکنید، چیزی ظاهر شد، فوراً خودتان را بکشید کنار، بگوئید نه نه نه، ما نیستیم؛ بمجردی که دیدید به عکس امام اهانت شد، به جای اینکه اصل قضیه را انکار کنید، کار را محکوم کنید؛ بالاتر از محکوم کردنِ کار، حقیقت کار را بفهمید، عمق کار را بفهمید؛ بفهمید که دشمن چه جوری دارد برنامه‌ریزی میکند، چه میخواهد، دنبال چیست؛ این را باید این آقایان بفهمند.

من تعجب میکنم! کسانی که اسم و رسم خودشان را از انقلاب دارند - بعضی از این آقایان یک سیلی برای انقلاب نخوردند در دوران اختناق و طاغوت - و به برکت انقلاب اسم و رسمی پیدا کردند و همه چیزشان از انقلاب است، میبینید که دشمنان انقلاب چطور بُراق شدند، آماده شدند، صف کشیدند، خوشحالند، میخندند؛ اینها را که میبینید؟ به خود بیائید، متوجه بشوید.

شما برادران سابق ما هستید. اینها کسانی هستند که بعضی از اینها، یک وقتی به خاطر طرفداری از امام مورد اهانت هم قرار میگرفتند. حالا ببینند که کسانی که به نام اینها شعار میدهند، عکس اینها را روی دستشان میگیرند، اسم اینها را با تجلیل می‌آورند، درست نقطه‌ی مقابل، علیه امام و علیه انقلاب و علیه اسلام شعار میدهند و روزه‌خوری علنی در روز قدس، در ماه رمضان، میکنند؛ اینها را میبینید، خب، بکشید کنار. انتخابات تمام شد. انتخاباتی بود، عمومی هم بود، درست هم بود، اشکالی هم نتوانستند بر انتخابات بگیرند و ثابت کنند؛ حالا هی ادعا کردند، فرصت هم داده شد؛ گفتیم بیائید، نشان بدهید، ثابت کنید؛ نتوانستند، نیامدند؛ تمام شد.

پابندی به قانون اقتضاء میکند که انسان ولو این رئیس جمهوری را که انتخاب شده است قبول هم نداشته باشد، وقتی برای قانون احترام قائل بود، بایستی در مقابل قانون، خضوع کند.

خب، معلوم است هیچ کسی نمیتواند بگوید این کسی که انتخاب شده، صددرصد حُسن محض است، آن طرفی که انتخاب نشده است، صددرصد قبح محض است؛ نه، همه حُسنی دارند، قبحی دارند؛ این طرف هم حُسنی دارد، قبحی دارد؛ آن طرف هم حُسنی دارد، قبحی دارد. قانون، ملاک است، معیار است. چرا اینجوری میشود؟ چرا؟ این، هوای نفس است.

 اینها مال امروز هم نیست. کسانی که از اوائل انقلاب یادشان هست، میدانند؛ بعضی بودند از یاران امام، از نزدیکان امام در دهه‌ی اول انقلاب و در حال حیات امام، که کارشان به مقابله‌ی با امام کشید؛ کارشان به معارضه‌ی با امام کشید؛ ایستادند پای اینکه امام را به زانو در بیاورند و خطای حرکت امام (رضوان اللَّه تعالی علیه) را - آن مرد بزرگ را، آن مرد الهی را - اثبات کنند؛ اما بعد زاویه پیدا کردند. خب، انقلاب اینها را مطرود کرد.

کسانی که از نزدیکان امام بودند، از یاران امام بودند، کارشان کشید به یا پناه بردن به دشمن، یا مواجه شدن با انقلاب، یا ضربه زدن به انقلاب. اینها باید عبرت باشد برای همه‌ی ما؛ باید عبرت باشد؛ باید بفهمیم.

 من هیچ اعتقادی ندارم به دفع؛ من گفتم در نماز جمعه؛ اعتقاد من به جذب حداکثری و دفع حداقلی است؛ اما بعضی کأنه خودشان اصرار دارند بر اینکه از نظام فاصله بگیرند.

یک اختلاف درون خانوادگی را، درون نظام را - که مبارزات انتخاباتی بود - یک عده‌ای تبدیل کردند به مبارزه‌ی با نظام - البته اینها اقلیتند، کوچکند؛ در مقابل عظمت ملت ایران صفرند، لکن به نام اینها شعار میدهند، اینها هم دل خوش میکنند به این - این باید مایه‌ی عبرت باشد. تبلیغ باید بتواند این حقایق را برای مردم و برای خود آنها روشن بکند که بفهمند دارند خطا میکنند و اشتباه میکنند.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فتنه شرق و غرب عليه مسلمانان
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : جمعه 20 فروردين 1395

فتنه شرق و غرب عليه مسلمانان واژه " فتنه " در قرآن كريم و احاديث به دو معنى عام و خاص آمده است . معنى عام آن عبارت از هر امتحان و آزمايشى است كه براى انسان پيش آيد ، خواه از ناحيه خود انسان باشد يا از ناحيه شيطان و يا از سوى مردم و خواه انسان از امتحان ، كامياب و روسفيد بيرون آيد و از گرفتارى برهد و يا در آن سقوط كند . اما معنى خاص آن عبارت از حوادث و پيشامدهايى است كه مسلمانان را از زاويه اعتقادى در بوته امتحان قرار دهد . فتنه هائى كه پيامبر ( صلى الله عليه وآله ) نسبت به آن هشدار داده به همين معناست . اصحاب پيامبر و تابعين ( تابعين به مسلمانانى گفته مى شود كه در صدر اسلام موفق به درك محضر رسول خدا نشدند و مطالب اسلام را از صحابه پيامبر گرفته اند . ) عليرغم اختلاف هاى اعتقادى ، روايات متعددى نقل كرده اند كه بر اساس آن پيامبر اكرم ( صلى الله عليه وآله ) مردم را از فتنه ها و دسيسه هاى بعد از خود برحذر داشته است .در ميان صحابه " حذيفة بن يمان " با احاديث مربوط به اين فتنه ها بيش از ديگران آشنا است ، چرا كه او تمام سعى خود را به كار بست تا وقايع مربوط به آنرا از رسول خدا سؤال كرده و ثبت و ضبط نمايد . به همين خاطر بسيارى از روايات ربوط به " فتنه ها " توسط حذيفه از پيامبر خدا ( صلى الله عليه وآله ) يا از امير المؤمنين ( عليه السلام ) نقل شده است . حذيفه از اصحاب خاص امير المؤمنين نيز به حساب مى آمد . او مى گويد : " تا روز قيامت هيچ گروه توطئه گرى نيست كه تعدادشان به سيصد تن برسد مگر آنكه اگر بخواهم نام سردستگان و نام پدران و محل سكونتشان را بيان كنم ، همه اين اطلاعات ، از آموخته هاى رسول خدا ( صلى الله عليه وآله ) به من است . " و مى گويد : " اگر تمام آنچه را كه مى دانستم براى شما بازگو مى كردم ، مرا تا شب مهلت نمى داديد " ( نسخه خطى ابن حماد ص 1 - 2 ) يعنى مرا فوراً مى كشتيد و منتظر تاريكى شب نمى شديد .از اين حديث روشن مى شود كه مردم بعد از وفات پيامبر ( صلى الله عليه وآله ) گرفتار فتنه مى شوند . توجه فراوان مسلمانان به احاديث فتنه ها ، به جايى رسيد كه گاهى احاديث مربوط به حضرت مهدى ( عليه السلام ) را تحت الشعاع خود قرار داد ، زيرا پيامبر خبر داده كه امت از فتنه رها نخواهد شد مگر بدست حضرت مهدى ( عليه السلام ) . از اين رو نويسندگان كتابها و مجموعه هاى حديثى ، فصلهائى را تحت عنوان " فتنه ها و جنگ هاى مهم " كه پيامبر از وقوع آنها خبر داده ، تدوين نموده اند . همچنانكه عده اى از راويان و دانشمندان اسلامى كتابهائى را به صورت مستقل در اين باره تأليف نموده و روايات مربوط به آن را گرد آورده اند . تعداد اين فتنه ها در كلام پيامبر خدا ( صلى الله عليه وآله ) ، متفاوت است . در بعضى پنج فتنه و در برخى چهار يا شش يا هفت و يا بيشتر ذكر شده است . علت اين اختلاف ، آن است كه حضرت ، گاهى فتنه هاى داخلى را مى شمردند و گاهى فتنه هاى خارجى را . يا آنكه فتنه ها را بر اساس تأثيرى كه بر مسلمانان مى گذارد توصيف مى كردند .بررسى تعداد فتنه ها و يا انطباق آنها با تاريخ مسلمانان مهم نيست بلكه مهم ، شناخت آخرين فتنه اى است كه همه معتقدند با ظهور حضرت مهدى ( عليه السلام ) آشكار خواهد شد . در احاديث ، ويژگى هاى اين فتنه بسيار شبيه به توطئه اخير غربى ها است كه در ابتداى قرن حاضر دشوارى ها و مصيبت هاى بسيارى را بر ملل مسلمان وارد كرده است ، چرا كه غربى ها در داخل سرزمين هاى اسلامى با ما جنگيده و بر ثروت و سرنوشت ما مسلط گشته اند و شرقى ها نيز در اين توطئه با آنان همكارى كرده و بخشى از سرزمين مسلمانان را تصرف و آثار اسلام را از آن محو ساخته و آن را تحت فرمانروائى خود درآورده اند . اينها نمونه هايى از احاديث است : از پيامبر اكرم ( صلى الله عليه وآله ) نقل شده كه فرمود : " چهار فتنه و آشوب بر امت من وارد شود كه در فتنه اول ، خونها جارى و در دومى ، خونها جارى و اموال پايمال و در فتنه سوم ، خونها جارى ، اموال پايمال و نواميس مردم هتك شوند . اما فتنه چهارم فتنه اى كور و كر و فراگير است و همچون كشتى گرفتار در درياى متلاطم راهى براى نجات آن ديده نشود و مردم پناهنگاهى نيابند . آن فتنه از شام آغاز شود و عراق را فرا گيرد . سرتاسر جزيره را درهم كوبيده و بلا و گرفتارى ، مردم را همچون پوست دباغى شده كند ، هيچ كس نمى تواند بگويد : بس كنيد و دست نگهداريد ! اگر آن فتنه را از ناحيه اى برطرف سازند از ناحيه اى ديگر سربرآورد " ( الملاحم والفتن ص 17 )و در روايتى آمده است : " زمانى كه فتنه فلسطين رخ دهد ، وضع شام همچون آب درون مشك آشفته شود و چون وقت پايانش فرا رسد ، پايان پذيرد . در حالى كه شما جماعتى پشيمان و اندكيد . " ( ابن حماد ص 63 . به اين ماجرا در بخش " نقش يهود در عصر ظهور " خواهيم پرداخت ) و در روايتى ديگر مى گويد : " آن فتنه و آشوب ، شام را احاطه مى كند و عراق را دربرمى گيرد ، و جزيره را در هم مى كوبد . " ( ابن حماد ص 9 ) و در روايتى چنين آمده : " آنگاه فتنه اى پديد آيد كه هر چه سخن از پايان آن رود ادامه يابد ، هيچ خانه اى باقى نماند مگر آنكهفتنه داخل آن شود ، و هيچ مسلمانى نماند مگر آنكه سيلى آن را بر صورت خود لمس كند تا آنكه مردى از خاندان من ظهور نمايد " ( ابن حماد ص 10 ) براى اين فتنه كه به گفته تمام احاديث ، آخرين فتنه قبل از ظهور است ، ويژگى هاى گوناگونى بيان شده كه توجه به آنها از اهميت خاصى برخوردار است : اول : روايات فتنه قبل از ظهور در منابع شيعه و سنى به شكلى مطرح شده كه به آن " تواتر اجمالى " گفته مى شود . يعنى اگر چه الفاظ در اين روايتها با يكديگر متفاوتند اما همه آنها با وجود راويان متعدد ، معنى و منظور واحدى را بيان مى كنند بطورى كه با كمى دقت و تأمل ، اين اطمينان حاصل مى شود كه محتواى اين احاديث را پيامبر خدا ( صلى الله عليه وآله ) و اهل بيت وى ( عليهم السلام ) بيان فرموده اند .دوم : اين فتنه ، همه زواياى فرهنگى و اقتصادى مسلمانان را دربر مى گيرد تا جائى كه تمام چيزهاى حرام ، حلال شمرده مى شود و در روايت ديگر مردم آن زمان به " صماء ، عمياء " يعنى كَر و كور توصيف شده اند ، يعنى سخنى نمى شنوند تا بتوان با گفتگو آنها را از كارى دور كرد ، و نمى بينند كه بين اين و آن فرق بگذارند ، اين فتنه عمومى وارد هر خانه اى شده و بر شخصيت هر مسلمانى ضربه مى زند ، و جامعه مسلمين را همچون كشتى گرفتار شده در طوفان دستخوش امواج شديد حوادث مى كند . كسى در برابر خطر اين فتنه نسبت به دين خود و خانواده اش پناهگاهى نمى يابد و از جور فرمانروايان ستم پيشه و دار و دسته شان محل امنى باقى نمى ماند ! سوم : نقطه شروع اين فتنه ، منطقه شام است . به همين جهت دشمنان ، آنجا را " مهد گسترش تمدن " مى نامند و سنگ بناى كشور اسرائيل را در آن ايجاد مى كنند .در روايتى ديگر از عبارت " احاطه بر شام " استفاده شده يعنى اين فتنه ابتدا شام را در برمى گيرد و سپس به ديگر سرزمينهاى اسلامى كشيده مى شود . روايتى ديگر نام " فتنه فلسطين " بر آن نهاده كه موج اين فتنه ، بر ساكنان منطقه شام بيش از ديگران تأثيرگذار خواهد بود . چهارم : اين فتنه مدت طولانى ادامه مى يابد و راه حلها برايش سودمند واقع نمى شود زيرا فتنه ، فتنه اى است با ابعاد فرهنگى و عميق تر از آن كه از طريق ترميم و اصلاح ، چاره جوئى شود . از سوى ديگر موج مقاومت مردم و موج دشمنى دشمنان سبب از هم گسيختن تمام راه هاى مسالمت آميز مى گردد .چنانكه در روايت آمده : " از ناحيه اى دست به كار اصلاح آن نشوند مگر آنكه از سوى ديگر گسسته شود " . و در روايت ديگر آمده : " از جانبى چاره جوئى نكنند مگر آنكه از سوى ديگر گسسته شود " . معناى هر دو روايت يكى است ، زيرا اين فتنه فقط با قيامى كه زمينه ساز حكومت حضرت مهدى ( عليه السلام ) است و سپس با ظهور آن حضرت ارواحنا فداه خاتمه خواهد يافت . تعداد زيادى از روايات با صراحت بيان كرده اند كه آن فتنه ، آخرين فتنه قبل از ظهور و متصل به ظهور حضرت است و برخى روايات آن را بطور واضح فتنه متصل به ظهور معرفى نكرده اند ، بلكه از آن بعنوان آخرين فتنه تعبير نموده اند ، اما مشخصاتى كه برايش شمرده اند ، همان ويژگيهاى فتنه متصل به ظهور حضرت است . حال اگر اين دو گروه از احاديث را كنار هم قرار دهيم به خوبى روشن مى شود كه منظور احاديث گروه دوم نيز همان فتنه اى است كه در احاديث دسته اول بيان شده است .


فتنه قبل از ظهور با ويژگى هاى خاص خود ، نه با فتنه ها و توطئه هاى داخلى سالهاى اوليه ظهور اسلام تطبيق مى كند و نه با حمله مغول ها و نه با جنگ هاى صليبى كه هجومهاى اوليه آن 900 سال قبل آغاز شد و فراز و نشيبهاى مختلفى را در بر داشت . آرى اين ويژگى ها تنها بر بخشى از هجوم غربى ها بر امت اسلام منطبق است كه در اين اواخر اتفاق افتاد و طى آن غربى ها توانستند با هجوم همه جانبه ، نيروهاى نظامى خود را به سرزمينهاى اسلامى كشانده و به سرعت آنان را در يك فتنه و توطئه گرفتار نمايند و در قلب سرزمين هاى اسلامى ، ريشه يهوديان هم پيمان خود را استوار سازند . از پيامبر ( صلى الله عليه وآله ) روايت شده است كه فرمود : " سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، بر امت من قومى فرانروايى كنند كه اگر دم برآورند آنها را بكشند و اگر سكوت نمايند همه چيز آنها را مباح شمرند ، اموالشان را از آنِ خود كرده و حرمت نواميس آنان را زير پا گذارند . خونشان را ريخته ، و دلهاشان را مالامال از كينه و وحشت گردانند ، آنان را پيوسته هراسان ، پريشان و بيمناك بينى . در آن روزگار گروهى از مشرق و جمعى از مغرب وارد شوند و بر امت من فرمانروائى كنند ، پس واى بر حال ضعيفان امت من از دست آن ستم پيشگان ، و واى بر ستمگران از عذاب الهى ، چرا كه آنها نه به كوچك رحم نمايند ، و نه حرمت بزرگ و پير را نگاه دارند ، و از هيچ كارى روى گردان نيستند . اندامشان اندام آدميان ، اما دلهاشان دلهاى شياطين است " ( 1 بشارة الاسلام ص 25 ، به نقل از روضة الواعظين ) اين روايت از ارتباط دو جانبه استبداد داخلى و استعمار خارجى پرده برداشته و علت سلطه كفار شرق و غرب بر امت اسلامى را ، تجاوز حكام داخلى بر ملتهاى مسلمان و وجود جو اختناق و سلب آزاديهاى آنان مى داند . زيرا رفتار ظالمانه ، مردم را درصدد انتقامجوئى از حاكمان برمى آورد و درگيرى هاى داخلى ، آنان را از مقابله با دشمن خارجى بازمى دارد ، و در نتيجه دشمن فرصت را غنيمت شمرده ، و به بهانه رها كردن آنان از چنگ فرمانروايانِ ستمگر ، به سوى كشورهاى اسلامى لشكر كشى مى كند . همچنانكه ناپلئون در جنگ با مصريان عمل كرد . وقتى كشتى هاى او به ساحل مصر نزديك شد نامه اى براى مصريان فرستاد و در آن اسلام را ستود و نسبت به آن اظهار علاقه و دوستى كرد و انگيزه آمدن خود را نجات مصريان از ستم پادشاهان اعلام نمود .

ناپلئون اين سياست حيله گرانه را بعد از اشغال مصر نيز همچنان ادامه داد ، تا جائى كه با پوشيدن لباس مصرى ، خود را مسلمان اعلام كرد و عيد ميلاد پيامبر ( صلى الله عليه وآله ) را جشن گرفت ! پس از آن كشورهاى انگليس ، آمريكا و روسيه نيز شيوه هاى مشابهى را بكار گرفته و ادعا كردند كه آنها فقط به منظور آزاد سازى ملتهاى مسلمان مى آيند . آنان پيوسته جهت ادامه سلطه بر سرزمينهاى اسلامى و دخالت در سرنوشتشان اين ترفند را بكار مى برند .
از پيامبر خدا ( صلى الله عليه وآله ) نقل شده كه فرمودند : " فتنه ها ادامه يابد و افرادى در دوران فتنه و ستم متولد شوند كه جز آشوب چيزى نشناسند ، و زمين چنان آكنده از ستم شود كه هيچ كس جرأت نكند نام خدا را به زبان آورد . آنگاه خداوند مردى را از ذريه من برانگيزد ، تاسرتاسر زمين را مهد عدل و داد گرداند ، همان سان كه پيشينيان آنرا از ظلم و جور آكنده بودند . " ( بحار : 51 / 68 ) اين حديث شريف بيانگر آن است كه فتنه و آشوب قبل از ظهور ، در طول نسل هاى مختلف ادامه مى يابد ، تا آنكه نسلى از مسلمانان متولد شوند كه هيچ انديشه اى جز انحراف از دين و هيچ سياستى جز جور و ستم در پيش نگيرند . و اين تعبير دقيقى از ترسيم فضاى فرهنگ سلطه است كه كودك مسلمان در سايه آن رشد مى كند و از فضاى تعاليم اسلامى و فرهنگ و عدالت آن چيزى نمى داند ، مگر كسى كه خداوند وسيله هدايت و نگهدارى او را از انحراف فراهم سازد .
و معنى سخن پيامبر ( صلى الله عليه وآله ) كه فرمود : " زمين آن چنان از ستم و جور آكنده شود كه كسى قادر بر گفتن " الله " نباشد . " اين است كه قوانين ظالمانه و سياستهاى ستمگرانه ، تمام زواياى زندگى مردم را دربر مى گيرد ; بگونه اى كه كسى نمى تواند بگويد : ما مسلمانيم ، پروردگار ما خداست و او دستور داده تا ستم و بيداد را نپذيريم . از امير مؤمنان ( عليه السلام ) نقل شده كه فرمود : " حكومت اهل بيت پيامبر شما در آخر الزمان است و برپائى آن نشانه هائى دارد ، از جمله آنكه روميان و تركان ، بى دليل بر شما بشورند ، و نيروها عليه شما بسيج گردند و تركها با روميان به مخالفت برخيزند ، و جنگ ها در زمين گسترش يابد . " ( بحار : 52 / 208 ) سخن امام ( عليه السلام ) بيانگر آن است كه فتنه روميها و تركها و يورش آنان عليه سرزمينهاى اسلامى ، از نشانه هاى ظهور حضرت است .

امام در بيان نشانه هاى آخر الزمان از واژه هاى خاصى بهره گرفته است از جمله كلمه " استثارت " . كه تعبير دقيقى است ، يعنى هجوم آنها بى منطق و با هدف سلطه و استثمار سرزمين هاى اسلامى انجام مى شود . و همچنين تعبير " ترك ها و روميها با هم اختلاف مى كنند " بدان معنى است كه آنها بر سر تقسيم نفوذ و ميزان سيطره بر كشورهاى اسلامى كشمكش مى كنند ولى در دشمنى مشتركشان با ما همچنان متحد مى مانند . جمله ديگر حديث يعنى " جنگ و درگيرى در زمين فزونى يابد " است . چنانكه هم اكنون مى بينيم قاره اى نيست كه جنگ و ستيز در آن نباشد ، و هيچ جنگى پايان نمى يابد ، مگر اينكه جنگ ديگرى آغاز گردد ، همه اينها ريشه در تحريك غربى ها دارد كه با حمايت و پشتيبانى يهوديان به اجرا درمى آيد . آرى آنان هرچه بتوانند آتش جنگ را شعلهورتر مى كنند .
از پيامبر اسلام ( صلى الله عليه وآله ) نقل شده كه فرمود : " امت من توسط حاكمانش گرفتار بلايى سهمگين خواهد شد . بلايى كه نظير آن را كسى نشنيده است بگونه اى كه زمين پهناور بر آنان تنگ شود و چنان ظلم و جور فراگير گردد كه مؤمن جائى براى پناه بردن پيدا نكند تا آنكه خداوند مردى از خاندان مرا مبعوث و در زمين قسط و عدل را بگسترد ، همانگونه كه از ظلم و جور پر شده است ، ساكنان آسمان و زمين از وى خشنود گردند . در آن زمان ، نه زمين گنجهاى درون خود را پنهان سازد و نه آسمان از بارش پى در پى باران رحمت خويش دريغ نمايد . " ( بشارة الاسلام ص 28 از عقد الدرر سلمى ) . حذيفة بن يمان از قول رسول خدا ( صلى الله عليه وآله ) مى گويد : " واى بر اين امت از پادشاهانى ستمگر ! چگونه مسلمانها را مى كشند و آنها را از خانه و ديارشان آواره مى كنند ، مگر كسى كه به اطاعتشان تن در دهد . در آن زمان مؤمن با تقوا به زبان ، با آنان مدارا و به دل از آنان گريزان است . و چون خداوند اراده فرمايد كه عزت اسلام را بازگرداند ، پشت هر ستمگر ستيزه جو را خواهد شكست و اوضاع امت اسلامى را بعد از فساد اصلاح خواهد كرد كه او بر هر كارى اراده كند ، قادر و
تواناست .
اى حذيفه : اگر از عمر دنيا بيش از يك روز باقى نماند ، خداوند آن را بقدرى طولانى گرداند تا مردى از خاندان من زمام امور را بدست گرفته و اسلام را پيروز گرداند . خداوند از وعده خود تخلف نمى كند و او بر هر چيزى تواناست " ( بشارة الاسلام ص 29 به نقل از ينابيع المودة )آن حضرت در جايى ديگر مى فرمايد : " به سرعت زمانى فرا رسد كه ملت ها را عليه شما فرا خوانند ، همچون فراخواندن گرسنگان براى بلعيدن . در آن حال تعداد شما بسيار اما همچون كف روى سيلابيد . خداوند به يقين هيبت و شكوه شما را از دل دشمنانتان بردارد ، و در اثر دل بستن به دنيا و بيزارى از مرگ ، ضعف و سستى را به دل شما افكند . " ( الملاحم والفتن ص 129 ) اينها روايات روشن و رسائى است كه نور نبوت از آنها جلوه گر است و حال و روز امت اسلام و دشمنان سلطه گرش را به تصوير مى كشد و مردم را به گشايش كار بوسيله ظهور حضرت مهدى ( عليه السلام ) بشارت مى دهد . همچنين پيامبر ( صلى الله عليه وآله ) فرمود : " مشركان ، مسلمانان را به خدمت خويش گمارده و آنان را در شهرها به فروش رسانند ، و هيچ كس بر اين كار ناپسند اعتراض نكند . اين بلا و آزمايش همچنان تداوم يابد تا همه نااميد ، مأيوس و بدبين شده و تصور كنند كه گشايشى بر آنان نخواهد بود ، در اين هنگام خداوند مردى از پاكان عترت من و از نيكان ذريه ام برانگيزد ، مردى دادگستر ، خجسته و پاك كه ذره اى ( از دستورات اسلام ) فروگذار نكند و خداوند دين ، قرآن ، اسلام و مسلمانان را به وسيله او عزيز و سربلند و شرك و مشركين را ذليل و زبون سازد ، وى پيوسته از خدا پروا دارد و در اجراى حكم او فريب خويشاوند را نخورد ، سنگ روى سنگ نگذاشته ، و عمارتى براى خويش بنا نكند و در زمان فرمانروايى خود بر كسى تازيانه نزند مگر جهت اجراى حد شرعى . خداوند متعال تمام سنت هاى غلط و نامشروع را بوسيله او محو و نابود ساخته و تمام فتنه ها را از بين برد ، درهاى حق به وسيله او گشوده و درهاى باطل بوسيله او بسته شود . خداوند هر مسلمان دربندى را در هر كجا توسط او به ديارش بازگرداند . " ( الملاحم والفتن ص 108 ) اين حديث فضائى دردناك از استضعاف ، خريد و فروش و اسارت مسلمانان در ديگر سرزمين ها را ترسيم مى نمايد . و اين تصوير به مسلمانانى اختصاص ندارد كه با حقارت در خدمت مشركان و براى آنها كار مى كنند ، بلكه نمايشگر فاجعه بزرگ خريد و فروش و اسارت و كوچاندن مسلمانان بدست مشركان عالم است ! اما همين روايت در اوج يأس و درماندگى مسلمانان ، ظهور منجى عالم بشريت حضرت مهدى موعود ارواحنا فداه را بشارت مى دهد .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جوان از نظر عقل و احساسات
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : جمعه 20 فروردين 1395

روش هاى قابل سنجش  
(بارى دانشى كه از دستبرد سوابق ذهن و عواطف و عقايد عاميانه مصون است ، علم است . علم ، مركب از روش هايى است كه بشر به تدريج براى تفكر منظم و قابل سنجش به وجود آورده است . علم ، مستلزم اين است كه تفكر در شرايط مخصوصى صورت گيرد و جريانات نتايج آن ، به وسيله آن شرايط سنجيده شود، علم محصول خودبه خودى ارگانيسم نيست ، بلكه زاده قرن ها فعاليت اجتماعى بشر است . بنابراين ، علم بايد در برنامه هاى درسى مقام شامخى داشته باشد. اگر كودكان با علوم آشنا نشوند، از تفكر منظم ، از مؤ ثرترين وسيله درست انديشى محروم مى مانند.)(224)
يكى از علل كوتاه فكرى و نارسايى عقل بعضى از نوجوانان ، تربيت هاى غلط دوران كودكى آنان است . اطفالى كه با تعليم و تربيت پدران و مادران نادان و گناهكار پرورش يافته اند، كودكانى كه در محيط فاسد با افكار ضد علمى و خلقيات ناپسند و عادات مضرت بار آمده اند، در دوران بلوغ گرفتار ضعف عقل و كم هوشى هستند. اين قبيل نوجوانان ، براى نيل به رشد اكتسابى عقل ، بايد مجاهده بيشترى كنند و براى جبران عقب ماندگى هاى هوش و خرد خويش ، فعاليت هاى زيادترى بنمايد تا بتوانند خود را از نتايج شوم تربيت هاى نادرست دوران كودكى برهانند.
قربانى هاى عادات غلط  
(مابين مردمانى كه نيروى فكريشان تا مدت مديدى پرورش مى يابد، بسيارى نمى توانند به بلوغ روانى برسند. مع هذا مى توانسته اند از فرصت ها براى بهبود وضع جسمى و معنوى خود استفاده كنند. بر عكس ، ايشان وقت اضافى را با نوشابه نوشى و بازى ورق و سينما رفتن و رقصيدن و خواندن رمان هاى مبتذل تلف مى كنند. اينان قربانى هاى تعليم و تربيت و عادات غلط زندگى امروزند. مسؤ وليت صغر فكرى و اخلاقى امروزى كه منجر به سقوط شده است . آيا متوجه تعليم و تربيت در محيط دروغ و سرگرمى هاى پوچى كه راديو و مجلات به وجود مى آورند، در خمود زندگى امروزى ، در محيطى كه پاكى و تقدس تحقير مى شود، پاى عقل و احساس فلج مى گردد. مع هذا، چنين معايبى قانون تعالى روانى را از كار باز نمى دارد. همان طور كه وجود بيمارى سبب نمى شود كه سلامتى ، توهمى در نظر آيد.)(225)
نوجوانان از هر گروهى كه هستند و با هر شرايطى كه در كودكى تربيت شده اند، بايد متوجه روزگار پرارزش دوران بلوغ و نوجوانى خود باشند. بايد بدانند كه در تمام طول عمر، دوران نوجوانى از گران بهاترين ايام زندگانى است .
پرورش اخلاق  
اين دوران براى فراگرفتن حقايق علمى و به دست آوردن رشد اكتسابى عقل بهترين فرصت است . اين دوران براى ساختن شخصيت اخلاقى و انسانى و پرورش صفات حميده بهترين زمان است .
قوت و قدرت جسم ، شور و نشاط جوانى ، مغز آماده و در حال رشد، عشق و علاقه شديد به درك مجهولات ، حافظه قوى و نيرومند و صفات ديگرى نظاير آن ها، سرمايه هاى دوران جوانى است و هر يك از آن ها سهم مؤ ثرى در راه فراگرفتن علم و اخلاق دارند. خوشبختانه ، مطالبى كه جوانان در دوران شباب ياد مى گيرند، پيوسته در خاطرشان مى ماند و كمتر دستخوش ‍ فراموشى مى گردد.
(عن موسى بن جعفر عليهم السلام قال : من تعلم فى شبابه كان بمنزلة الرسم فى الحجر.(226) )
حضرت موسى بن جعفر عليه السلام فرموده است : آموخته هاى دوران جوانى مانند نقشى كه بر سنگ حجارى شده باشد، ثابت و پايدار مى ماند.
محيط اجتماعى  
يكى از عوامل نيرومندى كه در ساختمان روان بشر نقش بسيار مهمى دارد، محيط اجتماعى و معاشرت هاى عمومى است . رفت و آمد، گفت و شنود، مهر و كين ، ملايمت و خشونت ، آميزش و رفاقت و خلاصه تمام شئون مختلف اجتماع ، در ساختن روح بشر موثر است و آدمى طبق عوامل اجتماعى خود بار مى آيد.
عناصر فاسد  
صفحه انديشه نوجوان ، مانند يك ورق سفيد، از نقش هاى خوب و بد اجتماعى خالى است و تاكنون رنگى به خود نگرفته است . نوجوانى كه تازه از محيط محدود كودكى خارج شده و مى خواهد در محيط وسيع اجتماع قدم بگذارد، بايد مراقب باشد كه عناصر فاسد اجتماع در روان وى نفوذ نكنند و صفحه پاك خاطرش را به زنگ ناپاكى نيالايند. يك رفيق بد، يك زبان هتاك ، يك محلس قاسد قمار و شراب ، مى تواند نقطه انحراف او شود رفته رفته براى تمام عمر بدبخت و تيره روزش نمايد.
(قال اميرالمومنين عليه السلام : و انما قلب الحدث كالارض الخالية ما القى فيها من شيى قبلته .(227) )
على عليه السلام فرموده است : دل نوجوان مانند زمين آماده اى است كه از هر سبزه و گياه خالى باشد. هر بذرى كه در آن افشانده شود مى پذيرد و در آغوش خود به خوبى مى پرورد.
شكفتگى عقل  
اولين و بهترين بذرى كه بايد در زمين با استعداد دل نوجوانان افشانده شود، بذر پربركت علم و دانش است . علم ، مايه اساسى سعادت و خوشبختى است . علم باعث شكفتگى عقل و بروز كمالات انسانى است . خلاصه ، علم پايه محكم تمام قرآن شريف ، علما و دانشمندان را گروه ممتاز جامعه شناخته و برترى آنان را نسبت و به مردمانى كه فاقد علم و دانش هستند، خاطرنشان فرموده است .
(قل هل يستوى الذين بعلمون والذين لايعلمون ، انما يتذكر اولوالالباب .)
آيا گروه تحصيل كرده و عالم ، با مردمان غير عالم مساوى هستند؟ هرگز چنين نيست . صاحبان عقل و خرد، تفاوت ارزش اين دو گروه را نسبت به يكديگر تشخيص مى دهند.
ميل به درك مسائل علمى  
نوجوانان ، به طور طبيعى ، متمايل به درك مسائل علمى هستند و علاقه دارند از اسرار جهان ، آگاه شوند و به حقايق نهفته خات پى ببرند، علل و معاليل عالم را بشناسند تا مجهولاتشان معلوم گردد.
اين خواهش فطرى ، آنان را به كوشش و كاوش وامى دارد و به راه بحث و تحقيق مى كشاند. گرچه نوجوانان ، در ابتدا از فهم بسيارى از مطالب علمى عاجزند، ولى بحث و مذاكره به فكرشان توسعه مى بخشد و قوه دركشان را نيرومند مى كند. در نتيجه ، موجبات رشد عقلى و كمال معنوى آنان را فراهم مى آورد. محيط مدرسه و تحصيلات صحيح علمى بهترين وسيله براى ارضاى اين خواهش طبيعى است .
مدرسه و غناى فكرى  
(مدرسه از نظر كانون علم و معرفت ، به جوانان غناى فكرى مى بخشد، كه در تشكيل شخصيت ايشان بسيار مؤ ثر است . مدرسه ايشان را به فكر كردن وامى دارد. نمونه هايى به ايشان پيشنهاد مى كند كه تصور و تخيل آن ها را تحريك مى نمايد و ميل مى كنند از آن ها تقليد كنند. مدرسه عموما با نهايت سكون ، اعمالى را بر عهده مى گيرد كه در نتيجه آن ، شخصيت جوان به تدريج اصلاح و تكميل مى شود.)(228)
(به عقيده ماندوس ، جوان نو رسيده كه كمتر از كودكان منطقى است ، خيلى بيشتر از آن ها منطق و استدلال به هم مى بافد. جوانان ، به خصوص با تهور جنون آميزى در پى مسائل بسيار مشكل مى روند. دلايلى كه در ابتداى امر به كار مى رود، بسيار شلوغ و درهم و برهم اند، كم كم با تشخيص بيشترى به كار مى روند و استدلالات منطقى ، به واسطه عاداتى كه در كلاس به دست مى آيد، اصلاح مى شوند. هر كس مى داند كه مباحثات راجع به مسائل اخلاقى و سياسى و مذهبى ما بين شاگردان چقدر وسيع مى شود و از اين ميل به مباحثه ، در مدارس خود، تا چه اندازه استفاده مى نمايند.
ترقى استدلال  
ترقى استدلال با اكتشاف افكار عمومى كه در حدود 14 سالگى به عمل مى آيد بستگى دارد. آن گاه ، در نتيجه اكتشاف روابط منطقى ما بين اين افكار، از قبيل امكان رسيدن از اصول ساده به براهين رياضى و رجوع از علم حساب به محاسبات جبرى ، اين ترقى آشكار مى شود. تمام اين امور موجب مى شوند كه قدرت تجريد فكرى بيشترى حاصل شود.)(229)
تقويت هوش  
تحصيل علم و محيط مدرسه ، عامل بسيار مؤ ثرى در رشد عقل و تقويت هوش نوجوانان است . چراغ فروزان علم ، راه خوشبختى را در زندگى مادى و راه ايمان و اخلاق را در سعادت معنوى به جوانان نشان مى دهد و آنان را با واقع بينى به وظايف خود متوجه مى نمايد.
نوجوانان با فراگرقتن علوم طبيعى ، تا اندازه اى از ساختمان وجود خود و ساير موجودات كره زمين آگاه مى گردند و در ضمن تحصيل علم ، به عظمت خلقت و نظم عجيب كتاب آفرينش نيز پى مى برند. در نتيجه ، مانند ساير دانشمندان الهى ، به وجود خداوند بزرگ ، كه پديدآورنده جهان خلقت و نظم حكيمانه آن است ايمان مى آورند.
نوجوانان با فراگرفتن علوم روانى و تربيتى ، تا اندازه اى از وضع روح خود آگاه مى گردند. به تمايلات غريزى خويش پى مى برند و به خطر طغيان غرايز و لزوم تعديل تمايلات خود متوجه مى شودند و در پرتو انجام وظايف اخلاقى و انسانى و موجبات خوشبختى معنوى خويش را فراهم آورند. خلاصه ، تحصيل علم ، عالى ترين وسيله براى تاءمين رفاه زندگى مادى و بهترين راه براى نيل به ايمان و اخلاق در سعادت روحانى است .
فراگرفتن علم و ادب  
اولياى گرامى اسلام ، در راه پرورش ايمان و اخلاق نسل جوان ، به تعليم و تربيت تكيه كرده اند و براى تاءمين سعادت مادى و معنوى ، آنان را به فراگرفتن علم و ادب تشويق فرموده اند.
(ن على عليه السلام : يا معشر الفتيان حسنوا اعراضكم بالادب و دينكم بالعلم .(230) )
على عليه السلام فرموده است : اى گروه جوانان ، شرف انسانى و سجاياى اخلاقى خود را با ادب آموزى و تربيت محافظت نماييد و سرمايه گران بهاى دين خويشتن را با نيروى علم و دانش ، از دستبرد ناپاكان و خطرات گوناگون ، بركنار نگاه داريد.
واضح است كه كيفيت تدريس معلمين و لايق و علاقه مند، در اجراى برنامه هاى آموزشى و طرز رفتار و گفتار مربيان دلسوز در انجام وظايف پرورشى ، نقش بسيار مهمى در رشد عقل نوجوانان و هدايت صحيح احساسات آنان دارند.
به كار انداختن فهم  
معلم لايق كسى است كه در موقع تدريس ، برنامه هاى آموزشى را طورى اجرا نمايد كه قوه فهم و فكر نوجوانان به كار افتد. موجباتى را فراهم آورد كه با تجزيه و تحليل مطالب علمى ، نيروهاى باطنى آنان بيدار شود و استعدادهايى كه در عقلشان نهفته است ، تدريجا به فعليت بيايد. اين قسم تدريس است كه نوجوانان را با سرعت به مدارج كمال معنوى مى رساند و موجبات رشد اكتسابى عقل آنان را فراهم مى آورد.
تسهيل تفكر  
(معلم خوب كسى است كه با ايجاد اوضاع و احوال مناسب و عناصر فكرى خوبى براى شاگردان فراهم آورد و تفكر خلاق آنان را تسهيل كند و اين هم وقتى امكان پذير مى شود كه معلم ، در همه فعاليت هاى شاگردان ، صميمانه شركت كند و به نوبه خود به حل مسائلى كه پيش مى آيد، بپردازد. چنين معلمى ، نه تنها زمينه خلاقيت فكرى شاگردان خود را هموار ساخت ، بلكه خود نيز در ضمن تجزيه و حل مسائل ، به آموختن نكات فراوان نايل خواهد آمد و در عين معلمى شاگردى درس آموز خواهد بود.)(231)
مربى شايسته و دلسوز كسى است كه از وضع روانى و عواطف درونى نوجوانان آگاه باشد و برنامه هاى تربيتى را طورى اجرا كند كه احساسات آنان به مسير صحيح اخلاقى هدايت شوند و از سركشى طغيان مصون باشند.
بركنارى از افراط  
(روح مربى بايد براى ادراك امور مربوط به جوانان آمادگى خاصى داشته و شخص او علاقه مندى به خصوصس به جوانان داشته باشد. وى بايد در عين حال براى بيدارى نيروى آن ها محيط مساعدى به وجود آورد و انرژى ذخيره آن ها را به اقتضاى زمان به كار اندازد و ضمنا آنان را از افراطهايى كه كفاره طبيعت ايشان محسوب مى شود، بركنار نگاه دارد. يعنى نگذارد كه تقليد تبديل به هيجان شود. نگذارد كه حرارت به تعصب مبدل گردد. نگذارد روح آزاديخواهى ، به عصيان و عدم اطاعت بدل شود. براى تشكيل دادن جوانان ، بايد در عين حال هم آنان را به هيجان در آورد و هم تحت انضباط قرار داد. فقط به اين شرط است كه وظيفه ايشان انجام مى شود و كشور در راه ترقى سير مى نمايد.)(232)
تربيت اخلاقى و پرورش سجاياى انسانى ، يكى از اركان اساسى تعالى روح فرزندان بشر است . آموزش بدون پرورش و تعليم بدون تربيت نمى تواند انسانى از هر جهت شايسته و لايق بسازد.
ناموزونى آموزش و پرورش  
دنياى غرب ، با تمام پشرفتى كه در شئون مختلف نصيبش شده است ، به پرورش ايمان و اخلاق فرزندان كشور توجه كافى نكرده است . ناموزونى آموزش و پرورش در كشورهاى پيشرفته نسل جوان با مشكلات بزرگى روبه رو نموده است .
دكتر كارل مى گويد:
(كسى كه از آغاز زندگى به شناختن خوبى و بدى عادت كرد، در تمام عمر، انتخاب خوبى و پرهيز از بدى براى او آسان خواهد بود و همان طور كه از آتش دورى مى كند، از بدى نيز مى پرهيزد و عهدشكنى و دورغ گويى و خيانت در نظر او، نه تنها اعمالى ممنوع ، بلكه غيرممكن مى آيد.
افراد بى فضليت  
براى بسط اين واكنش ها در فرد، محيطى ضرورى است كه در آن اصول اخلاقى قطعا و دائما مورد توجه باشد. انسان همچون ميمون تمايل غريزى به تقليد، اگر فرزندان را به دست افراد بى فضليتى بسپارند، معايب بى حدى به بار خواهد آمد. فقط كسانى مربى خوب اند كه به آن چه مى گويند، معتقد باشند و عمل كنند.
بسيارى از علماى تربيتى ، به فعاليت هاى غير عقلانى روانى ، به خصوص ‍ حس اخلاق و حس جمال توجه ندارند. مساعى فراوان تعليم و تربيت ، امروز، بيشتر به جنبه فكرى و اجتماعى متوجه است .
نكته شگفت آور اين كه جوانانى كه امروز ناظر از هم پاشيدن مدنيت اند، محصول مدارس جديد و كم سواد، زرنگ ، محيل ، دغل ، و عارى از سجايا و حسن اخلاق اند. آيا اين عيوب نشانه نقص بزرگى در روش تعليم و تربيت نيست ؟ به طور مثال ، آيا چه قدر از علماى تربيتى به پرورش اراده و تملك نفس مى پرازند.
فراوان اند كودكانى كه در خانه خانواده خود مناظرى از بى ادبى و مجادله و خودپسندى و بدبختى را مى بينند و بسيارى اگر در خانه خود نديده اند، از دوستان خويش آموخته اند.
مربيان نالايق  
خلاصه آن كه نه مدرسه و نه خانواده ، امروز نمى توانند راه و رسم زندگى را به كودكان بياموزند. بدين سبب است كه در چهره طبقه جوان ، همچون در آيينه اى ، اثر بى لياقتى مربيان منعكس شده است . تعليم و تربيت ، عملا به آمادگى براى امتحانات و به تمرين ساده حافظه منحصر گشته است و بدين ترتيب ، جز چارپايى كه بر او كتابى چند باشد نمى پرورد. با چنين تربيتى جوانان نمى توانند واقعيت را درك و وظيفه طبيعى خود را ايفا كنند.)(233)
اسلام و نسل جوان  
مسئله تعليم و تربيت نسل جوان و پرورش عقل و عواطف آنان در نظر اولياى گرامى اسلام همواره مورد كمال توجه بوده و در تمام مواقع ، قولا و عملا، پيروان خود را به استفاده از آن دوران پرارزش و زودگذر تشويق مى كردند و از سستى و مسامحه تحذيرشان مى نمودند.
(عن ابى عبدالله عليه السلام قال : لست احب ان ارى الشاب منكم الا عاديا فى حالين ، اما عالما او متعلما، فان لم يفعل فرط فان فرط ضيع فان ضيع اثم و ان اثم سكن النار والذى بعث محمدا بالحق .(234) )
امام صادق عليه السلام فرموده : دوست ندارم جوانى را از شما مسلمانان ببينم مگر آن كه روز او به يكى دو حالت آغاز شود. يا تحصيل كرده و عالم باشد، يا متعلم و دانشجو. اگر هيچ يك از اين دو حالت در وى نباشد و با نادانى به سر برد، در اداى وظيفه كوتاهى كرده است . مسامحه در اداى وظيفه تضييع حق جوانى است . تضييع جوانى ، به گناهكارى منجر ميشود و اگر مرتكب گناه شود، به خداوندى كه پيغمبراكرم را به نبوت فرستاده قسم است كه در عذاب الهى مسكن خواهد گزيد.
معاذ بن جبل انصارى يكى از صحابه معروف رسول اكرم است . او داراى عقل رسا، هوش سرشار، صورت زيبا، جود و سخاوت ، حسن ادب و اخلاق بود. (و كن عمره لما اسلم ثمانى عشر سنه .(235) ) روزى كه قبول اسلام كرد، هجده سال داشت .
معاذ در مكتب آسمانى اسلام ، با مراقبت مخصوص رسول اكرم (ص )، به كسب دانش و فراگرفتن علوم اسلامى اشتغال يافت . در پرتو استعداد فطرى و كوشش و مجاهدت پى گير خود، در ظرف چند سال تحصيل ، قسمت قابل ملاحظه اى از معارف اسلامى را آموخت و در رديف فضلاى صحابه قرار گرفت .
در سال فتح مكه سنش در حدود 26 سال بود. موقعى كه مكه معظمه از يد مشركين خارج شد و حكمت اسلامى در آن مستقر گرديد، لازم بود كه يك فرد شايسته و لايق در آن شهر گمارده شود تا مقررات اسلام را در عبادات معاملات به مردم بياموزد و قوانين حقوقى و جزايى اسلام را براى آنان تدريس نمايد.
(و ترك صلى الله عليه و آله معاذبن جبل بمكة معلما للناس السنن والفقه .(236) )
رسول اكرم معاذ بن جبل بيست و شش ساله را براى امور علمى مكه تعيين فرمود و كرسى تدريس قوانين و فقه اسلام را به وى محول كرد. در واقع ، او را به سمت رئيس فرهنگ آن شهر برگزيد و به مردم معرفى نمود. اين خود يك نمونه از مراقبت اولياى اسلام ، در آموزش و پرورش نسل جوان است .
پى ريزى اساس سعادت  
جوانان با استعداد، اگر از دوران جوانى خود به خوبى استفاده كنند و نيروى هوش را در راه تحصيل علم و دانش به كار اندازند، مى توانند در ظرف چند سال منازل مهمى را بپمايند و در آن مدت كوتاه اساس سعادت و خوشبختى تمام عمر را پى ريزى كنند و خيلى زود به كمال لايق خود برسند.
(پايه اى كه دور جوانى گذارده مى شود، به ميزان وسيع و فراوانى در باورى يا بى ثمرى سال هاى آينده زندگى اثر دارد.
در جوابى ، امكان ها و امتيازات بسيارى براى زندگى يافت مى شود، در حالى كه در سنين كهولت ، خيلى از اين امكان ها از دست مى روند. چه بسا اشخاصى كه پيوسته افسوس مى خورند از اين كه نمى توانند فرصت هاى درخشانى را كه به غفلت از دست داده اند، دوباره در زندگى بازيابند و همين حسرت ها بود كه سبب شد ديسرائلى بگويد: جوانى يك اشتباه است ، كهولت يك پيكار است ، و پيرى يك حسرت است .)(237)
بيمارى تنبلى  
بعضى از نوجوانان ، در اوقاتى كه بايد همه نيروى خود را با علاقه مندى و دلگرمى ، در راه كسب علم و دانش مصروف دارند، دچار بيمارى تنبلى و تن پرورى مى شوند. اسير ياءس و نوميدى مى گردند و سرمايه گران بهاى جوانى را به رايگان از دست مى دهند. اينان بايد بدانند كه با اين روش ، بزرگ ترين ستم را نسبت به خود روا مى دارند. به كاميابى و پيروزى فرداى خود عملا پشت پا مى زنند، و با دست خود بناى سعادت و خوشبختى خويشتن را ويران مى سازند.
سستى و بطالت  
(قال اميرالمومنين عليه السلام : من اطاع التوانى ضيع الحقوق .(238) )
على عليه السلام فرموده است : آن كس كه از تنبلى و سستى پيروى نمايد، حقوق خويش را در جميع شئون مختلف زندگى ضايع كرده است .
(و عنه عليه السلام : هيات من نيل السعادة السكون الى الهوانى و البطالة .(239) )
و نيز فرموده است : آرميدن در آغوش تنبلى و بطالت ، دورى جستن از خوشبختى سعادت است .
(قال ابو جعفر عليه السلام : قال موسى يا رب اى عبادك ابغض اليك ، قال جيفه بالليل ، بطال بالنهار.(240) )
امام باقر عليه السلام فرمود: حضرت موسى بن عمران در پيشگاه الهى عرض كرد: (پروردگارا كدام يك از بندگانت نزد تو بيشتر مورد بغض و بدبينى است .)
فرمود: (آن كه شب ها چون مردارى در بستر خفته و روزها را به بطالت و تنبلى مى گذراند.)
خودسرى و بوالهوسى  
نوجوانانى بر اثر بوالهوسى و خودسرى ، روزگار گران بهاى جوانى را با تنبلى و تن پرورى به سر مى برند و از آن دوران پر بركت ، ذخاير علمى براى فرداى خود تهيه نمى كنند، در بزرگسالى پيوسته گرفتار ندامت و حسرت هستند و همواره در آتش افسوسى كه در باطن خويش افروخته اند، مى سوزند، ولى افسوس و ندامت براى فرصت از دست رفته اثرى ندارد.
(قال على عليه السلام : من اطاع التوانى احاطت به الندامة .(241) )
على عليه السلام فرموده است : كسى كه از تنبلى و مسامحه كارى اطاعت نمايد، سرانجام در محاصره ندامت و پشيمانى قرار خواهد گرفت .
اوهام و تخيلات  
بعضى از جوانان ، به اقتضاى طبع جوانى ، به پناه اوهام و تخيلات مى روند و در دروان تحصيل دانش و فضيلت ، قسمتى از عمر عزيز را به مطالعه كتاب هاى موهوم و افسانه هاى غير مفيد و احيانا مضر مصروف مى دارند و به جاى فراگرفتن علوم حقيقى و به دست آوردن كمال واقعى ، خويشتن را سرگرم اوهام و مطالب تخيلى مى نمايند. اينان بايد متوجه باشند به مقدارى كه افكار خود را در راه غير صحيح به كار مى اندازند، به همان نسبت ، از واقعيت هاى زندگى و درك حقايق عليم باز مى مانند.
علاقه جوانان به مجهولات  
(جوانان مجهولات از دوست دارند. زيرا مجهولات چيزهاى تازه اى هستند كه بهتر از معلومات تجربى با مولودات ذهنى ايشان توافق مى يابند. هر كس مى داند كه مابين 12 و 15 سالگى ، آنان تا چه اندازه به رمان هاى مربوط به حوادث ماجراجويانه علاقه پيدا مى كنند. آن گاه ماجراجويى را كنار گذارده ، متوجه اشعار عاشقانه و يا اشعار سمبوليك مى شوند و به رمان هاى احساساتى توجه پيدا مى كنند.)(242)
هنگامى كه كتاب ها كمياب بودند، فقط كتب مذهبى و سه چهار كتاب تاريخ يا كتاب هاى كلاسيك ديگر، كتابخانه خانواده را تشكيل مى داد و اتفاقا مطالعه همين كتاب ها، پس از پايان كارهاى روزانه ، در پرتو شعله هاى لرزان شمع ، دانشمندان نامدار و زمامداران بزرگى به وجود آورد. در حالى كه امروز، كه روزنامه هاى گوناگون و انواع و اقسام نشريات هفتگى و ماهانه ، مهم ترين منبع مطالعه جوانان مى باشند، بايد گفت كه به نسبت دوران گذشته ، كمتر با عقول و افكار برجسته روبه رو مى شويم .
گرداب هاى فساد  
هنگامى كه دختران و پسران ، كتاب هاى سبك و ياوه را براى مطالعه انتخاب مى كنند، كم كم ذوق شناسايى آن چه را كه زيبا و پر ارج و عالى است از دست مى دهند. كتاب هاى بد، احساسات خشم و غضب و هيجان خواننده را بر مى انگيزند و او را به پرتگاهى كه پايانش گرداب هاى فساد اخلاق است ، نزديك مى كنند. اين كتاب ها، اراده را ضعيف مى سازند، تنبلى فكرى به وجود مى آورند، زندگى معنوى را به پستى مى كشانند و انسان را كارهاى جسمانى بيزار مى سازند.)(243)
كتاب هاى افسانه اى و رمان هاى موهوم و غيرواقعى ، كه ممكن است مورد مطالعه نوجوانان قرار گيرد، دو قسم است . بعضى از آن ها علاوه بر تضييع عمر، به مايه گمراهى فساد اخلاق است به نوجوانان درس گناهكارى و خيانت مى دهد.
كتاب هاى افسانه اى  
قسم ديگر، كتاب هاى افسانه اى است كه گرچه مايه گمراهى و فساد اخلاق نيست ، ولى حداقل ضررش اين است كه نيروى جوانى را در راه غير مفيد به هدر مى رود، و نقد عمر را از كف نوجوانان به رايگان مى ربايد و آنان را از تحصيل دانش و مطالعه كتب سودمند و سعادت بخش باز مى دارد.
(قال على عليه السلام : من اشتغل بالفضول فاته من مهمه المامول .(244) )
على عليه السلام فرموده : آن كس كه خود را به مسائل زايد و غير لازم سرگرم كند، از مهمات واقعى زندگى كه آرزو دارد، باز مى ماند.
تجربه آموزى جوان 
قال الله العظيم فى كتابه : فاقصص القصص لعلهم يتفكرون (245)
تجربه و رشد عقل  
يكى از وسايل رشد اكتسابى عقل ، تجربياتى است كه آدمى در طول دوران زندگى ، از راه هاى مختلف فرا مى گيرد، تا در مواقع لازم بر طبق آن ها عمل كند.
كسى كه از شنيدن يك واقعه يا مشاهده يك حادثه متاءثر مى شود و درباره آن فكر مى كند و به رمز آن پى مى برد و نتيجه اش به خاطر مى سپارد، با اين عمل تجربه اى اندوخته و به قدر يك تجربه ، عقل خويشتن را تقويت كرده است .
(قال على عليه السلام : العقل عقلان عقل الطبع و عقل التجربة و كلاهما يؤ دى الى المنفعة .(246) )
على عليه السلام فرموده است : عقل بر دو قسم است : عقل طبيعى و عقل تجربى و نتيجه اين هر دو به سود آدميان است و به خير و سعادت بشر منتهى مى گردد.
هدايت فكر  
تجربه ، فكر را به راه صحيح هدايت مى كند. تجربه پرده هاى و هم پندار را مى درد و آدمى را واقع بين مى سازد. تجربه در علوم طبيعى ، در روش هاى اخلاقى و تربيتى ، در زندگى فردى و اجتماعى و خلاصه در تمام مراحل علمى و عملى ، نتايج درخشانى دارد. تجربه نيروى پى گير و مداومى است كه پيوشته چراغ عقل را فروزان تر مى كند و بر قدرت فهم و فكر مى افزايد.
(قال على عليه السلام : التجارب لاتنقضى والعاقل منها فى زيادة .(247) )
على عليه السلام فرموده است : تجربيات در زندگى بشر پايان ندارد و انسان عاقل همواره از راه تجربه ، بر ذخاير معنوى خويشتن مى افزايد.
(و عنه عليه السلام : و فى التجارب علم مستاءنف .(248) )
و نيز فرموده است : تجربيات ، به مردم دانش تازه مى آموزد.
دانش نوين  
جان ديويى مى گويد:
(وقتى امر يا چيزى را مورد تجربه قرار مى دهيم ، از طرفى عملى روى آن مى كنيم و از طرف ديگر، به اقتضاى چگونگى آن تغيير مى پذيريم . از طرفى دخالتى در جريان آن امر يا چيز مى كنيم و از طرف ديگر، آن امر يا چيز دخالتى در جريان وجود ما مى كند. پس تجربه متضمن دو وجه است : وجه فعال و وجه منفعل . اگر يكى از اين دو وجه در ميان نباشد، تجربه ميسر نمى شود. تجربه بدون وجه فعال اصلا امكان نمى يابد و تجربه بدون وجه منفعل چيزى جز فعاليتى بى معنى نيست . فعاليت موجب تغيير است ، ولى اگر جريان فعاليت تاءثيرى بر ارگانيسم نگذارد، مدرك و بامعنى نخواهد بود. وقتى كه فعاليت ما موجب تغييرى مى شود و اين تغيير در ارگانيسم منعكس ‍ مى گردد، تجربه صورت مى گيرد. يعنى فعاليت به صورتى با معنى و انسانى در مى آيد. در چنين موررى است كه يادگيرى تحقق مى پذيرد.
تحقق يادگيرى  
كودكى كه صرفا دست خود را در مقابل آتش مى گيرد و مى سوزاند تجربه نمى كند. ولى كودكى كه دست خود را مقابل آتش مى گيرد و بر اثر احساس ‍ سوزش دست خود را پس مى كشد، به تجربه مى پردازد. زيرا در جريان اين عمل به معنى آتش پى مى برد، سوختن دست كودك ، اگر موجد ادراك و عاطفه اى نشود، فرقى با سوختن يك قطعه چوب ندارد. فعلى است شيميايى و فاقد معنى ، تجربه شمرده نمى شود.
تجربه متضمن فكر است ، زيرا فكر رابطه آگاهانه اى است بين آن چه نسبت به امور و اشياء مى كنيم و آن چه امور و اشياء نسبت به ما مى كنند. رابطه اى است بين مساعى ما و نتايج آن ها. بنابراين ، تجربه به تفكر يا كشف روابط گوناگون مى انجامد.)(249)
شناختن روا و ناروا  
تجربه هاى علمى ، مانند مباحث علمى ، وسيله شكفتگى عقل و نيرومندى دستگاه درك است . تجربه راهنماى آدمى در شناختن روا و ناروا و تشخيص ‍ صلاح و فساد است . ارزش آرا و نظرات مردم را با مقياس درك عقلى آنان و تجربياتى كه در زندگى اندوخته اند مى توان سنجيد.
آنان كه مسائل زندگى را با دقت مطالعه كرده اند و از نيك و بدهاى حيات و عكس العمل هاى آن ها درس عبرت گرفته اند، و خلاصه مطالعات خويش را به صورت تجربيات منظم ، در خزانه حافظه نگاهدارى نموده اند و بر طبق آن عمل مى كنند، مردانى عاقل و روشن بين هستند، و اغلب نظراتشان صائب و اعمالشان بر وفق مصلحت است .
مقياس ارزش آرا  
(قال على عليه السلام : راءى الرجل على قدر تجربته .(250) )
على عليه السلام فرموده است : ارزش راءى هر انسانى به مقدار تجربه اى است كه در مدرسه زندگى فرا گرفته است .
(و عنه عليه السلام : من حفظ التجارب اصابت افعاله .(251) )
و نيز فرموده است : آن كس كه تجربيات خود را به خوبى حفظ كند، در كارها به راه صحيح و صواب خواهد رفت .
(و من وصية كتبها عليه السلام : والعقل حفظ التجارب .(252) )
على عليه السلام در ضمن نامه خود به حضرت مجتبى عليه السلام نوشته : عقل ، حفظ تجربيات زندگى است .
مردم نادان و كوتاه فكر، قضاياى زندگى را سرسرى مى نگرند و بدون دقت و تعمق از آن ها مى گذرند و فراموش مى كنند. در مشاهدات و مسموعات خود، فكر نمى كنند، از حوادث تجربه نمى آموزند و نيروى عقل خويش را تقويت نمى كنند. به كارهاى خطا دست مى زنند و نتايج بد و نامطلوب آن ها را نمى بينند و دوباره همان اعمال را تكرار مى كنند و باز هم خويشتن را گرفتار مى نمايند.
(عن على عليه السلام : فان الشقى من حرم نفع ما اوتى من العقل والتجربة .(253) )
على عليه السلام فرموده : بدبخت و زيان كار كسى است كه از سرمايه هاى عقل و تجربه سودى نبرد و از ذخايرى كه به وى عطا شده است ، بهره اى برنگيرد.
(و عنه عليه السلام : من لم ينفعه الله بالبلاء و التجارب لم ينتفع بشيى ء من العظة .(254) )
و نيز فرموده است : كسى كه نخواهد از راه بلايا و تجارب زندگى نفع هدايت الهى عايدش شود، او از هيچ اندرز و نصيحتى بهره مند نخواهد شد.
دقت در مسائل حياتى  
بعضى از نوجوانان لايق ، در مدت كوتاه زندگى خود، بر اثر دقت در مسائل حياتى ، صدها تجربه آموخته و بسيارى از نيك و بدها را شناخته اند. در مطالبى كه شايسته آنهاست عاقلانه فكر مى كنند و به درستى سخن مى گويند. برعكس ، بعضى از بزرگسالان كه از عمر خود بهره عقلى نبرده اند، در مكتب آموزنده زندگى تجاربى نياموخته اند، و عقل خفته خود را بيدار نكرده اند، همچنان كودكانه فكر مى كنند و مانند اطفال سخن مى گويند.
(آن چه در مورد يك فرد بشرى شايان اهميت مى باشد، تعداد سنين عمر و سنوات حيات نيست ، بلكه اثرى است كه زندگى در وى باقى گذارده و درسى است كه از وقايع و اطلاعات نوين گرفته است . بدين ترتيب ، براى ارزش خودمان و اطرافيان خودمان راه جديدى در مقابل ما گذاشته مى شود. به معناى ديگر، همه افراد بالغ ما بالغ نيستند. بيشتر آن كسانى كه در ظاهر، كامل و مسن به نظر مى رسند، ممكن است در باطن ، طفل و نابالغ باشند و آنها كه ظاهرى طفلانه دارند، ممكن است به شكل تعجب آورى ، باطنا، كامل و بالغ باشند.)(255)
ساختن شخصيت  
با گذشتن دوران بلوغ و فرارسيدن ايام تكليف ، نوجوانان ، روزگار كودكى و طفيلى گرى را پشت سر مى گذارند و مستقلا عضو بالغ اجتماع و مسؤ ول رفتار و گفتار خود مى شوند. اينان بايد در ايام بلوغ از فرصت استفاده كنند و با مجاهدات و كوشش هاى پى گير، شخصيت خود را بسازند و به قدر ممكن ، مراتب شايستگى خويش را براى عضويت جامعه احراز نمايند تا در رديف اعضاى لايق و سالم اجتماع قرار گيرند.
اينان بايد از راهنمايى هاى مربيان عالم استفاده كنند، نيروى عقل خود را تقويت نمايند، عواطف و تمايلات خويش را به درستى پرورش دهند و با به كار بستن برنامه هاى علمى و تربيتى ، افكار و اخلاق خود را با شرايط زندگى و اجتماعى و مسؤ وليت هاى دينى و قانونى منطبق نمايند.
نوجوانان از دو راه مى توانند نيروى فهم و درك خود را به كار اندازند و موجبات شكفتگى و رشد اكتسابى عقل خويش را فراهم آورند: يكى علم آموزى و ديگرى تجربه اندوزى .
تحليل حوادث  
نوجوانان بايد از يك طرف بوسيله فراگرفتن دانش و بحث هاى ثمربخش ‍ مدرسه ، عقل خود را تقويت كنند و از طرف ديگر، وقايع روزمره و حوادث بزرگ و كوچك زندگى را مورد مطالعه و دقت قرار دهند و با كمك مربيان خود آنها را تجزيه و تحليل نمايند، علل و معاليلشان را بفهمند، پيرامون هر يك به اندازه فهم خود فكر كنند، نتيجه هر يك را كه يك تجربه زندگى است ، به حافظه بسپارند و آنها را معيار رفتار و گفتار خود قرار دهند. بديهى است اين كار مانند تحصيل علم ، فكر نوجوانان را پرورش مى دهد و باعث شكفتگى عقل آنان مى گردد، به علاوه در راه زندگى از انحراف و سقوطشان محفوظ مى دارد.
(قال على عليه السلام : من احكم من التجارب سلم من العواطب .(256) )
على عليه السلام فرموده است : آن كس كه اعمال خود را بر پايه محكم تجربيات استوار مى نمايد، از سقوط و تباهى به سلامت خواهد بود.
شاگردى مكتب اجتماع  
(طفل در دوران بلوغ محيطهاى وسيع ترى را كشف مى كند. فعاليت هاى جديدى را آغاز مى نمايد و در وقايع شاگردى مكتب اجتماع را شروع مى كند تا بتواند روابط جديدى مابين خود و اشخاص بالغ و بزرگ ايجاد نمايد. به اين ترتيب ، وى مفهومى از شخص خود به دست مى آورد كه داخلى تر و درك شده تر از سابق است . هر قدر كه به خود پى مى برد و خودخواهى وى بزرگ مى شود، شخصيت او نيز شروع به تشكيل مى نمايد.
در ابتدا كيفيت آن مردد و متغير است . آن گاه كم كم وضع آن معين و مشخص شده و بالاخره در دوران كمال و پختگى ثابت مى گردد. در ابتداى امر، اخلاق چيزى جز بيان نامنظم كيفيت مزاجى و خلقت طفل ، كه خود به خود وجود دارد نيست . آن گاه ، كم كم از تجارب دوران زندگى استفاده مى كند و شخصيت اجتماعى كودك تشكيل مى يابد و اگر چه در ابتدا ناقص ‍ است ، اما به تدريج دقيق و كامل مى شود.)(257)
وظيفه مربى  
(وظيفه مربى آن است كه كارى كند تا نوجوانان در به كار بردن دستگاه فكر خود استادتر شوند و اين كار قدرى مشكل است . زيرا آن چه به خصوص در استدلالات جوانان وجود ندارد، تجربه كافى در رهبرى و راهنمايى است . حتى خود جوانان نمى دانند كه چگونه بايد تجارب خود را به مرحله عمل و استعمال درآورند. از نصايح و تقليد از رفتار ديگران نيز خوششان نمى آيد. هنگامى كه استدلال و تجربه با هم سازش مى نمايند، دوران كمال و پختگى آغاز مى گردد.)(258)
محيط مدرسه و اجتماع  
محيط مدرسه و محيط اجتماع براى نوجوانان فهيم و فكور دو كانون آموزنده و دو مركز پرورش عقل است . مسائل مختلف علوم طبيعى و رياضى و ساير برنامه هاى علمى ، مواد درسى مدارس است . وقايع خوب و بد و برخوردهاى افراد با يكديگر و خلاصه كليه حوادث روزمره ، مواد درسى مدرسه اجتماع است .
نوجوانان زمانى واجد شخصيت علمى مى شوند و به رشد اكتسابى عقل نايل مى گردند كه نيروى فكرى خود را با علاقه مندى براى درك مواد درسى اين دو مدرسه به كار اندازند و مطالب اين دو آموزشگاه را به خوبى بفهند.
وسائل آزمايشگاهى  
در تعليم و تربيت جديد، براى آن كه محصلين به عمق مسائل علمى وقوف بيشترى پيدا كنند و علل و معاليل طبيعت را بهتر درك نمايند، مدارس را تا آن جا كه ممكن است به وسائل آزمايشگاهى مجهز مى كنند و مطلب درس ‍ را از مرحله بحث كلاس و تصورات ذهنى ، به محيط آزمايشگاه و تجربه مى برند تا محصلين از تدريس نظرى و مشاهده علمى ، تواءما استفاده كنند و مسائل مورد بحث ، بهتر در ذهنشان جايگير شود.
دانشمندان مبتكر نيز براى پى بردن به حقايق ناشناخته و به منظور كشف مسائل تازه علمى ، در لابراتوارها به آزمايش و تجربه اشتغال دارند تا مگر در پرتو سعى و كوشش ، مطالب تازه اى را بفهمند و فصل جديدى بر كتاب علم بشر بيفزايند.
(علوم جديد كه از قرن هفدهم آغاز شد و انقلابى در دانش بشرى به راه انداخت ، بر تجربه اى كه معمولا آزمايش علمى خوانده مى شود، استوار است ، تجربه اى كه با كنترل همراه باشد، يعنى با عمل و بصيرت كافى صورت گيرد، منجر به دانش صحيح مى شود.
آميزش عناصر عينى و ذهنى  
تجربه اى نتيجه بخش و سودرسان است كه عناصر عينى آن با عناصر ذهنى بياميزد و ادراكات حسى پراكنده ، به وسيله تدقيق ذهنى ، با يكديگر تركيب شوند و روابط جديدى به دست دهند.
دانشمندان به وسيله كنترل موضوع تجربه ، كه معمولا به مدد وسايل دقيقى مانند ريزبين و دوربين و نظاير آنها صورت مى گيرد، همواره به كشف روابط و حقايق تازه اى توفيق مى يابند.
تجربه در معنى دقيق و علمى خود هيچ گونه مغايرتى با دانش ندارد. از زمانى كه آزمايش با تجربه دقيق شناخته شد و زمينه علوم گرديد، تحولات عظيمى در آموزش و پرورش رخ داد و مربيان مفهوم جديد تجربه را به حوزه آموزش و پرورش كشاندند.)(259)
آزمايشگاه فكر  
همان طور كه دانشمندان مواد مختلف طبيعت را در آزمايشگاه هاى ماشينى مورد امتحان قرار مى دهند و از تجزيه و تحليل آنها به يك مسئله تازه علمى پى مى برند، نوجوانان نيز بايد حوادث گذشته و حال را كه به منزله مواد خام مطالعه و تعقل است ، در آزمايشگاه هاى فكرى خود مورد دقت و بررسى قرار دهند و آنها را به درستى تجزيه و تحليل نمايند و با پى بردن به علل و معاليل هر يك از آنها، تجربه تازه اى بياموزند و در خزانه فكر خود نگاهدارى نمايند.
اين عمل براى نوجوانان دو نتيجه دارد. اول آن كه بر اثر به كار افتادن فكر و مطالعه در علل وقايع ، نيروى عقلشان تقويت مى شود و يك قدم در راه رشد اكتسابى پيش مى روند. ديگر آن كه تجربيان ذخيره شده در تمام دوران عمر، برنامه زندگى آنان خواهد شد و بر اثر به كار بستن آنها، كمتر دچار خطا و انحراف مى شوند.
(قال على عليه السلام : التجارب علم مستفاد.(260) )
دانش ثمربخش  
على عليه السلام فرموده است : تجربه هاى زندگى ، دانش مفيد و ثمربخش ‍ است .
(عن ابى عبدالله عليه السلام : لا يلسع العاقل من جحر مرتين .(261) )
امام صادق عليه السلام فرموده است : انسان عاقل از يك سوراخ مار دو بار گزيده نمى شود. يعنى انسان عاقل ، همواره تجربيات خود را به خاطر مى سپارد و عملا به كار مى بندد و اگر يك بار اشتباه كرد، دوباره آن را تكرار نمى كند.
تفكر داراى هدف  
(تجربه فكرى ، تجربه اى است كه عنصر منفعل يا درونى آن بر عنصر فعال و بيرونى چيرگى ورزد و مستلزم تدقيق و تجزيه و تحليل و بصيرت و پيش بينى باشد. اين نوع تجربه را كه منجر به كشف روابط و چگونگى آنها مى شود مى توان تفكر خواند. بنابراين ، تفكر كوششى است عمدى براى كشف روابط خاص بين آن چه مى توانيم بكنيم و نتايجى كه از كار ما برمى آيد.
به بيان ديگر، تفكر، با فعاليت داراى هدف همراه است . تفكر وقتى آغاز مى شود كه كودك هدفى برمى گزيند و انتظار و چشم داشتى دارد و در نتيجه مى كوشد تا از روى جريان امور و اشياء، به جريان بعدى آنها برسد. مى كوشد تا يك چيز را نشانه چيز ديگر بشمارد. مى كوشد تا بين اشياء رابطه برقرار كند.
ارزيابى آينده  
همه وجوه عالى تفكر بر همين اساس استوارند. بزرگ ترين تفكر كارى نمى كند مگر اين كه با دقت به مشاهده مى پردازد و عواملى را كه ناظر به حوادث آينده هستند، مورد تاءكيد قرار مى دهد. متفكر، آينده را از روى واقعيت حال ارزيابى مى كند. متفكر از روى جريان موجود دنباله آن را پيش بينى مى نمايد.
بنابراين ، اگر حوادث حال را بدون توجه به احتمالات و نماآت آتى آنها مورد توجه قرار دهيم ، تفكر نكرده ايم . همچنين ، اگر حوادث گذشته را بدون توجه به توالى و بستگى هاى آنها مطمح نظر سازيم ، كار ما تفكر نخواهد بود.)(262)
تجربيات از بررسى و تجزيه و تحليل حوادث و پى بردن به علل آنها به دست مى آيد و حوادث از تصادم و تصادف اشخاص يا اشياء پديدار مى گردند. روزگار گذران به منزله ظرفى است كه وقايع و حوادث مختلف در آن اتفاق مى افتد. بديهى است كسى كه عمر بيشترى كرده و روزگار درازترى را ديده است ، با حوادث زيادترى مواجه شده است ، و اگر روى همه آنها دقت و مطالعه كرده باشد، قهرا تجربه هاى بيشترى اندوخته است .
(قال اميرالمؤ منين عليه السلام : الاءيام تفيد التجارب .(263) )
مكتب روزگار  
على عليه السلام فرموده است : مكتب روزگار به آدمى درس سودمند تجربه مى آموزد.
نوجوانان ، گر چه عمر زيادى نكرده اند و خود شخصا حوادث بسيارى نديده اند و به قدر كافى طعم وقايع تلخ و شيرين زندگى را نچشيده اند، ولى براى تجربه آموزى و مطالعه در حوادث مى توانند از وقايع زندگى دگران استفاده كنند و تاريخ حوادث گذشتگان را ضميمه وقايع شخصى خود نمايند و به قدر كافى براى خويشتن مواد قابل مطالعه مهيا سازند و روى هر كدام جداگانه فكر كنند و نتيجه همه آنها را به عنوان تجربيات ثمربخش ‍ زندگى ، به خزانه حافظه خود بسپارند.
بهره بردارى از وقايع  
اينك پيرامون تجربه آموزى نوجوانان ، از وقايع تاريخى دگران و حوادث شخصى خودشان ، به اختصار بحث مى كنم و توجه آنان را به بهره بردارى صحيح از اين دو منبع مفيد و ثمربخش زندگى جلب مى نمايم .
بشر به طور فطرى از دوران كودكى تا روزگار پيرى علاقه به شنيدن قصه و داستان دارد. اين تمايل طبيعى كه به امر الهى در ضمير آدميان آفريده شده ، يكى از پايگاه هاى اساسى تعليم و تربيت است . مربيان لايق ، با در نظر گرفتن ادوار مختلف كودكى و جوانى ، مى توانند از اين خواهش فطرى استفاده كنند و بذرهاى تربيتى را در خلال قصه هاى آموزنده و نقل وقايع تاريخى ، در ضمير شاگردان خود بيفشانند و بدين وسيله موجبات رشد عقلى و پرورش اخلاقى آنان را فراهم آورند.
(فاصله بين 12 و 15 سالگى ، دوره تغييرات اساسى است . در اين دوره ، اطفال از عهد صباوت به سنين جوانى مى گذرند. در جريان اين تغيير، شخصيت آنان با وضوح بيشتر و در عين حال با پيچيدگى هاى زيادترى تواءم است . از لحاظ معلم تاريخ ، اين دوره جديد، هم پايه آشفتگى هم بى نهايت پرمعنى است . در اين دوره است كه شاگردان مى توانند تاريخ را شخصا مسخر كرده و مغز خود را براى ادراك فوايد آن آماده سازند. داستانهايى كه
در دوره صباوت ، مايه وجد و شوق آنان شده ، در اين دوره مى تواند معناى تازه اى به خود بگيرد و اساس رشد فكرى مهمى را پى ريزى كند.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پاداش و مجازات (گزيده اى از كتاب : ثواب الاعمال و عقاب الاعمال ) شيخ صدوق
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : جمعه 20 فروردين 1395

پاداش و مجازات
(گزيده اى از كتاب : ثواب الاعمال و عقاب الاعمال )

شيخ صدوق
انتخاب و ويرايش : رضا شيرازى

- ۱ -


ثواب گفتن لا اله الا الله
1. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: خداى عزوجل به موسى بن عمران فرمودند: اى موسى ! به راستى كه آسمانها و ساكنان آنها كه نزد من هستند و زمينهاى هفتگانه را در يك كفه گذاشته و لا اله الا الله را در كفه ديگرى بگذارند، لا اله الا الله سنگين تر از آنها خواهد بود.
2. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند؛ دو چيز عامل دو چيز است : كسى كه بميرد در حالى كه گواهى مى دهد كه خدايى جز خداى يگانه نيست ، وارد بهشت مى شود و كسى كه بميرد در حالى كه شريكى براى خداوند مى داند، وارد جهنم مى شود.
3. امام محمد باقر عليه السلام فرمود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: هر چيزى هموزنى دارد، مگر خداوند و لا اله الا الله كه هموزنى ندارند و هر قطره اشكى بر صورت او جارى شود، هيچ گاه فقر و خوارى را نخواهد ديد.
4. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند: هيچ بنده مسلمانى نيست كه بگويد لا اله الا الله مگر اين كه بالا رفته و هر سقفى را مى شكافد و به هيچ كدام از گناهان او بر نمى خورد، مگر اين كه آن را پاك مى كند تا اين كه به خوبيهايى همانند خود برسد و بايستد.
5. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: مومنى نيست كه بگويد لا اله الا الله مگر اين كه گناهان كارنامه اش پاك شده و اين عمل در كنار خوبيهاى همانند خود قرار مى گيرد.
ثواب گفتن صد بار لا اله الا الله
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه وقت رفتن به رختخواب صدبار لا اله الا الله بگويد، خداوند خانه اى در بهشت براى او مى سازد و كسى كه هنگام رفتن به رختخواب صدبار از خداوند آمرزش بخواهد، گناهان او مى ريزد، همانگونه كه برگ درخت مى ريزد.
ثواب گفتن لا اله الا الله وحده وحده وحده
امام باقر عليه السلام فرمودند: جبريل نزد رسول خدا آمد و گفتت : اگر شخصى از امت تو لا اله الا الله وحده وحده وحده بگويد، خوشبختت خواهد شد.
ثواب گفتن لا اله الا الله با اخلاص
امام باقر عليه السلام فرمود كه رسول خدا فرمودند: جبرييل ميان صفا و مروه نزد من آمده گفت : هر كس از امت تو با اخلاص لا اله الا الله بگويد، وارد بهشت مى شود.
ثواب گفتن لا اله الا الله با صداى بلند
امام صادق عليه السلام فرمودند: رسول خدا فرمودند: هيچ مسلمانى بلند نمى گويد لا اله الا الله مگر اين كه بى درنگ گناهانش زير پاهايش ‍ مى ريزند؛ همانگونه كه برگهاى درخت زير آن مى ريزد.
ثواب گفتن لا اله الا الله با شرايط آن
وقتى كه امام رضا عليه السلام به نيشابور رسيد، به هنگام حركت به طرف مامون ، محدثان اطراف او را گرفته و گفتند: فرزند رسول خدا! از پيش ما مى روى و حديثى نمى فرمايى كه از آن استفاده كنيم !
حضرت كه در كجاوه نشسته بودند، سر خود را از كجاوه بيرون آورده و فرمودند: از پدرم موسى بن جعفر عليه السلام شنيدم كه فرمودند از پدرم جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمودند از پدرم محمد بن على عليه السلام شنيدم كه فرمودند از پدرم على بن الحسين عليه السلام شنيدم كه فرمودند از پدرم حسين بن على عليه السلام شنيدم كه فرمودند از پدرم اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام شنيدم كه فرمودند از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمودند: شنيدم كه جبرييل گفت : از خداى عزوجل شنيدم كه فرمودند: لا اله الا الله پناهگاه من است ؛ كسى كه وارد پناهگاه من شود، از عذاب من ايمن است .
ثواب پذيرفته شدن گواهى به لا اله الا الله
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه در ميان عده اى از ياران خود كه على بن ابيطالب عليه السلام نيز يكى از آنان بود نشسته بود، فرمودند: كسى كه بگويد لا اله الا الله وارد بهشت مى شود.
دو نفر از ياران او گفتند: ما نيز مى گوييم لا اله الا الله . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: گواهى به لا اله الا الله فقط از اين (على بن ابيطالب ) و شيعيانش كه پروردگار از آنان پيمان گرفته است ، پذيرفته است .
آن دو نفر دوباره گفتند: ما نيز مى گوييم لا اله الا الله .
در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله دستش را بر سر على گذاشته و فرمودند: نشانه آن ( پيروى از على بن ابيطالب عليه السلام ) اين است كه پيمان او را نشكنيد؛ در جايگاه او ننشينيد و سخن او را تكذيب نكنيد.
ثواب صد بار گفتن لا اله الا الله الملك ....
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه صد بار لا اله الا الله الملك الحق المبين بگويد، خداى عزيز غالب او را از فقر پناه داده و وحشت قبرش را از بين مى برد؛ بى نيازى را به دست آورده و در بهشت را كوبيده است .
ثواب گفتن اشهد ان لا اله الا الله ...
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه هر روز بگويد: اشهد ان لا الله الا الله وحده لا شريك له الهاا واحدا صمدا لم يتخذ صاحبة و لا ولدا خداوند براى او چهل و پنج هزار حسنه نوشته ، چهل و پنج هزار درجه نوشته او را بالا مى برد؛ خانه اى در بهشت براى او مى سازد و مانند كسى است كه در آن روز دوازده بار قرآن خوانده باشد.
ثواب گفتن سى بار لا اله الا الله الحق المبين
امام باقر عليه السلام از پدرش ، از پدرانش روايت كرده كه فرمودند: كسى كه هر روز سى بار بگويد لا اله الا الله الحق المبين به بى نيازى روى آورده ، به فقر پشت كرده و در بهشت را كوبيده است .
ثواب زياد گفتن تسبيحات اربعه :
امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: زياد بگوييد:سبحان الله والحمد لله و لا اله الا و الله اكبر زيرا اين ذكرها در روز قيامت در حالى كه عده اى (از فرشتگان ) در جلو و عده اى در پشت سر آنها و عده اى در پشت سر اين گروه (با شكوه و عظمت خاصى ) حركت مى كنند و اينها با قيات صالحات مى باشند.
ثواب گفتن الحمدلله على ... هفت بار در روز
1. امام صادق عليه السلام فرمودند: هر كس روزى هفت بار بگويد: الحمد لله على كل نعمة كانت او هى كائنة شكر گذشته ها و آينده ها را به جاى آورده است .
ثواب شهادت به يگانگى خداى متعال و رسالتت حضرت محمد صلى الله عليه و آله
سهل بن سعيد انصارى مى گويد: معناى آيه و ما كنت بجانب الطور اذ نادينا را پرسيدم . حضرت محمد صلى الله عليه و آله فرمودند: خداى عزوجل دو هزار سال پيش از آفرينش موجودات روى برگ درخت (مورد) كه آنرا رويانده بود نوشت ، سپس آن را در عرش گذاشت . آنگاه ندا داد: اى امت محمد! به راستى كه رحمتم از خشم من پيشى گرفت ، قبل از اين كه بخواهيد به شما عطا مى كنم و قبل از اين كه در خواست آمرزش كنيد شما را مى آمرزم ؛ بنابراين ، هر كدام از شما كه مرا در حالى ملاقات كند كه گواهى مى دهد به اين كه خدايى جز من نبوده و محمد بنده و فرستاده من است ، با رحمت خود او را وارد بهشت مى كنم .
ثواب صد بار تكبير، تسبيح ، تحميد و تهليل
امام صادق عليه السلام از پدرش روايت نموده است كه اميرالمومنين عليه السلام فرمودند: فقرا نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده و عرض ‍ كردند: اى رسول خدا! ثروتمندان دارايى دارند كه بنده آزاد كنند، ولى ما نداريم ؛ دارايى دارند كه حج بروند، ولى ما نداريم ، دارايى دارند كه صدقه بدهند، ولى ما نداريم ؛ دارايى دارند كه با آن جهاد كنند، ولى ما نداريم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: هر كسى كه صد بار تكبير (الله اكبر) بگويد، از آزاد كردن صد بنده بالاتر است ، و كسى كه صد بار تسبيح (سبحان الله ) بگويد، بالاتر از بردن صد شتر به حج است ، و كسى كه صد بار تحميد كند (الحمدلله بگويد)، بالاتر از بردن اسب با زين ، دهنه و ركاب آن در راه خدا است ، كسى كه صد بار لا اله الا الله بگويد، عمل او برتر از عمل ساير مردم است ، مگر كسى كه بيش از اين بگويد.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند: اين خبر به گوش ثروتمندان رسيد. آنان هم همين اعمال را انجام دادند و فقرا دوباره به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و عرض كردند: اى رسول خدا! آنچه فرمودى به گوش ‍ ثروتمندان رسيد، آنان هم آن اعمال را انجام دادند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اينها احسان خدا است و به هر كسى كه بخواهد مى دهد و احسان خداوند زياد است .
ثواب تسبيحات اربعه
امام صادق عليه السلام فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى به ياران خود فرمودند: آيا اگر لباس و ظرفهايتان را جمع كرده و آنها را روى هم بگذاريد، به آسمان خواهيد رسيد؟
گفتند نه اى رسول خدا!
حضرت فرمود: نمى خواهيد چيزى به شما بگويم كه ريشه اش در زمين و شاخه اش در آسمان باشد؟
عرض كردند: چرا اى رسول خدا!
حضرت فرمود: هر كدام از شما بعد از نماز واجبش مى تواند سى بار بگويد: سبحان الله ، والحمدلله ، و لا اله الا الله و الله اكبر ، زيرا ريشه اش ‍ اين ذكرها در زمين و شاخه اش در آسمان است . اين ذكرها از زير آوار ماندن ، با آتش سوختن ، غرق شدن ، افتادن در چاه ، طعمه درندگان شدن ، مرگ و حادثه ناگوارى كه در آن روز از آسمان فرود آيد ، جلوگيرى مى كند و اين ذكرها صالحات است .
ثواب گفتن الحمدلله كما هو اهله
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه بگويد الحمدلله كما هو اهله (فرشتگان ) نويسندگان آسمانى نمى توانند ثواب آن را بنويسند.
عرض كردم چرا؟
فرمود: چون (ثواب آن را نمى دانند و...) عرضه مى دارند: خدايا! از غيب آگاهى نداريم . و خداوند مى فرمايد هر چه بنده ام مى گويد، بنويسد و ثواب آن به عهده من باشد.
ثواب تمجيد خداوند مانند او
امام صادق عليه السلام فرمودند: خداوند در هر شب و روزى سه بار خود را تمجيد مى نمايد و كسى كه خداوند را آن طور كه خودت خودش را تمجيد مى نمايدت تمجيد كند، اگر بدبخت باشد، خوشبخت مى شود.
عرض كردم : اين تمجيد چگونه است ؟ فرمود مى گويى انت الله لا اله الا انت رب العالمين انت الله لا اله الا انت الرحمن الرحيم انت الله لا اله الا انت العلى الكبير انت مالك يوم الدين انت الله لا اله الا انت الغفور الرحيم انت لا اله الا الله العزيز الحكيم انت الله لا اله الا انت منك بد كل شى و اليك يعود انت الله لا اله انت لم تزل و لا تزال انت الله لا الا انت خالق الخير و الشر انت الله لا اله الا انت خالق الجنة و النار انت الله لا اله الا انت الاحد الصمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد انت الله لا اله الا انت الملك القدوس السلام المومنين لامهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون انت الله الخالق البارى المصورلك الاسماء الحسنى يسبح لك ما فى السماوات و الارض و انت العزيز الحكيم انت الله لا اله الا انت الكبير و الكبرياء رداؤ ك
ثواب عاقل
امام صادق عليه السلام فرمودند، عاقل ، دين دارد و كسى كه دين داشته باشد وارد بهشت مى شود.
ثواب بردن نام خدا به هنگام وضو
1. امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه هنگام وضو نام خدا را ببرد، تمام بدنش پاك مى شود و اين كار كفاره گناهان بين دو وضو خواهد بود؛ و كسى كه نام خدا را نبرد، فقط آن مقدار از بدنش كه آب به آن مى رسد، پاك مى شود.
ثواب خشك كردن آب وضو با حوله و ترك آن
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه وضو بگيرد و با حوله اعضاى وضو را خشك كند، يك حسنه براى او نوشته مى شود و كسى كه وضو بگيرد و صبر كند تا دست و رويش خود خشك شوند، سى حسنه براى او نوشته مى شود.
ثواب وضوى نماز مغرب و صبح
امام كاظم عليه السلام فرمودند: كسى كه نماز مغرب وضو بگيرد، وضويش ‍ كفاره گناهان روز گذشته اوست ؛ البته به استثناى گناهان كبيره و كسى كه براى نماز صبح وضو بگيرد، وضوى او كفاره گناهان شب گذشته اوست ، البته به استثناى گناهان كبيره .
ثواب تجديد وضو
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه براى غير نماز وضوى خود را تجديد كند، خداوند هم بدون استغفار توبه او را تجديد مى كند.
ثواب مسواك كردن
1. امام صادق عليه السلام فرمودند: مسواك كردن دوازده خاصيت دارد: سنت پيغمبر است ، پاك كننده دهان و روشن كننده چشم است ، خداوند را راضى مى كند؛ دندانها را سفيد مى كند؛ از فاسد شدن دندان جلوگيرى مى كند؛ لثه را محكم مى كند؛ ميل غذا مى آورد، بلغم را از بين مى برد؛ حافظه را افزايش مى دهد؛ حسنه را دو برابر مى كند و فرشتگان از آن خوشحال مى شوند.
2. امام باقر عليه السلام فرمودند: مسواك كردن بلغم را از بين برده و عقل را زياد مى كند.
ثواب با وضو خوابيدن
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه با وضو به رختخواب برود، در حالى مى خوابد كه رختخواب او عبادتگاه اوست .
ثواب مضمضه و استنشاق زياد
امام صادق عليه السلام فرمودند: زياد مضمضه و استنشاق كنيد، چون باعث آمرزش شما و رميدن شيطان مى شود.
ثواب شستن سر با خطمى
امام صادق عليه السلام فرمودند: شستن سر با خطمى ، فقر را از بين برده ، روزى را افزايش مى دهد و تعويذ (جلوگيرى امراض و بلاها) است .
ثواب شستن سر با سدر
امام صادق عليه السلام فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله سرش را با سدر مى شستند مى فرمودند: سرهايتان را با برگ سدر بشوييد؛ زيرا تمام فرشتگان مقرب و همه پيامبرانى كه آمده اند، آن را تقديس كرده اند.
كسى كه سرش را با سدر بشويد، خداوند هفتاد روز وسوسه شيطان را از او دور مى كند، و كسى كه خداوند وسوسه شيطان را هفتاد روز از او دور كند، گناه نمى كند و كسى كه گناه نكند، به بهشت مى رود.
ثواب خضاب كردن
1. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: يك درهم خرج كردن براى خضاب بالاتر از خرج كردن هزار درهم در راه خداست و چهارده خاصيت دارد: باد گوشها را دفع مى كند، ديد چشم را بهتر مى كند، بيخ بينى را نرم مى كند؛ دهان را خوشبو مى كند، لثه را محكم مى گرداند، بوى بد زير بغل را از بين مى برد، وسوسه شيطان را كم مى كند، باعث خوشحالى فرشتگان ، سرور مومن و خشم كافر مى شود، در قبر زيبايى و عطر او مى باشد، باعث رهايى او بوده و نكير و منكر از او خجالت مى كشند.
2. امام صادق عليه السلام فرمودند: حنا بوى بد را از انسان دور كرده ، آبرو را زياد نموده ؛ دهان را خوشبو ساخته و فرزند را نيكو مى گرداند.
و نيز فرمودند: كسى كه نوره بكشد و سر تا پايش را حنا بمالد، فقر از او دور مى شود.
ثواب هفتاد بار شانه كردن موى صورت
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه هفتاد بار موى صورتش را شانه كند و بداند كه چند بار اين كار را انجام داده است ، تا چهل روز شيطان به او نزديك نمى شود.
ثواب سرمه كشيدن
امام صادق عليه السلام فرمودند: سرمه كشيدن مو را مى روياند، اشك را خشك نموده ، آب دهان را گوارا، و چشم را زيبا مى كند.
ثواب ناخن گرفتن و كوتاه كردن سبيل
1. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: كسى كه در روز شنبه يا پنجشنبه ناخنهايش را بگيرد و سبيلش را كوتاه كند، از دندان درد و چشم درد معاف مى شود.
2. امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه در روز پنج شنبه ناخنهايش را بچيند و يكى را براى روز جمعه باقى بگذارد، خداى عزوجل فقر را از او دور مى گرداند.
3. امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه در هر جمعه ناخنهايش را بگيرد و سبيلش را كوتاه كند و سپس بگويد:بسم الله و بالله و على ملة رسول الله صلى الله عليه و آله ؛ در مقابل مو يا ناخن ، ثواب آزاد كردن بنده اى از فرزندان اسماعيل را به او مى دهند.
ثواب پوشيدن كفش سفيد
سدير صيرفى مى گويد: در حالى كه كفش سفيد پوشيده بودم ، به ديدن امام صادق عليه السلام رفتم . آن حضرت فرمودند: آيا عمدا كفش سفيد پوشيده اى ؟
عرض كردم : فدايت شوم ! نه به خدا.
فرمودند: كسى كه به قصد خريد كفش سفيد وارد بازار شود و كفش سفيد بخرد، آن كفش كهنه نمى شود، مگر اين كه مالى را از جايى به دست مى آورد كه گمان ندارد.
سدير مى افزايد: آن كفش كهنه نشد، تا زمانى كه صد دينار را از جايى كه گمان نداشتم ، به دست آوردم .
ثواب خواندن انا انزلنا براى لباس نو
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه هميشه كفش بپوشد، به بيمارى جذام مبتلا نخواهد شد.
مى گويد: پرسيدم : در زمستان يا تابستان ؟
فرمودند: فرقى ندارد.
ثواب زياد در آينه نگريستن و خدا را بسيار ستايش كردن
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه لباس نوى ببرد و سى و شش بار انا انزلنا فى ليلة القدر را بخواند و هنگامى كه به تنزل الملائكة رسيد كمى آب بردارد و به لباسش بپاشد، سپس دو ركعت نماز بگذارد و دعا كند در دعاى خود بگويد
امام صادق عليه السلام از پدرانش روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: خداى بزرگ بهشت را براى جوانى قرار داده است كه زياد در آينه نگاه كند و به همين جهت خدا را بسيار ستايش كند.
ثواب وضوى كامل ، نماز خوب و..
امام كاظم از پدرش امام صادق عليه السلام روايت مى نمايد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: كسى كه وضوى كامل بگيرد، به خوبى نماز بخواند، زكات مالش را بپردازد، خشم خود را باز دارد، زبانش را حبس كند، از گناهش آمرزش بخواهد و خير خواه اهل بيت پيامبرش باشد، همه حقايق ايمان را به دست آورده و درهاى بهشت براى او باز است .
ثواب گفتن رضيت بالله و...
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: كسى كه بگويد رضيت بالله ربا و بالاسلام دينا و بمحمد رسولا و باهل بيته اولياء به عهده خداوند است كه در روز قيامت او را راضى كند.
ثواب رفتن به مسجد
امام صادق عليه السلام فرمودند: در (تورات ) نوشته شده است : خانه ها من در زمين مساجد است ؛ پس خوشا به حال بنده اى كه در خانه خود وضو بگيرد، سپس مرا در خانه خودم زيارت كند .
ثواب پياده رفتن به مسجد
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه پياده به مسجد رود، پايش را روى هيچ خشك وترى نمى گذارد، مگر اين كه آن زمين تا زمين هفتم براى او خداوند را تسبيح مى كنند.
ثواب اين كه انسان ، قرآن و خانه او مسجد باشد
امام صادق عليه السلام از پدرش و او از پدرش نقل مى نمايد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: كسى كه قرآن سخن او و مسجد و خانه او باشد، خداوند در بهشت براى خانه اى مى سازد.
ثواب وضو گرفتن و آنگاه به مسجد رفتن
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند: هنگامى كه زمينيان مشغول گناه شده و كارهاى زشت انجام دهند، خداوند تصميم مى گيرد، آنها را بدون استثنا عذاب كند، ولى وقتى به سالخوردگان مى نگرد كه به سوى نماز قدم برداشت و بچه هاى را مى بيند كه مشغول فراگيرى آن هستند، به آنها ترحم كرده و عذاب را تاخير مى اندازد.
ثواب خواند نمازهاى پنجگانه در وقتشان
امام صادق عليه السلام فرمودند: اى ابان ! اگر كسى اين پنج نماز واجب را به پا دارد و مواظب وقت آنها باشد، روز قيامت در حالى خداوند ديدار مى كند كه پيمانى دارد كه خداوند او را به خاطر آن وارد بهشت مى كند و كسى كه آنها را در وقت خودشان نخواند، اگر خداوند بخواهد مى بخشد و اگر بخواهد عذاب مى كند.
ثواب نمازهاى نافله
امام كاظم عليه السلام فرمودند: نمازهاى نافله مايه تقرب هر مومنى است .
ثواب روشن كردن چراغ در مسجد
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: كسى كه در يكى از مساجد خداوند عزوجل چراغى روشن كند، فرشتگان و حمل كنندگان عرش ‍ خداوند تا زمانى كه نورى از اين چراغ مسجد باشد، پيوسته براى او استغفار مى كنند.
ثواب نماز در مسجد پيامبر
امام صادق عليه السلام از پدرانش عليه السلام نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: يك نماز در مسجد من نزد خداوند، برابر با ده هزار نماز در ساير مساجد است ، مگر مسجدالحرام ؛ زيرا نماز در آن برابر با صد هزار نماز است .
ثواب نماز بين مسجدالحرام و مسجد رسول خدا
حسن بن على وشاء مى گويد از امام رضا عليه السلام پرسيدم : ثواب نماز در مسجدالحرام و مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله به يك اندازه است ؟
فرمودند: بله و نماز در جايى بين اين دو با هزار نماز برابر است .
ثواب نماز در مسجد كوفه
ابى بصير مى گويد: شنيدم كه امام صادق عليه السلام فرمودند: مسجد كوفه مسجد خوبى است . هزار پيامبر و هزار وصى پيامبر در آن نماز خواندند.
از همين مسجد در زمان نوح عليه السلام آب از زمين جوشيد و كشتى نوح نيز در همين مسجد ساخته شد. سمت راست آن خوشنودى خداوند، ميانه آن باغى از باغهاى بهشت و سمت چپ آن مكر است .
پرسيدم منظور از مكر چيست ؟
فرمود: مكر؛ يعنى منازل شيطان .
ثواب نماز در بيت المقدس ، مسجد اعظم ، مسجد قبيله و مسجد بازار
امام صادق عليه السلام از پدرانش عليه السلام نقل مى نمايد كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند: يك نماز در بيت المقدس هزار نماز است ؛ يك نماز در مسجد اعظم صد نماز است ، و يك نماز در مسجد قبيله بيست و پنج هزار نماز است ، و يك نماز در مسجد بازار دوازده نماز و نماز مرد در خانه اش به تنهايى ، يك نماز است .
ثواب جارو كردن مسجد
امام كاظم عليه السلام نقل مى نمايد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: كسى كه در روز پنجشنبه (شب جمعه مسجد را جارو كرده به اندازه سرمه چشمى خاك از آن خود كند خداوند او را مى آمرزد.
ثواب هفت سال اذان گفتن به نيت پاداش خداوند
امام باقر عليه السلام فرمودند: كسى كه هفت سال به نيت پاداش خداوند اذان بگويد، در روز قيامت در حالى مى آيد كه هيچ گناهى ندارد.
ثواب موذن بين اذان و اقامه
اميرالمؤ منين عليه السلام از رسول خدا نقل مى نمايد كه فرمودند: موذن بين اذان و اقامه پاداش شهيد در خون غلتيده در راه خدا را خواهد داشت .
مى گويد: گفتم : اى رسول خدا! در اين صورت هر كسى مى خواهد اذان و اقامه بگويد.
فرمودند: هرگز زمانى خواهد آمد كه اذان اقمه را به ضعيفان خود واگذار مى كنند و در اين حالت اين گوشت ضعيفان است كه خداوند آن را بر آتش ‍ حرام كرده است .
ثواب خواندن نماز با اذان و اقامه
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه با اذان و اقامه نماز بخواند، دو صف از فرشتگان پشت سر او نماز مى خوانند و كسى كه با اقامه و بدون اذان نماز بخواند، پشت سر او يك صف نماز مى خوانند.
راوى مى گويد: عرض كردم : طول هر صف چقدر است ؟
فرمودند: كوتاهترين آن از شرق تا غرب ، و طولانى ترين آن از آسمان تا زمين است .
ثواب خواندن قل هو الله ، انا انزلناه و آية الكرسى در هرركعت نماز مستحب
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه در هر ركعت نماز مستحبى خود قل هو الله احد، انا انزلنا فى ليلة القدر و آية الكرسى را بخواند، خداوند عمل او را بهترين اعمال خواهد دانست ، مگر كسى كه مانند او و بيش از او اين عمل را انجام دهد.
ثواب و فضيلت قنوت
امام صادق عليه السلام از پدرانش و او از ابوذر نقل مى نمايد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: هر كدام از شما كه قنوتش در سراى دنيا طولانى تر باشد، در توقفگاه روز قيامت راحتى اش طولانى تر خواهد بود.
ثواب كامل به جا آوردن ركوع
سعيد بن جناج مى گويد: در حضور امام باقر عليه السلام در منزل او در مدينه بودم . حضرت عليه السلام بدون اينكه كسى چيزى بگويد فرمودند: كسى كه ركوع خود را كامل به جا آورده ، در قبر وحشتى نخواهد داشت .
ثواب يك سجده
امام صادق عليه السلام از پدرانش عليه السلامنقل مى نمايد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: كسى كه يك با سجده كند،بدخاطر اين عمل يك گناه از او مى ريزد و يك درجه بالا مى رود.
ثواب گذاردن كف دستها بر زمين
امام صادق عليه السلام از پدرانش نقل مى كند كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند: هنگامى كه سجده كرديد، كف دستهايتان را بر زمين بگذاريد، بدان اميد كه در روز قيامت زنجير نشويد.
ثواب طولانى كردن سجده
امام صادق عليه السلام فرمودند: نزديكترين حالتهاى بنده به خداوند، حالت سجده است .
ثواب گفتن اللهم صل على محمد و آل محمد هنگام ركوع ، سجده ، قيام
امام باقر عليه السلام فرمودند: كسى كه در ركوع ، سجده و قيامش بگويد اللهم صل على محمد و آل محمد خداوند بر ايو همانند ثواب ركوع ، سجده ، و قيام را مى نويسد.
ثواب سجده شكر
امام صادق عليه السلام فرمودند: هر مومنى كه براى شكر نعمتى در غير نماز سجده كند، خداوند به خاطر آن ده حسنه نوشته ، ده گناه او را پاك كرده و ده درجه در بهشت او را بالا مى برد.
ثواب نماز
امام صادق عليه السلام فرمودند: اى بنده خدا! نماز واجب را در وقت خود بخوان با حالت كسى كه با آن وداع مى كند و مى ترسد كه پس از اين هيچ گاه موفق به انجام آن نشود. آنگاه ، ديدگانت را متوجه سجده گاهت نما. اگر بدانى كه در سمت راست يا چپ تو كسى هست ، به خوب نماز مى خوانى ، و بدان ، تو در برابر كسى هستى كه تو را مى بيند و تو او را نمى بينى .
ثواب خواندن نماز صبح در اول وقت
رواى مى گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم : بهترين نماز صبح كدام است ؟
فرمودند: طلوع فجر؛ زيرا خداوند متعال مى فرمايد ان قرآن الفجر كان مشهودا يعنى فرشتگان شب و روز نماز صبح را مى بينند. بنابراين اگر بنده نماز صبح را به هنگام طلوع فجر بخواند، اين نماز دو بار براى او ثبت مى شود: يك بار توسط فرشتگان شب و يك بار توسط فرشتگان روز.
ثواب برترى اول وقت بر آخر وقت
امام صادق عليه السلام فرمودند: برترى اول وقت بر آخر وقت ، مانند برترى آخرت بر دنياست .
ثواب خواندن نمازهاى واجب در اول وقت
امام كاظم عليه السلام فرمودند: نمازهاى واجبى كه در اول وقت خود با آداب و شرايط خوانده شوند، خوشبوتر و با طراوت تر از شاخه درخت (مورد) است ، هنگامى كه از درخت خود جدا مى شود. بنابراين ، نمازهايتان را در اول وقت بخوانيد.
ثواب شكسته خواندن نماز در سفر
اميرالمؤ منين عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت نموده است كه فرمودند: بهترين شما كسانى هستند كه در سفر نمازهاى خود را شكسته خوانده و روزه نمى گيرند.
ثواب خواندن نماز جمعه براى مسافر
امام صادق عليه السلام از پدرش روايت مى نمايد كه فرمودند: هر مسافرى كه نماز جمعه را از روى ميل به آن و دوست داشتن بخواند، خداوند پاداش ‍ نماز جمعه صد غير مسافر را به او عطا مى فرمايد.
ثواب نماز جماعت
1. امام صادق عليه السلام فرمودند: همانا نماز جماعت ، بيست و سه درجه بالاتر از نماز فرادى است و بيست و پنج نماز مى باشد.
2. راوى مى گويد: شنيدم كه امام صادق عليه السلام فرمودند: هر كدام از شما كه روز جمعه را درك كرديد، نبايد غير از عبادت كار ديگرى انجام دهيد، زيرا به درستى كه در آن روز بندگان آمرزيده شده و رحمت فرود مى آيد.
ثواب برخاستن براى نماز
امام صادق عليه السلام فرمودند: هيچ بنده اى از شيعيان ما به نماز بر نمى خيزد، مگر اين كه فرشتگانى به شماره مخالفين او دورش را گرفته و پشت سرش نماز خوانده و براى او دعا مى كنند تا نمازش تمام شود.
ثواب صلوات بر پيامبر و آل او عليه السلام در روز جمعه پس از نماز عصر
امام باقر عليه السلام فرمودند: هنگامى كه در روز جمعه نماز عصر را خواندى ، بگو،اللهم صل على محمد و آل محمد الاوصياء المرضيين بافضل صلواتك و بارك عليهم بافضل بركاتك و السلام عليهم و على ارواحهم و اجسادهم و رحمة الله و بركاته
همانند كسى كه بعد از نماز عصر اين صلوات را بفرستد، خداوند صد هزار حسنه براى او نوشته ، صد هزار گناه او را پاك كرده ، به واسطه آن صد هزار حاجت او را برآورده نموده و صد درجه براى او مى نويسد.
ثواب خواندن سوره حمد و هفت با قل هوالله احد و هفت بار معوذتين و آيتالكرسى و آيه سخره و آخر سوره برائت پس از نماز جمعه
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه بعد از نماز جمعه هنگامى كه سلام مى دهد، حمد را يك بار، قل هو الله را هفت بار، قل اعوذ برب الفلق را هفت بار، قل اعوذ برب الناس را هفت بار و آية الكرسى ، آيه سخره 1 و آخر سوره توبه لقد جاءكم رسول من انفسكم ... را بخواند، كفاره گناهان او از آن جمعه تا جمعه ديگر خواهد بود.
برترى جمعه هاى ماه رمضان بر ساير جمعه ها
امام باقر عليه السلام مى فرمود: همانا و بدون شك جمعه هاى ماه رمضان ، برتر از جمعه هاى ساير ماه هاست ؛ همان گونه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله برتر از ساير رسولان است و ماه رمضان برتر از ساير ماه ها است .
ثواب نماز كسى كه عطر بزند
امام صادق عليه السلام فرمودند: دو ركعت نمازى كه شخص عطر زده بخواند، برتر از هفتاد ركعت نمازى است كه شخص عطر نزده بخواند.
ثواب نماز متاهل
امام صادق عليه السلام فرمودند؛ دو ركعت نمازى كه متاهل مى خواند ، برتر از هفتاد ركعت نماز است كه مجرد مى خواند.
ثواب خواندن چهار ركعت نماز و قرائت پنجاه بارقل هو الله احد در هر ركعت آن
راوى مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمودند: هر كس كه چهار ركعت نماز بگذارد و در هر ركعت پنجاه بار قل هو الله بخواند، سلام نماز را نمى دهد، مگر اين كه گناهى كه بين او و خداى متعال باشد، آمرزيده شود.
ثواب خواندن نماز جعفر بن ابيطالب عليه السلام
راوى مى گويد: از امام كاظم عليه السلام پرسيدم كسى كه نماز جعفر را بخواند، چه ثوابى دارد؟
فرمودند: اگر گناهان او مانند شنهاى انبوه و كف دريا باشد، خداوند آنها را مى آمرزد.
گفتم : اين ثواب براى ماست ؟
فرمود: پس براى كيست ! اين ثواب مخصوص شماست .
گفتم : در اين نماز چه سوره اى بخوانم ؟
فرمودند: سوره اذا زلزلت ، اذا جاء نصرالله انا انزلناه فى ليلة قدر و قل هوالله احد را بخوان .
ثواب خواندن نماز شب
1. امام صادق عليه السلام فرمودند: نماز شب بخوانيد كه روش پيامبر شما، عادت صالحان قبل از شما و از بين برنده بيماريهاى بدن شماست .
2. راوى مى گويد: شنيدم كه امام صادق عليه السلام فرمودند: ممكن است بنده اى شبانگاه از خواب برخيزد، در حالى كه (از شدت خواب آلودگى ) چانه اش روى سينه اش افتاده و به چپ و راست مايل مى شود . در چنين حالى بدون اشك و ترديد خداوند به درهاى زمين و آسمان دستور مى دهد و آنها براى او گشوده مى گردند. سپس به فرشتگان مى گويد: به بنده من بنگريد كه به خاطر تقرب به من و به خاطر عملى كه آن را بر او واجب نكرده ام ، چه سختيهايى را تحمل مى كند و اميدوار به سه چيز از جانب من مى باشد؛ گناهى كه آن را ببخشم ؛ توبه جديدى كه نصيب او سازم ، يا روزى او را زياد كنم . من نيز شما فرشتگانم را گواه مى گيرم كه همه آنها را به او عطا نمودم .
3. امام صادق عليه السلام فرمودند: نماز شب ، چهره را نيكو، اخلاق را خوب ، بدن را خوشبو، روزى را زياد، و قرض را ادا نموده ، و غصه را از بين برده و چشم را جلا مى دهد.
4. امام صادق عليه السلام فرمودند: ممكن است مردى دروغ بگويد و بدون ترديد به خاطر همين از رزق خود محروم مى شود.
عرض كردم : چگونه از رزق محروم مى شود؟
فرمودند: ابتدا از نماز شب محروم مى شود و هنگامى كه از نماز شب محروم شد، از روزى محروم مى شود.
ثواب خواندن نماز دو ركعت نماز و فهم آنچه در آن مى گويد
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه دو ركعت نماز بخواند در حالى كه بداند در آن چه مى گويد: در حالى كه سلام نماز را مى دهد كه بين او و خداوند گناهى نيست ، مگر اين كه آن را براى او مى آمرزد.
ثواب نافله خواندن ساعت در ساعت غفلت
امام صادق عليه السلام از پدرش و او از پدرانش عليه السلام نقل نموده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده اند: در ساعت غفلت ، نماز نافله بخوانيد؛ گر چه دو ركعت ساده باشد؛ زيرا با اين كار به سراى كرامت (بهشت ) مى رسيد .
كسى گفت : يا رسول الله ، ساعت غفلت كدام است ؟
فرمودند: بين مغرب و عشا.
ثواب يازده بار قل هو الله احد خواندن پس از نماز صبح
امام كاظم عليه السلام از پدرش عليه السلام از اميرالمؤ منين عليه السلام نقل نموده كه
ثواب تعقيبات نماز
1. امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه نماز مغرب را بخوانيد، سپس ‍ تعقيبات نماز را بگوييد و تا زمانى كه دو ركعت نماز بخواند حرفى نزند، نمازش در دفتر فرشتگان مقرب نوشته مى شود و اگر چهار ركعت نماز بخواند، حج پاكيزه از گناهى بر او نوشته مى شود.
2. امام باقر عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود: خداى متعال مى فرمايند: اى پسر آدم ! بعد از بامداد و پس از شب ساعتى ذكر مرا بگو تا حاجتهاى مهم تو را بر آورده سازم .
ثواب جدا كردن زكات و قرار دادن آن در محل خود
1. امام كاظم عليه السلام فرمودند: كسى كه زكات مال خود را به طور كامل جدا كند و آن را در جاى خود قرار دهد، از او سوال نخواهد شد كه مالت را از كجا به دست آورده اى .
2. راوى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمودند: اموال خود را با زكات حفظ كنيد و بيمارانتان را با صدقه مداوا نماييد؛ زيرا هيچ مالى در خشكى و دريا از بين نرفته است ، مگر به خاطر نپرداختن زكات .
ثواب حج و عمره
1. امام صادق عليه السلام فرمودند: همانا بدون شك و ترديد خداوند، حاجى ، خانواده و خويشان او و كسانى را كه او در باقيمانده ماه ذى حجه و ماههاى محرم ، صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الآخر براى آنان استغفار كند، مى آمرزد.
2. امام صادق عليه السلام از پدرانش عليه السلام نقل مى نمايد كه رسول خدا فرمودند: همانا هنگامى كه حاجى شروع به تهيه لوازم سفر مى كند، چيزى را بر نمى دارد، و نمى گذارد؛ مگر اين كه خداوند براى او ده حسنه نوشته ، ده تا گناه او را پاك نموده و ده درجه او را بالا مى برد، و هنگامى كه سوار بر شتر خود مى شود، قدمى بر نمى دارد و نمى گذارد، مگر اين كه خداوند ماند اينها را براى او مى نويسد.
آنگاه كه خانه خدا را طواف كند، از گناهان خود خارج مى شود.
و زمانى كه سعى بين صفا و مروه را انجام دهد، از گناهان خود خارج مى شود.
و وقتى كه وقوف به عرفات كند، از گناهان خود خارج مى گردد.
و زمانى كه وقوف به مشعر را انجام دهد، از گناهان خود خارج مى شود .
و آنگاه كه رمى جمرات كند، از گناهان خود خارج مى شود.
و همين طور رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين و چنان ( بقيه اعمال حج را شمرد) كه همه آنها او را از گناهان بيرون مى برد.
سپس فرمودند: تو كجا مى توانى به آنچه حاجى مى رسد، برسى ؟!
3. راوى مى گويد از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمودند: هنگامى كه حاجى وارد مكه شد، خداوند عزوجل دو فرشته را وكيل مى كند كه براى او طواف ، نماز و سعى اش را بنويسد و هنگامى كه در عرفه توقف كند، بر شانه راست او زده ، و سپس مى گويد: گذشته ها گذشته است ( گناهان گذشته بخشيده شد)؛ بنگر كه در آينده چگونه خواهى بود.
4. امام صادق عليه السلام فرمودند: هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به عرفات مى رفت ، صحرانشينى در بيابان با او ملاقات كرد و گفت : اى رسول خدا! همانا براى انجام حج آمدم ، ولى مانعى پيش آمد، من ثروتمند هستم ، دستور بفرماييد، با مالم كارى انجام دهم كه به آنچه كه حاجى رسيده است ، برسم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله به كوفه ابوقيس نگاه نموده و فرمودند: بدون شك اگر به اندازه كوه ابوقيس طلاى سرخ داشتى و آن را در راه خداى خرج مى كردى ، به آنچه كه حاجى رسيده است ، نمى رسيدى .
5. امام صادق عليه السلام فرمودند: حاجيها در بازگشت سه دسته هستند: عده اى از آتش نجات مى يابند، عده اى از گناهان خود خارج مى گردند؛ همانند روزى كه از مادر متولد شده اند؛ و عده اى خانواده و مالشان محفوظ مى ماند و اين كمترين بهره اى است كه حاجيها مى برند.
6. امام صادق عليه السلام فرمودند: خداى تبارك و تعالى صد و بيست رحمت در اطراف كعبه دارد: شصت تاى آن براى طواف كنندگان ، چهل تاى آن براى نمازگزاران و بيست تاى آن براى تماشاگران است .
7. راوى مى گويد از امام صادق عليه السلام پرسيدم : خداوند چه معامله اى با حاجيها مى كند؟
فرمودند: به خدا سوگند، همه آنها را بدون استثنا مى آمرزد.
ثواب ديدن حاجى و مصافحه با او
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه حاجى را ببيند و با او مصافحه كند، مانند كسى است كه استعلام حجر نموده باشد ( حجرالاسود را لمس ‍ كرده يا بوسيده باشد).
ثواب روزه دار
1. امام صادق عليه السلام از پدرانش عليه السلام نقل مى نمايد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: روزه دار در عبادت خدا به سر مى برد، گرچه در رختخواب خوابيده باشد البته تا زمانى كه از مسلمانى غيبت نكند.
2.امام كاظم عليه السلام فرمودند: هنگام ظهر بخوابيد؛ همانا خداوند در خواب به روزه دار آب و غذا مى خوراند.
ثواب ناسزا شنيدن در حال روزه و گفتن من روزه دارم ؛ سلام عليك
1. امام صادق عليه السلام از پدرش عليه السلام نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: بنده اى نيست كه روزه بگيرد و ناسزا بشنود و بگويد: من روزه دارم سلام عليك ، مگر اين كه پروردگار متعال به فرشتگانش مى فرمايد: بنده ام ، از شر بنده ام به روزه پناهنده شد و از آن كمك خواست ، شما نيز او را از آتشم پناه داده و وارد بهشتم نماييد.
ثواب يك روز روزه در راه خداى عزوجل
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: كسى كه يك روز در راه خدا روزه بگيرد، مانند اين است كه يك سال روزه گرفته است .
ثواب يك روز روزه در گرما با تشنگى زياد
امام صادق عليه السلام فرمودند: هر كسى كه يك روز در گرما روزه بگيرد و تشنه شود، خداى عزوجل هزار فرشته را وكيل مى كند كه دست به صورت او بكشند و او را مژده دهند.
و زمانى كه افطار كند، خداى متعال مى فرمايد، چقدر خوشبو هستى . فرشتگانم ! گواه باشيد كه من قطعا او را آمرزيدم .
ثواب به پايان بردن عمر با يك روز روزه مستحبى
امام باقر عليه السلام فرمودند: كسى كه در پايان عمر آخرين عمل او يك روز روزه مستحبى باشد، وارد بهشت مى شود.
ثواب عطر زدن روزه دار در اول روز
امام صادق عليه السلام فرمودند: روزه دارى كه در اول روز عطر بزند، عقلش را از دست نمى دهد.
ثواب روزه رجب
1. امام صادق عليه السلام فرمودند: همانا نوح در روز اول رجب سوار كشتى شد و به همراهان خود دستور داد كه اين روز را روزه بگيرند.
و فرمود: هر كس اين روزه را روزه بگيرد، جهنم به اندازه دورى مسافت يك سال از او دور خواهد شد كسى كه هفت روز روزه بگيرد، درهاى هفتگانه جهنم بر وى بسته خواهد شد و كسى كه هشت روز روزه بگيرد، درهاى هشتگانه بهشت براى او باز مى شود و كسى كه پانزده روز روزه بگيرد، حاجتش داده خواهد شد و كسى كه بيشتر روزه بگيرد، خداى عزوجل ثواب بيشتر به او عنايت مى فرمايد.
2. امام كاظم عليه السلام فرمودند: رجب ماه بزرگى است كه خداوند حسنات را در آن دو برابر نموده و گناهان را در آن پاك مى كند. كسى كه يك روز از رجب را روزه بگيرد، جهنم به اندازه مسافت صد سال از او دور خواهد شد و كسى كه سه روز را روزه بگيرد، بهشت براى او واجب مى شود.
ثواب روزه شعبان
1. راوى مى گويد از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمودند: كسى كه اولين روز شعبان را روزه بگيرد، حتما بهشت براى او لازم خواهد شد.
و كسى كه دو روز روزه بگيرد، خداوند در هر روز و شب در سراى دنيا به او نگاه مى نمايد و در بهشت نيز به اين نگاه ادامه مى دهد.
و كسى كه سه روز را روزه بگيرد، هر روز خداوند را در عرش بهشتيش ‍ زيارت خواهد نمود. (چون خداوند جسم نيست ، شايد مراد ديدار خداوند با ديده دل يا ديدار اولياى او باشد)
2. امام صادق عليه السلام نقل مى نمايد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: شعبان ماه من و رمضان ماه خدا و بهار آن فقر است ، و خداوند عيد قربان را فقط براى سير شدن فقران شما از گوشت قرار داد، پس به آنها گوشت قربانى بدهيد.
3. امام باقر عليه السلام فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله شعبان و ماه رمضان را روزه مى گرفت و روزه ( اين دو ماه را به يكديگر وصل مى نمودند ولى مردم را نهى مى كرد كه اين دو ماه را به يكديگر وصل نمايند و مى فرمودند: اين دو، دو ماه خداوند هستند و اين دو كفاره گناهان قبل و بعد از اين دو ماه است .
برترى ماه رمضان و ثواب روزه آن
1. امام باقر عليه السلام به جابر فرمودند: اى جابر! كسى كه به ماه رمضان برسد و روز آن را روزه گرفته ، پاره اى از شبش را عبادت كندت فرج و زبان خود را حفظ كرده ، چشمش را از حرام بپوشاند و از آزار مردم بپرهيزد، همانند روزى كه از مادر متولد شده است ، گناهان بيرون مى رود.
جابر مى گويد: گفتم : فدايت گردم ، چه حديث خوبى !
حضرت فرمودند: و چه شرط سختى !
2. امام باقر عليه السلام فرمودند: همانا هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از عرفات بازگشته و رهسپار منى بود، وارد مسجد شد. مردم گرد او جمع شده و در باره ليلة القدر از او سوال كردند. حضرت در آنجا سخنرانى نموده و پس از ثناى الهى فرمودند: هر كدام از شما كه درباره شب قدر از آن من سوال كنيد، آن را از شما پنهان نمى كنم . چون همانان من نيز آن را نمى دانم . اى مردم ! بدانيد همانا هر كسى با صلح و سلامت به ماه رمضان برسد و روزش را روزه گرفته ، مقدارى از شبش را عبادت كند، مراقب نمازش باشد و به نماز جمعه اش و نماز عيد فطر برود، قطعا شب قدر را درك كرده و به جايزه پروردگار دست يافته است .
راوى مى گويد: امام صادق عليه السلام فرمودند: به خدا سوگند به جوايزى رسيده است كه مانند جوايز بندگان نيست .
3. امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگاميكه ماه رمضان فرا رسيد؛ يعنى سه روز كه از شعبان باقى بود، به بلال فرمودند: در ميان مردم جار بزن .
هنگامى كه مردم جمع شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله بالاى منبر رفته و خدا را حمد و ثنا گفته ، سپس فرمودند: اى مردم ! همانا اين ماه فرا رسيد؛ ماهى كه سرور اين ماههاست ؛ شبى در آن است كه از هزار ماه بهتر است ، درهاى جهنم در آن بسته است و درهاى بهشت در آن گشوده مى گردد، كسى كه آن را درك كند و آمرزيده نشود ، خداوند او را از خود دور كند؛ و كسى كه پدر و مادر خود را درك كند و آمرزيده نشود، خداوند او را از خود دور كند؛ و كسى كه من نزد او ذكر شوم و بر من صلوات نفرستد، خداوند عزوجل او را از خود دور مى كند.
4. امام باقر عليه السلام فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله در آخرين جمعه شعبان سخنرانى نموده و پس از حمد و ثناى خداوند فرمودند: اى مردم ! نزديك است كه ماهى فرا برسد كه در آن شبى است كه بهتر از هزار ماه و آن ماه ماه رمضان است ، خداوند روزه آن را واجب نموده و عبادت يك شب را با نمازى مستحب مانند عبادت هفتاد شب با نمازى مستحب در ساير ماهها قرار داده است . پاداش كسى را كه در اين ماه مبادرت به عمل خير و نيك مستحبى بنمايد، مانند پاداش كسى قرار داده است كه واجبى از واجبات خداى عزوجل را به جا آورد، و كسى كه واجبى از واجبات خداوند را به جا آورد، مانند كسى است كه هفتاد واجب را در ساير ماهها به جا آورد و آن ماه صبر است . و همانا ثواب صبر بهشت است و آن ماه مواسات است . و آن ماهى است كه خداوند در آن رزق مؤ منين را افزايش ‍ مى دهد. كسى كه به مومن روزه دارى در آن افطار بدهد، به خاطر اين عمل پاداش آزادى يك بنده و آمرزش گناهان گذشته اش را خواهد داشت .
عرضه داشتند: اى رسول خدا! همه ما توانايى افطارى دادن به روزه دار را نداريم .
آن حضرت عليه السلام فرمودند: همانا خداوند كريم است ، به كسى هم كه جز بر مقدارى شير مخلوط با آن كه روزه دارى به آن افطار كند يا آب گوارايى يا چند دانه خرماى ريز توانايى ندارد و نمى تواند بيش از اين بدهد، نيز اين ثواب را عنايت مى فرمايند. و كسى كه در آن بر بنده خود آسان گيرد، خداى عزوجل نيز در حساب از او آسان گيرد.
و آن شهرى است كه اولش رحمت ، وسطش آمرزش و آخرش اجابت و آزادى از آتش است . و در آن شما از چهار چيز بى نيازى نيستند: دو چيز كه خداوند را با آن راضى مى كنيد، و دو چيز است كه شما به هيچ وجه از آن بى نياز نيستند.
دو چيزى كه خداوند را با آن راضى مى كنيد، گواهى به اين است كه هيچ خدايى جز خداى يگانه نيست و همانا من رسول خداوند هستم . دو چيزى كه شما به هيچ وجه از آن بى نياز نيستيد، اين است كه حاجتهاى خود و بهشت را از خداوند خواسته ، از خدا عافيت (تندرستى ) را بخواهيد و از جهنم به او پناه ببريد.

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دسته‏هاى منافقان
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : جمعه 20 فروردين 1395

منافقان

منافقان كسانى بوده‏اند كه در زبان، اظهار اسلام مى‏كردند و خود را پيرورسول خداصلى الله عليه وآله مى‏خواندند، ولى در دل، دشمن آن حضرت بودند و پيامبرى‏حضرتش را انكار مى‏كردند. قرآن آنان را چنين معرفى مى‏كند:

«برخى از مردم مى‏گويند كه ما به خدا و روز قيامت ايمان آورده‏ايم، ولى آن‏هامؤمن نيستند و مى‏خواهند خدا و مسلمانان را گول بزنند; آن‏ها خودشان راگول مى‏زنند و بس، ولى نمى‏فهمند.» (4) .

«وقتى كه مسلمانان را مى‏بينند، مى‏گويند ما ايمان آورده‏ايم، وقتى كه با همكيشان‏پليد خود مى‏نشينند، مى‏گويند ما با شماييم و مسلمانان را مسخره مى‏كنيم; خدا هم‏آن‏ها را مسخره مى‏كند و آنان را رها مى‏كند تا در اين گمراهى همچنان سر گردان‏بمانند; اين‏ها كسانى هستند كه هدايت و رستگارى را داده، ضلالت و گمراهى راخريده‏اند و تجارتشان سود نكرده است.» (5) .

دسته‏هاى منافقان

منافقان چهار دسته بوده‏اند:

دسته‏اى از روى طمع و براى رسيدن به مال و مقام در اسلام داخل شدند. در ميان‏اين دسته، كسانى بودند كه خبر ظهور پيغمبر اسلام از كاهنان عرب به آن‏هارسيده بود، آن‏ها از موفقيت‏هاى آن حضرت در آينده اطلاع داشتند، اينان مردم‏هشيارى بودند و با نقشه كامل در اسلام داخل شدند.

دسته دوم كه زيركى دسته اول را نداشتند، هنگامى كه فتوحات اسلام را ديدند،اسلام آوردند; پيدايش اين دسته، پس از غزوه بدر بود.

دسته سوم، بر اثر فشار محيط و عدم مساعدت اوضاع و احوال با ماندن آن‏ها دركفر به اسلام رو كردند; اين دسته بيش‏تر اهل مدينه بودند.

دسته چهارم، كسانى بودند كه پس از ايمان آوردن، سست عقيده شده و بى دين ولا مذهب گرديده بودند، ولى طمع يا وضع محيط به آن‏ها اجازه نمى‏داد كه كفر باطنى‏خود را آشكار كنند و به طور علنى با پيغمبر اسلام به مخالفت‏برخيزند.

منافقان مدينه

منافقان را در ميان پيروان رسول خداصلى الله عليه وآله بايد ستون پنجم كفر ناميد. آن‏ها در ميان‏مسلمانان ايجاد اختلاف مى‏كردند و روحيه سربازان اسلام را ضعيف مى‏كردند، درزير پرده با كفار روابط داشتند.

وقتى كه رسول خداصلى الله عليه وآله به قصد دفاع كفار از مدينه براى غزوه احد خارج شد،«عبدالله بن ابى‏» سر دسته منافقان مدينه با حضرتش مخالفت كرد و پيش‏نهاد كرد كه‏در مدينه بمانيد و دفاع كنيد. در اين پيش‏نهاد به قدرى اصرار ورزيد كه كارشان باسعد بن معاذ، رئيس عشيره اوس به مشاجره كشيد.

آيا منظور عبدالله از اين پيش‏نهاد، تخطئه رسول خداصلى الله عليه وآله و سبك كردن اوامر آن‏حضرت، پيش مسلمانان بود؟ آيا منظورش ايجاد شكاف و اختلاف ميان مسلمانان‏بود؟ آيا مى‏خواست وقت‏حمله كفار به مدينه، دروازه‏ها را بگشايد و سپاه دشمن راوارد شهر كند؟

وقتى كه نقشه‏اش نقش بر آب گشت و پيغمبر اسلام با سپاه هزار نفرى اش‏از مدينه خارج شد، عبدالله نقشه ديگرى كشيد و خود را در زمره لشكر اسلام‏قرار داد. در ميان راه به يك بار با سيصد نفر از همكيشانش از سپاه دين جدا شده وبه مدينه باز گشت. (6) .

بايستى بزرگى اين خيانت را در نظر آورد كه بازگشت‏يا فرار يك سوم سپاه،آن‏هم به سرعت، چگونه روحيه سربازان را متزلزل مى‏كند، آن هم سربازانى كه ازفرمانده خود هيچ گونه بيمى نداشته باشند.

منافقان مكى

غزوه احد شروع شد. در آغاز، بر اثر رشادت و فداكارى اميرالمؤمنين‏عليه السلام فتح‏نصيب مسلمانان گرديد و كفار فرار كردند، ولى همين كه مسلمانان به جمع كردن‏غنيمت‏هاى جنگ مشغول شدند، كفار قريش، نيروى پراكنده خود را گرد آورده وناگهان از پشت‏سر بر مسلمانان تاختند. مردمانى كه سلاح را كنار گذاشته بودندو به جمع آورى غنايم مشغول بودند، از اين غافل گيرى پريشان شدند وپابه فرار گذاشتند. از سپاه هفتصد نفرى به جز شصت هفتاد نفر استقامت نكردند و ازاين گروه به جز دو تن، همگى شهيد شدند; آن دو يكى على‏عليه السلام بود و ديگرى‏ابو دجانه انصارى.

علاوه بر بازگشت عبدالله، كه خود روحيه سربازان اسلام را ضعيف كرده بود،غافل‏گيرى كفار نيز موجب تضعيف بيش‏تر روحيه آنان گرديد، در نتيجه،رسول خداصلى الله عليه وآله در پيش دشمن تنها ماند و بزرگ‏ترين خطر، متوجه هستى اسلام‏گرديد.

ارتباط منافقان با كفار

طبرى مى‏نويسد: عده‏اى از فراريان، تصميم گرفتند كه به وسيله عبدالله بن ابى ازابوسفيان رئيس كفار امان بگيرند!

از اين مطلب چند نكته دقيق تاريخى استفاده مى‏شود:

يكى آن كه عبدالله بن ابى با ابوسفيان، روابط صميمانه داشتند و گرنه چنين توقعى‏از وى صحيح نبود.

ديگر آن كه در ميان كسانى كه با رسول خداصلى الله عليه وآله ماندند و قبل از شروع جنگ‏بازنگشتند، منافقانى موجود بوده‏اند كه با عبدالله روابط صميمانه داشته‏اند، چه اگرصميميتى در كار نبود، انتظار ميانجى گرى از او بى جا بود.

سوم آن كه، اين‏ها از منافقان مدينه نبودند، بلكه منافقانى از مردم مكه بودند كه ازابو سفيان بر خويش بيم داشتند، چون منطقه نفوذ ابو سفيان، تنها مكه بود.

احتمال ديگرى كه در كار هست، اين است كه اينان با عبدالله هم پيمان بوده‏اند كه‏از ميدان نبرد فرار كنند و رسول خدا را به كشتن دهند.

نكته ديگرى كه استفاده مى‏شود اين است كه نفاق اينان، از نفاق منافقان مدينه‏پنهان‏تر بوده، چون آشكارا با آن‏ها هم كارى نمى‏كردند، بلكه در سر با آنان بودند.

«و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم; (7) .

وقتى كه شيطان‏هاى خود را در نهان مى‏بينند، مى‏گويند ما با شما هستيم.»

مطلبى كه جلب نظر مى‏كند، روابط صميمى عبد الله با ابو سفيان بوده، به طورى‏كه ابو سفيان، شفاعت او را در باره مكه‏اى‏ها مى‏پذيرفته و امان مى‏داده.

آيا اين روابط صميمانه، برخاسته از چه بوده؟ چون تاريخ نمى‏گويد كه اين دوقبل از اسلام روابطى داشته‏اند; اضافه بر اين، قبل از اسلام، ابو سفيان شخصيتى‏نداشته است.

آيا عبدالله بعد از اسلام به ابو سفيان خدماتى كرده؟ آيا به گردن او حقوقى داشته كه‏ابو سفيان نمى‏توانسته تقاضاى عبدالله را نپذيرد؟

پى‏نوشتها:

1) فيض كاشانى، المحجة البيضاء، ج 5، ص 243.

2) منافقون (63) آيه 1.

3) عوالم العلوم، ج 11، ص 318.

4) بقره (2) آيات 8 - 9.

5) بقره (2) آيات 14 - 16.

6) سيره ابن هشام، ج 3، ص 64، ط، المكتبة العلمية بيروت.

7) بقره (2)، آيه 14.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

المراقبات

مرحوم آيت الله حاج ميرزا جواد ملكى تبريزى (ره )
مترجم : ابراهيم محدث بندرويگى

- ۲۳ -


فصل شانزدهم : اسرار مراقبات ماه ذى حجه
رؤ يت هلال و خواندن دعاى آن اولين كار مراقب است تا با يقين به زمان ، اعمال را در اوقات مخصوص آن بجا آورد. و حتى واجب است كه مراقب اين را يكى از نيازهاى مهم خود قرار داده و در اوقات دعا آن را از خداوند بخواهد. آنگاه دعايى را كه هنگام ديدن هلال هر ماه در روايات آمده است بخواند. دعايى كه سيد قدس سره بوجود آورده نيز داراى مضامين عالى براى مراقبين مى باشد كه خداوند از جانب ما بهترين پاداش مرشدين را به او عنايت فرمايد.
فضيلت اين ماه
از كارهاى مهم اهل مراقبت شناخت شرافت و فضل اين منزل شريف و شناخت زمانهاى مذكور و شناخت فوايد آن است . گرچه درباره ماه رمضان وارد شده كه بهترين ماههاست و روزهاى آن بهترين روزها و ساعتهاى آن بهترين ساعات است . ولى درباره بعضى از روزهاى اين ماه فضايلى بيش از ماه رمضان وارد شده است . جمع بين اينها اين است كه بگوييم : ماه رمضان برتر از ساير ماههاست بالذات و روز غدير از اين جهت فضيلت دارد كه امر ولايت ، كامل نمودن دين و تمام كردن نعمتها در اين روز اتفاق افتاده ، يا بگوييم روايات ماه رمضان با روايات غدير تخصيص مى خورد. يا بگوييم : هر كدام از آنها از يك جهت برتر هستند نه از تمام جهات . خلاصه اين ماه بسيار مهم بوده و مراقبين در اين منزل توفقگاههايى دارند كه بحكم بندگى و بجا آوردن حق مراقبت واجب است كه با غفلت وارد آن نشده و بدين ترتيب احترام آن را حفظ كنند. بلكه واجب است قبل از آمدن اين ماه مواظب آن بوده و از قبل براى آن آمادگى پيدا كنند. زيرا اين ماه محضر نيكان و پاكان و اهل قدس و انوار است . براى كسى كه مى خواهد در محضر اين بزرگان و بزرگواران ، حاضر شود سزاوار است مانند آنان لباس پوشيده و به شكل آنان در آيد تا آنان از همنشينى با او كراهت نداشته باشند. آنان داراى نفسها و قلبهاى مهذب و پاك ، و اخلاق نيكو و اعمال صالح بوده و عالمان بردبار، نيكوكارانى با تقوا، عارفانى حكيم ، نگهبانانى پارسا، عبادت كنندگان شب و روزه داران روز، ذكر گويندگان متوكل ، مسلمانانى راضى ، تسبيح كنندگان ثناگوى ، ((لا اله الا الله )) گويانى ((تكبير)) گوى و يكتاپرستى راستگو و مخلص مى باشند.
اگر از آنان هستى كه گوارايت باد و خوشا بحالت و اگر نيستى بكوش كه مانند آنان شده و خصوصيات آنها را پيدا كنى . و اگر نتوانستى و براى اين كه تو را براى خدمت بپذيرند، به كرم آنان متوسل شده و با خجالت و معذرت خواهى خود را بجاى خدمتكاران و بندگان آنان قرار ده . ولى در عين حال تا آنجا كه مى توانى خود را شبيه به آنان نموده و آمادگى لازم و رغبت حضور در اين محضرهاى بزرگ و ايستگاههاى ممتاز را با بذل زندگى و جانت پيدا كن . زيرا اينان اهل كرم و بخشش بوده و كسى كه با آنها معامله كند زيان نديده ، كسى كه از آنان پيروى كند هلاك نمى شود، كسى كه خود را ميان آنان قرار دهد رستگار گرديده و كسى كه با آنان همنشينى كند عزيز خواهد شد. خداى متعال آنان را با بزرگوارى خود تربيت و نه تنها بر پيروان آنها سخت نمى گيرد بلكه آنان را دوست دارد و در كتاب خود فرموده است : ((بگو: اگر خدا را دوست داريد از من تبعيت كنيد تا خدا شما را دوست بدارد.)) اگر كسى را بخود نزديك نمايند خداوند نيز او را به خود نزديك نموده و اگر كسى را گرامى بدارند خداوند نيز او را گرامى خواهد داشت .
دهه اول ذى حجه
يكى از اين توقفگاهها ده روز اول آن است . و منظور از ايام معلومات در اين آيه : ((تا خدا را در روزهاى معين ياد كنند.)) نيز همين است . و ((ياد)) و ((غفلت )) با هم سازگارى ندارند. پس بپرهيز از اين كه در اين ماه دل خود را بنجاست آلوده نمايى ، بخصوص با نافرمانى . ذكر كامل كه در آيه بالا آمده اين است كه با عقل ، روح ، دل و بدن در ذكر خدا باشى ، زيرا هر كدام از آنها ذكر مخصوصى دارند. اين فرصت را غنيمت شمار كه خداوند به تو اجازه ذكر خود را داده است . در عقل خود اين را از نعمتهاى بزرگى بدان كه عمرت براى اداى شكر آن كافى نبوده ، روحت را در مقام حضور حاضر كن كه گويا حاضر در نشستگاه صدق نزد پادشاه مقتدر مى باشد. با دل خود به بندگى او و شكر نعمت هاى بى منتهاى او روى آور، و با تمام اعضاى بدنت مشغول انجام عبادات و طاعات شو. اگر خدا را اينگونه ذكر كردى ، مژده بده كه چنين ذكرى ، علامت اين است كه خداوند تو را در تمام وجودت و با تمام وجودت ذكر نموده و براى بار دوم بخاطر پاداش چنين ذكرى ، تو را در تمام اين موارد ذكر خواهد نمود. زيرا خداى متعال ذاكرين را دوباره ذكر مى نمايد.
درباره روايتى كه پيرامون فضيلت اين روزها از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده است بينديش ، آنجا كه فرمودند: ((هيچ كدام از روزها نزد خدا بهتر و پاداشش بيشتر از روز عيد قربان نيست . شخصى گفت : حتى جهاد در راه خدا؟ فرمودند: حتى جهاد در راه خدا مگر فردى كه با جان و مال خود به جهاد رفته و همه را در راه خدا بدهد.)) و آنجا كه فرمودند: ((روزهايى كه عمل صالح در آن محبوبتر باشد نزد خداى عز و جل از اين ده روز - يعنى ده روز ذى حجه . گفتند: اى رسول خدا! حتى جهاد در راه خدا؟ فرمودند: حتى جهاد در راه خدا مگر فردى كه با جان و مالش در راه خدا جهاد كرده و جان و مال خود را فدا نمايد.))
اين دو روايت بخصوص روايت دومى را بنگر. آنچه را خدا بزرگ مى داند تو نيز بزرگ بدان . آمادگى كامل پيدا نموده و با تمامى نشاط و شوق و دعا و توسل به نگهبانان امت ، بخصوص در شب اول ، وارد اين ميدان شو. در تضرع خود به درِ كرم آنان بخواه كه تو را در قصد، حزب ، دعا، حمايت ، ولايت ، شفاعت و شيعيان خود وارد نموده ، به درگاه خداى متعال براى توفيق ، قبول ، رضايت او از تو، تاءييد، اصلاح و تمام خيرهاى دينى و دنيوى و آخرتى براى تو و خانواده ات ، برادران دينى ، همسايگان و كسانى كه حقى بگردن تو دارند، تضرع نمايند.
نماز شبهاى دهه اول
در هر شب از آن بين مغرب و عشا دو ركعت نماز بجا آور؛ در هر ركعت آن سوره ((فاتحه الكتاب )) و ((اخلاص )) و اين آيه را بخوان :
و واعدنا موسى ثلاثين ليله و اءتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليله و قال موسى لاءخيه هارون اخلفنى فى قومى واصلح و لا تتبع سبيل المفسدين تا در ثواب با حاجيها شريك شوى ، گرچه حج نكرده باشى .
در هنگام قرائت اين آيه شريفه از خود بپرس كه اين وعده چيست ؟ حسرت و شوق خود را براى ديدار خدا افزايش داده و از ورشكستگان مباش ((كسانى كه ديدار خدا را انكار نمودند و آنگاه كه قيامت فرا رسد، گويند: واى بر ما كه آسايش و سعادت اين روز را از دست داديم . آنان بار گناهان خود را بدوش مى كشند و چه بار بدى .))
درباره روايت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه در آن شوق حضرت موسى (عليه السلام ) به اين وعده گاه را بيان نمودند، بينديش ‍ آنجا كه فرمودند: ((در چهل روز رفت و آمد خود بخاطر اشتياقى كه به ديدار خداوند داشت ، نخورد، نياشاميد و نخوابيد.))
اعمال روز اول ذى حجه
روز اول آن را روزه بگيرد. در ((الفقيه )) روايت شده است : ((كسى كه روز اول ذى حجه را روزه بگيرد، خداوند ورزه هشتاد ماه را براى او مى نويسد)).
نيز شيخ روايت كرده است كه اين روز، روزى است كه خليل در آن روز متولد گرديده و خداوند ابراهيم (عليه السلام ) را بدوستى خود انتخاب فرمود. و روزى است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ابوبكر را ماءمور خواندن سوره برائت بر مشركان نمود. در همين حال بر پيامبر وحى شد كه اين آيه را جز تو يا مردى كه از خودت باشد نبايد به مشركان برساند. در اين هنگام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) على (عليه السلام ) را ماءمور كرده و به دنبال ابى بكر فرستادند تا آيات را از او گرفته و خودش آن را بخواند و ابوبكر را باز گرداند. على (عليه السلام ) نيز چنين كرد.
درباره وقايعى كه در اين روز اتفاق افتاده انديشه نما تا نكاتى را كه در اين وقايع وجود دارد درك نمايى . و براى توضيح بيشتر در اين زمينه مى توان به كتاب ((اقبال )) مراجعه نمود.
مستحب است در روز اول نماز فاطمه زهرا (عليها السلام ) خوانده شود اين نماز چهار ركعت است با يك بار ((حمد)) و پنجاه بار ((قل هو الله احد)) كه بعد از نماز تسبيح حضرت زهرا (عليها السلام ) گفته مى شود و نيز گفته مى شود: سبحان الله ذى العز الشامخ المنيف ، سبحان ...))
ساير اعمال دهه اول
بعد از نماز صبح و مغرب ، در تمام اين روزها خواندن دعايى كه اول آن ((اللهم ان هذه الايام التى فضلتها على غيرها)) مى باشد نيز مستحب است .
از مهمترين اعمال اين ماه ، عمل به روايت زير است : شيخ مفيد از امام ابو جعفر (عليه السلام ) نقل كرده اند كه فرمودند: خداوند توسط جبرئيل پنج هديه در ده روز اول اين ماه براى عيس بن مريم (عليه السلام ) فرستاده و فرموده : عيسى ! با اين پنج دعا، دعا كن زيرا در روزهاى ده گانه يعنى ده روز ذى حجه عبادتى محبوبتر از آن نزد خداوند نيست .
اول : اشهد اءن لا اله الا الله وحده لا شريك له ، له الملك و له الحمد بيده الخير و هو على كل شى ء قدير.
دوم : اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له ، اءحدا صمدا لم يتخذ صاحبة و لا ولدا.
سوم : اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له ، احدا صمدا لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احدا.
چهارم : اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له ، له الملك و له الحمد يحيى و يميت و هو حى لا يموت بيده الخير و هو على كل شيى ء قدير.
پنجم : حسبى الله و كفى سمع الله لمن دعا ليس وراء الله منتهى اءشهد لله بما دعا و اءنه برى ء ممن تبرء و ان لله الاخره و الاولى .
حواريون از عيسى (عليه السلام ) پرسيدند: اى روح الله كسى كه اين كلمات را بگويد چه پاداشى دارد؟ فرمود: كسى كه صد بار، اولى را بگويد زمينيان عملى بهتر از عمل او در آن روز ندارند و در روز قيامت خوبيهاى او از همه بندگان بيشتر خواهد بود و كسى كه دومى را صد بار بگويد گويا تورات و انجيل را دوازده بار خوانده و پاداش آن را بدست آورده باشد. عيسى (عليه السلام ) پرسيد: اى جبرييل ثواب آن چيست ؟ گفت : هيچ فرشته اى در آسمانهاى هفتگانه قدرت حمل يك حرف از تورات و انجيل را ندارد مگر اين كه من و اسرافيل برانگيخته شويم زيرا او اولين بنده اى است كه لا حول و لا قوه الا بالله گفت . و كسى كه صد بار، سومى را بگويد، خداوند بخاطر آن براى او ده هزار نيكى نوشته ، ده هزار گناه او را پاك كرده ، ده هزار درجه او را بالاتر برده و هفتاد هزار فرشته را كه دستهاى خود را بلند كرده و بر كسى كه آن را گفته است صلوات مى فرستند، فرود مى آورد. عيسى گفت : جبرييل ! ملائكه جز بر پيامبران بر كسى ديگر صلوات مى فرستند؟ جبرييل گفت : كسى كه به آنچه از سوى خدا توسط پيامبران آمده است ايمان آورده و تعبير نكند، پاداش پيامبران به او داده مى شود. و كسى كه صدبار، چهارمى را بگويد فرشته اى كه با خدا ارتباط دارد او را مى يابد آنگاه خداوند به گوينده آن با نگاه رحمت مى نگرد و كسى كه خدا با نگاه رحمت به او بنگرد، بدبخت نخواهد شد. عيسى گفت : جبرئيل ! ثواب پنجمى چيست ؟ او گفت : اين دعاى من است و من اجازه ندارم آن را براى تو توضيح بدهم .))
كاش مى دانستم آيا اين پاداشها فقط براى خواندن اين دعاهاست يا شرايطى هم دارد؟ روايت شده است كه ((امام رضا (عليه السلام ) در راه طوس فرمودند: كسى كه لا اله الا الله بگويد، بهشت براى او خواهد بود. آنگاه فرمود: بشرط آن و شرايط آن و من يكى از شرايط آن مى باشم .))
بنابر اين ، اين دعاها نيز حتما شرايطى دارد و از شرايط قطعى آن اين است كه گوينده حتما معتقد به آنچه مى گويد، باشد. و من معنى اين كلمات را گويم ، ببين معتقد به آن مى باشى يا نه ؟
معنى ((اله )) ((پناه بردن )) مى باشد بنابراين ((اله )) بمعنى پناه است . معنى ((شهاده )) نيز حاضر شدن است ، بنابراين معنى ((اشهد ان لا اله الا الله )) اين است كه من شاهدم كه پناهى در وجود جز خدا نيست . ((له الملك و له الحمد)) يعنى كسى مالك چيزى نيست جز خدا، خير، نعمت و فضيلتى نيست مگر براى خدا و در خدا و يعنى تمامى عالم ملك خدا بوده و هيچكس خير و فايده اى ندارد مگر خدا.
بنابراين كسى كه اعتقاد دارد كه پناهى جز خدا نيست چگونه در كارهاى خود به غير خدا پناه برده و به خداوند پناه نمى برد؟ كسى كه در كارهاى مهم يا ديگر كارهاى دنيوى پدر خود را پناهگاه دانسته و به مال دنيا بيشتر اعتماد داشته و دلش با آن بيشتر آرامش مى يابد تا با وعده هاى خدا در كتابش ، در حالى كه خداوند وعده هاى خود را با سوگند نيز تاءكيد نموده است ، چگونه مى تواند ادعا كند كه پناهى جز خدا سراغ ندارم . كسى كه اعتقاد دارد تمامى دارائيها از آن خداست ، چرا بدون اجازه او در آن دخل و تصرف مى كند. و چرا توقع دارد ديگران آن را به او بدهند؟ و چرا براى او سخت است كه دارايى خدا به مصرف بندگان و روزى خورهاى او برسد؟ كسى كه معتقد است تمام نيرو، توانايى ، عزت و قدرت از آن خداست چرا انتظار دارد ديگران نيازهاى او را برآورند. چرا از ديگران مى ترسد؟ چرا ديگران را آسيب رسان يا سود رسان مى داند؟ و چرا بخاطر رضايت كسى بر خلاف رضايت خدا عمل مى كند؟
خلاصه اگر كسى به مضمون شهادتى كه در اين دعاست معتقد باشد، در كس نفع و ضررى نديده و مردم در نظر او مانند اشياء بى جان هستند. وقتى كه در ظاهر خيرى از كسى ببيند فقط خدا را شكر مى كند. و آنگاه كه كسى ضررى يا مصيبتى ببيند مى داند كه خداوند بخاطر كار بدش او را مجازات نموده و خود او باعث شده است . ولى كسى كه خير را در دنبال دنيا رفتن ديده و براى بر آورده شدن نيازهايش فقط به آن اعتماد مى كند؛ خير و سعادت را نيز در دارايى اغنياء ديده و به جهت دنياى اغنيا و پادشاهان از آنان چاپلوسى كرده ، براى بدست آوردن مال و مقام با دستورات الهى مخالفت مى نمايد؛ با بدست آوردن مال خوشحال و با از دست دادن آن اندوهگين مى شوند؛ در سختيها و حوادث ناگوار به غير خدا پناه برده ، به وعده هاى خداوند در مورد رزقش اطمينان نداشته - با اين كه خداوند در اين مورد سوگند خورده است - و در حوادث ناگوار اميدش به غير خداست چنين كسى در چنين شهادتى مانند منافق است كه خداوند شهادت به دروغگويى او مى دهد.
در اينجا حيف است حديثى قدسى كه در كتاب كافى در اين باب رويت شده است را نياورم . در اين كتاب آمده است ((حسن بن علوان )) از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است : در مجلس مذاكره علمى بوديم ، و من خرجى خود را در سفر گم كرده بودم . يكى از دوستان گفت : چه كسى مى تواند مشكل تو را حل كند؟ گفتم : فلانى . گفت : او مشكل تو را حل نكرده ، اميدت را نااميد و به مقصود نمى رسى . گفتم : خدا تو را رحمت كند، از كجا فهميدى ؟ گفت : امام صادق (عليه السلام ) به من فرمودند كه در كتابى خوانده است كه خداوند متعال مى فرمايد: ((قسم به عزت و جلال و مجد و ارتفاع من بر عرشم ، بلاشك اميد هر كسى را كه با غير من اميدوار شود حتما قطع مى كنم ؛ و بدون ترديد و حتما لباس ‍ خوارى نزد مردم به او مى پوشانم ؛ و يقينا و بطور قطع او را از قرب خود كنار مى زنم ؛ و بى ترديد و بلاشك او را از پيوستن به خودم دور مى كنم . در حالى كه سختيها در دست من است اميد او در سختيها به ديگران و به ديگران اميدوار است . و درِ ديگران را مى كوبد در حالى كه كليد درها در دست من بوده و درها هم بسته است ؛ و درِ من براى كسى كه مرا بخواند باز است . كيست كه در حوادث ناگوار به من اميد بسته و من اميد او را براى برطرف شدن ناگواريش قطع كرده باشم ! كيست كه براى كار مورد علاقه اش به من اميدوار شده و من اميد او را از خود قطع نموده باشم . تمام آرزوهاى بندگان نزد من محفوظ است ولى آنان به حفظ من راضى نشدند. آسمانهاى خود را پر از كسانى نمودم كه از تسبيح من خسته نمى شوند و به آنان دستور دادم درها را بين من و بندگانم نبنديد ولى بندگان به سخن من اعتماد نكردند.
آيا نمى داند اگر حادثه اى از حوادث ناگوار من به او برسد كسى جز من نمى تواند آن را بر طرف كند؟ آيا من كه قبل از درخواست عطا مى كنم ، فكر مى كند اگر از من درخواست شود خواسته او را نمى دهم ! آيا من بخيلم كه بنده ام مرا بخيل مى داند! آيا جود و كرم ، مال من نيست ! آيا عفو و رحمت بدست من نيست ! آيا محل آرزوها نيستم ! چه كسى غير من آرزوها را قطع مى كند! آيا اميدواران نمى ترسند كه به غير من اميدوار مى شوند!
اگر اهل آسمانها و زمينهايم همگى آرزو كنند و به هر كدام از آنان باندازه تمام آنچه همگى آرزو كرده اند، بدهم باندازه جز ذره اى از داراييم كم نمى شود. و چگونه مالى كه من سرپرست اويم كم مى شود! چه بيچاره اند كسانى كه از رحمتم ماءيوس هستند. چه بدبختند كسانى كه از دستوراتم سرپيچى كرده و مرا در نظر ندارند.))
اى بيچاره ! وعده هاى اين حديث و استدلالها و عظمت آن را بنگر كه بزرگتر از آسمانهاى هفتگانه و عرش بزرگ خداست . از خود بپرس آيا مى توانى قدرت ، حكومت ، و ملك او را كه در اين حديث آمده و اين كه سختيها بدست او، كليد دردها در دست او و در او براى كسانى كه او را بخوانند باز است را انكار كنى ؟ آيا در اين باره در قرآن سخن نرفته و براى دعا كردن به درگاه او دعوت نشده اى ؟ آيا به تو نفرموده است كه به كسانى كه به درگاه او دعوت نشده اى ؟ آيا به تو نفرموده است كه به كسانى كه به درگاه او دعا كنند نزديك بوده و كسانى كه او را صدا بزنند پاسخ مى دهد؟ آيا كسى را ديده اى كه در حوادث و كار مهمى به او اميد بسته ولى اميدش ‍ را نااميد كرده باشد؟ مى پندارى كه در گذشته آرزوى بهبودى وضعيت در شرايط سخت را از خدا داشته ولى خدا تو را به آرزويت نرسانيده و اميد داشتى كه او نيازهايت را برآورده اما ترا نااميد كرده است . اگر چنين چيزى هم باشد بخاطر اين است كه آرزوى تو دروغين و اميد تو غير صادقانه بوده است .
اگر به او اميدوار بودى ، در پى رضايت او حركت كرده و از خشم او مى گريختى . زيرا اميد و آرزو دو عمل قلبى هستند كه از سه چيز سرچشمه مى گيرند؛ آگاهى از توانايى ، آگاهى از كرم و آگاهى از عنايت . آنگاه كه اين سه در قلب بوجود آمدند انسان در دل توقع برخوردارى از كرم و خير را پيدا مى كند، كه اين توقع اميد ناميد مى شود و همين توقع اگر ضعيفتر باشد، آرزو ناميده مى شود.
و كسى كه از قادرى انتظار عنايت داشته و توقع كرم او را داشته باشد، مراقب او بوده ، در مقابل او تواضع كرده و چاپلوسى مى كند. و باندازه اى كه اميد افزون شده و كسى كه به او اميدوار شده بزرگتر باشد - بخصوص ‍ اگر اميدهاى او فراوان و غير قابل شمارش بوده و اميدوار براى وجود، بقا، سلامتى و تمام امور زندگيش به بعضى از چيزهايى كه اميد بسته نيازمند باشد - مراقبت ، تملق ، تواضع و تلاش براى بدست آوردن رضايت او و گريز از خشم او بيشتر مى شود. سرشت انسان چنين بوده و بنده نعمتها مى باشد. همانگونه كه هميشه مردم در مقابل ثروتمندان و بخشندگانى كه به آنها اميدوار باشند، اينگونه هستند. علاوه بر اين ، به حكم ايمان و تجربه دريافته اند كه دل اين آفريده ها فقط به دست خدا بوده و هرگونه كه بخواهد او را دگرگون مى كند.
خلاصه اگر انسان به قدرت ، كرم و عنايت شخصى يقين پيدا كند، فطرا براى او تواضع نموده و در حال اختيار از او نافرمانى نمى كند. بنابراين مخالفت با خداى متعال بخاطر ضعف ايمان و فقدان يقين است .
بنابراين به اين نتيجه مى رسيم كه كسى كه با دستورات خدا مخالفت مى كند، اميدوار نيست و كسى كه اميدوار نباشد، اگر در چهار دعاى اول بگويد پناهى جز خدا نبوده و دارايى و خير منحصر در خدا بوده و ديگران فاقد آن هستند، راستگو نخواهد بود. دعاى پنجم تفاصيلى دارد كه كسى جز بنده اى كه به توحيد يقين داشته و كسى جز خدا را مؤ ثر ندانسته و او براى نيازهاى خود كافى و او را از هر زشتى منزه بداند، قادر نيست با راستگويى آن را بگويد؛ و نيز كسانى كه خدا را از هر عيب ، ناتوانى و بخل و دروغى منزه بدانند و سخنان او در قرآن را قبول داشته باشند كه فرموده است : ((كسى كه بر خدا توكل كند خدا براى او كافى خواهد بود)) و ((بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را.))
كسى كه به تمام اين موارد در خداوند يقين داشته باشد، آيا ممكن است چيز ديگرى را در نياز و خواسته هايش مؤ ثر بداند؟ افراد موحد اين را چيزى جز شرك نمى دانند بلكه براى خداوند شريكى در اداره و حتى در وجود قائل نبوده و مى گويند: در عالم وجود مؤ ثرى جز خدا نيست .
با اين مقدمات براحتى مى توان پاداشهايى را كه روايت هاى قبل براى اين دعاها بود، باور كنى . و نيز مى فهمى كه پاداش به اندازه ايمان به آن دعاها و بوجود آوردن مضامين آن است . و يقين پيدا مى كنى كه منظور از آن هر خواندنى نيست .
تمام اينها از جهت صدق در قصد معانى الفاظى بود كه مى گفت . و اين دعاها جهت ديگرى نيز دارد كه عبارت از خواندن آن با حضور قلب و قصد كردن معانى آن است . بنابراين كسى كه از معنا و حتى لفظ آن غافل است چگونه خود را مشمول اين روايت مى داند كسى كه آن را خوانده ولى از آن غافل باشد. و از اين جهت كه ذكر خدا و دعا مى باشد، نمى گويند: دعا خوانده و دعا كرده است بلكه مى گويند: الفاظ دعا را تلفظ كرده است . دعا شكل و روحى دارد شكل آن عبارت است از الفاظ كه با زبان بوجود مى آيد و روح آن معانى آن است كه عملى قلبى است و بوسيله قلب بوجود مى آيد. بنابراين كسى كه قلبش غافل از دعا و الفاظى است كه تلفظ مى كند، دعايش بى روح و مرده است .
اشكال
با اين سخنان شما، كسى كه گناهكار بوده و بخصوص موقع خواندن از قصد معناى آن نيز غافل باشد، خواندن اين دعاها براى او هيچ فايده اى ندارد و گناه نكردن و توجه داشتن فقط در مؤ منين كامل وجود دارد بلكه اين دو امر مخصوص كسانى است كه به خدا نزديك شده اند نه هر مؤ منى .
جواب
چنين نيست . و لازمه سخنان ما اين است كه آنچه در روايت آمده فقط حق كسى است كه آن را آنطور كه بايد، بخواند، و كسى كه از خدا نترسيده ، اميدوار به او نبوده و از دستورات او فرمانبردارى نكرده باشد از همه اين فوايد محروم است . اما كسى كه مؤ من به خدا بوده ، قصد فرمانبردارى او را دارد ولى گاهى اوقات اختيار را از كف داده و مرتكب گناهى مى گردد چنين كسى اگر با قصد معانى ، اين دعاها را بخواند، از فوايد آن محروم نبوده و حتى اميد است كه خداوند پاداشى بيش از آنچه در روايت آمده است به او بدهد، و حتى اگر هنگام قرائت گاهى اوقات از قصد معانى آن غافل شده و گاهى اوقات به آن توجه داشته باشد، باز هم ممكن است لطف خدا شامل او شده و قسمتى را كه با غفلت خوانده است ، حيات بخشيده و بپروراند.
خلاصه بطور يقين ، باندازه ايمان ، عمل و قصدش و حتى بيشتر، پاداش ‍ مى بيند. خداوند تقصيرات او را بخشيده و نورى علاوه بر آنچه در روايت آمده است به او عنايت مى فرمايد؛ نواقص آن را تكميل ، آن را پرورش داده و پاداش تمام و كمالى به او عنايت مى نمايد. انسان نبايد هيچ خير و عبادتى را با اين شبهه كه بخاطر بديم برايم فايده ندارد، ترك كند. زيرا هر انديشه اى كه باعث ترك عملى شود وسوسه شيطان است . بلكه بايد تا جايى كه مى تواند شرايط را بوجود آورده و آن عمل را انجام دهد و براى قبول شدن آن به خداوند پناه ببرد. و در صورتى كه خداوند اضطراب واقعى او را ببيند، يا توانايى انجام آنچه را نمى تواند، به او عنايت فرموده و يا همان عمل بدون شرايط را كه مى تواند انجام دهد از او قبول مى نمايد و او را بخاطر اين كه عملش فاقد شرايط مى باشد رد نمى كند. و فرقى نمى كند كه اين ناتوانى بخاطر كارهاى بد گذشته اش بوده و هنگام عمل از آنها پشيمان و توبه كرده باشد، يا نه .
از مهمترين كارهايى كه در اين دهه وارد شده ، ده ذكر ((لا اله الا الله )) است كه در هر روز ده بار گفته مى شود و اول آن چنين است : ((لا اله الا الله عدد الليالى )) ثواب زيادى در روايات براى اين عمل ذكر شده است .
از مضمون اين ذكر مى توان برداشت كرد كه خداى متعال با فضل و كرم خود به كسى كه مثلا بگويد: ((الحمد لله ماءة مرة ؛ حمد و ثنا مخصوص ‍ خداست ، صد بار)) و فقط يك بار ((الحمد لله )) بگويد، پاداش ‍ كسى را كه صد بار ((الحمد لله )) گفته باشد به او مى دهد.
در جمله سوم بجاى اين كه بگويد: ((لا اله الا الله )) عدد ما يجمعون ؛ خدايى نيست جز خداى يكتا بعدد آنچه جمع مى كنند)) گفت : ((لا اله الا الله و رحمته خير مما يجمعون ؛ خدايى نيست جز خداى يكتا و رحمت او بهتر از آنچه جمع مى كنند مى باشد)). منظور از آنچه جمع مى كنند همان اموال دنيا مى باشد كه نزد خدا حقير، و حتى دشمن خدا مى باشد. بجهت اين كه با مشغول كردن بندگان او مانع مى شود كه آنان به ذكر، انديشه و عبادت او پرداخته و بدين ترتيب راه رسيدن به قرب و كرامت او را بر آنان سد مى كند. بهمين خاطر بجاى اين كه بگويد: ((لا اله الا الله بتعداد اموال مردم )) با كلامى به همين مطلب اشاره كرد كه در آن كلام به علت حقارت و انتخاب اين لفظ به جاى آن لفظ، اشاره شده است . زيرا رحمت خداوند بهتر از اموال دنيا مى باشد، يعنى آخرت بهتر از دنيا و خداوند بهتر و ماندنيتر است . و انسان بايد از اين تغيير اسلوب به اين مطالب پى ببرد.
و آنگاه كه اين مطلب را درك كرد، بايد كمتر غم و غصه دنيا را خورده و بداند اندوه فراوان دنيا در قلب باعث مى شود شرفى را كه قلب در نزد خداوند دارد، از دست بدهد.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
المراقبات
مرحوم آيت الله حاج ميرزا جواد ملكى تبريزى (ره )
مترجم : ابراهيم محدث بندرويگى
- ۴ -

مبادا در مجلس پاكيزگان وارد شوى و قلب تو آلوده به ياد دنيا و بدنت برهنه از لباس تقوى و سرت بدون عمامه مراقبت باشد و از تو بوى بد آلودگيهاى دوستى دنيا استشمام شود؛ اعمال بدت باعث فاسد شدن اخلاقت شده ، سرت خالى از عقل معرفت ، قلبت خالى از ايمان و چشمت به خاطر نگاه به حرامهاى الهى دردمند، زبانت از گفتن در رضاى خدا لال ، گوش تو از شنيدن ذكر خدا كر، دست تو بخاطر بخل از جود و سخاوت و انفاق در راه خدا، بسته و از جهاد در راه خدا باز مانده ، شكمت از مال حرام و چيزهايى كه خدا حرام نموده پر، فرج تو... و پاى تو از برآوردن نيازهاى دوستان خدا و رفتن به خانه هاى خدا لنگ باشد. زيرا اگر در مجالس پاكان حاضر شوى ، بخاطر پليدى لباس اراذل و زشتى اين آفات و بدحالى رسوا خواهى شد. پس بخاطر وجود شريف و عزيز خود اندكى تاءمل كرده و به خود خطاب كن : اى فقير! چرا با غفلتها و كوچك شمردن شعائر و حرمتهاى الهى و بخاطر بيحالى و كوتاهى در ميدان مسابقه تحصيل كمالات از همانندهاى خود عقب مى افتى ؟
از امام حسن مجتبى (عليه السلام ) روايت شده است ((در روز عيد فطر به عده اى كه مى خنديدند و بازى مى كردند نظر نمود، سپس به همراهان خود فرمود: خداوند عزوجل ماه رمضان را براى تمرين مسابقه خلق خود قرار داد كه در آن با اطاعت و كسب خشنودى او با هم مسابقه بدهند. عده اى پيشى گرفته و رستگار شدند و عده اى عقب مانده و بدبخت شدند. شگفتا در روزى كه نيكوكاران پاداش ديده و كوتاهى كنندگان زيان مى بينند، عده اى مشغول خنده و بازى هستند. بخدا سوگند اگر پرده ها فرو افتد، نيكوكار مى انديشد كه چرا بيشتر عمل نيك انجام ندادم و بدكار مى گويد چرا بد ميكردم ! و در روايت ديگرى در دنباله اين روايت آمده است : ((از شانه كردن مو و صاف كردن لباس باز مى مانند)) ساير آداب عيد در دو عيد ديگر خواهد آمد.
(4-و از مهمترين اعمال مهم اين است كه روز خود را با سلام به حاميان و نگهبانان روز به پايان رسانده و به درگاه آنان جهت شفاعت و اصلاح حال تضرع نمايد. و اگر آن روز در نگهبانى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نباشد، باز هم اعمال خود را به آن حضرت تسليم نمايد. زيرا او بر جانشينان معصوم خود مقدم است ؛ ولى همراه با شرمسارى و خجالت از كوتاهى در اداى حق شكر نعمت و همراه با لطيف نمودن گفتار و الفاظ تضرع و ابتهال . زيرا اين كار اثر زيادى در رسيدن اعمال به آن حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم ) و نازل شدن خير از معدن فضل خداوند دارد. سپس به نگهبان آن روز براى شفاعت خود به درگاه آن عزيز توجه كرده و از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) درخواست نما كه اعمال تو را به درگاه مقدس حضرت حق عرضه نموده و از خداوند بخواهد گناهان تو را بخشيده ، آنها را تبديل به چند برابر خوبى نموده و آنگاه با رضايت از تو اعمالت را بپذيرد؛ كه خداى متعال هر چه بخواهد مى تواند انجام بدهد و ديگران نمى توانند. نيز از او بخواه در آينده توفيقات تو را براى كوشش در خدمت به خداى بزرگ و وفادارى به رسول والا مقام و آل بلند مرتبه او زياد نمايد. زيرا بحكم عقل وفاى به سادات و محبوبان خدا حقوق بزرگى را بر ما واجب مى نمايد و اگر بخواهيم به بزرگان خود و محبوبان خدا در زمان غيبت آنان وفادار بمانيم ، بايد حقوق زيادى را ادا نماييم .
فصل پنجم : مراقبات ماه ربيع الاخر
دعاى اول ماه
از مهمترين اعمال اين ماه چنانچه در جميع ماهها گفتيم ، دعا در اول آن است ؛ بخصوص دعاى بلند مرتبه و گرانقدرى كه در اول آن روايت شده است .
دهم ربيع الاخر
روايت شده ، اين روز روز ولادت مولا و امام ما امام حسن عسكرى (عليه السلام ) مى باشد و مراقبت از روزهاى ولادت ائمه (عليهم السلام ) شبيه به مراقبت روز ولادت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . زيرا اين روزها نيز مانند آن روز مراسم سرور، شكرگزارى و بزرگداشت با اعمال قلبى و بدنى دارند؛ گر چه روز ولادت حق خاصى دارد. و اما خصوصيتى كه اين روز دارد اين است كه مولود اين روز پدر بلاواسطه امام ما - جان جهانيان فداى او باد - مى باشد. بنابراين سزاوار است شيعيان با امورى مناسب به امام زمان (عليه السلام ) تهنيت گفته و حاجات خود را از كسى كه در اين روز متولد شده بخواهند. و نيز بخواهند كه سفارش او را به امام زمانش نموده تا او را مورد نظر و لطف خود قرار داده و او را از بخششها و بزرگواريهاى خود بهره مند نمايد.
خصوصيتهاى معصومين (عليهم السلام ) در حوايج مختلف
امام حسن عسكرى (عليه السلام ) خصوصيتى براى برآورده شدن حاجات اخروى دارد. معصومين (عليهم السلام ) گر چه هر كدام از آنان وسيله اى براى بندگان خدا در جميع حوائج مى باشند ولى هر كدام خصوصيتى براى بعضى از حاجتها دارا مى باشند - چنانچه دعاى توسل شاهدى بر اين مطلب است - رسول خدا و دختر بزرگوارش و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام ) در حاجتهاى به بدست آوردن طاعت خدا و خوشنودى او خصوصيتى دارند. اميرالمؤ منين (عليه السلام ) خصوصيتى در مورد انتقام از دشمنان و برطرف نمودن ظلم ظالمين دارد. امام سجاد (عليه السلام ) خصوصيتى در مورد ستم پادشاهان و القاءات و وسوسه هاى شيطان دارد. امام باقر (عليه السلام ) و امام صادق (عليه السلام ) خصوصيتى در كمك گرفتن در مورد آخرت دارند. امام كاظم (عليه السلام ) خصوصيتى در مورد سلامتى كامل از بيماريها و دردهايى كه مردم از آن گريزانند دارد. امام رضا (عليه السلام ) خصوصيتى در مورد ترسهاى مسافرت در دريا و خشكى و زمينهاى بى آب و علف و بدون آبادى و سكنه دارد. امام جواد (عليه السلام ) خصوصيتى در مورد توسعه روزى و بى نياز شدن از آنچه در دست مردم است دارد.
امام هادى (عليه السلام ) خصوصيتى در مورد قضاى نافله ها و احسان به برادران مؤ من و به كمال رسيدن طاعتهاى پروردگار دارد. امام حسن عسكرى (عليه السلام ) خصوصيتى در كمك نمودن در مورد آخرت دارد. و امام عصر ما، پناهگاه ، اميد و حافظ ما، نور ما و زندگى ما، امام مهدى (عج ) جامع تمام خصوصيات مذكوره بوده و براى حاجات ديگر نيز توسل به او مناسب است .
و اين روز را همانطور كه ساير روزهاى شريف را به پايان مى رسانند ختم نموده و ماه را نيز با آنچه ماههاى ديگر را ختم مى نمايند و در ماههاى ديگر گفتيم به پايان برساند.
فصل ششم : مراقبات ماه جمادى الاولى
از كارهاى مهم دعا كردن بخصوص با دعاهايى كه روايت شده است مى باشد.
پانزدهم ماه
روايت شده امام سجاد (عليه السلام ) در نيمه اين ماه متولد گرديده است . بنابراين شيعه بايد اين روز را با عمل بزرگ بدارد چنانچه قبلا در مانند چنين روزهايى گفتيم . زيرا مردم بايد روزهاى ولادت زمامداران خود را بزرگ داشته و آداب و تكاليفى را در اين مورد رعايت نمايند. و كدام زمامدارى سزاوارتر از اين زمامداران است كه او را بزرگ بدارند؛ كسانى كه زمامدار دنيا و آخرت مى باشند. علاوه بر اين ، زمامداران غاصبانه حكومت مى نمايند ولى زمامدارى اينان از طرف بزرگترين زمامداران و حضرت حق به آنان داده شده و سزاوار آن هستند. و نيز كدام زمامدارى براى اداره مردم خود رنجهائى را تحمل نمود كه آنان تحمل نمودند و كدامشان مانند آنان با مردم مواسات نموده و حتى به خاطر نجات و هدايت مردم شهادت را انتخاب كردند و كدام زمامدارى تا اين حد براى مردم سودمند بوده است . بنابراين باندازه خدماتشان تكليف داريم اين روزها را بزرگ بداريم .
روز خود را نيز به همان طريقى كه روزهاى شريف را به پايان مى رساند، ختم كند چنانچه چند بار به آن اشاره شد. و ماه خود را نيز همانگونه كه ماههاى ديگر را ختم مى نمود به پايان برساند چنانچه قبلا نيز اشاره شد.
فصل هفتم : مراقبات ماه جمادى الاخر
از كارهاى مهم در اين ماه نيز دعا نمودن - بخصوص با دعاى روايت شده - مى باشد.
سوم جمادى الثانى ، شهادت حضرت زهرا (عليها السلام )
در روز سوم اين ماه سرور بانوان جهان (عليها السلام ) وفات يافته اند بلكه صحيح اين است كه اين روز روز شهادت آن حضرت (عليها السلام ) مى باشد؛ كه مظلوم و در حالى كه حق او غصب شده بود از دنيا رفت . بنابراين لازم است كه شيعيان وفادار اين روز را از روزهاى اندوه و مصيبت قرار دهند. زيرا اين روز براى بستگان آن حضرت (عليها السلام ) دومين روز مصيبت بعد از رحلت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود. و اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بعد از وفات رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هيچ روزى را مصيبت بارتر و ناگوارتر از اين روز نديد. از دست دادن او باندازه اى براى اميرالمؤ منين (صلى الله عليه و آله و سلم ) سخت بود كه بر او نوحه خوانده ، گريه كرده و از جدايى او شكايت مى نمود و مى فرمود: ((جان من در زندان آه اندوهبار من است . كاش جانم با آه ها خارج مى گرديد. بعد از تو خيرى در زندگى نيست و گريه ام از ترس اين است كه زندگيم طولانى شود)) و نيز مى فرمود: ((از دست دادن فاطمه بعد از احمد دليل بر اين است كه هيچ دوستى جاويدان نمى ماند و چگونه زندگى گوارايت خواهد بود بعد از فقدان آنان بجانت سوگند، اين چيزى است كه اصلا امكان ندارد. انسان مى خواهد دوستش نميرد ولى اين محال است .))
اين مطلب ساده اى نيست كه كسى مانند اميرالمؤ منين (عليه السلام ) چنين سخنانى بگويد. عقل از درك اين كلمات ناتوان بوده و اين سخنان عظمت مقام زهرا (عليها السلام ) و فضل او را نزد خداوند مى رساند. زيرا اندوه او در اين مصيبت - با توجه به اين كه در صبر مانند كوه بلندى بود كه طوفانها او را حركت نمى داد و هيچ چيزى او را در هم نمى شكست سيل از او جارى شده و پرنده اى به او نمى رسيد - از عجيب ترين عجايب است . و اگر فضيلت فاطمه (عليها السلام ) در بالاترين درجه اى نبود كه جزع نمودن براى او كار نيكويى بود بهيچ وجه اين جزع فراوان از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) ديده نمى شد.
بهر صورت شيعيان در اظهار حزن و اندوه و اقامه مجالس سوگوارى در روز وفات آن حضرت و ذكر مصيبتهاى او بايد اميرالمؤ منين (عليه السلام ) را سرمشق خود قرار دهند. زيرا او محبوب و يگانه پدرش بود و طورى با او رفتار مى كرد كه با هيچكس چنين رفتارى را نداشت . و شيعيان و مخالفين آنان فرمايش حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره او را روايت نموده اند كه فرمود: ((فاطمه پاره تن من است . كسى كه او را اذيت نمايد مرا اذيت كرده است .)) و فاطمه (عليها السلام ) بعد از اعتراف گرفتن از خليفه اول و دوم به اين كه آنها اين حديث را از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيده اند، به اين حديث بر عليه آن دو استدلال نمود. و در حاليكه دستهايش را بلند كرده بود به خداوند عرضه داشت : خداوندا! شاهد باش كه اين دو مرا اذيت كردند. و به على (عليه السلام ) سفارش نمود كه خاك سپارى و قبر او را از اين دو پنهان كند.
اين اعمال و همچنين سفارش او، جهاد در راه خدا و يارى دين حق و بهترين دليل براى اثبات مذهب شيعه و باطل نمودن مذهب عامه است . زيرا مخفى نگهداشتن دفن و قبر او مطلب سؤ ال انگيزى است كه وقتى از علت آن سؤ ال شده و معلوم شود به خاطر وصيت او مخفى نگهداشته شده است ، مانند آفتاب در وسط آسمان معلوم مى شود كه او در حالى از دنيا رفت كه بر اين دو خشمگين بوده و مولى و پدر خود را در حالى ديدار نمود كه از دست اين دو شاكى بود. و اين مطلب براى اين دو رسوايى بزرگى است كه بالاتر از آن تصور نمى شود؛ بخصوص با ملاحظه آيات شريفه قرآن كه مى فرمايد: ((بگو از شما پاداشى نمى خواهم مگر دوستى نزديكان من .))(8) و تاءكيد اين حكم با آيه ((هر پاداشى كه از شما بخواهم بنفع خود شماست .)) و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از دنيا رحلت كرد در حالى كه در روى زمين كسى از فاطمه (عليها السلام ) به او نزديكتر نبود. و هيچ عاقلى شك نمى كند، كسى كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در پاداش رسالت خيانت نمايد شايسته نيست كه بر مسند خلافت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تكيه زند و كسى كه ملاحظه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در مورد نزديكان آن حضرت ننمايد چگونه در مورد غير نزديكان ملاحظه او را خواهد نمود. و كسى كه به دختر او ظلم كند چگونه در ميان امت او به عدالت رفتار خواهد كرد. اين چيزى است كه عالم و جاهل آن را مى دانند بخصوص كه آيه تطهير باتفاق شيعه و مفسرين برجسته اهل سنت و علماى آنان درباره حضرت زهرا (عليها السلام ) نازل شده است . بنابراين بعد از اينكه آيه صريح قرآن طهارت او را اعلام و دوستى او را واجب كرد، اگر كسى به او ظلم نمايد و حق او را غصب كند نمى تواند اذيت و آزار خود را به طريق شرعى صحيحى توجيه نمايد.
اى اهل عالم گريه كنيد بر اين جنايت بزرگ كه نسبت به رسول بزرگوار و پيامبرى كه رحمت براى جهانيان بود و در حق پاره تن و دختر پاك او انجام دادند! حق او را غصب ، مهريه او را گرفته و او را از ارث پدر محروم ساختند! به صورت او سيلى زدند و جنين او را در حاليكه كفنهاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هنوز تر و تازه بود سقط كردند. و براى آتش زدن در خانه او آتش طلبيدند همان درى كه مدتى طولانى ملائكه مقرب خدا پشت آن توقف مى كردند تا به آنها اذن دخول داده شود.
بهر صورت سزاوار است شيعه آن حضرت را در اين روز بگونه اى زيارت نموده و بر او صلوات و درود فرستند كه مايه رضايت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بوده ، خداى فاطمه (عليها السلام ) آن را پسنديده و حق شيعه گرى ادا شود.
شب نوزدهم
اين شب ابتداى حامله شدن مادر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به آن حضرت مى باشد. و مراقب و ادا كننده حقوق رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، حق بزرگداشت آن را از آنچه در ميلاد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفتيم ، خواهد دانست . زيرا اين شب كليد سعادت روز ميلاد آن حضرت بلكه مقام اجمال آن مى باشد؛ چنانچه ميلاد او يكى از كليدهاى روز مبعث و مقامات آن مى باشد. و بنده مراقب جميع بهره هاى خود را از اين مراقبت مى برد و بخاطر كسالت هيچ خيرى را از دست نمى دهد. زيرا انسان عاقل هيچ سعادتى را كه در دست باشد از دست نمى دهد.
روز بيستم ، ميلاد حضرت زهرا (عليها السلام )
اين روز بنابر روايت شيخ مفيد (رحمة الله ) روز ميلاد فاطمه زهرا (عليها السلام ) مى باشد. شيخ مفيد فرموده است : ((دو سال بعد از بعثت در روز بيستم اين ماه حضرت زهرا (عليها السلام ) متولد شده است . سرور مؤ منين در آن تازه شده و روزه آن روز و خيرات و صدقات در آن مستحب مى باشد.))
فضايل حضرت فاطمه (عليها السلام )
مقدار بزرگداشت اين روز بمقدار بزرگى صاحب آن بوده و فاطمه (عليها السلام ) در پيشگاه خداوند متعال و فرشتگان و دوستان او بسيار بزرگ است . در روايات صحيح آمده است كه او سرور بانوان جهان و مريم (عليها السلام ) سرور بانوان زمان خود بود و باين ترتيب سرورى او بر مريم راستگو (عليها السلام ) - كه قرآن بزرگ صداقت او را گواهى مى دهد - نيز ثابت مى شود. بلكه عده اى از علماى بزرگ يقين به برتر بودن او از ساير پيامبران و رسولان دارند كه خود فضيلت روشنى براى فاطمه (عليها السلام ) مى باشد. از فضيلتهاى او كه از روايات قطعى به دست مى آيد و فاطمه در ميان زنان عالم مخصوص به آن فضيلت مى باشد اين است كه مصحف بزرگ و گرانقدرى داشت كه جبرئيل بعد از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن را براى او آورده و اميرالمؤ منين (عليه السلام ) آن را نوشت . اين مصحف نزد فرزندان معصوم او بود و علم آنچه گذشت و آنچه خواهد آمد و آنچه موجود است در او بود؛ چنانچه از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده است . خلاصه اينكه درباره فضايل او شيعه و غير شيعه رواياتى نقل نموده اند كه چندين مجلد كتاب بزرگ را پر مى كند و اين مختصر گنجايش آن را ندارد. و اگر فضيلتى بجز شفاعت او از دوستدارانش نبود همين فضيلت در اثبات حق بزرگداشت او و تولدش باندازه توان براى شيعه كافى بود. زيرا بعضى از حقوق ادا نمى شود گر چه كارى كه براى اداء حق انجام شود كامل و تمام باشد.
اعمال مهم اين روز
از كارهاى مهم در اين روز زيارت او، صلوات بر او، و لعنت كردن ظالمين به آن حضرت (عليها السلام ) است . و سپس روز خود را مانند امثال اين روز به پايان مى رساند.
فصل هشتم : مراقبات ماه رجب
شرافت رجب
اين ماه ماه بسيار شريفى است به اين جهت كه :
1- از ماههاى حرام مى باشد.
2- از اوقات دعا مى باشد و حتى در زمان جاهليت به اين مطلب مشهور بوده و مردم آن زمان منتظر اين ماه بوده تا در آن دعا كنند.
3- اين ماه ، ماه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى باشد؛ همانطور كه در بعضى از روايات آمده است چنانچه شعبان ، ماه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و رمضان ماه خداى تعالى مى باشد.
4- شب اول آن يكى از چهار شبى است كه تاءكيد به زنده نگهداشتن آن به عبادت شده است .
5- درباره روز نيمه آن آمده است كه محبوبترين روزها نزد خداوند بوده و زمان انجام عمل ((استفتاح )) است كه بطور مفصل خواهد آمد.
6- روز بيست و هفتم اين ماه ، مبعث پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى باشد.
روزى كه زمان ظهور رحمت خداوند است . چيزى كه از اول خلقت تا كنون مانند آن ديده نشده است .
اين گوشه اى از فضايل اين ماه بود و ما توان فهم تمام فضايل اين ماه شريف را نداريم .
نداى ملك داعى و جواب آن
يكى از مراقبتهاى مهم در اين ماه به ياد داشتن حديث ((مَلَك داعى )) مى باشد كه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده است . پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((خداى متعال در آسمان هفتم فرشته اى را قرار داده است كه ((داعى )) گفته مى شود. هنگامى كه ماه رجب آمد، اين فرشته در هر شب اين ماه تا صبح مى گويد: خوشا بحال تسبيح كنندگان خدا، خوشا بحال فرمانبرداران خدا. خداى متعال مى فرمايد: همنشين كسى هستم كه با من همنشينى كند، فرمانبردار كسى هستم كه فرمانبردارم باشد و بخشنده خواهان بخشايش هستم . ماه ماه من بنده بنده من و رحمت رحمت من است . هر كسى در اين ماه من را بخواند او را اجابت مى كنم و هركس از من بخواهد به او مى دهم و هركس از من هدايت بخواهد او را هدايت مى كنم . اين ماه را رشته اى بين خود و بندگانم قرار دادم كه هركس آن را بگيرد به من مى رسد.))
افسوس از كوتاهى ما در طاعت خدا! كجايند شكرگزاران ! كجايند تلاشگران ! آيا عاقلان توان فهم حق اين نداى آسمانى را دارند! چرا جوابى نمى شنوم ! كجايند عارفانى كه مى دانند كسى توان شكر اين نعمت را ندارد! كجايند كسانى كه اقرار به كوتاهى و عجز دارند كه در جواب اين منادى آسمانى بگويند: اجابت كرده و ياريت مى كنيم درود و سلام بر تو اى منادى خداى زيبا و جليل ، شاه شاهان ، مهربانترين مهربانان ، خداى بردبار و كريم ، رفيق دلسوز، صاحب عفو بزرگ ، تبديل كننده بديهاى انسان به خوبيها، اينان بندگانى گناهكار و طغيانگر، پست و اسير شهوتها و غفلتها مى باشند! اى فرستاده بزرگ خدا مردگان بظاهر زنده را صدا مى كنى كسانى كه قلبهايشان مرده و عقلهايشان جدا و روحهايشان فاسده شده ! چرا مردگان را صدا مى زنى ! كسانى كه صداى تو سودى به آنان نمى رساند مگر اينكه با نداى تو قلبها زنده شده ، عقلها بازگشته و روحها بيدار شود و درباره ارزش و بهاى گران اين نداى آسمانى و بزرگى پروردگار و پستى نفس و سختى آزمايش و بدى حال خود بينديشند. آنان شايسته راندن و دور نمودن و لعنت و عذاب هستند؛ ولى وسعت رحمت پروردگار باعث اين دعوت بزرگ شده است ، آن هم با اين زبان و بيان لطيفى كه بالاتر از تصور انسان و خواسته و آرزوى او است . اكنون با واسطه قرار دادن اين نداى آسمانى و لطف بزرگ از خدا مى خواهيم ما را موفق به اجابت اين دعوت و كرامت بزرگ بدارد.
اى وعده دهنده سعادت ! با خوش آمدگوئى و كمال ميل و جانفشانى نداى تو را اجابت مى كنيم زيرا ما را به تسبيح كردن مالك كريم خود توجه دادى و ما را ترغيب به اطاعت از مولاى مهربان خود كردى و ما را به كرامت پروردگار رساندى . اى منادى ! زبان حال افراد پست پاسخت مى دهند كه ما را بهره مند ساخته و بزرگ داشتى و دعوت به بزرگترين سعادتها نمودى . پستى و فساد و كوچكى ما كجا و تسبيح و تمجيد خدايمان كجا! خاك كجا و خداى خدايان كجا! آلوده به پليديها كجا و مجلس پاكان كجا! و اسير در زنجير كجا و منزل آزادگان كجا؟ ولى لطف پروردگار باعث شده تا به ما اجازه تسبيح خود را بدهد. و حكمت او ما را مشرف به اين تكليف كرده است . چه رسوايى بزرگى اگر بعد از اين بخشش بزرگ در تسبيح او كوتاهى و در فرمانبردارى او سستى كنيم ! چه آقاى كريمى و چه بنده هاى پستى ، چه خداى بردبار و چه بندگان كم عقلى !
با گوش دل شنيديم آنچه را از پروردگار به ما رساندى كه ((من همنشين كسى هستم كه با من همنشينى كند)) در حالى كه بزرگى اين ابلاغ هر زبانى را در عالم امكان و در تكليف جواب آن ، لال كرده و عاقلان از زيبايى اين كرامت متحير شدند. اگر هر كدام از مشرف شدگان به اين خطاب داراى بدن تمام جهانيان و روحهاى تمام صاحبان روح بودند و تمام آن را در جواب و براى بزرگداشت اين خطاب فدا مى كردند، چيزى از حقوق آنرا ادا نكرده و شكر حتى جزيى از آن را نمى توانستند بجا آورند. پس چرا انسان بيكاره پست از اجابت اين دعوت غفلت مى كند و در استفاده از اين منزلت و مقام بزرگ كوتاهى مى كند و به اين هم بسنده ننموده و بجاى تمجيد و تسبيح خدا، كسى را تمجيد مى كند كه تمجيدش مستوجب آتش بوده ، و به جاى همراهى با فرشته هاى نزديك خدا و پيامبران ، در مجلسى كه پروردگار جهانيان حضور دارد، به قرين شدن با جن ها و شيطان ها در ميان طبقات جهنم راضى مى شود.
عجيب تر از اين ديده اى ! ديده اى كه خالق مخلوق را براى همنشين خود بخواند ولى مخلوق اجابت نكند و در حالى كه آقا مناجات بنده و انس او را دوست دارد، بنده از قبول عنايت او خوددارى كند! پس با تاءسف و اعتراف به غفلتهاى خود و با ناچارى جواب مى گوييم : بله ، اى پروردگار و آقا و اى مالك و مولا! اگر توفيق تو نصيب ما شده و در اين دعوت عنايت تو شامل حال ما شود و با اين دعوت ما را به كرامت برسانى - چنانچه از كرم تو جز اين انتظار نمى رود و از كمال و بخشش تو جز اين انتظارى نيست - چه سعادت بزرگى كه در اين صورت به بالاتر از آرزوى خود مى رسيم . ولى واى بر ما اگر جز اين باشد! در اين حالت چه كنيم با اين تيره روزى و مجازات دورى از رحمت حق ! پس مى گوييم : و هيچ خدايى جز تو نيست . تو را تسبيح و تمجيد مى كنيم . ماييم ستمگران . خدايا به خود ستم كرديم و اگر ما را نبخشى و به ما رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود. بلكه بناچارى بيشتر جسارت كرده ، ذلت و پستى خود را آشكار نموده ، با قسمهاى بزرگى نيز آنرا تاءكيد كرده و عرض ‍ مى كنيم : قسم به عزت و جلالت اى پروردگار ما! حتما از دستورات تو سرپيچى ، خود را هلاك كرده و بر تو مى شوريم و فاسد مى شويم ، اگر با توفيق خود ما را نگهدارى نكنى و با عنايت خود بر ما خوبى نكنى . زيرا توان و نيرويى نيست مگر با يارى تو.
پس از اين با توفيق تو بيشتر گفته و با يارى تو در خواستن خود پافشارى مى كنيم و به جناب قدس تو كه نه ، بلكه به حضرت رحمت و لطفت بخاطر جلب عطوفت آقاى خود و نازل شدن رحمت پروردگار خود عرضه مى داريم : اى كريمترين كريمان ! و اى بخشنده ترين بخشندگان ! اى كسى كه خود را لطف ناميده است ! اى منادى ما را در اين ماه بزرگ به كرم تو دعوت و به لطف و رحمتت اشاره و بزرگوارى و بزرگداشت تو را براى ما گفت (ماه ماه من است و بنده بنده من و رحمت رحمت من ) بنابراين با اين دعوت ما ميهمانان دعوت شده تو و درماندگان درگاهت گرديديم .

 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آیا شوهر عمه رهبر معظم انقلاب را می شناسید
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : چهار شنبه 18 فروردين 1395
گروه: سیاسی

ساعت: 09:12 منتشر شده در مورخ: 1395/01/18 شناسه خبر: 694587

آیا شوهر عمه رهبر معظم انقلاب را می شناسید؟

17

فروردین مصادف است با سالروز قیام «شیخ محمد خیابانی » علیه قرارداد ننگین انگلیس. عموما نمیدانیم که شیخ محمد خیابانی دارای نسبتی نزدیک با حضرت آقاست

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛  17 فروردین مصادف است با سالروز قیام «شیخ محمد خیابانی » علیه قرارداد ننگین انگلیس. عموما نمیدانیم که شیخ محمد خیابانی دارای نسبتی نزدیک با حضرت آقاست . در حالیکه شیخ محمد خیابانی، عالم و مجاهد بزرگ معاصر، پس از گذراندن تحصیلات و درآمدن به کسوت روحانیت با خاندان خامنه‌ای‌ها وصلت کرد. آیت‌الله سید حسین حسینی خامنه‌ای (جد پدری و پدربزرگ مقام معظم رهبری)، مشهور به سید حسین پیشنماز، از روحانیان مشهور و مبارز آذربایجان بود. ایشان دارای هفت فرزند بود که یکی از آنان سید محمد، معروف به پیغمبر و دیگری سید جواد (پدر مقام معظم رهبری) است. فرزند دیگر او میر مهدی نام داشت.

 

 آیت‌الله سید حسین خامنه‌ای در مسجد جامع تبریز اقامه نماز می‌کرد و خیابانی هم به سبب همشهری‌بودن با وی و هم اینکه او اندیشه‌های روشن و انقلابی و اجتماعی داشت، با ایشان زود آشنا شد. همین آشنایی زمینه را برای ازدواج او با دختر آن فقیه بزرگ، یعنی «خیر النساء» فراهم کرد.

 

از آن پس خیابانی گاهی در مسجد جامع تبریز به جای پدر زنش، حاج سید حسین خامنه‌ای، نماز جماعت اقامه می‌کرد و از همانجا نیز مشهورتر گردید. بنابراین، شیخ محمد خیابانی داماد خاندان خامنه‌ای و «شوهر عمه» رهبر معظم انقلاب، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به حساب می‌آید.

 

حضرت آقا در وصف قیام ایشان سخنرانی های زیادی داشته اند و خودشان به این نسبت فامیلی اشاره کرده اند : «... آقاى شیخ محمد خیابانى شوهر عمه‌ى ماست... مرحوم خیابانی و دیگران در مقابل این قضیه (قرارداد انگلیسی وثوق الدوله )  بود که ایستادند و آن حوادث عجیب تبریز پیشآمد کرد.»

 

 گویا مخاطب این جمله از شیخ محمد خیابانی غربگرایان امروز هستند که "آشتی با آمریکا" را بهترین راه حل پیشرفت می دانند :« هرملتی که ترقی را با نظرهای لاقید و بی‌علاقه ملاحظه نماید دچار هلاکت خواهد شد»

 

پایان پیام/

 
لینک کوتاه:

 

 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانهاي شیرین بهلول دانا
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 17 فروردين 1395



٢درباره بهلولبهلول به ضم باء و سکون ها به معنی گشاده رو و صاحبصورت زیبا و جامع خیراتاطلاق می گردد .این اسم را براي اشخاصبذله گو و در عین حال حق گو و حاضر جواب نیز به کار می برند . اشخاصیدیگري هم به این اسم بوده اند ولی بهلول معروفهمان شخصی استکه در زمان هارون الرشیدمیزیسته و از شاگرد هاي مخصوصامام جعفر صادق (ع) بوده و از محبان اهل بیت محسوب شده استو به روایتی برادر مادري هارون الرشید و به روایت دیگر از بستگان نزدیکهارون عباسی بوده است.چنانچه در مجالسالمومنین قاضی نو اله بیان فرموده بهلول از افاضل عقلاي زمان هارون الرشید و بهمصلحتی خود را به دیوانگی زده است . از بنی اعمام هارون الرشید عباسی و از شاگرد هاي خاصامامجعفر صادق (ع) بوده و در زمره متقیان عصر هارون الرشید می باشد .محل تولد او شهر کرفه و اسم اصلی او وهب بن عمرو است. دیوانگی او بدین لحاظ بوده که چونهارون الرشید براي بقاي خلافت و حفظ سلطنت بیم زیاد از امام هفتم موسی بن جعفر (ع) داشتدرصدد از بین بردن حضرت برآمدو بهانه می انگیختتا آن امام به حق را به درجه شهادت برساند وبراي این کار آن حضرت را متهم بداعیه خروج نمود و از متقیان زمان خود که از آن جمله بهلول بوداستفنا به قتل امام معصوم نمود .دیگران فتوا دادند ولی بهلول با راي آنها مخالفت نمود . فوري به خدمتامام رفتو صورت واقعه را بهعرضرساند و التماس نمود تا آن حضرت او را ارشاد نماید و چاره فرماید . در آن وقتآن امام به اودستور داد که به دیوانگی تظاهر نماید .این بود که بهلول به مقتضاي وقتو به اشاره امام واجبالاطاعت، خود را به دیوانگی زد و از تکلیفوقصاصهارون الرشید خلاصی یافت و در این حال حرفحق از مظلومین را بدون ترسولی با بیانیمجنون وار و شیرین بیان دفاع می نمود و گاه خلیفه وقتو ارکان دولترا با بیاناتخود رسوا و محکوممی ساخت . با این وصفمردم به فضل و کمال او ایمان داشته و حکایات مطالباو را سر مشق قرار میدادند و هنوز در این عصر بیشتر حکایاتاو در محافل ذکر و از آنها پند گرفته می شود .اما این روایت ضعیفاست . چون خیلی بعید است که معصوم (ع) شخصعاقلی را صریحاً امر کند کهخود را به دیوانگی بزند و آنچه صحیح تر به نظر می رسد بدینگونه استکه گویند چند تن از صاحبه ودوستان خاصامام (ع) که به مناسبت دوستی آن حضرت تحت تعقیب قرار گرفته بودند با مشورتreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣همدیگر به خدمت امام (ع) رسیدند و کسب تکلیفنمودند . امام (ع) جواب آنها را با یکحرفبوده که همگی دانستند « ج » تحجی ( کتبی یا شفاهی آن معلوم نیست) نمودار ساختند و آن فقط حرفکه جایز نیست بیشاز این سوال کنند . پسهرکدام آن را طوري تعبیر کرده و از خدمتامام مرخصشدند .را جلاء وطن دانسته و دیگري جبال و از شهر خارج شدند . بهلول آن را جنون دانسته « ج » یکی از آنهاو خود را به دیوانگی زد و همگی از آن بلیه رفتند .شرحی از زندگی بهلولبهلول پیشاز آنکه خود را به دیوانگی ظاهر سازد ، زندگانی اعیانی داشت و چون به اشاره امام (ع) بهجنون و دیوانگی ظاهر شد دست از تمام تجملات دنیایی کشید و در حقیقتدیوانه حق و ژنده پوشحقیقت شد و خرابه را بر قصر هاي هارون ترجیح داد و در این حال خود را بهتر از خلیفه و ارکان دولتمی دانست.در شخصیت بهلولبهلول در حقیقت مردي عارف و فاضل و عالمی کامل بود و صاحبعقل و هوشسرشار و در حاضرجوابی و حل مسائل سرآمد فضلاء عصر خود بود . ولی بواسطه حفظ دین و ترویج شرع و مبین حقائقاهل بیت اطهار با اشاره امام (ع) به دیوانگی تظاهر نمود . در آن عصر و زمان غیر از این حال چاره اينداشت و الا خون او را می ریختند چنانکه هارون الرشید وقتی در اثبات امامتموسی بن جعفر (ع)حجتهاي هشام ابن الحکم را که یکی از شاگردهاي امام صادق(ع) بود شنید به یحی ابن خالد برمکیگفت زبان این مرد از صد هزار شمشیر براي من زیان آورتر استو عجیباستکه این شخصزندهاستو من خلافتمی کنم .هارون درصدد قتل هشام برآمد و چون هشام از آن واقعه خبردار شد به کوفه فرار کرد و در خانه یکی ازدوستان پنهان شد و طولی نکشید که از خوفهارون وفات نمود .بهلول و طعام خلیفهآورده اند که هارون الرشید خوان طعامی براي بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد وپیشاوگذاشت و گفت این طعام مخصوصخلیفه استو براي تو فرستاده استتا بخوري . بهلول طعامرا پیشسگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانگبه او زد که چرا طعام خلیفه را پیشسگگذاردي ؟بهلول گفت: دم مزن اگر سگبشنود این طعام از آن خلیفه استاو هم نخواهد خورد .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٤نشستن بهلول در مسند هارونروزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جاي ) خلافترا خالی و بلامانع دید فوراً بدون ترسبالا رفت و بر جاي هارون قرار گرفت . چون غلامان خاصدربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلولرا با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند . بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید ودید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرضهارونرساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداري داد و نوازشنمود . بهلول گفتمن بر حال توگریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جاي تو نشستم ، اینقدر صدمه واذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالاي این مسند نشسته آیا تورا چقدر آزار و اذیتمیدهند و تو از عاقبتامر خود نمی اندیشی ؟بهلول و سودا گرروزي سوداگر بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد آهن وپنبه .آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پساز چند ماهی فروختو سود فراوانبرد. باز روزي به بهلول برخورد این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم . جواب دادپیاز بخر و هندوانه . سوداگر ایندفعه رفتو تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود . پسازمدت کمی تمام پیاز و هندوانه هاي او پوسید و از بین رفتو ضرر فراوان نمود . فوري به سرغ بهلولرفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی برده ولی دفعه دوم اینچه پیشنهادي بود کردي ؟ تمام سرمایه من از بین رفت.بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدي گفتی آقاي شیخ بهلول و چون مرا شخصعاقلی خطاب نمودي منهم از روي عقل به تو جواب دادم . ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودي ، منهم از روي دیوانگی جوابترا دادم . مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلبرا دركنمود .بهلول با دوست خودشخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسیاب برد . چون آرد نمود بر الاغخود نمود و چون نزدیکمنزل بهلول رسید اتفاقاً خرشلنگشد و به زمین افتاد . آن شخصچون بابهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواستنمود تا الاغشرا به او بدهد و بارشرا به منزلبرساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغشرا به کسی ندهد ، به آن مرد گفت: الاغ من نیستreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٥اتفاقاً صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر کردن گذارد .آن مرد به بهلول گفتالاغ تو در خانه استو تومیگویی نیست؟!بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی . تو پنجاه سال با من رفیقی ، حرفمرا باور نداري ولی حرفالاغ را باور می نمایی ؟!!بهلول و طبیب دربار هارونآورده اند که هارون الرشید طبیب مخصوصی جهت دربار خود از یونان خواست . چون آن طبیبواردبغداد شد هارون الرشید با جلال خاصی آن طبیبرا وارد دربار نمود و بسیار با او احترام نمود . تا چندروز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیبمی رفتند تا اینکه روز سوم بهلول هم به اتفاقچند تن به دیدن آن طبیبرفتو در ضمن تعارفات و صحبتهاي معمولی ناگهان بهلول از آن طبیبسوال نمود : شغل شما چه می باشد ؟طبیب چون سابقه بهلول را شنیده و او را می شناختکه دیوانه استخواستاو را مسخره نماید . به اوجواب داد : من طبیبهستم و مرده ها را زنده می نمایم . بهلول د رجواب گفت:تو زنده ها را نکش، مرده زنده کردنتپیشکش.از جواب بهلول هارون و اهل مجلسخنده بسیار نمودند و طبیباز رو رفتو بغداد را تركنمود .پند دادن بهلول به هارونروزي بهلول بر هارون وارد شد . هارون گفت اي بهلول مرا پندي ده . بهلول گفتاي هارون اگر دربیابانی که هیچ آبی در آن نیستو تشنگی بر تو غلبه نماید و غریببه موت شوي ، آیا چه میدهی که تورا جرعه اي آب دهند که عطشخود را فرو نشانی ؟ گفت صد دینار طلا . بهلول گفت: اگر صاحبآن به پول رضایتندهد چه می دهی ؟ گفت: نصفپادشاهی خود را می دهم .بهلول گفتپساز آنکه آب را آشامیدي ، اگر به مرضحبسالیوم مبتلا گردي و رفع آن نتوانی باز چهمیدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟هارون گفت نصفدیگر پادشاهی خود را . بهلول جواب داد : پسمغرور به این پادشاهی مباشکهقیمتآن یکجرعه آب بیشنیست. آیا سزاوار نیستکه با خلق خداي عزوجل نیکویی کنی ؟!عطیه خلیفه به بهلولروزي هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید . بهلول وجه راگرفتو بعد از چند لحظه به خود خلیفه پسداد . هارون علتآن را سوال نمود .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٦بهلول جواب داد که من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیستاین بود که منوجه را به خود خلیفه رد کردم . چون می بینم مامورین و گماشتگان تودر دکانها ایستاده و به ضربتازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهتدیدم که احتیاجتو از همه بیشتر است. لذا وجه را به شما برگرداندم .بهلول و امیر کوفهاسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختري زایید . امیر از این جهتبسیار محزون وغمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداري نمود . چون بهلول این مطلبرا شنید به نزد وي رفتو گفت: اي امیر این ناله و اندوه براي چیست؟امیر جواب داد من آرزوي اولادي ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختري آورده است . بهلولجواب داد : آیا خوش داشتی که به جاري این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسريدیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟امیر بی اختیار خنده اشگرفت و شکر خداي را به جاي آورد و طعام و آبخواست و اجازه داد تامردم براي تبریکو تهنیتبه نزد او بیایند .در محضر قاضیآورده اند که در شهر بغداد تاجري بود که به امانتداري و مروت و انصافو مردم داري شهره شهرشده بود و بیشتر اجناسمطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصري به مردم میفروخت و از این لحاظ محبوبیتی خاصبین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیبو همکار تاجر یکنفریهودي بود که خیلی سنگدل و بیرحم بود و برعکسآن تاجر همه مردم مکروهشمی داشتند واجناسخود را باسود گزاف به مردم می فروختو نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشتو هر یکاز بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کردند از او وام می گرفتند و او با شرایطی سختبه آنها پولقرضمی داد . از قضاي روزگار آن تاجر با مروت احتیاج به پول پیدا نمود و نزد یهودي آمد و مطالبهمبلغی به عنوان قرضنمود . یهودي از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشتگفت:من با یکشرط به تو پول قرضمی دهم و آن این استکه باید سند و مدركمعتبري بدهی تا چنانچهدر موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازي ، من حق داشته باشم تا یکرطل از هرمحل که بخواهم از گوشتبدنت را ببرم و چون آبروي آن تاجر در خطر بود ، با این شرط تسلیم شده و مدركمعتبر به آن یهوديسپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن یهودي را نپردازد علاوه بر پرداختوام یهودي حق داردreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٧تا یکرطل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد . و از آنجایی که هر نوشی بی نیشنیستآن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانستدین خود را ادا نماید . پسیهودي از خداخواسته قضیه را بهمحضر قاضی شکایتنمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تابدن خود را در اختیار یهودي بگذارد .آن یهودي با دشمنی که داشت البته عضوي را می برید که قطع حیات تاجر بدبخترا می نمود و از اینلحاظ قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودي از عمل خود منصرفشود ولییهودي دست بردار نبود و هر روز مطالبه حق خود و اجراي حکم را داشتو این قضیه در تمام شهربغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوختواز طرفی چاره دیگري نیز نداشت.تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب بهقرار داد آن یهودي و تاجر گوشداد . در آخرین مرحله که قاضی به تاجر گفت:تو طبق مداركموجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودي قرار دهی تا یکرطل از هر محل که بخواهد قطع نماید . براي دفاع هر مطلبی داري بیان نما .مرد تاجر با صداي بلند گفت : یا قاضی الحاجات تو دانایی و بس. ناگهان بهلول گفت: اي قاضی آیا بهحکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم . قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داريبنما بهلول بین تاجر و یهودي نشستو گفت:البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخصحق دارد یکرطل از گوشتبدن تاجر را ببرد ولیباید از جایی ببرد که یکقطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درستیکرطلنه کم و نه زیاد . چنانچه بر خلافاین دو مطلببریده شود این مرد یهودي محکوم به قتل و تمام اموالاو باید ضبط دولت شود . قاضی از دفاع به حق بهلول متعجبو بی اختیار زبان به تحسین او گشود ویهودي قانع گشت. قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودي رد نماید .تدیبر نمودن بهلولآورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت . مردي را دید که غریبوار و سر به گریبان ناله می کند .بهلول به نزد او رفتسلام نمود و سپسگفت:آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی . آن مرد گفت: من مردي غریبو سیاحتپیشه ام وچون به این شهر رسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحتنمودم و چون مقداري پول و جواهراتreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٨داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانتسپردم و پساز چند روز که مطالبه آن امانترا ازشخصعطار نمودم به من ناسزا گفتو مرا فردي دیوانه خطاب نمود .بهلول گفت : غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پسخواهم گرفت. آنگاه نشانی آنعطار را سوال نمود و چون او را شناختبه آن مرد غریبگفتمن فردا فلان ساعتنزد آن عطار هستمتو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم منما . اما به عطار بگو امانتمرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت.بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چونمقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نزد تو به امانتبگذارم تا چنانچه به سلامتبازگردم آن جواهرات را بفروشی و از قیمتآنها مسجدي بسازي .عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به دیده منت. چه وقتامانترا می آوري ؟بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساختو مقداري خورده آهنی وشیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعتمعین به دکان عطار برد . مرد عطاراز دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقتآن مردغریبآمد و مطالبه امانتخود را نمود . آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت:کیسه امانت این شخصدر انبار است . فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانترا آورد و بهآن مرد داد و آن شخصامانتخود را گرفتو برفتو دعاي خیر براي بهلول نمود .هارون و مرد شیادآورده اند که شیادي به حضور هارون الرشید خلیفه عباسی بار یافتو خود را سیاح معرفی نمود . هارونالرشید از محصولات و جواهرات و صنایع و ممالکی که آن سیاح رفته بود سوالاتی می نمود تا بهمحصولات و جواهرات و صنایع هندوستان رسید . آن مرد شیاد شرح جواهراتی را براي خلیفه عباسیبیان می نمود که خلیفه نادیده عاشق و طالبآنها بود . منجمله به خلیفه گفت:در هندوستان معجونی می سازند که قوه و نیروي جوانی را به انسان بازمی گرداند و مرد شصتساله اگراز آن معجون بخورد مانند جوانی بیستساله با نشاط و مقتدر می شود .خلیفه بی اندازه طالبآن معجون و پاره اي از جواهراتکه آن سیاح شرح داد گردید و گفت:چه مبلغ هزینه لازم داري تا از آن معجون و جواهراتی که شرح دادي برایم بیاوري ؟reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٩آن مرد شیاد براي آوردن آنها مبلغ 50 هزار دینار طلا درخواستنمود . هارون 50 هزار دینار را حوالهنمود تا خازن ( خزانه دار ) به آن مرد شیاد بدهد . آن مرد شیاد مبلغ را گرفتو رهسپار وطن خودگردید .خلیفه تا مدتی به انتظار نشستولی خبري از آن مرد شیاد نشد . خلیفه از موضوع بی اندازه غمگین وهرموقع به یاد می آورد افسوسمی خورد و روزي که جعفر برمکی و چند نفر دیگر در حضور بودندسخن آن مرد شیاد به میان آمد . خلیفه گفت:اگر این مرد شیاد را به چنگآورم علاوه برآنکه چند برابر مبلغی که به او دادم ، خواهم گرفت، دستورمی دهم سر او را از بدن جدا و به دروازه بغداد آویزان نمایند تا عبرت دیگران گردد .بهلول قهقهه زد و گفت: اي هارون قصه تو و مرد شیاد درستمانند قصه خروسو پیره زن و روباه استهارون گفتچگونه استقصه خروسو روباه و پیره زن بیان نما .بهلول گفت : گویند توره اي خروسی را از پیره زنی گرفت. آن پیره زن به عقبتوره می دوید و فریادمی زد به دادم برسید توره خروس دو منی مرا دزدید . توره پریشان باخود می گفتاین زن چرا دروغمی گوید این خروساین مقدار که این پیره زن می گوید نیست . از قضا روباهی سر رسید و به تورهگفت: چرا متفکري ؟ - توره ماوقع را بیان نمود .روباه گفت : خروسرا زمین را بگذار تا من آن را وزن نمایم . چون توره خروسرا زمین گذارد روباهآن را برداشت و فرار نمود و گفت به پیره زن بگو پاي من این خروسرا سه من حساب کند . هارون ازقصه بهلول خنده بسیار نمود و او را آفرین گفت.بهلول و مستخدمآورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداري از آن در ریششریختهبود . بهلول از او سوال نمود چه خورده اي ؟ مستخدم براي تمسخر گفت: کبوتر خورده ام . بهلولجواب داد قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی ؟بهلول گفت: فضله اي بر ریشتنمودار است.سوال و جواب هارون و بهلولآورده اند موقعی که هارون الرشید از سفر حج مراجعتمی کرد . بهلول در سر راه اوایستاد و منتظر بودو همینکه چشمشبه هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد هارون خلیفه پرسید صاحبصدا کیستگفتند بهلول مجنون است.reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٠هارون بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید خلیفه گفتمن کیستم ؟تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مشرق ظلم کنند تو را بازخواستخواهند کرد . هارون ازشنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت: راستگفتی الحال از من حاجتی بخواه . بهلول گفت:حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی . هارون گفتاین کار از عهده منخارج استولی من می توانم قرضهاي تو را ادا نمایم . بهلول گفت:قرضبه قرضادا نمی شود که تو خود مقروضمردمی . پسشما اموال مردم را به خودشان برگردانید وسزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی . گفت دستور می دهم که براي تامین معاشتو حقوقی بدهندتا مادام العمر براحتی زندگی کنی .بهلول گفت : ما همه بندگان وظیفه خوار خدا هستیم آیا ممکن استکه خداوند رزق تو را در نظربگیرد و مرا فراموشنماید ؟بهلول و غلامی که از تلاطم دریا می ترسیدآورده اند که یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکتبودند و نیزدر همان کشتی بهلول و جمعی دیگر بودند . غلام از تلاطم دریا وحشتداشتو مدام گریه و زاري مینمود . مسافران از گریه و زاري آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان بهلول از صاحبغلام خواستتااجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید . بازرگان اجازه داد . بهلول فوري امر نمود تا غلام را بهدریا انداختند و چون نزدیکبه هلاکت رسید او را بیرون آوردند . غلام از آن پسبه گوشه اي ازکشتی ساکتو آرام نشست.اهل کشتی از بهلول سوال نمودند در این عمل چه حکمتبود که غلام ساکتو آرام شد ؟بهلول گفت : این غلام قدر عافیتاین کشتی را نمی دانستو چون به دریا افتاد فهمید که کشتی جايامن و آرامی است.جایزه هارون به بهلولروزي هارون الرشید امر کرد تا جایزه به بهلول بدهند و چون آن جایزه را به بهلول دادند نگرفتو او رارد کرد و گفت:این مال را به اشخاصی بدهید که از آنها گرفته اید و اگر این مال را به صاحبشبرنگردانید هر آئینهروزي خواهد رسید که از خلیفه مطالبه شود ولی در آن روز دستخلیفه خالی و چاره اي جز ندامتوپشیمانی نداشته باشد .هارون از شنیدن این کلمات بر خود لرزید و به گریه افتاد و گفتار بهلول را تصدیق نمود .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١١هارون و صیادآورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنجبودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشستو به تماشاي آنها مشغول شد . در آن حال صیادي زمین ادبرا بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهتخلیفه آورده بود .هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هاروناعتراضنمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگري وکشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفتکه ما به قدر صیادي همنبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندكمدتی تهی خواهد شد .هارون سخن زبیده را پسندیده و گفتالحال چه کنم ؟ گفتصیاد را صدا کن و از او سوال نما اینماهی نر استیا ماده ؟ اگر گفتنر استبگو پسند مانیستو اگر گفتماده استباز هم بگو پسند مانیستو او مجبور می شود ماهی را پسببرد و انعام را بگذارد .بهلول به هارون گفت: فریبزن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به اوگفت: ماهی نر استیا ماده ؟صیاد باز زمین ادب بوسید و عرضنمود این ماهی نه نر استنه ماده بلکه خنثی است.هارون از این جواب صیاد خوششآمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیادپولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفتیکدرهم از پولها به زمینافتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت. زبیده به هارون گفت:این مرد چه اندازه پست همت است که از یکدرهم هم نمی گذرد . هارون هم از پستفطرتی صیادبدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفتمزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت: چقدر پستفطرتی که حاضر نیستی حتی یکدرهم از این پولها قسمتغلامان من شود .صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرضکرد : من پستفطرت نیستم . بلکه نمکشناسم و از این جهتپول را برداشتم که دیدم یکطرفاین پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه استو چنانچهروي زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.خلیفه باز از سخن صیاد خوششآمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارونگفت : من از تو دیوانه ترم به جهتاینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرفتو را قبول ننمودم و حرفآن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٢حمام رفتن بهلول و هارونروزي خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از بهلول سوال نمود اگرمن غلام بودم چند ارزشداشتم ؟بهلول جواب داد پنجاه دینارخلیفه غضبناكشده گفت:دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگرا قیمتکردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد .بهشت فروختن بهلولروزي بهلول نزدیکرودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچهکوچکساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیکبهلول رسید سوال نمود چه می کنی ؟بهلول جواب داد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشتها که ساخته اي می فروشی ؟ بهلولگفت: می فروشم . زبیده گفت: چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .زن هارون می خواستاز این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوري به خادم گفت: صد دینار به بهلولبده خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفتقباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت: بنویسو بیاور . این رابگفت و به راه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن دربیداري ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهراتهفترنگو با طرزي بسیار اعلا زینتیافته وجوي هاي آب روان با گل و ریحان و درختهاي بسیار قشنگو با خدمه و کنیز هاي ماه روو همهآماده به خدمت به او عرضنمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشتاست که از بهلول خریدي . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خوابخود را به هارونگفت.فرداي آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفتاز تو می خواهم این صد دینار رااز من بگیري و یکی از همان بهشتها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه اي سر دادو گفت: زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخري ولی افسوسکه به تو نخواهم فروخت.reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٣بهلول و خرقه و نان و جو و سرکهآورده اند که بهلول بیشتر وقتها در قبرستان می نشستو روزي که براي عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می کنی ؟بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبتمردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نهمرا اذیتو آزار می دهند . هارون گفت:آیا می توانی از قیامتو صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتشنمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوبداغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتشگذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت:اي هارون من با پاي برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچهپوشیده ام ذکر می نمایم و سپستو هم باید پاي خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی وآنچه خورده اي و پوشیده اي ذکر نمایی . هارون قبول نمود .آنگاه بهلول روي تابه داغ ایستاد و فوري گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوري پایین آمد کهابداً پایشنسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محضاینکه خواستخود را معرفی نماید نتوانستوپایشبسوختو به پایین افتاد .سپسبهلول گفت:اي هارون سوال و جواب قیامتنیز به همین صورتاست. آنها که درویشبوده ند و از تجملاتدنیاییبهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .مصاحبه بهلول و ابو حنیفهآورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریسبود . بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درساوگوشمی داد . ابوحنیفه در بین درسگفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلباظهار مینماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلببدین نحو است.اول آنکه می گوید شیطان در آتشجهنم معذبخواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتشخلق شدهو چگونه ممکن استآتشاو را معذب نماید و جنساز جنسمتاذي نمی شود .دوم آنکه می گوید خدا رانتوان دید حال آنکه چیزي که موجود استباید دیده شود . پسخدا را باچشم می توان دید .سوم آنکه می گوید مکلففاعل فعل خود استکه خودشاعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور وشواهد بر خلافاین است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانبخداستو ربطی به بنده ندارد .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٤چون ابوجنیفه این مطالبرا گفتبهلول کلوخی از زمین برداشتو به طرفابوحنیفه پرتاب نمود که ازقضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپسبهلول فرار کرد شاگردانابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابتداشتاو را نزد خلیفه بردند و جریان را بهاو گفتند .بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواباو را بدهم . چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به اوگفت: از من چه ستمی به تو رسیده ؟ابو حنیفه گفت : کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت. بهلول گفتدرد را میتوانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد ؟بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزي که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع)اعتراضمی نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگرآنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ ازجنسخاكاست و تو هم از خاكآفریده شده اي پسچگونه از جنسخود متاذي می شوي و مطلبسوم خود گفتی که افعال بندگان از جانبخداستپسچگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیشخلیفه آورده اي و از من شکایتداري و ادعاي قصاصمی نمایی . ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول راشنید شرمنده و خجل شده و از مجلسخلیفه بیرون رفت.بهلول و منجمآورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعاي دانستن علم نجوم نمود . بهلول در آنمجلسحاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سوال نمود آیا میتوانی بگوییکه در همسایگی تو که نشسته ؟آن مرد گفتنمی دانم .بهلول گفت: تو که همسایه استرا نمی شناسی چه طور از ستاره هاي آسمان خبر می دهی ؟آن مرد از حرفبهلول جا خورد و مجلسرا تركنمود .بهلول و مرد شیادآورده اند که بهلول سکه طلائی در دستداشتو با آن بازي می نمود . شیادي چون شنیده بود بهلولدیوانه استجلو آمد و گفت:reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٥اگر این سکه را به من بدهی در عوضده سکه که به همین رنگاستبه تو میدهم . بهلول چون سکههاي او را دید دانستکه آنها از مسهستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفتبه یکشرط قبول می کنماگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت:خوب الاغ تو که با این خریتفهمیدي سکه اي که در دستمن استاز طلا می باشد ، من نمی فهممکه سکه هاي تو از مساست. آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .شکار رفتن بهلول و هارونروزي خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند . بهلول با آنها بود در شکارگاهآهویی نمودار شد . خلیفه تیري به سوي آهو انداختولی به هدفنخورد . بهلول گفتاحسنت!!!خلیفه غضبناكشد و گفتمرا مسخره می کنی ؟بهلول جواب داد : احسنتمن براي آهو بود که خوب فرار نمود .پند خواستن هارون از بهلولآورده اند که روزي هارون الرشید از راهی می گذشت. بهلول رادید که چوبی سوار شده و با کودکانمی دود . هارون او را صدا زد . بهلول پیشرفتو گفتچه حاجتداري ؟هارون گفتمرا پندي ده . بهلول گفت:به بصره هاي خلفاي ماضیه و قبرهاي ایشان از روي دیده بصیرت نگاه کن و این خود موعظه و پند عظیماست و به دیده تحقیق میدانی آنها مدتی با ناز و نعمت و عیشو عشرت در این قصرها به سر بردند والآن همه آنها در آغوشخاكتیره در مجاورت مار و مور به سر می برند و با هزاران افسوسو حسرتاز اعمال بد خودشان پشیمان هستند ولی چاره ندارند . بدان که ما هم به سرنوشتآنها عنقریبخواهیمرسید .هارون از پند بهلول بر خود لرزید و باز سوال نمود چه کنم که خدا از من راضی باشد . بهلول گفت:عملی انجام ده که خلق خدا از تو راضی باشند . گفت: چه کنم که خلق خدا راضی باشند :گفت : عدل و انصافرا پیشه کن و آنچه به خود روا نداري به دیگري روا مدار و عرضو ناله مظلوم رابا بردباري بشنو و با فضیلتجواب ده و با دقترسیدگی کن و با عدالتتصمیم بگیر و حکم کن .هارون گفت: احسنتبر تو باد اي بهلول پندي نیکو دادي . امر می کنم قرضتو را بدهند . بهلول گفتحاشا کز دین به دین ادا نمی شود و آنچه فی الحال در دستتوستمال مردم استبه ایشان بازده .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٦هارون گفت حاجتی دیگر از من طلب کن . بهلول گفت : حاجتمن همین استکه به نصایح من عملکنی ، ولی افسوسکه جاه و جلال دنیا چنان قلبتو را سختنموده که زره نصایح من در تو تاثیر نمیکند و بعد چوبخود را به حرکتدرآورد و گفت:دور شوید که اسبمن لگد می زند . این را بگفتو برچوبخود سوار و فرار نمود .بهلول و هارونروزي هارون الرشید به بهلول گفت: بزرگترین نعمتهاي الهی چیست؟بهلول جواب داد بزرگترین نعمت هاي الهی عقل استو خواجه عبدالله انصاري نیز در مناجاتخودمیگوید (( خداوندا آنکه را عقل دادي چه ندادي و آنکه را عقل ندادي چه دادي))در خبر است که چون خداوند اراده فرمود که نعمتی را از بنده زایل کند اولین چیزي که از او سلبمینماید عقل اوستو عقل از رزق محسوب شده است. افسوسکه حقتعالی این نعمترا از من سلبنموده است.بهلول و داروغهآوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکسنتوانسته استمرا گول بزندبهلول در میان آن جمع بود گفت: گول زدن تو کار آسانی استولی به زحمتشنمی ارزد .داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرفرا می زنی . بهلول گفتحیفکه الساعه کارخیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم .داروغه گفتحاضري بري و فوري کارت را انجام بدهی و برگردي ؟بهلول گفت بلی . پسهمین جا منتظر من باشفوري می آیم . بهلول رفتو دیگر برنگشت. داروغهپساز دو ساعتمعطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفتاین اولین دفعه استکه این دیوانه مرا به اینقسم گول زد و چندین ساعتبی جهتمرا معطل و از کار باز نمود .قضاوت بهلولآورده اند که اعرابی فقیر وارد بغداد شد و چون عبورشاز جلوي دکان خوراكپزي افتاد از بويخوراکیهاي متنوع خوششآمد و چون پول نداشتنان خشکی که در توبره داشتبیرون آورده و بهبخار دیگخوراكگرفته و چون نرم میشد می خورد .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٧آشپز چند دقیقه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون خواستبرود آشپز جلوياو را گرفت و مطالبه پول نمود و بین آنها مشاجره شد و اتفاقاً بهلول از آنجا عبور مینمود . اعرابی ازبهلول قضاوتخواستبهلول به آشپز گفت:این مرد از خوراکی هاي تو خورده استیا نه ؟ آشپز گفتاز خوراکی ها نخورده ولی از بو و بخار آنهااستفاده نموده است. بهلول به او گفت:درست گوش بده و بعد چند سکه اي از جیبشبیرون آورد یکی یکی آنها را نشان آشپز می دادو بهزمین می انداخت و آنها را بر میداشتو به آشپز می گفتصداي پولها را تحویل بگیر . آشپر با کمالتحیر گفت : این چه قسم پول دادن است ؟ بهلول گفت : مطابق عدالت و قضاوت من ، کسی که بخار وبوي غذایشرا بفروشد ، باید در عوضهم صداي پول را دریافتنماید .قصه مسجد ساختن فضل بن ربیعآورده اند که فضل بن ربیع در شهر بغداد مسجدي بنا نمود و روزي که سر در مسجد را بنا بود کتیبهکنند ، از فضل سوال نمودند تا دستور دهد عناوین کتیبه را به چه قسم انشاء نمایند . بهلول که در آنجاحاضر بود از فضل پرسید ، مسجد را براي که ساخته اي ؟فضل جواب داد براي خدا . بهلول گفتاگر براي خدا ساخته اي اسم خود را در کتیبه ذکر نکن !!!فضل عصبانی شده و گفت براي چه اسم خود را در کتبیه ذکر ننمایم ، مردم باید بفهمند بانی این مسجدکیست؟ بهلول گفت:پسدر کتیبه ذکر کن بانی این مسجد بهلول است. فضل گفت: هرگز چنین کاري نمی کنم .بهلول اگر این مسجد را براي خود نمایی و شهرتساخته ، اجر خود را ضایع نمودي . فضل از جواببهلول عاجز ماند و سکوت اختیار نمود و بعد گفتهرچه بهلول می گوید بنویسید .آنگاه بهلول امر نمود آیه اي از قرآن کریم را نوشته و بر سردر مسجد نصبنمایند .سوال هارون از بهلولروزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلسکنار هارون نشست. هارون از رفتار بهلول رنجیدهخاطر گشت و خواست بهلول را در انظار کوچکنماید و سوال نمود آیا بهلول حاضر استجوابمعماي مرا بدهد ؟reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٨بهلول گفت : اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیشپشت پا نزنی حاضرم . سپسهارون گفتاگر جوابمعماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر می نمایم تاریشو سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند .بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یکشرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم . هارونگفتآن شرط چیست؟بهلول جواب داد : اگر جواب معماي تو را دادم از تو میخواهم که امر نمایی مگسها مرا آزار ندهند .هارون دقیقه اي سر به زیر انداختو بعد گفت: این امر محال استو مگسها مطیع من نیستند .بهلول گفتپسکسی از که در مقابل مگسهاي ناچیز عاجر استچه توقعی می توان داشت. حاضرانمجلسبر عقل و جرات بهلول متحیر بودند . هارون هم در مقابل جوابهاي بهلول از رو رفتولیبهلول فهمید که هارون در صدد تلافی استو براي دل جویی او گفت:الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم . سپسهارون سوال نمود این چه درختی است(یکسال عمر دارد ) که دوازده شاخه و هرشاخه سی برگو یکروي آن برگها روشن و روي دیگرتاریک.بهلول فوري جواب داد این درختسال و ماه و روز و شباست. به دلیل اینکه هر سال 12 ماه استوهر ماه شامل 30 روز استکه نصفآن روز و نصفدیگر شباست. هارون گفت: احسنتصحیحاست. حضار زبان به تحسین بهلول گشودند .بهلول و دزدگویند روزي بهلول کفشنو پوشیده بود . داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد . در آن محل مردي را دیدکه به کفشهاي او نگاه می کند . فهمید که طمع به کفشاو دارد . ناچاراً با کفشبه نماز ایستاد .آن دزدگفتبا کفشنماز نباشد . بهلول گفت: اگر نماز نباشد کفشباشد .تاثیر دعاي بهلولآورده اند که اعرابی شترش به مرضجرب مبتلا شده بود . به او توصیه نمودند تا روغن کرچکبه اوبمالد . اعرابی شتر را سوار شده تا به شهر رود و روغن بخرد . نزدیکشهر به بهلول گفت:شترم به مرضجرب مبتلا شده و گفته اند روغن کرچکبمالم خوب می شود ، ولی من عقده دارم کهتاثیر نفستو بهتر است . استدعا می کنم دعایی بخوانی تا شترم از این مرضنجاتپیدا کند . بهلولreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر١٩جواب داد : اگر روغن کرچکبخري و با دعاوي من قاطی کنی ممکن استشتر خوب شود . والادعاي تنها تاثیري نخواهد داشت.سوال هارون درباره امین و مامونآورده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفتو در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا میروي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم . هارون گفت:من به قصد رفتن به مکتبخانه می روم تا از نزدیکوضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایلباشی می توانی همراه من بیایی .بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقتامین و مامون براي چند دقیقهاجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت:امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کودن و بی هوشاستو بلعکسمامون بسیاربافراستو زیركو چیز فهم . هارون قبول ننمود .آموزگار کاغذي زیر فرشمحل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرشامین نهاد و پساز چنددقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جايخود نشستند . مامون چون نشستمتفکر به سقفو اطرافخود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت:تو را چه می شود که چنین متفکري ؟مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازهکاغذي بالا آمده یا اینکه سقفبه همین اندازه پایین رفته است.در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟امین جواب داد : چیزي حسنمی کنم . آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخصنمود . چون امین ومامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت: بحمدالله که به حضرتخلیفه حرفمن ثابتشد.خلیفه سوال نمود : آیا سببآن را می دانی ؟بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه میدانی بگو . بهلول گفت:ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهتاست. جهتاول چنانچه مرد و زن به میل و رغبتسرشار وشهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیركمی شود و سببدوم چنانچه زن وشوهر از حیثخون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیركو باهوشو قوي می شود چنانچهreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٠این امر در درختان و حیواناتهم به تجربه رسیده استو چنانچه درختمیوه را به درختمیوه دیگرپیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ واسببا هم آمیزشدهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوشو قوي و چالاكمی باشد .بنابراین امین که فراستخوبی ندارد از این سبباستکه خلیفه و زبیده از یکخون و یکنژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ استکه مادر او از نژادي غریبوبا خون خلیفه تفاوت بسیار دارد .خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت: از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت. ولی معلم در دلحرفبهلول را تصدیق نمود .سوال مردي از بهلول در باره شیطانروزي مردي زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم . بهلول گفت:اگر آئینه در خانه نداري در آب ذلال نگاه کن شیطان را خواهی دید .سوال هارون از بهلول درباره شرابروزي بهلول بر هارون وارد شد . خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواستخود را از خوردن حرامتبرئه نماید . بدین لحاظ از بهلول سوال نمود :اگر کسی انگور خورد حرام است؟ بهلول جواب داد نه . خلیفه گفتبعد از خوردن انگور آبهمبالاي آن خورد چه طور است؟ بهلول جواب داد اشکالی ندارد . باز خلیفه گفتبعد از خوردن انگور وآب مدتی هم در آفتاب نشیند ؟ بهلول گفت: بازهم اشکالی ندارد .پسخلیفه گفت: چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است؟بهلول جواب داد اگر قدري خاكبر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه .بهلول گفتبعد از آن هم مقداري آب بر سر انسان ریزند صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه .بهلول گفتاگر همین آب و خاكرا به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنندصدمه می رسد یا نه ؟ خلیفه : البته سر انسان می شکند .بهلول گفت چنانکه از ترکیب آب و خاكسر آدم می شکند و به او صدمه می رسد ، از ترکیبآب وانگور هم متاعی بدستمی آید که از خوردن آن صدمه هاي فراوان به انسان وارد می آید و خورنده آنحد لازم دارد . خلیفه از جواب بهلول متحیر و دستور داد تا بساط شراب را بردارند .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢١بهلول و دزدآورده اند که بهلول در خرابه اي مسکن داشتو جنبآن خرابه کفشدوزي دکان داشتکه پنجره اياز کفشدوزي به خرابه بود . بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاكپنهان کرده وگه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت. از قضا روزي به پول احتیاج داشترفت و جاي پولها را زیر و رو نمود ، اثري از پولها ندید. فهمید که پولها را همان کفشدوز که پنجرهدکان او رو به خرابه استبرده است . بدون آنکه سرو صدایی کند نزد او رفتو کنار او نشستو بنانمود از هر دري سخن گفتن و خوبکه سر کفشدوز را گرم کرد آنگاه گفت:رفیق عزیز براي من حسابی بنما . کفشدوز گفت بگو تا حساب کنم . بهلول اسم چند خرابه و محل رابرد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت: در این خرابه همکه من منزل دارم فلان مبلغ . بعد جمع حسابها را از کفشدوز پرسید که دو هزار دینار می شد . بهلولتاملی نمود و بعد گفت : رفیق عزیز الحال می خواهم یکشورت هم از تو بنمایم . کفشدوز گفتبکن . بهلول گفت: می خواهم این پولها را که در جاهاي دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابهکه منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح استیا خیر ؟کفشدوز گفت : بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهاي دیگر داري در این منزلپنهان نما . بهلول گفت پسفرمایشتو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و درهمین خرابه پنهان نمایم و این را بگفتو فوراً از نزد کفشدوز دور شد . کفشدوز با خود گفتخوباست این مختصر پولی را که از زیر خاكبیرون آورده ام سرجاي خود بگذارم بعد که بهلول تمامیپولها را آورد به یکبار محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهاي او را بردارم . با این فکر تمام پولهایی را کهاز بهلول ربوده بود سر جایشگذاشت. پساز چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها رانگاه کرد دید که کفشدوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است. پولها را برداشتو شکرخداي را به جاي آورد و آن خرابه را تركنمود و به محل دیگري رفتولی کفشدوز هرچه انتظاربهلول را می کشید اثري از او نمی دید . بعد از چند روز فهمید که بهلول او را فریبداده و به این ترتیبپولهاي خود را باز گرفته است.reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٢حمام رفتن بهلولروزي بهلول به حمام رفتولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او راکیسه ننمودند . با این حال وقتخروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشترا به استاد حمام داد وکارگران چون این بذل و بخششرا دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبتبه او بی اعتنایی کردند.بهلول باز هفته دیگر به حمام رفتولی این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شستو شو نموده ومواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوششکارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یکدینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبببخششبی جهتهفته قبل و رفتار امروزتچیست؟بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداختنمودم و مزد آن روز حمام را امروزمی پردازم تا شماها ادب و رعایتمشتري هاي خود را بنمایید .سوال هارون از بهلول در باره حضرت علی (ع)روزي هارون بر بهلول وارد شد . هارون در آن وقتسرخوشو سرحال بود از بهلول پرسید :آیا علی ابن ابیطالبافضل بر عباسعموي پیغمبر بود یا ابن عباسافضل بر علی ؟بهلول جواب داد اگر حقیقترا بگویم در امانم هارون گفتدر امانی . بهلول گفت:علی (ع) بعد از محمد ابن عبدالله (ص) افضل استبرجمیع اهل اسلام بلکه افضل استبر جمیع پیغمبرانسلف، به دلیل اینکه رادمردي با فتوت دین باوري است با حقیقت و جمیع فصائل نیکو در او جمع و درمقابل دین و دستورات الهی ذره اي قصور نورزیده و تمام دستوراتالهی را مو به مو به مرحله عمل درآورده است و چنان عقیده راسخ و محکم داشتکه جان خود بلکه جان اولاد خود را درمقابلدستورات دینی ناچیز می شمرد و در تمام غزوات خود از پیشقراولان لشکر بود و هرگز دیده نشد کهدر جنگی پشت به دشمن نماید و در این خصوصاز جنابشسوال نمودند که در غزوات ملاحضه جانخود را نمی فرمایید و خداي نخواسته ممکن استازعقبسر قصد جان شما را بنمایند .جواب فرمودند :جنگمن براي دین خدا استو ذره اي هوا و هوسو سود و غرضشخصی در کار نیستو جان مندر ید قدرت الهی استو چنانچه کشته شوم به خواستخدا و به راه خدا بوده و چه سعادت و لذتی ازاین افضل تر که در راه خدا کشته شوم و در جوار مردان خدا و مومنین راه حق و حقیقتجاي گیرم ونیز علی (ع) در موقعی که امیر و خلیفه مسلمین بود شبو روز آسایشنداشتو تمام وقتشریفخودرا صرف امور مسلمین و عبادتخداوند متعال می نمود و دیناري از مال مسلمین و بیتالمال را بیهودهreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٣صرف ننموده و حتی عقیل برادر او که عائله زیادي داشت خواهشنمود که حق او را از بیتالمال غیراز آنچه که به او میرسد دهد ، علی (ع) خواهشاو را رد نمود . عقیل اصرار نمود آن حضرت عقیل رابه خانه خود دعوت نمود و چون عقیل به خانه حضرت رفتو وضع زندگی امیر و خلیفه مسلمین را دیددیگر شرم نمود که خواهشخود را تکرار نماید و نیز به تمام حکام دستور می داد که به مردم ظلمننمایند و با عدالت و انصاف بین آنها حکم نمایند و هر حاکمی که ذره اي ظلم و ستم روا می داشتبراو سخت می گرفت و او را فوراً معزول می نمود و او را از مجازات معافنمی کرد اگر چه از نزدیکترین بستگانشبود .چنانچه ابن عباسدر موقعی که حاکم بصره بود مبلغی از وجوه بیتالمال را صرفامور شخصی نمودهبود آن حضرت آن مبلغ را از او بازخواستنمود و براي این عمل او را سرزنشکرد و موعدي مقررفرمود تا ابن عباس آن وجه را ارسال دارد ولی ابن عباس نتوانست و می دانستکه علی خلیفه اي نیستکه خطاي او را نادیده گیرد از این لحاظ به مکه فرار نمود و در خانه خدا بستنشستتا در امان باشد .هارون از شنیدن این مطالبمنفعل و مسجل شد و خواستدل بهلول را به درد آورد گفت:پسبا این همه فضل و کرامتچرا او را کشتند ؟ بهلول جواب داد :بیشتر مردان راه حق و حقیقت را کشتند مانند عیسی بن مریم و داوود و یحیی و هزاران پیامبران ونیکوکاران در راه خدا مجادله می فرمودند . هارون گفت:الحال کشته شدن علی (ع) را برایم تعریفنما . بهلول گفت: از حضرتامام زین العابدین روایتاستکه چون ابن ملجم قصد قتل علی (ع) را کرد دیگري را با خود آورده بود ، آن ملعون به خواب عمیقیفرو رفته بود و نیز خود ابن ملجم هم به خواب بود و چون امیرالمومنین وارد مسجد شد خفتگان را بیدارفرمود تا مشغول نماز شوند . چون اقامه نماز نمود و به سجده رفتابن ملجم ضربتی به سر آن حضرتزد و آن ضربت به جایی اصابتنمود که قبلاً عمرو بن عبدود در جنگبر سر مباركآن حضرت زدهبود و از این ضربت فرق تا به ابروي آن حضرت شکافته شد و چون شمشیر آن ملعون با زهر آلوده بودپساز سه روز دار فانی را وداع نمود و در ساعتآخر روي به جانبفرزندان خود کرد و فرمود :رفیق اعلا و صحبت انبیاء اوصیا بهتر استبراي دوستان خدا از دنیاي بی بقاء اگر من از این ضربتکشتهشوم قاتل مرا جز یکضربت نزنید چون او یکضربتبه من زده استو بدن او را قطعه قطعه ننماییداین را فرمود و ساعتی مدهوششد . چون به هوشآمد باز فرمود که در این وقترسول خدا (ص) رادیدم که مرا تکلیفرفتن می کند و فرمود که فردا نزد ما خواهی بود . این بگفتو از دنیا رحلتفرمودreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٤و در آن ساعتآسمان متغیر گردید و زمین بلرزید و صداي تسبیح و تقدیساز میان هوا به گوشمردمرسید و همه دانستند که صداي ملکوتاست .بهلول و سیاحآورده اند یکی از سیاحان خارجی وارد شهر بغداد شد و به دربار هارون الرشید بار یافتو چون بهحضور خلیفه رسید سوالاتی چند از وزراء و دانشمندان در حضور خلیفه نمود ولی هیچکدام نتوانستند بهسوالات آن سیاح جوابصحیح دهند .خلیفه غضبانکشده و به وزراء و علماء دربار گفت اگر جواب این شخصرا ندهید ، کلیه اموال شماهارا به او خواهم داد . حاضرین 24 ساعتمهلتخواستند و خلیفه به آنها فرجه داد و بعد یکی از آنهاگفت فکر می کنم باید به سراغ بهلول برویم و غیر از بهلول دیگري نمی تواند جوابسوالاتسیاح رابه درستی و راستی بدهد . پسبه دنبال بهلول رفتند و او را از ماوقع خبردار نمودند و بهلول قبول نمودکه جواب سوالات سیاح را بدهد . فرداي آن روز که بنا بود در حضور خلیفه جوابسیاح را بدهند ،بهلول حاضر شد و رو به سیاح نمود و گفت : هر سوالی دارید بنمایید من براي جواب دادن حاضرمسیاح با عصاي خود دایره اي کشید و بعد رو به بهلول نمود . بهلول بدون معطلی خطی وسط دایرهکشید و آن را به دو قسمت نمود . سیاح باز دایره اي کشید بهلول این دفعه دایره را به چهار قسمتکردو با دست یکقسمت را به سیاح نشان داد و گفت: این قسمتخشکی و این سه قسمتآباست.سیاح دانست که بهلول غرضاو را دانسته و به سوالاتاو درستجواب داده است. پسدر حضورعلماء و حاضرین و خلیفه بهلول را تحسین فراوان نمود و بعد پشتدستشرا به زمین گذاشته و انگشتهارا به طرف آسمان گرفت . بهلول عکسعمل او را نمود . یعنی انگشتها را به زمین گذاشتو پشتدسترا رو به هوا کرد . سیاح بی اندازه او را تحسین نمود و به خلیفه گفت:از داشتن چنین عالم دانشمندي باید خیلی به خود بالید . خلیفه پرسید مقصود از این سوال و جواب رانفهمیدم . سیاح جواب داد من اول دایره کشیدم و مقصودم نشان دادن شکل کره زمین بود . بهلول فهمیدو آن را به دو قسمت تقسیم نمود و به من فهماند که به کرویتزمین معتقد استو بلکه رموز را به دوقسمتنیم کره شمالی و جنوبی تقسیم کرد و مرتبه دوم که دایره کشیدم و آن را به چهار قسمتنمود بهمن فهمانید که زمین چهار قسمتاستکه یکقسمتآن خشکی و چهار قسمتدیگر آباست.مرتبه سوم که من کفدست را به زمین و انگشتان را به هوا نمودم و غرضمن از نباتات و رستنی هايزمین و اسرار نمو و رشد آنها بود . بهلول هم با دستخود باران و اشعه آفتاب را نشان داد و فهمانید کهreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٥نمو نباتات بوسیله باران و اشعه آفتاباست، پسبه چنین دانشمندي باید بالید . حاضران از حاضر جوابیبهلول و نجات دادن آنها از غضبهارون شکر خداي را بجا آورده و از بهلول تشکر فراوان نمودند .پند دادن بهلول به ابن ربیعآورده اند که روزي فضل ابن ربیع وزیر هارون الرشید از راهی می گذشت. بهلول را دید که به گوشهاي نشسته و سر به تفکر فرو برده فضل با صداي بلند نهیبزد بهلول چه میکنی ؟بهلول سر بلند کرد و چون دید فضل است، به او گفتبه عاقبتتو می اندیشم ، تو هم به سرنوشتجعفر برمکی گرفتار خواهی شد . فضل از این سخن بهلول بر خود لرزید و بعد گفت: اي بهلولسرنوشتجعفر را زیاد شنیده ام ولی هنوز از زبان تو نشنیده ام . میل دارم واقعه کشته شدن جعفر را بدونکم و زیاد برایم تعریفکنی . بهلول گفت:در ایام خلافت مهدي پسر منصور یحیی بن خالد برمکی به کتابتو پیشکاري هارون الرشید منصوبگردید و در اندكمدتی هارون را به شخصیحیی و فرزندشجعفر سپرد و علاقه و محبتهاي هاروننسبت به جعفر به قدري بود که عباسه را به عقد او در آورد . جعفر بر خلافسفارشهارون عباسه راتصرف نمود و چون هارون از این واقعه خبردار شد آن همه محبتهاي خود را به کینه و کدورت مبدلساخت و هارون هر روز به بهانه هاي مختلفدر صدد نابود کردن جعفر و بر انداختن خاندان برمکیانبود تا شبی به یکی از غلامان خود به نام مسرور گفت : امشب از تو می خواهم تا سر جعفر را برایمبیاوري . مسرور از این ماموریتلرزه بر اندامشافتاد و متفکر و حیران سر به زیر انداخت.هارون خطاب نمود چرا سکوت اختیار کرده و به چه می اندیشی ؟ مسرور گفت:کاري بسبزرگاست و کاشپیشاز آنکه اجراي چنین کاري به من محول گردد ، می مردم . هارونگفت: اگر امر مرا اجرا ننمایی ، به قهر و غضبمن گرفتار خواهی شد و چنان تو را بکشم که مرغان هوابرایت بگریند . مسرور ناچاراً به خانه جعفر رفتو گرفته و پریشان فرمان وحشتانگیز خلیفه بی رحم رابه جعفر گفت . جعفر گفت: شاید این حکم در حالتی بیرون از طبیعتصادر شده و خلیفه در هشیارياز آن پشیمان گردد . بنابراین از تو می خواه که بازگردي و خبر کشته شدن مرا به خلیفه دهی . اگر تابامداد آثار پشیمانی در او دیده نشد من سرم را تسلیم تیغ تو خواهم کرد . مسرور جرات نکرد کهخواهشجعفر را قبول کند و به جعفر گفت: تو به همراه من به سراپرده هارون بیا تا شاید هارون محبتتو را از سر گیرد و از فرمان خود عدول نماید . جعفر گفته مسرور را قبول نمود و به سوي سرنوشتreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٦حسرت بار خود رفت و چون به پشت سرا پرده رسیدند مسرور دو دل و ترسان به پیشخلیفه رفت .هارون پرسید مسرور چه کردي ؟مسرور گفت که جعفر را آورده ام و اکنون در بیرون سرا پرده ایستاده است. خلیفه نهیبزده و گفتاگر در فرمان من کمترین درنگو تعللی نمایی ، تو را پیشاز او خواهم کشت. با این گفتار دیگرجاي درنگ نبود . مسرور به نزد جعفر شتافتو از اندام برازنده جوانی جمیل که سرآمد بزرگواران وسردفتر فضل و هنر و سرحلقه کریمان و بخشندگان زمان بود سر جدا کرد و بر سر نهاد و پیشهارونآورد و خلیفه بی رحم به این اکتفا نکرد و امر نمود تا تمام خاندان برمکیان را نابود سازند و اموال آنهارا ضبط نمودند و کشته جعفر را بر بالاي حصار بغداد آویختند و پساز چند روز بسوختند .الحال اي فضل از عاقبتتو هم بیمناکم و می ترسم تو هم به سرنوشتجعفر گرفتا آیی . فضل از سخنانبهلول سختترسید و از بهلول خواستتا براي سلامتی او دعا نماید .سوال هارون از بهلولروزي هارون الرشید که مستباده ناب بود در قصري مشرفبه دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشاندجله مشغول . در این حال بهلول بر هارون وارد شد . هارون الرشید خنده مستانه نمود و بعد از خوشآمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت:امروز یکمعما از تو سوال می نمایم . اگر جوابصحیح دادي هزار دینار زر سرخ به تو می دهم وچنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند ، بهلول گفتمن به زراحتیاجی ندارم ولی به یکشرط قبول می نمایم .که اگر جواب معماي تو را صحیح دادم ، باید صد نفراز اشخاصی که در زندانهاي تو و از دوستان من می باشند را آزاد نمایی و اگر جوابصحیح ندادم مرادر دجله غرق نما . هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود :اگر یکگوسفند و یکگرگو یکدسته علفداشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی یکیکاز این طرفرودخانه به آن طرفببریم ، آیا به چند طریق باید آنها را به آن طرفرودخانه برد که نهگوسفند علفرا بخورد و نه گرگگوسفند را ؟ بهلول گفت:اول باید گرگرا بگذاریم و گوسفند را آن طرفرودخانه ببریم و بعد برگردیم علفرا برداریم وببریم و چون علفرا آن طرف رودخانه بردیم باز گوسفند را برگردانیم به جاي اول و گوسفند رابگذاریم و گرگرا ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم . پساینها یکبه یکبردهمی شوند و نه گوسفند می تواند علفرا بخورد و نه گرگمی تواند گوسفند را بدرد .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٧هارون گفت : احسنت جوابصحیح دادي ، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها ازشیعیان علی (ع) بودند گفت و م  نشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها راشناختاز شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود .مباحثه بهلول با مرد فقیهآورده اند که فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهربغداد آمده اورا به دارالخلافه طلبید .آن مرد نزد هارون الرشید رفت . خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزتاو را نزدیکخود نشاند ومشغول مباحثه شدند . در همین اثنا بهلول وارد شد . هارون او را به امر جلوسداد . آن مرد نگاهی بهوضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت : عجب است از مهر و محبتخلیفه که مردمان عادي رااینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد . چون بهلول فهمید که آن شخصنظرشبه اوستباکمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت:به علم ناقصخود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما . من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابتنمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه اي و مرا با دیوانه کاري نیست. بهلول گفت: من بهدیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی ؟هارون الرشید نگاهی از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکتنشدو به هارون الرشید گفت اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید . هارون به آن مرد فقیهگفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی ؟آن مرد گفت به یکشرط حاضرم و آن شرط بدین قرار استکه من یکمعما از بهلول می پرسم ،اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزاردینار زر سرخ به من بدهد .بهلول گفت : من از مال دنیا چیزي را مالکنیستم و زر و دیناري موجود ندارم ولی حاضر چنانچهجواب معماي تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیارتو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمتنمایم . آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلولسوال کرد :reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٨در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یکنفر در حال نماز گذاردن استو نفردیگر هم روزه دارد . در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محضوارد شدن آن زن وشوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازشباطل ومرد دیگر روزه اشباطل می گردد . آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟بهلول فوراً جواب داد :مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود . به مسافرت می رود و چون سفر او به طول میانجامد و خبر می آورند که او مرده است، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي اونشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اشنماز و دیگري روزهبگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد .پساز شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میتمی خواند نمازشباطل می گرددو همچنین آن یکنفر که روزه داشتچون براي میتبود روزه او هم باطل می شود .هارون الرشید و حاضرین مجلساز حل معما و جوابصحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه بهبهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفتالحال نوبتمن استتا معمایی سوال نمایم . آن مرد گفتسوالکن . بهلول گفت:اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنگبین درستنماییم . پسیکظرف از سرکه برداریم و یکظرفهم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم کهموشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیصبدهی که آن موشمرده در خمره سرکه بوده یا در خمرهشیره ؟آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند . هارون الرشید از بهلول خواستتا خودجواب معما را بدهد . پسبهلول گفت:اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچاراً آن مرد اقرار نمود . سپسبهلولگفت:باید آن موشرا برداریم و در آب شسته و پساز آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاكشد شکم او را پارهنماییم اگر در شکم او سرکه باشد پسدر خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریختو اگر در شکماو شیره باشد پسدر خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت. تمام اهل مجلس از علوم وفراستبهلول تعجبنمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینارکه شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمانی آنها را در میان فقیریان تقسیم نمود .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٢٩پند دادن بهلول به عبدالله مباركروزي عبدالله مباركبه قصد دیدن بهلول دانا به صحرا رفته بهلول را دید که سراپا برهنه الله الله گویانبود . جلو رفته سلام کرد . بهلول جواب سلام بداد . سپسعبدالله مباركعرضکرد یا شیخ استدعا والتماسمن آن است که مراپندي دهی و نصیحتی کنی که در دنیا چگونه باید زیستکرد تا از معصیتدور بود که من مردمی گناهکارم و از عهده نفسسرکشبر نمی آیم . راهی بنما تا از دم مباركتورستگاري یابم . بهلول گفت:یا عبدالله خود سرگردانم و به خود درمانده ام از من چه توقع داري اگر مرا عقل بودي مردم مرا دیوانهنگفتندي سخن دیوانگان را چه اثر باشد که قبول کنند برو دیگري را طلبکن که عاقل باشد .عبدالله گفت : یا شیخ ، دیوانه به کار خویشتن هشیار است. سخن راسترا از دیوانه می باید شنید .بهلول خاموشبود عبدالله باز الحاح و تضرع کرد که یا شیخ مرا نومید که به امیدي آمده ام .من از روي اخلاصو اعتقاد از راه دوري آمده ام تا راه به من بنمایی ، چرا خاموششدي ؟ بهلول سربرداشتو گفت:اي عبدالله اول بامن چهار شرط بکن که از سخن دیوانه بیرون نروي . آنگاه تو را پندي و چیزي بگویمکه سبب رستگاري تو باشد و دیگر بر تو ننویسند . عرضکرد آن چهار شرط کدام است، بفرما قبولمی نمایم .بهلول گفت : شرط اول آنکه وقتی گناه کنی و خلافامر او نمایی روزي او را نخوري . عبدالله گفتپسرزق که را بخورم . بهلول گفت : تو مرد عاقلی باشی و دعوت بندگی کنی و روزي او را خوري وخلافحکم او نمایی خود انصاف بده شرط بندگی چنین باشد عبدالله عرضکرد حق فرمودي شرطدوم کدام است؟بهلول گفت: شرط دوم این استکه هرگاه خواستی معصیتکنی زنهار که در ملکاو نباشی . عبداللهعرضکرد . این از اول مشکلتر است . همه جا ملکو زمین خداست پسکجا روم . بهلول گفتپسقبیح باشد که رزق او خوري و در ملکاو باشی و فرمان او نبري . خود انصافبده شرط بندگی اینباشد . عبدالله گفتقبول ، شرط سوم کدام است؟شرط سوم آن است که اگر خواهی گناهی یا خلافامر او نمایی جایی پنهان شو که او تو را نبیند و ازحال تو واقفنشودآن وقت هرچه خواهی بکن . عبدالله گفت : این از همه مشکل تر استحقتعالی بههمه چیز دانا و بینا و در همه جا حاضر و ناظر است و هرچه بنده می کند او می بیند و می داند بهلولreza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣٠گفت پستو مرد عاقلی باید باشی که خود میدانی که او همه جا حاضر استو ناظر استو به همه چیزدانا و بیناست پسشنیع باشد که روزي او خوري و در ملکاو نافرمانی کنی که او خود می داند و میولا تحسین الله غافلاً عما » : بیند با این حال تو دعوي بندگی می کنی با آن که در کتابخود فرمودهیعنی گمان مبر که حقتعالی غافل استاز عملی که ظالمان می کنند . « یعمل الضالمونعبدالله عرضکرد درستفرمودي شرط چهارم کدام است؟شرط چهارم آن است که در آن وقت که ملکالموت ناگاه نزد تو آید تا فرمان حق به جا آورده وقبضروح تو کند در آن ساعت بگو صبر کن تا اقوام را وداع کنم و از ایشان حلالیتطلبم و توشه راهآخرت بردارم آن وقتقبضروحم کن .عبداللع عرضکرد این شرط چهارم از همه مشکلتر است. ملکالموتکی در آن وقتمهلتمی دهدکه نفسبرآرم . بهلول گفتاي مرد عاقل تو این را می دانی که مرگرا چاره نیستو به هیچ نوع او رااز خود دور نتوان کرد و آن دم ملکالموت امان ندهد ناگاه در عین معصیتپیکاجل در رسد و یک« فاذا جاء اجلهم لایسخرون ساعه و لا یستقدمون » : دم امان ندهد چنانچه حقتعالی فرمودهپساي عبدالله سخن راستاز دیوانه بشنو و از خواب غفلتبیدار شو . از غرور و مستی هشیار شو و بهکار آخرت در شو که راه دور و دراز در پیشاست و از این عمر کوتاه توشه بردار و کار امروز به فردامینداز شاید به فردا نرسی همین دم را غنیمتشمار و اهمال در آخرت منما . امروز توشه آخرت بردارکه فردا در آنجا مالتسودي ندهد .بهلول و قاضیآورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشتهزار دینار طلا نزد قاضی برده و درحضور اعضاء دارالقضاء تسلیم قاضی نمود و گفت: چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصیمن هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامتبازآمدم این امانترا خودمخواهم گرفت.وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشتو چون فرزندان او به حد رشد و بلوغرسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت:بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صددینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣١قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بودحاضر نمود و به آنها گفت: آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من دادمصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمتخدا رفتم هرچه دلم خواستاز این زرها به فرزندان من بدهآنها همه گواهی دادند که چنین گفت.پسقاضی گفت : الحال بیشاز صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکسالتجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها رابا خود نزد قاضی برد و گفتچرا حق این ایتام را نمی دهی ؟قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمیدهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسبگفته خودت . بنابراینالحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیتآن مرحوم که هرچه خودتخواستی به فرزندان من بدهالحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست. قاضی ازجواب بهلول ملزم به پرداختنهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید .ملاقات بهلول و شیخ جنیدآورده اند که شیخ جنید بغدادي به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفتو مریدان از عقباو می رفتند شیخاز احوال بهلول پرسید . مریدان گفتند او مرد دیوانه اي است. شیخ گفتاو را طلبکنید و بیاورید کهمرا با او کار است. تفحصکردند و او را در صحرایی یافتند و شیخ را پیشبهلول بردند .چون شیخ پیشاو رفت دید که خشتی زیر سر نهاد و در مقام حیرت مانده شیخ سلام نمود بهلول جواباو را داد و پرسید کیست ؟ گفتمن جنید بغدادي ام بهلول گفتتو اي ابوالقاسم که مردم را ارشاد میکنی آیا آداب غذا خوردن خود را می دانی ؟ گفت:بسم الله می گویم و از جلوي خود می خورم . لقمه کوچک برمی دارم . به طرفراستمی گذارمآهسته می جوم و به لقمه دیگران نظر نمی کنم . در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم .هر لقمه کهمی خورم الحمد لله می گویم و در اول و آخر دست می شویم . بهلول برخواستو گفت: تو میخواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز آداب غذا خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت.پسمریدان شیخ گفتند یا شیخ این مرد دیوانه است. جنید گفت: دیوانه اي استکه به کار خویشتنهشیار است و سخن راست را از او باید شنید و از عقببهلول روان شد و گفتمرا با او کار است.reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣٢چون بهلول به خرابه اي رسید باز نشست . بهلول باز از او سوال نمود تو که آداب طعام خوردن خود رانمی دانی آیا آدابسخن گفتن خود را می دانی ؟گفت: سخن به قدر اندازه میگویم و بی موقع و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم وخلق خدا را به خدا و رسولشدعوت می نمایم . چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند ودقایق علوم ظاهر و باطن را رعایتمی کنم پسهرچه تعلق به آدابکلام داشتبیان نمود .بهلول گفت : چه جاي طعام خوردن که سخن گفتن نیز نمی دانی . پسبرخواستو به راه خود برفت.مردیان شیخ گفتند این مرد دیوانه است تو از دیوانه چه توقع داري . جنید گفت : مرا با او کار استشمانمی دانید . باز به دنبال او رفت تا به بهلول او رسید . بهلول گفت تو از من چه میخواهی تو که آدابطعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی آیا آدابخوابیدن خود را می دانی ؟ گفتآري می دانم .چون از نماز عشا فارغ می شوم داخل جامه خواب می گردم پسآنچه آدابخوابیدن بود که از بزرگاندین رسیده بیان نمود .بهلول گفت : فهمیدم که آدابخوابیدن هم نمی دانی خواستبرخیزد جنید دامنشرا گرفتو گفتاي بهلول من نمی دانم تو قربه الی الله مرا بیاموز . گفتتو ادعاي دانایی می کردي ؟ شیخ گفت: اکنونبه نادانی خود معترفشدم . بهلول گفت:اینها که تو گفتی همه فرع استو اصل شام خوردن آن استکه لقمه حلال را باید و اگر حرام را صد ازاینگونه آداب به جاي آوري فایده ندارد و سبب تاریکی دل می شود . و در سخن گفتن باید اول دلپاكباشد و نیتدرستباشدو آن سخن گفتن براي رضاي خدا باشد و اگر براي غرضی یا براي اموردنیوي باشد یا بیهوده و هرزه باشد به هر عبارتکه بگویی وبال تو باشد پسسکوت و خاموشی بهتر ونیکتر باشد و در آدابخوابیدن اینها که گفتی فرع است.اصل این است که در دل تو بغضو کینه و حسد مسلمانان نباشد . حبدنیا و مال در دل تو نباشد و درذکرحق باشی تا به خواب روي .جنید دستبهلول را بوسید و او را دعا کرد و مریدان که حال او را بدیدند که او را دیوانه می دانستندخود را و عمل خود را فراموشکردند و از سر گرفتند . نتیجه آن استکه هر فرد بداند از آموختن آنچیزي که نمی داند ننگو عار نباید داشت، چنانچه شیخ جنید از بهلول آدابخوردن ، سخن گفتن وخوابیدن را آموخت.reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣٣تعلیم دادن بهلول به یکی از دوستانآورده اند که شخصی الاغ قشنگی جهتحاکم کوفه تحفه آورده بود . حاضرین مجلسبه تعریفوتوصیفالاغ پرداختند . یکی از حاضرین براي مزاح گفت: من حاضرم به این الاغ قشنگخواندنبیاموزم .حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفتو به آن مرد گفت: الحال که این سخن را می گویی باید ازعهده آن برآیی و چنانچه به این الاغ خواندن بیاموزي به تو جایزه بزرگی می دهم ولی چنانچه از عهدهآن بر نیائی دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شده ناچاراً مدتی فرجه خواستوحاکم ده روز براي این کار به او فرصتداد .آن مرد الاغ را برداشت به خانه آورد حیران و سرگردان و نمی دانستاین کار به کجا خواهد رسید .لاعلاج به بازار رفت و در بین راه بهلول را دید و چون سابقه آشنایی با او داشتدستبه دامن اوزد وقضیه مجلسحاکم و الاغ را براي او تعریفنمود . بهلول گفتغم مخور که این کار از دستمن برمی آید و هر دستوري به تو می دهم عمل نما .پسبه او دستور داد تا یکروز تمام به الاغ غذا ندهد و سپسدر بین صفحات کتابی براي الاغ جوگذارد و کتاب را جلوي الاغ ورق بزند . الاغ چون گرسنه استبا زبان جو هاي صفحات کتاب رابرداشته و می خورد و گفتاین عمل را هر روز به همین نحو تکرار نما . و روز دهم او را گرسنه نگهدارو وقتی به مجلسحاکم رفتی همان کتاب را با الاغ به نزد حاکم ببر . آن روز دیگر بین صفحات کتابجو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوي الاغ قرار بده . آن مرد به همین نحو عمل نمودو چونروز موعود فرا رسید الاغ را برداشته با کتاب به نزد حاکم برد و در حضور حاکم و جمعی از دوستانشکتاب را جلوي الاغ گذارد . الاغ بیچاره چون گرسنه بود به عادات روزهاي قبل که فکر می کرد بینصفحات کتاب ، جو می باشد شروع به ورق زدن کتاب نمود و چون به صفحه آخر رسید و دید که جوبین صفحات نیست ، بناي عرعر نمود و بدین وسیله خواست بفهماند که گرسنه استو حاضرین مجلسو حاکم که نمی دانستند چه ابتکاري در این عمل است، باور نمودند که در حقیقتالاغ می خواهدکتاب بخواند و همه در این کار متعجببودند . ناچار حاکم بر عهد خود وفا نمود و انعام قابل توجهیبه آن مرد داد .reza22_a620@yahoo.com تایپ : حمید رضا محمدي فر٣٤بهلول و صاحب حسابروزي بهلول به شهر بصره رفتو چون در آن شهر آشنایی نداشتاتاقی اجاره نمود ولی آن اتاق از بسکهنه ساز و مخروبه بود به کمترین باد یا بارانی تیرهایشصدا می کرد . بهلول پیشصاحبخانه رفته وگفت : اتاقی که به من دادي بی اندازه خطرناكاست. زیرا به محضوزشمختصر بادي صدا از سقفو دیوارششنیده می شود .صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت : عیبی ندارد . البته میدانید که تمام موجودات بهموقع حمد و تسبیح خداي را می گویند و این صداي تسبیح و حمد خداي است. بهلول گفت:صحیح است ، ولی چون تسبیح و تجلیل موجودات به سجده منجر می شود من از ترسسجده خواستمزودتر فکري بنمایم .آمدن بهلول از قبرستان و سوال از اوروزي بهلول از طرفقبرستان می آمد . از او پرسیدند از کجا می آیی ؟ گفت:از پیشاین قافله که در این سرزمین نزول نموده اند . گفتند : آیا از آنها سوالاتی هم کردي ؟گفت : آري . از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکتو کوچ می نمایید ؟ جواب دادند که ما انتظار شما راداریم هروقتهمگی به ما ملحق شدید حرکتمی نماییم .**********************************************ابوعلی سینا و کودكاز شیخ ابوعلی سینا که سرآمد حکماي ایران استپرسیدند آیا از خود کسی را داناتر دیده اي یا نه ؟گفت: بلی . روزي نزد زرگري نشسته بودم که کودکی آمد و از زرگر آتشخواست. استاد به او گفتبرو ظرفی بیاور و آتشببر . آن کودكگفت ظرف لازم نیست و می توانم بدون ظرفآتشببرم . منو استاد زرگر در تعجب بودیم تا به چه وسیله اي آن کودكمی تواند آتشببرد . پسبه او گفتمچگونه می توانی آتشببري ؟آن کودكمقداري خاکستر در کفدستگذارد و آتشرا روي آن نهاد و ببرد . به هوشو دانایی آنکودكآفرین گفتم .پایان

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
علی ع و اندوههای بیگران
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 17 فروردين 1395
تدفين پيامبر 
چون مسلمانان از نماز فارغ شدند، به عادت اهل مكه عباس بن عبدالمطلب كسى را فرستاد تا عبيدة بن جراح مكى ها و ضريح ساز آنها را حاضر كند و نيز به دنبال ابو طلحه زيد بن سهل ، حفار مدينه فرستاد تا بيايد و لحدى براى رسول خدا (ص ) ترتيب دهد ابو طلحه حضور يافته و لحدى براى پيغمبر ترتيب داد و على و عباس و فضل و اسامه به دفن پيغمبر پرداختند.
انصار از پشت ديوار حجره صدا زدند: يا على تو را به خدا سوگند امروز راضى مشو حقى كه ما به رسول خدا (ص ) داريم نابود گردد. يكى از ما را هم اجازه بده تا در دفن پيغمبر (ص ) شركت نمايد. على (ع ) فرمود: اوس ‍ بن خولى بيايد و در تدفين آن حضرت شركت كند. اوس مردى فاضل و از مردم بنى عوف خزرج بوده و پيكار بدر را هم دريافته چون وارد شد، على (ع ) فرمود: وارد قبر شو چون داخل شد على (ع ) بدن مبارك را به دست وى داد و دستور داد چگونه بدن آن حضرت را روى خاك بگذارد، چون آن بدن پاك را در روى خاك قبر گذارد، حضرت امير فرمود: خارج شو، آنگاه خود وارد قبر شده بند كفن پيغمبر را گشود و طرف راست صورت نازنينش را رو به قبله گذارده خشت بر روى بدنش چيد و خاك بر روى آن ريخت .(50)

48 سوگوارى على (ع ) 
شخصى به آن حضرت گفت : (اى اميرمؤ منان ! اگر محاسن خود را خضاب و رنگ مى كردى بهتر بود!)
امام به او فرمود:
(الخضاب زينة و نحن قوم فى مصيبة ): خضاب و رنگ كردن يك نوع زيبايى است ولى ما عزاداريم (منظور آن حضرت عزادارى در مورد رحلت پيامبر (ص ) بوده است ).
آرى امام على (ع ) در سوگ پيامبر (ص ) بسيار سوگوار بود و از فراق او همچون شمع مى سوخت .(51)

فصل سوم مصايب بعد از رحلت رسول اكرم (ص ) 

بخش اول : مظلوميت على (ع ) بعد از پيامبر (ص ) 

49 نظر صحابه درباره عثمان  
ابوالفداء مى نويسد: وقتى عثمان جوانان را خويشاوندان خود را به منصب هاى حساس مملكتى از قبيل فرماندارى و استاندارى منصوب نمود، بعضى از صحابه به عبدالرحمن بن عوف (همان كسى كه در شورى به نفع عثمان راءى داد و اساس خلافت او را استوار نمود) گفتند: تو اين پيش آمدها را بر سر ما آوردى ؟ گفت : من خيال نمى كردم چنين كند، از هم اكنون با خدا پيمان مى بندم كه ديگر با او سخن نگويم . تا وقتى عبدالرحمن از دنيا رفت با عثمان صحبت نكرد، در بيماريش عثمان به عيادت عبدالرحمن آمد صورتش را به طرف ديوار برگردانيد. ابوبلال عسكرى در كتاب اءوائل مى نويسد: دعاى على (ع ) درباره عثمان و عبدالرحمن بن عوف مستجاب شد.
روزى كه عثمان از ساختمان قصر مخصوص خود به نام (طمار زوراء) فراغت حاصل كرد غذاى فراوانى تهيه نمود و مردم را به وليمه دعوت كرد. يكى از مدعوين عبدالرحمن بود همين كه چشم عبدالرحمن به ساختمان و غذا افتاد گفت : اى پسر عفان آن چه درباره ات مى گفتند و ما دروغ مى پنداشتيم اكنون به حقيقت پيوست من به خدا پناه مى برم از بيعتى كه با تو كردم . عثمان خشمگين شد، دستور داد به غلامش ، عبدالرحمن را بيرون كند، منظورش از اين كه دعاى على (ع ) مستجاب شد جريانى است كه نقل شده : در روز شورى على (ع ) به عبدالرحمن بن عوف فرمود: به خدا قسم اين كار را نكردى مگر به همان اميدى كه آن دو رفيقان از يكديگر داشتند (منظور عمر است كه در استحكام خلافت ابابكر جديت فراوان نمود تا خودش بعد از او به خلافت برسد) در دنباله فرمايش خود فرمود (دقّ اللّه عطر منشم ) خداوند ميان شما عطر منشم را بكوبد.
منشم ، زن عطر فروشى از قبيله حمير بود. دو قبيله خزاعه و جرهم هر وقت اراده جنگ داشتند خود را به عطر آن معطر مى كردند، هر زمان چنين عمل را انجام مى دادند كشتار بين آنها زياد مى شد از آن روز براى افتراق و اختلاف بين دو نفر اين سخن مثل گرديد.(52)

50 عثمان على (ع ) را نيز تبعيد نمود 
علامه امينى در جلد نهم الغدير ص 60 مى نويسد آيا جايز است براى مسلمانى كه ايمان به خدا و قرآن كريم آورده و به آياتى كه درباره اميرالمؤ منين (ع ) در آن كتاب نازل شده توجه داشته باشد و گواهى به نبوت پيغمبر اكرم (ص ) داده و آن چه درباره فضايل على (ع ) توسط شخص پيغمبر ابراز شده قبول داشته باشد و سالهاى متمادى با على همنشين بوده ، به اخلاق بى نظير و صفات حسنه آن جناب پى برده باشد و اطلاع كافى از افعال و كردارش داشته با چشم خود فداكارى هاو جانبازى ها و فتح و پيروزى هايش را در جنگ هاى حساس اسلام مشاهده كرده باشد آيا براى مسلمانى كه اين قدر شاهد شخصيت على (ع ) باشد جايز است در خطاب با مثل برادر پيغمبر چنين بگويد (لم لا يشتمك مروان اذ شتمته فواللّه ما انت عندى با فضل منه ) چرا مروان بهتر نيستى . يا جايز است به اين گونه سخنان با او روبه رو شود؟
و اللّه يا اباالحسن ما ادرى اشتهى موتك ام اشتهى حياتك فواللّه لئن مت احب ان ابقى بعدك لغيرك لانى لااجد منك خلقا و لئن بقيت لا اعدم طاغيا يتخذك سلما و عضدا و يعدك كهفا و ملجئا يمنعنى منه الا مكانه منك فانا منك كالا بن العاق من ابيه ان مات فجعه و ان عاش عقه (53)
يا به اين سخن با او عتاب نمايد ((ما انت افضل من عمار و ما امنت اقل استحقاقا ام بقوله انك احق بالنفى من عمار). تو از اعمار بهتر نيستى و كمتر از او استحقاق كيفر ندرارى يا سخن ديگرش كه به مولى گفت : تو از عمار به تبعيد شدن سزاوارترى .
بعد از تمام اين خطاب هاى درشت او را از مدينه بيرون و از آشيانه و خانه اش خارج كرد. على (ع ) را چندين مرتبه به ينبع تبعيد نمود. به ابن عباس مى گفت (قل له فليخرج الى ملك بالينبع ما اغتم به و لا يغتم بى ) به على بگو برود به ملك خودش در ينبع نه من از دست او ناراحت و نه او از دست من آزرده باشد.(54)

51 كينه معاويه  
معاويه روزى براى ابوالاسود دئلى هديه اى فرستاد كه مقدارى از آن حلوا بود، منظورش از فرستادن هديه اين بود كه دل آنها به دست آورد و قلبشان را از محبت على (ع ) خالى كند. ابوالاسود دختركى پنج يا شش ‍ ساله داشت پيش پدر آمد، همين كه چشمش به حلوا افتاد لقمه اى از آن برداشته در دهان گذاشت .
ابوالاسود گفت : دختركم ! بينداز اين غذا زهرى است ، معاويه مى خواهد به وسيله حلوا ما را فريب دهد و از اميرالمؤ منين (ع ) دور كند، محبت ائمه (ع ) را از قلب ما خارج نمايد. دخترك گفت : (قبحه الله يخدعنا عن السيد المطهر باشهد المزعفر تبا لمرسله و آكله ) خدا صورتش را زشت كند. مى خواهد ما را از سيد پاك و بزرگوار به وسيله حلوايى شيرين و زعفران دار بفريبد. مرگ بر فرستنده و خورنده اين حلوا باد. آن قدر دست در گلو برد و خود را رنج داد تا آن چه خورده بود قى كرد، آن گاه كه خود را پاك از آلودگى حلوا يافت اين شعر را سرود:
ابا لشهد المزعفر يا بن هند
نبيع عليك احسابا و دينا
معاذ الله كيف يكون هذا
و مولانا اميرالمؤ منينا(55)

52 دو معجزه تكان دهنده  
مسعودى در ادامه سخن مى گويد: سپس بعد از چند روز، حضرت على (ع ) يكى از آن افراد (ابوبكر) را ديد و او را به ياد خدا آورد، و ايام خدا را به ياد او انداخت ، و به او فرمود: (آيا مى خواهى بين تو و پيامبر(ص ) جمع كنم ، تا تو را امر و نهى كند!).
او گفت : آرى ، با هم به سوى مسجد قبا رفتند، رسول خدا(ص ) را به او نشان داد كه در مسجد نشسته بود، رسول خدا(ص ) به او فرمود: (اى فلانى ! اين گونه با من پيمان بسته اى كه امر رهبرى را به على (ع ) واگذار كنى ، اميرالمؤ منان ، على (ع ) است !).
او همراه على (ع ) بازگشت ، و تصميم گرفت كه امر خلافت را به على (ع ) تسليم نمايد، ولى رفيقش نگذاشت ! و گفت : اين سحر آشكار است و جادوى معروف بنى هاشم است ، مگر فراموش كرده اى كه من و تو در نزد ابن ابى كبشه (پيامبر) بوديم به دو درخت امر كرد، آنها به هم چسبيدند، و در پشت آن درخت ها قضاى حاجت كرد، سپس به آن درخت ها امر كرد و آنها از همديگر جدا شدند و به حال اول بازگشتند؟!!
ابوبكر پاسخ داد: اكنون كه تو اين جريان را به ياد من آوردى ، من نيز به ياد جريان ديگرى افتادم و آن اين كه : من و او (پيامبر(ص ) در غار (ثور) پنهان شده بودم ، او دستش را به صورتم كشيد، سپس با پاى خود اشاره كرد، دريايى را به من نشان داد، سپس جعفر (طيار) و اصحابش را به من نشان داد كه سوار بر كشتى هستند و در دريا سير مى كنند!
ابوبكر از گفتار رفيقش ، تحت تاءثير قرار گرفت و از تصميم خود مبنى بر تسليم امر خلافت على (ع ) منصرف شد، سپس تصميم بر قتل على (ع ) گرفتند و همديگر را به اين كار توصيه نمودند و وعده به همديگر دادند، و خالدين وليد را ماءمور قتل كردند.(56)

53 آخرين كلام على (ع ) در بالاى منبر  
محدث بزرگ ثقه الاسلام كلينى از سدير نقل مى كند كه گفت : در محضر امام باقر(ع ) بوديم ، سخن از جريانات بعد از رحلت رسول خدا (ص ) و پريشانى و غربت حضرت على (ع ) به پيش آمد، مردى از حاضران به امام باقر(ع ) عرض كرد: (خدا كار تو را سامان دهد، عزت و شوكت بنى هاشم و بسيارى جمعيت آنها چه شد؟)
امام باقر (ع ) فرمود: (از بنى هاشم كسى باقى نمانده بود! (شوكت ) بنى هاشم با بودن جعفر طيار و حمزه (ع )، موجوديت داشت ، وقتى كه جعفر و حمزه در گذشتند عموى پيامبر (ص ) و عقيل (برادر على (ع ) باقى ماندند، كه از آزاد شدگان (در فتح مكه ) بودند.
اما والله لو ان حمزة و جعفر كانا بحضرتهما، ما وصلا الى ما وصلا اليه ، و لو كانا شاهديهما لاتبقا نفسيهما.
آگاه باش ، سوگند به خدا اگر حمزه و جعفر (ع ) زنده و حاضر بودند، آن دو نفر (خليفه ) به آن مقام كه رسيدند، نمى رسيدند، و اگر حمزه و جعفر (ع ) شاهد و ناظر بودند، آن دو نفر جان سالمى از ميان بيرون نمى بردند و خود را به هلاكت مى رساندند).
به خاطر همين تنهايى و مظلوميت است كه نقل شده حضرت على (ع ) وقتى كه به منبر مى رفت ، هميشه آخرين سخنش قبل از پايين آمدن از منبر، اين بود ما زلت مظلوما منذ قبض الله نبيه (از آن هنگام كه خداوند، پيامبرش را قبض روح كرد، همواره و هميشه مظلوم شدم ).(57)

54 شباهت كار على (ع ) به پنج پيامبر  
بعد از بيعت اجبارى على (ع ) به خانه خود رفت و از مردم كناره گرفت ، و بعد به پيروان خود فرمود: من به پنج پيغمبر در پنج مورد، اقتدا كرده ام (كار من شبيه كار آنها است ):
1 از حضرت نوح (ع ) آن جا كه به خدا عرض كرد:
رب انى مغلوب فانتصر: (پروردگارا من مغلوب اين قوم (طغيانگر) شده ام ، انقام مرا از آنها بگير (قمر 10).
2 از حضرت ابراهيم (ع ) آن جا كه به مشركان فرمود: و اعتزلكم و ما تدعون من دون الله : (و از شما و آنچه غير از خدا مى خوانيد كناره گيرى مى كنم ) (مريم 48).
3 از حضرت لوط (ع ) آن جا كه به قوم سركش خود فرمود: لو ان لى بكم قوة او آوى الى ركن شديد: (اى كاش در برابر شما، قدرتى داشتم ، تا تكيه گاه و پشتيبان محكمى در اختيار من بود) (هود 80).
4 از موسى (ع ) كه به فرعونيان گفت : ففرت منكم لما خفتكم : (پس از شما فرار كردم هنگامى كه از شما ترسيدم ) (شعرا 21).
5 و هارون (برادر موسى (ع ) كه به موسى (ع ) گفت : ان القوم استضعفونى و كادو يقتلوننى : (مردم مرا تضعيف كردند و نزديك بود كه مرا به قتل رسانند) (اعراف 150).
سپس به جمع آورى و تنظيم قرآن پرداخت و آن را در جامه اى پيچيد و آن را بسته و مهر نمود و به مردم فرمود: (اين كتاب خدا است كه آن را طبق امر و وصيت پيامبر(ص ) همان گونه كه نازل شده است جمع آورى نموده ام .
بعضى از حاضران گفتند: (قرآن را بگذار و برو).
فرمود: رسول خدا(ص ) به شما فرمود: (من در ميان شما دو يادگار گرانمايه مى گذارم ، كتاب خدا و عترت من ، و اين دو از هم جدا نمى شوند تا اين كه در كنار حوض كوثر بر من وارد گردند) پس اگر سخن پيامبر (ص ) را قبول داريد، مرا با قرآن بپذيريد، كه بر اساس دستورات قرآن بين شما حكم مى كنم .
قوم گفتند: (ما نيازى به تو و قرآن تو نداريم ، اكنون آن قرآن را بردار و ببر و از آن جدا نشو).
حضرت على (ع ) از قوم ، روى گردانيد و به خانه اش رفت ، و شيعيان او نيز خانه نشين شدند، زيرا رسول خدا(ص ) از آنها پيمان گرفته بود كه چنين كنند.
ولى آن قوم ، دست نكشيدند، به خانه على (ع ) هجوم آوردند و در خانه اش را سوزاندند و آن حضرت را با اجبار به سوى مسجد بردند، و فاطمه (س ) را در كنار در خانه ، در فشار قرار دادند به طورى كه فرزندش ‍ محسن ، سقط گرديد.
به على (ع ) گفتند: بيعت كن ، او بيعت نكرد و گفت : بيعت نمى كنم ، گفتند: اگر بيعت نكنى تو را مى كشيم .
فرمود: اگر مرا بكشيد، من بنده خدا و برادر رسول خدا(ص ) هستم ، دستش را باز كردند ولى آن حضرت دستش را بست ، باز كردن دست او بر آنها سخت شد، در حالى كه دستش بسته بود، (دست ابوبكر را) بر دست او ماليدند.(58)

55 گريستن رسول خدا(ص )  
ابو عثمان نهدى از على بن ابى طالب (ع ) روايت كرده كه فرموده : با رسول خدا (ص ) از باغى مى گذشتيم كه من گفتم :اى رسول خدا، اين باغ چه زيباست !
فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است ؛ تا به هفت باغ و به روايت احمد بن زهير نه باغ گذشتيم و من همان سخن را تكرار كردم و پيامبر هم مى فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است . آن گاه رسول خدا (ص ) مرا در آغوش كشيد و گريست .
گفتم ،اى رسول خدا، علت گريه شما چيست ؟
فرمود: كينه هايى كه براى حكومت پس از من ، از تو در سينه هايى مردانى نهفته است كه بر تو آشكار نمى كنند.
گفتم : آيا در آن هنگام دين من در سلامت است ؟
فرمود: آرى تو در سلامت است . (59)

56 ملاقات با برادر  
عقيل به حضور على (ع ) آمد، على (ع ) را نگران ديد، پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ خداوند چشم هاى تو را نگرياند.
حضرت على (ع ) در پاسخ فرمود: برادرم ! سوگند به خدا گريه ام در مورد قريش و طرفداران آنها است كه راه گمراهى را پيمودند و از حق روى برتافتند، و به فساد و جهالت خود بازگشتند، و به وادى اختلاف و نفاق و در بيابان سرگردانى افتادند، و براى جنگيدن با من همدست شدند، چنان كه قبلا براى جنگيدن با رسول خدا (ص ) همدست گشتند، خداوند آنها را به مجازات برساند كه رشته قرابت با مرا پاره كردند و حاكميت پسر عمويم پيامبر(ص ) را از دست ما بيرون بردند، آن گاه بلند گريه كرد و فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و اين اشعار را به عنوان تمثيل خواند:
فان تسلينى كيف انت فاننى
صبور على ريب الزمان صليب
يعز على ان ترى بى كابة
فيشمت عاد اويساء حبيب
(اگر از حال من بپرسى كه چگونه اى ؟، مى گويم : در سختى هاى روزگار صبر مى كنم و در دشوارى ها به سر مى برم ، بر من سخت است كه آثار اندوه در من ديده شود تا دشمن شادى كند و دوست ناراحت شود.(60)

57 درد دل حضرت امير (ع ) با چاه  
ميثم مى گويد: شبى از شب ها على (ع ) مرا با خود از كوفه بيرون برد تا رسيديم به بيابانى آن جا خطى كشيد و به من فرمود: از اين خط تجاوز نكن ، مرا گذاشت و خود رفت . آن شب شب تاريكى بود. من با خود گفتم . عجيب ، مولاى خودم را در اين بيابان تنها گذاشتم با آن كه او دشمنى زيادى دارد به خدا قسم كه دنبال او خواهم رفت تا از او باخبر باشم . پس ‍ به جستجوى آن حضرت پرداختم . او را در حالى يافتم كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده با چاه گفتگو مى كند، همين كه امام آمدن مرا احساس كرد فرمود: كيستى ؟
عرض كردم : ميثم .
فرمود: آيا نگفتم از خط تجاوز مكن . گفت : سرور من ، ترسيدم خدا نكرده از دشمنان به شما آسيبى برسد، دلم طاقت نياورد.
فرمود: آيا چيزى شنيدى از آن چه مى گفتم .
عرض كردم : نه
فرمود:اى ميثم ،
و فى الصدر لبانات
اذا ضاق لها صدرى
نكت الارض بالكف
و ابديت لها سرى
فمهما تنبت الارض
فذاك النبت من بذرى
در سينه من اسرارى است ، وقتى كه دلم از جهت آنها تنگ مى شود زمين را با دستم مى كنم ، راز دلم را ظاهر مى نمايم پس هر وقتى كه بروياند آن زمين گياهى را، از آن تخمى است كه من كاشته ام .(61)

58 مظلوم هميشه تاريخ  
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: از آن وقتى كه مادر، مرا زاده است پيوسته مظلوم بوده ام حتى وقتى كه به برادرم عقيل درد چشم اصابت كرد، مى گفت : به چشم من دارو نريزيد تا به چشم على دارو بريزيد. با اين كه درد چشم نداشتم به چشم من دوا مى ريختند.(62)

59 پدرم فداى آن شهيد  
عايشه گويد: روزى على بن ابى طالب (ع ) از رسول خدا(ص ) اجازه ورود خواست پيامبر(ص ) فرمود: يا على داخل شو، چون داخل شد رسول خدا(ص ) برخاست و او را در آغوش كشيد و پيشانيش را بوسيد و فرمود: پدرم فداى آن شهيد، پدرم فداى آن تنهاى شهيد.(63)

60 چگونه صبح كردن على (ع )  
حنش بن معتمر گويد: بر اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) در حالى كه در رحبه (محلى در كوفه ) تكيه زده بود داخل شدم و گفتم : السلام عليك يا اميرالمومنين و رحمة الله و بركاته ، چگونه صبح كردى ؟
حضرت سر بلند كرد و جواب سلام مرا داد و فرمود: صبح كردم در حالى كه دوست دار دوستان ، و صبر كننده بر دشمنى دشمنانمان هستم ، همانا دوست ما در هر شبانه روز منتظر راحتى و گشايش است ، و دشمن ما بناى كار خود را بر پايه اى نهاده كه سخت نااستوار و لغزان است ، اين بناى او بر لب پرتگاهى است كه وى را در آتش دوزخ مى افكند.
اى ابا المعتمر به راستى كه دوست ما نمى تواند ما را دشمن بدارد، و دشمن ما نمى تواند ما را دوست بدارد، همانا خداى متعال دل هاى بندگان را بر دوستى ما سرشته ، و دست از يارى دشمن ما شسته ، پس دوست ما توان دشمنى ما، و دشمن ما توان دوستى ما را ندارد، و هرگز دوستى ما و دوستى دشمن ما در يك دل نگنجد. زيرا كه (خداوند براى يك مرد دو دل در درونش ننهاده است ) تا با يكى ، گروهى را و با ديگرى دشمنان همان گروه را دوست بدارد.(64)

61 ستم هاى وارده به على (ع )  
مسيب بن نجبه گويد: على (ع ) مشغول سخنرانى بود كه مرد عربى فرياد مظلوميت برداشت ، آن حضرت به او فرمود: نزديك بيا. امام فرمود: به من به اندازه ريگ هاى بيابان و موهاى بدن حيوانات ستم شده است .(65)

62 دشمنى دختران خلفاء با على (ع )  
چون على (ع ) در ذى قار فرود آمد عايشه نامه اى به حفضة ، دختر عمر، نوشت كه بدان على به ذى قار آمده و چون خبر سپاهيان بسيار و جماعت انبوهى كه با ما هستند بدو رسيده از ترس در همانجا توقف كرده و همانند اسب قرمز رنگى است كه راه پيش و پس ندارد، اگر قدم به پيش نهد پى شود و اگر به عقب برگردد او را نحر كنند!
حفضه كه اين نامه را خواند، دستور داد زنان خواننده اى را نزد وى بياورند و برايش آواز خوانى كرده و بنوازند و در وقت خوانندگى و دف زدن اين شعر را بخوانند:
ما الخبر ما الخبر؟
على فى السفر!
كالفرس الاسقر!
ان تقدم عقر
و ان تاءخر نحر!
اين خبر به گوش زنان بنى اميه و (بنات الطلقاء) رسيد و براى شنيدن آن به خانه حفصه آمده و در آنجا اجتماع مى كردند و خوانندگان و نوازندگان نيز با همان اشعار به خوانندگى و دف زدن مى پرداختند.
ام كلثوم دختر على (ع ) از جريان مطلع شد و جامه برتن كرده و به طور ناشناس و روبسته به خانه حفضه رفت و چون وارد شد روى خود را باز كرد و چون حفضه او را شناخت شرمنده شد و عذر خواهى كرد.
ام كلثوم بدو گفت : اگر شما دو نفر امروز با على به مخالفت و دشمنى برخاسته ايد پيش از اين نيز به دشمنى با برادرش (رسول خدا) برخاستيد تا آنكه خداوند درباره شما آن آيات را نازل فرمود!
حفضه شرمنده شد و از وى خواست تا از ادامه آن گفتار خوددارى كند و نامه عايشه را طلبيد و آن را پاره كرده و از خدا طلب آمرزش ‍ كرد.(66)

63 سكوت على (ع )  
ابوعلى همدانى گويد: عبدالرحمن بن ابى ليلى حضور اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان از شما پرسش مى كنم تا چيزى از شما فرا گيرم و البته منتظر بوديم كه چيزى درباره كار خودت بفرمايى اما چيزى نفرمودى . آيا از كار خويش به ما خبر نمى دهى كه آيا (اين سكوت شما) به جهت سفارشى است از جانب رسول خدا(ص ) يا به نظر خودتان چنين رسيده است ؟ همانا ما درباره شما گفتار فراوانى گفته ايم ، و مطمئن ترين آنها همان است كه از زبان خودتان بشنويم و از شما بپذيريم . ما مى گفتيم : اگر حكومت پس از رسول خدا(ص ) به دست شما مى رسيد احدى با شما به نزاع نمى پرداخت ، به خدا سوگند اگر از من بپرسند نمى دانم چه بگويم ؟ آيا چنين پندار برم كه اين قوم نسبت به آن چه كه درآنند از شما شايسته ترند؟ اگر چنين گويم پس به چه جهت رسول خدا(ص ) در بازگشت از حجة الوداع شما را نصب نمود و فرمود: (اى مردم هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست ). و اگر شما از آنان نسبت بدان چه كه در آنند شايسته ترى پس براى چه ولايت آنهارا بپذيريم ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى عبدالرحمن همانا خداى متعال پيامبر خود (ص ) را به نزد خود برد و من در آن روز نسبت به مردم از شايستگى خود به اين لباسم شايسته تر بودم ، و همانا از جانب پيامبر خدا(ص ) به من سفارشى شده بود كه اگر مرا مسخر خود نموديد، به خاطر اطاعت از خدا اقرار كنم و بپذيرم . و همانا نخستين چيزى كه پس از آن حضرت (يا پس ‍ از غصب خلافت ) از حقمان كاسته و ضايع شد ابطال حق ما در خمس ‍ بود، پس چون كار ما سست گشت چوپانى چند از قريش در ما طمع ورزيدند. و همانا مرا حقى بر مردم است كه اگر بدون درخواست و درگيرى به من بازگردانند مى پذيرم و به انجامش برمى خيزم و آن تا مدت معلومى ادامه خواهد يافت ، و من بسان مردى هستم كه از مردم در مدت معينى طلبى دارد، اگر در پرداخت مال او سريع كنند آن را بگيرد و سپاس ‍ قرار گيرند، و مانند مردى باشم كه راه سهولت و نرمى را پيش گيرد اما در نظرم مردم بسان حيوان چموشى جلوه مى كند.
جز اين نيست كه هميشه حق از اين راه شناخته مى شود كه طرفداران اندكى از مردم دارد، پس هرگاه سكوت كردم از من صرف نظر كنيد، كه اگر مطلبى پيش آيد كه نيازمند پاسخ باشيد شما را هدايت خواهم كرد، پس تا آن گاه كه من دست مى دارم شما نيز دست از من بداريد.
عبدالرحمن گفت : اى اميرمؤ منان به جان خودت سوگند كه شما همان طور كه پيشينيان گفته اند:
(به جانت سوگند كه هر كس را خواب بود بيدار نمودى ، و به گوش هر كس كه گوشى شنوا داشت رسانيدى ).(67)

64 شكوه على (ع ) از روزگار  
على (ع ) فرمود: در روزگار رسول خدا(ص ) چون پاره تن او بودم ، مردم به من مانند ستاره اى در افق آسمان مى نگريستند، سپس روزگار مرا فرود آورد تا آن كه فلانى و فلانى را با من برابر ساخت ، سپس مرا با پنج نفر برابر كردند كه برترين آنها عثمان بود، گفتم : اى اندوه ! اما روزگار به اين هم بسنده نكرد و از قدر من آن قدر كاست كه مرا با پسر هند (معاويه ) برابر ساخت !(68)

بخش دوم : شكوه هاى على (ع )  

65 شكوه على (ع ) از سستى ياران  
اى مردم كوفه من از معاشرت شما به سه قسمت و به دو امر ديگر مبتلا شدم .
اما سه قسمت شماها كر هستيد در حالى كه به ظاهر گوش داريد و كور هستيد اگر چه به صورت چشم داريد و گنگ هستيد ولى حرف مى زنيد و چشم و گوش و زبان شما كوچك ترين تاءثيرى در زندگى شما ندارد، و اما دو امر ديگر برادرى و دوستى شما در موقع حضور روى صدق و صفا و حقيقت نيست و هنگام گرفتارى و ابتلا نيز نمى توان به شماها اعتماد و اطمينان كرد.
پروردگارا من از اين مردم دل تنگ و ملول گشته ام و آنان نيز از من ملول شده اند. من از آنان خسته و بيزار و آنان از من بيزارند، خداوندا امير و حاكمى را از اين جمعيت راضى نگه مدار و اين مردم را نيز از امير خودشان هرگز ممنون و راضى قرار مده و دل هاى آنان را وارد خطر و وحشت و خوف كن چنان كه نمك در رطوبت آب مى شود.
اى مردم بدانيد كه اگر مرا ممكن بود و مى توانستم با شما قطع رابطه نموده و هرگز با شما سخن نگفته و دستورى به شما ندهم ، البته عمل مى كردم ، زيرا به خاطر هدايت و نجات و رشد آنچه مى توانستم كوشش كردم و در ملامت و عتاب شما آن چنان اصرار و مبالغه نمودم كه از زندگى خود سير شدم .
زيرا در نتيجه سخنان و كوشش هاى من به جز پاسخ ‌هاى مسخره آميز حرفى از شما نشنيدم . شما از راه حق منحرف شده و به سوى باطل تمايل پيدا كرده ايد. و دين خدا هرگز با مردم هوى پرست و اهل باطل قوت و نيرو نگيرد. و من اطمينان دارم كه به جز زيان و ضرر چيز ديگرى از شما به من عايد نخواهد شد.
من شما را براى مبارزه و جهاد با دشمنان خودتان دعوت نمودم و شما در مكان هاى خود سنگين شده و درخواست تاءخير كرديد چنان كه بدهكاران مسامحه كار در مقام برگرداندن قرض خود امروز و فردا مى كنند.
اگر در فصل تابستان دعوت به سوى جهاد بشويد، شدت گرما را بهانه مى كنيد و اگر در زمستان امر جهاد پيش بيايد، به خاطر سرما عقب مى نشينيد، ولى اين ها بهانه است و حقيقت اين است كه شما از جنگ و جهاد فرار مى كنيد و در صورتى كه از گرماى تابستان خوددارى و پرهيز مى نماييد گرمى شمشير به مراتب بيشتر بوده و عجز شما در مقابل تندى و حرارت حمله هاى دشمن افزونتر خواهد بود انا لله و انا اليه راجعون .(69)

66 شكوه على از غارت جان و مال مسلمانان  
اى اهل كوفه خبر وحشتناكى به من رسيده است كه ابن غامد با چهار هزار از اهل شام از سر حد ما عبور كرده و به سرزمين انبار حمله آورده و اموال مردم را غارت كرده و جمعى از مردان صالح و متدين را به قتل رسانيده است ، و رفتار او با اهل انبار بسى شبيه به رفتارى كه با طايفه خزر و مردم روم مى كنند، بوده است ، گويا آنان مسلمان نبودند و گويا خون و مال آنان حلال بوده است .
ابن غامد، عامل من ابن حسان را نيز در شهر انبار كشته است و شهر انبار را براى اطرافيان خود تسخير كرده است ، خداوند اين كشته شدگان را در بهشت برين جاى بدهد.
و من اطلاع پيدا كردم كه جمعى از اهل شام بر حرمت زن مسلمانى و يك زن ديگر كه از اهل ذمه بوده تعدى كرده و روسرى و گوشواره و زيور و زينت و خلخال و زير لباس از سر و گوش و دست و پاى آنها گرفته اند و آن زن مسلمان در مقابل تجاوز آنان چاره به جز گفتن جمله استرجاع (انا لله و انا اليه راجعون ) و آرزوى مرگ و به يارى طلبيدن مسلمين نداشته است ، و متاءسفانه كسى به فرياد او نرسيده و او را يارى نكرده است ، و هر گاه كسى از شدت اسف و از نهايت تاءثر به اين جريان بميرد پيش من مورد ملامت و مذمت واقع نگشته و بلكه نيكوكار و درستكار خواهد بود.(70)

67 شكايت از تفرقه ياران  
چقدر جاى شگفت است كه ديگران در مورد باطل خودشان اجتماع و اتفاق نموده و شما نسبت به حق خودتان متفرق هستيد. شماها خود را نشانه تيرهاى دشمن قرار داده و به سوى دشمن تيراندازى نمى كنيد، دشمنان شما پيوسته درصدد جنگ و حمله و تجاوز هستند ولى شماها ساكت و به آرامى نشسته ايد عصيان و مخالفت او امر پروردگار متعال در پيشروى شما صورت خارجى گرفته است و شماها نگاه مى كنيد. دست هاى شما در خسران و فقر فرو رود اى مردمى كه چون شتران بى صاحب هستيد كه از هر جانب جمع بشوند از طرفى ديگر متفرق و پراكنده مى گردند.(71)

68 علاقه على (ع ) به مرگ  
امام پس از رحلت رسول اكرم (ص )، هنگامى كه عباس ابن عبدالمطلب و ابوسفيان براى بيعت نزد ايشان آمدند چنين فرمودند:(72)
اگر سخن گويم (و حقم را مطالبه كنم ) گويند: بر رياست و حكومت حريص است ، و اگر دم فرو بندم (و ساكت نشينم ) خواهند گفت : از مرگ مى ترسد!
(اما) هيهات پس از آن همه جنگ ها و حوادث سهمگين (اين گفته بس ‍ ناروا است ). به خدا علاقه فرزند ابوطالب به مرگ ، از علاقه طفل شيرخوار به پستان مادر بيشتر است . اما من از علوم و حوادثى آگاهم كه اگر بازگويم همانند طناب ها در چاه هاى عميق به لرزه درآييد

69 گريستن امام (ع ) از تنهايى  
كجا هستند برادران من ؟ همان هاكه سواره به راه افتادند و در راه حق ، پيش ‍ تاختند؟ كجاست (عمار)؟ كجاست (ابن تيهان )؟ كجاست (ذوالشهادتين )؟ و كجايند همانند آنان از برادران شان كه پيمان بر جانبازى بستند، و سرهاى آنها براى ستمگران فرستاده شد؟!
آن گاه دست به محاسن شريف زدند، مدتى بس طولانى گريستند و پس از آن فرمودند: آه ، دريغا بر برادرانم ، همان ها كه قرآن تلاوت كردند و به كار بستند در فرائض دقت و تدبر كردند و آن را به پا داشتند، سنت هارا زنده و بدعت ها را مى راندند. دعوت به جهاد را پذيرفتند و به رهبر خود اطمينان كردند و صميمانه از او پيروى نمودند.(73)

70 تقاضاى نجات از دست مردم  
از خداوند تقاضا مى كنم كه براى نجات من از ميان اين گونه افراد، گشايش ‍ و فرجى سريع قرار دهد. به خدا اگر علاقه من به هنگام پيكار با دشمن در شهادت نبود و خود را براى مرگ در راه خدا آماده نساخته بودم ، دوست مى داشتم حتى يك روز با اين مردم روبه رو نشوم و هرگز آنها را ملاقات نكنم !.(74)

71 چه ستم ها كه بر ما نرفت ! 
قسمتى از نامه امام (ع ) به معاويه كه در آن به دشمنى ها و ستم هاى قريش ‍ نسبت به رسول اكرم (ص ) اشاره مى فرمايند و فرمودند:
قبيله ما (قريش ) خواستند پيامبرمان را بكشند، و ما را ريشه كن كنند. غم و اندوه را به جان هاى ما ريختند و هر چه مى توانستند بدى درباره ما انجام دادند. ما را از زندگانى خوش و راحت باز داشتند، و ترس و خوف را با ما قرين گردانيدند. ما را به پناه بردن به كوههاى صعب العبور مجبور ساختند و آتش جنگ را با ما روشن نمودند. ولى خداوند اراده نمود كه دينش را به وسيله ما نگهدارى كند، و شر دشمن را از حريم آن باز دارد. مؤ منان ما در اين راه (براى نگهدارى پيامبر(ص ) خواستار ثواب بودند، و كافران ما از حاصل (خويشاوندى ) حمايت مى كردند.(75)

72 بردبارى در شدت گرفتارى  
امام على (ع ) در خطبه شقشقيه با بيانى جانسوز، به چگونگى غصب خلافت و تشريح رنج ها و دردهاى خود پرداخته و به تعبيرى ، اين سخنان چون شعله آتش از درون دل زبانه كشيد و فرو نشست .(76)
به خدا سوگند! او (ابوبكر) جامه خلافت را بر تن كرد، در حالى كه خوب مى دانست خلافت جز مرا نشايد، كه من در گردش حكومت اسلامى ، چون محور سنگ آسيابم (كه بدون آن آسيا نمى چرخد).
(او مى دانست ) سيل ها و چشمه هاى (علم و فضيلت ) از دامن كوهسار وجودم جارى است و مرغان (دور پرواز انديشه ها) و افكار بلند من راه نتوانند يافت !
من دست از خلافت شستم ، و از آن كناره گرفتم در حالى كه در اين انديشه فرو رفته بودم كه با دست تنها بپا خيزم (و حق خود و مردم را بگيرم ) و يا در اين محيط پرخفقان و ظلمتى كه پديد آورده اند صبر كنم ؟ محيطى كه : پيران را فرسوده ، جوانان را پير، و مردان را با ايمان را تا واپسين دم زندگى در چنگال رنج ، اسير مى سازد.
(عاقبت ) ديدم بردبارى و صبر خردمندانه تر است ، لذا شكيبايى نمودم ، در حالى كه به كسى مى ماندم كه خاشاك چشمش را پر كرده ، و استخوان راه گلويش را گرفته است و با چشم خود مى ديدم كه ميراثم را به غارت مى برند.
تا اين كه ابوبكر به راهى كه مى بايست ، رفت (مُرد) و بعد از خودش ‍ خلافت را به عمر سپرد.
در اينجا امام (ع ) بيتى از شعر (اعشى ) را به عنوان شاهد مى آورد كه مضمونش اين است :
بسى فرق است تا ديروز، امروز
كنون مغموم و دى شادان و پيروز
كه اشاره به زمان و عصر پيامبر دارد.

73 سكوت براى حفظ اسلام  
على (ع ) فرمودند: شگفتا! ابوبكر كه در حيات خود، از مردم مى خواست عذرش را بپذيرند و (با وجود من ) وى را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ عروس خلافت را براى ديگرى كابين بست ! و چه عجيب هر دو از خلافت به نوبت بهره گيرى كردند.
(مركب ) خلافت را در اختيار كسى (عمر) قرار داد، كه كلامش خشن ، ديدارش رنج آور، اشتباهش بسيار و عذر خواهى اش بى شمار بود. به سوارى شبيه بود كه بر پشت شترى سركش نشسته ، چنانچه مهار را محكم كشد، پره هاى بينى شتر پاره شود، و اگر آزاد گذارد، در پرتگاه هلاكت سقوط كند.
به خدا! مردم در ناراحتى و رنج عجيبى گرفتار آمده بودند و من در اين مدت طولانى با محنت و عذاب ، چاره اى جز شكيبايى نداشتم . سرانجام روزگار او (عمر) هم سپرى شد.
عمر (خلافت ) را در گروهى به شورا گذاشت و به پندارش مرا نيز از آنها محسوب داشت !
پناه به خدا از اين شورا! راستى من از نخستين آنها، چه كم داشتم كه درباره من به ترديد افتادند و اكنون كارم به جايى رسيده كه مرا همسنگ اينان (اعضا شورا) قرار دهند؟ لكن باز هم كوتاه آمدم و با آنان هم آهنگى ورزيدم (و براى مصالح مسلمين ) در شوراى آنها حضور يافتم . يكى از آنان به خاطر كينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را (بر حقيقت ) مقدم داشت ، اعراض آن يكى هم جهاتى داشت ، كه ذكر آن خوشايند نيست .(77)

74 محروميت از حق  
به خدا سوگند! پس از رحلت پيامبر اكرم (ص ) تاكنون ، از حق خويشتن محروم مانده ام ، و ديگران را به ناحق بر من مقدم داشته اند.(78)

75 شكايت از غاصبين ولايت  
به خدا سوگند! هرگز فكر نمى كردم ، و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پيامبر(ص )، امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او برگرداند (و در جاى ديگر قرار دهد و باور نمى كردم ) مرا از عهده دار شدن آن باز دارد. تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم اطراف ابوبكر... بود براى بيعت كردن با او، پس من دست بر روى دست گذاشتم تا اين كه با چشم خود ديدم گروهى از اسلام باز گشته و مى خواهند دين محمد (ص ) را نابود سازند. (در اين جا بود كه ) ترسيدم كه اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايد شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما سخت تر است ، زيرا اين بهره دوران كوتاه دنيا است ، كه هم چون سراب ، زايل مى گردد و يا بسان ابرى پراكنده مى شود. پس براى دفع آشوب به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پابرجا و محكم گرديد.(79)

76 توبيخ به خاطر سستى در جهاد  
به خدا سوگند اگر من تنها با آنها (دشمنان ) روبه رو شدم ، در حالى كه آنها تمام روى زمين را پر كرده باشند نمى ترسم و باكى ندارم ، من بر گمراهى آنان و رستگارى و هدايت خود نيك آگاهم و با يقين از جانب خدا همراه بوده ، مشتاق ملاقات پروردگارم و به پاداشش اميدوارم ، ليكن دريغم آيد كه بى خردان و تبهكاران اين امت حكومت را به دست گيرند و بيت المال را به غارت ببرند، آزادى بندگان خدا را سلب كنند و آنها را برده خويش ‍ سازند، با صالحان نبرد كنند، و فاسقان را همدستان خود قرار دهند. در اين گروه بعضى هستند كه شراب نوشيده و حد بر آنها جارى شده ، و برخى از آنان اسلام را نپذيرفتند تا براى آنها عطايى تعيين گرديد و اگر به خاطر اين جهات نبود اين اندازه شما را براى قيام و نهضت تشويق نمى كردم و به سستى در كار سرزنش و توبيخ نمى نمودم و در گردآورى و تشويق شما نمى كوشيدم و آن هنگام كه سر باز زديد و سستى نموديد، رهايتان مى ساختم .(80)

77 رنج على از سستى ياران  
روزى يكى از ياران آن حضرت ، اين پرسش را مطرح كرد و گفت : چگونه كه ما تاكنون بر معاويه چيره نشده ايم ؟ امام (ع ) به او فرمود: جلوتر بيا. آن گاه آهسته گفت :
(سپاه معاويه وى را فرمان مى برند اما ياران من از گفتار من سر مى تابند).
خدا خود مى داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود، تا چه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگى آنان از محور حق ، رنج مى برد(81)

78 خسته شدن از مردم كوفه  
بارالها! (از بس نصيحت و اندرز دادم ) آنها را خسته و ناراحت ساختم و آنها نيز مرا خسته كردند، من آنها را ملول ، و آنها مرا ملول ساختند، به جاى آنان افرادى بهتر به من مرحمت كن و به جاى من ، بدتر از مرا بر سر آنها مسلط نما، خداوندا، دلهاى آنها را بگداز، همان طور كه نمك در آب حل مى شود.
به خدا سوگند دوست داشتم به جاى شما هزار سوار از (بنى فراس بن غنم ) داشته باشم تا با كمك آنها دشمنان را بر سر جاى خود مى نشاندم (آنها چنانند كه شاعر گفته ):
اگر آنان را مى خواندى سوارانى از ايشان مانند ابر تابستان ، با سرعت و تا زنده به سوى تو مى آمدند...(82)

79 شدت ناراحتى على (ع ) 
اميرالمؤ منين (ع ) پس از شهادت محمد بن ابى بكر نامه اى به عبداللّه بن عباس مى نويسد و در آن نامه شدت ناراحتى خود را از مردم كوفه مرقوم فرموده كه از آن جمله مى نويسد:
(... اسئل اللّه اءن يجعل لى منهم فرجا و اءن يريحنى منهم عاجلا، فو اللّه لو لا طمعى عند لقاء عدوى فى الشهادة و توطينى نفسى عند ذلك لاءحببت اءن لا اءبقى مع هؤ لاء يوما واحدا...)
(از خداى يكتا مى خواهم كه براى من گشايشى از اين مردم فراهم سازد و مرا هر چه زودتر از اينها راحت سازد و به خدا سوگند اگر نبود علاقه اى كه من در هنگام ديدار با دشمن به شهادت دارم و خود را براى آن آماده كرده ام ، دوست داشتم كه يك روز هم با اين مردم نمانم ...)(83)

80 سرزنش اهل كوفه  
به من خبر رسيده كه (بسر) بر (يمن ) تسلط يافته است ، سوگند به خدا مى دانستم اينها به زودى بر شما مسلط خواهند شد، زيرا آنان در باطل خود متحدند، و شما در راه حق خود متفرقيد. شما از پيشواى خود در مسير حق ، سرپيجى مى كنيد ولى آنها در باطل خود از پيشواى خويش ‍ اطاعت مى نمايند، آنها نسبت به رهبر خود اداى امانت مى كنند و شما به امام خويش خيانت مى ورزيد، آنها در شهرهاى خود به اطلاح مشغولند و شما به فساد! اگر من قدحى را به عنوان امانت به يكى از شما بسپارم از آن بيم دارم كه بند آن را ببريد.(84)
 
next page

fehrest page

back page

 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
علی ع و اندوههای بیگران
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 17 فروردين 1395

 

fehrest page

back page

22 خبر دادن پيامبر (ص ) به على (ع ) از وفات خويش  

به پيامبر (ص ) مريضى اى عارض شد كه با آن مريضى به جوار رحمت الهى واصل گرديد، چون آن حالت را مشاهده نمود، دست حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را گرفت و متوجه بقيع گرديد، اكثر صحابه از پى او بيرون آمدند، فرمودند كه : حق تعالى مرا امر كرده است كه استغفار كنم براى مردگان بقيع ، چون به بقيع رسيد، گفت : السلام عليكم اى اهل قبور، گوارا باد شما را آن حالتى كه صبح كرده ايد در آن و نجات يافته ايد از محنت هايى كه مردم را در پيش است ، به درستى كه رو كرده است به سوى مردم محنت هاى بسيار مانند پاره هاى شب تار.
پس مدتى ايستاد و طلب آمرزش براى اهل بقيع نمود، و رو آورد به سوى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: جبرئيل در هر سال قرآن را يك مرتبه بر من عرضه مى كرد، و در اين سال دو مرتبه عرض نمود، چنين گمان دارم كه اين براى آن است كه وفات من نزديك شده است .
پس فرمود: يا على به درستى كه حق تعالى مرا مخير گردانيد بر ميان خزانه هاى دنيا و مخلد بودن در آن يا بهشت ، من اختيار لقاى پروردگار خود كردم ، چون بميرم عورت مرا بپوشان كه هر كه به عورت من نظر كند كور مى شود.(25)


23 دو ركن على (ع ) 

جابر بن عبدالله گويد: شنيدم رسول خدا (ص ) سه روز پيش از وفاتش به على (ع ) مى فرمود: درود بر تو اى پدر دو گل من ، تو را به دو ريحانه دنياى خود سفارش كنم به همين زودى دو ستون تو ويران شوند و خدا خليفه من است بر تو، چون رسول خدا (ص ) وفات كرد. فرمود: اين يك ستون من بود كه رسول خدا (ص ) به من فرمود، چون فاطمه وفات كرد، فرمود: اين ستون دوم است كه رسول خدا (ص ) فرمود.(26)


24 وظيفه غسل پيامبر (ص )  

ابن عباس گفته چون رسول خدا (ص ) بيمار شد انجمنى از اصحابش نزد او بودند و عمار بن ياسر از ميان آنها برخاست و به او گفت : يا رسول الله پدر و مادرم قربانت كدام يك از ما تو را غسل دهيم اگر اين پيشامد به وجود آمد؟
فرمود: آن وظيفه على بن ابى طالب است زيرا قصد حركت دادن هر عضوى را از من كند فرشتگان به او كمك كنند.
عرض كرد: پدر و مادرم قربانت چه كسى بر شما نماز مى خواند در اين پيشامد؟ فرمود: خاموش باش خدايت رحمت كند.
سپس پيغمبر فرمود: يا بن ابى طالب چون ديدى جانم از تنم بر آمد تو مرا خوب غسل بده و با اين دو پارچه لباسم ، كفن كن يا در پارچه سيد مصر و برد يمانى ، كفن بسيار گران بر من مپوش ، مرا برداريد و ببريد تا بر لب گورم نهيد اول كسى كه بر من رحمت فرستد خداست جل جلاله از بالاى عرش خود سپس جبرييل و ميكاييل و اسرافيل در صفوف فرشته ها كه جز خدا شمار آنها را نداند نماز بر من گزارند. (27)


25 طلب على (ع ) در بيمارى  

از ابن عباس روايت است كه رسول خدا (ص ) در هنگام بيمارى فرمود: دوست مرا برايم بخوانيد و هر مردى را دعوت مى كردند، از او رو مى گردانيد.
به فاطمه (س ) گفتند: برو على را بياور، گمان نداريم رسول خدا (ص ) جز او را بخواهد. فاطمه دنبال على (ع ) فرستاد، چون وارد شد رسول خدا (ص ) دو چشم گشود و رويش برافروخت و فرمود: بيا بيا نزد من اى على . و او را نزديك خود خواست تا دستش را گرفت و او را بالاى سر خود نشانيد و بى هوش شد و حسن و حسين آمدند و شيون و گريه مى كردند تا خود را روى رسول خدا (ص ) انداختند و على (ع ) خواست آنها را كنار بزند، رسول خدا (ص ) به هوش آمد و فرمود: اى على بگذار آنها را ببويم و مرا ببويند، از آنها توشه گيرم و از من توشه گيرند آنها پس از من محققا ستم كشند و به ظلم كشته شوند، لعنت خدا بر كسى كه به آنها ستم كند تا سه بار اين را گفت و دست دراز كرد و على را درون بستر خود كشيد و لب بر لبش نهاد و با او رازى طولانى گفت تا جان پاكش برآمد و على از زير بسترش بيرون شد و گفت : اعظم الله اجوركم درباره پيغمبر كه خدا جانش را گرفت و آواز شيون و گريه برخاست به اميرالمؤ منين (ع ) گفتند: رسول خدا (ص ) وقتى تو را درون بستر خود برد با تو چه رازى گفت ؟ فرمود: هزار باب به من آموخت كه از هر بابى هزار باب مى گشايد.(28)


26 خبر پيامبر از غسل دهنده اش  

عبدالله بن مسعود از حضرت رسول (ص ) پرسيد: چه كسى تو را غسل خواهد داد چون وفات يابى ؟
حضرت فرمود: هر پيغمبرى را وصى او غسل مى دهد.
گفتم : وصى تو كيست يا رسول الله ؟
فرمود: على بن ابى طالب .
پرسيدم : چند سال بعد از تو زندگانى خواهد كرد؟
فرمود: سى سال ، چنان چه يوشع بن نون وصى موسى بعد از موسى سى سال زندگانى كرد، و صفراء دختر شعيب كه زوجه حضرت موسى بود بر او خروج كرد و گفت : من سزاوارترم به خلافت از تو، يوشع با او مقاتله كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد، بعد از اسير كردن او را گرامى داشت ، به درستى كه دختر ابوبكر بر على (ع ) خروج خواهد كرد با چندين هزار نامرد از امت من ، و على اكثر مردان لشكر او را خواهد كشت و او را اسير خواهد كرد، بعد از اسير كردن با او احسان خواهد كرد.(29)


27 طلب برادر  

رسول خدا (ص ) فرمود: برادر و عمويم را برگردانيد چون حضور يافتند و مجلس منحصر به آنها گرديد پيغمبر اكرم (ص ) به طرف عمويش عباس ‍ توجه كرده فرمود:اى عمو وصيت مرا مى پذيرى و وعده مرا قبول مى كنى و قرض مرا ادا مى نمايى ، عباس عرض كرد يا رسول الله عموى تو پيرمرد و عيال وار است و سخاء و كرم تو مانند باد وزش داشته و عموى ناتوانت نمى تواند به وعده تو قيام كند. آن گاه به على (ع ) توجه كرده فرمود: اى برادر آيا وصيت مرا مى پذيرى و به وعده من وفا مى كنى و قرض مرا ادا مى سازى و امور بازماندگانم را اداره مى نمايى ، عرض كرد: آرى فرمان تو را از دل و جان مى پذيرم و آن را اجرا مى كنم .
پيغمبر (ص ) فرمود: نزديك بيا چون پيش رفت على (ع ) را به سينه چسبانيد و انگشترى خود را از انگشت مباركش بيرون آورده فرمود: اين انگشترى را در انگشت كن ، سپس شمشير و زره و تمام سلاح هاى جنگى خود و پارچه اى را كه هنگام پيكار به شكم مى بست و لباس جنگ مى پوشيد و به كارزار مى رفت ، حاضر كرده همه را به على (ع ) تسليم نمود فرمود: به نام خدا به منزل خود برو.
على (ع ) در تمام اين مدت از پيغمبر (ص ) كناره نمى گرفت و پيوسته منتظر اجراى دستورات آن جناب بود فرداى آن روز كه درب خانه اش به روى مردم بسته بود و كسى از احوال آن جناب اطلاعى نداشت و بيمارى آن حضرت شدت يافته على (ع ) براى انجام پاره اى از امور ضرورى خود رفته بود، رسول خدا (ص ) اندكى افاقه يافت ، على (ع ) را نديد زن هاى رسول خدا (ص ) اطراف او را گرفته بودند، فرمود: برادر و رفيق مرا بخوانيد. پس از اين جمله ، دوباره ضعف بر آن حضرت مستولى گرديد، خاموش شد. عايشه گفت : ابوبكر را بگوييد بيايد، وى داخل شده ، و بر بالين آن حضرت نشست چون رسول خدا (ص ) ديده گشود چشمش به جمال تهى از كمال ابوبكر افتاد صورت برگردانيد ابوبكر دانست اشتباه كرده از جاى برخاست و گفت : اگر او به من نيازمند بود صورت برنمى گردانيد. و حاجت را مى فرمود، چون بيرون رفت دوباره رسول خدا (ص ) همان جمله را تكرار كرد حفصه گفت : عمر را حاضر كنيد چون حضور يافت و چشم رسول به آن نامقبول افتاد صورت برگردانيد و او هم خارج شد، بار سوم رسول خدا فرمود: برادر و صاحب مرا بخوانيد، ام سلمه كه حق از او خشنود باد گفت : على را بگوييد حاضر شود كه پيامبر جز او به ديگرى عنايتى ندارد. على (ع ) را به حضور خواندند، چون او وارد شد گويى روح روانى به رسول خدا دميدند شاد و خندان گرديده او را نزديك خواند. مدتى با وى به راز پرداخت ، سپس على (ع ) از جا برخاست و به گوشه اى آرام گرفت تا پيغمبر (ص ) به خواب رود چون او خوابيد از خانه بيرون رفت . مردم پرسيدند: رسول خدا (ص ) با تو چه نجوايى داشت و چه فرمود: پاسخ داد: هزار باب علم به من آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده مى شود و مرا به كارهايى ماءموريت داد كه به خواست خدا بدان ها قيام خواهم كرد.(30)


بخش دوم : وصيت هاى پيامبر (ص ) به على (ع )  

28 وصاياى پيامبر (ص ) به على (ع )  

اميرمؤ منان (ع ) على فرمود: چون رسول خدا (ص ) در حال احتضار قرار گرفت مرا طلبيد. پس از آن كه من بر آن حضرت وارد شدم به من فرمود: اى على تو وصى و جانشين من بر اهل و امت من هستى ، چه زنده باشم يا از دنيا بروم . دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست .
اى على ! هر كس پس از من امامت تو را منكر شود مانند كسى است كه رسالت مرا در حال حياتم منكر شود، چرا كه تو از منى و من از توام . آن گاه اسرارى را با من در ميان گذاشت كه هزار باب علم بود كه از هر باب هزار باب ديگر باز نمى شد.(31)
پيامبر اكرم (ص ) در آخرين لحظات زندگانى خود، اميرمؤ منان (ع ) را طلبيد و خطاب به آن حضرت فرمود:
بدان اى برادر! چون من از دنيا رحلت كردم مردم مرا رها مى كنند و پيش ‍ از غسل و كفن و دفن من مشغول امور دنياى خود مى شوند (غصب خلافت ). تو به دنبال آنها مرو و طلب حق خود را مكن ، تا ايشان به طلب تو آيند. زيرا كه مثل تو مثل كعبه است كه خدا آن را نصب كرد و بر مردم لازم است كه از هر طرف به سوى آن روند. تويى علم هدايت و نور دينى و روشنى آسمان و زمين .
اى برادر! به حق آن خدايى كه مرا به راستى به سوى خلق برگزيد، سوگند ياد مى كنم كه امامت و وجوب متابعت تو را به همه رسانده ام و اقرار و بيعت گرفته ام . همگى به ظاهر پذيرفته اند، اما مى دانم كه وفا نمى كنند.
چون من از دنيا رحلت كردم و از غسل و نماز و دفن من فارغ شدى در خانه بنشين و قرآن را به ترتيبى كه خدا فرستاده است ، جمع آورى كن . آنچه تو را به آن امر كرده ام انجام بده و از ملامت خلق پروا مكن و بر تو باد به صبر در برابر آنچه به تو مى رسد تا به سوى من آيى .
اميرمؤ منان مى فرمايد: ما آن شب نزديك آن حضرت بوديم و جامه نازكى روى آن حضرت افكنده شده بود و اهل بيت صدا به شيون و ناله بلند كرده بودند.
ناگهان حضرت به سخن آمد و فرمود: جماعتى سعادتمند و گروهى بدبخت شدند.
اصحاب عبا پنج نفرند و من سرور ايشانم و ايشان اهل بيت من و مقربان درگاه خدايند. هر كس از آنها متابعت كند سعادتمند خواهد شد.


29 مقام رضا و استقامت على (ع )  

ابوموسى ضرير مى گويد: امام كاظم (ع ) فرمود: من به پدرم امام صادق (ع ) گفتم : (مگر امير مؤ منان على (ع ) نويسنده وصيت ، و پيامبر (ص ) ديكته كننده آن ، و جبرييل و فرشتگان مقرب ، گواه بر آن نبودند؟!).
امام صادق : آرى همان گونه بود كه گفتى ، ولى هنگام رحلت رسول خدا(ص ) وصيتى از جانب خداوند در طومارى مهر كرده از آسمان به زمين آمد، آن طومار را جبرييل همراه فرشتگان امين الهى نزد پيامبر (ص ) آوردند، جبرييل به آن حضرت عرض كرد: (اى محمد! بفرما هركس در حضورت هست بيرون رود، جز وصى تو على (ع ) كه بماند و او طومار وصيت را از ما بگيرد، و ما را گواه بگيرد، و خودش ضامن (اجراى ) آن گردد.
پيامبر (ص ) فرمود: همه حاضران در خانه بيرون رفتند، جز على (ع )، كه در خانه ماند، و فاطمه (س ) در بين در و پرده بود.
در اين هنگام ، جبرييل به پيامبر (ص ) چنين گفت :
(اى محمد! پروردگارت سلام مى رساند، و مى فرمايد، اين همان طومار است كه (در شب معراج ) با تو پيمان بستم و خودم گواه بودم و فرشتگان را گواه گرفتم ، با اينكه تنها گواهى خودم كافى است اى محمد!)
پيامبر (ص ) در حالى كه (بر اثر سنگينى وحى ) لرزه بر اندام بود، به جبرييل فرمود: (پروردگار من ، خودش سلام (سالم از هر نقص و عيب ) است و سلام از جانب او است ، و به سوى او باز مى گردد، خداوند راست فرموده و مرحمت فرموده است ، آن طومار را به من بده ).
جبرييل آن را به پيامبر (ص ) داد، و عرض كرد: آن را به على (ع ) تحويل بده ، و آن را بخوان ، پيامبر (ص ) با على (ع ) آن را كلمه به كلمه خواند.
آن گاه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: (اين پيمانى است كه پروردگار با من بسته و امانت او بر من است ، من آنرا رساندم و خيرخواهى كردم و ادا نمودم ).
على (ع ) و جبرييل و ميكاييل گواهى دادند، و على (ع ) ضمانت اجراى آن ، و وفا به مضمون آن را به عهده گرفت تا در روز قيامت ، جريان را به پيامبر(ص ) خبر دهد.
سپس طبق دستور پيامبر (ص ) فاطمه و حسن و حسين (ع ) از آنچه در طومار مذكور نوشته شده بود آگاه شدند، و ضامن اجراى آن گشتند، سپس ‍ آن طومار با چند مهر طلاى دست نخورده ، مهر گرديد و به على (ع ) تحويل داده شد...
امام كاظم (ع ) فرمود: در آن طومار آسمانى ، سنت هاى خدا و پيامبرش ، و حوادثى در رابطه با ستم به اميرالمؤ منان (ع ) كه بعد از پيامبر (ص ) رخ مى دهد، جمله به جمله نوشته شده بود، آن گاه امام كاظم (ع ) در تاءييد گفتارش ، اين آيه (12 سوره يس ) را خواند:
انا نحن نحيى الموت و نكتب ما قدموا و آثارهم و كل شيى احصيناه فى امام مبين .
(ما مردگان را زنده مى كنيم ، و آنچه را از پيش فرستاده اند، و تمام آثار آنها را مى نويسيم و همه چيز را در كتاب آشكار (يا در وجود امام على (ع ) احصا و ثبت كرده ايم ).
سپس امام كاظم (ع ) افزود: سوگند به خدا پيامبر (ص ) به على (ع ) و فاطمه (س ) فرمود: (مگر نه اين است كه : آنچه به شما وصيت كردم و اجراى آن را به شما دستور دادم ، فهميديد و پذيرفتيد؟).
آنها عرض كردند: (آرى پذيرفتم ، و در برابر حوادث ناگوارى كه بر ما وارد مى گردد صبر و استقامت خواهيم نمود).
جالب اينكه : در ذيل اين ماجرا آمده : على (ع ) فرمود: سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، من از شخص جبرييل شنيدم كه به پيامبر (ص ) مى گفت : (اى محمد! به على (ع ) بفهمان كه پرده احترام او كه همان احترام خدا و رسولش است دريده مى شود و محاسنش از خون تازه فرق سرش رنگين مى گردد).
تا اين سخن را از امين وحى شنيدم ، فريادى زدم و به رو به زمين افتادم و گفتم : (آرى راضى به رضاى الهى هستم ، اگر چه همه اين ناگوارى ها رخ دهد، همه نيش ها را در راه اسلام ، نوش خواهم كرد!)(32)
به اين ترتيب ، على (ع ) از همه حوادث آينده خبر داشت ، و با كمال استقامت ، خود را براى حفظ اسلام ، آماده ساخت ، و رگبار تيرهاى تلخ حوادث را به جان خريد، و آگاهانه خود را سپر اسلام نمود.


30 دعوت كردن على (ع ) به صبر 

پيامبر (ص ) در بستر بيمارى به حضرت امير (ع ) خطاب كرده و گفت : يا على ! عايشه و حفصه با تو جدال و نزاع و عداوت خواهند كرد بعد از من ، و عايشه با لشكريانش بر تو خروج خواهد كرد، و حفصه را خواهد گذاشت كه براى او لشكر جمع كند، و هر دو آنها در عداوت با تو مثل يكديگر خواهند بود، يا على در آن وقت چه خواهى كرد؟
حضرت امير (ع ) گفت : يا رسول الله ! اگر چنين كنند اول از كتاب خدا حجت بر ايشان تمام كنم ، اگر قبول نكنند سنت تو را و آن چه در بيان وجوب اطاعت من و لزوم حق من فرموده اى بر ايشان حجت خواهم كرد، اگر قبول نكنند خدا را و تو را بر ايشان گواه خواهم گرفت و با ايشان قتال خواهم كرد. حضرت فرمود: يا على ! قتال كن و شتر عايشه را پى كن و پروا مكن ، پس گفت : خداوندا تو گواه باش .
پس فرمود: يا على ! چون چنين كنند، ايشان را طلاق بگو و از من بيگانه گردان كه هر دو بيگانه اند از من در دنيا و عقبى ، و پدرهاى ايشان شريكند با ايشان در عمل ايشان . پس گفت : يا على ! صبر كن بر ستم ظالمان ، به درستى كه كفر و ارتداد و نفاق رو خواهد آورد به سوى مردم با خلافت ابوبكر، و عمر از او بدتر و ستمكارتر خواهد بود، و همچنين سوم ايشان عثمان ، چون او كشته شود براى تو جمع خواهند شد گروهى از شيعيان كه با ايشان جهاد خواهى كرد با ناكثان و قاسطان و مارقان ، نفرين و لعنت كن بر ايشان كه ايشان و شيعيان و دوستان ايشان احزاب كفر و نفاقند.(33)
چون شب شد باز على و فاطمه و حسن و حسين (ع ) را طلبيد و فرمود كه در خانه را بستند كه كسى به غير ايشان نيايد.


31 وصيت پيامبر (ص ) به على (ع )  

رسول خدا (ص ) در آن شبى كه رحلت فرمودند به على (ع ) فرمود: يا على ! كاغذ و دواتى حاضر كن ، آن گاه رسول خدا (ص ) وصيتش را ديكته كرد تا به اين موضع رسيد كه فرمود: يا على پس از من دوازده امام خواهد بود تو يا على اول دوازده امامى ، خداوند تو را در آسمانش على و مرتضى و اميرالمؤ منين ، و صديق اكبر، و فاروق اعظم ، و ماءمون مهدى ناميده ، پس اين اسامى براى كسى غير از تو شايسته نيست يا على ! تو وصى منى بر اهل بيت من ، و زنده و مرده شان ، بر زن هاى من ، هر يك از همسرانم را باقى گذاشتى فرداى قيامت مرا نديده و من او را نخواهم ديد، و تو پس از من خليفه من بر امتم مى باشى ، هرگاه زمان وفاتت رسيد اين وصيت را به فرزندم حسن بر وصول (نيكوكار و بسيار پيوند كننده بين دوست و دشمن يا نسبت به خويشاوندان ) تسليم كن . (34)


32 وصيت پيامبر به على (ع )  

سيد ابن طاووس از حضرت امام موسى (ع ) روايت كرده است كه : اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: حضرت رسالت (ص ) در هنگام وفات مرا طلبيد و خانه را خلوت كرد، جبرييل و ميكاييل (ع ) در آن جا بودند، من صداى ايشان را مى شنيدم و ايشان را نمى ديدم .
پس حضرت رسول نامه وصيت الهى را از جبرييل گرفت به من داد و امر كرد كه مهر را برگرفتم و همه را خواندم ، پس گفت : اينك جبرييل اين را از جانب خداوند جليل براى تو آورده است ، چون خواندم همه را موافق يافتم به آنچه كه حضرت مرا وصيت كرده بود، در آن حالت حضرت رسالت بر سينه من تكيه داده بود، پس فرمود كه : بيا برابر من ، و جبرييل آن حضرت رابه سينه خود چسبانيد، و ميكاييل در جانب راست وى نشست .
حضرت فرمود: يا على كف دستهاى خود را بر يكديگر بچسبان ، و گفت : از تو عهد مى گيرم در حضور دو امين پروردگار عالميان جبرييل و ميكاييل ، تو را سوگند مى دهم به حق اين دو بزرگوار كه آن چه در وصيت نامه نوشته است به عمل آورى و قبول نمايى همه را با شكيبايى و پرهيزگارى بر سنت و طريقت من ، نه بر طريقت و بدعت ابوبكر و عمر، و بگير آن چه خدا تو را عطا كرده است با دل قوى و نيت درست . پس دست مبارك خود را در ميان دو دست من داخل كرد، چنان يافتم كه در ميان دست من چيزى ريخته شد، پس گفت : يا على ريختم در ميان دو دست تو علم و حكمت را، بر تو مخفى نخواهد بود هيچ مساءله اى و حكم و قضايى كه بر تو وارد شود، چون هنگام وفات تو شود تو نيز با وصى خود چنين كن .(35)
پس حضرت اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: منقطع وصيت با بركت حضرت رسالت چنين بود: بسم الله الرحمن الرحيم ، اين وصيت عهد و پيمان محمد بن عبدالله است ، به امر الهى به سوى وصايت پناه على بن ابى طالب اميرمؤ منان ، در آخر وصيت نوشته بود كه گواه شدند جبرييل و ميكاييل و اسرافيل بر آن چه وصيت نمود محمد (ص ) به سوى على بن ابى طالب (ع ) قبض نمود على وصيت را، ضامن شد كه عمل نمايد به آن چه در آن نوشته است به نحوى كه ضامن شدند يوشع بن نون براى موسى بن عمران ، و شمعون بن حمون براى عيسى بن مريم (ع )، چنان چه ضامن شدند اوصياى پيش از ايشان براى پيغمبران به آن كه محمد بهترين پيغمبران است و على بهترين اوصياى ايشان است ، و محمد على را ولى امر خلافت گردانيد و عهد نمود كه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود، نه از براى على و نه از براى ديگرى ، خداگواه است بر همه كس .(36)
پس حضرت صادق (ع ) گفت : چون وصيتهاى حضرت رسالت (ص ) تمام شد گفت : يا على جواب خود را مهيا كن كه فرداى قيامت نزد حق تعالى ادا كنى ، به درستى كه من در قيامت بر تو حجت خواهم گرفت به حلال و حرام و محكم و متشابه كلام خدا، به نحوى كه فرستاده است به آن چه من تو را امر كرده ام از فرايض و احكام ، و امر به نيكى ها و نهى از بدى ها، و اقامه حدود خدا، پس چه جواب خواهى گفت يا على ؟ حضرت امير (ع ) گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، اميدوارم به كرامتى و منزلتى كه تو را نزد خدا هست و منت ها كه خدا بر تو دارد كه ، مرا يارى كند پروردگار من بر آن چه فرمودى ، ثابت بدارد مرا بر سنت و طريقه تو، پس ‍ تو را نزد خدا ملاقات نمايم تقصير و تفريط نكرده باشم ، و خجلت بر جبين مبين تو ظاهر نگردانم ، فداى روى تو باد روى من و روى هاى پدران و مادران من ، بلكه خواهى يافت مرا پدر و مادرم فداى تو باد متابعت كننده وصيت ، و طريقه سنت تو را تا زنده ام ، چنان خواهى يافت هر يك از امامان فرزندان مرا.
پس حضرت امير (ع ) فرمود: چون سخن به اين جا كشيد، نايره حسرت در كانون سينه ام مشتعل گرديد، خود را بر سينه او افكندم ، و رو به روى حق جويش گذاشتم و فغان بركشيدم كه واحسرتاه ، زهى وحشت و تنهايى بعد از چون تو انيسى ، پدر و مادرم فداى تو باد، زهى حسرت و وحشت بر دختر بزرگوار و فرزندان بى قرار تو، يك لحظه بى لقاى غم زادى تو آرام ندارد، زهى غم جان گداز و اندوه دور و دراز بر مفارقت چون تو يار دمسازى كه بعد از تو خبرهاى آسمان از خانه ما منقطع خواهد شد، نه از جبرييل خبرى و نه از ميكاييل اثرى خواهم يافت .
پس آن جناب متوجه حضرت رب الارباب گرديد و مدهوش شد و زوجات مكرمات و خواتين معظمات به حجره طاهره درآمدند، صدا به نوحه و شيون بلند كردند، مهاجران و انصار از بيرون در ناله وامحمدا و واسيدا به آسمان رسانيدند.
پس آن حضرت ديده مبارك گشود، حضرت امير (ع ) را طلب نمود، چون داخل شد آن سرور را بر سينه انور خود چسبانيد و گفت : اى برادرم خدا تو را بفهماند و توفيق تو را زياده گرداند و تو را بلند آوازه سازد.
اى برادر! چون من از دنيا رحلت كنم امت غدار به كار من نپردازند، پيش ‍ از غسل و دفن من مشغول غصب خلافت گردند، تو از پى ايشان مرو، طلب حق خود مكن تا ايشان به طلب تو آيند زيرا كه مثل تو در اين امت مثل كعبه است كه آن در جاى خود ثابت است و بر مردم لازم است كه از اطراف جهان به سوى آن روند، تويى علم هدايت و نور دين و روشنى آسمان و زمين .
اى برادر! به حق آن خداوندى كه مرا به راستى به سوى خلق فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه امانت و وجوب متابعت تو را به همه رسانيده ام ، اقرار و بيعت گرفتم و همگى به ظاهر اظهار انقياد كردند، مى دانم كه وفا به آنها نخواهند كرد. چون به عالم بقا رحلت كنم ، از غسل و نماز و دفن من فارغ شوى . در خانه خود بنشين و قرآن را به ترتيبى كه خدا فرستاده است جمع كن ، آن چه تو را به آن امر كرده ام به جاآور و از ملامت خلق پروا مكن و بر جور امت صبر كن تا به نزد آيى .(37)


33 سنت ديرينه  

اميرمؤ منان فرمودند: هنگامى كه وصيت نامه رسول خدا (ص ) را مطالعه كردم ديدم در بخشى از آن چنين نوشته شده است :
(اى على ! جز تو كسى در كار غسل و كفن و دفن من شركت نجويد).
به آن حضرت گفتم : پدر و مادرم به فدايت ، آيا انجام دادن آن به تنهايى برايم ممكن است ؟!
فرمود: دستور جبرييل است كه (بى شك ) از جانب پروردگار آورده است .
پرسيدم : در صورت عجز آيا از كسى كمك بخواهم ؟
فرمود: جبرييل گفته است كه : (سنت ديرينه الهى چنان بوده است كه پيامبران را جز جانشينان آنان ، غسل نمى داده اند. اكنون نيز بايد تداوم اين سنت به دست على (ع ) انجام يابد...).
براى انجام دادن غسل من ، محتاج به يارى كسى نخواهى شد، چه اين كه تو را نيكو ياوران و نيكو برادرانى است !
پرسيدم : پدر و مادرم به فدايت آنها چه كسانى هستند؟
فرمود: (جبرييل ، ميكاييل ، اسرافيل ، ملك الموت و اسماعيل و فرشته اى كه امور آسمان دنيا به او واگذار شده است ).
در اين هنگام به سجده افتادم و خدا را سپاس گفتم كه ياورانى كه امين پروردگارند به كمكم خواهد فرستاد.(38)


34 پيامبر در حال ارتحال  

بيمارى رسول خدا (ص ) شدت يافت و آثار ارتحال ظاهر شد و على (ع ) در آن هنگام حضور داشت چون نزديك شد روح مقدسش به آشيان جنان پرواز نمايد به على (ع ) فرمود: يا على سر مرا در ميان دامان خود بگذار كه امر خدا در رسيده چون جان من از كالبد بيرون خرامد، آن را به دست خود بگير و به صورت بكش سپس مرا رو به قبله قرار داده و به كار غسل من بپرداز و به عنوان نخستين كس بر من نماز بگذار و تا مرا در ميان قبر پنهان ننموده اى از من جدا مشو و در تمام امور خود از خدا كمك بخواه .(39)


35 آخرين كلمات  

اميرمؤ منان (ع ) فرمودند: بيمارى رسول خدا (ص ) شدت مى گرفت و خطر لحظه به لحظه زندگى او را تهديد مى كرد.
چيزى نگذشت كه فرياد فاطمه (س ) بلند شد و مرا به داخل فرا خواند. (سراسيمه ) وارد شدم ، ديدم رسول خدا (ص ) در حال احتضار است و لحظات پايانى عمر خود را سپرى مى كند. با مشاهده آن صحنه به سختى گريستم و خوددارى از گريه به هيچ وجه ممكن نبود.
پيامبر خدا (ص ) فرمود: على ! گريه براى چيست ؟ اينك زمان گريستن نيست ، كه لحظه فراق و جدايى بين ما فرا رسيده است . برادر! تو را به خدا مى سپارم . پروردگارم مرا به سراى جاويد فرا خوانده و جوار لطف و رحمت خويش را برايم برگزيده است . (من از اين بابت اندوهى به دل ندارم بلكه ) گريه و اندوه بى پايان من بر تو و فاطمه (س ) است . و (گويا مى بينم ) پس از من او را به شهادت مى رسانند و مردم در ظلم و تعدى بر شما همدل و هماهنگ گردند!
شما را به خدا سپردم و از او خواستم كه شما را در حفظ و پناه خود بپذيرد او نيز پذيرفت و شما همچنان وديعه من ، نزد پروردگار خواهيد بود.(40)


بخش سوم : غسل و تدفين پيامبر 

36 ملايكه تسليت دهنده على (ع ) 

حضرت صادق (ع ) روايت كرده است كه چون رسول خدا (ص ) به عالم بقا رحلت نمود، جبرييل و ملايكه و روح كه در شب قدر بر آن حضرت نازل مى شدند نازل شدند، پس حق تعالى ديده اميرالمؤ منين (ع ) را منور گردانيد كه ايشان را از منتهاى آسمانها تا زمين مى ديد، و ايشان يارى آن حضرت مى نمودند در غسل دادن رسول خدا و نماز كردن بر او و قبر شريفش را حفر مى كردند، و به خدا سوگند كه كسى به غير از ملايكه قبر آن حضرت را نكند، تا آن كه اميرالمؤ منين (ع ) آن حضرت را به قبر برد، ايشان با آن حضرت داخل قبر شدند، و رسول خدا را در قبر گذاشتند.
پس حضرت رسول (ص ) با ملايكه با سخن آمد، و حق تعالى گوش ‍ اميرالمؤ منين را شنوايى آن سخنان داد، و شنيد كه حضرت رسول (ص ) ملايكه را سفارش على (ع ) مى كند، پس حضرت گريان شد و شنيد كه ملايكه در جواب گفتند: ما در خدمت و كمك كردن و يارى و خير خواهى او تقصير نخواهيم كرد، و اوست صاحب و امام و پيشواى ما بعد از تو، پيوسته به نزد او خواهيم آمد وليكن او به غير اين مرتبه ما را نخواهد ديد و صداى ما را خواهد شنيد.
چون اميرالمؤ منين (ع ) به عالم قدس رحلت نمود، جبرييل و ملايكه و روح باز بر حسن و حسين (ع ) نازل شدند، و ايشان ملايكه را ديدند، و واقع شد آن چه در وفات حضرت رسول (ص ) واقع شده بود، و ديدند كه حضرت محمد (ص ) ملايكه را در غسل و كفن و دفن اميرالمؤ منين (ع ) يارى مى دهد.(41)


37 آگاهى به همه حوداث  

على (ع ) فرمود كه پيامبر خدا (ص ) به من فرموده بود، كه براى غسل او از چاه ((غرس ) آب تهيه كنم ، آن هم به مقدار هفت مشك ، و نيز فرموده بود: چون كار غسل پايان گرفت هر كه را در منزل بود، بيرون بكن و آنگاه نزديك جنازه من بيا و دهان خود را بر دهان من بگذار و از هر چه مى خواهى پرسش كن ، از رخدادها و حوادثى كه تا روز قيامت در پيش ‍ است (كه همه را به تو خواهم گفت ).
من نيز چنان كردم و او هم از هر چه كه دانستنى بود پرده برداشت و از حوادث آينده تا لحظه برپايى قيامت آنچه كه مربوط به فتنه ها و آشوب ها بود آگاهم كرد. اكنون هيچ گروهى نيست جز آن كه پيروان حق آنها را از باطلشان مى شناسم .(42)


38 فرشتگان يارى دهنده على (ع ) 

على (ع ) فرمودند: پيامبر گرامى (ص ) در حالى جان به جان آفرين تسليم كرد كه سر بر سينه من داشت . او در دست هايم جان سپرد، دستم را (به منظور تيمّن و تبرّك ) بر چهره خويش كشيدم .
اين ، من بودم كه او را غسل دادم و فرشتگان ياريم كردند.
فقدان رسول گرامى (ص ) در و ديوار را به شيون آورد و آشنا و بيگانه را به ماتم نشاند. فرشتگان دسته دسته در رفت و آمد بودند. و گوش من حتى براى لحظه اى از سر و صداى وردها و دعاهاى آنها آسوده نبود. و اين وضع همچنان تا لحظه اى كه آن حضرت را به خاك سپردم ادامه داشت . پس آيا چه كسى سزاوارتر از من به رسول خدا (ص ) در حيات و ممات است ؟!(43)


39 خضر نبى  

امام على (ع ) فرمودند: لحظه اى كه براى غسل دادن رسول خدا (ص ) آماده مى شدم ، همين كه بدن پاك و پاكيزه آن جناب را بر سكو نهادم ، صدايى از گوشه اتاق به گوشم رسيد كه گفت : (على ! محمد را غسل مده ، بدن پاك و مطهر او احتياج به غسل و شستشو ندارد).
از سخن او در دلم گمانى پيدا شد (اما به زودى بر طرف شد و به خود آمدم و) گفتم : واى بر تو، تو كه هستى ؟ پيامبر خدا (ص ) ما را بر غسل و شستشوى خود فرمان داده است و تو از آن نهى مى كنى ؟!
در همين حال آواز ديگرى با صدايى بلندتر شنيده شد كه گفت :
(على ! او را بشوى و غسل ده ، بانگ نخستين از شيطان بود. او به سبب رشك و حسدى كه بر محمد (ص ) دارد، خوش ندارد كه وى با غسل و طهارت پاى بر بساط پرودرگار خويش بگذارد).
گفتم :اى صاحب صدا! از اين كه او را به من معرفى كردى ، خدا به تو پاداش نيك دهد، اما تو كيستى ؟
گفت : من خضر نبى هستم كه براى تشييع جنازه پيغمبر خاتم (ص ) آمده ام .(44)


40 سخنان على (ع ) هنگام غسل پيامبر (ص ) 

على (ع ) هنگام شستن پيكر پاك رسول خدا (ص ) چنين گفت :
(پدر و مادرم فدايت باد، با مرگ تو رشته اى بريد كه در مرگ جز تو كس ‍ چنان نديد. پايان يافتن دعوت پيغمبران و بريدن خبرهاى آسمان . مرگت مصيبت زدگان را به شكيبايى وا داشت ، و همگان را در سوگى يكسان گذاشت . و اگر نه اين است كه به شكيبايى امر فرمودى و از بى تابى نهى نمودى ، اشك ديده را با گريستن بر تو به پايان مى رسانديم و درد همچنان بى درمان مى ماند و رنج و اندوه هم سوگند جان . و اين زارى و بى قرارى در فقدان تو اندك است ، ليكن مرگ را باز نتوان گرداند، و نه كس را از آن توان رهاند پدر و مادرم فدايت ، ما را در پيشگاه پروردگارت به ياد آر و خاطر خود نگاه دار.)(45)
ابوبكر به خلافت گزيده شد. دنيا طلبان على را واگذاردند، و از گرد او پراكنده شدند. در آن روز تنها كسى كه مى توانست به دفاع از سنت رسول برخيزد، دختر پيغمبر (ص ) بود و تنها جايى كه داد خواست در آنجا مطرح مى شد مسجد مسلمانان .


41 غسل دهنده پيامبر 

هنگامى كه على (ع ) خواست بدن پاك رسول خدا (ص ) را غسل بدهد، فضل بن عباس را به كمك خود خوانده ، نخست چشم هاى فضل را بسته و دستور داد تا وى آب به بدن آن حضرت بريزد. على (ع ) پيراهن رسول خدا (ص ) را تا به ناف باز كرد و به غسل و حنوط و تكفين او پرداخته و فضل با چشم بسته آب بر بدن پاك آن جناب مى ريخت .
وقتى كه على (ع ) از غسل و كفن او فارغ شد على (ع ) نخست تنهايى بر بدن آن حضرت نماز گزارد.


42 كيفيت نماز بر جنازه پيامبر 

مردم از ارتحال و درگذشت آن حضرت اطلاع يافته بودند، در مسجد گرد آمده و در خصوص اين كه چه كسى بر بدن آن جناب نماز بگزارد و در كجا بايد دفن شود گفتگو مى كردند. در اين هنگام على (ع ) وارد شده فرمود: رسول خدا (ص ) در حيات و ممات امام ما بوده و هست ، مسلمانان دسته به دسته بدون آنكه به كسى اقتدا كنند بر بدن طيب او نماز بگزارند و بدانند خداى متعال هيچ پيغمبرى را در مكانى قبض روح نمى فرمايد مگر اين كه آن جا را براى قبر او تعيين مى فرمايد و من او را در همان خانه اش كه قبض روح شده دفن مى كنم . مسلمانان اين سخن را پذيرفته و بر بدن آن حضرت نماز گزاردند.(46)


43 غسل پيامبر 

عبداللّه بن عباس رضى اللّه عنه گويد: چون رسول خدا (ص ) وفات يافت كار غسل او را اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) به دست گرفت و عباس و پسرش فضل نيز با آن حضرت بودند، چون على (ع ) از غسل پيامبر (ص ) فراغت يافت ، كفن از چهره مبارك حضرتش كنار زد و گفت : (پدر و مادرم فدايت ، پاكيزه بدرود حيات گفتى ، با مرگ تو چيزى از ما بريده شد كه با مرگ هيچ يك از انبياى گذشته بريده نشده و آن نبوت و اخبار آسمانى است ، مصيبت تو از طرفى به اندازه اى بزرگ است كه با اين مصيبت ويژه ات تسلى بخش مصيبت هر كس ديگرى هستى ، و از طرفى نيز بر تمامى مردم سايه افكنده است به طورى كه همه در اين غم شريك اند، و اگر به صبر و پايدارى فرمان نداده و از بى تابى و ناشكيبايى نهى نفرموده بودى هر آينه اشك ديده مان را در اين راه با گريه فراوان مى خشكانديم (ولكن آن چه كه هميشه بر دل ما بماند غم غصه اى است كه دست به دست هم داده اند و آن درد و مرض هر دو درد مرگ اند، و البته اين غم و غصه در راه مصيبت تو بسى اندك است )، پدر و مادرم فدايت ما را به نزد خدايت ياد آر و ما را وجهه همت خوددار). سپس خود را به روى بدن آن حضرت انداخت و صورتش را بوسيد و كفن را به رويش ‍ كشيد.(47)


44 كيفيت غسل پيامبر (ص ) 

سليم گفت : از براء بن عازب شنيدم كه مى گفت : بنى هاشم را چه در حيات پيامبر (ص ) و چه بعد از وفات آن حضرت شديدا دوست مى داشتم .
هنگامى كه پيامبر (ص ) از دنيا رفت به على (ع ) وصيت كرد كه غسلش را غير او بر عهده نگيرد، و براى احدى غير او سزاوار نيست عورتش را ببنيد، و هيچ كس عورت پيامبر (ص ) را نمى بيند، مگر آن كه بيناييش از بين مى رود.
على (ع ) عرض كرد: يا رسول اللّه ، چه كسى مرا در غسل تو كمك مى كند؟
فرمود: جبرييل با گروهى از ملايكه .
و چنين شد كه على (ع ) آن حضرت را غسل مى داد، و فضل بن عباس ‍ (ع ) با چشمان بسته آب مى ريخت ، و ملايكه بدن حضرت را آن طور كه على (ع ) مى خواست مى گردانيدند. على (ع ) خواست پيراهن پيامبر (ص ) را از تنش بيرون آورد، كه منادى اى به او ندا داد: (اى على ، پيراهن پيامبرت را بيرون مياور). لذا دستش را از زير پيراهن داخل كرد و او را غسل داد و سپس حنوط كرد و كفن نمود، و هنگام كفن كردن و حنوط پيراهن را بيرون آورد.


45 نماز بر جنازه پيامبر (ص ) 

روزى عباس خدمت حضرت على (ع ) رسيد و عرض كرد: مردم متحد شده اند كه بدن شريف حضرت رسول خدا (ص ) را در قبرستان بقيع دفن كنند و ابوبكر نيز بر او نماز گزارد، چون حضرت على (ع ) متوجه شد كه آن منافقان ، اراده نفاق دارند، از خانه بيرون آمد و فرمود: ايها الناس ، رسول خدا (ص ) در حال حيات و ممات ، امام است و خود ايشان فرمودند كه : من در بقيع دفن مى شوم . و چون ايشان در (اهل مدينه ) غصب خلافت به خواست خود رسيده بودند لذا در اين جهت با على (ع ) موافقت نمودند و گفتند: آنچه را كه مى دانى عمل كن . سپس حضرت در جلو جمعيت ايستاد و بر رسول خدا (ص ) نماز خواند. پس از نماز صحابه را مرخص نمودند كه ده نفر ده نفر داخل بقعه شريف مى شوند و على (ع ) اين آيه را تلاوت مى كرد: (ان الله و مالئكته يصلون على النبى يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما) سپس صحابه نيز آيه را مى خواندند و بر محمد (ص ) و آل محمد صلوات مى فرستادند و از بقعه بيرون مى آمدند، تا اين كه همه اهل مدينه بر آن حضرت صلوات فرستادند.(48)


46 كيفيت غسل و نماز پيامبر (ص ) 

سلمان مى گويد: نزد على (ع ) آمدم در حالى كه پيامبر (ص ) را غسل مى داد. پيامبر (ص ) به على (ع ) وصيت كرده بود كه كسى غير او غسلش ‍ را بر عهده نگيرد. وقتى عرض كرد: يا رسول اللّه ، چه كسى مرا در غسل تو كمك خواهد كرد؟
فرمود: جبرييل .
على (ع ) هيچ عضوى (از اعضاى حضرت ) را اراده نمى كرد مگر آن كه برايش گردانيده مى شد.
وقتى پيامبر (ص ) را غسل و حنوط نمود و كفن كرد من و ابوذر و مقداد و حضرت زهرا (س ) و امام حسن (ع ) و امام حسين (ع ) را به داخل خانه برد، و خود جلو ايستاد و ما پشت سر او صف بستيم و بر آن حضرت نماز خوانديم . عايشه نيز در حجره بود ولى متوجه نشد چرا كه خداوند چشم او را گرفته بود.
سپس ده نفر از مهاجرين و ده نفر از انصار را به داخل مى آورد. آنان وارد مى شدند و دعا مى كردند و خارج مى شدند، تا آنكه هيچ كس از حاضرين از مهاجرين و انصار باقى نماندند مگر آن كه بر آن حضرت نماز خواندند.(49)

 

next page

fehrest page

back page

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
علی ع و اندوههای بیگران
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 17 فروردين 1395
next page

fehrest page

پيشگفتار 
بر على مظلوم چه گذشت ؟
بر على چه گذشت بعد از رحلت رسول خدا (ص )؟
بر على چه گذشت بعد از شهادت فاطمه زهرا (س )؟
بر على چه گذشت هنگامى كه بعد از فاطمه زهرا تنها ماند؟
بر فرزندان على چه گذشت هنگامى كه پدر خود را از دست دادند؟
بر يتيمان على چه گذشت ؟
بر على چه گذشت كنار بستر رسول خدا؟
بر اميرمؤ منان چه گذشت ؟ آن زمان كه فاطمه زهرا(س )، امام حسن (ع )، امام حسين (ع )، زينب كبرى (س ) كنار رسول خدا بودند، و آن حضرت حسين را بغل كرد و گريه مى كرد و فرمود: همه شما را مى كشند.
بر على چه گذشت ؟ هنگامى كه ديد در خانه را آتش زدند و فاطمه زهرا بين در و ديوار قرار گرفت و محسنش را شهيد كردند.
على (ع ) چقدر مظلوم بود، براى بيعت دامن و گريبانش را گرفتند و او را به مسجد كشاندند و به او گفتند: با ابوبكر بيعت كن . او فرمود: اگر بيعت نكنم چه مى شود؟ در پاسخ گفتند: گردنت را مى زنيم . على (ع ) سرش را به سوى آن آسمان بلند كرد و گفت : خدايا من تو را گواه مى گيرم اين قوم آمدند تا مرا به قتل برسانند، با اين كه من بنده خدا و برادر رسول خدا (ص ) هستم .
بر على چه گذشت هنگامى كه او را دست بسته به سوى مسجد براى بيعت مى بردند، حضرت زهرا (س ) جلوى در خانه بين مردم و اميرالمؤ منين مانع شد، قنفذ ملعون با تازيانه به گونه اى به آن حضرت زد كه اثر آن تازيانه تا وقتى كه حضرت از دنيا رفت باقى مانده بود.
چه گذشت بر على وقتى خبر شهادت فاطمه زهرا را به او دادند؟
چه گذشت بر على كنار بستر همسرش ؟
چه گذشت بر على هنگام غسل و كفن كردن همسرش ؟
چه گذشت بر على وقتى فهميد همسرش را در كوچه سيلى زدند؟
چه گذشت بر على جلو چشمش همسرش را تازيانه زدند و نتوانست كارى كند.
چه گذشت بر على وقتى همسرش گفت : (مرا شبانه دفن كن تا قبر من پنهان بماند).
چه گذشت بر على وقتى كه همسرش را شبانه دفن كرد؟
چه گذشت بر على وقتى ديد عمر از قنفذ به خاطر تازيانه اى كه به فاطمه زهرا زده است تشكر نمود.
چه گذشت بر على شب نوزدهم ، در منزل دخترش .
چه گذشت بر فرزندان على در فراق پدر.
چه گذشت بر على ... زمانى كه شمشير بر فرقش خورد... و آخرين كلام نمازش چه بود؟... و وقتى پيشانى او شكافت چه گفت ؟
چه گذشت بر على در لحظه آخر عمر كنار فرزندانش در حالى كه به فكر مصايب امام حسن و امام حسين و زينب كبرى است ؛ چه سفارش ‍ دلخراشى به عباس كرد، آن زمان كه فرمود: (حسينم را در كربلا تنها نگذار، تا او تشنه است آب نخور).
واقعا اميرمؤ منان چقدر مظلوم است ؛ تمام زندگى او پر از رنج و اندوه و مصيبت بود.
نمى دانم على (ع ) و فرزندانش چگونه آن همه مصايب را تحمل كردند.
در عالم مظلوم تر از على كسى نبود.
آيا مى توان مظلوميت على (ع ) را به سادگى بر زبان آورد. يا با قلم توصيف كرد، حتى تجسم دور نماى زندگى پر درد آن حضرت هر دلى را مى سوزاند و هر چشمى را اشكبار خواهد كرد. اين كتاب شمه اى از مصايب و رنجهايى را كه على (ع ) در زمان حيات و دوران كوتاه خلافتش تحمل نموده است ، بازگو مى كند.
از خداوند منان مى خواهم كه به ما توفيق و لياقت اين اين را بدهد كه شيعه واقعى على (ع ) باشيم و چشم خود را وقف اشك ريختن بر مظلوميت على (ع ) و فرزندانش كنيم .
از خداوند متعال خواهان پاداش و جزاى خير و رحمت براى برادران و خواهران ، از جمله كادر ويراستارى ، حروفچينى و طراحى ، و مديريت انتشارات سلسله مى باشم .
اميد آن داريم هنگام مرگ و در عالم برزخ و در پل صراط، على (ع ) به فرياد همه ما برسد.
فصل اول : على (ع ) در سوگ پدر و مادر و فرزندان
بخش اول : على (ع ) در سوگ پدر و مادرش
1 گريه على در مرگ مادر 

يك روز على بن ابى طالب گريان نزد پيغمبر (ص ) آمد و مى گفت : (انا لله و انا اليه راجعون ). رسول خدا (ص ) به او فرمود: اى على چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد: يا رسول اللّه مادرم فاطمه بنت اسد مرد. پيغمبر گريست و فرمود: اگر مادر تو بود، مادر من هم بود اين عمامه مرا با اين پيراهنم برگير و او را در آن كفن كن و به زنها بگو خوب غسلش بدهند و بيرونش نبر تا من بيايم كه كار او با من است . پيغمبر پس از ساعتى آمد و جنازه او را برآورد و بر او نمازى خواند كه بر ديگرى نخوانده بود مانند آن را، و چهل تكبير بر او گفت و در قبر او دراز خوابيد بى ناله و حركت ، و على و حسن (ع ) را با خود وارد قبر كرد و چون از كار خود فارغ شد به على و حسن فرمود: از قبر بيرون شدند و خود را بالين فاطمه كشانيد تا بالاى سرش رسيد و فرمود: اى فاطمه من محمد سيد اولاد آدمم و بر خود نبالم اگر منكر و نكير آمدند و از تو پرسيدند: پروردگارت كيست ؟ بگو خدا پروردگار من است و محمد پيغمبر من است و اسلام دين من است و قرآن كتاب من پسرم امام و ولى من .
سپس فرمود: خدايا فاطمه را به قول حق بر جا دار و از قبر او بيرون آمد و چند مشت خاك روى آن پاشيد و دو دست بر هم زد و آن را تكانيد و فرمود: به آن كه جان محمد به دست او است فاطمه دست بر هم زدنم را شنيد. عمار بن ياسر از جا برخاست و عرض كرد: پدرم و مادرم قربانت يا رسول اللّه نمازى بر او خواندى كه بر احدى پيش از او نخواندى ؟ فرمود: اى ابويقظان او لايق آن بود ابوطالب فرزندان بسيار داشت و خير آنها فراوان و خير ما كم ، اين فاطمه مرا سير مى كرد و آنها را گرسنه مى داشت مرا جامه در بر مى كرد و آنها برهنه بودند و مرا با صابون مى شست و آنها ژوليده بودند، عرض كرد: چرا چهل تكبير بر او گفتى ؟ فرمود: به راست خود نگريستم چهل صف فرشته حاضر بودند براى هر صفى تكبيرى گفتم ، عرض كرد: بى ناله و حركت در قبر دراز كشيدى ؟ فرمود: مردم روز قيامت برهنه محشور شوند و من از خدا بر اصرار خواستم كه او با ستر عورت محشور كند به آن كه جان محمد در دست او است از قبرش بيرون نشدم تا ديدم دو چراغ نور بالاى سر او است و دو چراغ نو برابر او و دو چراغ نور نزد پاهاى او و دو فرشته بر قبر او موكلند كه تا روز قيامت برايش آمرزش جويند.(1)


2 اندوه على (ع ) در مرگ مادر 

حضرت صادق (ع ) فرمود: هنگامى كه فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤ منين (ع ) از دنيا رفت ، على (ع ) (با حالتى كه غم و اندوه كاملا در رخسارش ‍ ديده مى شد) خدمت پيغمبر (ص ) آمد آن جناب فرمود: چه شده ؟ عرض ‍ كرد: مادرم از دنيا رفت .
پيغمبر (ص ) فرمود: مادر من از دنيا رفته ، شروع به گريه كرد و همى پيوسته مى گفت مادر جان ! پيراهن و رداى خود را به على (ع ) داد، فرمود: با اينها او را كفن كنيد وقتى فارغ شديد مرا نيز اطلاع دهيد. جنازه را كه به مدفن آوردند، پيغمبر (ص ) بر او نمازى گذاشت كه بر احدى قبل از او و بعد از او چنين نمازى نخواند. آنگاه در قبر فاطمه داخل شد و در آن جا خوابيد، پس از دفن فرمود: فاطمه ! جواب داد: لبيك يا رسول اللّه (ص ).
پرسيد: آن چه پروردگارت وعده داده بود درست يافتى ؟
جواب داد: بلى ، خدا شما را بهترين پاداش عنايت كند. پيغمبر (ص ) در ميان قبر فاطمه بنت اسد مناجاتى طولانى كرد.
همين كه خارج شد، سؤ ال كردند: عملى كه با جنازه فاطمه كرديد از خوابيدن در قبر و كفن نمودن با لباس خود و نماز طولانى و راز و نياز دراز با احدى اين كار را نكرديد؟(2)
فرمود: آرى اين كه لباس خودم را كفنش قرار دادم ، براى آن بود، كه روزى كيفيت محشور شدن مردم را در قيامت برايش شرح مى دادم . بسيار متاءثر شده ، گفت : آه ! واى به من ، به لباس خود كفنش كردم و در نماز از خدا خواستم كه آنها كهنه نشود تا همان طور قيامت محشور گردد و داخل بهشت شود خداوند پذيرفت .
اين كه داخل قبرش شدم به واسطه آن بود كه روزى به او گفتم ، وقتى ميت را در قبر مى گذارند دو ملك (نكير و منكر) از او سؤ ال خواهند نمود.
گفت : آه ! به خدا پناه مى برم از چنين روزى ، در قبرش خوابيدم و پيوسته از خدا درخواست كردم تا درى از بهشت براى او باز شد و وارد باغستانى از باغ هاى بهشت گرديد.(3)
ابوبصير گفت : از حضرت صادق (ع ) شيندم . مى فرمود: وقتى رقيه دختر پيغمبر (ص ) از دنيا رفت ، حضرت رسول بر فراز قبر او ايستاده ، و دست هاى خود را به طرف آسمان بلند نموده ، شروع به اشك ريختن كرد. عرض كردند: يا رسول اللّه به سوى آسمان دست بلند نموده گريه كرديد براى چه بود؟
(فقال انّى ساءلت ربى ان يهب لى رقية من ضغطة القبر) از خدا درخواست كردم دخترم رقيه را از فشار قبر به من ببخشد.(4)


3 شفاعت ابوطالب  

هنگامى كه ابوطالب پدر بزرگوار على (ع ) (اواخر سال دهم بعثت ) از دنيا رفت ، على (ع ) به حضور پيامبر (ص ) آمد و به او خبر داد.
پيامبر (ص ) از اين خبر، فوق العاده ناراحت شد و اندوهى جانكاه سراسر وجود پيامبر (ص ) را فرا گرفت ، به على (ع ) فرمود: (برو امور غسل و حنوط و كفن او را انجام بده ، سپس وقتى كه او را در تابوت گذاشتى ، مرا با خبر كن ).
على (ع ) اين دستورات را انجام داد وقتى كه جنازه ابوطالب را در تابوت گذارد، به حضور پيامبر (ص ) آمد و جريان را به عرض رساند.
وقتى كه پيامبر (ص ) كنار جسد ابوطالب آمد و چشمش به تابوت افتاد، سخت متاءثر گرديد و قطرات اشك از چشم هايش سرازير شد، و خطاب به ابوطالب گفت : (تو به خوبى صله رحم كردى ، و به جزاى خير نايل شدى ، سرپرستى از كودك يتيم كردى ، و او را بزرگ نمودى و از بزرگ ، حمايت و يارى كردى )، سپس به جمعيت حاضر رو كرد و فرمود:
(لا شفعنّ لعمى شفاعة يعجب بها الثقلين ).
(قطعا از عمويم شفاعتى خواهم نمود كه همه جنّ و انس ، از آن ، تعجب كنند).
امام حسين (ع ) نقل مى كند: پدرم على (ع ) در رحبه (ميدان معروف كوفه ) نشسته بود، و مردم به گردش حلقه زده بودند، مردى برخاست و به على (ع ) گفت : (اى اميرالمؤ منان ! تو در چنين مقام ارجمندى از ناحيه خدا هستى ولى پدرت در آتش دوزخ است ؟).
اميرمؤ منان فرمود:
فض الله فاك ، و الذى بعث محمدا بالحق نبيا لو شفّع ابى فى كلّ مذنب على وجه الارض لشفّعّه اللّه ...
(خدا دهانت را بشكند، سوگند به خداوندى كه محمد (ص ) را به حق به پيامبرى برانگيخت ، اگر پدرم از همه گنهكاران زمين شفاعت كند، خدا شفاعت او را مى پذيرد...).
سپس فرمود: (آيا پدرم در آتش است و پسر او تقسيم كننده بهشتيان به بهشت و دوزخيان به دوزخ است ، سوگند به پيامبر (ص ) نور ابوطالب در روز قيامت ، نورهاى همه خلايق از تحت الشعاع قرار مى دهد، جز نور محمد و فاطمه و حسن و حسين و امامان معصوم از فرزندانش ، آگاه باشيد كه نور ابوطالب از نور ما است كه خداوند دو هزار سال قبل آفرينش آدم (ع ) آن را آفريده است ).(5)


بخش دوم : على (ع ) در سوگ امام حسين
4 نوحه حيوانات وحشى بر حسين (ع ) 

اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: پدر و مادرم فداى حسين باد! در پشت كوفه كشته مى شود، گويا مى بينم حيوانات وحشى را كه كنار قبر او گردن كشيدند و شب تا صبح بر او مى گريند و نوحه مى كنند وقتى آن زمان شد مبادا كه جفا كنيد. (يعنى شما از حيوانات وحشى كمتر نباشيد شما هم گريان باشيد.)(6)


5 گريه على (ع ) در نينوا 

ابن عباس گويد: در سفر صفين خدمت اميرالمؤ منين على (ع ) بودم چون به نينوا در كنار فرات رسيد به آواز بلند فرياد زد: اى پسر عباس اين جا را مى شناسى ؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين نه .
فرمود: اگر مانند من اين جا را مى شناختى از آن نمى گذشتى تا چون من گريه كنى و چندان گريست كه ريشش خيس شد و اشك بر سينه اش روان شد و با هم گريه كرديم و مى فرمود: واى واى مرا چه كار با آل ابوسفيان ، چه كار با آل حرب حزب شيطان و اولياى كفر صبر كن اى عبداللّه كه پدرت مى بيند آن چه را تو مى بينى از آنها. سپس آبى خواست و وضوى نماز گرفت و تا خدا خواست نماز كرد. سپس سخن خود را باز گفت و بعد از نماز و گفتارش چرتى زد و بيدار شد و گفت : يابن عباس .
گفتم : من حاضرم .
فرمود: خوابى كه اكنون ديدم برايت بگويم .
گفتم : خواب ديدى خير است انشاءاللّه .
گفت : در خواب ديدم گويا مردانى فرود آمدند از آسمان با پرچم هاى سفيد و شمشيرهاى درخشان به كمر و گرد اين زمين خطى كشيدند و ديدم گويا اين نخل ها شاخه هاى خود را با خون تازه به زمين زدند و ديدم گويا حسين فرزند و جگر گوشه ام در آن غرق است و فرياد مى زند و كسى به دادش نمى رسد و آن مردان آسمانى مى گويند صبر كنيد اى آل رسول شما به دست بدترين مردم كشته مى شويد و اين بهشت است اى حسين كه مشتاق تو است و سپس مرا تسليت گويند و گويند اى ابوالحسن مژده گير كه چشمت را در روز قيامت روشن گردد و سپس به اين وضع بيدار شدم و بدان كه جانم به دست او است صادق مصدوق ابوالقاسم احمد برايم باز گفت كه من آن را در خروج براى شورشيان بر ما خواهم ديد، اين زمين كرب و بلا است كه حسين به هفده مرد از فرزندان من و فاصله در آن به خاك مى روند و آن در آسمانها معروف است و به نام زمين كرب و بلا شناخته شده است چنان چه زمين حرمين (مكه و مدينه ) و زمين بيت المقدس ياد شوند پس از آن فرمود: يابن عباس برايم در اطراف آن پشك آهو جستجوى كن كه به خدا دروغ نگويم و دروغ نشنوم آنها زرد رنگند و چون زعفرانند.
ابن عباس گويد: آن را جستم و گرد يافتم و فرياد كردم : يا اميرالمؤ منين آنها را يافتم به همان وضعى كه على فرموده بود.
فرمود: خدا و رسولش راست گفتند و برخاست و به سوى آنها دويد و آنها را برداشت و بوييد و فرمود: همان خود آنها است . ابن عباس مى دانى اين پشك ها چيست ؟ اينها را عيسى بن مردم (ع ) بوييده و اين براى آن است كه به آنها گذر كرده با حواريون و ديده آهوها اين جا گرد هم مى گريند عيسى با حواريون خود نشستند و گريستند و ندانستند براى چه گريه مى كنند و چرا نشستند. حواريون گفتند: اى روح خدا و كلمه او، چرا گريه مى كنيد؟
فرمود: شما مى دانيد اين چه زمينى است ؟
گفتند: نه ، گفت : اين زمينى است كه در آن جگر گوشه رسول احمد و جگر گوشه حره طاهره بتول همانند مادرم را مى كشند، و در آن به خاكى سپرده شود كه خوشبوتر از پشك است چون خاك سليل شهيد است و خساك پيغمبران و پيغمبرزادگان چنين است ، اين آهوان با من سخن مى گويند در اين زمين مى چرند به اشتياق تربت نژاد با بركت و معتقدند كه در اين زمين در امانند. سپس دست به آنها زد و آنها را بوييد و فرمود: اين مشك همان آهوان است كه چنين خوشبو است به خاطر گياهش . خدايا آنها را نگهدار تا پدرش ببويد و تسلى جويد فرمود تا امروز مانده اند و به طول زمان زرد شدند اين زمين كرب و بلا است و فرياد كشيد: اى پرودگار عيسى بن مريم بركت به كشندگان حسين مده و به يارى كنندگان آنان خاذلان او و با آن حضرت گريستم تا به رو در افتاد و مدتى از هوش رفت و به هوش آمد و آن پشك ها را در رداى خود بست و به من گفت : تو هم در ردايت بينداز و فرمود: يابن عباس هرگاه ديدى خون تازه از آنها روان شد بدان كه ابو عبداللّه در آن زمين كشته شده و دفن شده .
ابن عباس گويد: من آنها را بيشتر از يك فريضه محافظت مى كردم و از گوشه آستينم نمى گشودم تا در اين ميان كه در خانه خوابيده بودم به ناگاه بيدار شدم ديدم خون تازه از آنها روان است و آستينم پر از خون تازه است من گريان نشستم و گفتم : به خدا حسين كشته شده على در هيچ حديث و خبرى كه به من داده دروغ نگفته و همان طور بوده چون رسول خدا به او خبرها داده كه به ديگران نداده من در هراس شدم و سپيده دم بيرون آمدم و ديدم كه شهر مدينه يكپارچه مه است و چشم جايى را نبيند و آفتاب برآمد و گويا پرده اى نداشت و گويا ديوارهاى مدينه خون تازه بود من گريان نشستم و گفتم : به خدا حسين كشته شد و از گوشه خانه آوازى شنيدم كه مى گويد صبر كنيد خاندان رسول كشته شد فرخ نحول روح الامين فرود شد با گريه و زارى .
سپس به فرياد بلند گريست و من هم گريستم در آن ساعت كه دهم ماه محرم بود بر من ثابت شد كه حسين را كشتند و چون خبر او به ما رسيد چنين بود و من حديث را به آنها كه با آن حضرت بودند گفتم و گفتند: ما در جبهه آن چه شنيدى شنيديم و ندانستيم چه خبر است و گمان كرديم كه او خضر است .(7)


6 اشك هر مؤ من  

اميرالمؤ منين (ع ) به حضرت حسين (ع ) نظر نموده پس فرمودند:
اى اشك هر مؤ منى .
حضرت حسين (ع ) عرض نمود: اى پدر، من اشك هر مؤ منى هستم ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: بلى پسرم . (8)


7 خبر شهادت حسين (ع ) 

ابى عبداللّه جدلى گفت : بر اميرالمؤ منين (ع ) داخل شدم در حالى كه حضرت حسين (ع ) در كنار آن حضرت نشسته بودند، اميرالمؤ منين (ع ) دست بر شانه حسين (ع ) زد و سپس فرمود: اين كشته خواهد شد و احدى يارى او نخواهد نمود.
راوى مى گويد: عرضه داشتم يا اميرالمؤ منين به خدا قسم اين زندگى بدى است . حضرت فرمودند: اين حادثه حتما به وقوع مى پيوندد.
حضرت على (ع ) به حضرت امام حسين (ع ) فرمودند: اى ابا عبداللّه از قديم ثابت و مسلم شده كه تو اسوه و مقتداى خلق مى باشى . حسين (ع ) عرضه داشت : فدايت شوم حالم چيست ؟
حضرت على (ع ) فرمودند: مى دانى آن چه را كه خلق نمى دانند و عن قريب عالم به آن چه مى داند منتفع خواهد شد، فرزندم بشنو و ببين پيش ‍ از آن كه مبتلا گردى ، قسم به كسى كه جانم در دست اوست ، بنى اميه خون تو را خواهند ريخت ولى نمى توانند تو را از دينت جدا كرده و قادر نيستند ياد پروردگارت را از خاطرت ببرند.
حسين (ع ) عرضه كرد: قسم به كسى كه جانم در دست اوست همين قدر مرا كافى است به آن چه خدا نازل فرموده اقرار داشته و گفتار پيامبر خدا را تصديق داشته و كلام پدرم را تكذيب نمى كنم .
اميرالمؤ منين (ع ) بيرون آمده و در مسجد نزول اجلال فرموده و اصحاب و ياران دور آن حضرت حلقه زدند در اين هنگام حضرت حسين (ع ) تشريف آوردند تا رسيدند مقابل اميرالمؤ منين (ع ) و آن جا ايستادند، اميرالمؤ منين (ع ) دست مبارك بر سر ايشان نهاده و فرمودند: پسرم ، خداوند متعال ، اقوام و طوايفى را به وسيله قرآن تقبيح نموده و مورد سرزنش و ملامت قرار داده و فرموده است :
(فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين ).
به خدا قسم حتما پس از من تو را خواهند كشت سپس آسمان و زمين بر تو گريه خواهند نمود.(9)


8 گريه على (ع ) بر شهادت حسين (ع ) 

هنگامى كه جبرييل (ع ) خبر شهادت ابا عبداللّه الحسين (ع ) را به پيامبر خدا(ص ) رساند آن جناب دست اميرالمؤ منين را گرفته و مقدار زيادى از روز را با هم خلوت كرده و هر دو گريستند، و از يكديگر جدا نشدند مگر آن كه جبرييل (ع ) بر ايشان نازل شد و عرضه داشت :
پروردگارتان سلام مى رساند و مى فرمايد: صبر نمودن را بر شما واجب و لازم نمودم . پس هر دو صبر كرده و بى تابى نكردند.(10)


9 گذر على (ع ) از كربلا 

اما سجاد مى فرمايد: على (ع ) از كربلا عبور كرد، در حالى كه چشمانش پر از اشك شده بود، فرمود: اين جا محل زانو زدن شتران آنها است . و اين جا محل انداختن بارهاى آنها است . و در اين جا خون آنها ريخته مى شود، خوشا به حال خاكى كه در آن خود دوستان ، ريخته مى شود!
امام باقر (ع ) مى فرمايد: على (ع ) با مردم مى رفت تا به يك يا دو ميلى كربلا رسيدند، حضرت جلوتر از مردم رفت و جايى را طواف كرد كه به آن (مقذفان ) مى گفتند. فرمود: (در اينجا دويست پيامبر و دويست سبط پيامبر كشته شده است و همه آنها شهيد بودند. و اين جا مركب ها را مى خوابانند و اينجا شهدا به خاك مى افتند كه هيچ كس قبل از آنها مثل ايشان نبوده و در آينده نيز هيچ كس نمى تواند مانند آنها باشد).(11)


10 تعزيت على (ع ) در كربلا 

ابن عباس گفت : با على (ع ) در زمان خروج او به سوى صفين (يعنى براى جنگ با معاويه )، پس زمانى كه وارد زمين نينوا شد. آن زمين نزديك شط فرات بود. با صداى بلند فرمود: اى پسر عباس آيا مى شناسى اين موضع را؟
عرض كردم : نمى شناسم .
فرمود: اگر بشناسى اين زمين را از اين زمين عبور نمى كنى تا اينكه گريه كنى .
ابن عباس گفت : پس على (ع ) گريست ، گريه طولانى ، تا آنكه محاسن شريفش تر شد و دانه هاى اشك آن جناب بر سينه او ريخت و ما نيز گريه كرديم با آن حضرت و او مى فرمود: آه آه چه مى خواهند از من آل ابى سفيان كه حزب شيطان و اولياى كفرند.
سپس آب طلبيد براى نماز و وضو گرفت و بعد از نماز مختصرى چشمانش به خواب رفت چون بيدار شد فرمود: ابن عباس براى تو چيزى را بگويم كه الآن در خواب ديده ام .
فرمود: ديدم مردهايى از آسمان نازل شدند كه با آنها علم هاى سفيد بود و در شمشيرهاى سفيد حمايل داشتند كه مى درخشيد و كشيدند اطراف اين زمين خطى را، و گويا درختانى بود در اين زمين كه شاخه هاى آنها به زمين آمد و خونى تازه در اين زمين پيدا شد مانند دريا و گويا حسين من كه پاره تن من است غرق بود در آن درياى خون ، استغاثه و طلب يارى مى كرد و كسى به داد او نمى رسيد.
و آن مردمان سفيد كه از آسمان آمدند ندا مى كردند او را و مى گفتند: اى آل رسول صبر كنيد البته شما كشته مى شويد به دست بدترين مردم و اينك بهشت به شما مشتاق است .
پس مرا تعزيت گفتند و گفتند: يا اءباالحسن بشارت باد تو را خداوند چشم تو را روشن گرداند در روزى كه مردم بلند مى شوند براى حساب .
سپس فرمود: قسم به آن كسى كه جانم به دست اوست خبر داد مرا صادق مصدق ابوالقاسم (ع ) (يعنى حضرت محمد (ص ) به اينكه عبور مى كنم به اين زمين در وقت رفتن به سوى اهل طغيان و اين كه اين زمين كرب و بلا است .
دفن مى شود در اين زمين حسين من و هفده نفر از اولاد من و فاطمه (ع ) و اين زمين در آسمانها معروف است به زمين كرب و بلاى حسين هم چنان كه ذكر مى شود بقعه مكّه و مدينه و بيت المقدّس . (12)


11 افسوس براء بن عازب  

اسماعيل بن زياد گفته : روزى على (ع ) به براء بن عازب فرمود: اى براء، فرزند من به شهادت مى رسد و تو زنده هستى و از او يارى نمى كنى .
چون پيشامد كربلا اتفاق افتاد، براء مى گفت : حقانيت على (ع ) محقق شد، زيرا فرزندش شهيد شد و من از او يارى ننمودم ، آنگاه از كار خود دريغ خورد. اين پيشامد نيز از جمله خبرهاى على (ع ) و نشانه هاى ولايت اوست .(13)


12 خبر دادن از قاتل امام حسين (ع ) 

ابوالحكم گويد: از پيرمردان و دانشمندان خود شنيدم مى گفتند: على (ع ) در ذيل خطبه فرمود: هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آنها گمراه كننده ديگران و صد نفرشان هدايت كننده آنان باشند، سؤ ال نكنيد جز اين كه از خواننده و رهنماى آنها كه تا فرداى قيامت پايدارند اطلاع خواهم داد. مردى همان وقت از جاى برخاست پرسيد: بر سر و روى من چند تار موى روييده ؟
على (ع ) فرمود: سوگند به خدا دوست من رسول خدا (ص ) از پرسش تو به من اطلاع داده و اضافه كرد همانا بر هر تار موى سر تو فرشته موكل است كه تو را لعنت مى كند و بر هر تار موى ريش تو شيطانى موكل است كه اسباب سرگردانى و بيچارگى تو را فراهم مى سازند و همانا در منزل تو بزغاله اى است كه فرزند رسول خدا (ص ) را مى كشد و نشانه اين پيشامد صحت و درستى سخن من است و هرگاه پاسخ پرسش تو دشوار نبود از حقيقت آن تو را با خبر مى ساختم ، باز هم نشانه همان است كه گفتم : فرشته و شيطان تو را لعنت مى كنند.
پسر او در آن روزگار خردسال بود و تازه مى توانست بنشيند و در هنگام پيشامد كربلا او قاتل حسين شد و قضيه چنان بود كه على خبر داد.(14)


13 پرچم دارى حبيب بن جماز 

سويد بن غفله گفت : مردى حضور اميرالمؤ منين (ع ) شرفياب شده عرض ‍ كرد: از وادى القرى گذشتم و ديدم خالد بن عرفطه در گذشته اينك براى آمرزش گناهان او براى وى استغفار كن .
على (ع ) فرمود: از اين سخن دست بردار زيرا نمرده و نخواهد مرد مگر هنگامى كه پيش آهنگ لشكر گمراهى شود كه پرچم دار آن ، حبيب بن جماز باشد، مردى از پايين منبر عرضه داشت سوگند به خدا من شيعه و دوست توام ، على (ع ) پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من حبيب بن جمازم .
على (ع ) فرمود:اى پسر جماز از چنان پرچمى خوددارى كن با اين كه مى دانم آن را به دوش خواهى كشيد و از باب الفيل وارد خواهى شد.
پس از آن كه على و حسن عليهماالسلام شربت شهادت نوشيدند و نوبت امامت به امام حسين (ع ) رسيد و پيشامد كربلاى او اتفاق افتاد ابن زياد، عمر بن سعد را رياست لشكر داد و خالد نامبرده را پيش آهنگ و حبيب را پرچم دار آن قرار داد. او با همان پرچم از باب الفيل وارد مسجد كوفه شد و اين قضيه از جمله اخبارى است كه دانشمندان و ناقلين آثار به صحت پذيرفته اند و در ميان كوفى ها مشهور و مخالفى ندارد و از معجزات است .(15)


بخش سوم : گريه امام على (ع ) بر مصايب زينب (س )
14 گريه امام هنگام ولادت زينب  

هر پدرى را كه بشارت به ولادت فرزند دادند، شاد و خرم گرديد، جز على بن ابى طالب (ع ) كه ولادت هر يك از اولاد او سبب حزن او گرديد.
در روايت است كه چون حضرت زينب متولد شد، اميرالمؤ منين (ع ) متوجه به حجره طاهره گرديد، در آن وقت حسين (ع ) به استقبال پدر شتافت و عرض كرد: اى پدر بزرگوار! همانا خداى تعالى خواهرى به من عطا فرموده .
اميرالمؤ منين (ع ) از شنيدن اين سخن بى اختيار اشك از ديده هاى مبارك به رخسار همايونش جارى شد. چون حسين (ع ) اين حال را از پدر بزرگوارش مشاهده نمود افسرده خاطر گشت . چه ، آمد پدر را بشارت دهد، بشارت مبدل به مصيبت و سبب حزن و اندوه پدر گرديد، دل مباركش به درد آمد و اشك از ديده مباركش بر رخسارش جارى گشت و عرض كرد: (بابا فدايت شوم ، من شما را بشارت آوردم شما گريه مى كنيد، سبب چيست و اين گريه بر كيست ؟)
على (ع ) حسينش را در برگرفت و نوازش نمود و فرمود: (نور ديده ! زود باشد كه سرّ اين گريه آشكار و اثرش نمودار شود.) كه اشاره به واقعه كربلا مى كند. همين بشارت را سلمان به پيغمبر داد و آن حضرت هم منقلب گرديد.
چنان كه در بعضى كتب است كه حضرت رسالت در مسجد تشريف داشت آن وقت سلمان شرفياب شد و آن سرور را به ولادت آن مظلومه بشارت داد و تهنيت گفت . آن حضرت گريست و فرمود: (اى سلمان ! جبرييل از جانب خداوند جليل خبر آورد كه اين مولود گرامى مصيبتش ‍ غير معدود باشد تا به آلام كربلا مبتلا شود).(16)


15 مفسّر قرآن  

فاضل گرامى سيد نورالدين جزايرى در كتاب خود (خصايص ‍ الزينبيه ) جنين نقل مى كند:
(روزگارى كه اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه بود، زينب (س ) در خانه اش ‍ مجلسى داشت كه براى زن ها قرآن تفسير و معنى آن را آشكار مى كرد. روزى (كهيعص ) را تفسير مى نمود كه ناگاه اميرالمؤ منين (ع ) به خانه او آمد و فرمود: اى نور و روشنى دو چشمانم ! شنيدم براى زن ها (كهيعص ) را تفسير مى نمايى ؟
زينب (س ) گفت : آرى . اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اين رمز و نشانه اى است كه براى مصيبت و اندوهى كه به شما عترت و فرزندان رسول خدا (ص ) روى مى آورد. پس از آن مصايب و اندوه ها را شرح داد و آشكار ساخت . پس از آن زينب گريه كرد، گريه با صدا صلوات اللّه عليهما.(17)


16 على (ع ) از واقعه كربلا مى گويد 

امام زين العابدين (ع ) گفت كه : خبر داد مرا امّ ايمن كه حضرت رسالت (ص ) به ديدن حضرت فاطمه زهرا (س ) آمد، پس فاطمه براى آن حضرت حريره ساخت و نزد رسول خدا حاضر كرد، حضرت اميرالمؤ منين (ع ) طبق خرمايى آورد، ام ايمن گفت : من كاسه آوردم كه در آن شير و مسكه بود، پس حضرت رسول (ص ) و اميرالمؤ منين و فاطمه و حسن و حسين (ع ) از آن حريره تناول نمودند و از آن شير آشاميدند و از آن خرما و مسكه ميل فرمودند، پس حضرت على (ع ) ابريق و طشتى آورد و آب بر دست حضرت رسالت (ص ) ريخت .
چون حضرت دست هاى خود را شست دست تر بر روى مباركش كشيد پس نظر كرد به سوى على و فاطمه و حسن و حسين (ع ) نظرى كه آثار سرور و شادى در روى مباركش مشاهده كرديم ، آنگاه مدتى به سوى آسمان نظر كرد، پس روى مبارك خود را به جانب قبله گردانيد و دست هاى خود را به سوى آسمان گشود، بسيار دعا كرد پس به سجده رفت و در سجده برداشت و ساعتى سر در زير افكند و مانند باران تند آب از ديده مباركش مى ريخت . چون اهل بيت رسالت اين حالت را در او مشاهده كردند، همه اندوهناك شدند، من نيز از حزن ايشان محزون گرديدم و جراءت نمى كردم كه از سبب اين گريه از آن حضرت سؤ ال كنم .
چون اين حالت بسيار به طول انجاميد، على و فاطمه (ع ) گفتند: سبب گريه تو چيست يا رسول اللّه خدا هرگز ديده هاى تو را گريان نگرداند، به درستى كه اين حالت كه در تو مشاهده كرديم دل هاى ما را مجروح كرد. پس حضرت رسول (ص ) رو به حضرت اميرالمؤ منين (ع ) آورد گفت : اى برادر و حبيب من ! چون شما را نزد خود مجتمع ديدم ، از مشاهده شما مرا سرورى حاصل شد كه هرگز چنين شادى در خود نيافته بودم ، و من در شما نظر مى كردم و خدا را شكر مى كردم كه چنين نعمت هابه من كرامت كرده كه ناگاه جبرييل (ع ) بر من نازل شد گفت : يا محمد به درستى كه خداى تعالى مطلع شد بر آنچه در نفس تو حادث گرديد، و دانست شادى كه تو را عارض شد به ديدن برادر و دختر و دو فرزند زاده خود، پس تمام كرد براى تو نعمت و گوارا گردانيد براى تو اين عطيّه را با آنكه گردانيد ايشان را و فرزندان ايشان را و شيعيان ايشان را با تو در بهشت ، و جدايى نخواهد افكند ميان تو و ايشان ، چنانچه به تو عطا مى كند در آن روز خوبى به ايشان عطا خواهد كرد، چنانچه به تو بخشش مى نمايد به ايشان خواهد بخشيد، تا آنكه تو خشنود گردى ، و زياده از مرتبه خوشنودى تو به ايشان كرامت خواهد كرد با بليّه بسيارى كه به ايشان خواهد رسيد در دنيا، و مكروه بسيارى كه ايشان را در خواهد يافت بر دست هاى گروهى از منافقان كه ملت تو را بر خود بندند و دعوى كنند كه از امت تواند، و حال آنكه برى اند از خدا و ايشان را به شمشير آب دار و انواع زجرها و ستم ها بكشند، و هر يك را در ناحيه اى از زمين به قتل رسانند، و قبرهاى ايشان از يكديگر دور باشد، و حق تعالى اين حالت را از براى ايشان پسنديده است و ايشان را اهل اين سعادت گردانيده است ، پس حمد كن خدا را بر آنچه از براى شما پسنديده و راضى شو به قضاى الهى ، پس خدا را حمد كردم و راضى شدم به قضاى او بر آنچه براى شما اختيار نموده است .
پس جبرئيل گفت : يا محمد به درستى كه برادر تو على مقهور و مظلوم خواهد شد بعد از تو، منافقان امت بر او غالب خواهند شد و غصب خلافت او خواهند كرد و از دشمنان تو تعب هابه او خواهد رسيد، و در آخر كشته خواهد شد به دست بدترين خلايق و بدبخت ترين اولين و آخرين ، نظير پى كننده ناقه صالح ، در شهرى كه به سوى آن شهر هجرت خواهد نمود، و آن شهر محل شيعيان او و شيعيان فرزندان او خواهند بود. به سبب اين حال بلاى اهل بيت رسالت بسيار خواهد شد و مصيبت ايشان عظيم تر خواهد شد، اين فرزند زاده تو و اشاره كرد به سوى حسين (ع ) شهيد خواهد شد با گروهى از اهل بيت و ذريت تو و نيكان امت تو، در كنار نهر فرات ، در زمينى كه آن را كربلا گويند، به سبب آن كرب و بلا بر دشمنان تو و دشمنان ذريت تو بسيار خواهد شد در روزى كه كرب آن روز منقضى نشود و حسرت آن روز به آخر نرسد، آن بهترين بقعه هاى زمين است و حرمت آن از همه زمين ها عظيم تر، و آن قطعه اى است از بهشت .
پس زينب گفت : چون ابن ملجم پدرم را ضربت زد، اثر مرگ در او مشاهده كردم گفتم : اى پدر بزگوار، ام ايمن چنين حديثى به من روايت كرد، مى خواهم آن را از تو بشنوم ، فرمود: اى دختر حديث چنان است كه ام ايمن به تو روايت كرده ، گويا مى بينم تو را و زنان ديگر از اهل بيت مرا در اين شهر اسير كرده باشند، و به ذلت و خوارى شما را برند از دشمنان خود خائف و ترسان باشيد، پس در آن وقت صبر كنيد و شكيبايى نماييد، به حق آن خداوندى كه حبّه ها را شكافته و خلايق را آفريده است ، در آن وقت در روى زمين خدا را دوستى به غير از شما و دوستان و شيعيان شما نباشد.
چون حضرت رسول (ص ) اين حديث را نقل كرد براى ما، فرمود: در آن روز شيطان از روى شادى پرواز خواهد كرد و بر دور زمين با ياوران خود جولان خواهد نمود، خواهد گفت : اى گروه شياطين آنچه مطلب ما بود از فرزند آدم به آن رسيديم و در هلاكت ايشان منتهاى آرزوى خود را يافتيم ، و همه را مستحق جهنم نموديم مگر جماعت قليلى كه چنگ در دامان اهل بيت رسالت زده اند، پس تا توانيد سعى كنيد كه مردم را به شك اندازيد در حق ايشان و بداريد مردم را بر عداوت ايشان و تحريص كنيد مردم را بر ضرر رسانيدن به ايشان و دوستان ايشان ، تا كفر و ضلالت خلق مستحكم گردد و از ايشان هيچ كس نجات نيابد، آن ملعون گمان خود را در حق اكثر مردم راست كرد زيرا كه با عداوت شما هيچ عمل صالح فايده نمى بخشد، و با محبت و موالات شما هيچ گناهى جز كباير ضرر نمى رساند.


بخش چهارم : گريه امام على (ع ) بر مصايب عباس (س )
17 بوسيدن دست هاى عباس (ع ) 

پس از ولادت حضرت قمر بنى هاشم (ع )، ام البنين (س ) قنداقه او را به دست اميرالمؤ منين على (ع ) داد كه با خواندن اذان و اقامه در گوش وى ، از همان آغاز حق ببيند و حق بشنود.
حضرت در گوش راست فرزند اذان ، و در گوش چپش اقامه گفت و نام او را، به نام عمويش عباس ، عباس نهاد.
(ثم قبل يديه و استعبر و بكى )(18)
سپس دست هاى او را بوسيد و قطرات اشك به صورت نازنينش جارى شد و فرمود: گويا مى بينم اين دست ها يوم الطف در كنار شريعه فرات در راه يارى برادرش حسين (ع ) از بدن جدا خواهد شد.
و از اين جاست كه گفته اند: مى توان دست فرزند را، از سر عطوفت و شفقت ، بوسيد. چنان كه وارد است رسول خدا (ص ) دست دخترش ، حضرت فاطمه زهرا (س ) را مى بوسيد و وى را به جاى خود مى نشانيد. و از اين جا كثرت عطوفت شاه ولايت ، اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) مظلوم تاريخ ، نسبت به اين مولود بزرگوار معلوم مى شود.


18 گريه بر دست هاى عباس  

در روز ولادت ابوالفضل العباس (ع ) ام البنين (س ) قنداقه او را به دست على (ع ) داد تا نامى بر او بگذارد. حضرت زبان مبارك را به ديده و گوش ‍ و دهان او گردانيد تا حق بگويد و حق ببيند و حق بشنود.
(ثم اءذن فى اذنه اليمنى و اءقام فى اليسرى ). سپس در گوش راست وى اذان و در گوش چپش اقامه گفت . يكى از سنت هاى رسول خدا (ص ) كه براى مسلمين ارث گذارده اين است كه در حين تولد فرزند، در گوش ‍ راستش اذان و در گوش چپش اقامه بگويند تا از همان بدو تولد با اسامى خدا و رسول خدا (ص ) و امام و ولى خدا آشنا گردد.
حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) به ام البنين (س ) فرمود: چه اسمى بر اين طفل گذارده ايد عرض كرد: من در هيچ امرى بر شما سبقت نگرفته ام ، هر چه خودتان ميل داريد اسم بگذاريد. فرمود: من او را به اسم عمويم ، عباس ، عباس ناميدم . پس دست هاى او را بوسيده و اشك به صورت نازنينش جارى شد و فرمود: گويا مى بينم اين دست ها در يوم الطف در كنايه شريعه فرات در راه يارى خدا قطع خواهد شد. (19)


19 خبر از آينده عباس (ع )  

مورخان نقل مى كنند: در دوران طفوليت حضرت عباس (ع ) يك روز اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) وى را در دامان خود گذاشت و آستين هايش را بالا زد و در حالى كه به شدت مى گريست به بوسيدن بازوهاى عباس (ع ) پرداخت .
ام البنين (س )، حيرت زده از اين صحنه ، از امام (ع ) پرسيد: چرا گريه مى كنيد؟! حضرت با صداى آرام و اندوه زده پاسخ داد: به اين دو دست نگريستم و آن چه را كه بر سرشان خواهد آمد به ياد آوردم .
ام البنين (س )، شتابان و هراسان ، پرسيد: چه بر سر آنها خواهد آمد؟!
امام (ع ) با لحن مملو از غم و اندوه و تاءثر گفت : اين دستها از بازو قطع خواهد شد. كلام حضرت چون صاعقه اى بر ام البنين (س ) فرود آمد و قلبش را ذوب كرد و با وحشت و شتاب پرسيد: (چرا دستهايش قطع مى شوند)؟!
امام (ع ) به او خبر داد كه دستان فرزندش در راه يارى اسلام و دفاع از برادرش ، حافظ شريعت الهى و ريحانه رسول الله (ص )، قطع خواهد شد. ام البنين (س ) گريه كرد و زنان همراه او نيز در غم و رنج و اندوهش ‍ شريك شدند.
سپس ام البنين (س ) به دامن صبر و بردبارى چنگ زد و خداى را سپاس ‍ گفت كه فرزندش فداى سبط گرامى رسول خدا (ص ) و ريحانه او خواهد گرديد.(20)
اميرالمؤ منين على (ع ) فرمود: ام البنين ، فرزندت عباس (ع ) نزد خداى تبارك و تعالى منزلتى عظيم دارد و خداى متعال در عوض دو دستش ، دو بال به مرحمت خواهد كرد كه با آنها با ملايكه در بهشت پرواز كند، همان گونه كه قبلا اين عنايت را به جعفر بن ابى طالب (ع ) نموده است . و ام البنين (س ) با شنيدن اين بشارت ابدى و سعادت جاودانه مسرور شد.(21)


20 سفارش على (ع ) به عباس (ع ) در واقعه كربلا  

علامه شيخ عبدالحسين حلى در النقد النزيه (جلد 1، صفحه 100) از فخرالذاكرين ، عالم بزرگوار، شيخ ميرزا هادى خراسانى نجفى ، نقل مى كند كه گويد: اميرالمؤ منين (ع ) حضرت عباس (ع ) را فرا خواند و به سينه چسبانيد و چشمانش را بوسيد و از او عهد گرفت كه چون در كربلا بر آب دست يافت ، تا برادرش حسين تشنه است ، قطره اى از آن را ننوشد، و اين كه ارباب مقاتل گويند حضرت عباس (ع ) در شريعه فرات آب را نخورد و آن را ريخت به سبب اطاعت از سفارش پدرش على مرتضى (ع ) بوده است . (22)(23)


فصل دوم على (ع ) در سوگ رسول خدا (ص )
بخش اول : على در كنار بستر پيامبر
21 توطئه عمر  

يك روز صبح كه پيغمبر اكرم به نقاهت شديد مبتلا بود بلال به خانه آن جناب آمد و نماز صبح را اعلام كرد. رسول خدا (ص ) فرمود: من اكنون از آمدن به مسجد معذورم يكى از مسلمانان را به نماز وادار كنيد و ديگران به وى اقتدا نماييد. عايشه گفت : پدرم ابوبكر را به اقامه جماعت برقرار سازيد. حفصه گفت : والد بزرگوارم عمر را بگوييد نماز صبح را بپاى آورد.
رسول خدا (ص ) هنگامى كه ديد هر يك از اينها حريص اند بر اين كه پدرشان به امامت مردم برقرار شوند و در حيات وى آشوب نمايند فرمود: دست از آشوب گرى خود برداريد و فتنه برپا نكنيد شما مانند زن هاى فتنه گر زمان يوسفيد كه هر يك پنهانى به يوسف پيغام فرستادند.
رسول خدا (ص ) نظر به اين كه مبادا يكى از آن دو به اقامه جماعت بپردازند با آن كه دستور داده بود همراه جيش اسامه به خارج شهر بروند و خيال نمى كرد تخلف كرده باشند با همان حال ناتوانى كه داشت خود را براى رفتن به مسجد مهيا كرد و از آن طرف وقتى متوجه شد عايشه و حفصه درصدد امامت پدر خود هستند، دانست كه ابوبكر و عمر از رفتن همراه اسامه تخلف نموده اند. اين معنى بيشتر رسول خدا (ص ) را به مسجد متوجه ساخت تا مگر بدين وسيله بتواند آتش فتنه را خاموش ‍ بسازد و رفع شبهه نمايد.
بالاخره رسول خدا (ص ) با ضعف بى اندازه كه داشت و نمى توانست روى زمين آرام بگيرد على (ع ) و فضل بن عباس زير بغل آن جناب را گرفتند و آن حضرت پاهاى مبارك را بر روى زمين مى كشيد و با اين حال به مسجد وارد گرديده ديد ابوبكر داخل محراب شده و نزديك است با گفتن تكبيرة الاحرام كه ركن مقدم اسلام است اركان حقيقى آن را از يكديگر بپاشد و نابود سازد. رسول خدا (ص ) با دست اشاره كرد عقب بايست او ناچار عقب ايستاد، ليكن در نظر داشت ، روزى براى آنكه بفهماند حق با من بود نه با پيغمبر (ص )، در ميان محراب بايستد و با گفتن الله اكبر رگ و پيوند رهبر بزرگ اسلام نه ، بلكه قائمه عرش الهى را به لرزه درآورد.
رسول خدا (ص ) خود در محراب ايستاد و نماز را آغاز كرد و اعمال نمازى ابوبكر را به هيچ گرفته نماز را از سر شروع كرد، چون نماز را سلام داد به خانه رفت . ابوبكر و عمر و عده اى را كه در مسجد حضور داشتند طلبيد، فرمود: مگر دستور ندادم شما همراه جيش اسامه به خارج شهر كوچ كنيد. عرض كردند: آرى فرمودى . فرمود: بنابراين براى چه مخالفت كرديد؟!
ابوبكر گفت : من حسب الامر همراه جيش اسامه به خارج مدينه رفتم ليكن براى آن كه عهدى تازه كردم باشم مراجعت نمودم . عمر گفت : يا رسول الله من از مدينه خارج نشدم و با جيش اسامه شركت نكردم زيرا مى خواستم خودم از بيمارى شما باخبر باشم و از ديگران خبر ناراحتى شما را نپرسم .
رسول خدا (ص ) كه دانست آنان مخالفت كرده اند بار سوم آنها را به همراهى با جيش اسامه دعوت كرد و از رنج بسيارى كه ديده و اندوه فراوانى كه به حضرتش رسيده غشوه بر او عارض گرديد و ساعتى بدين حال بسر برد. مسلمانان گريستند و صداى گريه زنان و فرزندان و زنان مسلمان و همه حاضران بلند شد، رسول خدا (ص ) افاقه يافته نگاهى به مردم كرده فرمود: دوات و شانه گوسفندى حاضر كنيد تا مطلبى را بنويسم كه پس از آن براى هميشه گمراه نشويد و همان دم عارضه غشوه بر حضرتش مستولى شد.
يكى از حاضران برخاست تا امريه حضرت را به انجام آورد عمر ديد هرگاه دستور رسول خدا (ص ) عملى شود ممكن است تير غرض او به هدف مقصود نرسد و كار از كار بگذرد، بدين ملاحظه به آن مرد گفت : به سخن رسول خدا (ص ) توجه نكن زيرا او بيمار است و هذيان مى گويد، آن مرد از اراده خود منصرف شد و از اين كه در احضار امريه رسول خدا تقصير و كوتاهى نمودند متاءثر بوده و گفتگو در ميانشان افتاد و كلمه استرجاع انالله و انا اليه راجعون را به زبان رانده و از مخالفت آن جناب بيمناك بودند.
هنگامى كه رسول خدا (ص ) افاقه حاصل كرد، برخى گفتند: آيا اجازه مى دهيد تا دوات و شانه حاضر نماييم . فرمود: پس از اين همه سخنان نابجا محتاج به دوات و شانه نيستم ، ليكن درباره بازماندگانم وصيت مى كنم از آنها دست بر مداريد و از نيت خير درباره آنان خوددارى ننماييد و روى از مردم برگردانيد مسلمانان تقصير كار از جاى برخواسته به خانه هاى خود رفتند و به جز از عباس و فضل و على بن ابى طالب (ع ) و خاندان مخصوصش ديگرى باقى نماند.
عباس عرض كرد: يا رسول الله (ص ) هرگاه مى دانيد غلبه با ماست و ما پس از شما به مقام حق پيروز مى آييم و مستقر مى شويم اطلاع فرماييد. رسول خدا (ص ) فرمود: پس از من درمانده و بى چاره خواهيد شد و سخن ديگرى نفرمود. اين عده هم با كمال نااميدى از حضور رسول خدا (ص ) مرخص گرديدند. (24)

 

next page

fehrest page

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
: شفا و درمان با صلوات
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 17 فروردين 1395
next page

fehrest page

back page

مقدمه 
الحمدلله رب العالمين ، و الصلاة على محمد و آله اجمعين ، و لعنة الله على اعدائهم الى يوم الدين
خداوندا، آينه دل را به نور اخلاص روشنى بخش ؛ و زنگار شرك و دو بينى را از لوح دل پاك گردان ؛ و شاهراه سعادت و نجات را به اين بيچارگان بيابان حيرت و ضلالت بنما؛ و ما را به اخلاق كريمانه متفلق فرما؛ و از نفحات و جلوه هاى خاص خود كه مختص اولياء درگاه است ما را نصيبى ده ؛ و لشگر شيطان و جهل را از مملكت قلوب ما خارج فرما؛ و جنود علم و حكمت و رحمان را به جاى آن ها جايگزين كن ؛ و ما را با حب خود و خاصان درگاهت از اين سراى درگذران ؛ و در وقت مرگ و بعد از آن با ما با رحمت خود رفتار فرما؛ و عاقبت كار مارا با سعادت قرين كن ؛ بحق محمد و آل الطاهرين ، صلوات الله عليهم اجمعين .
بدان كه دعا مغز عبادت است (1) و از اين جهت در فضيلت آن و امر به آن آيات و اخبار بى شمار وارد شده دعا حقيقتى است كه در تمام موجودات عالم ، اعم از غيبى و شهودى سريان ذاتى دارد، و اگر اين حقيقت همراه موجودات آفرينش نبود، از عنايت و رحمت حضرت حق بى بهره بودند.
اگر دعا نبود، و اگر طلب و درخواست نبود، ادامه حيات براى هيچ موجودى امكان پذير نبود! درست است كه خداوند عزيز به تمام خواسته هاى بندگانش آگاه و عالم و آشناست ، اما همين خداى مهربان از آنان خواسته ، خواستهاى خود را با سوز دل و با حركت زبان و اعلام نيازمنديهاى دنيا و آخرت ، همراه با اشك چشم و گذاشتن پيشانى به خاك درگاه من ابراز كنيد كه من عاشق اين حال و علاقه مند به اين زارى و درخواست و اشك چشم شمايم .
مسئله اهميت و ارزش دعا و آثار آن بقدرى روشن و اشكار است كه حتى دانشمندان بيگانه از اسلام هم بر اساس هدايت فطرى ، به اين مسئله اشاره كرده و با يك دنيا و انصاف و وجدان دعا را عامل حركت و از ضرورى ترين نيازهاى بشر و داروى درمان حتى براى دردهاى جسمى شمرده و در زمان ما در حال پايه گذارى مطب هائى هستند كه طبيبان تربيت شده در اين فن حتى سخت ترين بيماريهاى جسمى را از اين طريق معالجه كنند.
گلن كلارك از دانشمندان غرب و باصطلاح موسس گروه نيايش گر، و پيشواى اردوگاه (بسيج دعا) است چنين ميگويد:
امروز در آمريكا بزرگترين احتياج ما به دعا است ، ارتش عظيم ، مردمان گوشه نشين ، پيرمدانى كه فكر مى كنند زندگيشان به سر رسيده ، بيماران بسترى كه در پى فرصتى هستند كه زندگيشان ارزش و مفهومى پيدا كند.
در هر صورت دعا امرى است ، ضرورى و فطرى و مسئله اى است كه خداوند به آن دستور داده ، و جزء حتمى اخلاق انبياء گرام الهى قلمداد شده و با اين كه خداى بزرگ به تمام خواسته هاى محتاجان آگاه است ولى انسان با دعا شايستگى گرفتن عطاى حق را پيدا مى كند. (2)
در پايان كليه حقوق معنوى اين اثر را به پدرم جانباز جبهه هاى حق عليه باطل جناب آقاى حاج عباس موحديان و مادر گراميم تقديم مى دارم . در ضمن از زحمات آقاى مهدى موحديان درخصوص همراهى اين جانب در نگارش و تدوين اين اثر قدردانى مى شود.
والسلام
سعيد موحديان عطار
قرآن و مسئله دعا 
قرآن مجيد، دعا را در جهات مختلف طرح مى كند كه دانستن آن لازم است :
1 - دعا علت رسيدن به فيوضات الهيه و خير دنيا و آخرت است .
و قال ربكم ادعونى استجب لكم ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم داخرين .(3)
و خدا مى فرمايد:
مرا با خلوص دل بخوانيد كه من دعاى شما را مستجاب مى كنم ، و آنان كه از دعا و عبادت سركشى كنند با ذلت و زور و خوارى داخل جهنم شوند.
2 - دعا را علت گشايش كار، و نجات از هر هم و غم و رنجى مى داند.
قل من ينجيكم من ظلمات البر و البحر تدعونه تضرعا و خفية لئن انجينا من هذه لنكونن من الشاكرين .
قل الله ينجيكم منها و من كل كرب ثم انتم تشركون .(4)
بگو آن كيست كه شما را از تاريكى ها و سختى هاى بيابان و دريا نجات دهد، كه او را به زارى و از باطن قلب مى خوانيد، كه اگر ما را از اين مهلكه نجات دهد، پيوسته شكر گذاريم .
بگو خداست كه شما را از آن سختى ها و از هر اندوه نجات مى دهد، ولى شما باز هم به او شرك مى آوريد!!
3 - اگر دعا نبود، روى توجهى از جانب خداوند به بندگان نمى شد.
(قل ما يعبوا بكم ربى لولا دعاؤ كم ...)(5)
به امت بگو اگر دعا و ناله وزارى و انابه و توبه شما نبود خداوند به شما توجه و اعتنائى نداشت .
روايات و مسئله دعا 
فضيلت دعا 
عن حنان ابن سدير، عن ابيه قال : قلت لابى جعفر عليه السلام : اى العبادة افضل ؟ فقال : ما من شيى ء افضل عند الله عز و جل من ان يسال و يطلب مما عنده ، و ما احد ابغض الى الله عز و جل ممن يستكبر عن عبادته و لايسال ما عنده . (6)
سديد گويد: به امام باقر عليه السلام عرض كردم : كدام عبادت بهتر است ؟ فرمود: چيزى نزد خداى عز و جل بهتر از اين نيست كه از او درخواست شود و از آن چه نزد اوست خواسته شود، و كسى نزد خداى عز و جل مغبوض تر نيست از آن كس كه از عبادت او تكبرورزد و سرپيچى كند و آن چه نزد او است درخواست نكند.
عن ميسر بن عبدالعزيز، عن ابى عبدالله عليه السلام قال : قال لى : يا ميسر ادع و لاتقل : ان الامر قد فرغ منه ، ان عندالله عز وجل منزلة لاتنال الا بمسالة ، و لو ان عبدا سد فاه و لم يسال لم يعط شيئا فسل تعط، يا ميسر انه ليس من باب يقرع الا يوشك ان يفتح لصاحبه . (7)
ميسر بن عبدالعزيز گويد: حضرت صادق عليه السلام به من فرمود: اى ميسر دعا كن و مگو كه كار گذشته است و آن چه مقدر شده همان شود (و دعا اثرى ندارد)، همانا نزد خداى عز و جل منزلت و مقامى است كه بدان نتوان رسيد جز به درخواست و مسئلت ، و اگر بنده اى دهان خود را ببندد و درخواست نكندچيزى به او داده نشود، پس درخواست كن تا به تو داده شود، اى ميسر هيچ دردى نيست كه كوبيده شود جز اين كه اميد آن رود كه بروى كوبنده باز شود.
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : من لم يسال الله عز و جل من فضله (فقد) افتقر. (8)
و نيز حضرت صادق عليه السلام فرمود: هر كه از فضل خداى عز و جل درخواست نكند نيازمند و فقير گردد.
دعا سلاح مومن است  
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : قال رسول الله صلى الله عليه و آله : الدعاء سلاح المومن و عمود الدين و نور السماوات و الارض . (9)
امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده : دعاء سلاح مومن و ستون دين و نور آسمانها وزمين است .
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : الدعاء انفذ من السنان الحديد. (10)
حضرت صادق عليه السلام فرمود: دعا از نيزه تيز نافذتر است .
دعا بلا و قضا را دفع مى كند 
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : ان الدعاء يرد القضاء و قد نزل من السماء و قد ابرم ابراما. (11)
حضرت صادق عليه السلام فرمود: دعا برگرداند قضائى كه از آسمان نازل گرديده و به سختى ابرام شده (و محكم گرديده ) است .
بعضى از آداب و شرايط دعا 
اول آن كه : اوقات شريفه را از براى دعا كردن اختيار كند؛ مثل روز عرفه و ماه مبارك رمضان و روز جمعه و وقت سحر و شبهاى جمعه و شبهاى قدر و امثال اينها.
دوم آن كه : حالتى را ملاحظه كند كه در آن حالت ، استجابت دعا وارد شده ؛ مثل در حال آمدن باران و عقب نمازهاى واجب ، ميان اذان و اقامه ، هنگام روزه بودن و وقت وزيدن باد، درنماز وتر و بعد از سپيده دم و بعد از ظهر و بعد از مغرب .
سوم آن كه : با طهارت باشد، يعنى وضو يا غسل داشته باشد.
چهارم آن كه : رو به قبله باشد.
پنجم آن كه : كف دستهاى خود را بلند كند.
ششم آن كه : تضرع و زارى كند و با خضوع و خوف و خشيت و هيبت باشد.
هفتم : جزم داشته باشد به اين كه دعاى او اجابت مى شود و يقين داشته باشد كه رد نخواهد شد.
هشتم : اصرار به دعا كند و لا اقل سه مرتبه آن را تكرار كند.
نهم آن كه : قبل از دعا، ذكر خدا كند و تمجيد و تعظيم او كند و صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و آل او فرستد.
دهم آن كه : توبه كند و از گناهان خود پشيمان شود و اگر مظلمه بر گردن او باشد ادا كند؛ يا عزم به ادا كردن آن نمايد.
يازدهم آن كه : به تمام همت خود رو به خدا آورد و از هر چه غير اوست قطع اميد نمايد.
دوازدهم آن كه : لباس و مكان و غذاى او از حلال باشد.
سيزدهم آن كه : حاجات خود را يكى يكى نام ببرد.
چهاردهم آن كه : فقط براى خود دعا نكند بلكه ديگران را در دعاى خود شريك سازد.
پانزدهم آن كه : گريه كند و يا حالت گريه به خود بگيرد.
شانزدهم آن كه : دعا را تا وقت حاجت تاخير نيندازد، بلكه پيش از احتياج دعا كند.
فصل اول : شفا و درمان با ذكر
شفا و درمان با ذكر 
جناب علامه مجلسى رحمة الله عليه در بحار از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده فرمود: چون مرا به آسمان دنيا بردند، قصرى از يك پارچه گوهر سرخ ديدم و آن قصر چهل درب داشت بالاى هر درى جاى بلندى بود كه چهل فرش سندش و استبرق آنجا افكنده بودند و بالاى هر فرشى حورالعينى نشسته بود. از جبرئيل پرسيدم اين قصر از كيست ؟ گفت : از كسى كه بعد از نماز صبح چهل بار بگويد: يا باسط اليدين بالرحمة . و چون به آسمان دوم رسيديم بر قصرى گذشتم كه هفتاد درب داشت . نزد هر درى هفتاد درخت اززيتون و از انجير، در زير هر درختى سريرى نهاده و بالاى هر سريرى فرشى افتاده و بر هر فرشى حوريه اى نشسته . به جبرئيل گفتم : اين قصر از كيست ؟ گفت : از كسى كه بعد از نماز ظهر هفتاد بار بگويد: يا واسع المغفرة اغفرلى . و چون به آسمان سوم رسيدم قصرى از ياقوت ديدم كه هفتصد در داشت و بر هر درى حورى مثل آفتاب درخشان نشسته .از جبرئيل پرسيدم اين قصر از كيست ؟ گفت از كسى كه بعد ازنماز عصر هفده بار بگويد: لا اله الا الله قبل كل احد لا اله الا الله بعد كل احد لا اله الا الله يبقى ربنا و يفنى كل احد.
و چون به آسمان چهارم رسيدم گذشتم به قصرى كه ديوارهاى آن از زمرد و زبرجد بود و هزار و چهارصد درب داشت . برهر درى هزار علم نصب بود و در زير هر علمى هزار حوريه مثل ماه تابان نشسته بود. از جبرئيل پرسيدم اين قصر از كيست ؟ گفت از كسى كه بعد از نماز مغرب چهل بار بگويد: يا كريم العفو انشر على رحمتك يا ارحم الرحمين .
و چون به آسمان پنجم رسيدم به قصرى رسيدم كه در آن از نعمتها و ولدان ناشمار بود گفتم اين قصر از كيست ؟ گفت : از كسى كه بعد از نماز عشا هفتاد بار بگويد: يا عالم خفيتى اغفرلى خطيئتى .
و چون به آسمان ششم رسيدم قبه سفيدى ديدم كه بادهاى بهشت بر آن ميوزيد، و هفتاد هزار درب از طلا در آن بود و نزد هر درى چندين هزار حوريه زير درختان تكيه كرده بودند پرسيدم . از كيست ؟ گفت : از كسى كه چون از خواب بيدار گردد سه بار بگويد:
يا حى يا قيوم يا حيا لا يموت ارحم عبدك الخاطى ء المعترف بذنبه يا ارحم الراحمين .
و چون مرا به آسمان هفتم بالا بردند، به قصرى از لولو سفيد برخوردم كه از وصف بيرون است ، گفتم : حبيبم جبرئيل ، اين ازكيست ؟ گفت : براى كسى كه هر روز پانزده مرتبه بخواند:
سبحان الله بعدد ما خلق سبحان الله بعدد ما هو خالق الى يوم القيمة .(12)
ذكر برخواستن از مجلس  
امام پنجم عليه السلام فرمود هر كس خواهد بكيل تمام مزد برد، بايد هرگاه مى خواهد از مجلس برخيزد بگويد:
سبحان ربك رب العزة عما يصفون و سلام على المرسلين و الحمد لله رب العالمين . (13)
امام صادق عليه السلام فرمود: البته صاعقه (بلاى ناگهانى ) بمومن و كافر مى رسد ولى به ذاكر نمى رسد. (14)
با اين ذكر از هفتاد نوع بلا ايمن شويد 
حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون نماز مغرب و صبح را خواندى پس هفت بار بگو: بسم الله الرحمن الرحيم لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم خداوند متعال از او هفتاد نوع بلا را دفع مى كند كه كمترين آن ها جذام و برص (پيسى ) و ديوانگى است . (15)
با اين ذكر از نود و نه بلا ايمن شويد 
از حضرت امام جعفر بن محمد صادق عليه السلام روايت نموده اند كه فرمودند هر كس كه هرروز سى مرتبه بگويد: بسم الله الرحمن الرحيم ، الحمدلله رب العالمين ، تبارك الله احسن الخالقين ، لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ، خداوند نود و نه بلا را از او دور فرمايد كه كمترين آن ها جنون باشد. (16)
كلمات ختم مجلس براى كفاره گناهان 
از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله روايت است كه فرمودند: كسى كه مجلسى را به اين كلمات ختم نمايد، اگر در آن مجلس گناهكار بوده باشد، اين كلمات كفاره گناهان او خواهد بود و اگر نيكوكار باشد ثواب او بيشتر مى شود و آن كلمات اين است : سبحانك اللهم و بحمدك اشهد ان لا اله الا انت استغفرك و اتوب اليك ، و در روايت ديگر است كه كفاره مجلس اين كلمات است :
سبحانك اللهم و بحمدك لا اله الا انت رب تب على و اغفرلى . (17)
دفع ضرر فال بد 
در تحفة الرضويه از بعضى علما منقول است كه جهت دفع ضرر فال بد، اين كلمات را بخواند: اعتصمت بك يا رب من شر ما اجد فى نفسى فاعصمنى من ذالك . (18)
بهترين ذكر در سجده 
حضرت على عليه السلام فرمود: بهترين سخنان نزد حقتعالى آن است كه در سجده سه بار گويد: (انى ظلمت نفسى فاغفرلى ). (19)
ذكر وقت مصيبت و كربت  
طاوس يمانى گويد، ديدم امام سجاد عليه السلام جنب كعبه سر به سجده نهاده ميگويند: الهى عبيدك بفنائك فقيرك بفنائك سائلك بفنائك مسكينك بفنائك طاوس گويد، قسم به خداى تعالى اين دعا را در وقت مصيبت و كربت نخواندم مگر اين كه فورا نجات يافتم . (20)
درمان به سجده جهت كفايت مهم 
حضرت على عليه السلام فرمود: هر كه نياز مهمى دارد در خلوت به سجده گويد:
الهى انت الذى قلت قل ادعو الذين زعمتم من دونه فلا تملكون كشف الضر عنكم و لا تحويلا فيا من يملك كشف الضر عنا و تحويله اكشف ما بى مهم شرا خدا كفايت كند. (21)
در خواص بسم الله الرحمن الرحيم 
امام هفتم موسى بن جعفر عليه السلام فرموده : هر كس را گرفتارى رسد كه او را غمگين كند يا گرفتارى به او رسد، سرش را به آسمان بلند كند و سه بار بگويد:
(بسم الله الرحمن الرحيم ) جز اين كه خداوند گرفتارى او را بردارد و غم او را انشاء الله ببرد. (22)
ثواب بسم الله گفتن هنگام ورود به مستراح 
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: زمانى كه كشف عورت براى بول يا غير از آن مى كنى (بسم الله ) بگو شيطان چشم بر هم مى گذارد تا كارتان تمام شود. (23)
ثواب بودن نام خدا به هنگام وضو 
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه هنگام وضو نام خدا را ببرد و (بسم الله الرحمن الرحيم ) بگويد، تمام بدنش پاك مى شود و اين كفاره گناهان بين دو وضو خواهد بود و كسى كه نام خدا را نبرد، فقط آن مقدار از بدنش كه آب به آن مى رسد پاك مى شود. (24)
گفتن اين تهليل پيش از طلوع و پيش از غروب واجب است  
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: همانا پيش از آفتاب زدن و پيش از غروب آن ، سنت و روشى است واجب و ثابت ، هنگام سپيده دم و هنگام مغرب ده بار مى گوئى : لا اله الا الله وحده لا شريك له له الملك و له الحمد يحيى و يميت و يميت و يحيى و هو حى لا يموت بيده الخير و هو على كل شى ء قدير و مى گوئى ده بار: اعوذ بالله السميع العليم من همزات الشياطين و اعوذ بك رب ان يحضرون ان الله هو السميع العليم پيش از آفتاب زدن و پيش از غروب ، و اگر فراموش كردى آن را قضا مى كنى ، چنان چه نماز را قضا مى كنى هر گاه فراموش كنى . (25)
ثواب گفتن بعضى از اذكار 
ثواب كسى كه لا اله الا الله بگويد 
ابوحمزه گويد: شنيدم حضرت باقر عليه السلام مى فرمود: هيچ چيز ثوابش ‍ بزرگتر از اين نيست كه انسان گواهى دهد به يگانگى خداوند( لا اله الا الله بگويد) همانا با خداوند عز و جل هيچ چيز برابرى نكند، و احدى با او در كارها شركت نجويد. (26)
ثواب گفتن لا اله الا الله وحده وحده وحده 
امام باقر عليه السلام فرمودند: جبرئيل نزد رسول خدا آمد و گفت : اگر شخصى از امت تو (لا اله الا الله وحده وحده وحده ) بگويد، خوشبخت خواهد شد. (27)
ثواب صد بار گفتن (لا اله الا الله الملك الحى المبين )  
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه صد بار (لا اله الا الله الملك الحق المبين ) بگويد، خداى عزيز، غالب او را از فقر پناه داده و وحشت قبرش را از بين ببرد و بى نيازى را به دست آورده و دربهشت را كوبيده است . (28)
ثواب كسى كه بگويد: (اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك ...)
حضرت امام باقر عليه السلام فرمودند: هر كه بگويد: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله خداوند براى او هزار هزار حسنه بنويسد. (29)
ثواب كسى كه بگويد (اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له الها واحدا...)
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: هر كه هر روز ده بار بگويد:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له الها واحدا احدا صمدا، لم يتخذ صاحبة و لا ولدا خداوند براى او چهل و پنج هزار حسنه بنويسد، و چهل و پنج هزار سيئه از او محو كند و چهل و پنج هزار درجه براى او بالا برد و اين ذكر كه ده بار گفته شود در آن روز براى او پناه گاهى محكم در برابر سلطان و شيطان باشد، و هيچ گناه كبيره اى پيرامون او را فرا نگيرد. (30)
و ايضا در روايت ديگر وارد شده است كه : هر كه هر روز اين دعا را بخواند، چنان باشد كه در آن روز دوازده مرتبه ختم قرآن كرده باشد، و حق تعالى در بهشت خانه اى براى او بنا فرمايد. (31)
ثواب كسى كه يا الله يا الله بگويد 
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: هر كه ده بار بگويد يا الله يا الله يا ده بار بگويد يا رب يا رب باو گفته مى شود: بله حاجتت چيست ؟(32)
ثواب زياد گفتن تسبيحات اربعه 
امام صادق عليه السلام فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: زياد بگوئيد: سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر زيرا اين ذكرها باقيات و صالحات مى باشند. (33)
ثواب صد بار تكبير، تسبيح ، تحميد و تهليل 
امام صادق عليه السلام از پدرانش روايت نموده است كه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: هر كس صد بار تكبير (الله اكبر)بگويد، از آزاد كردن صد بنده بالاتر است ، و كسى كه صد بار تسبيح (سبحان الله ) بگويد، بالاتر از بردن صد شتر به حج است ، و كسى كه صد بار تحميد (الحمدلله ) بگويد، بالاتر از بردن صد اسب با زين ، دهنه و ركاب آن در راه خداست ، و كسى كه صد بار لا اله الا الله بگويد، عمل او بدتر از عمل ساير مردم است مگر كسى كه بيش از اين بگويد. (34)
ثواب كسى كه بگويد: (ما شاء الله لاحول و لا قوة الا بالله )
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: هرگاه مردى دعا كند و پس از دعا بگويد: (ما شاء الله لا حول و لا قوة الا بالله ) خداى عز و جل فرمايد:
بنده مومن دل به من نهاد و تسليم امر من گرديد و حاجتش را برآوريد. (35)
ثواب گفتن (الحمدلله على ...)  
امام صادق عليه السلام فرمودند: هر كس روز هفت بار بگويد: (الحمد لله على كل نعمة كانت او هى كائنة ) شكر گذشته ها و آينده ها را بجاآورده است . (36)
ثواب گفتن (سبحان الله و...)  
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه بگويد: (سبحان الله و بحمده سبحان الله العظيم و بحمده ) خداوند سه هزار حسنه براى او نوشته و سه هزار درجه او را بالا مى برد، و از اين ذكر پرنده اى مى آفريند كه خدا او را تسبيح مى كند و پاداش اين تسبيح براى او خواهد بود.(37)
ثواب چهار بار (الحمد لله رب العالمين ) در صبح و شب  
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه درصبح چهار بار بگويد: (الحمد لله رب العالمين ) بى ترديد شكر آن روز را به جا آورده است و كسيكه در شب آن را بگويد شكر آن شب را به جا آورده است . (38)
درخواست حوريه بهشت از خداوند با پانصد كلمه 
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى بر خودواجب كرده است كه هر مومنى كه صد مرتبه (الله اكبر) و صد مرتبه (الحمد لله ) و صد مرتبه (سبحان الله ) و صد مرتبه (لا اله الا الله ) بگويد و صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد، پس بگويد، (اللهم زوجنى من الحور العين )، البته حق تعالى حوريه اى در بهشت به او كرامت فرمايد، و اين پانصد كلمه مهر آن حوريه باشد، پس از اين جهت حق تعالى به حضرت رسول صلى الله عليه و آله وحى فرمود كه : مهر زنان مومنه را پانصد درهم سنت گرداند. (39)
اهميت اين ذكر بعد از هر نماز واجب  
حضرت باقر عليه السلام فرمودند: هر كه دنبال نماز واجب پيش از آن كه پاهاى خود را از حالت تشهد تغيير دهدسه بار بگويد: استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم ذوالجلال و الاكرام و اتوب اليه خداى عز و جل گناهانش را بيامرزد گرچه (در زيادى ) مانند كف دريا باشند. (40)
هفت ساعت مهلت براى استغفار 
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است : هر كه گناهى مى كند هفت ساعت او را مهلت مى دهند، پس اگر اين استغفار را سه مرتبه خواند بر او نمى نويسند: استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم و اتوب اليه .
و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است : هر كه روزى صد مرتبه بگويد: (استغفر الله )، حق تعالى هفتصد گناه او را بيامرزد، و خيرى نيست در بنده اى كه در هر روز هفتصد گناه بكند. (41)
و ايضا به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است : هر مومنى كه در شبانه روزى چهل گناه كبيره بكند، و با ندامت و پشيمانى بگويد:
استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم بديع السماوات و الارض ‍ ذوالجلال و الاكرام و اسئله ان يصلى على محمد و آل محمد و ان يتوب على .
البته حق تعالى گناهانش را بيامرزد، و خيرى نيست در بنده اى كه در شبانه روزى چهل گناه كبيره بكند. (42)
به سند صحيح از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السلام منقول است كه : براى جلب روزى و فراهم شدن امور و اراده مال و متاع دنيا به اين ذكر پناه ببريد: (ما شاء الله لا حول و لا قوة الا باالله ) ، و براى خوف از دشمن و دفع آن و رفع شدائد به اين ذكر پناه ببريد: (حسبنا الله و نعم الوكيل ). و براى دفع غمهاى دنيا و آخرت به اين ذكر پناه ببريد: (لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين )، و براى دفع حليه و مكر دشمنان به اين ذكر پناه ببريد:
افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد.(43)
به سند معتبر از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله منقول است كه : گفتن : لا حول و لا قوة الا بالله موجب شفا از نود و نه درد است كه سهل تر آن غم و اندوه است . (44)
درمان ديوانگى 
هر كس بعد از نماز صبح ده بار بگويد: سبحان الله العظيم و بحمده و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم حقتعالى او را از كورى و ديوانگى و جزام و فقر و زير ديوار آمدن يا خرافات درهنگام پيرى عافيت دهد. (45)
در خواص (بسم الله الرحمن الرحيم )  
طبرسى در كتاب مكارم الاخلاق گويد: امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود: هيچ گرفتارى نيست كه امر ناگوارى او را غمگين و يا اندوهى او را غصه دار كرده باشد، پس سرش را به سوى آسمان بلند كرده و سه مرتبه بگويد: (بسم الله الرحمن الرحيم ) مگر اين كه خداوند غم و اندوه او را بر طرف كرده و غصه اش را از بين ببرد، انشاء الله . (46)
ثواب سه بار گفتن (فسبحان الله حين تمسون و حين تصبحون ) در آغاز شب و صبح
اميرالمومنين عليه السلام فرمودند: كسى كه در اول شب سه بار بگويد: فسبحان الله حين تمسون و حين تصبحون ، و له الحمد فى السموات و الارض و عشيا و حين تظهرون ، (47) هيچ كدام از خيرهايى كه در آن شب وجود دارد، از دست نداده و تمامى شرهاى آن شب از او دور مى شوند. و كسى كه همين آيات را در صبح بخواند، هيچ كدام از خيرهايى را كه در آن روز وجود دارد، از دست نداده و همه شرهاى آن روز از او دور مى شوند. (48)
حداقل اذكارى كه انسان بايد درساعات شبانه روز بر آن ها مداومت بكند
1 - هر روز 100 بار، صلوات بر محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله
2 - هرروز 360 مرتبه (به تعداد رگهاى بدن ). (الحمد لله رب العالمين كثيرا على كل حال ). (49)
3 - هر روز 70 مرتبه : (استغفر الله ربى و اتوب اليه ). (50)
4 - هر روز 100 بار: (سبحان الله ).(51)
5 - هر روز 100 بار: (الحمد لله ).(52)
6 - هر روز 100 بار: (لا اله الا الله ).(53)
7 - هر روز 100 بار: (الله اكبر).(54)
8 - هر روز 100 بار: (لا اله الا الله الملك الحق المبين ) و اگر صد مرتبه نتوانستى سى بار بگو. (55)
9- هر روز 100 بار: (لا حول و لا قوة الا بالله ). (56)
10 - هر روز 10 مرتبه : اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له ، الها واحدا احدا صمدا لم يتخذ صاحبة و لا ولدا.(57)
11 - هر روز 360 مرتبه : سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر (58)
12 - هر روز 400 مرتبه : استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم ، الرحمن الرحيم ، بديع السماوات و الارض ، من جميع ظلمى و جرمى و اسرافى على نفسى و اتوب اليه . (59)
13 - هر روز 25 مرتبه : اللهم اغفر للمومنين و المومنات ، و المسلمين و المسلمات . (60)
14 - هر روز 15 مرتبه : لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله ايمانا و تصديقا، لا اله الا الله عبودية ورقا. (61)
15 - هرروز 7 مرتبه : اسئل الله الجنة و اعوذ بالله من النار. (62)
16 - هرروز 7 مرتبه : الحمد لله على كل نعمة كانت او هى كائنة . (63)
17 - هر روز بگويد: بسم الله ، حسبى الله ، توكلت على الله ، اللهم انى اسئلك خير امورى كلها، و اعوذ بك من خزى الدنيا و عذاب الاخرة . (64)
18 - هر روز بگويد: جزى الله محمدا صلى الله عليه و آله عنا ما هو اهله . (65)
19 - هر روز بگويد: اللهم انى اسئلك بنور وجهك المشرق الحى الباقى الكريم و اسئلك بنور وجهك القدس الذى اشرقت به السماوات ، و انكشفت به الظلمات ، و صلح عليه امر الاولين و الاخرين ، ان تصلى على محمد و آله ، و ان تصلح شانى كله . (66)
20 - هر روز بگويد: سبحان الدائم القائم ، سبحان القائم الدائم ، سبحان الواحد الاحد، سبحان الفرد الصمد، سبحان الحى القيوم ، سبحان الله و بحمده ، سبحان الحى الذى لا يموت ، سبحان الملك القدوس ، سبحان رب الملائكة و الروح ، سبحان العلى الاعلى ،سبحانه و تعالى . (67)
فصل دوم : شفا و درمان به دعا 
شفا و درمان به دعا، دعاى حضرت ابراهيم عليه السلام ، دعاى خيلى موثر جهت نجات
مروى است در محلى كه نمرود ابراهيم خليل عليه السلام را در آتش افكند، حضرت ابراهيم اين دعا را خواند و آتش فرو نشسته و نجات يافت .
بسم الله الرحمن الرحيم اللهم انى اسئلك يا الله يا الله يا الله يا الله انت المرهوب يرهب منك جميع خلقك يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله انت الرفيع فى عرشك من فوق سبع سمواتك و انت المظل على كلشى ء لا يظل شى ء عليك يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله انت اعظم من كلشى ء فلا يصل احد عظمتك يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا نور النور قد استضاء بنورك اهل سمواتك و ارضك يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله لا اله الا انت تعاليت ان يكون لك شريك و تكبرت ان يكون لك ضد يا نور النور يا نور كل نور حامد لنورك يا مليك كل مليك ، تبقى و يفنى غيرك يا نور النور يا من ملا اركان السموات و الارض بعظمته يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا هو يا هو يا من ليس لهو يا من لا هو الا هو اغثنى الساعة الساعة يا من امره كلمح البصر او هو اقرب باهيا شراهيا اذونى اصباوث آل شداى يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا رباه يا رباه يا رباه يا رباه يا رباه يا غايه منتهاه و رغبتاه . (68)
دعاى حضرت يعقوب عليه السلام ، دعاى رفع غم 
اين دعا براى رفع غم و تعجيل فرج و آمدن غايب اثر عظيم دارد. حضرت يعقوب بعد از خواندن اين دعا بوى پيراهن يوسف را شنيد. امام پنجم عليه السلام فرمود: هنوز سفيدى صبح نزده بود كه پيراهن را آوردند و بر او افكندند، و خداوند بر او چشم و فرزندش را رد كرد.
يا حسن الصحبة يا كريم المعرفة يا خبر اله ائتنى بروح منك و فرج من عندك يا من لا يعلم كيف هو الا هو يا من سد الهواء بالسماء و كبس الارض ‍ على الماء و اختار لنفسه احسن الاسماء ائتنى بروح منك و فرج من عندك . (69)
دعاى حضرت خضر عليه السلام براى آمرزش گناهان 
محمد حنيفه عليه الرحمه گويد، در بين اين كه اميرالمومنين عليه السلام طواف مى كرد ديد مردى به پرده كعبه چنگ زده و مى گويد:
يا من لا يشغله سمع عن سمع يا من لا يغلطه السائلون يا من لا يبرمه الحاح الملحين اذقنى برد عفوك و مغفرتك و حلاوة رحمتك .
حضرت فرمود: اين دعاى تو است آن مرد گفت واقعا آن را شنيدى ، گفت : آرى ، گفت آن را در پى هر نمازت بخوان ، والله كسى از مومنين در پى نمازش نمى خواند، مگر اين كه خداوند گناهانش را مى آمرزد و اگرچه بعدد ستارگان آسمان و قطره هاى آن و ريگهاى زمين و ذره هاى آن باشد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: همانا علم آن نزد من است ، و خداوند فراخى دهنده كريمست . آن مرد خضر بود گفت :
صدقت والله يا اميرالمومنين و فوق كل ذى علم عليم .
دعا براى محتاج نشدن به منت گذار 
دعاى اميرالمومنين عليه السلام براى بى نيازى از بدان
اللهم لا تجعل بى حاجة الى احد من شرار خلقك و ما جعلت بى من حاجة فاجعلها الى احسنهم وجها و اسخاهم بها نفسا و اطلقهم بها لسانا و اقلهم على بها منا. (70)
دعاى سريع الاجابة از حضرت على عليه السلام 
معاوية بن عمار گويد: حضرت صادق عليه السلام فرمود: اى معاوية آيا نمى دانى كه مردى خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و از اين كه اجابت دعايش دير شده بود به آن حضرت شكايت كرد، آن حضرت به او فرمود: چرا دعاى سريع الاجابة را (يعنى دعائى كه زود به اجابت رسد) نخواندى ؟ آن مرد عرضكرد: آن دعا كدام است ؟ فرمود:
اللهم انى اسالك باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم المحزون المكنون النور الحق البرهان المبين الذى هو نور مع نور و نور من نور و نور فى نور و نور على نور و نور فوق كل نور و نور يضى ء به كل ظلمة و يكسر به كل شدة و كل شيطان مريد و كل جبار عنيد لا تقربه ارض و لا تقوم به سماء و يامن به كل خائف و يبطل به سحر كل ساحر و بغى ء كل باغ و حسد كل حاسد و يتصدع لعظمته البر و البحر و يستقل به الفلك حين يتكلم به الملك فلا يكون للموج عليه سبيل و هو اسمك الاعظم الاعظم الاجل الاجل النور الاكبر الذى سميت به نفسك و استويت به على عرشك و اتوجه اليك بمحمد و اهل بيته اسئلك بك و بهم ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تفعل بى كذا و كذا(71) حاجت را ياد كن .
ادعيه امام حسين عليه السلام  
دعاى امام حسين عليه السلام در برطرف شدن غمها و اندوهها 
اللهم انى اسالك بكلماتك و معاقد عرشك و سكان سماواتك و ارضك و انبيائك و رسلك ، ان تستجيب لى فقد رهقنى من امرى عسرا، فاسالك ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تجعل لى من عسرى يسرا. (72)
دعاى امام حسين عليه السلام براى كفايت از خطر جن و انس  
از حضرت امام حسين عليه السلام روايت شده كه فرموده اند: اين كلمات را هرگاه بگويم از جن و انس واهمه اى ندارم :
بسم الله و بالله و الى الله ، و فى سبيل الله و على ملة رسول الله ، اللهم اكفنى بقوتك و حولك و قدرتك ، من شر كل مغتال و كيد الفجار، فانى احب الابرار و اوالى الاخيار، و صلى الله على محمد النبى و اله و سلم . (73)
دعا براى درد پا 
از امام سجاد عليه السلام روايت است كه فرمود: شخصى از درد پا نزد امام حسين عليه السلام شكايت كرد. حضرت فرمود: هرگاه دردش را احساس ‍ كردى دستت را بر آن قرار ده و بخوان : (74)
ما قدروا الله حق قدره و الارض جميعا قبضته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالى عما يشركون .(75)
درخواست ادب نكردن با بلاء 
يكى ازدعاهاى امام حسين عليه السلام اين بوده كه : (بارالها! با احسان خود مرا با غفلت از عواقب سوء گناهان آرام آرام به شقاوت ميفكن و با (حوادث ناگوار و) گرفتاريها مراتاديب مفرماء).
اللهم لا تستدرجنى بالاحسان ، و لا تودبنى بالبلاء. (76)

دعاى آن حضرت درطلب باران 
اللهم اسقنا سقيا واسعة وادعة ، عامة ، نافعة ، غير ضارة ، تعم بها حاضرنا و بادينا، و تزيد بها فى رزقنا و شكرنا، اللهم اجعله رزق ايمان ، و عطاء ايمان ، ان عطاءك لم يكن محظورا، اللهم انزل علينا فى ارضنا سكنها، و انبت فيها زيتها و مرعاها. (77)
نيايش امام حسين عليه السلام در صبح و شام 
بسم الله الرحمن الرحيم بسم الله و بالله ، و من الله و الى الله ، و فى سبيل الله و على ملة رسول الله ، و توكلت على الله ، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم . اللهم انى اسلمت نفسى اليك ، و وجهت وجهى اليك ، و فوضت امرى اليك ، اياك اسال العافية من كل سوء فى الدنيا و الاخرة . اللهم انك تكفينى من كل احد و لا يكفينى احد منك ، فاكفنى من كل احد ما اخاف و احذر و اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا، انك تعلم و لا اعلم ، و تقدر و لا اقدر، و انت على كل شى ء قدير، برحمتك يا ارحم الراحمين . (78)
نيايشى از امام حسين عليه السلام در طلب توفيق 
اللهم انى اسالك توفيق اهل الهدى ، و اعمال اهل التقوى ، و مناصحة اهل التوبة ، و عزم اهل الصبر، و حذر اهل الخشية ، و طلب اهل العلم ، و زينة اهل الورع ، و خوف اهل الجزع ، حتى اخافك . اللهم ، مخافة يحجزنى عن معاصيك ، و حتى اعمل بطاعتك عملا استحق به كرامتك ، و حتى انا صحك فى التوبة خوفا لك و حتى اخلص لك فى النصيحة حبالك ، و حتى اتوكل عليك فى الامور حسن ظن بك ، سبحان خالق النور، سبحان الله العظيم و بحمده . (79)
دعاى آن حضرت در زيارت اهل قبور با ثواب بسيار 
از امام حسين عليه السلام نقل شده كه فرمود: هر كس بر گورها آيد و بگويد:
اللهم رب هذه الارواح الفانية ، و الاجساد البالية ، و العظام النخره التى خرجت من الدنيا و هى بك مومنة ادخل عليهم روحا منك و سلاما منى .
خدا به شمار همه خلايق از آدم تا قيام قيامت حسنات براى او مى نويسد: (80)
تسبيح امام عليه السلام در روز پنجم هر ماه 
سبحان الرفيع الاعلى ، سبحان العظيم الاعظم ، سبحان من هو هكذا و لا يكون هكذا غيره ، و لا يقدر احد قدرته ، سبحان من اوله علم لا يوصف ، و اخره علم لا يبيد، سبحان من علا فوق البريات بالالهية ، فلا عين تدركه ، و لا عقل يمثله ، و لا و هم يصوره ، و لا لسان يصفه بغاية ماله الوصف ، سبحان من علا فى الهواء، سبحان من قضى الموت على العباد سبحان الملك المقتدر، سبحان الملك القدوس ، سبحان الباقى الدائم . (81)
نيايش امام عليه السلام براى حيات ابدى 
اللهم ارزقنى الرغبة فى الاخرة ، حتى اعرف صدق ذالك فى قلبى بالزهادة منى فى دنياى ، اللهم ارزقنى بصرا فى امر الاخرة ، حتى اطلب الحسنات شوقا، و افر من السيئات خوفا يا رب . (82)
دعاى پنهان ماندن از ديدن دشمن 
يا من شانه الكفاية و سرادقه الرعاية يا من هو الغاية و النهاية ، يا صارف السوء و السوء و السواية و الضر، اصرف عنى اذية العالمين من الجن و الانس اجمعين ، بالاشباح النورانية ، و بالاسماء السريانية ، و بالاقلام اليونانية ، و بالكلمات العبرانية ، و بما نزل فى الالواح من يقين الايضاح اجعلنى اللهم فى حرزك ، و فى حزبك ، و فى عياذك و فى سترك ، و فى كنفك من كل شيطان مارد، و عدو راهد، و لئيم معاند، و ضد كنود، و من كل حاسد، بسم الله استشفيت و بسم الله استكفيت ، و على الله توكلت ، و به استعنت ، و اليه استعديت على كل ظالم ظلم ، و غاشم غشم ، و طارق طرق و زاجر زجر، فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين . (83)
ادعيه حضرت فاطمه عليهاالسلام 
يا حى يا قيوم ، برحمتك استغيث ، اصلح لى شانى كله و لا تلكنى الى نفسى . (84)
دعاى آن حضرت براى برآورده شدن حاجات  
يا اعز مذكور، و اقدمه قدما فى العز و الجبروت ، يا رحيم كل مسترحم ، و مفزع كل ملهوف اليه ، يا راحم كل حزين يشكوبثه و حزنه اليه ، يا خير من سئل المعروف منه و اسرعه اعطاء، يا من يخاف الملائكة المتوقدة بالنور منه . اسالك بالاسماء التى يدعوك بها حملة عرشك ، و من حول عرشك بنورك يسبحون شفقة من خوف عقابك ، و بالاسماء التى يدعوك بها جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل الا اجبتنى ، و كشفت يا الهى كربتى ، و سترت ذنوبى ، يا من امر بالصيحة فى خلقه ، فاذاهم بالساهرة محشورون ، و بذالك الاسم الذى احييت به العظام و هى رميم ، احى قلبى ، و اشرح صدرى ، و اصلح شانى . يا من خض نفسه بالبقاء، و خلق لبريته الموت و الحياة و الفناء،يا من فعله قول ، و قوله امر، و امره ماض على ما يشاء. اسالك بالاسم الذى دعاك به خليلك حين القى فى النار، فدعاك به ، فاستجبت له و قلت :
(يا ناركونى بردا و سلاما على ابراهيم )، (85) و بالاسم الذى دعاك به موسى من جانب الطور الايمن ، فاستجبت له ، و بالاسم الذى خلقت به عيسى من روح القدس . و بالاسم الذى وهبت به لزكريا يحيى ، و بالاسم الذى كشفت به عن ايوب الضر و بالاسم الذى تبت به على داود، و سخرت به لسليمان الريح تجرى بامره ، و الشياطين و علمته منطق الطير، و بالاسم الذى خلقت به العرش ، و بالاسم الذى خلقت به الكرسى ، و بالاسم الذى خلقت به الروحانيين و بالاسم الذى خلقت به الجن و الانس ، و بالاسم الذى خلقت به جميع الخلق . و بالاسم الذى خلقت به جميع ما اردت من شيى ء، و بالاسم الذى قدرت به على كل شيى ء، اسالك بحق هذه الاسماء، الا ما اعطيتنى سولى و قضيت حوائجى يا كريم . (86)

دعاى آن حضرت براى قضاء حوائج 
يا رب الاولين و الاخرين ، و يا خير الاولين و الاخرين ، يا ذاالقوة المتين ، و يا راحم المساكين ، و يا ارحم الراحمين ، اغننا واقض حاجتنا. (87)
دعاى آن حضرت براى قضاء دين و آسان شدن كارها 
اللهم ربنا و ربنا و رب كل شيى ء، منزل التوراة ، والانجيل و الفرقان ، فالق الحب و النوى ، اعوذ بك من شر كل دابة ، انت اخذ بنا صيتها، انت الاول فليس قبلك شيى ، و انت الاخر فليس بعدك شيى ، و انت الظاهر فليس فوقك شيى ، و انت الباطن فليس دونك شيى صل على محمد و على اهل بيته عليه و عليهم السلام ، و اقض عنى الدين ، و اغننى من الفقر، و يسرلى كل الامر، يا ارحم الراحمين . (88)
دعاى آن حضرت براى كارهاى مهم 
بحق يس و القران الحكيم ، و بحق طه و القران العظيم ، يا من يقدر على حوائج السائلين ، يا من يعلم ما فى الضمير،يا منفسا عن المكروبين ، يا مفرجا عن المغمومين ، يا راحم الشيخ الكبير، يا رازق الطفل الصغير، يا من لا يحتاج الى التفسير، صل على محمد و ال محمد و افعل بى . (89)
دعاى آن حضرت براى دفع شدائد 
روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين دعا را به حضرت على و حضرت فاطمه عليهماالسلام ياد داد و فرمود: هرگاه مصيبتى بر شما وارد شد، يا از ستم پادشاهى ترسيديد، يا چيزى گم شد، نيكو وضو گرفته و دو ركعت نماز بخوانيد و دستها را بلند كرده و بگوئيد:
يا عالم الغيب و السرائر، يا مطاع يا عليم ، يا الله يا الله يا الله ، يا هازم الاحزاب لمحمد صلى الله عليه و آله ، يا كائد فرعون لموسى ، يا منجى عيسى من الظلمة ، يا مخلص قوم نوح من الغرق يا راحم عبده يعقوب ، يا كاشف ضر ايوب ، يا منجى ذى النون من الظلمات ، يا فاعل كل خير، يا خالق الخير، يا اهل الخيرات ، انت الله رغبت اليك فيما قد علمت و انت علام الغيوب اسالك ان تصلى على محمد و آل محمد. (90)
آن گاه حاجتت را مى طلبى ، كه به يارى خدا اجابت مى شود.

next page

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ذکر خدا وشفا بخشی اذگار الهی
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 17 فروردين 1395
next page

fehrest page

back page

مقدمه 
الحمدلله رب العالمين ، و الصلاة على محمد و آله اجمعين ، و لعنة الله على اعدائهم الى يوم الدين
خداوندا، آينه دل را به نور اخلاص روشنى بخش ؛ و زنگار شرك و دو بينى را از لوح دل پاك گردان ؛ و شاهراه سعادت و نجات را به اين بيچارگان بيابان حيرت و ضلالت بنما؛ و ما را به اخلاق كريمانه متفلق فرما؛ و از نفحات و جلوه هاى خاص خود كه مختص اولياء درگاه است ما را نصيبى ده ؛ و لشگر شيطان و جهل را از مملكت قلوب ما خارج فرما؛ و جنود علم و حكمت و رحمان را به جاى آن ها جايگزين كن ؛ و ما را با حب خود و خاصان درگاهت از اين سراى درگذران ؛ و در وقت مرگ و بعد از آن با ما با رحمت خود رفتار فرما؛ و عاقبت كار مارا با سعادت قرين كن ؛ بحق محمد و آل الطاهرين ، صلوات الله عليهم اجمعين .
بدان كه دعا مغز عبادت است (1) و از اين جهت در فضيلت آن و امر به آن آيات و اخبار بى شمار وارد شده دعا حقيقتى است كه در تمام موجودات عالم ، اعم از غيبى و شهودى سريان ذاتى دارد، و اگر اين حقيقت همراه موجودات آفرينش نبود، از عنايت و رحمت حضرت حق بى بهره بودند.
اگر دعا نبود، و اگر طلب و درخواست نبود، ادامه حيات براى هيچ موجودى امكان پذير نبود! درست است كه خداوند عزيز به تمام خواسته هاى بندگانش آگاه و عالم و آشناست ، اما همين خداى مهربان از آنان خواسته ، خواستهاى خود را با سوز دل و با حركت زبان و اعلام نيازمنديهاى دنيا و آخرت ، همراه با اشك چشم و گذاشتن پيشانى به خاك درگاه من ابراز كنيد كه من عاشق اين حال و علاقه مند به اين زارى و درخواست و اشك چشم شمايم .
مسئله اهميت و ارزش دعا و آثار آن بقدرى روشن و اشكار است كه حتى دانشمندان بيگانه از اسلام هم بر اساس هدايت فطرى ، به اين مسئله اشاره كرده و با يك دنيا و انصاف و وجدان دعا را عامل حركت و از ضرورى ترين نيازهاى بشر و داروى درمان حتى براى دردهاى جسمى شمرده و در زمان ما در حال پايه گذارى مطب هائى هستند كه طبيبان تربيت شده در اين فن حتى سخت ترين بيماريهاى جسمى را از اين طريق معالجه كنند.
گلن كلارك از دانشمندان غرب و باصطلاح موسس گروه نيايش گر، و پيشواى اردوگاه (بسيج دعا) است چنين ميگويد:
امروز در آمريكا بزرگترين احتياج ما به دعا است ، ارتش عظيم ، مردمان گوشه نشين ، پيرمدانى كه فكر مى كنند زندگيشان به سر رسيده ، بيماران بسترى كه در پى فرصتى هستند كه زندگيشان ارزش و مفهومى پيدا كند.
در هر صورت دعا امرى است ، ضرورى و فطرى و مسئله اى است كه خداوند به آن دستور داده ، و جزء حتمى اخلاق انبياء گرام الهى قلمداد شده و با اين كه خداى بزرگ به تمام خواسته هاى محتاجان آگاه است ولى انسان با دعا شايستگى گرفتن عطاى حق را پيدا مى كند. (2)
در پايان كليه حقوق معنوى اين اثر را به پدرم جانباز جبهه هاى حق عليه باطل جناب آقاى حاج عباس موحديان و مادر گراميم تقديم مى دارم . در ضمن از زحمات آقاى مهدى موحديان درخصوص همراهى اين جانب در نگارش و تدوين اين اثر قدردانى مى شود.
والسلام
سعيد موحديان عطار
قرآن و مسئله دعا 
قرآن مجيد، دعا را در جهات مختلف طرح مى كند كه دانستن آن لازم است :
1 - دعا علت رسيدن به فيوضات الهيه و خير دنيا و آخرت است .
و قال ربكم ادعونى استجب لكم ان الذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنم داخرين .(3)
و خدا مى فرمايد:
مرا با خلوص دل بخوانيد كه من دعاى شما را مستجاب مى كنم ، و آنان كه از دعا و عبادت سركشى كنند با ذلت و زور و خوارى داخل جهنم شوند.
2 - دعا را علت گشايش كار، و نجات از هر هم و غم و رنجى مى داند.
قل من ينجيكم من ظلمات البر و البحر تدعونه تضرعا و خفية لئن انجينا من هذه لنكونن من الشاكرين .
قل الله ينجيكم منها و من كل كرب ثم انتم تشركون .(4)
بگو آن كيست كه شما را از تاريكى ها و سختى هاى بيابان و دريا نجات دهد، كه او را به زارى و از باطن قلب مى خوانيد، كه اگر ما را از اين مهلكه نجات دهد، پيوسته شكر گذاريم .
بگو خداست كه شما را از آن سختى ها و از هر اندوه نجات مى دهد، ولى شما باز هم به او شرك مى آوريد!!
3 - اگر دعا نبود، روى توجهى از جانب خداوند به بندگان نمى شد.
(قل ما يعبوا بكم ربى لولا دعاؤ كم ...)(5)
به امت بگو اگر دعا و ناله وزارى و انابه و توبه شما نبود خداوند به شما توجه و اعتنائى نداشت .
روايات و مسئله دعا 
فضيلت دعا 
عن حنان ابن سدير، عن ابيه قال : قلت لابى جعفر عليه السلام : اى العبادة افضل ؟ فقال : ما من شيى ء افضل عند الله عز و جل من ان يسال و يطلب مما عنده ، و ما احد ابغض الى الله عز و جل ممن يستكبر عن عبادته و لايسال ما عنده . (6)
سديد گويد: به امام باقر عليه السلام عرض كردم : كدام عبادت بهتر است ؟ فرمود: چيزى نزد خداى عز و جل بهتر از اين نيست كه از او درخواست شود و از آن چه نزد اوست خواسته شود، و كسى نزد خداى عز و جل مغبوض تر نيست از آن كس كه از عبادت او تكبرورزد و سرپيچى كند و آن چه نزد او است درخواست نكند.
عن ميسر بن عبدالعزيز، عن ابى عبدالله عليه السلام قال : قال لى : يا ميسر ادع و لاتقل : ان الامر قد فرغ منه ، ان عندالله عز وجل منزلة لاتنال الا بمسالة ، و لو ان عبدا سد فاه و لم يسال لم يعط شيئا فسل تعط، يا ميسر انه ليس من باب يقرع الا يوشك ان يفتح لصاحبه . (7)
ميسر بن عبدالعزيز گويد: حضرت صادق عليه السلام به من فرمود: اى ميسر دعا كن و مگو كه كار گذشته است و آن چه مقدر شده همان شود (و دعا اثرى ندارد)، همانا نزد خداى عز و جل منزلت و مقامى است كه بدان نتوان رسيد جز به درخواست و مسئلت ، و اگر بنده اى دهان خود را ببندد و درخواست نكندچيزى به او داده نشود، پس درخواست كن تا به تو داده شود، اى ميسر هيچ دردى نيست كه كوبيده شود جز اين كه اميد آن رود كه بروى كوبنده باز شود.
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : من لم يسال الله عز و جل من فضله (فقد) افتقر. (8)
و نيز حضرت صادق عليه السلام فرمود: هر كه از فضل خداى عز و جل درخواست نكند نيازمند و فقير گردد.
دعا سلاح مومن است  
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : قال رسول الله صلى الله عليه و آله : الدعاء سلاح المومن و عمود الدين و نور السماوات و الارض . (9)
امام صادق عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده : دعاء سلاح مومن و ستون دين و نور آسمانها وزمين است .
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : الدعاء انفذ من السنان الحديد. (10)
حضرت صادق عليه السلام فرمود: دعا از نيزه تيز نافذتر است .
دعا بلا و قضا را دفع مى كند 
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : ان الدعاء يرد القضاء و قد نزل من السماء و قد ابرم ابراما. (11)
حضرت صادق عليه السلام فرمود: دعا برگرداند قضائى كه از آسمان نازل گرديده و به سختى ابرام شده (و محكم گرديده ) است .
بعضى از آداب و شرايط دعا 
اول آن كه : اوقات شريفه را از براى دعا كردن اختيار كند؛ مثل روز عرفه و ماه مبارك رمضان و روز جمعه و وقت سحر و شبهاى جمعه و شبهاى قدر و امثال اينها.
دوم آن كه : حالتى را ملاحظه كند كه در آن حالت ، استجابت دعا وارد شده ؛ مثل در حال آمدن باران و عقب نمازهاى واجب ، ميان اذان و اقامه ، هنگام روزه بودن و وقت وزيدن باد، درنماز وتر و بعد از سپيده دم و بعد از ظهر و بعد از مغرب .
سوم آن كه : با طهارت باشد، يعنى وضو يا غسل داشته باشد.
چهارم آن كه : رو به قبله باشد.
پنجم آن كه : كف دستهاى خود را بلند كند.
ششم آن كه : تضرع و زارى كند و با خضوع و خوف و خشيت و هيبت باشد.
هفتم : جزم داشته باشد به اين كه دعاى او اجابت مى شود و يقين داشته باشد كه رد نخواهد شد.
هشتم : اصرار به دعا كند و لا اقل سه مرتبه آن را تكرار كند.
نهم آن كه : قبل از دعا، ذكر خدا كند و تمجيد و تعظيم او كند و صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و آل او فرستد.
دهم آن كه : توبه كند و از گناهان خود پشيمان شود و اگر مظلمه بر گردن او باشد ادا كند؛ يا عزم به ادا كردن آن نمايد.
يازدهم آن كه : به تمام همت خود رو به خدا آورد و از هر چه غير اوست قطع اميد نمايد.
دوازدهم آن كه : لباس و مكان و غذاى او از حلال باشد.
سيزدهم آن كه : حاجات خود را يكى يكى نام ببرد.
چهاردهم آن كه : فقط براى خود دعا نكند بلكه ديگران را در دعاى خود شريك سازد.
پانزدهم آن كه : گريه كند و يا حالت گريه به خود بگيرد.
شانزدهم آن كه : دعا را تا وقت حاجت تاخير نيندازد، بلكه پيش از احتياج دعا كند.
فصل اول : شفا و درمان با ذكر
شفا و درمان با ذكر 
جناب علامه مجلسى رحمة الله عليه در بحار از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده فرمود: چون مرا به آسمان دنيا بردند، قصرى از يك پارچه گوهر سرخ ديدم و آن قصر چهل درب داشت بالاى هر درى جاى بلندى بود كه چهل فرش سندش و استبرق آنجا افكنده بودند و بالاى هر فرشى حورالعينى نشسته بود. از جبرئيل پرسيدم اين قصر از كيست ؟ گفت : از كسى كه بعد از نماز صبح چهل بار بگويد: يا باسط اليدين بالرحمة . و چون به آسمان دوم رسيديم بر قصرى گذشتم كه هفتاد درب داشت . نزد هر درى هفتاد درخت اززيتون و از انجير، در زير هر درختى سريرى نهاده و بالاى هر سريرى فرشى افتاده و بر هر فرشى حوريه اى نشسته . به جبرئيل گفتم : اين قصر از كيست ؟ گفت : از كسى كه بعد از نماز ظهر هفتاد بار بگويد: يا واسع المغفرة اغفرلى . و چون به آسمان سوم رسيدم قصرى از ياقوت ديدم كه هفتصد در داشت و بر هر درى حورى مثل آفتاب درخشان نشسته .از جبرئيل پرسيدم اين قصر از كيست ؟ گفت از كسى كه بعد ازنماز عصر هفده بار بگويد: لا اله الا الله قبل كل احد لا اله الا الله بعد كل احد لا اله الا الله يبقى ربنا و يفنى كل احد.
و چون به آسمان چهارم رسيدم گذشتم به قصرى كه ديوارهاى آن از زمرد و زبرجد بود و هزار و چهارصد درب داشت . برهر درى هزار علم نصب بود و در زير هر علمى هزار حوريه مثل ماه تابان نشسته بود. از جبرئيل پرسيدم اين قصر از كيست ؟ گفت از كسى كه بعد از نماز مغرب چهل بار بگويد: يا كريم العفو انشر على رحمتك يا ارحم الرحمين .
و چون به آسمان پنجم رسيدم به قصرى رسيدم كه در آن از نعمتها و ولدان ناشمار بود گفتم اين قصر از كيست ؟ گفت : از كسى كه بعد از نماز عشا هفتاد بار بگويد: يا عالم خفيتى اغفرلى خطيئتى .
و چون به آسمان ششم رسيدم قبه سفيدى ديدم كه بادهاى بهشت بر آن ميوزيد، و هفتاد هزار درب از طلا در آن بود و نزد هر درى چندين هزار حوريه زير درختان تكيه كرده بودند پرسيدم . از كيست ؟ گفت : از كسى كه چون از خواب بيدار گردد سه بار بگويد:
يا حى يا قيوم يا حيا لا يموت ارحم عبدك الخاطى ء المعترف بذنبه يا ارحم الراحمين .
و چون مرا به آسمان هفتم بالا بردند، به قصرى از لولو سفيد برخوردم كه از وصف بيرون است ، گفتم : حبيبم جبرئيل ، اين ازكيست ؟ گفت : براى كسى كه هر روز پانزده مرتبه بخواند:
سبحان الله بعدد ما خلق سبحان الله بعدد ما هو خالق الى يوم القيمة .(12)
ذكر برخواستن از مجلس  
امام پنجم عليه السلام فرمود هر كس خواهد بكيل تمام مزد برد، بايد هرگاه مى خواهد از مجلس برخيزد بگويد:
سبحان ربك رب العزة عما يصفون و سلام على المرسلين و الحمد لله رب العالمين . (13)
امام صادق عليه السلام فرمود: البته صاعقه (بلاى ناگهانى ) بمومن و كافر مى رسد ولى به ذاكر نمى رسد. (14)
با اين ذكر از هفتاد نوع بلا ايمن شويد 
حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون نماز مغرب و صبح را خواندى پس هفت بار بگو: بسم الله الرحمن الرحيم لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم خداوند متعال از او هفتاد نوع بلا را دفع مى كند كه كمترين آن ها جذام و برص (پيسى ) و ديوانگى است . (15)
با اين ذكر از نود و نه بلا ايمن شويد 
از حضرت امام جعفر بن محمد صادق عليه السلام روايت نموده اند كه فرمودند هر كس كه هرروز سى مرتبه بگويد: بسم الله الرحمن الرحيم ، الحمدلله رب العالمين ، تبارك الله احسن الخالقين ، لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ، خداوند نود و نه بلا را از او دور فرمايد كه كمترين آن ها جنون باشد. (16)
كلمات ختم مجلس براى كفاره گناهان 
از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله روايت است كه فرمودند: كسى كه مجلسى را به اين كلمات ختم نمايد، اگر در آن مجلس گناهكار بوده باشد، اين كلمات كفاره گناهان او خواهد بود و اگر نيكوكار باشد ثواب او بيشتر مى شود و آن كلمات اين است : سبحانك اللهم و بحمدك اشهد ان لا اله الا انت استغفرك و اتوب اليك ، و در روايت ديگر است كه كفاره مجلس اين كلمات است :
سبحانك اللهم و بحمدك لا اله الا انت رب تب على و اغفرلى . (17)
دفع ضرر فال بد 
در تحفة الرضويه از بعضى علما منقول است كه جهت دفع ضرر فال بد، اين كلمات را بخواند: اعتصمت بك يا رب من شر ما اجد فى نفسى فاعصمنى من ذالك . (18)
بهترين ذكر در سجده 
حضرت على عليه السلام فرمود: بهترين سخنان نزد حقتعالى آن است كه در سجده سه بار گويد: (انى ظلمت نفسى فاغفرلى ). (19)
ذكر وقت مصيبت و كربت  
طاوس يمانى گويد، ديدم امام سجاد عليه السلام جنب كعبه سر به سجده نهاده ميگويند: الهى عبيدك بفنائك فقيرك بفنائك سائلك بفنائك مسكينك بفنائك طاوس گويد، قسم به خداى تعالى اين دعا را در وقت مصيبت و كربت نخواندم مگر اين كه فورا نجات يافتم . (20)
درمان به سجده جهت كفايت مهم 
حضرت على عليه السلام فرمود: هر كه نياز مهمى دارد در خلوت به سجده گويد:
الهى انت الذى قلت قل ادعو الذين زعمتم من دونه فلا تملكون كشف الضر عنكم و لا تحويلا فيا من يملك كشف الضر عنا و تحويله اكشف ما بى مهم شرا خدا كفايت كند. (21)
در خواص بسم الله الرحمن الرحيم 
امام هفتم موسى بن جعفر عليه السلام فرموده : هر كس را گرفتارى رسد كه او را غمگين كند يا گرفتارى به او رسد، سرش را به آسمان بلند كند و سه بار بگويد:
(بسم الله الرحمن الرحيم ) جز اين كه خداوند گرفتارى او را بردارد و غم او را انشاء الله ببرد. (22)
ثواب بسم الله گفتن هنگام ورود به مستراح 
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: زمانى كه كشف عورت براى بول يا غير از آن مى كنى (بسم الله ) بگو شيطان چشم بر هم مى گذارد تا كارتان تمام شود. (23)
ثواب بودن نام خدا به هنگام وضو 
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه هنگام وضو نام خدا را ببرد و (بسم الله الرحمن الرحيم ) بگويد، تمام بدنش پاك مى شود و اين كفاره گناهان بين دو وضو خواهد بود و كسى كه نام خدا را نبرد، فقط آن مقدار از بدنش كه آب به آن مى رسد پاك مى شود. (24)
گفتن اين تهليل پيش از طلوع و پيش از غروب واجب است  
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: همانا پيش از آفتاب زدن و پيش از غروب آن ، سنت و روشى است واجب و ثابت ، هنگام سپيده دم و هنگام مغرب ده بار مى گوئى : لا اله الا الله وحده لا شريك له له الملك و له الحمد يحيى و يميت و يميت و يحيى و هو حى لا يموت بيده الخير و هو على كل شى ء قدير و مى گوئى ده بار: اعوذ بالله السميع العليم من همزات الشياطين و اعوذ بك رب ان يحضرون ان الله هو السميع العليم پيش از آفتاب زدن و پيش از غروب ، و اگر فراموش كردى آن را قضا مى كنى ، چنان چه نماز را قضا مى كنى هر گاه فراموش كنى . (25)
ثواب گفتن بعضى از اذكار 
ثواب كسى كه لا اله الا الله بگويد 
ابوحمزه گويد: شنيدم حضرت باقر عليه السلام مى فرمود: هيچ چيز ثوابش ‍ بزرگتر از اين نيست كه انسان گواهى دهد به يگانگى خداوند( لا اله الا الله بگويد) همانا با خداوند عز و جل هيچ چيز برابرى نكند، و احدى با او در كارها شركت نجويد. (26)
ثواب گفتن لا اله الا الله وحده وحده وحده 
امام باقر عليه السلام فرمودند: جبرئيل نزد رسول خدا آمد و گفت : اگر شخصى از امت تو (لا اله الا الله وحده وحده وحده ) بگويد، خوشبخت خواهد شد. (27)
ثواب صد بار گفتن (لا اله الا الله الملك الحى المبين )  
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه صد بار (لا اله الا الله الملك الحق المبين ) بگويد، خداى عزيز، غالب او را از فقر پناه داده و وحشت قبرش را از بين ببرد و بى نيازى را به دست آورده و دربهشت را كوبيده است . (28)
ثواب كسى كه بگويد: (اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك ...)
حضرت امام باقر عليه السلام فرمودند: هر كه بگويد: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله خداوند براى او هزار هزار حسنه بنويسد. (29)
ثواب كسى كه بگويد (اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له الها واحدا...)
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: هر كه هر روز ده بار بگويد:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له الها واحدا احدا صمدا، لم يتخذ صاحبة و لا ولدا خداوند براى او چهل و پنج هزار حسنه بنويسد، و چهل و پنج هزار سيئه از او محو كند و چهل و پنج هزار درجه براى او بالا برد و اين ذكر كه ده بار گفته شود در آن روز براى او پناه گاهى محكم در برابر سلطان و شيطان باشد، و هيچ گناه كبيره اى پيرامون او را فرا نگيرد. (30)
و ايضا در روايت ديگر وارد شده است كه : هر كه هر روز اين دعا را بخواند، چنان باشد كه در آن روز دوازده مرتبه ختم قرآن كرده باشد، و حق تعالى در بهشت خانه اى براى او بنا فرمايد. (31)
ثواب كسى كه يا الله يا الله بگويد 
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: هر كه ده بار بگويد يا الله يا الله يا ده بار بگويد يا رب يا رب باو گفته مى شود: بله حاجتت چيست ؟(32)
ثواب زياد گفتن تسبيحات اربعه 
امام صادق عليه السلام فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: زياد بگوئيد: سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر زيرا اين ذكرها باقيات و صالحات مى باشند. (33)
ثواب صد بار تكبير، تسبيح ، تحميد و تهليل 
امام صادق عليه السلام از پدرانش روايت نموده است كه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: هر كس صد بار تكبير (الله اكبر)بگويد، از آزاد كردن صد بنده بالاتر است ، و كسى كه صد بار تسبيح (سبحان الله ) بگويد، بالاتر از بردن صد شتر به حج است ، و كسى كه صد بار تحميد (الحمدلله ) بگويد، بالاتر از بردن صد اسب با زين ، دهنه و ركاب آن در راه خداست ، و كسى كه صد بار لا اله الا الله بگويد، عمل او بدتر از عمل ساير مردم است مگر كسى كه بيش از اين بگويد. (34)
ثواب كسى كه بگويد: (ما شاء الله لاحول و لا قوة الا بالله )
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: هرگاه مردى دعا كند و پس از دعا بگويد: (ما شاء الله لا حول و لا قوة الا بالله ) خداى عز و جل فرمايد:
بنده مومن دل به من نهاد و تسليم امر من گرديد و حاجتش را برآوريد. (35)
ثواب گفتن (الحمدلله على ...)  
امام صادق عليه السلام فرمودند: هر كس روز هفت بار بگويد: (الحمد لله على كل نعمة كانت او هى كائنة ) شكر گذشته ها و آينده ها را بجاآورده است . (36)
ثواب گفتن (سبحان الله و...)  
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه بگويد: (سبحان الله و بحمده سبحان الله العظيم و بحمده ) خداوند سه هزار حسنه براى او نوشته و سه هزار درجه او را بالا مى برد، و از اين ذكر پرنده اى مى آفريند كه خدا او را تسبيح مى كند و پاداش اين تسبيح براى او خواهد بود.(37)
ثواب چهار بار (الحمد لله رب العالمين ) در صبح و شب  
امام صادق عليه السلام فرمودند: كسى كه درصبح چهار بار بگويد: (الحمد لله رب العالمين ) بى ترديد شكر آن روز را به جا آورده است و كسيكه در شب آن را بگويد شكر آن شب را به جا آورده است . (38)
درخواست حوريه بهشت از خداوند با پانصد كلمه 
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى بر خودواجب كرده است كه هر مومنى كه صد مرتبه (الله اكبر) و صد مرتبه (الحمد لله ) و صد مرتبه (سبحان الله ) و صد مرتبه (لا اله الا الله ) بگويد و صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد، پس بگويد، (اللهم زوجنى من الحور العين )، البته حق تعالى حوريه اى در بهشت به او كرامت فرمايد، و اين پانصد كلمه مهر آن حوريه باشد، پس از اين جهت حق تعالى به حضرت رسول صلى الله عليه و آله وحى فرمود كه : مهر زنان مومنه را پانصد درهم سنت گرداند. (39)
اهميت اين ذكر بعد از هر نماز واجب  
حضرت باقر عليه السلام فرمودند: هر كه دنبال نماز واجب پيش از آن كه پاهاى خود را از حالت تشهد تغيير دهدسه بار بگويد: استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم ذوالجلال و الاكرام و اتوب اليه خداى عز و جل گناهانش را بيامرزد گرچه (در زيادى ) مانند كف دريا باشند. (40)
هفت ساعت مهلت براى استغفار 
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است : هر كه گناهى مى كند هفت ساعت او را مهلت مى دهند، پس اگر اين استغفار را سه مرتبه خواند بر او نمى نويسند: استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم و اتوب اليه .
و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است : هر كه روزى صد مرتبه بگويد: (استغفر الله )، حق تعالى هفتصد گناه او را بيامرزد، و خيرى نيست در بنده اى كه در هر روز هفتصد گناه بكند. (41)
و ايضا به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است : هر مومنى كه در شبانه روزى چهل گناه كبيره بكند، و با ندامت و پشيمانى بگويد:
استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم بديع السماوات و الارض ‍ ذوالجلال و الاكرام و اسئله ان يصلى على محمد و آل محمد و ان يتوب على .
البته حق تعالى گناهانش را بيامرزد، و خيرى نيست در بنده اى كه در شبانه روزى چهل گناه كبيره بكند. (42)
به سند صحيح از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السلام منقول است كه : براى جلب روزى و فراهم شدن امور و اراده مال و متاع دنيا به اين ذكر پناه ببريد: (ما شاء الله لا حول و لا قوة الا باالله ) ، و براى خوف از دشمن و دفع آن و رفع شدائد به اين ذكر پناه ببريد: (حسبنا الله و نعم الوكيل ). و براى دفع غمهاى دنيا و آخرت به اين ذكر پناه ببريد: (لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين )، و براى دفع حليه و مكر دشمنان به اين ذكر پناه ببريد:
افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد.(43)
به سند معتبر از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله منقول است كه : گفتن : لا حول و لا قوة الا بالله موجب شفا از نود و نه درد است كه سهل تر آن غم و اندوه است . (44)
درمان ديوانگى 
هر كس بعد از نماز صبح ده بار بگويد: سبحان الله العظيم و بحمده و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم حقتعالى او را از كورى و ديوانگى و جزام و فقر و زير ديوار آمدن يا خرافات درهنگام پيرى عافيت دهد. (45)
در خواص (بسم الله الرحمن الرحيم )  
طبرسى در كتاب مكارم الاخلاق گويد: امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود: هيچ گرفتارى نيست كه امر ناگوارى او را غمگين و يا اندوهى او را غصه دار كرده باشد، پس سرش را به سوى آسمان بلند كرده و سه مرتبه بگويد: (بسم الله الرحمن الرحيم ) مگر اين كه خداوند غم و اندوه او را بر طرف كرده و غصه اش را از بين ببرد، انشاء الله . (46)
ثواب سه بار گفتن (فسبحان الله حين تمسون و حين تصبحون ) در آغاز شب و صبح
اميرالمومنين عليه السلام فرمودند: كسى كه در اول شب سه بار بگويد: فسبحان الله حين تمسون و حين تصبحون ، و له الحمد فى السموات و الارض و عشيا و حين تظهرون ، (47) هيچ كدام از خيرهايى كه در آن شب وجود دارد، از دست نداده و تمامى شرهاى آن شب از او دور مى شوند. و كسى كه همين آيات را در صبح بخواند، هيچ كدام از خيرهايى را كه در آن روز وجود دارد، از دست نداده و همه شرهاى آن روز از او دور مى شوند. (48)
حداقل اذكارى كه انسان بايد درساعات شبانه روز بر آن ها مداومت بكند
1 - هر روز 100 بار، صلوات بر محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله
2 - هرروز 360 مرتبه (به تعداد رگهاى بدن ). (الحمد لله رب العالمين كثيرا على كل حال ). (49)
3 - هر روز 70 مرتبه : (استغفر الله ربى و اتوب اليه ). (50)
4 - هر روز 100 بار: (سبحان الله ).(51)
5 - هر روز 100 بار: (الحمد لله ).(52)
6 - هر روز 100 بار: (لا اله الا الله ).(53)
7 - هر روز 100 بار: (الله اكبر).(54)
8 - هر روز 100 بار: (لا اله الا الله الملك الحق المبين ) و اگر صد مرتبه نتوانستى سى بار بگو. (55)
9- هر روز 100 بار: (لا حول و لا قوة الا بالله ). (56)
10 - هر روز 10 مرتبه : اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له ، الها واحدا احدا صمدا لم يتخذ صاحبة و لا ولدا.(57)
11 - هر روز 360 مرتبه : سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر (58)
12 - هر روز 400 مرتبه : استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم ، الرحمن الرحيم ، بديع السماوات و الارض ، من جميع ظلمى و جرمى و اسرافى على نفسى و اتوب اليه . (59)
13 - هر روز 25 مرتبه : اللهم اغفر للمومنين و المومنات ، و المسلمين و المسلمات . (60)
14 - هر روز 15 مرتبه : لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله ايمانا و تصديقا، لا اله الا الله عبودية ورقا. (61)
15 - هرروز 7 مرتبه : اسئل الله الجنة و اعوذ بالله من النار. (62)
16 - هرروز 7 مرتبه : الحمد لله على كل نعمة كانت او هى كائنة . (63)
17 - هر روز بگويد: بسم الله ، حسبى الله ، توكلت على الله ، اللهم انى اسئلك خير امورى كلها، و اعوذ بك من خزى الدنيا و عذاب الاخرة . (64)
18 - هر روز بگويد: جزى الله محمدا صلى الله عليه و آله عنا ما هو اهله . (65)
19 - هر روز بگويد: اللهم انى اسئلك بنور وجهك المشرق الحى الباقى الكريم و اسئلك بنور وجهك القدس الذى اشرقت به السماوات ، و انكشفت به الظلمات ، و صلح عليه امر الاولين و الاخرين ، ان تصلى على محمد و آله ، و ان تصلح شانى كله . (66)
20 - هر روز بگويد: سبحان الدائم القائم ، سبحان القائم الدائم ، سبحان الواحد الاحد، سبحان الفرد الصمد، سبحان الحى القيوم ، سبحان الله و بحمده ، سبحان الحى الذى لا يموت ، سبحان الملك القدوس ، سبحان رب الملائكة و الروح ، سبحان العلى الاعلى ،سبحانه و تعالى . (67)
فصل دوم : شفا و درمان به دعا 
شفا و درمان به دعا، دعاى حضرت ابراهيم عليه السلام ، دعاى خيلى موثر جهت نجات
مروى است در محلى كه نمرود ابراهيم خليل عليه السلام را در آتش افكند، حضرت ابراهيم اين دعا را خواند و آتش فرو نشسته و نجات يافت .
بسم الله الرحمن الرحيم اللهم انى اسئلك يا الله يا الله يا الله يا الله انت المرهوب يرهب منك جميع خلقك يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله انت الرفيع فى عرشك من فوق سبع سمواتك و انت المظل على كلشى ء لا يظل شى ء عليك يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله انت اعظم من كلشى ء فلا يصل احد عظمتك يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا نور النور قد استضاء بنورك اهل سمواتك و ارضك يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله لا اله الا انت تعاليت ان يكون لك شريك و تكبرت ان يكون لك ضد يا نور النور يا نور كل نور حامد لنورك يا مليك كل مليك ، تبقى و يفنى غيرك يا نور النور يا من ملا اركان السموات و الارض بعظمته يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا هو يا هو يا من ليس لهو يا من لا هو الا هو اغثنى الساعة الساعة يا من امره كلمح البصر او هو اقرب باهيا شراهيا اذونى اصباوث آل شداى يا الله يا الله يا الله يا الله يا الله يا رباه يا رباه يا رباه يا رباه يا رباه يا غايه منتهاه و رغبتاه . (68)
دعاى حضرت يعقوب عليه السلام ، دعاى رفع غم 
اين دعا براى رفع غم و تعجيل فرج و آمدن غايب اثر عظيم دارد. حضرت يعقوب بعد از خواندن اين دعا بوى پيراهن يوسف را شنيد. امام پنجم عليه السلام فرمود: هنوز سفيدى صبح نزده بود كه پيراهن را آوردند و بر او افكندند، و خداوند بر او چشم و فرزندش را رد كرد.
يا حسن الصحبة يا كريم المعرفة يا خبر اله ائتنى بروح منك و فرج من عندك يا من لا يعلم كيف هو الا هو يا من سد الهواء بالسماء و كبس الارض ‍ على الماء و اختار لنفسه احسن الاسماء ائتنى بروح منك و فرج من عندك . (69)
دعاى حضرت خضر عليه السلام براى آمرزش گناهان 
محمد حنيفه عليه الرحمه گويد، در بين اين كه اميرالمومنين عليه السلام طواف مى كرد ديد مردى به پرده كعبه چنگ زده و مى گويد:
يا من لا يشغله سمع عن سمع يا من لا يغلطه السائلون يا من لا يبرمه الحاح الملحين اذقنى برد عفوك و مغفرتك و حلاوة رحمتك .
حضرت فرمود: اين دعاى تو است آن مرد گفت واقعا آن را شنيدى ، گفت : آرى ، گفت آن را در پى هر نمازت بخوان ، والله كسى از مومنين در پى نمازش نمى خواند، مگر اين كه خداوند گناهانش را مى آمرزد و اگرچه بعدد ستارگان آسمان و قطره هاى آن و ريگهاى زمين و ذره هاى آن باشد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: همانا علم آن نزد من است ، و خداوند فراخى دهنده كريمست . آن مرد خضر بود گفت :
صدقت والله يا اميرالمومنين و فوق كل ذى علم عليم .
دعا براى محتاج نشدن به منت گذار 
دعاى اميرالمومنين عليه السلام براى بى نيازى از بدان
اللهم لا تجعل بى حاجة الى احد من شرار خلقك و ما جعلت بى من حاجة فاجعلها الى احسنهم وجها و اسخاهم بها نفسا و اطلقهم بها لسانا و اقلهم على بها منا. (70)
دعاى سريع الاجابة از حضرت على عليه السلام 
معاوية بن عمار گويد: حضرت صادق عليه السلام فرمود: اى معاوية آيا نمى دانى كه مردى خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و از اين كه اجابت دعايش دير شده بود به آن حضرت شكايت كرد، آن حضرت به او فرمود: چرا دعاى سريع الاجابة را (يعنى دعائى كه زود به اجابت رسد) نخواندى ؟ آن مرد عرضكرد: آن دعا كدام است ؟ فرمود:
اللهم انى اسالك باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم المحزون المكنون النور الحق البرهان المبين الذى هو نور مع نور و نور من نور و نور فى نور و نور على نور و نور فوق كل نور و نور يضى ء به كل ظلمة و يكسر به كل شدة و كل شيطان مريد و كل جبار عنيد لا تقربه ارض و لا تقوم به سماء و يامن به كل خائف و يبطل به سحر كل ساحر و بغى ء كل باغ و حسد كل حاسد و يتصدع لعظمته البر و البحر و يستقل به الفلك حين يتكلم به الملك فلا يكون للموج عليه سبيل و هو اسمك الاعظم الاعظم الاجل الاجل النور الاكبر الذى سميت به نفسك و استويت به على عرشك و اتوجه اليك بمحمد و اهل بيته اسئلك بك و بهم ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تفعل بى كذا و كذا(71) حاجت را ياد كن .
ادعيه امام حسين عليه السلام  
دعاى امام حسين عليه السلام در برطرف شدن غمها و اندوهها 
اللهم انى اسالك بكلماتك و معاقد عرشك و سكان سماواتك و ارضك و انبيائك و رسلك ، ان تستجيب لى فقد رهقنى من امرى عسرا، فاسالك ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تجعل لى من عسرى يسرا. (72)
دعاى امام حسين عليه السلام براى كفايت از خطر جن و انس  
از حضرت امام حسين عليه السلام روايت شده كه فرموده اند: اين كلمات را هرگاه بگويم از جن و انس واهمه اى ندارم :
بسم الله و بالله و الى الله ، و فى سبيل الله و على ملة رسول الله ، اللهم اكفنى بقوتك و حولك و قدرتك ، من شر كل مغتال و كيد الفجار، فانى احب الابرار و اوالى الاخيار، و صلى الله على محمد النبى و اله و سلم . (73)
دعا براى درد پا 
از امام سجاد عليه السلام روايت است كه فرمود: شخصى از درد پا نزد امام حسين عليه السلام شكايت كرد. حضرت فرمود: هرگاه دردش را احساس ‍ كردى دستت را بر آن قرار ده و بخوان : (74)
ما قدروا الله حق قدره و الارض جميعا قبضته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالى عما يشركون .(75)
درخواست ادب نكردن با بلاء 
يكى ازدعاهاى امام حسين عليه السلام اين بوده كه : (بارالها! با احسان خود مرا با غفلت از عواقب سوء گناهان آرام آرام به شقاوت ميفكن و با (حوادث ناگوار و) گرفتاريها مراتاديب مفرماء).
اللهم لا تستدرجنى بالاحسان ، و لا تودبنى بالبلاء. (76)

دعاى آن حضرت درطلب باران 
اللهم اسقنا سقيا واسعة وادعة ، عامة ، نافعة ، غير ضارة ، تعم بها حاضرنا و بادينا، و تزيد بها فى رزقنا و شكرنا، اللهم اجعله رزق ايمان ، و عطاء ايمان ، ان عطاءك لم يكن محظورا، اللهم انزل علينا فى ارضنا سكنها، و انبت فيها زيتها و مرعاها. (77)
نيايش امام حسين عليه السلام در صبح و شام 
بسم الله الرحمن الرحيم بسم الله و بالله ، و من الله و الى الله ، و فى سبيل الله و على ملة رسول الله ، و توكلت على الله ، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم . اللهم انى اسلمت نفسى اليك ، و وجهت وجهى اليك ، و فوضت امرى اليك ، اياك اسال العافية من كل سوء فى الدنيا و الاخرة . اللهم انك تكفينى من كل احد و لا يكفينى احد منك ، فاكفنى من كل احد ما اخاف و احذر و اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا، انك تعلم و لا اعلم ، و تقدر و لا اقدر، و انت على كل شى ء قدير، برحمتك يا ارحم الراحمين . (78)
نيايشى از امام حسين عليه السلام در طلب توفيق 
اللهم انى اسالك توفيق اهل الهدى ، و اعمال اهل التقوى ، و مناصحة اهل التوبة ، و عزم اهل الصبر، و حذر اهل الخشية ، و طلب اهل العلم ، و زينة اهل الورع ، و خوف اهل الجزع ، حتى اخافك . اللهم ، مخافة يحجزنى عن معاصيك ، و حتى اعمل بطاعتك عملا استحق به كرامتك ، و حتى انا صحك فى التوبة خوفا لك و حتى اخلص لك فى النصيحة حبالك ، و حتى اتوكل عليك فى الامور حسن ظن بك ، سبحان خالق النور، سبحان الله العظيم و بحمده . (79)
دعاى آن حضرت در زيارت اهل قبور با ثواب بسيار 
از امام حسين عليه السلام نقل شده كه فرمود: هر كس بر گورها آيد و بگويد:
اللهم رب هذه الارواح الفانية ، و الاجساد البالية ، و العظام النخره التى خرجت من الدنيا و هى بك مومنة ادخل عليهم روحا منك و سلاما منى .
خدا به شمار همه خلايق از آدم تا قيام قيامت حسنات براى او مى نويسد: (80)
تسبيح امام عليه السلام در روز پنجم هر ماه 
سبحان الرفيع الاعلى ، سبحان العظيم الاعظم ، سبحان من هو هكذا و لا يكون هكذا غيره ، و لا يقدر احد قدرته ، سبحان من اوله علم لا يوصف ، و اخره علم لا يبيد، سبحان من علا فوق البريات بالالهية ، فلا عين تدركه ، و لا عقل يمثله ، و لا و هم يصوره ، و لا لسان يصفه بغاية ماله الوصف ، سبحان من علا فى الهواء، سبحان من قضى الموت على العباد سبحان الملك المقتدر، سبحان الملك القدوس ، سبحان الباقى الدائم . (81)
نيايش امام عليه السلام براى حيات ابدى 
اللهم ارزقنى الرغبة فى الاخرة ، حتى اعرف صدق ذالك فى قلبى بالزهادة منى فى دنياى ، اللهم ارزقنى بصرا فى امر الاخرة ، حتى اطلب الحسنات شوقا، و افر من السيئات خوفا يا رب . (82)
دعاى پنهان ماندن از ديدن دشمن 
يا من شانه الكفاية و سرادقه الرعاية يا من هو الغاية و النهاية ، يا صارف السوء و السوء و السواية و الضر، اصرف عنى اذية العالمين من الجن و الانس اجمعين ، بالاشباح النورانية ، و بالاسماء السريانية ، و بالاقلام اليونانية ، و بالكلمات العبرانية ، و بما نزل فى الالواح من يقين الايضاح اجعلنى اللهم فى حرزك ، و فى حزبك ، و فى عياذك و فى سترك ، و فى كنفك من كل شيطان مارد، و عدو راهد، و لئيم معاند، و ضد كنود، و من كل حاسد، بسم الله استشفيت و بسم الله استكفيت ، و على الله توكلت ، و به استعنت ، و اليه استعديت على كل ظالم ظلم ، و غاشم غشم ، و طارق طرق و زاجر زجر، فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين . (83)
ادعيه حضرت فاطمه عليهاالسلام 
يا حى يا قيوم ، برحمتك استغيث ، اصلح لى شانى كله و لا تلكنى الى نفسى . (84)
دعاى آن حضرت براى برآورده شدن حاجات  
يا اعز مذكور، و اقدمه قدما فى العز و الجبروت ، يا رحيم كل مسترحم ، و مفزع كل ملهوف اليه ، يا راحم كل حزين يشكوبثه و حزنه اليه ، يا خير من سئل المعروف منه و اسرعه اعطاء، يا من يخاف الملائكة المتوقدة بالنور منه . اسالك بالاسماء التى يدعوك بها حملة عرشك ، و من حول عرشك بنورك يسبحون شفقة من خوف عقابك ، و بالاسماء التى يدعوك بها جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل الا اجبتنى ، و كشفت يا الهى كربتى ، و سترت ذنوبى ، يا من امر بالصيحة فى خلقه ، فاذاهم بالساهرة محشورون ، و بذالك الاسم الذى احييت به العظام و هى رميم ، احى قلبى ، و اشرح صدرى ، و اصلح شانى . يا من خض نفسه بالبقاء، و خلق لبريته الموت و الحياة و الفناء،يا من فعله قول ، و قوله امر، و امره ماض على ما يشاء. اسالك بالاسم الذى دعاك به خليلك حين القى فى النار، فدعاك به ، فاستجبت له و قلت :
(يا ناركونى بردا و سلاما على ابراهيم )، (85) و بالاسم الذى دعاك به موسى من جانب الطور الايمن ، فاستجبت له ، و بالاسم الذى خلقت به عيسى من روح القدس . و بالاسم الذى وهبت به لزكريا يحيى ، و بالاسم الذى كشفت به عن ايوب الضر و بالاسم الذى تبت به على داود، و سخرت به لسليمان الريح تجرى بامره ، و الشياطين و علمته منطق الطير، و بالاسم الذى خلقت به العرش ، و بالاسم الذى خلقت به الكرسى ، و بالاسم الذى خلقت به الروحانيين و بالاسم الذى خلقت به الجن و الانس ، و بالاسم الذى خلقت به جميع الخلق . و بالاسم الذى خلقت به جميع ما اردت من شيى ء، و بالاسم الذى قدرت به على كل شيى ء، اسالك بحق هذه الاسماء، الا ما اعطيتنى سولى و قضيت حوائجى يا كريم . (86)

دعاى آن حضرت براى قضاء حوائج 
يا رب الاولين و الاخرين ، و يا خير الاولين و الاخرين ، يا ذاالقوة المتين ، و يا راحم المساكين ، و يا ارحم الراحمين ، اغننا واقض حاجتنا. (87)
دعاى آن حضرت براى قضاء دين و آسان شدن كارها 
اللهم ربنا و ربنا و رب كل شيى ء، منزل التوراة ، والانجيل و الفرقان ، فالق الحب و النوى ، اعوذ بك من شر كل دابة ، انت اخذ بنا صيتها، انت الاول فليس قبلك شيى ، و انت الاخر فليس بعدك شيى ، و انت الظاهر فليس فوقك شيى ، و انت الباطن فليس دونك شيى صل على محمد و على اهل بيته عليه و عليهم السلام ، و اقض عنى الدين ، و اغننى من الفقر، و يسرلى كل الامر، يا ارحم الراحمين . (88)
دعاى آن حضرت براى كارهاى مهم 
بحق يس و القران الحكيم ، و بحق طه و القران العظيم ، يا من يقدر على حوائج السائلين ، يا من يعلم ما فى الضمير،يا منفسا عن المكروبين ، يا مفرجا عن المغمومين ، يا راحم الشيخ الكبير، يا رازق الطفل الصغير، يا من لا يحتاج الى التفسير، صل على محمد و ال محمد و افعل بى . (89)
دعاى آن حضرت براى دفع شدائد 
روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين دعا را به حضرت على و حضرت فاطمه عليهماالسلام ياد داد و فرمود: هرگاه مصيبتى بر شما وارد شد، يا از ستم پادشاهى ترسيديد، يا چيزى گم شد، نيكو وضو گرفته و دو ركعت نماز بخوانيد و دستها را بلند كرده و بگوئيد:
يا عالم الغيب و السرائر، يا مطاع يا عليم ، يا الله يا الله يا الله ، يا هازم الاحزاب لمحمد صلى الله عليه و آله ، يا كائد فرعون لموسى ، يا منجى عيسى من الظلمة ، يا مخلص قوم نوح من الغرق يا راحم عبده يعقوب ، يا كاشف ضر ايوب ، يا منجى ذى النون من الظلمات ، يا فاعل كل خير، يا خالق الخير، يا اهل الخيرات ، انت الله رغبت اليك فيما قد علمت و انت علام الغيوب اسالك ان تصلى على محمد و آل محمد. (90)
آن گاه حاجتت را مى طلبى ، كه به يارى خدا اجابت مى شود.

next page

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
رساله سه اصل ملا صدرا
نویسنده : محمدرضا عباسیان 09148023199
تاریخ : سه شنبه 17 فروردين 1395

هو
121
رساله سه اصل
منتخب مثنوي
و
رباعيات
صدرالدين محمد بن ابراهيم شيرازي ملاصدرا
فهرست
مقدمه ........................................................................................................................ ۳
باب اول .................................................................................................................... ۸
فصل اول در بيان اصل اول ............................................................................................. ۸
باب دوم فصل دوم در بيان اصل دوم از اصول ثلثه مذكوره ..................................................... ۱۳
باب سوم فصل سيم در اصل سيم ..................................................................................... ۱٤
باب چهارم فصل اول در بيان نتيجه اعراض از معرفت نفس و علم معاد..................................... ۱٦
باب پنجم فصل دوم در نتيجه اصل دوم كه متابعت شهوت و آرزوهاى نفس و پيروى غرضهاى دنياست
۱۹ ..............................................................................................................................
باب ششم فصل سيم در نتيجه و ثمره اصل سيم از رؤساى شياطين كه اسباب و دواعى شيطانى اند ..... ۲۱
باب هفتم فصل ديگر در بيان نصيحت و تنبيه بر طريق سعادت و شقاوت ................................... ۲٤
باب هشتم فصل در پيدا كردن راه خداى كه مسلوك روندگان و مسلك بينندگانست ...................... ۲۸
باب نهم فصل ........................................................................................................... ۳۲
باب دهم فصل .......................................................................................................... ۳٥
باب يازدهم فصل ....................................................................................................... ۳۷
باب دوازدهم فصل ...................................................................................................... ٤۱
باب سيزدهم فصل ....................................................................................................... ٤۲
باب چهاردهم فصل در دانستن عمل صالح و علم نافع ........................................................... ٤٥
منتخب مثنوى صدر المحققين محمد بن ابراهيم شيرازى قدس الله سره العزيز ............................ ٥۰
رباعيات ................................................................................................................... ۷۱
بسم الله الرحمن الرحيم
مقدمه
ستايش بى انتها و ثناى بيرون از حد عد و احصا پروردگارى را سزاست كه سينه بى كينه پاكان صافى
نهاد را مصحف آيات بينات خويش گردانيد كه بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي...وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلَّا الْكافِرُونَ
و بر لوح محفوظ قلب حقيقى و نور نطقى نزديكان كه كتاب مسطور و رق منشور عبارتيست از آن بقلم
تقديس و تمجيد اسرار يقين و توحيد نويسانيد كه أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ.
جان پاكان كتاب مسطور است رق منشور و بيت معمور است
و همچنانكه آوازه علوشان و سمو رتبت و مكان كتاب مسجل بحروف اكرام اخيار و نامه مسجل
بصنوف انعام ابرار را بمسامع صوامع ملكوت و مجامع جوامع جبروت رسانيد و اعلام قدر و منزلت و
رأيات جاه و عزت ايشان را تا بسر حد مقعد صدق مقربان ملا اعلى سر بلندى كرامت فرمود كه إِنَّ كِتابَ
الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ.
لوح دل چون صاف گشت از شك و ريب لوح دل چون صاف گشت از شك و ريب
همچنين بمثابه آسمان آن كتاب كريم مكنون و سر مكتوم مكمون را از مس ايدى شياطين صفتان اشرار و
لمس حراس ارجاس ابليس نهادان فجار مصون و مخزون داشت كه إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ لا
يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ.
خداوندا عجب رسمى ندادى
كشيدى بهر ابليسان يكى سد
برين ياجوج طبعان بد آئين
ب  ر ي ن دلهاى همچون آهن و سنگ
كه ديوان را ببالا ره ندادى
كه كس ننهد برون گامى از آن حد
كشيدى از جهالت سد روئين
بشد راه زمين و آسمان تنگ
و نامه سنگين دلان فجار بد كار و كتاب سيه كاران اشرار تبه كردار را على الجمله محتوى بر فنون كذب و
بهتان و مشتمل بر صنوف مغلطه و كذب و هذيانست مستوجب افروختن و شايسته سوختن دانسته باتش
جحيم انداخت و هاويه حاميه جهنم را بدان معمور و افروخته ساخت كه إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ وَ
ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ...وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ.
دائم از سجين كند كسب علوم
ل  و ح ح  س سوزد در آتش همچو خس
از حواس خود كه فجارند و شوم
از چنين لوحى چو خواهد علم كس
و درود نامعدود مر خواجه كاينات و صفوه ممكنات را كه بامداد لوامع اشراقات صبحى آفتاب نبوتش و
بسطوع تباشير طلوع نور تعليم و هدايتش جانهاى مردگان قبرستان طبيعت و روانهاى خفتگان خوابگاه
قوالب بشريت زنده گشته از جاى جنبيدند و به تنبيه و ارشاد كتاب رسالتش نفوس گم گشتگان چراگاه
معصيت و باديه ظلمت از ورطات ظلمات ثلث قوتهاى بهيمى و سبعى و شيطانى خلاصى يافته و از
موت جمادى و نوم نباتى و سنه حيوانى و خواب پريشان شيطانى برخاسته بمقام بيدارى بشرى
رسيدند.و گوش هوش بنداى يا ايها الناس در داده بصداى صدق انتماى يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا نُودِيَ
لِلصَّلاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِ لى ذِكْرِ اللَّهِ راه حق پيش گرفتند و بپاى علم و عمل طى راه خدا نموده
مستعد قيام ساعت و ظهور نشاه قيامت و روز جمعه آخرت گشتند و هر كس از خواص امت عالى
منقبتش بقدر روشنى نور علم و عرفان و قوت تقوى و ايمان طيران بعالم قدس نموده از عيش آخرت و
نعيم مقيم بهره ور گرديدند و از پرتو اشعه جمال احديت و جلال صمديت جام توحيد نوشيدند.
تا شب نيست روز هستى زاد
اى فرومانده زار و خوار و خجل
از در تن بمنظر جان آى
مصطفى ( ص) از كناره برزخ
سنتش آن در است هين برخيز
نبوت را زآب و گل عيان كرد
زمين پرورده اى از خاك زاده
ز ماء و طين بعليين علم زد
هزاران نور رحمت بر دل او
آفتابى چنان ندارد ياد
در جحيم تن و جهنم دل
بتماشاى باغ قرآن آى
درى آويخته است در دوزخ
در رداى محمدى آويز
زمين را سوى عليين روان كرد
بدوش هفت گردون پا نهاده
همه افلاك را زير قدم زد
فروغ آسمانها بر گل او
و بر آل پاكش كه پيشوايان راه يقين و عرفان و ستارگان آسمان توحيد و ايمان و مشاغل منازل جنان و
رضوانند سلام و صلوات بى پايان و ثنا و تحيات فراوان برساد از آنكه نفوس و ارواح پاكيزه ايشان
بتطهير و تنوير پروردگار جهان از رجس جهالت معصوم و مطهر است و آئينه طينتشان بصيقل تذهيب و
تقديس إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً از آلودگى معصيت پاك و منور.
و بعد چنين گويد خادم فقرا و معتكف باب خمول و انزوا محمد ابن ابراهيم بن يحيى مشهور بصدر
شيرازى هداه الله طريق التوفيق و سقاه رحيق التحقيق كه.
بارها گفته ام و بار دگر ميگويم
در پس آئينه طوطى صفتم داشته اند
كه من دلشده اين ره نه بخود مى پويم
آنچه استاد ازل گفت بگو ميگويم
قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي.
مذاهب شتى للمحبين فى الهوى
إنى عشقت و ما فى العشق من باس
م ا لى و للناس كم يؤذوننى سفها
و لى مذهب فرد أعيش به وحدى
ما أطيب العشق لو لا شنعة الناس
دينى لنفسى و دين الناس للناس
بعضى از دانشمندنمايان پر شر و فساد و ستكلمان خارج از منطق صواب و حساب و بيرون از دائره
سداد و رشاد و متشرعان برى از شرع بندگى و انقياد منحرف از مسلك اعتقاد بمبدأ و معاد افسار تقليد
در سر افكنده نفى درويشان شعار خود كرده اند و دايما در مذهب حكمت و توحيد و علم راه خدا و
تجريد كه مسلك انبياء و اولياست مى كوشند و حال در چندين موضع از كتاب و حديث بخوبى مذكور و
بخير و فضيلت ممدوح و مشكورست مثل وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً و مثل ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ
يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ.
و حق جل و علا اين علم را در كتاب كريم خود نور خوانده چنانكه گويد قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ
مُبِينٌ و گويد نُورُهُمْ يَسْع ى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ.و مراد ازين علم نه علميست كه آنرا فلسفه گويند و
فلاسفه آنرا دانند بلكه مراد از آن ايمان حقيقى است بخدا و ملائكه مقربين و كتابهاى خدا و انبياى خدا
و ايمان بروز آخرت چنانچه فرموده: آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ
وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ و جاى ديگر فرموده كه وَ مَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ
ضَلالًا بَعِيداً.
در ايمان معاد مندرجست علم نفس كه كليد همه علمهاست و ازين علم اصلا خبرى نزد علماى رسمى
نيست و بهم نمى رسد تا بديگران چه رسد كه از اكثر عقائد ايمانى و اركان دينى به اسمى و رسمى
قناعت كرده اند و با وجود آن ديگران را هدف تير طعن مى نمايند و زهر قهر بر جراحت سينه مجروحان
مى پاشند و در رد و انكار و سرزنش و اصرار هر دم مصرتر مى باشند.
اى عزيز دانشمند و اى متكلم خود پسند تا كى و تا چند خال وحشت بر رخسار الفت نهى و خاك
كدورت بر ديدار وفا از سر كلفت پاشى و در مقام رد و سرزنش و جفا با اهل صفا و اصحاب وفا باشى
و لباس تلبيس و ريا و قباى حيله و دغا در پوشى و جام غرور از دست ديو رعنا بنوشى و در ابطال حق و
ترويج باطل و تقبيح دانا و تحسين جاهل بكوشى و با كسى كه خواهد قدمى چند از جاده هوا پرستى
دورتر نهد و يا قدرى در تلافى تضييع عمر بباد رفته سعى نمايد ياسا عن تمام التلاقى و يا خواهد كه دو
سه گامى بر سيرت علماى متقين و شعار روندگان راه يقين بردارد رجاء لرحمة الله من بركاتهم يوم
التلاقى كمر عداوت در بندى و راه عناد و لداد پيش گيرى.
بلى تو هميشه بجهت دواعى نفس ضلال پيشه و وساوس و هم محال انديشه در آن شيوه و انديشه
مى باشى كه طريقه هواپرستى بطلان نپذيرد و احكام اباحت لذات و استحسان تمتعات حيوانى و انسراح
در مرعاى دنيا و مشتهيات طبيعت و هوا منسوخ نگردد و مسلك تشبيه و تعضيل و مذهب مجسمه اباطيل
باطل نيفتد.
تو در آن فكرى هميشه با شتاب كه نباشد فرق از تو با دواب
و با اين همت و عزم كسى چون حق شناس باشد و سخن راست بشنود و در اعمال شرعى اخلاص بكار
برد و گوش بسوى علوم حقيقت كند همان بهتر كه چنين كسى بكسب دنيا مشغول شود چنانكه حق تعالى
مى فرمايد وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ.و همچنين مى فرمايد وَ
لَوْ شِﯩْٔنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي زيرا كه عمارت دنيا كه راهگذار سراى عقبى و دار
بقاست باصناف گران جانان و غليظطبعان بر پاست و حفظ نظام بى وجود ظاهر پرستان و شيطان صفتان
و نفوس جاسيه عاتيه و قلوب خبيثه مكاره و طبايع كدره ظلمانيه تمام نيست وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ
الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ
كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ.
دد و دام را ره بمعراج نيست سر خوك شايسته تاج نيست
بعضى از علماء درين باب چنين گويد: و لا يتمشى الامور الخسيسة التى يحتاج إليها بقاء النفوس
الشريفة الفاضلة إلا بوجود أهل القوة و الظلمة و البعداء عن عالم الرحمة و المحبة و النور و وجود
النفوس الشريرة الجاحدة للانوار العقلية التى كفرت بانعم الله و لو لم يكن الكناس و الحجامة و ما
يشبهها من أهل القوة فى الممالك لاضطر الحكيم إلى مباشرة الكنس و الحجامة و غير ذلك فاختل
النظام و وقع الناس فى المهالك بعدم القائمين بعمارة الابدان و حصب النيران و انسد طريق المعرفة و
طلب اليقين على أهل الدين و انحسم باب خدمة رب العالمين.
اگر كناس نبود در ممالك فتادى مردمان اندر مهالك
اكنون آماده باش اى دانشمند خودپسند كه رخصت خطاب آمد و مهر سكوت از درج دهان و حقه
جواهر جان برخاست.و عقد صمت از در خزينه اسرار نهان انحلال پذيرفت و زمان وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ
إِلَّا بِاللَّهِ منقضى شد و بشارت إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ وارد گشت و نويد اميد وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ در
رسيد و امر ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ مقروع سمع روان گرديد.
ا ك ن  و ن دل و سمع يار گردان آن گوش كه دوست چار گردان
پس بدان اى دشمن دوست نماى راه خدا و اى منكر سالكان و همراهان با صفا كه اعظم اسباب ترا و
ديگر اهل شيد و ريا و علماى دنيا را بر مذمت حكمت و انكار حكماى بحق و صوفيه و عداوت اخوان
صفا و تجريد و اصحاب وفا و تقريد م ىدارد و مدام تخم خصومت روندگان شاه راه يقين و دانندگان
علم توحيد بى گزاف و تخمين در اندرون جان مى پاشيد و نهال عداوت وفاكيشان در زمين دل جاى
مى دهيد و در ارض موات إِنَّها شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيمِ م ىنشانيد و باب هواى غرور نفس دغا
كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً پرورش داده ثمره طَلْعُها كَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّياطِينِ از آن شجره خبيثه كَشَجَرَةٍ
خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ م ىچينيد و ازين سخن چيدن و خباثت كردن كه بمثابه
گوشت ميته خوردنست چنانچه أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً افصاح ازان مى نمايد طعام گنه
كاران و اهل جهنم و عمله نار جحيم حاصل م ىسازيد كه إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الْأَثِيمِ و در ديگدان سينه
پر كينه از ماده عداوت و خشم ديرينه كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ كَغَلْيِ الْحَمِيمِ بجوش در مى آريد و بعد از
آن باطن منافقان را از آن مادهاى غيظ و عداوت و كبر و نخوت پر ميگردانيد كه فَإِنَّهُمْ لَآكِلُونَ مِنْها
فَمالِؤُنَ مِنْهَا الْبُطُونَ.
سه اصل است كه فى الحقيقة نزد ارباب بصيرت رؤساء شياطين كه مهلكات نفسند اينهااند و ديگر
اصول و مبادى شرور كه رؤس ثعابين جور و شقاوت و سرهاى تنين عذاب گور و قيامت اند كه رسول خدا
صلى الله عليه و آله در حديث عذاب قبر منافق از ان خبر داده از اين سه اصل منشعب ميگردد.
و آن حديث اينست كه يسلط عليه تسعة و تسعون تنينا و هل تدرون ما التنين تسعة حية لكل حية تسعة
رؤس ينهشونه و ينفخون فى جسمه إلى يوم يبعثون.
اى خود رأى خودپسند بخدا سوگند كه خدا را بندگان هستند كه اكنون اين سرهاى ماران را در جوف تو
مشاهده مى كنند و ترا بدان معذب در گور مى بينند و تو از ان غافلى قَدْ كُنَّا فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا.
از برون سو تنت زغفلت شاد از درون عقل و جانت را فرياد
باش تا وقتى كه اين حجاب موهوم دنيا از پيش نظر مرتفع گردد و هنگام فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ
الْيَوْمَ حَدِيدٌ در رسد و اندرونها آنگاه بيرون شود تا بر تو نيز احوال اندرون منكشف گردد و صورت آن
ماران كه امروز ياران و قرينان تواند بر تو جلوه نمايند و آن زمان فرياد از نهاد خود بر آرى كه فَبِﯩْٔسَ
الْقَرِينُ و از خود گريختن گيرى و با خود نداى يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ در دهى.
هيهات هيهات از خود چگونه توان گريخت هر جا كه گريزى خود با خود باشى و كدام شقاوت و
بدبختى از آن بيشتر كه كسى از خود ترسد و از خوى و عادت خود هراسد.سياه گليما در تو چندان
رسوائى هست كه شرح آن بسالها نتوان كرد.
نفس را نهصد سراست و هر سرى
ن فس اژدرهاست او كى خفته است
از فراز چرخ تا تحت الثرى
از غم بى آلتى افسرده است
آمد وقتى كه شب افسرده دنيا بسر آيد و آفتاب روز قيامت تابيدن گيرد و ماران خوابيده در حفره تن گرم
گرديده بيدار شوند و بحركت در آمده سر در جان موذبان و هواپرستان نهند.
آمديم بر سر بيان آن سه اصل و هر يك از آن را در فصلى ياد كنيم.
هر كه را امروز كردى دلفكار
از زبان چون مردم آزارى كنى
از درون كردى بسوزى مردمان
مار و كژدم ميدهى در دل قرار
مار در سوراخ پردارى كنى
خود بسوزى روز حشر از دود آن
باب اول
فصل اول در بيان اصل اول
و آن جهلست بمعرفت نفس كه او حقيقت آدميست و بناى ايمان باخرت و معرفت حشر و نشر ارواح و
اجساد بمعرفت دلست و اكثر آدميان از آن غافلند.و اين معظم ترين اسباب شقاوت و ناكامى عقباست كه
اكثر خلق را فرو گرفته در دنيا چه هر كه معرفت نفس حاصل نكرده خداى را نشناسد كه من عرف نفسه
فقد عرف ربه و هر كه خداى را نشناسد با دواب و انعام برابر باشد أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ.چنين
كسان كور دل در روز آخر محشور گردند صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ و حق تعالى در حق ايشان گويد
نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ.و اين بمنزله عكس نقيض من عرف نفسه فقد عرف ربه است چه هر گاه
فراموشى خدا سبب فراموشى نفس است تذكر نفس موجب تذكر رب خواهد بود و تذكر رب خود
موجب تذكر وى نفس راست كه فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ و ذكر رب مر نفس را عين وجود نفس است زيرا كه
علم حق باشياء حضوريست.
پس آنكه معرفت نفس ندارد نفسش وجود ندارد زيرا كه وجود نفس عين نور و حضور و شعور
است.پس از اين مقدمات معلوم شد كه هر كه نفس خود را نداند خداى را نداند و از حيات آن نشاه بى
بهره است.اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ و ازين جاست كه عطار گويد:
ترا اين پند بس در هر دو عالم
ز ح    ق بايد كه چندان ياد آرى
كه بر نايد ز جانت بى خدا دم
كه گم كردى گر از يادش گذارى
اى بى درد روزى آيد كه خداى تعالى بندگانرا پيش خواند و حجاب غفلت از ميانه بر دارد و هر بنده اى
كه امروز بياد او مشغول نبوده و با او مهر نورزيده و با ذكر آن انس نگرفته و شناخت وى حاصل نكرده
آن روز از لطف او بر خوردارى نيابد.من كره لقاء الله كره الله لقاءه و زبان حالش اين گويد :
اى نوش لبان چو زهر نابى بر من
پستم سازى چو دست يابى بر من
وى راحت ديگران عذابى بر من
خورشيد جهانى و نتابى بر من
زيرا كه از اشراق نور آفتاب احديت بدو آن نصيب رسد كه خفاش را از شروق نور آفتاب مى رسد و مانند
خفاش كه طلوع شمس را موجب كورى خود مى داند گويد لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمى وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً ندانسته اى
كه نورى كه بدان در روز آخرت چيزها بينند نور ديگريست و آن نور معرفت پروردگارست.قالَ كَذلِكَ
أَتَتْكَ آياتُنا فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى :
چنان مكن كه اگر راه حس فرو بندند
وهم و حس و آنچت كه قوى ميگردند
مغرور مشو باين رفيقان كايشان
تو خويشتن را يكباره كور و كر يابى
گامى دو سه با تو آشنا مى گردند
يك يك در راه از تو وا مى گردند
بسيارى از منتسبان بعلم و دانشمندى از احوال نفس و درجات و مقامات وى در روز قيامت غافلند و
اعتقاد بمعاد چنانچه بايد ندارند اگر چه بزبان اقرار بمعادى مى نمايند و بلفظ اظهار ايمان بنشاة باقى
مى كنند لكن دائما در خدمت بدن و دواعى شهوت نفس مى كوشند و راه هوا و آرزوها م ىپيمايند و
پيروى مزاج و تقويت جسد و شاگردى جالينوس طبيعت مى كنند و يك گام از خود بيرون نمى نهند و در
طاعت قواى اماره نقد عمر عزيز را صرف نموده پير مى شوند و بزبان حال با خود مثل اين مقال
مى گويند :
آزادى هر دو كون مى خواست دلم
در بندگى نفس و هوا پير شدم
و همچنين اكثر عالمان بى علم و ناسكان بى معنى آخرت را بعينه دنيا تصور كرده بطمع فِيها ما تَشْتَهِيهِ
الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ اعمال بدنى و عبادات بى معنى بجاى آورده فى الحقيقة چون غافل و عاطل از
ياد خدااند عبادت نفس و هوا م ىكنند و ترك معرفت مبدأ و معاد نموده بمطالب خسيسه و مارب حسيه
پرداخته اند عاجلة كانت او آجلة بَلْ تُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ وَ تَذَرُونَ الْآخِرَةَ.و از علوم الهيه كه عبارت از معرفت
خدا و ملائكه مقربين و معرفت وحى و رسالت و نبوت و ولايتست و سر معاد اصلا چيزى ياد ناگرفته
إعراض از آن نموده اند و بغير از صورت پرستى كارى ديگر پيش نگرفته اند.
چنان بعالم صورت دلش بر آشفته است
كه گر بعالم معنى رسد صور يابد
به بين كه پروردگار قديم در كلام كريم خود چه بسيار امر بذكر خداى فرمايد مثل فَاذْكُرُوا اللَّهَ و اذكر الله
فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ و اذْكُرْ رَبَّكَ و نظائر آن.و مراد از ذكر خدا معرفت و علمست نه مجرد حرف و
صورت و ذكر زبان و آواز بر كشيدن چنانچه عادت متصوفه اين زمان است و نفوس معطله از ياد خالق
انس و جان و ايشان فى الحقيقة از ناسيان حقند نه از ذاكران و از آن جماعت كه پروردگار عالم ترك
صحبت ايشان را واجب گردانيده بر خاصان خود آنجا كه فرموده فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ
يُرِدْ إِلَّا الْحَياةَ الدُّنْيا ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْم با هر كه نشستى و دلت جمع نشد
ز ن هار بگرد صحبتش هيچ مگرد
ور تو نرميد صحبت آب و گلت
ور نه نكند جان عزيزان بحلت
زيرا كه اين گروه از ياد خدا غافلانند كجا از اهل دلانند.اگر ذره اى از نور معرفت در دل ايشان تابيده
مى بودى كجا در خانه ظلمه و اهل دنيا را قبله خود ميساختند و هميشه با نفس و هوا نرد محبت
مى باختند.
مكن طاعت نفس شهوت پرست
مگر كز تنعم شكيبا شوى
وگر خود پسندى شكم طبله كن
كه هر ساعتش قبله ديگرست
و گرنه ضرورت بد رها شوى
در خانه اين و آن قبله كن
و همچنين است حال آنها كه خود را از علما مى شمارند و روى از جانب قدس و طلب يقين گردانيده
متوجه محراب ابواب سلاطين شد هاند و ترك اخلاص و توكل كرده طلب روزى و توقع آن از ديگران
مى نمايند لما تركوا الاخلاص و التوكل على الله ألجاهم الله إلى أبواب السلاطين و حول وجوههم عن
طلب الحق و اليقين إلى خدمة الهوى و طاعة المجرمين و صحبة الفاسقين.
چه گونه نام خود عالم و دانا نهد كسى را كه دثور و زوال دنيا و فنا و ارتحال آن را نداند و اخلاد بارض
نموده روى دل با عمارت و زراعت نمايد و با اهل دنيا كه غافلانند از حال عاقبت ماوى مساهم و
مماثل گردد در تاسيس بناى زائل و تشييد سراى باطل عاجل.
عمارت با سراى ديگر انداز كه دنيا را اساسى نيست محكم
و چگونه دل زنده و بينا باشد كسى كه مدام با مرده دلان و تيره طبعان دنيا صحبت دارد چراغ عقلش را
بدمهاى سرد عوام و نفسهاى افسرده ايشان خاموش كند ديگرى ازين چراغ بى نور چه حاصل نمايد.
كسى از مرده علم آموخت هرگز ز خاكستر چراغ افروخت هرگز
حقا كه اگر كسى بحيات حقيقى زنده گشته باشد و نور علم و يقين در دلش از جانب شرق ملكوت تابيده
باشد چنان از صحبت مردمان متوحش گردد كه كسى از صحبت مردگان همچنان نفرت كند.همانا كه اين
گروه بتمام زندگى هنوز نرسيده اند كه با مردگان مى نشينند و باختيار با ايشان صحبت م ىدارند.ببين كه
جبار عالم چسان رقم أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياءٍ بر صفحه حال و مال مرده دلان كشيده و داغ يَئِسُوا مِنَ الْآخِرَةِ
كَما يَئِسَ الْكُفَّارُ مِنْ أَصْحابِ الْقُبُورِ بر جبين آمال خفتگان خوابگاه غفلت و جهالت نهاده.
هر آن دلى كه درين خانه زنده نيست بعشق برو نمرده بفتواى من نماز
سقراط حكيم گويد قلوب المغرقين بالحقائق منابر الملائكة و بطون المتلذذين بالشهوات قبور الحيوانات
الهالكة
آخشيجان گنبد دوار مردگانند زندگانى خوار
و بدان بتحقيق و راست از من بشنو كه نزد اهل بصيرت و علماء آخرت اين جماعت منكرين تجرد نفس
و نشاه ارواح و از ظاهريه و حشوي هاند و اكثر متكلمين و كافه اطباء و طباعيين و اخوان جالينوس فى
الحقيقة هنوز بمقام و مرتبه انسانيت نرسيده اند و از زمره اهل دانش و بينش نيستند و نور ايمان باخرت
كه ركنى عظيم از مسلمانيست بر دل ايشان نتابيده و در حقيقت از عداد كفره اند هر چند بظاهر حكم
اسلام بريشان جاريست.زيرا كه بناى اعتقاد باخرت بر معرفت نفس است و بر هر آدمى واجبست كه اين
را بداند يا اعتقاد نمايد اگر از اهل رأى و اجتهادست از روى بصيرت و اگر از ضعفاء العقولست
همچون عوام و صبيان از روى انقياد و تقليد.
و هر كدام نوعى از نجات دارند: اگر از اهل رأى و اجتهادست و اعتقاد بخلاف آن دارد و استنكاف از
تعلم آن نموده عناد مينمايد بعذاب ابد مبتلا خواهد بود همچنانكه اهل كفر مبتلااند يَئِسُوا مِنَ الْآخِرَةِ
كَما يَئِسَ الْكُفَّارُ.و كاف تشبيه اشاره بدانست كه اين جماعت بظاهر مسلمانند و در حقيقت مماثل كفار
چه هر كه نداند كه آدمى چه چيز است و از كجاست نداند كه بازگشت وى با كجاست و هر كه آدمى را جز
اين قالب كثيف مركب از اضداد يا جزئى از آن يا عرضى قائم بدان نداند و اعاده معدوم را محال شمرد
بايد كه لا محالة منكر معاد باشد و عجب آيدش كه آدمى كه در گور بريزد و بپوسد و طعمه موران و ماران
گردد چگونه يكبار دگر بخود قيام نمايد و در نشاه قيامت و رستاخيز از قبر برخيزد.پس از روى تعجب و
انكار و استبعاد در رد معاد چنين گويد كه أَ إِذا كُنَّا عِظاماً وَ رُفاتاً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ أَ إِذا مِتْنا وَ كُنَّا تُراباً وَ
عِظاماً أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ و زبان حال و مقالش اين نغمه و آهنگ سرآيد كه هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدُونَ
چنانچه بعضى شعراء عرب بطريق استهزا ياد نموده :
حيات ثم موت ثم حشر حديث خرافة يا أم عمرو
و عندنا ان هولاء المنكرين لتجرد الارواح المحبوسين فى مجالس الاشباح الذين انحصر عندهم
الموجود فى المحسوس و لم يرتق نظرهم عن هذه الوهدة السوداء و المقبرة الظلماء إلى عالم النور و
الضياء و الملاء الاعلى هم أخس درجة و أدنى منزلة من أن يستحقوا للخطاب كسائر الدواب و يستاهلوا
لتقرير الجواب عما يبدونه من مكنون الضمير عند السؤال سبحان الله.
هر گاه آدمى بمرگ تن فانى گردد و بفساد مزاج باطل و مضمحل شود پس رسول خدا صلى الله عليه و
آله در وقت رحيل چرا گفت الرفيق الاعلى و الكاس الاوفى و العيش الاصفى با آنكه مخيرش ساختند
ميانه سفر آخرت و بقاى دنيا و از چه رو فرمود كه القبر روضة من رياض الجنة أو حفرة من حفر النيران
چون آدمى بمرگ جسد فانى گردد ميان روضه و حفره چه فرق ماند نزد وى و آنكه رسول صلى الله عليه
و آله فرمود القبر أول منزل من منازل الاخرة ندانم چه فهم خواهى كرد اين حديث خود از سر حد ادراك
تو دورست و حالا محل شرح آن نيست.
و ديگر از دلائل سمعى بر بقاى نفس آنكه چون رسول صلى الله عليه و آله در وقت رحيل بفاطمه عليها
السلام گفت إنك أسرع أهل بيتى لحاقا بى خرم گرديد.اگر نه بقاى نفس معلوم بودى چرا ازين خبر
شادان مى شد و حضرت مرتضى صلوات الله عليه در هنگام ضربت ابن ملجم چرا فرمود فزت و رب
الكعبة و اصحاب امام حسين عليه السلام در كربلا بضرب و تشنگى و قتل و مصيبت راضى شدند و از
بيعت يزيد ابا نمودند.اگر نه ايشان را بيقين معلوم بود بقاى دار عقبى كى باختيار بچنين امرى راضى
مى شدند دلائل اين مطلب بيش از آنست كه حصر توان نمود.مع هذا حقيقت و ماهيت نفس را بنور
كشف و يقين دانستن جز عارفان را نصيب نيست و لهذا افشاى سر روح نفرمود هاند قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ
رَبِّي وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا.
ماهيت علم را مجوئيد از بوقلمون سخن مگوئيد
هر لحظه بصورتى بر آيد هر دم بحقيقتى گرايد
و چنان مپندار كه پيغمبر صلى الله عليه و آله آگاه از حقيقت روح نبود حاشا ازين اعتقاد پس چون از
احوال نشاه آخرت خبر م ىداد و بمقام أو أدنى رسيده و از حق بى واسطه خطاب شنيده ليكن چون
غشاوه طبع و ظلمت و هم بر مردمان غالب است از كشف ماهيت روح ايشان را حيرت و ضلالت روى
مى دهد.و حكماى فلاسفه را با آنكه حظى وافر ازين مساله هست اما نسبت دانش ايشان با دانش
علماى آخرت و اهل قرآن همچو نسبت دانش عوامست با متكلم :
آن نفس را كه ناطقه خوانند بازياب
گوئى كه عقل ما و دل ما و جان ما
نيكى ستاره ايست كزو ميكند طلوع
او لب هستى تو و آنگه تو قشر آن
تا روشنت شود سخن گنج در خراب
اين ما و من كه گفت بمن بازده جواب
انسان حقيقتى كه بدو دارد انتساب
زين قشر ناگذشته كجا بينى آن لباب
هر كه معرفت نفس حاصل نكرده باشد هيچ عمل او را سود نبخشد :
من لم يكن للوصال أهلا فكل إحسانه ذنوب
ايمان حقيقى كه آن منشا قرب و ولايت حقست كسى را حاصل آيد كه از ظلمات دواعى قواى بدنى
گذشته بمقام نور روح رسد.
اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ و اين مقامست كه فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ
حَسَناتٍ خبر از آن داده پيش ازين مرتبه هر حسنه اى حكم سيه داشت زيرا كه الاناء تترشح بما فيه.هر
عمل كه از جسم صادر شود همچو جسم ظلمانى است و بى ثبات و همچو جسم در صدد تغير و زوال و
اضمحلال.و اكنون هر عملى كه از روح ناشى مى شود همچو روح نورانى و باقى و لايزالست :
هر شربتى كه او ندهد نيست سودمند
عهدش وفاى صافى و قولش صواب حرف
هر دعوتى كه او نكند نيست مستجاب
فعلش كمال خالص و وضعش حيات ناب
در اخبار داود چنين آمده كه يا داود اسمع منى و لا أقول إلا حقا ألا إن أوليائى يكفيهم من العمل ما
يكفى الطعام من الملح.و اشاره بدين مقامست آنكه رسول با امير المؤمنين عليهما السلام گفت يا على
اخلص فى العمل يجزك القليل.و در تورات موسى عليه السلام مذكورست كه و أريد به وجهى فقليله كثير
و أريد به غير وجهى فكثيره قليل.
و معلومست كه هر كه بغير بدن خود را نشناسد هر عملى كه مى كند مقصودش سعادت بدنيست و تا
آفتاب طلعت روح از مغرب بدن طلوع نمى نمايد و رخسار آدميت بنور روح منور و رخشنده نم ىگردد
هر چه از آدمى صادر مى گردد همه ناقص و تيره و كدورت ناك و در معرض زوال و فسادست.و چون
دل منور بنور روح گشت همگى مبدل مى گردد بخير و احسان حتى زمين بدن كه آن نيز مبدل مى گردد
بزمين نورانى كه لايق دخول بهشتست بل جزئى از اجزاء زمين بهشت م ىگردد كه وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ
رَبِّها يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ در خانه بكدخداى ماند همه چيز اين آن مقامست كه :
و إذا الحبيب أتى بذنب واحد
فى وجهه شافع يمحو إساءته
جاءت محاسنه بالف شفيع
من القلوب و ياتى بالمعاذير
و اكثر علما و جمهور فلاسفه چنان تصور كرده اند كه جوهر آدمى در تمام يكيست بى تفاوت و اين نزد
ارباب بصيرت صحيح نيست.اى بسا آدميان كه بنفس حيوانى زنده اند و هنوز بمقام دل نرسيده اند چه
جاى مقام روح و ما فوق آن.از اسفل سافلين تا اعلى عليين درجات و مقامات افراد بشر ميباشد لَهُمْ
دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ و اين درجات بعضى را بالقوه و بعضى را بالفعل مى باشد و در بعضى مطوى و در
بعضى منشور بود.كس باشد كه مقامش إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ و مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ
اللَّهَ باشد و اين آخر مقامات آدميست و ازينجا گفته است من رآنى فقد رأى الحق.و كس باشد كه مقامش
انزل از حيوانات باشد أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ فَأُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ.و شناختن نفس و شرح
مقامات او بغايت كارى بزرگست و جز كاملان را روى نداده.
باب دوم فصل دوم در بيان اصل دوم از اصول ثلثه مذكوره
و آن حب جاه و مال و ميل بشهوات و لذات و ساير تمتعات نفس حيوانى كه جامع همه حب دنياست
چنانكه حق سبحانه درين آيت مى فرمايد زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَناطِيرِ
الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ
حُسْنُ الْمَآبِ هر نفس كه امروز خود را بدين تمتعات حيوانى و مستلذات جسمانى و طيبات دنيا كه
خبثات آخرتند عادت فرمود و متخلق بصفات بهيمى و سبعى شد در روز قيامت و بروز نشاه آخرت با
بهائم و حشرات محشور ميگردد.
و هر كه عقل را مطيع و فرمان بردار و حكم پذير نفس اماره ساخت و در خدمت قواى بدنى كمر بندگى
بر ميان جان بست و ملك را خادم شيطان هوا گردانيد و جنود ابليس پر تلبيس را بر سليمان عقل فرشته
نهاد سرورى داد لا جرم مالك دوزخ ويرا سرنگون در سجن جحيم انداخته بچندين اغلال و سلاسل
مقيد و محبوس و بعذابهاى گوناگون جهنم معذب و از نعيم ابد محروم و مايوس خواهد گشت.
شرم نايد مر ترا شه زاده ملك بقا
روح را از حله خلق حسن كردى عرى
ر وح از درون بفاقه و تن از برون بعيش
در سراى تن اسير بند و زندان داشتن
كى روا باشد بعالم شاه عريان داشتن
ديو لعين بهيضه و جمشيد ناشتا
و هر كه آئينه دل را كه قابل عكس انوار معرفت الهى و پرتو نور توحيد بود در زنگ شهوات و مرادات
نفس و كدورات معاصى و غشاوه طبيعت فرو برده و بر آئينه ضمير خاك جهالت و بدبختى بيخته و
پاشيده و جام جهان نماى روح را در ظلمات بدن و لجن دنيا غوطه داده كى روى فلاح و نجاح خواهد
ديد و كجا پذيراى صلاح و قابل صيقل دل زداى كلمات حكمت آيات خواهد گرديد.
توان پاك كردن ززنگ آئينه و ليكن نيايد زسنگ آئينه
حكمت و نصيحت و موعظت دل خفته را بيدار كند اما دل مرده را سود نبخشد كَلَّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ
ما كانُوا يَكْسِبُونَ فَطُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ.
جان شهوت دوست از دانش تهيست
او نه بيند جز كه اصطبل دواب
همچو حيوان از علف در فربهيست
غافل از انديشه يوم الحساب
إِنَّا جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ تَدْعُهُمْ إِلَى الْهُدى فَلَنْ يَهْتَدُوا إِذاً أَبَداً.
چنان مكن كه اگر راه حس فرو بندند
تو خويشتن را يكباره كور و كر يابى
من غلبت شهوته عقله فهو أدنى من البهائم.
علم و حكمت كمال انسانست
تا تو از خشم و آرزو مستى
خشم و شهوت جمال حيوانست
بخداى ار تو آدمى هستى
و از اين جهت سخن حق گزاران در گوش هوا پرستان تلخ مى نمايد و كلام حكمت گويان در مذاق
متكبران و طبع خود پسندان مغرور بجاه و زينت ناخوش مى افتد.سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي
الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ
الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا.و هر كه در مقام نصيحت و راست گوئى با ايشان در آيد بدشمنى وى گرايند و آغاز
لجاج و عناد نموده چون سگ ديوانه در وى جهند و بزور تلبيس و مكر رد سخنانش كنند.
دل كه با مال و جاه دارد كار دل چو سگ دان و آن دو چون مردار
ببين كه حق تعالى از حال بلعم باعورا چگونه خبر مى دهد :
لَوْ شِﯩْٔنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ.اگر
متوجه نصيحتش مى شوى زبان درازى مى كند و اگر وا مى گذارى همچنين بدخوئى مى كند و گزند
مى رساند.
سگ ديوانه دارى اندر دل
اى مقيم از دو ديو ديوانه
چون نصيحت پذيرى اى جاه ل
شهوت حيز و خشم مردانه
باب سوم فصل سيم در اصل سيم
و آن تسويلات نفس اماره است و تدليسات شيطان مكار و لعين نابكار كه بد را نيك و نيك را بد وا
مى نمايد و معروف را منكر و منكر را معروف مى شمارد و كارش ترويج سخنان باطل و تزيين عمل غير
صالح و تلبيس و تمويه نمودن و بمكر و حيله و غرور گرائيدن و بزور خيالات فاسده و اوهام كاذبه انكار
حق و ابطال براهين عقليه پيش گرفتن و بدروغ و وسواس و سفسطه اعتماد داشتن و بغرور و تلبيس
ادراج شر در عداد خير و تصوير باطل بصورت حق نمودن و بتمويه و تدليس اعمال را لباس حسنه
پوشانيدن.و حاصلش بجز خسران دنيا و آخرت چيزى نيست زيرا كه فعل شياطين بتمويه و تخييل است و
وسواس بى حاصل و عمل اهل غرور چون عمل اهل سيميا بود بى بودست و بى بقاء و بغير از ناقصان و
كودك طبعان از آن فريفته نمى شوند.
قُلْ هَلْ نُنَبِّﯩُٔكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً.و
جاى ديگر ميفرمايد كه وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً.
و ازين قبيلست تقليدات مقلدان بى بصيرت و تعصبات بارده ايشان و همچنين بحثهاى متكلمان و گفت و
گوى مجادلان از روى طبع و هوا نه از روى جستن حق و راه هدى كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّياطِينُ فِي الْأَرْضِ
حَيْرانَ لَهُ أَصْحابٌ يَدْعُونَهُ إِلَى الْهُدَى اﯨْٔتِنا قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدى و طعن نمودن ارباب ملل و آراء و
لعن كردن اصحاب بدع و اهواء هر يك مر ديگرى را كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها.
و همچنين است نسك جاهلان و عبادت بسيارى از خود پسندان چه در كافى از حضرت امام جعفر
صادق عليه السلام منقولست كه ألا لا خير فى قراءة ليس فيها تدبر ألا لا خير فى عبادة ليس فيها
تفكر.و از پيغمبر صلى الله عليه و آله منقولست كه گفت قصم ظهرى رجلان عالم متهتك و جاهل
متنسك.
نه هر كو آيد از كوهى بود با دعوت موسى نه هر كو زايد از زالى بود با سطوت دستان
اولى و انسب بحال اين دو نفر آنكه اكتفا برواتب يوميه و فرائض مقرره كرده همچو ديگر عوام بكار
نظام و نسق عالم پردازند و دست از تشبه به بلعم باعورا و شيخ بر صيصا باز گرفته بكسب و زراعت دنيا
و امثال آن مشغول بوده مدد كارى ابناى جنس و همراهى خلائق نمايند و در طريق الفت و جمعيت از
پرتو نور صحبت نيكان و بزرگان بهره ور گردند و از فضيلت البلاهة أدنى إلى الخلاص من فطانة تبراء در
نگذرند تا از ممر خدمت بزرگان دين و روندگان راه يقين امروز نصيب گيرند و در روز قيامت در ظل
حمايت شفاعت ايشان مشفوع گردند و همچو ناخن و شعر و استخوان كه بحيات حيوان زنده مى باشند
جان سرمدى و حيات ابدى يابند كه من تشبه بقوم فهو منهم و من أحب شيئا حشر معه زيرا كه در هر دلى
نور عزت و اسرار صمديت نيفتد و در هر گوشى طاقت سماع سطوات حقايق احديت نگنجد.
جئتمانى لتسئلا سر سعدى
زاهد بنماز و روزه خورسند مباش
زاهد ار راه به رندى نبرد معذور است
تجدانى بسر سعدى شحيحا
كين پشه بروزگار عنقا نشود
عشق كاريست كه موقوف هدايت باشد
آن كس كه به بضاعت عقل مزخرف و بصيرت حولا و فطانت تبرا تصرف در اسرار دين و حقائق يقين
كند و يا آنكه خواهد كه از راه خلوت نشينى و نافله گزارى بسيار و نماز و روزه بيشمار با غلظت طبع و
قساوت و فظاظت قلب و قصور معرفت و جسامت قوت شهوت خود را يكى از برگزيدگان حق و
خاصان و بزرگان دين شمرد و بر ديگران تفوق و ترفع نمايد نعوذ بالله حاصل آن جز ضلالت و حيرت
نيست كه مَن يُضْلِلِ اللَّهُ فَلا هادِيَ لَهُ وَ يَذَرُهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ.و نتيجه اين جز كبر و نخوت چيزى
ديگر نه و نتيجه كبر و نخوت دوزخ سوزانست كه أَ لَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوىً لِلْمُتَكَبِّرِينَ.
نشوى بر نهاد خود سالار
زانكه هر چند گرد بر گردى
بنماز و بروزه بسيار
زين دو هر روز تيره تر گردى
اكنون بدان كه اين صفتهاى سه گانه را ثمرات و لوازم بسيارست و تبعات و لواحق بيشمار غير آنچه گفته
شد از عداوت و خصومت با فقراى باب الله و جويندگان راه يقين و آن را در سه فصل ديگر بيان نمائيم.
باب چهارم فصل اول در بيان نتيجه اعراض از معرفت نفس و علم معاد
و آن ظلمت دل و عماى بصيرتست.فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ.و
همچنين ضيق صدر و عذاب قبر و معيشت ضنك و دل تنگ نصيب جاهلانست از جهت فراموشى از ياد
حق.وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى .
بدان كه اين چشم و گوش كه حالا آدمى بدان چيزها را مى بيند و مى شنود عاريتى است و قوامش باين
بدنست كه در خاك مى ريزد و مى پوسد.و انسان را چشم و گوش ديگر هست كه آن حقيقى است و در
آخرت باقيست زيرا كه نتيجه نور معرفتست و از لوازم حيات نشاه ثانيست كه قائم بروحست و در بدن
مكتسب اخروى ظاهر م ىشود چنانچه نزد دانندگان معرفت احوال معاد روشن و ثابت گشته.
اكنون چون جاهل بعلم نفس را گمان آنست كه اين چشم و گوش و حواس دنيا امر او را ثابتست و
غاريتى نيست و خود را بدين چشم و گوش بينا و شنوا مى داند و در روز قيامت كه روز حقايقست و
عاريتها مرتفع مى گردد و چشمى بجهت ديدن آخرت كسب نكرده گمانش آنكه او را چشمى بوده كه
كورش كرده اند.پس مى گويد كه خدايا لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمى وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً و ندانسته كه او را هرگز
چشمى نبوده جز چشم عاريتى و چشم عاريت بكار آخرت نمى آيد.
برو بفروش اين چشمى كه دارى
يكى چشمى دگر بى غش و بى عيب
كه در ديدن ندارد استوارى
بدست آور براى ديدن غيب
و همچنين گوش دنيا كه خر و گاو و همه جانوران را هست بكار شنيدن روز عقبى نمى آيد.
گوش خر بفروش و ديگر گوش خر كين سخنها را نيابد گوش خر
لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها.
همچنانكه روشنى اين عالم عاريتى است و سببش ذاتى نيست بلكه اتفاقيست زيرا كه از نور آفتاب و ماه
و ستارگان و چراغها حاصل مى شود و اينها در آن روز مطموس و مكور و ب ىنور و مكدرند كه إِذَا
الشَّمْسُ كُوِّرَتْ وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ بدين قياس هيچ چشمى در آن روز نور ندارد الا چشم اهل بصيرت
كه بنور معرفت چيزها را نبينند.پس هر آن كس كه امروز دلش كسب نور معرفت نكرده باشد و بعلم زنده
نگرديده در آن روز كه اين نور محسوس چون نور آفتاب و ماه و غير آن باطل و مدروس و مطموس گردد
وى در ظلمات افتد.
اينست معنى ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ و همچنين عذاب و ضغطه قبر و تنگى و
تاريكى گور از سوء خلق و ضيق صدر ناشى مى شود زيرا كه احوال قبر تابع احوال صدرست.پس هر كه
امروز منشرح الصدرست بايمان فردا منفسح القبرست بر وزن روضه رضوان و هر كه دلش پر از اسرارست
گورش پر نور عالم انوارست.و همچنين هر كه جانش جاهل و قاسى است و جسمانى و جاسيست تنش
باتش دوزخ سوختنيست و هر كه چشم دلش كورست دائم معذب و محبوس در گورست و عالم روشن در
چشمش سياه و تاريكست.
چو چشم كور باشد گور كافر
دل بى علم او نبود حضورى
سياه و تنگ و تاريك و مكدر
چراغ مرده را كى هست نورى
بدان كه هر كه معرفت نفس كما هى داند و احوال وى چنانكه عرفا را حاصلست شناسد كشف قبور بر
وى آسانست و وى مى داند كه القبر إما روضة من رياض الجنة أو حفرة من حفر النيران چه معنى دارد :
بسان روضه باشد جان احرار كه باشد حفره جان تنگ اشرار
سينه اى باشد كه روزى دو هزار نوبت انبياء و اولياى خدا بزيارت آن آيند كه ايشان را ياد كند و حاضر
سازد.و حق جل و علا بر آن سينه تجلى كند كه دلش ذكر خدا كند و ملائكه و ارواح بسلام وى آيند كه وَ
الْمَلائِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ و سلام حق بوى رسانند تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ
كُلِّ أَمْرٍ سَلامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ پس هر سخن حق كه بشنود آن سخن از آن درها ببهشت افتد.و
سينه اى باشد كه بروزى دو هزار بار با مسلمانان جنگ آورد و با مردمان خصومت كند و پر از لعنت و
كذب و افترا و دروغ و ناسزا باشد و پيوسته آتش خشم خدا در آن سينه مى سوزد كه نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي
تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ و فى الحقيقه آن سينه كنده اى از دوزخ باشد و سخن كه در وى افتد بدوزخ افتد.
اى آنكه زآتش درون مى سوزى
گر زآنكه نمونه اى زدوزخ طلبى
سخنم شد بلند و مى ترسم
از نار جحيم خشم تون مى سوزى
بنگر بدرون خود كه چون مى سوزى
كه مرا چيزى از زبان بجهد
خداوندا اين سخنان را در روضه سينه پاكان و روشن دلان جاى ده و از دوزخ سوزان كوتاه طبعان و
حفره نيران تيره دلان پر شر و فتنه و آتش فساد دور دار.
و بدان كه جميع عرفاء و كافه محققان حكماء بر آنند كه قوام نشاه آخرت بدل آدميست و حيات دل
بمعرفتست :
جسد از روح و روح از علم برپاست حيات جمله از قيوم داناست
و عمارت بهشت و قصور و انهار و اشجار و طيور و حور و غلمان همه بتعمير دل و تكميل ويست
باعتقادات حقه و نيات صادقه بان الجنة قاع صفصف و إن غراسها سبحان الله.نشور و نماى درختان
بهشت و ميوهاى وى از دانه علم و آب يقين است و تنقيه زمينش از اخلاص قلب بسبب اعمال شايسته
و افعال پسنديده كه زمين آخرت را از خار و خاشاك و گياههاى زهرناك شور و تلخ و خود رسته پاك كند
تا آنكه قابل غرس درخت علم ميوه يقين گردد.إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ دليليست
واضح بر آنكه قوام آخرت و حيات همه در آنجا بعلم است.
و انكه جنت را نه زالت بسته اند
حق همى گويد كه ديوار بهشت
بلكه چون آب و گل آدم كده
هم سرير و قصر و هم تاج و ثياب
بلكه از اعمال و نيت بسته اند
نيست چون ديوارها بيجان و زشت
نور از آهك بارها تابان شده
با بهشتى در سؤال و در جواب
زيرا كه بهشتى هر چه تصور كند در بهشت موجود مى شود و در حديث آمده كه إن فى الجنة سوقا يباع
فيه الصور.قال بعض العلماء السوق عبارة عن اللطف الالهى الذى هو منبع القدرة على اختراع الصور
بحسب المشية و انطباع القوة الباصرة به انطباعا ثابتا ما دامت المشية.
اى عزيز ايمان ببهشت و دوزخ ركن عظيمست در دين و كم كسى را اين اعتقاد حاصل است از روى
برهان و يقين نه ظن و تقليد و تخمين.بيشتر دانايان و مجتهدان درين مساله مقلدانند و مثل ابو على سينا
كه رئيس فلاسفه اسلامش مى دانند در اين مساله بتقليد راضى شده و بكشف و برهان ندانسته تا بديگر
ارباب بحث چه رسد.حقائق احوال آن نشاه را جز بنور متابعت سيد انبياء و عليه و آله السلام و الدعاء
نمى توان دريافت زيرا كه معرفت دنيا و آخرت و بهشت و دوزخ و معرفت ملائكه و جن و روح و كروبيين
و احوال معراج و معيت حق تعالى با كل موجودات و همچنين سير معراج و طى سموات و نظائر اينها از
علوم مكاشفاتست كه عقل ارباب فكر و اهل نظر از ادراك آن عاجزست و لوح اين علوم جز در مكتب وَ
عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً نوشته نم ىشود.
بعد از آنكه آئينه دل انسان بصيقل ايمان و طهارت از غشاوه تعلق بد و نيات مصفى گشته باشد و دست
از نشاه صورى و حيات مجازى شسته :
دير شد تا هيچكس را از عزيزان نامدست بى زوال ملك صورت ملك معنى در كنار
ازين درگذريم تا از مقصود دور نيفتيم.پس گوئيم چون دانستنى كه روشنى آن نشاه بمعرفت دل و نور
يقين است پس هر مؤمنى بقدر نور ايمان و عرفانش آن راه را بيند تا آنگاه كه بمقصود اصلى رسد.
كس باشد كه دلش بنور يقين چون آفتاب باشد و بر همه عالم تابد و كس باشد كه همين پيش پاى خود
بيند و بس و نورش بقدر ابهام قدمش باشد.و آن نيز گاه مضى ء باشد و گاه منطفى فاذا ضاء قدم مشى
فاذا طفى قام.و مراتب اوساط همچو نور ماه و زهره و مشترى و ديگر كواكب تا بشبها رسد و بعد از آن
مثل چراغهاى بزرگ و كوچك.
و سعى و حركت مردم در طريق آخرت نيز بقدر نور علم ايمان ايشانست و مرور هر كس بر صراط بقدر
نور آن كس است چنانكه در آيه نُورُهُمْ يَسْعى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ مفهوم مى گردد.در خبر آمده بعد از
ذكر تفاوت مراتب نور و ايمان كه مرورهم على الصراط على قدر نورهم فمنهم من يمر كطراف العين و
منهم من يمر كالبرق و منهم كالسحاب و منهم كانقضاض الكواكب و منهم من يمر كشد الفرس و الذى
أعطى نور على قدر إبهام قدمه يحبو على وجهه و رجليه يجر يدا و يعلق أخرى و يجر رجلا و يعلق
أخرى و يصيب جوانبه النار قال فلا يزال كذالك حتى يخلص الحديث.
پس آنچه در حديث آمده از پيغمبر صلى الله عليه و آله كه لو وزن ايمان على بايمان الخلائق لرجع مثل
آنست كه گوئى اگر موازنه كنى نور آفتاب را بنور همه چراغها هر آينه بر همه فايق آيد زيرا كه نور ايمان
عوام مثل نور چراغهاست و ايمان اولياء نورش همچو نور ماه و ستارگان بزرگست و ايمان پيغمبران
همچو نور آفتابست.و همچنين تفاوت انشراح صدور همچو تفاوت اتساع مواقع نورست و همچنانكه
منكشف مى شود بنور آفتاب صورتها كه در آفاقست و از نور چراغ منكشف نم ىشود الا بقدر زاويه
تنگى ازين خانها همچنين بنور علم و ايمان عارفين بحق جميع عالم ملكوت و هر چه در آفاق آن
عالمست با سعت وى منكشف م ىگردد.و ما اين مساله را در موضع خودش بيان كرد هايم كه روشنى
چيزها بعلم و نور عقلى موجود شدن آنست نه چون روشن شدن چيزهاى محسوس است بنور محسوس
مثل نور آفتاب و غير آن و بيان كرده كه هر عالمى را در آن نشاه عالميست.از ملك و ملكوت همه قايم
بويند بى مزاحمت و تضايق اينجا موضع بيان آن نيست :
تو چه دانى بهشت يزدان چيست تو چه دانى كه جنت جان چيست
فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ.
باب پنجم فصل دوم در نتيجه اصل دوم كه متابعت شهوت و آرزوهاى نفس و پيروى غرضهاى
دنياست
و آن از فطرت اصلى منسلخ شدنست و كور و گنگ با بهائم و حشرات محشور شدن زيرا كه هر صفت كه
در دنيا بر كسى غالب شود بسبب بسيارى افعال و اعمالى است كه صاحب آن صفت را مى باشد و در
روز قيامت صاحبش بصورتى مناسب آن صفت محشور مى شود. اگر صفت شهوت بر وى غالبست
بصورت خرس و خوك محشور ميگردد و اگر صفت غضب و درندگى غالبست بصورت سگ و گرگ و
اگر گزندگى و ايذا بصورت مار و عقرب و اگر دزدى و حيله بصورت موش و كلاغ و اگر تكبر بصورت
شير و پلنگ و اگر رعنائى و خراميدن بصورت طاوس و كبك و اگر حرص و ذخيره كردن چيزها بصورت
مورچه.
و همچنين در باقى صفات چنين ميدان چنانچه در حديث آمده كه يحشر الناس على صور نياتهم يحشر
بعض الناس على صورة يحسن عندها القردة و الخنازير.و اشاره بمثل اين معنيست يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ...وَ
إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ.
ز تو هر فعل كاول گشت ظاهر
بعادت حالها با خوى گردد
همه احوال و افعال مدخر
همه پيدا شود آنجا ضمائر
دگر باره بوفق عالم خاص
بران كردى بيارى چند قادر
بمدت ميوها خوش بوى گردد
هويدا گردد اندر روز محشر
بخوان تو آيه تبلى السراير
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
و بدان كه اين معنى نزد دانايان علم نفس و متتبعان نتائج اخلاق و ضمائر و لوازم تبعات سرائر بغايت
روشن هويداست چنانچه بر بعضى از ايشان احوال نشاه ديگر چنان منكشف مى گشته كه هر كس را
بصورتى كه در قيامت بدان محشور خواهد شد امروز مشاهده مى كرده اند چنانچه علامه دوانى از استاد
خود نقل نموده كه وى از بعضى ثقات شنيده كه در نواحى فارس شخصى از اهل كشف بوده يك روزى
مستغرق در حال خود بوده كه يكى از اهل دنيا بديدن وى آمده بود.وى بخادم خود خطاب مى كرده كه
چرا م ىگذارى كه اين خر بدرون آيد بيرون كن وى را.آخر كه از آن حالت باز آمد خادم آنچه رفته بود
عرض نمود گفت ما قلت إلا ما رأيت و لم أكن واقفا على ما تقول من نگفتم مگر آنچه ديدم و از آنچه
تو مى گوئى واقف نبودم.و هم درين معنيست اين رباعى :
خوى خوش تو بهشت و باغ تو بس است
ور آنكه نعوذ بالله اين وصف تو نيست
تسليم و رضا چشم و چراغ تو بس است
محرومى اين صفات داغ تو بس است
و تناسخى كه آن حقست و باطل نيست همين است كه باطن در دنيا ممسوخ و مبدل مى گردد و خوى
اصلى ديگرگون مى شود و در روز قيامت و رستاخيز بصورتى مناسب آن خلق از گور بر مى خيزد زيرا كه
در آخرت اجساد بمنزله ضلال ارواحند و هر روحى را بدنى مكتسب لازم م ىباشد كه هرگز از وى منفك
نمى گردد.
گويم سخنى زحشر چون خور از ميغ
اين جان و تنست كه هست شمشير و غلاف
بشنو كه ندارم از تو اين نكته دريغ
آن روز بود غلافش از جوهر تيغ
و علم آخرت و كيفيت حشر اجساد را غير اهل بصيرت و شهود ندانند و ارباب علوم حكميه رسميه از
كيفيت آن بى خبرانند تا بظاهر بينان چه رسد.اين نسخ باطن درين امت بسيارست بيننده بايد كه تماشا
كند و چندين قرده و خنازير و عبده طاغوت در لباس زهد و صلاح و شيد و زرق بيند كه همه بجهت
پيروى شهوت و غضب و گمراهى و متابعت شيطان چگونه از فطرت اصلى برگشته و با بهائم و سباع و
شياطين برابر گشته و بدين صورتها در روز وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ مصور و مجسم خواهند گرديد بهيات
اين جانوران بروز خواهند نمود.
اى عزيزان ديدن و شنيدن كه تو مى دانى در روز قيامت باطل و هرزه است و اين چشم و گوش كه تو آن
را چشم و گوش مى دانى و بر آن چيزها را مى بينى و مى شنوى در آن روز از عمل معزول و معطلست و
همچنين كورى آنجا كورى چشم دلست فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ و
كرى آنجا كرى سمع جانست إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ إِنَّ فِي ذلِكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى
السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ.و اين نطق كه تو آن را نطق و سخن گوئى مى پندارى با خرس و گنگى برابرست صُمٌّ
بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ.
كفار قريش و منافقان مثل ابى لهب و ابى جهل و غير آن همه را اين چشم و گوش و عقل دنيا بود و
مى شنيدند و مى ديدند و متكلم بودند و بحث مى كردند و با پيغمبران خداى صلى الله عليه و آله گفت و
گوئى كه متكلمان كنند مى كردند و والله إن عيونهم لفى وجوههم و إن أسماعهم لفى آذانهم و إن قلوبهم
لفى صدورهم و لكن العناية الالهية ما سبقت لهم بالحسنى.
اى بى خبر از جهان معنى با تو چه كنم بيان
آن ختم و مهر كه در قرآن مذكور است نه برين دهانست كه خاك خواهد شدن و ليكن بر دلست الْيَوْمَ
نَخْتِمُ عَل ى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ.هيات بدن و اشكال دست و پا
گواهى م ىدهد كه صاحب اين بدن چه صفت دارد و نيتش چه بود.و همچنين طمس نه اين عين راست
بلكه نصيب چشم اندرونى گمراهانست كه وَ لَوْ نَشاءُ لَطَمَسْنا عَلى أَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَأَنَّى يُبْصِرُونَ.
و اين صورتها بجهت مسخ باطن و محشور شدن در روز آخر بصورت سگ و خوك و موش و بوزينه و
پلنگ و مار و غير آن واقع مى گردد و روى مى دهد كه وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَل ى مَكانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطاعُوا
مُضِيًّا وَ لا يَرْجِعُونَ.و آنچه در قوم موسى عليه السلام واقع مى شد نمونه اى بود از احوال آخرت كه
بواسطه رسوخ نفس آن جماعت در آن صفات بدن نيز متحول بدان مى شد و در اين امت بدان مثابه
نمى باشد و اگر چه حديث إخوان العلانية أعداء السريرة يلبسون مشوك الكباش و قلوبهم كالذآب
دليلست بر وجود مسخ باطن.
باب ششم فصل سيم در نتيجه و ثمره اصل سيم از رؤساى شياطين كه اسباب و دواعى
شيطانى اند
بدان كه نتيجه تسويلات نفس اماره و مكايد قوت شيطانيه نيز بسيارست از آن جمله عذاب ابدى و
خسران سرمديست و سوختن بنار جحيم و مقيد گشتن بعذاب اليم.و اين آتشيست كه اكنون در درون
متكبران و خودپسندان زبانه م ىكشد چنانچه اهل بينش و صاحبان كشف بحسب وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَنْ
يَرى امروز مشاهده آن ازيشان مى كنند و بعلم اليقين و عين اليقين آتشى را كه در روز آخرت در ايشان در
مى گيرد و بدان سوخته م ىشوند اليوم افروخته م ىيابند.كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ
لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ چنانچه از اين ابيات معلوم مى گردد.
از آن نورى كه در جانم نهانست
به بينم دوزخى را من نگون سر
جهد برقى در و هر دم ز گلخن
بيندازد بهر وقتى يكى پوست
نگون سر اوفتاده در جهنم
بچندين سلسله بسته تن او
بهر دم مى فتد برقى بسويش
كه حال آن جهان از وى عيانست
فتاده آتش اندر جان و در بر
بسوزد زآتش جان در دمش تن
بيفتد هر دم از چشمش يكى دوست
بصد زنجير آتش بسته درهم
ز آتش غلها در گردن او
از آن برق آتشى افتد برويش
و از مضمون ثُمَّ لَتُسْﯩَٔلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ معلوم مى شود كه اين نعمتهاى دنياست و لذتهاى دنياست و
لذتهاى نفس و آرزوهاى هوا كه فردا منشا نعمتها و عقوبتهاى اخرى مى گردد.چه خوش گفت از الهى
نامه عطار كه جانم بنده تحقيق آن يار :
از اين آتش كه ما را در نهادست
حريصى بر سرت كرده فسارى
شكم كزتو بر آورد آتش و دود
مسلمان در جهان كمتر فتادست
ترا حرص است و اشتر را مهارى
از اين دوزخ بدان دوزخ رسى زود
كُلَّما خَبَتْ زِدْناهُمْ سَعِيراً.هر گاه بسبب گرسنگى يا خواب آن آتش فتنه و فساد فرو مى نشيند باز بسبب
ورود اسباب وى آن ماده شر و عناد بهيجان مى آيد و خرمن انديشه عاقبت را مى سوزد.فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي
وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ.
درونت آتشى شد پر شراره
ز نفس آتش فتاده در جهنم
كه ميسوزد زوى ناس و حجاره
زوى سوزد همى ابليس و آدم
اين آتشيست كه امروزش باب توبه و قطره اى چند اشك از روى ابتهال و تضرع مى توان نشانيد و فردا كه
شروع در شعله زدن و زبانه كشيدن كند بصد هزار دريا يك شراره اش را نمى توان پوشانيد.و از جمله
نتائج غرور شيطانى و تسويلات نفسانى آنست كه اكثر متكلمان و ظاهر پرستان مى خواهند كه بدين عقل
مزخرف و نقل منحرف حق را دريابند و در اسماء و صفات الهى سخن گويند و سر معاد و حشر اجساد
را از راه حواس دريابند و بى متابعت مسلك اهل رياضت و اصحاب قلوب احكام الهى را بنقل و قياس
ثابت كنند.يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ.ندانسته اند كه اين علوم جز بتصفيه
باطن و رياضت بدن و ترك جاه و شهرت وصيت و جمعيت دنيا و تجريد از رسوم و عادت خلق ميسر
نمى شود و ب ىپيروى اهل دل در متابعت انبياء و اولياء عليهم السلام و اقتباس نور معرفت از مشكوة
ابواب خاتم نبوت و خاتم ولايت عليهما و آلهما السلام ذره اى نور يقين بر دل هيچ سالكى نمى تابد.
دير شد تا هيچكس را از عزيزان نامده است بى زوال ملك صورت ملك معنى در كنار
چه شرط سالك آنست كه از راه دل تنها نه از راه زبان طلب حق كند و از راه باطن پيروى قرآن و اهل
پيغمبر آخر الزمان صلوات الله عليهم اجمعين نمايد نه بمجرد نقل و داستان از راه زبان.پيغمبر صلى الله
عليه و آله فرموده إنى تارك فيكم الثقلين ما إن تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى أبدا أولهما كتاب الله حبل
ممدود من السماء إلى الارض و عترتى أهل بيتى همچنانكه در قرآن و كتاب متشابهات هست كه آن را
بغير از علماى راسخين ادراك نميكنند.و همچنين در حديث و خبر الفاظ مشترك و متشابه هست كه او را
بغير از اهل بصيرت و يقين در نمى يابند.
ز انكه از قرآن بسى گمره شدند
مر رسن را نيست جرمى اى عنود
هر كه را روى به بهبود نبود
ز ان رسن قومى درون چه شدند
چون ترا سوداى سر بالا نبود
ديدن روى نبى سود نبود
هر گاه ديدن شخص نبى بى آگاهى ضمير و معرفت باطن مر كسى را سود نداشته باشد شنيدن حديث
وى از راه روايت بى درايت بطريق اولى فايده نخواهد داشت بلكه باعث چندين غرور و اعوجاج و
ضلال ميگردد.
يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً.اكثر متكلمين و ارباب رسوم اعتماد بر مجرد سماع و روايت نهاده از راه
بدر مى افتند و م ىخواهند كه تصحيح احكام الهى بى نور عرفان از راه حواسى كه مثار غلط و التباس اند
كنند و هر سالكى را كه مخالف طور عقل ظاهر بين خود دريافتند منكر وى م ىشوند و شروع در ايذاء و
عناد و استهزاء مى نمايند.
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد شرمنده رهروى كه عمل بر مجاز كرد
اين حواس اگر چه بوجهى محتاج اليهااند بوجهى حجاب راهند.حاجت نفس بدين حواس بجهت
آنست كه وى در اول كون بغايت ناقص و بالقوه است و خالى از جميع علومست و اين حواس بجاى
لوح مكتب طفوليت وى اند زيرا كه بدينها نقوش و صور موجودات را ادراك مى كنند و از صورت بمعنى
راه مى يابد و منتقل مى شود كه من فقد حسا فقد علما و از معنى بسوى حقيقت.
هر شيئى سير آخرت از قوت بفعل مى آورد و ليكن بنور حدس و كشف ساطع راه را مى بيند و بپاى سلوك
و برهان قاطع قطع و طى آن راه م ىكند.
غازيان طفل خويش را پيوست
كه چون اين طفل مرد كار شود
عالم حس و وهم و فكر و خيال
تيغ چوبين از آن دهند بدست
تيغ چوبينش ذوالفقار شود
همه بازيچه اند و ما اطفال
چه هر كه بر ادراك حواس كه مثار غلط و التباس است اعتماد نمايد و سير آخرت را همچو سير دنيا
شمرد و عقل ظاهر بينش از ثقبه اصطرلاب تن و اين آلات جسمانيات خواهد كه در ارتفاع آفتاب
قيامت بنگرد و كواكب حقائق ملكوت اعلى را بدان بشمرد جز كلال بصر و اضمحال چشم و گوش و
ملال طبع و زوال عقل و هوش حاصلى نمى اندوزد.
يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ.
ز بينندگان آفريننده را نه بينى مرنجان دوبيننده را
و چه جاى حواس كه عقل نيز تا بنور عشق منور نگردد راه بمطلوب اصلى نمى برد و همچنانكه حواس
از ادراك مدركات قوت نظر عاجزند عقل نظرى از ادراك اوليات امور اخروى عاجزست.و ازين قبيل
است معرفت روز قيامت كه بقدر پنجاه هزار سال دنياست و سر حشر و رجوع جميع خلائق بﭙﺮوردگار
عالم و حشر ارواح و اجساد و نشر صحايف و نظائر كتب و معنى صراط و ميزان و فرق ميانه كتاب و
قرآن و سر شفاعت و معنى كوثر و انهار اربعه و درخت طوبى و بهشت و دوزخ و طبقات هر يك و معنى
اعراف و نزول ملائكه و شياطين و حفظه و كرام الكاتبين و سر معراج روحانى و هم جسمانى كه
مخصوص خاتم انبياست عليه و آله و الصلوة و ساير احوال آخرت و نشاه قبر و هر چه ازين مقوله از
انبياء عليهم السلام حكايت كرده اند همه از علوم و مكاشفاتيست كه عقل نظرى در ادراك آن اعجمى
است و جز بنور متابعت وحى سيد عربى و اهل بيت نبوت و ولايتش عليه و عليهم السلام و الثناء ادراك
نمى توان كرد و اهل حكمت و كلام را از آن نصيبى چندان نيست.
اى دوست حديث عشق ديگر گونست
گر ديده دل باز گشائى نفسى
وز گفت و شنيد اين سخن بيرونست
معلوم شود كه اين حكايت چونست
لوح اين كتاب جز در مكتب تقديس بقلم ابداع عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ نوشته نمى شود و
خواندن آن كتاب جز بسعى وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى ميسر نگشته و سواد اين خط جز
بتاييد عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُو ى از قوت بفعل نمى آيد و علم بوى جز بتعليم وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً دانسته
نمى گردد.
من رامه بالعقل مسترشدا
و شاب بالتلبيس أسراره
راه توحيد را بعقل مجو
ز انكه كرده است قهر الا الله
من چون تو هزار عاشق از غم كشتم
اسرجه فى حيرة يلهوا
يقول من حيرته هل هو
ديده روح را بخار مخار
روح را بر دو شاخ لا بردار
كز خون كس آلوده نشد انگشتم
باب هفتم فصل ديگر در بيان نصيحت و تنبيه بر طريق سعادت و شقاوت
اى صورت پرست غافل آنچه گفته شد همه از راه نصيحت و سلامت قلب بود از آفت خشم و غيظ و
حقد و حسد مشفقا عليك نه از راه عداوت و خصومت.و چون دانستى بدين بيان روشن كه حب و جاه و
منصب و لذت مال و رياست و غرور نفس اماره بمكر و حيلت و آنچه بدان ماند از امراض نفسانى و از
مهلكاتست و از اصول جهنمست كه همين كه رسوخ در نفس پيدا كرد و مزمن گشت اطباء روحانى از
علاج آن عاجزند و حسم ماده آن را نمى توانند كرد چنانكه اطباء جسمانى از علاج اكمه و ابرص
عاجزند.از حضرت عيسى على نبينا و آله عليه السلام منقولست كه گفت من از علاج اكمه و ابرص
عاجز نيستم و از علاج جهل مركب عاجزم زيرا كه از جمله امراض نفسانيست و همه امراض نفسانى
چنانست كه چون راسخ گشت موجب هلاك ابدست و زوالش محالست.
اكنون اگر سنگ نيستى و اين صفتها در تو راسخ نگشته خود زود اثرش ظاهر خواهد شد و اگر نه خود
مدتيست كه تعزيت تو و همگان سنگانت بداشته ام أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياءٍ وَ ما يَشْعُرُونَ بر سر گورت خوانده
اگر كار آخرت را در تو نهاده بودى بچندين ادبار مبتلا نگرديدى و اگر آزادگى دنيا و آخرت از تو
مقصود بودى بچندين سلاسل و اغلال مقيد نگشته مى بودى و العلم عند الله.
و چون دانستى كه اين سه اصل از اصول جهنمست و همه شاخهاى شقاوت و بدبختى ازين سه بيخ
رسته است و از نتائج و ثمرات و لوازم و تبعان اين بيخهاست اكنون ساعتى بخود رجوع كن و در خود
لحظه اى فرو رو و ببين كه اين سه اصل در تو موجود هست يا نه.
اگر بيابى كه اين سه يا بعضى ازين در باطن تو موجودست پس خود را مريض النفس مى دان و در صدد
علاج آن مرض سعى كن كه از مهلكاتست و بدانچه اطباء ارواح و نفوس از قوانين علاج در دفع و ازاله
هر مرضى ازين امراض نفسانى قرار داده اند عمل مى كن و در هر بدى كه بمردم نسبت م ىدهى خود را
بدان متهم ميشناس و همچنين در اعتقادات و اعمال رأى خود را باطل و عليل مى دان كه رأى العليل
عليل.ليكن مشكل آنست كه خود را بدين صفات سليما جهل موصوف نمى دانى و لحاف غرور شيطان
را در سر كشيده پندارى كه مگر كسب دانشى يا هنرى كرد هاى زيرا كه مشغول بوده اى چندگاه بخواندن و
نوشتن درس و مقالات شيوخ و حفظ اقوال و تحصيل اساتيد عاليه و علاوه آن كشته تحسين عوام و
تعظيم ناقصان.
هيهات كاشكى آنچه خوانده بودى و دانسته نمى خواندى و نمى دانستى.
اين خرمن دانش كه تو اندوخته اى سرمايه مرد خوشه چينى به از اوست
دولتى م ىبود اگر لوح انديشه ات ازين نقشها ساده مى بود يا بر سذاجت اصلى خود كه البلاهة أدنى إلى
الخلاص من فطانة تبراء عود مى نمودى.حكايت تو و كسب علوم كردن و نفس خود را بصور فاصده
مصور ساختن حكايت آن نقاشيست كه در بلاد يونان بوده بيكى از حكماء ميگفت كه حصص بيتك
لاصوره.آن حكيم در جواب گفت صوره لا حصصه.معلوماتى كه تو خانه دل را كه در اصل لايق آنست
كه محل معرفت دو حكمت بوده باشد بدان منقش و مصور ساخت هاى سزاوار آنست كه باب نسيان
شسته و بسفيد آب سذاجت اندوده شود تا يكبار ديگر اگر خدا خواسته باشد چيزى كه بكار آيد در وى
ثبت گردد بعد از محو كه يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ.
دل را كه مهين خزانه معرفتست
خاطرت كى رقم فيض پذيرد هيهات
بازيگه نقشهاى طفلان كردى
مگر از نقش پراكنده ورق ساده كنى
لكن چه فايده كه اكثر جاهلان خود را كامل مى دانند و اكثر اهل تلبيس و غرور خود را محق و مصيب
مى شمرند و بسيارى از بيماران نفس و هوا خود را صحيح مى پندارند.اما چه گوئى در باب حب جاه و
رياست و محبت دنيا و مال و عزت اين را چه گونه انكار خواهى كرد و بچه حيلت و غرور خود را
معذور خواهى داشت.
نمى بينى كه در جمع اسباب و تحصيل مستلذات چگونه سعى بجاى مى آورى و در خدمت اهل ثروت و
منصب چه عمر ضايع م ىكنى و در عبوديت حكام و سلاطين چگونه اوقات را مستغرق م ىسازى و
بفنون حيل و مكر چگونه در توسيع اسباب عيش مى كوشى و على الدوام در فكر زيب و زينت خود و
پيوستگان جان و ايمان صرف مى كنى.
اگر اين را نيز ندانى زهى غرور و جهالت كه اكثر عوام و جهال دنيا بر تو شرف خواهند داشت زيرا كه
ايشان معترفند باين مرض محبت دنيا و تو نيستى و اگر اين علت در خود معلوم كرده اى پس ساعتى
بخود پرداز و بدان كه سر جميع بدبختى همين است چنانچه پيغمبر فرموده است كه حب الدنيا رأس كل
خطيئة.
و همين علتست كه منشا عداوت تو و همسرانت با فقيران و گوشه نشينان شده است زيرا كه تو و ايشان
مى خواهيد كه از راه شيد و ريا و تشبه بعلماء و كسب جاه و عزت و تحصيل مال و ثروت كنيد و عوام را
بزور حيله و تلبيس صيد خود سازيد و اسباب تمتع دنيا را از راه صورت صلاح و تقوى فراهم آوريد.و
اگر از كسى استشعار آن نموديد كه بحسب باطن آگاه و مطلعست بر مكر و غدر و نقص و جهالت و كيد
و بطالت امثال شما مى خواهيد كه بنيادش در روى زمين نباشد كه مبادا چيزى از وى سر زند از فعل و
قول و عمل كه منافى مسلك هوا پرستى و غرور باشد.و اگر خود احيانا در مقام نصيحت در آيد يا شيوه
جاهلان و منافقان را مذمت نمايد يا كلمه اى از روى حقيقت بر زبان آرد كه مضاد طبيعت اهل شيد و
مكر باشد فى الحال دود كبر و نخوت از مهوى ديگدان غضب و شهوت غليان پذيرفته بمصعد دماغ
مرتفع گردد و درون گنبد دماغ را چنان تيره و سياه سازد كه جاى هيچ انديشه صحيح در آن نماند و
چنان گرد و غبار حقد و حسد صفحه آئينه ادراك را فرو گيرد كه گنجايش صورت نصيحت نماند و چراغ
عقل كه باندك سببى از غايت كم نورى مخفى ميگردد از باد نخوت دماغ فرو ميرود :
شمع دلشان نشانده پيوست آن باد كه در دماغشان هست
فى الحال در مقام خصومت و جدال يا مكر و احتيال در آمده بچندين وجه رد سخنانش نمايند و قدرش
را در نظرها بشكنند.
قدر من كند كند عدو گه گه
كى شود زآفت دبير و قلم
چون دبيران ز نقش بسم الله
قدر بسم الله از دو بدرة كم
گاهى از راه تفقه و لباس صلاح چنانچه شيوه متقشفان و اهل شيد است و گاهى از راه حيله و مكر
چنانچه شبحه اهل غدرو كيدست و گاهى بطريق بحث و عناد و لجاج و لداد چنانچه عادت متكلمان و
ارباب جحود و انكار و استكبارست و گاهى بطريق بى التفاتى و علوشان و افتخار چنانچه صفت
رعنايان و متكبرانست.و ازين قبيل بوده اند جمعى منافقان دين و دشمنان راه يقين كه در زمان رسول الله
و ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين بوده اند از احبار يهود و منافقان كه دائما دشمنى با اهل حق از
راه اغترار بخدا و رسول و بسبب انتحال دين و مذهب م ىكرده اند.
و همچنين اند جمعى كه انكار علوم حقيقيه و معارف يقينيه مى نمايند و مذمت طريق اهل حقيقت و
عرفان مى نمايند و تحسين شيوه تن پرستان و جاهلان بنا بر تعارف اصلى و تناسب و تشابه جبلى كه
نفوس معطله و عبده الهه هوا و عباد هياكل و اصنام دنيا و تبعه و خدمه شياطين و اهل بدع و اهوا را با
هم مى باشد مى كنند.أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ.و از بعضى آيات قرآنى چنان
معلوم ميگردد كه يهود منكر ملائكه مقدسين و نشاه روحانيات و ملكوتيين و عالم تجرد و تقديس بوده اند
و عالم را منحصر در نشاه اجسام مى دانسته اند مثل اين آيه كه مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ
جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ و مثل مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ و مثل
مَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا بَعِيداً.
و هر گاه ببرهان عقلى و كشف قلبى بر طبق شواهد نقلى محقق و معين شده باشد وجود ملائكه روحانيه
و عالم عقلى و ارواح مقدسه كه از لوث طبيعت پاك و از رجس آثار شهوت و غضب مبرا و از اكل و
شرب منزه اند چنانچه در كلام امير المؤمنين و امام الموحدين عليه السلام در چندين موضع از خطب و
كلمات حقيقت آياتش مذكور است پس هر كه منكر حقيقت ملائكه باشد و باطل داند و خود هر چه
بيرون از مدركات حواس خمسه باشد نفى نمايد اين قسم كسى نزد عارف محقق و بصير محدق حكم
كفار يهود خواهد داشت مثل ظاهريه و حشويه.
و همچنين اند جماعتى كه بغير از حق تعالى بهيچ مجردى قائل نيستند و بيشتر معلوم شد كه هر كه عالم را
منحصر در عالم حس و عالم شهادت داند وى از منكران نشاه قيامتست ضميرا و اعتقادا و از جمله
كسانى نيست كه الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ بر ايشان صادق باشد.
و هر كه روز آخرت را از جنس روزهاى دنيا شمرد حقيقة از جمله يؤمنون باليوم الآخر نخواهد بود.
پس معلوم شد كه فرق از زمين تا آسمان حاصلست ميانه اسلام زبانى و ايمان قلبى.نه هر كسى كه بلفظ
اقرار نمايد به اركان دين وى مؤمنست اگر چه بظاهر احكام مسلمانان بر او جاريست.مؤمن حقيقى آن
كسيست كه عارف بخدا و ملائكه خدا و كتابهاى خدا و رسولان خدا و روز آخرت باشد كه وَ الْمُؤْمِنُونَ
كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ و مَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ
ضَلالًا بَعِيداً.و اين ايمان عطائى نوريست كه خداى تعالى از خود بر دل مؤمن مى افكند كه بدان نور هر
يك ازين نورهاى عالم غيب را ادراك مى كند.
يكى نوريست از حق پرتو افكن
بنور حق توان راه يقين رفت
تو اى محجوب ازان نور اى سيه دل
چنان محبوس اين محسوس گشتى
وجودى در جهان چون آدمى نيست
حقائق را بدو پيوند ازانست
اگر نه جانش از حق نور تابست
دل او چشمه آب حيات است
ضميرش مردگانرا نفخ صورست
ضميرش هست چون صحراى محشر
برون آرد زهر محسوس جانى
بيكدم طى كند هر دو جهان را
زمين و آسمان زان گشته روشن
ازينجا تا بملك داد و دين رفت
از ان ماندى بدنيا پاى در گل
كه از عقل و خرد مايوس گشتى
جز او كس را بايزد همدمى نيست
كه جانش سايه خورشيد جانست
چرا هر چيز را با وى حسابست
كه در وى زندگى كائناتست
كه صورت هر حقيقت را چو كورست
كه در وى حشر ميگردند يكسر
بسازد در خود از جانها جهانى
زمين بگذارد و هم آسمان را
باب هشتم فصل در پيدا كردن راه خداى كه مسلوك روندگان و مسلك بينندگانست
قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِ لى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ
بَعْدِهِ قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها.بدان كه آدمى اگر چه بجهت كثافت
بدن از جنس بهائم و انعامست اما ازيشان ممتازست بدانكه روح نفسانيش مستعد فيضان روح
قدسيست.و اگر چه بجهت لطافت نفس با ملائكه آسمانها مساهمست اما ازيشان بدين صفت ممتازست
كه بهر طور م ىتواند بر آمد و بهر صورت مى شايد كه گرايد و سير در مقامات كونى و تطور در اطوار
ملكى و ملكوتى و معارج نفسانى و روحانى م ىكند و تخلق باخلاق الهى و تعلم اسماء ربانى او را
ممكنست كه وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها.و هر ملكى را بغير از يك مقام مقرر نيست كه وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ
مَعْلُومٌ و هر يك ازيشان بيش از يك اسم تعليم نگرفت هاند كه قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ
أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.و اشاره بدين معنى در كلام امير المؤمنين عليه السلام است كه فمنهم سجود لا
يركعون و ركوع لا يسجدون.
و نيز انسان از جمله ممكنات مخصوص است بدانكه امتزاج حقيقت وى از دو روح گشته يكى روح
حيوانى فانى و ديگرى روح ملكى باقى و ازين جهت وى را هر زمان خلقى و لبسى تازه و موتى و
حياتى مجدد مى باشد و وى را ترقى از منزلى بمنزلى دست م ىدهد و رحلت از مقامى بمقامى روى
مى نمايد و از نشاه بنشاه تحول مى كند.
لقد صار قلبى قابلا كل صورة فمرعى لغزلان و ديرا لرهبان
تا وقتى كه بوسيله اين فناها از همه منازل كونى و مقامات خلقى در مى گذرد و شروع در منازل ملكوتى
و سير در اسماء الهى و تخلق باخلاق الله مى نمايد تا بمقام فناى كلى و بقاى ابدى مى رسد و در موطن
حقيقى إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ قرار م ىگيرد.
از جمادى مردم و نامى شدم
مردم از حيوانى و آدم شدم
بار ديگر هم بميرم از بشر
بار ديگر از ملك قربان شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
از سر جان چه گذشتم رخ جانان ديدم
در بيابان فنا از پى تحصيل بقا
هر حجابى كه مرا بود از ان بود كه خويش
وز نما مردم زحيوان سر زدم
پس چه ترسم كى زمردن كم شدم
تا بر آرم از ملائك بال و پر
آنچه اندر وهم نايد آن شوم
گويدم كانا اليه راجعون
ترك سر كردم و سرتاسر تن جان ديدم
خويش زير قدم آوردم و آسان ديدم
خسته چرخ فلك بسته اركان ديدم
حاصل كلام آنكه آدمى بالقوه خليفه خداست كه إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً و قابل تعليم اسماء كه وَ
عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ.
تو بقوت خليفه اى زخدا قوت خويش را بيار بجا
و مسجود ملائكه ارض و سماست كه فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ.
گر آدمى صفتى از فرشته در گذرى كه سجده گاه ملك خاك آدميزادست
و حمال بار امانتيست كه آسمان و زمين و كوهها از تحمل آن عاجزند كه إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ
وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا.
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
ظلومى و جهولى ضد نورند
چو پشت آئينه باشد مكدر
تو بودى عكس معبود ملائك
بود از هر تنى پيش تو جانى
از ان گشتند امرت را مسخر
قرعه فال بنام من ديوانه زدند
و ليكن مظهر عين ظهورند
نمايد روى شخص از عكس ديگر
از آن گشتى تو مسجود ملائك
از آن در بسته با تو ريسمانى
كه جان هر يكى در تست مضمر
و همچنين كه آدمى را ممكنست كه بسبب ترقى در علم و عمل و فنا و بقا از درجه پستى باعلى عليين و
اشرف مقامات و درجات ملائكه مقربين عروج نمايد هم ممكن است كه بواسطه پيروى نفس و هوا و
بحسب جنبش طبيعت و هيولى ازين مقام كه هست بادنى منازل خسائس و اسفل سافلين گرايد و بمنزل و
مهوى دواب و حشرات نزول نمايد و با شياطين و سباع و وحوش محشور گردد.
اكنون ازين مجالس ظلمانى خلاصى يافتن و بمقام رفيع مرتفع رسيدن جز بنور علم و قوت عمل ميسر
نيست.
نردبان پايه به ز علم و عمل نبود سوى آسمان ازل
و غرض از عمل تصفيه باطنست و تطهير قلبست و غرض از علم تنوير و تكميل و تصوير ويست بصور
حقائق.
علم بالست مرغ جانت را ل
از عمل مرد علم باشد دور
مزد آن كم زمزد اين زانست
بر سپهر او برد روانت را
مثل اين مهندس و مزدور
كو بتن كرد و اين بجان دانست
و آن علمى كه آن مقصود اصلى و كمال حقيقتست و موجب قرب حق تعاليست علم الهى و علم
مكاشفاتست نه علم معاملات و جميع ابواب علوم.اعمال غايتش مجرد عملست و فايده عمل تصفيه و
تهذيب ظاهر و باطنست و فايده تهذيب باطن حصول صور علوم حقيقيه است.
و اين دعوى از قرآن و حديث و كلمات اولياء و عرفاء بر وجه اتم مستفاد مى گردد.حق سبحانه فرموده كه
شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ.از اين آيه معلوم مى شود كه خدا را به يگانگى و
يكتائى ندانسته و شاهد نيست الا هم خدا و ملائكه و صاحبان علم يعنى علم توحيد نه علمهاى ديگر
همچنانكه ازين آيه كه وَ يَرَى الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ هُوَ الْحَقَّ و ازين آيه كه قُلْ كَفى
بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ معلوم مى گردد كه پيغمبر خدا را برسالت و نبوت بغير از
صاحبان علم نمى دانند و ارباب عمل و ديگر علوم جزئيه ازين باب دانش كه آن دانش حقيقتست
معزولند.
علم جزئى نيست جز بهر عمل
ليك آن علمى كه وصف كبرياست
نسبت علم و عمل با يكدگر
علم جان از بهر روز دين بود
چون عمل نبود نباشد جز دغل
به بود از هر عمل كزتن بخاست
همچو جان و تن بود اى بى خبر
علم تن از بهر مهر و كين بود
عزيز من ميان كار دل و كار گل فرق بسيارست و تفاوت بيشمار.
عمل كان از سرير حال باشد
ولى كارى كه از آب و گل آيد
ميان جسم و جان بنگر چه فرقست
ازينجا باز دان احوال اعمال
بسى بهتر زعلم قال باشد
نه چون علمست كان كار دل آيد
كه اين را غرب گيرى و آن چوشرقست
به نسبت با علوم قال با حال
و از امام جعفر صادق عليه السلام منقولست كه از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله روايت نموده كه وى
فرمود كه من سلك طريقا يطلب فيه علما سلك الله به طريقا الى الجنة و إن الملائكة لتضع أجنحتها
لطالب العلم رضا به و إنه يستغفر لطالب العلم من فى السماء و الارض حتى الحوت فى البحر و فضل
العالم على العابد كفضل القمر على سائر النجوم ليلة البدر و إن العلماء ورثة الانبياء و إنهم لم يورثوا
دينارا و لا درهما و لكن ورثوا العلم فمن أخذ منه أخذ بحظ وافر.
اى دوست درياب اين حديث را و نيك تعمق كن در وى كه بحريست پر لالى اسرار معرفت و
خزينه ايست پر از جواهر معادن حقيقت.
از شرح اين حديث صاحبان بصيرت را منكشف مى گردد كه روندگى راه خدا چه معنى دارد و سلوك
بهشت عبارت از چيست و بال و پر ملائكه كدامست و شهﭙﺮ جبرئيل چه معنى دارد و چگونه هر كه در
آسمان و زمينست حتى ماهيان دريا طلب آمرزش مى كنند از جهت طلبكاران علم و اين وراثت پيغمبر
صلى الله عليه و آله كه مستلزم سيادت حقيقى و فرزندى معنوى ويست بوسيله علم حاصل
مى شود.درياب كه عجب حديثيست اما كو آن بصيرت باطن و گوش هوش كه بدان امثال اين حديث را
توان يافت.
اين هوسناكان زقرآن و خبر
همچو كورى كش نصيب از آفتاب
غير حرف و صوتشان نبود نظر
جز حرارت نيست از پس احتجاب
و از حضرت امام زين العابدين عليه السلام مرويست كه فرمود لو يعلم الناس ما فى العلم لطلبوه و لو
بضك المهج و خوض اللحج.و از حضرت ابى عبد الله عليه السلام منقولست كه من تعلم العلم دعى فى
ملكوت السموات عظيما و آثار و اخبار درين باب بيش از حد شمارست.
هر كه خواهد كه براستى معلوم نمايد رجوع بكتابهاى حديث نمايد بشرطى كه بسبب الفاظ مشتركه علم و
فقه و حكمت غلط نكند و از راه نيفتد چه هر يك ازين الفاظ در زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله و
سادات طريقت عليهم السلام بمعنى ديگر غير ازين معنيها كه حالا مصطلح متاخران گشته اطلاق
مى كرده اند و اكنون تصرف در آن شده بعضى را بتحريف و بعضى را بتخصيص.از آن جمله لفظ فقه
است چنانچه بعضى از دانايان تصريح بدان نموده اند كه در ازمنه سابقه لفظ فقه را اطلاق مى كرده اند بر
علم طريق آخرت و معرفت نفس و دقائق آفات و مكايد و امراض وى و تسويلات و غرور شيطانى فهم
نمودن و اعراض نمودن از لذات دنيا و اغراض نفس و هوا و مشتاق بودن بنعيم آخرت و لقاء پروردگار
و خوف داشتن از روز شمار.
و اكنون پيش طالب علمان اين زمان فقه عبارتست از استحضار مسائل طلاق و عتاق و لعان و بيع و سلم
و رهانت و مهارت در قسمت مواريث و مناسخات و معرفت حدود و جرائم و تعزيرات و كفارات و غير
آن.و هر كه خوض درين مسائل بيشتر مى كند و اگر چه از علوم حقيقيه هيچ نداند او را افقه م ىدانند و
نزد ارباب بصيرت چنانچه از مؤداى إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ و از فحواى لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ
لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ معلوم مى گردد آنست كه فقيه كسيست كه پيش از همه كس از خداى ترسد
و خوف و خشيت در دل وى بيشتر باشد.و معلومست كه ازين ابواب جرأت و جسارت بيشتر حاصل
مى شود كه خوف و خشيت و علمى كه موجب انذار و تخويف است كى ازين اقسامست بلكه مواظبت و
اقتصار برين ابواب اضداد آنچه گفته شد نتيجه ميدهد و منشاء انتزاع خوف و خشيت و استحكام اسباب
قساوت و غلظت و ايمن بودن از مكر الهى مى شود چنانچه از مخاديم مشاهده م ىگردد.
اين گروهى كه نور رسيدستند
سر باغ و دل و زمين دارند
همه در علم سامرى دارند
از ره شرع و شرط برگشته
پس روان كرده از هوا قرقر
همه زشتان آينه دشمن
نيست اينجا مر خرد را برگ
عشوه جاه و زر خريدستند
كى سر شرع و عقل و دين دارند
از برون موسى از درون مارند
تشنه خون يكدگر گشته
كين فلان ملحد اين فلان كافر
همه خفاش چشمه روشن
مرگ به با چنين حريفان مرگ
در كتاب كلينى از امام جعفر صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود أوحى الله إلى داود عليه السلام يا
داود لا تجعل بينى و بينك عالما مفتونا بالدنيا فيصدك عن طريق محبتى أولئك قطاع بطريق عبادى
المريدين إن أدنى ما أنا صانع بهم أن أنزع حلاوة مناجاتى عن قلوبهم.لذت مناجات و مكالمه حقيقى
كه آن عبارتست از افاضه علوم و استفاضه معارف از پروردگار از دلهاى ايشان بجهت آن نزع مى شود
كه روى دل ايشان از جانب قدس و منبع فيض منصرف و متنكس شده بجانب خلق و جهت شغل دنيا و
معدن جهل و ناكامى و ويل عذاب جهنم و هواى شقاوت ابدى و هلاك سرمدى.لا جرم اگر يك وقتى
استعداد درك علوم حقيقى در ايشان بوده حاليا بسبب مزاولت اعمال دنيا و اغراض نفس و هوا ازين
سلخ گشته و مسخ شده و از آسمان فطرت ملكى اصلى سرنگون بچاه جهالت و مذلت بهيمى و سبعى
فرو رفته وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ وصف الحال ايشان شده.
باب نهم فصل
اى بى درد ناانصاف و اى خود پسند پر جور و اعتساف آخر علمى كه اسرار صمديت و حقايق الهيت را
بدان دانند و معارف ربوبيت را بدان شناسند و نيز معرفت اسرار ايمان را مثل علم وحى و انزال و الهام
و معنى رسالت و نبوت و امامت و علم كتابهاى خدا و صحايف ملكوت و لوح و قلم پروردگار و كتابت
و رقم آفريدگار و همچنين معنى ارقام و اقلام و ملائكه و صحف انبياء عليهم السلام و سجلات كرام
الكاتبين و معنى جفر جامع و مصحف فاطمه عليها السلام و كيفيت نزول شياطين بر دلهاى اشرار
بوسواس و نزول ملائكه بر قلوب اخيار بالهام علوم و اسرار و علم نفس و سعادت و شقاوت و درجات
و مقامات وى و دانستن دنيا و آخرت و بهشت و دوزخ و قبر و سؤال و حساب و كتاب و ميزان و حور و
رضوان و آنچه ازين قبيل كه هر يك بحريست از علم مكاشفه چرا منكر مى شوى و دانستن آن را سهل و
عبث مى دانى و علمهاى ديگر كه هر يك از آن را در شش ماه يا كمتر فهم مى توان كرد عظيم مى شمارى
و صاحبش را از علماى دين مى پندارى.
اى ناجوانمرد علمى را كه در مدت پنجاه سال روندگان گرم رو از سر و ديده قدم ساخته و جان و تن در
تحصيل آن باخته و گداخته و ترك ننگ و ناموس و جاه و عزت كرده و متعرض خصومت و طعن چندين
نادان مسكين و داناى همچو تو ظاهر بين شده اند و قمع آرزوهاى نفس كرده بمذلت و انكسار راضى
شده اند و بدان قرار داده تا آن علم در دل ايشان قرار يافته انكار و جحود آن م ىكنى.آخر آن علمى كه
پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله از آن خبر داده كه إن من العلم كهياة المكنون لا يعلمه إلا العلماء بالله
فاذا نطقوا به لم ينكره إلا أهل الغرة بالله كدامست و چه علم است كه مغروران بخدا بايد منكر وى
باشند.
آيا انديشه نمى كنى كه مغرور بخدا شايد همچون تو كسى باشد اگر هر علمى چنانست كه تو دانسته اى و
يا بايد كه از راه نقل و مشيخه فرا گيريد پس حق تعالى چرا در چندين مواضع از قرآن مذمت م ىنمايد
جمعى را كه بتقليد مشايخ و آباى خود در اعتقادات اعتماد نموده اند و در اصول دين تعويل بدان كرده
اگر هر علمى بايد كه از اسناد بطريق متعارف شنوند آنچه حضرت امير المؤمنين عليه السلام از خود خبر
داد و فرمود لو شئت لاوقرت سبعين بصيرا من تفسير فاتحة الكتاب از كدام معلم بشرى بطريق معهود فرا
گرفت و همچنين از حضرت امام زين العابدين على بن الحسين عليهما السلام منقولست كه فرمود: إنى
لاكتم من علمى جواهره إلى آخر هذه الابيات چه علم مراد است و آن كدام علمست كه از غايت شرف
و عزت از فهمها پنهان است و جمعى كثير از مسلمانان آن را كفر م ىشمرده اند نعوذ بالله و قائل بدان را
بت پرست و كافر و مستوجب كشتن مى دانسته و همچنين آنچه از ابن عباس رضى الله عنه نقل شده كه لو
ذكرت لكم ما أعلم من تفسير قوله تعالى ( اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ
بَيْنَهُنَّ) لرجمتمونى و فى رواية لقلتم إنه كافر چرا ديگر صحابه و تابعين با وى در آن علم شريك نبوده اند
و آن علم عزيز شريف و آن معنى غامض لطيف كه از غايت شرافت و دقت از ديگران مخفى نموده و
هيچ يك از ايشان مس آن نمى كرده اند و بنزد چندين كس از صحابه و تابعين كفر مى نموده تا بتو و
همراهانت چه رسد مراد از آن كدام نوع علم بود آيا مراد از آن خلافيات فقه است يا علم معانى و بيان
يا كلام يا لغت يا نحو و صرف يا طب و نجوم و فلسفه يا هندسه و اعداد يا هيات و طبيعى معلومست كه
هيچ يك از افراد اين علوم را آن مرتبه نيست بلكه اين علم منحصرست در علم بطون قرآن و حديث نه
ظاهر آنچه فهم همه كس بدان مى رسد.
و آنچه زمخشرى و امثال آن از قرآن ميفهمند نه علم قرآنست فى الحقيقه بلكه باز راجع بعلم لغت و نحو
و معانى و كلام مى گردد و علم قرآن سواى اين علمهاست همچنانكه جلد و قشر انسان نه انسانست
بالحقيقه بلكه بالمجاز.
و لهذا يكى از اصحاب قلوب چون نظر در كشاف نمود صاحبش را گفت انت من علماء القشر.علم قرآن
چنانست كه حق تعالى فرموده كه لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ علميست كه مس آن نكنند بجز اهل طهارت و
تقديس و اهل تجرد و تنزيه چه مراد ازين طهارت نه همين شستن روى و ريش و پاك ساختن جامه و تن
خويش است بلكه مراد تطهير قلبست از لوث شهوت و غضب و تجريد وى از عقائد فاسده و نجاسات
كفر و تشبيه و تجسيم و تعطيل و حلول و اتحاد و انكار معاد و حشر ارواح و اجساد و آنچه بدين ماند.و
مشخص است كه دانستن هيچ يك ازين علمهاى مشهور در ميان جمهور محتاج بتهذيب باطن و تجريد
قلب از غشاوات طبع و هوا نيست بلكه با حب جاه و رياست و آرزوى قضا و حكومت و ذوق صيت و
شهرت و حسد بر همكنان و ترفع بر اقران بهتر و زودتر حاصل مى شود.
اى ناانصاف اگر فرض كنيم كه تو قرآن نشنيده باشى و از روى تقليد ديگران حقيقت آن را بدانى و كسى
از خارج آيد و اين آيات را بر تو خواند كه لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَ يْءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ و فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ
اللَّهِ و ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ و هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَو ى و جاءَ
رَبُّكَ و يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ و ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ و مثل اللَّهُ يَسْتَهْزِىُٔ بِهِمْ و مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ و الَّذِينَ
يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ و أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً و آيات غير معدود ازين قبيل و همچنين آنچه از احاديث
وارد شده مثل ما ترددت فى شى ء أنا فاعله كترددى فى قبض روح عبدى المؤمن و أنا عند المنكسرة
قلوبهم و مثل كنت سمعه و بصره و يده و رجله و مثل من رآنى فقد راى الحق و إن الله خلق آدم على
( صورته آيا نخواهى گفت كه آن كس زنديقست يا بت پرست يا حلولى و يا مشبهى يا از مجسمه ( ۱۲۵
پس حاليا يا آنست كه ايمان دارى اجمالا كه اين سخنان همه حق و صدقست از روى تقليد ديگران نه از
روى بصيرت يا آنكه راه تاويل بكلام خدا و رسول صلى الله عليه و آله باز مى دهى و لفظ را از ظاهر
خود دور مى برى كه نه مراد الله و مراد الرسولست.و بميزان علم كلام كه حاصل وى بغير از جدل نيست
مى سنجى و هزار مرتبه آن ايمان اجمالى كه مقلد راهست بهتر از آنست كه بميزان متكلم قرآن و حديث را
بسنجى.پس اگر كسى اتيان بمثل اين سخنان كند يا گويد كه آنچه در كلام و خبر واقعست همه بى تاويل
حق و صدقست چرا منكر م ىشوى و نسبت كفر و تجسم و تشبيه بوى مى دهى و اصلا نسبت جهل بخود
راه نمى دهى و احتمال آنكه بمقتضاى وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ و مؤداى لَعَلِمَهُ
الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ جمعى باشند كه زبان قرآن دانند و منطق مرغان قدسى آشيان فهمند.
تو چه دانى زبان مرغان را
دارم سخن و ياد نمى آرم كرد
كه نديدى شبى سليمان را
فرياد كه فرياد نمى آرم كرد
عزيز من اگر علم همين است كه تو مى دانى و علم شريعت و حديث نامش نهاده اى و آنچه تو دانى و
نتوانى دانست صحيح نباشد پس قامت علم عجب كوتاه عرضه دل تاريك و سياه و فسحت ميدان
معرفت و مجال دانش بغايت تنگ و پاى خرد سخت سست و لنگ خواهد بود.
كمال بر خود وقف مكن وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ بر خوان و ازين حجابها و كدورتها و كجيها كه در مثال
آئينه مذكورست بدرآ و پاك شو لتعلم كم خبايا فى الزوايا.
باب دهم فصل
چون دانستى كه ايمان حقيقى نوريست كه از پروردگار عالم بر دل بنده مى تابد پس هر كه در انكار آن
نور مى كوشد و در اطفاء آن نور سعى مى نمايد يا استهزاء بمؤمنى ميكند فى الحقيقه دشمنى با خدا و
ملائكه و كتب و رسل و ائمه عليهم السلام كرده خواهد بود و بمقتضاى يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ
وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ و مؤداى وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ بعمل خود گرفتار مى شود.
آنكه در سر چراغ دين افروخت سبلت پف كنانش پاك بسوخت
و بمصداق اللَّهُ يَسْتَهْزِىُٔ بِهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ درين غرور بمستى و بدبختى كور و كر خواهد
محشور گشت و شواهد اين معنى در كتاب و سنت از آن بيش است كه بحصر در آيد اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا
و در حديث نبوى على قائله و آله الصلوة و السلام واردست كه من أكرم عالما فقد أكرمنى و در حديث
قدسى آمده كه من بارز وليى فقد بارزنى.
با شير و پلنگ هر كه آويز كند
اين همت مردان تو چو سوهان ميدان
بسا منكر كه آمد تيغ در مشت
آن به كه زتير فقر پرهيز كند
گر خود نبرد برنده را تيز كند
نزد زخمى و شمع خويش را كشت
و همين نور است كه مؤمن از پرتو آن راه آخرت را طى مى كند و هر كه تحصيل آن نور امروز نكرده يا
اطاعت و انقياد صاحبش ننموده در آن روز عالم بدان فراخى و روشنى بر وى تنگ و تاريك خواهد بود
و راه آخرت بر وى مسدود و گام از گام برداشتن از وى مستحيل و مفقود و آخر خواهد دانست كه اقتباس
اين نور واجب بوده در روزى كه آن دانستن فائده اى نكند چنانچه حال اهل غرور ازين آيه معلوم
مى شود :
يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً
فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى
وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ.
اى مرد متظاهر بر صلاح و فضيلت مفتخر بجاه و شهرت اگر ساعتى غور در تفسير و تاويل اين آيه كريمه
نمائى و لحظه اى بدين شمع تابان درين تاريك شب دنيا مطالعه احوال ماضيه خود و اقران بنمائى و در
آئينه اين آيه درنگرى و ملاحظه جمال معنى خويش و ديگر مغروران بعلم و شريعت وصيت و عزت
بكنى چندان رسوائى معلومت مى شود كه بيش از آن نباشد.
تو بچشم خويشتن بس خو بروئى ليك باش تا شود در پيش رويت دست مرگ آئينه دار
و بدانى كه انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ چه معنى دارد و معلومت شود كه قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً
چه حكايتيست و بيابى كه فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ چه باشد و آن كدام سد و حجاب و سورست كه
ميان بهشت و دوزخ حاجزست و در اندرونى و باطنى وى پر از رحمت پروردگارست و در بيرونى و
ظاهرى پر از عذاب و لعنت بى شمارست.و آن در بيرونى كه در آن روز ظاهرست و پر از عذابست امروز
از چشمها پنهانست و آنچه امروز ظاهرست ظاهر آن ظاهرست و قشر آن قشر است كه در روز وَ بُرِّزَتِ
الْجَحِيمُ لِمَنْ يَرى بر همه كس مكشوف مى گردد به او از اين جهت گفته شده :
ظاهرش چون گور كافر پرخلل و از درون قهر خدا عز و جل
بدان و آگاه باش كه چون پادشاه عالم جل شانه به بنده اى خواهد كه خير و سعادت برساند و بقرب
خودش متصف سازد نور توحيد بر جانش پرتو اندازد و ذوق تجريدش بخشد.لاجرم حرمت و تعظيم
صفت آن شود و محافظت نمودن بر آداب صحبت حق عادت وى گردد و هر دم آنرا راحت و انس بعالم
ملكوت و قدس و الفت بموطن و مقربين مى افزايد و لذت مناجات و مكالمه حقيقى در باطن وى قرار
مى گيرد و دولت نوبنو بوى مى رسد تا بحدى كه از هر چوب و سنگى ذكر حق مى شنود و از هر حجرى
و مدرى تسبيح بگوش هوشش مى رسد.
و هر شقاوت كه بمردودان راه يافت از آن يافت كه قدر نعمت حق ندانستند و باندك مايه دانش و
صلاح ظاهرى مغرور گشتند و از راه هدى منحرف شدند و شروع در طلب رياست و جاه و شهرت كردند
و در مقام جحود و انكار با اهل دل بر آمدند و انكار علوم مكاشفه نمودند.
آخر چنان گشتند كه از ادراك اوليات و مس بديهيات منسلخ شدند و بقساوت قلب و زندقه و الحاد روى
نهادند و طريق اباحت و تحليل عقيدت پيش گرفتند چنانچه حق تعالى فرموده ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ
ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً.و همچنين مى فرمايد كه وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ
عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ.
ببين كه چه مقدار فرق است ميان مسلكى كه حجاره و حديد در نظر سالك آن همچو دلها و روحها روشن
و ذاكر و تسبيح گو و تقديس جو گردد.
بر عارف همه ذرات عالم
كف خاكى كه در روى زمينست
بهر جا دانه اى در باغ و راغيست
بفعل آيد زقوت هر زمانى
بود نامحرمان را چشم و دل كور
بخوان تو آيه نور السموات
كه تا دانى كه در هر ذره خاك
ملائك وار در تسبيح هر دم
بر عارف كتاب مستبينست
درون مغز او روشن چراغيست
ز هر خاكى يكى عقلى و جانى
و گرنه هيچ ذره نيست بى نور
كه چون خورشيد يابى جمله ذرات
يكى نوريست تابان گشته ز ان پاك
و ميان مسلكى كه دلها را بمثابه حجاره و حديد سخت و سياه مى گرداند و قاسى و جاسى مى سازد.
اى عزيز بخدا كه دشمنى درويشان و مخالفت اهل دل دل را سنگ مى كند و دوستى و متابعت ايشان
سنگ را دل مى سازد.
آنچنان دل كه وقت پيچاپيچ
اصل هزل و مجاز دل نبود
اينكه دل نام كرده اى بمجاز
اندرو جز خدا نباشد هيچ
دوزخ حرص و آز دل نبود
رو به پيش سگان كوانداز
باب يازدهم فصل
سابقا معلوم شد كه ايمان حقيقى كه آن را در عرف صوفيه ولايت گويند چنانچه اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا
يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ دالست بر آن نوريست كه از خداى تعالى بر دل بنده مى تابد و وى را
بسبب آن بقرب خود راه مى دهد و جوهر وى از جنس جواهر عقول و ملائكه مقربين مى گردد.
اكنون بدان كه پيش از آنكه اين نور بر دل فائض گردد مى بايد كه آن دل همچو آئينه مصفى و گردد از
زنگ معاصى و تعلقات زيرا كه همه دلها در آئينه بودن بحسب اصل فطرت بالقو هاند و بعضى از قوت
بفعل مى آيند بوسيله اعمال و افعال صالحه و تكاليف و رياضات شرعيه و بعضى هنوز از قوت بفعل
نيامده اند و در بعضى آن قوت بسبب اعمال قبيحه و اعتقادات رديه باطل گشته و آن قابليت كه بحسب
اصل فطرت بوده از وى مسلوب و منسوخ گرديده.اينست معنى نسخ باطن كه در مذهب ما حقست
چنانچه اشاره بدان رفت.
و آنچه حق تعالى فرموده كه فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ اشاره بمسخ حيوانيست و همچنين آنچه فرموده ثُمَّ قَسَتْ
قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ اشاره بتحول باطنست بسوى طبيعت جماديت كه بعضى آن را نسخ
گويند.اينجا محل تحقيق اين مساله نيست زيرا كه كلام دراز كشيده مى شود.
و از آن جمله آنچه مقصود از اين رساله است باز م ىنمائيم پس گوئيم همچنانچه آئينه محسوسات را پنج
چيز مانع و حجاب مى باشد از آنكه در وى مكشوف شود صورت مرئى: حجاب اول نقصان جوهر وى
همچو جوهر آهن يا شيشه پيش از آنكه ساخته و گداخته شود و مشكل و پرداخته گردد حجاب دوم زنگ
و كدورت و خبث كه در وى موجودست بعد از ساخته شدن و مشكل گرديدن و حجاب سيم آنكه
محاذى صورت نباشد و منحرف از آن باشد چنانچه پشت آئينه بصورت باشد حجاب چهارم آنكه ميان
وى و صورت مطلوب حجابى فرو هشته باشد حجاب پنجم آنكه جهتى كه صورت در آن جهتست كدام
است تا روى آئينه بدان جهت مواجه و محاذى سازند پس همچنين آئينه دل كه مستعد آنست كه در وى
تجلى كند حقيقت حق و حقيقت همه اشياء كما هى همچنانكه سرور كاينات عليه و آله افضل الصلوات
بدعا از پروردگار عالم طلبيده است بجهت خود و خواص امت عالى منزلش كه رب أرنا الاشياء كما هى
خالى نمى باشد از علوم حقه مگر بسبب يكى از اسباب و موانع پنجگانه.
مانع اول نقصان جوهر دل كه نفس ناطقه اش گويند همچون نفس كودكان كه آئينه روح ايشان هنوز از ته
خاك و آب بدن بيرون نيامده و همچنانكه آهن در كان و شيشه در سنگ و روغن در دوغ و زيت در
زيتونه پنهانست نفوس اين ناقصان در كدورت و غلاف ابدان مستغرق و معمور گشته :
جوهر صدق خفى شد در دروغ
آن دروغت اين تن خاكى بود
تا فرستد حق رسولى بنده اى
تا بجنبانت بهنجار و بفن
همچنانكه روغن اندر متن دوغ
راستت آن جان افلاكى بود
دوغ را در خمره جنبانيده اى
تا بدانم من كه پنهان بود من
مانع دوم كدورت و زنگ فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ مثل كدورت معاصى و خبث نفس كه بسبب
بسيارى شهوات و فسوق در نفس حاصل م ىشود و مانع صفاى دل و جلاى روح مى گردد و بقدر
بسيارى كدورت و تراكم و ظلمت مانع م ىشود از تجلى حق و انعكاس آن نور كه بوى اشياء ديده
مى شود در دل.هيچ گناهى و خطائى نيست كه اثرى در دل از كدورت وى حاصل نشود كه وَ مَنْ يَعْمَلْ
مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ.
پس اگر معاصى بسيار شود و كدورت و ظلمت رسوخ پيدا كند دل را چنان م ىكند كه از استعداد
انكشاف علوم در وى اثرى نماند و قوتش باطل گردد وَ طُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ.
سيم انحراف و عدول از جهت مطلوبست همچنانكه دل بعضى صالحان و عادلان كه اگر چه صافى
باشد از غش گناهان و كدورت شهوات و لوح ضميرش از صورت غير ساده و از براى انتقاش علوم آماده
ليكن نور معرفت در وى نمى افتد ازين سبب كه همتش مصروف بجانب طلب حق نيست و آئينه
ضميرش با شطر كعبه مقصود محاذى نيفتاده و وجه باطن خود را با جانبى كه اصل علوم و حقائق
معارف از آنجاست متوجه نساخته چنانكه حق تعالى از خليل عليه السلام حكايت كرده كه وَجَّهْتُ
وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ.
بسا باشد كه تمام فكرش در تحصيل تفاصيل طاعات و عبادات بدنى و تطهير ثوب و بدن و جلوس در
صوامع و مراقبه اوقات صلوات و نوافل عبادات و غير آن و تهيه اسباب معيشت دنياوى صرف شده
باشد و چنان فكرش مستغرق اين مقاصد گشته كه ضميرش هرگز متوجه تامل در حضرت الهيت و حقائق
علم جبروت و اسماء و صفات و افعال ملك و ملكوت نمى گردد و ذوق تفكرش در كيفيت خلق سموات
و ارض و دقائق معرفت اين موجودات چنانچه امر بان در چندين مواضع از كتاب واقع شده مثل أَ وَ لَمْ
يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَي ءٍ وَ أَنْ عَسى أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ
فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ و نظائر اين آيه هنوز نجنبيده بلكه ذهنش از امثال اين معانى و آيات معرض
است كه وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ زيرا كه در آئينه دل
مرتسم نميشود الا آنچه توجهش بدان مصروف است فَأَنَّى تُصْرَفُونَ پس نظر كن اى عزيز من كه هر گاه
مقيد بودن قلب و مصروف بودن همت باعمال و طاعات مانع باشد از انكشاف حقائق و تجلى حق پس
چه سان باشد دلى كه هميشه منصرف باشد بتحصيل مرادات دنياوى و لذات حيوانى.
چهارم حجاب و سد است وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا.و آن مثل اعتقادات مقلدان و
متعصبان مذاهب كه در اول حال ايشان را حاصل شده و حائل گشته مر آئينه دل را از آنكه صورت حق
در وى ظاهر شود و نور يقين در آنجا پرتو افكند.اكثر مردمان هر آنچه از پدر يا استاد در ابتداى امر
شنيدند بدان گرويدند در دل ايشان رسوخ پيدا كرده و بمثابه سدى در راه سلوك ايشان شده كه از آن بدر
شدن ميسر نيست وَ لَئِنْ أَتَيْتَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ بِكُلِّ آيَةٍ ما تَبِعُوا قِبْلَتَكَ.و هر يك از آن اعتقادات بجاى
غلى شده در گردن نفس ايشان كه نمى گذارد سر از جاى بجنبانند إِنَّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالًا فَهِيَ إِلَى
الْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ.
هر كه را تقليد دامن گير شد
اين مشايخ كه عصاى ره شوند
تا تو از تقليد آبا بگذرى
بر دل او چون غل و زنجير شد
گاه سد راه هر گمره شوند
كافرم گر هرگز از دين بر خورى
پنجم جهلست بدان جهتى كه مطلوب در آنجاست زيرا كه آنچه مطلوب حقيقتست حاصل نمى شود در
آئينه ضمير الا بعد از آنكه صورتى چند كه مناسب مطلوب اصلى باشد در وى در آيد.مثلا اگر كسى
خواهد كه آنچه در قفاى ويست ببيند و در مرآت باصره صورتش در آيد محتاج م ىشود بدو آئينه.ديگر
همچنين هر طالب علمى را ممكن نيست كه راه بدان مطلوبى كه او را حاصل نيست ببرد الا بواسطه
ملاحظه نمودن معلومى چند مناسب كه او را حاصلست و ترتيب نمودن بر وجهى كه مؤدى بدان مطلوب
گردد بلكه حصول هر علمى از علوم نظرى محتاج بدو علم ديگر لا اقل م ىباشد.و اين معنى محتاج
اندك شرحيست و آن چنانست كه نفس هر يك بمنزله آئينه كرويست كه از جميع جوانب محاذيست با
صورتهائى كه در لوح محفوظ واقعست.و درين آئينه پيش از آنكه برياضت وجوه و جوانبش زدوده گردد
چيزهاى نزديك مثل محسوسات و بديهيات و قضاياى عامه چون الكل أعظم من الجزء و النقيضان لا
يجتمعان و نظائر اين معانى در وى بى فكر و رياضت حاصل مى شود از براى همه كس.
و اما چيزهاى دور كه آن را نظريات گويند موقوفست بائينه اى چند ديگر كه زدوده شده باشد و در وى
مطلوبى چند روى نموده.و هر چند آن نظريات ازين نشاه بشرى دورترست و بجهان قدس الهى نزديكتر
بائينهاى بيشتر احتياج دارد.و اين آئينه ها اگر چه در ابتداء حال بغايت متعدد و متكثر است اما همه
اجزاء نفس اند و در آخر همه يكى خواهند شد و آن را نفس كلى گويند و آن صورتها نيز يكى خواهد
شد و آن را عقل كل گويند چه نفس چنانچه گذشت بمنزله مرآت بزرگ كروى است كه آئينه هر علمى و
مطلوبى قوسى از آنست كه مواجه است با يك جهتى از جهات لوح محفوظ كه مكتوب قلم
پروردگارست و هر قوسى كه از وى منجلى مى شود از غشاوه حواس آن صورت كه مواجه اوست از لوح
محفوظ دروى حاصل مى گردد يا تجلى مى كند.
صد هزار آئينه دارد شاهد مقصود من رو بهر آئينه كارد جان در آن پيدا شود
تا وقتى كه همه كمالات در وى ظهور يابد و فرق ميانه حلول و تجلى نزد اولو الابصار محقق گشته
گويد آن كس درين مقام فضول كه تجلى نداند او ز حلول
بعضى از دانايان حكمت مثل فرفوريوس شاگرد ارسطو كه مقدم طائفه مشائيان است بر آن رفته اند كه
نفس آدمى آنگاه كه از قوت بفعل آمد در ادراك معقولات با عقل فعال كه قلم پروردگارست متحد
مى گردد.و ما اين مساله را در كتابهاى خود بيان كرده ايم بر وجهى كه مزيدى بر آن متصور نيست و اين
موضع محل ذكر آن نيست.پس بنابرين مقدمات گوئيم كه نفس چون ابتداء كون روى بجانب طبيعت بدن
دارد و پشت بطرف عالم قدس كرده پس وى در مطالعه مطالب حقه محتاج بائينه هاى متعدده هست
همچون كسى كه خواهد در صورتى كه در پس پشت او واقعست در نگرد او را دو آئينه در كارست.آنكه
نزديكترست مثال مقدمه صغرى است و آنچه دورترست مثال مقدمه كبرى است و آن مطلوب كه از
ملاحظه اين آئينه ديده مى شود مثال نتيجه است.
و باز اگر خواهد كه در صورتى ديگر كه در صورتى كه مخالف صورت آن نتيجه است واقع باشد نگرد باز
محتاج بچند آئينه ديگر مى شود.همچنين در راه مطلوب حقيقى مر مرآت نفس انسانى را چمها و خمها و
پيچاپيچى چند واقعست كه جز از راه ترتيب مقدمات كه فى الحقيقه آئينه هاى روحانى اند در ابتداء حال
ملاحظه آن مر انسان را حاصل نمى گردد.
مقصود وجود انس و جان آئينه است
در آئينه جمال شاهنشاهيست
منظور نظر در دو جهان آئينه است
وين هر دو جهان غلاف آن آئينه است
و اينست معنى سير سالكان راه حقيقت زيرا كه سالك هر دم نظرش از آئينه اى به آئينه ديگر مى افتد تا
وقتى كه پى بمقصد حقيقى برد و گام در وادى قدس نهد.و صداى إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ بگوش
هوشش رسد.بعد از آن آئينه هاى همه بى كار گردند و نعلين كبرى و صغرى هر دو منخلع شوند و بى
واسطه با حق مكالمه حقيقى روى دهد.
وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً.بلكه علمش عين گردد و خبرش معاينه گردد كه
ليس الخبر كالمعاينة.
دردى كه بافسانه شنيديم هم از غير از علم بعين آمد و از گوش باغوش
اينجاست كه كليد إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ از حضرت وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ بفرستند و
قفل بشريت أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها بر دارند و در خزائن ملكوت وَ إِنْ مِنْ شَ يْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ.بر روى
جان بگشايند و آدمى را بلا مكان عالم ملكوت راه دهند قد تبين لكم حيث لا أين.
ما را بجز اين زمان زمانى دگرست جز دوزخ و فردوس مكانى دگرست
و اهل ملكوت بسلام وى از در در آيند يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بابٍ سَلامٌ عَلَيْكُمْ زيرا كه جان همه چيز در
آنجاست و روح همه از آن عالم هويداست وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ
مِنَ الْمُوقِنِينَ.
چون از ظلمات آب و گل بگذشتيم هم خضر و هم آب زندگانى مائيم
اينست سير الى الله قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي.و بعد از اين سير فى الله
است و من الله و بالله است وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ.
عيسى منهم و معجز من اين نفس است هر دل كه شنيد اين نفس زنده شود
وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ.
در پس آئينه طوطى صفتم داشته اند
لوح دل را پاك گردان از وسخ
صاف گردان لوحت از نقش خطا
آنچه استاد ازل گفت بگو مى گويم
تا حق اندر وى نويسد منتسخ
تا زخط ايزدى يابد بقا
أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ.
و آدم را فرستاديم بيرون جمال خويش بر صحرا نهاديم
باب دوازدهم فصل
اكنون بدان كه سالك گاهى خلق را آئينه خداى نما و واسطه ملاحظه صفات و اسماء گرداند و گاهى
حق را مرآت ملاحظه اشياء و آئينه جهان نما سازد.و اول سير من الخلق الى الحق است و ثانى سير من
الحق الى الخلق است و اشاره باولست: سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ.
رو ديده بدست آر كه هر ذره خاك جاميست جهان نماى چون درنگرى
و اشاره بثانيست: أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَي ءٍ شَهِيدٌ :
كسى كز معرفت نور صفا ديد زهر چيزى كه ديد اول خدا ديد
ما رأيت شيئا إلا و رأيت الله قبله.هر دو علم از علوم حقيقيه است و اول را بعرف صوفيه علم توحيد
مى گويند و بعرف علماء الهيين علم الهى و علم كلى مى گويند و دوم را بعرف صوفيه علم آفاق و انفس
مى گويند و بعرف حكماء طبيعيين اين علم منقسم است بدو علم يكى علم سماء و عالم و يكى علم
نفس و هر دو بحسب غايت و ثمره راجع بعلم توحيد مى گردد.
اى عزيز مردمان را درين زمان از علم توحيد و علم الهى خبرى نيست و من بنده در تمام عمر كسى نديدم
كه از وى بوئى ازين علم آيد و از علم دوم نيز كه علم آفاق و علم انفس است چندان بضاعتى با
دانشمندان اين زمان حاصل نيست تا بديگران چه رسد.و اكثر مردمان بغير از محسوسات بچيزى اعتقاد
ندارند يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ و از آيات الهى و ملكوت آسمانها و
زمينها غافلند و از تدبر و تامل در آن اعراض نمود هاند وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَمُرُّونَ
عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ.
اى شده خشنود به يكبارگى
غافل ازين دائره لاجورد
از پى صاحب نظرانست كار
چون خر و گاوى بعلف خوارگى
فارغ ازين مركز خورشيد گرد
بى خبران را چه غم از روزگار
آنچه همكنان از آسمان و زمين بدين چشم مى بينند و مى دانند بيش از آن نيست كه كسى سقفى را و
فرشى را بدين چشم كه گاو و خر را در آن شركت است بينند و دانند وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ
عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ.اى عزيز دانشمند افلاك را كه تو همين چون سقفى مى شناسى و از جمادات
مى شمرى و از آيات آن اعراض نموده اى و دانستن آن را بدعت مى دانى ببين كه خداوند جل ذكره چند
جا چون بتعظيم نام آن مى برد و قسم بدان ياد م ىفرمايد كه فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ
عَظِيمٌ و بيت معمور و سقف مرفوع نامش كرده و عرش اعظم و محل استواء رحمن مى گويد.
باب سيزدهم فصل
حاليا اى متشرع عادل و اى عابد سنگين دل اگر كسى بر تو معلوم سازد كه هيچ چيز از اركان ايمان
نمى دانى و از علمى كه آن فرض عين تست خبر ندارى و بفروض كفايت و ديگر فروع كه در تمام عمر
ترا بدان حاجت نمى افتد عمر خرج مى كنى در جواب چه خواهى گفت بغير آنكه راه جحود و عناد
پيش گيرى و شروع در تشنيع و لجاج نمائى و در مقام دشمنى و عداوت با آنكس درآئى يا گوئى كه
زياده ازين مرتبه كه همه مسلمانان را در اوائل حال حاصلست بر كسى واجب نساخته اند و بدان مكلف
نكرده و اگر نه حال عوام و ناقصان چه مى شود چه اگر بر همه كس دانستن حقائق دين و معارف اهل
يقين واجب باشد حرج لازم مى آيد ( ۱۵۸ ) اى مغرور مفتون جاه و عزت و اى ممكور استدراج و
نخوت ندانسته اى كه تكليف بقدر عقلست.بسا بود كه آنچه بر بعضى عقلا واجب باشد بر ديگرى
واجب نباشد آيه لَيْسَ عَلَى الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَى الْمَرْضى نخوانده اى و آيه وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا
عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ نشنيد هاى و يا آيه وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا
يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ نفهميده اى.عامى بيچاره كه راه بهيچ مقصدى نبرده و گام در راه هيچ منزلى
نگشاده و هيچ شرى و خيرى از وى نمى زايد جز آنكه در تحت وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَي ءٍ داخل باشد
چه خواهد شد
اكثر اهل الجنة بله كار با مثل توئى است كه بحيله و مكر مرغ را از هوا نازل مى سازى و ماهى را از قعر
دريا صيد مى كنى و جواهر و لعل و در و مرجان را از بحر و كان استخراج مى نمائى و با شيطان در
كياست دنيا و حيلتهاى نفس دغا هم عنانى مى كنى.كاش تو نيز و سائر مجادلان ساده لوح داخل ابلهان
مى بوديد كه البلاهة أدنى إلى الخلاص من فطانة تبراء.شيطان از زيركى ملعون گرديد.
عقل جزئى عقل را بد نام كرد كام دنيا مرد را ناكام كرد
اى خود پسند و اى زيرك غافل آيا بمقتضاى وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ و مؤداى وَ مَنْ يَكْفُرْ
بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ شرط هر مؤمنى هست كه اين معارف را كه عبارتست از
معرفت ربوبيه و علم توحيد و علم مفارقات و ملائكه و علم وحى و رسالت و علم كتب الهيه و شريعت و
معرفت روز قيامت و سر معاد نفوس و اجساد و همچنين دانستن احوال برازخ و عذاب گور و بعث من
فى القبور و تحصيل ما فى الصدور و نشر صحائف و كتب اعمال در روز نشور و ميزان و حساب و جنت
و نعيم و كوثر و تسنيم و آتش و حميم و زقوم بداند يا شرط نيست اگر چنانچه دانستن اين اصول و اركان
از شرائط مؤمن و لوازم ايمان هست بيا بر گو تو ازين معارف كدام را م ىدانى و مى شناسى.
حقا كه بسيارى از متكلمان كه از راه بحث و گفتگو و طريق مجادله و مباحثه در ذات و صفات و افعال
حق و كتب و رسل وى سخن مى گويند صفتى چند از براى معبود خود اثبات م ىكنند كه اگر از براى
رئيس دهى اثبات كنند بخواهد رنجيد.و جمعى بر وجهى ذات حق را تصور كرده اند كه جوهر نفس كه
واپس ترين جواهر عالم ملكوتست از آن اشرف است بلكه طبيعت كه جوهريست سارى در همه اجسام به
بساطت و شرافت اقربست از آنچه ايشان وى را معبود خود انگاشته اند و همچنين توحيد را بر وجهى
تصور كرده اند كه كسى نفى شريك از طباخ و خباز و درودگر و بنا نمايد و ملائكه خدا را چنان تعقل
نموده اند كه مردمان مرغان پرواز كننده را چنان تصور نمايند.و همچنين پيغمبر خدا را در دانستن كتاب و
وحى زياده از آنكه كسى بتقليد از ديگرى معانى فرا گيرد ندانسته اند.فرق نزد ايشان همين است كه وى
عليه و آله السلام مقلد جبرئيلست عليه السلام و ديگران مقلد بشر و ندانسته اند كه تقليد داخل علم
نيست.علم حقيقى نوريست كه از خداى بر دل هر بنده كه خواهد نازل م ىگردد و گمان ايشان چنانست
كه پيغمبر بطريق معهود قرآن از وى حفظ نموده و همچنين ائمه هدى و اولياء خدا عليهم السلام هر يك
از ديگرى بطريق نقل و روايت سخن شنيده اند نه آنكه بمقتضاى وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً از حق تعالى بر
دل نورانى ايشان بسبب اتصال روحانى با عالم غيب فائض گشته و بعد از آن از راه دل بر زبان آمده و از
جانب غيب بجانب شهادت ظهور نموده.
برو بزداى روى صفحه دل
ازو تحصيل كن علم وراثت
كه تا سازد ملك پيش تو منزل
زبهر آخرت ميكن حراثت
علم وراثت بر عكس علم دراست است زيرا كه انبياء عليهم السلام اول تعقل اشياء مى كنند بعد از آن
تخيل مى نمايند بعد از آن احساس بدان حاصل مى شود بعين آنچه تعقل نموده اند.و علماء اهل نظر كه
ايشان را حكماء گويند اول اشياء را بحس ادراك م ىكنند بعد از آن بخيال انتزاع صورتى از آن مى كنند
بعد از آن به تعقل انتزاع صورت عقلى كرده ادراك كلى مى نمايند.و طريق اولياء عليهم السلام متوسط
است ميان طريق انبياء و حكماء.
و اما طريق غير ايشان بجائى نمى رسد كه اطلاق علم بان توان نمود و همچنين از ايمان باخرت و اثبات
نشاه ثانيه و روز قيامت و احوال آن كه برابر پنجاه هزار سال دنياست آن قدر نصيب گرفته كه كسى گويد
كه فردا روزيست از جنس روزهاى گذشته چنان و چنان خواهد خواند همچنين كه سلاطين دنيا جمعى را
كه گفته ايشان نشنيده اند و فرمان نبرده اند سياست كنند و جمعى را جاه و منصب بخشند هيهات اين
اعتقادها صبيان و زنان و جاهلان را نيكوست كه داعى بر اعمال خير و اداى اماناتست.
چه ديدى تو ازين دين العجايز
نشستى چون زنان در كوى ادبار
زنان چون ناقصان عقل و دينند
كه بر خود جهل مى دارى تو جايز
نمى دارى زجهل خويشتن عار
چرا مردان زايشان دين گزينند
باش تا روزى كه وعده وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ در رسد و صحيفه يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ
مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَها وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً مطالعه نمائى و جمال يحشر الناس
يوم القيمة على نياتهم حجاب بگشايد و حكم يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ
چهره نمايد.
گر زعلم اين زمان علم دارى
آنچه امروز زير پوش بود
زيرپوشى زجهل هم دارى
آن زير پوش حشر خواهد شد
و واقعه فَيَوْمَئِذٍ وَقَعَتِ الْواقِعَةُ وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ واهِيَةٌ با تو گويد كه اجسام دنيا همچو برف در
آفتاب قيامت چون گداخته مى شود.
با تو اين طمطراق لاف و هوس تا دم مردنست همره و بس
و جميع گذشتگان زمانهاى ماضى و آيندگان زمان مستقبل چون در يك وقت و يك زمان بمقتضاى قُلْ إِنَّ
الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ لَمَجْمُوعُونَ إِ لى مِيقاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ جمع مى شوند و همچنين جميع كائنات سابق و
لاحق چون در يك مكان بمقتضاى فَإِذا هُمْ بِالسَّاهِرَةِ بازداشته م ىگردند و چه معنى دارد يَوْمَ تُبَدَّلُ
الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ تا معلوم گردد آنگاه كه أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا
الضَّلالَةَ بِالْهُدى فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ چگونه است.
زشت نبود روح قدسى منتظر و آنگاه تو در غرور جاه و مالى همنشين اهرمن يا بنى آدم ما أدنى همتك و
ما أخس نفسك طلبتك فتهرب منى و يطلبك غيرى فتاتيه.
اندر همه عمر من شبى وقت نماز
بگشاد زرخ نقاب و مى گفت براز
آمد بر من خيال معشوقه فراز
بارى بنگر كه از كه مى مانى باز
اى جوانمرد نفوس مردمان در ابتداء بهيچ علتى و مرضى مبتلى نيستند و غير از نقص بشريت و ضعف وَ
خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِيفاً علتى نمى دارند ليكن بعد از مدتى بواسطه خطوط عاجل و خيالات باطل دنيا كه
شيطان بواسطه افيون غفلت و غرور در شراب امانى و آمال بحلق خلق فرو م ىريزد و چندين مرض و
آفت در نفوس بهم مى رسد يَعِدُهُمْ وَ يُمَنِّيهِمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً حاصل آن در عاقبت هيچ
چيز نيست بغير از آنكه از فطرت اصلى برخاسته اند و رجوع بدان ديگر ممكن نيست و تمناى فَارْجِعْنا
نَعْمَلْ صالِحاً تمناى امريست محال.
با يار گر آرميده باشى همه عمر
هم آخر كار مرگ باشد و آنگه
لذات جهان چشيده باشى همه عمر
خوابى باشد كه ديده باشى همه عمر
باب چهاردهم فصل در دانستن عمل صالح و علم نافع
اى متشرع عادل و اى دقيقه شناس غافل اگر لحظه اى تامل نمائى درين آيه كه وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ
مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ وَ يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُؤْتُوا الزَّكاةَ وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ معلومت شود كه باين اعمال
بدنى و علوم ظاهرى و اسلام زبانى و نماز اركانى و روزه دهانى و زكوة نانى و حج زبانى بى تصفيه
باطن از غش اعتقادات رديه و بدع و اهواء و تنوير قلب از ريا و از اغراض فاسده دنيا و دواعى نفس و
هوا راه بمنزل سلامت و نجات آخرت نمى توان برد طاحت العبارات و فنيت الاشارات و ما نفعتنا إلا
ركيعات ركعناها فى جوف الليل.
بدان كه علم بى نفع و عمل بى علم نبودنش بسيار بهترست از آنكه باشد و در دعاهاى ماثور از حضرت
پيغمبر صلى الله عليه و آله واردست كه نعوذ بالله من علم لا ينفع و من دعاء لا يسمع زيرا كه صد فتنه و
غرور از هر يك ازين دو زائيده مى شود كه يكى از آنها كافيست از براى اجابت دعوت شيطان و قبول
وسوسه ابليس لعين.از بعضى ارباب قلوب منقولست كه فتنة الحديث أشد من فتنة المال و الاهل و الولد
و كيف لا يخاف و قد قيل للسيد البشر صلى الله عليه و آله: وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً
قَلِيلًا.
و ديگرى گفته إذا طلب الرجل الحديث أو تزوج أو سافر فى طلب المعاش فقد ركن إلى الدنيا مراد
طلب اساتيد عاليه يا طلب حديثى كه در طريق آخرت احتياج بدان نيست و ديگرى گفته أدركت الشيوخ
و هم تتعوذون بالله من العالم الفاجر بالسنة.و از حضرت عيسى عليه السلام مرويست كه گفت كيف
يكون من أهل العلم من يكون مسيره إلى الاخرة و هو مقبل على دنياه و كيف يكون من أهل العلم من
يطلب الكلام ليخبر به لا ليعمل به از حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله منقولست كه فرمود أوحى الله
تعالى إلى بعض أنبيائه قل للذين يتفقهون لغير الدين و يتعلمون لغير العمل و يطلبون الدنيا بعمل الاخرة
و يلبسون للناس لباس مشوك الكباش و قلوبهم كالذئاب ألسنتهم أحلى من العسل و قلوبهم أمر من الصبر
إياى يخادعون و بى يستهزؤن لا يتحن لهم فتنة تذر الحكيم حيرانا.
و محمد بن يعقوب كلينى رحمة الله در كتاب كافى از امير المؤمنين عليه السلام روايت نموده كه آن
حضرت از پيغمبر صلى الله عليه و آله روايت كرده كه فرموده العلماء رجلان رجل عالم أخذ بعلمه فهذا
ناج و عالم تارك لعلمه فهذا هالك و إن أهل النار يتاذون عن ريح العالم التارك لعلمه و هم از امير
المؤمنين عليه السلام در كافى روايت نموده كه فرموده أيها الناس إذا علمتم فاعملوا بما علمتم لعلكم
تهتدون إن العالم العامل بغير بصيرة كالجاهل الحائر الذى لا يستفيق عن جهله بل قد رأيت الحجة عليه
أعظم و الحشرة أدوم على هذا العالم المنسلخ علمه منها على الجاهل و المتحير فى جهله و كلاهما حائر
بائر.
و از امام جعفر صادق عليه السلام روايت نموده كه من أراد الحديث لمنفعة الدنيا لم يكن له فى الاخرة
نصيب و من أراد خير الاخرة أعطاه الله خير الدنيا و الاخرة.و از امام محمد باقر عليه السلام روايت
كرده كه گفت من طلب العلم ليباهى به العلماء أو يمارى به السفهاء أو ليصرف به وجوه الناس إليه
فليتبوء مقعده من النار.
و آيات قرآنى و احاديث و اخبار درين باب از حد شمار بيرونست و نقل او درين مختصر
متعذرست.ليكن بايد كه معلوم همكنان باشد كه آنچه در باب مذمت علم بى عمل واقع شده آن علميست
كه غير مكاشفه باشد زيرا كه دانستى معارف الهيه ازين نقائص و عيوب و غوائل مبراست و از همه آفتى
آزادست و دانستنش عين مطلبست و هر چند كه زياده دانسته شود بحسب كميت بهترست.
و اما علمى كه متعلق بعملست و از علوم معاملات نه از مكاشفاتست دانستن آن بقدر عمل واجب كفائى
است و زياده از عمل دانستنش وبال آخرتست.و اين معنى نزد عارفان بوضوح پيوسته و دلائل و شواهد
آن بسيارست و اگر بذكر آن مشغول شويم سخن دراز كشيده خواهد شد و آنجا كه كس است يك حرف
بس است.
اى عزيز اگر انصاف دارى و هوشت بجاى خود است ببين كه شيخ زين الدين عليه الرحمة در آداب
المتعلمين خود چه نقل مى كند.
چنين گفته كه قال بعض المحققين العلماء ثلثة عالم بالله بامر الله فهو عبد استولت المعرفة الالهية على
قلبه فصار مستغرقا بمشاهدة نور الجلال و الكبرياء فلا يتفرغ لتعلم علم الاحكام إلا ما لا بد منه و عالم
بامر الله غير عالم بالله و هو يعرف الحلال و الحرام و دقائق الاحكام لكنه لا يعرف أسرار جلال الله.و
عالم بالله و بامر الله فهو جالس على الحد المشترك بين عالم المعقولات و عالم المحسوسات فهو تارة
مع الله بالحب له و تارة مع الخلق بالشفقة و الرحمة فاذا رجع من ربه إلى الخلق صار معهم كواحد منهم
كانه لا يعرف الله و إذا خلا بربه مشتغلا بذكره و خدمته فكانه لا يعرف الخلق فهذا سبيل المرسلين و
الصديقين و هو المراد بقوله صلى الله عليه و آله سائل العلماء و خالط الحكماء و جالس الكبراء.المراد
بقوله سائل العلماء العلماء بامر الله غير العالمين بالله فامر بمسالتهم عند الحاجة إلى الاستفتاء و أما
الحكماء فهم العالمون بالله الذين لا يعلمون أوامر الله فامر بمخالطتهم و اما الكبراء فهم العالمون بهما
فامره بمجالستهم لان فى مجالستهم خير الدنيا و الاخرة.و لكل واحد من الثلثة ثلث علامات فالعالم بامر
الله الذكر باللسان دون القلب و الخوف من الخلق دون الرب و الاستحياء من الناس فى الظاهر و لا
يستحيى من الله فى السر و العالم بالله ذاكر خائف مستحيى.أما الذكر فذكر القلب لا اللسان.
و الخوف خوف الرجاء لا خوف المعصيه و الحياء حياء ما يخطر على القلب لا حياء الظاهر و أما العالم
بالله و بامره فله ستة أشياء الثلثة المذكورة للعالم بالله فقط مع ثلاثة أخرى كونه جالسا على الحد المشترك
بين عالم الغيب و عالم الشهادة و كونه معلما للمسلمين و كونه بحيث يحتاج إليه الفريقان و هو مستغن
عنها.فمثل العالم بالله و بامر الله كمثل الشمس لا يزيد و لا ينقص و مثل العالم بالله فقط كمثل القمر
يكمل تارة و ينقص أخرى و مثل العالم بامر الله كمثل السراج يحرق نفسه و يضى ء غيره.
پس زنهار كه بعلم ظاهر و صلاح بى بصيرت مفتون و مغرور نگردى كه هر شقاوتى كه بمردودان راه
يافت از غرور علم ظاهر و عمل بى اصل راه يافت و آنچه در قصص الانبياء خوانده اى يا از احوال
شهداء و اولياء شنيده اى از مصيبتها و محنتها كه بخاندان نبوت و ولايت و اهل بيت عصمت و طهارت
راه يافته اگر نيك دريابى آنها همه از نفاق و كيد اهل شيد و ريا و غدر و حيله متشبهان باهل علم و تقوى
برخواسته.على مرتضى عليه السلام نه بضرب ابن ملجم بر زمين افتاد بلكه بسكنجبين شهد صلاح ابو
موسى اشعرى و سركه نفاق عمرو بن عاص شربت شهادت نوشيد و امام حسين عليه السلام نه بخنجر
بيداد شمر ذى الجوشن خوابيد بلكه بمعجون افيون پرسم مكر و افسون و ترياق پرزهر اتفاق اهل نفاق
خونش با خاك كربلا آميخته شد كه قتل الحسين يوم السقيفة.و همچنين پارهاى جگر حسن مجتبى عليه
السلام از كيد و غدر نهانى معاويه بخاك محنت ريخت و برين قياس هر چه بسائر ائمه عليهم السلام واقع
شده همه بزور شيد اعدا و مكر و تلبيس ارباب رزق و ريا بوده و با اين همه ظلم و بيداد و فتنه و فساد كه
ازيشان سرزد ذره اى از جاه و قدر و منزلت اهل ولايت و حقيقت كم نگشت و در دنيا و آخرت معزز و
مكرم بودند و خواهند بود بلكه اين طايفه اعداء خود را در دين و دنيا رسوا كردند و بعذاب سرمد و
سخط الهى تا ابد خويشتن را مبتلى ساختند.
آنان كه ره دوست گزيدند همه
در معركه دو كون فتح از عشقست
در كوى شهادت آرميدند همه
با آنكه سپاه او شهيدند همه
و بر حسب وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّىُٔ إِلَّا بِأَهْلِهِ كرده ايشان بديشان بازگشت و بجزاى وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا
بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ گرفتار گشتند.
با شير و پلنگ هر كه آويز كند
اين همت مردان تو چو سوهان م ىدان
آن به كه زتير فقر پرهيز كند
گر خود نبرد برنده را تيز كند
يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ.
هر كه در سر چراغ دين افروخت سبلت بف كنانش پاك بسوخت
اى عزيز امروز كورى را شعار خود كردن و در خوابگاه غرور خوابيدن و عمل بر مجاز صرف كردن و
مقامى ورزيدن نه بس كاريست فردا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ واتو گويد كه در چه كار
بوده.
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد شرمنده ره روى كه عمل بر مجاز كرد
اگر لحظه اى چشم باز كنى و سيل هوا يكسو كشى و غشاوه طبع و چشم بند غرور دور افكنى هر آيتى از
آيتهاى قرآنى آئينه ايست روى نما كه جمال باطن خود را در آن مى توانى ديد كه سياه و تاريكست يا سفيد
و روشن.مشاهده يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ نقد وقت عارفانست و به ميزان حقيقت سنج كتاب و
حديث وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ هر عملى را امروز مى توان سنجيد و حساب
نفس از آن بر م ىتوان گرفت.اگر كسى صاحب بصيرت باشد كه حاسبوا أنفسكم قبل أن تحاسبوا اما غرور
نفس ظاهر بين و تسويلات ابليس لعين كى راه حق و حساب بخود مى دهد.
كو چشم كه بيند نفس انوارش كو گوش كه بشنود دمى اسرارش
أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها أَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها بلكه هر يك از دلهاى اهل يقين حقائق بين آئينه ايست
جهان نما كه احوال ماضيه و آتيه در وى مى توان ديد كه المؤمن مرآة المؤمن.
آئينه همه چيز نمايد بجز از جان وين آئينه جز صورت جان مى ننمايد
اگر از مرآت ضمير منير اهل بصير احوال عواقب امور و نتائج كامرانى دنيا و فتنه و غرور استكشاف
نمائى معلومت شود كه در چه كارى و اگر تعامى ورزى و لحاف غرور در سركشى و بريسمان مكر و
تلبيس نفس و فتنه مال و جاه در چاه دنيا و ويل جهنم فرو روى فردا كه غشاوه جسم و غطاء طبيعت از
پيش چشم بمقتضاى فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ مرتفع گردد و گرد بدن و غبار دنيا فرو نشيند و ديده نفس
بمؤداى فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ تيزبين گردد و آئينه روح كه امروز مقلوبست پشت برو بگردانند خواهى ديد
كه حال اندرون و ديدار آخرت بر چه سانست.
چون كند جان واژگونه پوستين
تو بچشم خويشتن بس خوبروئى ليك باش
گرد اين نشاه چونكه بنشيند
آن زمان مى نمايدت روشن
گر چه اينجا قباد و پرويزى
گر توئى زهد ورز ليكن خر
و ر فقيهى و ليك شور انگيز
بس كه واويلا بر آيد ز اهل دين
تا شود در پيش رويت دست مرگ آئينه دار
هر كسى پيش پاى خود بيند
أحمارا ركبت أم فرسا
چون عوانى زگل سگى خيزى
هيزم دوزخى و ليكن تر
ديو خيزى بروز رستاخيز
اى عزيز زاده آدم هنوز بر آن سرم كه راه گفت و شنود با تو وا نسﭙﺮم و حق نصيحت و خلوص طويت و
صلاح انديشى و دولت خواهى يكسو ننهم.اگر سابقه اى دارى و بقيتى از آدميت در تو مانده است
راست بشنو و پندارم كه نشنوى كه تا امروز در هيچ كار نبوده كه بچيزى ارزى.اگر چنانچه گوش دارى آن
گوش كه انسان را در كارست نه گوشى كه در دواب و انعام بسيارست و اين سخن در گوش كنى و
داروى تلخ نصيحت نوش كنى بدانى كه بعد ازين چه بايدت كرد و بدانى كه تا امروز در هيچ كارى
نبوده اى كه بكار عاقبت آيد.اين جاه و منصبى كه تو بدان مفتخرى هزار وبال از آن ميخيزد و اين عمل و
دانش كه تو بدان مغرورى خرمنى از آن بجوى نمى ارزد.رب تال للقرآن و القرآن يلعنه :
فردا كه معاملان هر فن طلبند
آنها كه دروده اى جوى نستانند
حسن عمل از شيخ و برهمن طلبند
آنها كه نكشته اى بخرمن طلبند
و اگر چنانچه نشنوى و در گوش نكنى از باغ امير گو كلوخى كم باش گو كلاغى بر كلوخى چند روزى
نشسته مى باش و بهواى نفس اماره قرقرى مى كرده باش إِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ.
تن بى روح چيست مشتى گرد
هر آن دلى كه درين خانه زنده نيست بعشق
دل بى علم چيست بادى سرد
برو نمرده بفتواى من نماز كنيد
مدتيست كه أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْياءٍ وَ ما يَشْعُرُونَ تعزيت تو داشته و بر لوح مزار پيشانيت آيه إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ
أَحْبَبْتَ در ازل نوشته شده و بر سر گور دلت سنگ سياه ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ
أَشَدُّ قَسْوَةً افتاده گشته و حافظان كلام ملك علام آيه وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا
وَ هُمْ مُعْرِضُونَ بر قبور صدور دل مردگان عالم نشور خوانده اند و ليس لهم حتى النشور نشور.
پس اى نامدار كامكار با جاه و اشتهار ملقب بمتقى و پرهيزكار اگر مى خوانى كه معنى متقى بدانى
بخوان اين آيه را: إِنَّ فِي اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ
يَتَّقُونَ.
و اگر خواهى بدانى كه بى دين و نابكار و مستحق عذاب دوزخ و لايق لعنت كردگار و فرشتگان و
گزيدگان آفريدگار كيست اين آيه بر خوان كه إِنَّ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا
بِها وَ الَّذِينَ هُمْ عَنْ آياتِنا غافِلُونَ أُولئِكَ مَأْواهُمُ النَّارُ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ.و اگر خواهى كه ايمان و صلاح
بدانى و حقيقت مؤمن و صالح بشناسى اين آيه را بر خوان كه إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ يَهْدِيهِمْ
رَبُّهُمْ بِإِيمانِهِمْ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ دَعْواهُمْ فِيها سُبْحانَكَ اللَّهُمَّ وَ تَحِيَّتُهُمْ فِيها سَلامٌ
وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.
و صلى الله على محمد و آله الطيبين الطاهرين .
منتخب مثنوى صدر المحققين محمد بن ابراهيم شيرازى قدس الله سره العزيز
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
مى ستايم خالقى را كوست هست
آن خداوندى كه قيومست و حى
آن خداوندى كه از يكقطره آب
جمله عالم همه در قطره اى
هر چه بود و هست اندر دل نمود
جمله عالم سبحه تعظيم اوست
جمله عالم كتابى دان زحق
يك ورق دان نه فلك از دفترش
يك نفس زد امر كن اندر نهان
زان تجلى كوبخود در خود نمود
لوح امكان را بنور خود نگاشت
كيست غير از حق كه حق را ديده است
بلكه راه و رهرو و ره بين ويست
اوست برهان بر وجود ممكنات
بر وجود او بود ذاتش گوا
كيست غير از حق كه بتواند ستود
كس نگويد وصف او جز ذات او
صدر و بدر آفرينش از حيا
اين ستايش نيست جز احسان او
پيره زال سبحه گردان نفس كل
كوكبان ثابت و سيار را
آسمان از دهشت تعظيم حق
نفس كلى ساقى انعام او
سطح گردون سقف زندان خانه اش
عالم ابعاد دهليز درش
عالم اجرام چون منزل گهيست
از كمالش هفت گردون ذره اى
هست دريا تشنه ديدار او
نور خورشيد از جمالش لمعه اى
اين دگرها نيستند و اوست هست
آنكه پاكى وقف شد بر ذات وى
كرد پيدا صورتى چون آفتاب
جمع گردد زو نشد كم ذره اى
هر دو عالم در دلى منزل نمود
ناطقه يك حرف از تعليم اوست
هست افلاك از كتابش يك فرق
عرش اعظم چون غبارى بر درش
گشت پيدا صد هزاران عقل و جان
صد هزاران باب رحمت را گشود
تخم ايمان در زمين گل بكاشت
ديده حق بين كدامين ديده است
حق شناس و نور الله بين ويست
پرتوى باشد زنورش كائنات
لمعه اى مى دان زذاتش ما سوا
مدعى را كوست خلاق وجود
از كما اثنيت بر خوان اين نكو
در ثنايش گفت لا احصى ثنا
شكرها يك لقمه دان از خوان او
از قصور خويش دايم منفعل
دور در رشته كشد بهر ثنا
از كواكب بر جبين دارد عرق
وين كواكب قطره ها بر جام او
جوهر افلاك يك ديوانه اش
هست سنگ انداز كيوان بر سرش
جرم خور همچون چراغى بر رهيس ت
از نوالش هفت دريا قطره اى
سوز خور از حسرت رخسار او
آب دريا در فراقش دمعه اى
گريه باران زشوق روى اوست
بسكه گردون قطره زد در جستجو
پاى تا سر گشت پر از آبله
نه گرفتى از رخش يكدم نشان
با وجود اين طلب كارى چست
شب سيه پوشد فلك در ماتمش
يك قدم ننهاده كس از خط برون
ليك آن كو يك قدم دارد سبق
هر كه را گامى در اين ره پيش بود
گر كنى يك ره نظر در شهر جان
گر بيندازى نگاهى سوى دل
گر بيابى ذوق معنى يك نفس
گر زطيب شهر جان آگه شوى
گر سماع نغمه مستان كنى
گر ببينى لحظه اى شهر خدا
نفس نبود از جهان آب و خاك
ميل دنيا چون كند گمره شود
ساقيا مى در قدح كن بهر من
زان ميى كز وى بر افروزد روان
آن ميى كاندر شعاع او زدور
آن ميى كز وى توان افروختن
آتش اين مى ندارد هيچ آب
قطره اى از بحر او شمش منير
ساقيا سوزى در افتاده بدل
روغن مى تا نريزى در دماغ
گر نريزى روغن مى در وجود
جام من گر پر بود از روح مى
ور شود خالى تنم از نور مى
ساقيا جامى كه بى خويش آمدم
بى شعاعش شمع دل را سوز نيست
آشنائيهاى سابق خوش بود
جان بى عشق و دلى ب ىسوز غم
ناله رعد از هواى كوى اوست
گه به پهلو گه بسر شد كوبكو
با هزاران شمع اندر قافله
نه جمالش را همى ديدى عيان
هرگز از مقصود خود كامى نجست
آتش اندر سينه دارد از غمش
نه كسى را آگهى از چند و چون
مى ربايد عقل و جان از قرب حق
در نهادش نور هستى بيش بود
نفرت آيد مر تو را زين خاكدان
كم شوى در كار دنيا مشتغل
تلخ گردد بر مذاقت هر هوس
زين رياحين جهان تو نشنوى
گوش دل با سوى اين دستان كنى
مردمان پيشت شود مردم كيا
پرتوى دان اوفتاده در مغاك
از خساست همچو خاك ره شود
وارهان جان را زقيد خويشتن
مى توان ديدن بنورش آن جهان
از برون و از درون يابد ظهور
شمعها بى آتش و آتش زدن
آب و آتش كى كند يكجا ماب
ذره اى از جرم او جرم اثير
دل شده همچون زباله مشتعل
آتش افتد در وى و سوزد چراغ
منطفى گردد فتيله همچو دود
مى توانم شد بنورش تا بحى
گام نتوانم زدن در راه وى
يك قدم از خويشتن پيش آمدم
ربط من با جام مى امروز نيست
با نكوروئى كه بس دلكش بود
آن بود بادى و اين خاكى بهم
خيز و آب از ديده و آتش زدل
آب چشم و آتش دل با هم است
آتش اين دودها جسمانى است
دودهاشان عاقبت گردد تباه
راه حق را جز بنور حق كه ديد
جز بنور روح قدسى طى راه
زين عناصر تا نكردى دل كسل
ساقيا مستم كن از جام الست
ساقيا مستم كن از جام بلور
ساقيا بر كف نهم جامى كزو
باده اى كزوى درون روشن شود
گر همى خواهى دل آتش فشان
جوهر اين آتش از اجسام نيست
آتش اجسام ظلمانى بود
آتش عشق آتش ديگر بود
گر چه تند و مهلك و سركش بود
آتش مى قبله مستان بود
گر نبودى آتش مى در وجود
گر نبودى اين تف و اين سوز عشق
پس نبودى فرق از انسان تا دواب
معنى آدم از آن افزون بود
ساقيا مى ده كه مجلس شد دراز
آنكه كوشش نيست جز سوى بدن
صحبت نا جنس سد ره بود
گر نبودى جام مى با من قرين
آن چنين ياران بنرخ كاه باد
ساقيا از مى فزون كن معنيم
ساقيا از يك قدح هوشم ببر
وا رهانم از وجود خويشتن
نيست جرمى بدتر از جرم وجود
از وجود خود در اول پاك شو
با دل و جانى بصد وا بستگى
جمع كن با خاك و باد مشتعل
اين دو همره منفصل از هم كم است
آتش عقل آتش روحانى است
خانه دل مى شود از وى سياه
كى توان با آتش نخوت رسيد
كى توان كردن سوى شهر اله
كى شوى با روح قدسى متصل
تا بمستى وا نمايم هر چه هست
تا مبدل گردد اين ماتم بسور
كشف گردد راز گيتى مو بمو
خانه تاريك دل گلشن شود
دل بدان آتش رخ مهوش رسان
آتش اجسام خون آشام نيست
آتش عشق آتش جانى بود
جمله آتشها ازو ابتر بود
ليك عاشق پيشه را زان خوش بود
صورت او معنى انسان بود
مى فسردى روح مردم از خمود
ور نبودى شمع جان افروز عشق
چون شراكت هستشان در خورد و خواب
كش همى جنبش سوى بيچون بود
با مخالف زين نوا چندين مساز
بهر او زين نغمه و دستان مزن
خاصه نا جنسى كه بس گمره بود
مى فسردم من زياران چنين
جان فداى يار معنى خواه باد
مستيم ده وا رهان از هستيم
وا رهان جان را زسحر مستمر
نيست سدى همچو من در راه من
گر كنى توبه از اين بايد نمود
وانگه ار خواهى سوى افلاك شو
كى توانى از جهان وارستگى
تا نگردى بيغش و پاك از وجود
تا نگردى خالص از آلودگى
تا نباشى در غم و افكندگى
تا نگردد جان زمحنت پايمال
تا نباشى از دو عالم بر كنار
تا نسوزى در فراق روى يار
هيچ جانى را زسوى چاره نيست
يا بنار توبه يابد سوختن
يا بنار عشق حق سوزى همى
تا نميرى از خود و از كام دل
تا نگردى از وجود خويش پاك
كى در آئى در صف آزادگان
تا نگردد منقلب جان با روان
تا نيفشاند زدل گرد بدن
ساقيا زاهل خلاصم كن همى
باشم اندر كنج محنت تا به كى
خست ابناى جنسم مى كشد
تا به كى باشم درين كنج خمول
تا به كى باشم درين ظلمت كده
تا به كى باشم بكنجى منزوى
از نفاق ناكسان تنگ آمدم
گر چه در صورت بادم مى رسند
ز امتزاج اين خسان عنصرى
جملگى در خشم و شهوت همچو دد
ساقيا از مى دلم را ده حضور
چون حضور دل شود كس را مقام
نارسيده سوى بستان مى دود
شهوت دنيا هنوزش در دل است
ميل پستان زنان دارد هنوز
همچو طفلان جوى شيرش آرزوست
جوى شير و انگبين خواهد دلش
چون به اتراب و كواعب خو گرست
ره كجا يابى بخلاق و دود
ره ندارى در جهان زندگى
كى رسى در عالم پايندگى
كى دهندت ره بحى ذى الجلال
نبودت با روح قدسى هيچ كار
كى بود جاى تو در دار القرار
يا بدنيا يا بعقبى زين يكيست
يا بدوزخ بايدت افروختن
يا چو شيطان لعنت آموزى همى
كى شود از ذكر حق جان مشتعل
دل نگردد از طهارت نور پاك
اين قيامت بر تو كى گردد عيان
كى بود زابليس و تلبيسش امان
كى درو منزل كند شاه زمن
عارف توحيد خاصم كن همى
وا رهان زين ظلمتم از نور مى
صحبت عرفان كجا و ديو و دد
شهرتم ده بر نفوس و بر عقول
با شياطين هم تك و هم ره شده
با رفيقان خسيس دنيوى
بس كه ديدم گمرهان گمره شدم
ليك در معنى زحيوان واپسند
باز ماندم از سپهر و مشترى
مايه نار جهنم از حسد
فارغم گردان زحور و از قصور
فارغ آيد از بهشت خاص و عام
همچو طفلان ميل پستان م ىكند
نفس را اين اوليت منزل است
حور و غلمان همسران خواهد هنوز
جوى شير و انگبين در خورد اوست
صحبتى با نازنين خواهد دلش
طاعتش را لاجرم آن در خورست
هر كه او شد آشنا با روى دوست
نيست فرقى نزد مرد شه شناس
عاشقى كو طالب جانان بود
هست مردم بيشتر حق ناشناس
زشت و زيبا نزد عارف يك سرست
كاملان را آرزو نى غير دوست
جمله نيكان رشحه اى از ذات او
دل گرفت از صحبت اين ناكسان
ساقيا جانم گرانى م ىكند
ثقل جان از خفت مى دور كن
جنبشى ده قالب افسرده را
پاك كن از زنگ غم اين سينه را
خاك آدم را زمى تعمير كن
آفتاب مى چه اندر سينه تافت
نورش اندر ديده چون منزل گرفت
هر فسرده لايق اين جام نيست
كن مصفا زآب مى اين خانه را
ساقى از يك جرعه مى جانم بده
جوهرش گر زانكه پيدا شد بفرش
گر بخواندستى زقرآن اصلها
ساقيا در ده ميى از نور روح
پرتو اين نور چون در دل فتد
آن ميى كزوى بسوزد هر چه هست
آن ميى كزوى بسوزد رود نيل
آتش اين مى نه جسمانى بود
آن ميى كزوى شود مست و خراب
گر چنين آتش كند در دل نمود
گر چنين آتش كند در سينه جا
گر زوى افتد بگردون يك شرر
منطفى گردد زنورش در وجود
مى برآرد نورش ابراهيم وار
گر چكد در چشم اعمى قطره اى
مى ن هبيند يك نظر جز سوى دوس ت
گر برهنه بيندش يا در لباس
در لباس و در عرا يكسان بود
غير عارف نيست يك كس با سپاس
زانكه او را همتى بالاترست
ناقصان را حور و غلمان بس نكوست
جمله نيكان رشحه اى از ذات او
ساقيا يكره زخويشم واستان
آسمانى پاسبانى مى كند
اين گرانرا زان سبك پر نور كن
زنده كن از روح راح اين مرده را
آب ده اين كشته ديرينه را
صحن و بام خانه را تنوير كن
از دريچه ديدگان بيرون شتافت
صورت جانان درو محفل گرفت
لايق اين سينه هر خام نيست
صحن و بام منزل جانانه را
از شعاع نورش ايمانم بده
شعله نورش فروزد تا بعرش
فرعها و رزقها دان در سما
كاتش دل وا نشيند زان صبوح
جمله آتشهاى نخوت بشكند
هر چه از خارو خس پندار رست
چون بدل منزل كند چون جبرئيل
كى زجسمانى گريزد ديو و دد
گر بنوشد قطر هاى زان آفتاب
سوزد از نورش بدن را تار و پود
آتش ابليس گردد زو فنا
اندرو سوزد ملك را بال و پر
هر چه يابد زآتش هستى نمود
زآتش هستى نمرودى دمار
مى ببيند در جهان هر ذره اى
گر كند پاى خمش افعى گذر
گر ببيند اژدها اين باده را
گر زبويش شامه اى آگه شدى
هر كه يابد بوى او در پاى دن
گر زصهبا بو همى گيرد صبا
از صبا پيوسته بوى آشنا
ساقيا از سر بنه اين خواب را
جام مى را آب آتش بار كن
مطربا يكدم بكف نه بر بطى
از دف و نى زهره را در رقص آر
بشكن اندر كف عطارد را قلم
مشترى را طيلسان از سرفگن
سبحه و سجاده اش را مى ستان
تيغ مريخ از كفش بيرون فگن
خرقه پير فلك را كن برون
نرخ بازار فلك درهم شكن
مطربا چنگ و چغانه ساز ده
لشگر غم كرد در دل رستخيز
جنگ دارد اين جهان فتنه گر
خيز و بگريز از جهان عقل و هوش
خيز و بگريز از جهان رستخيز
خيز و بگريز از جهان پر غرور
ابلهى بى آفت و عقل آفت است
غل عقل از گردن من دور گن
عقل بنشست آنگهى كه عشق خاست
عقل رفت و عشق بر جايش نشست
عقل ما را سوى بى عقلى كشيد
عقل ما ديوانگى آورد بار
كار من بيكارى است اى مرد دين
تو برو تدبير كار خويش گير
تو نكو دانى طريق عقل و دين
عيش من تلخى گرفت از چون توئى
زهر او ترياق گردد در اثر
هر كجا آرد نظر رويد گيا
مغز جان از فوه او واله شدى
بوى يوسف آيدش از پيرهن
هر كجا گردد صبا بوسند جا
زين جهت يابند عشاق نوا
آب ده اين سينه پرتاب را
از صراحى ديده اى خونبار كن
زورق تن را بيفگن در شطى
در نواى چنگ و بربط جان سپار
وز نى ناخن بزن چنگى رقم
سبحه اش در آتش ساغر فكن
مى كشانش تا بر اين مى كشان
نشتر ماه نو اندر خون فگن
سوى قوالان فكن اين پر فسون
مشترى را زاحتسابت عزل كن
زادگان زهره را آواز ده
فتنها دارد سپهر پر ستيز
بر دل دانا كمين سازد قدر
بر نواى ابلهى انداز گوش
زين قيامت در پناه مى گريز
تا نيارد بر تو عقل و هوش زور
عقل بند پا و دام كلفت است
در جنون و مستيم مشهور كن
عقل را با عشق الفت از كجاست
وارث عقل است عشق اى حق پرست
آن چنين عقلى در اين عالم كه ديد
بندگى را با خداوندى چه كار
تو برو تدبير خود كن بعد ازين
ترك اين جان خطاانديش گير
به نسازى با چومن رسوا كمين
طعنها بر من فتاد از هر سوئ ى
دين و دنيا هر دو آوردى بكف
دين و دنيا هر دو با عقلند و هوش
مصلحت را با دل من كار نيست
من سلامت ديده ام در ترك عقل
ساقيا در ده ميى كز نور او
ساقيا زين مى بده بال و پرم
ساقيا در ده ميى چون سلسبيل
ساقيا در ده عصائى زين شراب
ساقيا يكره ميى در جام ريز
باده اى خواهم چو پر جبرئيل
مطربا يكره بﭙﺮواز آورم
از نواى نغمهاى جان فزا
كى بود كز نغمهاى جان ستان
كى بود كز صحبت آن ساقيان
كى بود تا زين سراى پر محن
كى بود كز بادهاى سلسبيل
كى بود كاندر قدحهاى بلور
بادها نوشيم از كاس كرام
يك قدح خواهم بقدر آسمان
يك قدح خواهم بسان آفتاب
پر شعاع و بيغش و صافى و ناب
يك قدح خواهم بقدر مشترى
يك قدح خواهم بسان ماه نو
زين قدحهاى سماوى يك بيك
مى كه نبود جام او چون كوكبى
مى كه نبود راح او مانند روح
مى كه نبود جام او مانند جان
مى كه نبود جام او چون چشم يار
مى كه نبود ساقيش روى نكو
مى كه نبود بر لب شيرين لبى
موعد مستان و ياران ميكده است
ميكده چبود مقام راستان
من نه دين دارم نه دنيا اى خلف
من ندارم زين دو يك با من مكوش
اندرين ويرانه كس را بار نيست
عاقلان گر مى كنند از عقل نقل
نو بنو سازم وضوئى بر وضوء
پاى بند عقل بردار از برم
شستشو ده روح را زين قال و قيل
تا ازين ظلمت كده گيرم شتاب
كين ستيزنده فلك دارد ستيز
تا بﭙﺮم زين جهان تا چند ميل
از نواى دف به آواز آورم
مى پرستان را فزايد عشقها
جان بيفشانيم بر ياد بتان
رقصها سازيم دست افشان زجان
جان بجانان وصل جويد بى بدن
جامها نوشيم بر ياد خليل
بادها ريزيم صافى تر زنور
سينها سازيم روش نتر زجام
قطره ها دروى چو ماه و اختران
تا شوم بر زندگانى كامياب
گرم و تند و مهربان و نور تاب
تا در انگشتم كند انگشترى
همچو چنگى در كف چنگى گرو
خوش بود مى نوش كردن چون فلك
كى توان بنهاد او را بر لبى
روح را كى باشد از نورش فتو ح
روح كى بيند درو راز نهان
كى فزايد مستيى در باد خوار
كى توان آورد آبى زو برو
كى بود با چاشنى در مشربى
مجلس اين غمگساران ميكده است
همرهان و هم دل و هم داستان
ميكده چبود سراى مهوشان
سينها صافى ززنگ غل و غش
رويها نورانى و دلها لطيف
يك بيك دلها نمايان از بدن
رويها مانند ماه و آفتاب
جملگى از پاى تا سر چون دلند
جمله رقاصند ز دف زن تا ابد
جمله رقاصند بر ياد بتى
جملگى مستند و لا يعقل همه
نغمهاشان مى رسد آنجا بگوش
تو برون كن پنبه پندار را
پنبه غفلت برون ميكن زگوش
چشم دل را از غشاوت ده جلا
روى دل را كن مصفا از دغل
صفحه عقل از غبار تن بشوى
لوح جان از ظلمت امكان بشو
گر بشوئى لوح دل از شك و عيب
ساقيا مستم كن از جام بلور
عيش مى تلخست بى روى نكو
فارغم گردان زغوغاى خسان
هست دنيا زين صداهاى دواب
بس فضيلت بر جرس دارد حباب
دل بسان آهن اندر سينها
اين سخنها گرچه هست آتش اثر
اين سخنها گرچه باشد دلنواز
اين سخنها گرچه صاف بى غش است
با جمود طبع كس را چاره نى
محنتى زين صعبتر هرگز مباد
پيل را چون ياد هندستان فتد
پس چرا خامش نشيند بلبلى
پس چسان خامش نشيند در بدن
كوه در رقص آيد از ياد وطن
مهوشان در وى بسان بى هشان
بى كدورت بى گره خورشيد وش
مى نمايد جان زتنهاى نظيف
مى توان ديدن ضمير از نور تن
جمله اجزاى بدن چون روح ناب
نه چو اين ياران كه سر تا پا گلند
صحبت مستان زهم وانگسلد
هستشان با روى ساقى الفتى
از شر و شور جهان غافل همه
گر بود فارغ زشك و ريب و هوش
پس بگوش دل شنو اسرار را
تا بيابى نغمهاى همچو نوش
بعد از آن بنگر جمال جانفزا
تا ببينى آن جمال بى بدل
تا ببينى صورت آن خوبروى
تا ببينى نقش هستى مو بمو
منعكس گردد در او انوار غيب
تا بمستى وارهم زين عيش شور
تا بكى با اين و آنم گفتگو
از سماع و گفتگوى ناكسان
چون جرس از صوت بى معنى بتاب
زانكه هست او بيدل و اين دل خراب
چون جرس بى معنى و پر ادعا
ليك آهن دل ندارد زان خبر
كى بود سنگين دلان را كار ساز
ليك افسرده دلان را ناخوش است
چاره اكنون نيست غير از خامشى
كه زگل بلبل ندارد هيچ ياد
بند و زنجير از بر خود بگسلد
چون ننالد از غم زيبا گلى
روح انسى چون كند ياد وطن
اندكاكش زان بود اى مؤتمن
اصطكاك باد هم از ياد اوست
سرعت افلاك و سنگينى خاك
هست اشياء جمله در تسبيح حق
هست اشياء پرتوئى از نور او
هست اشياء جملگى از شوق مست
اى صبا گر بگذرى سوى بتان
گر بمى خانه گذر افتد ترا
بعد تسليم و زمين بوسى بسى
عرضه كن عجز و نياز و افتقار
از وطن تا دور گشته بيدلى
اندرين غربت كسش محرم نبود
اندرين غربت بسى محنت كشيد
نه زكس يك لحظه با وى الفتى
ناله پنهان دارد از نامحرمان
دايم آهنگ مخالف مى زند
سوختم از سوز دل يكبارگى
محنت و غم بر دلم آهنگ كرد
مطرب عشق از درون اين نغمه ساخت
چنگ زد ماه نو اندر دل چنين
زهره ناخن تيز كرد از ماه رود
چرخ ازين سان ميزند چنگ اربرم
دفتر فرزانگى را گاو خورد
زاشك چشم ديده دريائى شده
آتش اندر سينه پنهان تا به كى
آتش جان را به پيراهن چكار
دل زبس بيچارگى آمد بتنگ
يك بيك ياران زمن بگريختند
غمگساران من از من مى رمند
بسكه زخم دل چنين ناسور گشت
دل كه نبود با كه سازد انجمن
بسكه ديدم از فلك جور و محن
دل گرفت از فرقت يار وطن
انصباب آب هم از داد اوست
جملگى از شوق آن بيچون پاك
خواه گويا در سخن يابى نطق
خواه دشمن گير و خواهى دوست او
خواه مؤمن گير خواهى بت پرست
يك بيك از ما سلامى مى رسان
خدمت ما عرضه مى كن جابجا
گر زتو پرسند حال بيكسى
از ضعيفى بيدلى زارى نزار
يكدمش آرام نى در منزلى
هيچگه با هيچ كس همدم نبود
روى عيش و خوشدلى هرگز نديد
نه زدودى از دلش كس كلفتى
آه نتواند كشيدن يك زمان
زين نوا عشاق را دل بشكند
چاره نبود اندرين بيچارگى
از همه سو كار بر من تنگ كرد
در نواى ارغنونم اين نواخت
زهره را خنياگرى آمد همين
بر رگ جان ميزند اينگونه رود
گوشمالى مى دهد گر تن زنم
خانه عقل و خرد را آب برد
بعد ازين كارم برسوائى شده
گريه اندر زير مژگان تا به كى
آب دريا را به پرويزن چكار
شيشه ناموس و تقوى زد به سنگ
رشته پيوندها بگسيختند
همدمان من بمن نامحرمند
دور و نزديك از بر من دور گشت
جان كه نبود با كه گويد كس سخن
سير گشتم از وجود خويشتن
تا به كى بتوان بمحنت زيستن
تا به كى بايد نشستن اين چنين
تا به كى باشد درين محنت سرا
ديده را بى روى ياران نور نه
نه بدل در راحتى بى رويشان
اين چنين محروم در عالم مباد
كار كس هرگز چنين درهم نشد
در سيه روزى كسى چون من مباد
دلفكارى اشكبارى بنده اى
از وطن گم گشته محنت كشى
نه به بالينى سرى بى غم نهاد
بس ستمها كز خسان بر وى رسيد
در جهان از هر خسى خارى كشيد
بس جواهر كز سخن بر باد رفت
چون نسازد پردهاى غمگسار
اى صبا بر خوان چنين و صد چنين
پس بگو اى ماه رويان زمان
هيچ بتوان خاطرى را شاد كرد
هيچ افتد كز سر عجز و نياز
هيچ افتد كز درون عذر خواه
هيچ افتد آفتابى را كه او
هيچ افتد پادشاهى را همى
ناله و فريادم از حد در گذشت
غير آن كو آفريده جان پاك
غير آن كو حكمتش را اين نكوست
دوست مى دارد درون پر زدرد
ديده پرخون قوى سرمايه است
يا رب اين انده گساران را چه شد
همدمى كو تا برأفت يكزمان
اينكه گفتم شكوه نبود اى صبا
اين همه دادست اين بيداد نيست
عدلها و جورها از داد اوست
جورها با ياد او جز داد نيست
بى جمال گلرخان نازنين
تن زده خامش نشسته بى نوا
سينه را بى ميگساران شور نه
نه بديده خواب بى ابرويشان
بر دل كس اين چنين ماتم مباد
كس چنين در دام غم محكم نشد
همچو من اندر جهان يكتن مباد
بى قرارى بيدلى افگنده اى
خاكسارى خسته مجنون وشى
نه به بستر ديده بى نم نهاد
بس جفاها كز كسان ديد و شنيد
از نگونساران چها ديد و شنيد
بس سخن كز خامشى از ياد رفت
چون نگريد از غم دل زار زار
بر جوانان چمن زين مستكين
اى پرى رويان و اى شه زادگان
دلفكارى را زبند آزاد كرد
عرضه دارد بيدلى رنج دراز
راه يابد بيدلى در بارگاه
سايه اندازد بفرق خاك كو
كز گدائى بشنود درد و غمى
يك كس از حال درون واقف نگشت
مو بمو داند درون دردناك
اين دل سوزان گلى از باغ اوست
انكسار دل بر او نيست خورد
عاشقان را خون دل پيرايه است
گريه ابر بهاران را چه شد
اشك ريزم از غم راز نهان
واقفست او بر ضمير مدعا
گر همه جورست غير از داد نيست
گريه ها و سوزها از ياد اوست
جان بغير از ياد او دلشاد نيست
ديدها از شوق او در گريه است
اشك و آه من گواه من بسست
محنت از وى مايه شادى بود
كافرم گر ذره اى از درد او
محنتى كز وى بود آن دولت است
كافرم گر شعله اى از سوز دل
ديدگانم بحر و كان من بس است
سيل مرواريد و ياقوت ار كنم
گر زفاقه ياد بحر و كان كنم
گر دمى از مفلسى گردم حزين
گر دمى از بى كسى ياد آيدم
هر جراحت كز بدن بر دل رسد
بند پرور همچو او نبود كسى
دختران فكر بكر خويش را
صحبت آن نازنينانم خوشست
از سخن كشورستانى مى كنم
خازن و گنجور دارم در درون
دارم اندر سينه گنج شايگان
گنج باد آورد باشد در دلم
لا تسبو الريح زين رو واردست
ديدگان را هر دم اشك افشان كنم
رود اشك من مرا دارنده كرد
رود اشك و سينه تابان من
اشك چشم و اين دل سوزان مرا
اشك چشم چشمه حيوان بس است
ناله من ارغنون من بود
دارم از خون جگر خوش شربتى
اشك ريزم روز و شب مشاطه وار
چون عروسان چهره را تزيين كنم
گه زاشك ديده و خون جگر
نور حكمت بس بود تزيين من
من ندارم از خمول خويش عار
نالها از روى او در مويه است
شاهد اين شعله آه من بس است
بندگى اش تخم آزادى بود
مى فروشم بر دو عالم ماه رو
دولتى كز وى نباشد خجلت است
مى فروشم با جهانى آب و گل
راز جان من جهان من بس است
مى نشينم اشك ريزم دمبدم
ديدگان خويش اشك افشان كنم
از قناعت گنجها دارم دفين
با كلام حق شوم يار و ندم
چون بياد حق شوم بيرون رود
آفتابى مى نشنيد با خسى
مى كشم در بر چو خوبان خطا
مجلس من با جوانان دلكش است
وز براهين حكمرانى مى كنم
شكر لله نيستم خار و زبون
وام گيرد از دلم دريا و كان
نفحه رحمان كند حل مشكلم
واردات دل نه هرگز شاردست
قطره ها بر سينه بريان كنم
وين بنان من مرا بخشنده كرد
كشت و كار من بس است و خوان من
آب شيرين باشد و بريان مرا
چشم بى خوابم لب خندان بس است
مصلحت بينم جنون من بود
كاسه چشم و رخ طبق كو رغبتى
عقد رو سازم زدر شاهوار
زيب رخسار آن دل خونين كنم
كاسه و خوان مينهم زين ما حضر
نيست زرق و مكر و كين آئين من
عار دارم با خسيسان در شمار
عقل من گنج است و تن ويرانه ام
صد چو پروانه فداى شمع باد
گنج را در خاك كردن عاقليست
باشد اسرار درونم بيشمار
كم گمان دارم دل بيننده اى
تا بيفروزم زبان از گفت دل
مجلس افروزم زنور فكر دور
از درخت همچو طوبى ميوه ها
از درخت طيبه اندر ضمير
دختران فكر بكر خويش را
ليك بيرون ناورم شمع و چراغ
اندرين دمهاى سرد ناكسان
كى توان افروخت شمع اهل دل
دردها دارم عيان كو مرهمى
مرهم اين سينه مجروح كو
گر خريدارى بدى در خورد جان
همدمى گر مى شنيدى راز من
داد ازين كاسد قماشيها بسى
در دل كس ذر هاى انصاف نيست
از مسلمانى بجز نامى كراست
در دل كس از خدا آزرم نه
اين علامتها درين آخر زمان
از رخ مردم حيا برخاسته
بر حكيمان ابلهان محنت فزا
آدمى را بر ستوران فضل نه
مطربا آبى بر اين آتش فشان
نغمه بر آهنگ ديگر ساز كن
چند بر يك پرده سازى نغمه را
ارغنون عشق را خوش مى نواز
هيچ آدابى و ترتيبى مجو
مستى من هر دم افزون مى شود
او چنين مى پرورد من چون شوم
روح من شمع است و تن كاشانه ام
از وجودش روشنى در جمع باد
خاك را تعمير كردن جاهليست
ليك كم بينم درون حق گزار
از درون چون ماه و خور رخشنده اى
پس كنم از دل زبان را مشتعل
پرتو نور افگنم بر ماه و هور
در تكانيدن دهم بهر غذا
ميوها بخشم بدلهاى منير
عقد بندم با دل حق آشنا
اندرين باد مخالف در دماغ
ناورم بيرون چراغ عقل و جان
با چنين دمهاى سرد دل كسل
رازها دارم نهان كو محرمى
محرم راز دل اين روح كو
مى گشودم من متاع اين جهان
مى شكفتم همچو گل اندر چمن
داد ازين حق ناشناسيها بسى
ديده حق بين درونى صاف نيست
وز سلامت جز ملامت از كجا است
وز رسول الله كسى را شرم نه
هست از اشراط ساعت بى گمان
شرم بنشسته جفا برخاسته
بر سليمان ديو و دد فرمان روا
نيك و بد را خوب و رد را فضل نه
جوشش ديك درون را وا نشان
مطرب جان را سخن پرداز كن
چند بتوان زد در اين پرده نوا
پردهاى سينه را دمساز ساز
هر چه آن مستانه تر باشد بگو
رازها مستانه بيرون مى دود
او چنين مى خواندم من چون دوم
او چنين غلطاندم بى پا و سر
او چه خواهد مست و ديوانه مرا
مستى و ديوانگى آهنگ ماست
بر سرم مستى بسى زور آوريد
مفلسى و مستى و خوارى بهم
مفلسى و مستى و عشق و جنون
آتشى اندر دل از عشق اوفتاد
كار من هرگز چنين ابتر نشد
حق پاكانى كه جان شان از الست
حق انوار عقول انبياء
حق سباحان بحر زندگى
حق انوار كواكب در طواف
دائما اندر سجودند و ركوع
بوده از آلايش احداث پاك
جمله رقاصان بياد روى او
جملگى سرمست در ياد حق اند
از شراب معرفت مستى نما
حق اركان جهان عنصرى
كز سر لطف و كرم در من نگر
وارهانم از كف نفس و هوا
رهبر جانم ز روح القدس كن
تازه دار از ابر رحمت كشته ام
گر كنى يكدم نظر بر جان من
سر برافرازم زفخر از آسمان
گر كند لطفت دمى همراهيم
زابر رحمت رشحه اى بر من فشان
كار ساز بى نوايان بوده اى
يا غياث المذنبين يا مرتجى
قد تشفعت بال المرتضى
فى التجاوز عن ذنوبى يا إله
إنما أكثرت من فعل الذنوب
إغفر اللهم لى الذنب العظيم
من چگونه اوفتم راهى دگر
من نخواهم عاقل و فرزانه را
نام و ننگ ما دل بى ننگ ماست
از دلم عقل و خرد بيرون كنيد
جمله زور آورد و بگرفت اين دلم
جمع گشتند و چنين گشتم زبون
سر بسر عقل و دل و دين شد بباد
خواستم بهتر شود بهتر نشد
گشته است از رش نور دوست مست
حق اسرار نفوس اولياء
حق سياحان راه بندگى
حق ادوار سماء در اعتراف
يك نفس فارغ نبوده از خشوع
دامن امكان نيالوده بخاك
جمله طوافان بگرد كوى او
در محيط لطف حق مستغرقند
وز نواى نغمه وحدت بپا
كرده طوع و قرب را فرمانبرى
وارهانم زين مقام پر خطر
از چهار اضداد آزادم نما
همره روحم ولى ذو المنن
رحمتى كن خاك و خون آغشت هام
تازه دارى از كرم ايمان من
مى نگنجم در فلك از ذوق آن
سر بر افرازد ز تاج شاهيم
قطره اى از بحر توحيدم چشان
لطف خود بر بندگان افزوده اى
ليس لى إلا ببابك إلتجاء
و الرسول المصطفى خير الورى
إلتجات بالنبى روحى فداه
من هوى الشيطان وقعت فى العيوب
واعف عنى الخطيئات الحسيم
قد صرفنا العمر فى بحث العلوم
كل عمر ضاع فى غير الحبيب
أيها الساقى أدر كاسا بنا
من أباريق هى مثل الدرر
خمرها خمرا كياقوت المذاب
ساقيا رحمى كه بى گاه آمدم
عمر من نابود شد در معصيت
خجلت آمد خجلت اندر كار من
نيست دست آويز جز لطف اله
ب ىوسيلت چون در اول كز وجود
نه بدى فضل و خردمندى پناه
حاليا چون مى گذارد بنده را
افتقار من ثناى من بس است
واعف عنى الخطيئات الحسيم
لم يكن فيه سوى الحسرة نصيب
ينجبر مافات من أوقاتنا
شعشعانيات تذهب بالبصر
أشرقت من دنها نور الشهاب
با خجالتها بدرگاه آمدم
شرمم آيد آمدن با اين صفت
پشت من خم گشت از اوزار من
مى شود درماندگان را عذر خواه
از عدم آوردمان سوى وجود
نه شفيعى جز تفضل عذر خواه
نا اميد از عفو در روز جزا
انكسار من دعاى من بس است
رباعيات
جان نائب حق است و بدن....
روحش فلك و حواسش انجم در وى
دل عرش ويست و صدر كرسى ميدان
اسرار و معانى چو سروش يزدان
زاهد ز بهشت خان و مان مى سازد
عارف بعمارت درون مى نازد
عابد بعمل بدان جهان مى نازد
عاشق زبراى دوست جان مى بازد
از فرقت دوست ديده ايم....
از بس كه فشاندم آتش از ديده برون
هر چند نديدمش غمم افزون شد
اجزاى وجودم بتمامى خون شد
گر ديد دل از جفاى خصمان مجروح
چندان بگداخت تن زمحنت كاخر
ليك زجراحات شد....
گرديد زديدها نهان همچون روح
آنان كه ره دوست گزيدند همه
در معركه دو كون فتح از عشق است
در كوى شهادت آرميدند همه
هر چند سپاه او شهيدند همه
حق جان جهان است و جهان جمله بدن
افلاك و عناصر و مواليد اعضاء
اصناف ملائكه حواس اين تن
توحيد همين هست دگرها همه فن
گويم سخنى زحشر چون برق زميغ
اين جان و تنت كه هست شمشير و غلاف
بشنو كه ندارم از تو اين نكته دريغ
آنروز بود غلافش از جوهر تيغ
جهان بين من گرچه رفت از نهاد
جهان بين اگر شد جهان بان بجااست
جهان آفرين بين من كم مباد
جهان را جهان بان نه غير از خداست
دو نامه فارسى از صدر الدين شيرازى كتاب ملا صدرا كه به مير محمد باقر نوشته لا زال شموس
الحكمه الايمانيه منوره بعد الاستناره بنور وجوده و ما برحت اقمار النفوس الانسانيه القابله لاقتباس
انوار المعارف الالهيه و التجليات السبحانيه من معدن اللاهوت و منبع الجبروت مستضيئه بالاضواء
الرحمانيه مشعشعه بالاشعه الربانيه بفيض فضله و جوده.قوم اللهم و نور رياض الشريعه الحقه النبويه و
السيره المرضيه المرتضويه و السياده الصحيحه الحسنيه و المله القويمه الجعفريه سلام الله و تحياته على
الصادع بها و المستحفظين لها منبعثه بعد الخمول بعلو شانه نضره بعد الذبول برفعه مكانه ليتجدد بدولته
دولتها و تكر بايامه ايامها بحق خاتم الانبياء و المرسلين و افضل الاوصياء المرضيين و آلهما الذين هم
عن ارجاس نقايص الطبيعه الجسميه نزهين و عن ادناس جاهليه الهيولى الاولى مطهرين سلام الله و
صلوته عليهم اجمعين صاحب راى صايب و ذهن صافى و فكر ثاقب كه ديده بصيرتش به كحل الجواهر
تاييد ربانى جلا يافته و اشعه نير توفيق الهى بر منظر انتباه و مطرح استشعارش تافته داند و بيند كه هر
چند همه افراد كاينات و انواع مبدعات را على تفاوت النشات و تخالف المهيات باتش اشعه آفتاب
هستى بحسب عطيه أَعْطى كُلَّ شَي ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى بيكبار كه وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ تافته و
كافه هويات ممكنات و قاطبه ذوات موجودات عالم امكان را على تباين الدرجات و تفارق الطبقات و
سعه رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَ يْءٍ گنجيده و دريافته اما بحسب قابله اولى و فطره اصليه كه عطا كرده فيض
اقدس است هر نوعى و شخصى از انواع حقايق و افراد طبايع به موهبتى خاص و عطيتى معين
مخصوص و مشمول گشته و باز از سر جمله قسمت پذيرندگان درياى جود و كرم و بار يافتگان خوان
يغماى نعماى وجود و نعم جامعيت جامع اطوار و نشات و احاطه بر فنون كمالات و صنوف ملكات
مخصوص بعضى از اشخاص نوع عالى شان متعالى مكان انسان گرديده و بنا بر محاذاتى كه بحسب
تعاكس سلسلتين بدو و رجوع ميانه اول اولى و آخر ثانيه واقع است در مظهر مكرم كمل بنى آدم چنانكه
گفته اند
دو سر خط حلقه هستى به حقيقت بهم تو پيوستى
و اين مظهر جامع حالات و ذات مستجمع كمالات بغايت نادر الوجود است اعز من الكبريت الاحمر و
اندر من الاكسير الاكبر چنانكه شيخ رئيس ره ايمائى بدين معنى فرموده در شفاء كه ان الماده التى تقبل
مثل هذه الصور تقع فى قليل من الامزجه و در اشارات گفته جل جناب الحق عن ان يكون شريعه لكل
وارد او ان يطلع عليه الا واحد بعد واحد.
و بعد از تحقيق وجود چنين جوهر مقدس غالب آنست كه در نظر خلايق مخفى ميباشد.و اين اخفاء يا
بواسطه عدم قابليت و عدم استعداد خلق است و ضعف احداق ادراك شان از شناختن و دانستن رتبه
كمال آن انسان ملكوتى و آدم معنوى و نشاه قيومى و شعله لاهوتى و ذات قدوسى و يا بجهت آنست كه
خصوصا «» مرآت ضمير منيرش از غبار كثايف اخلاق و اطوار و كدورات اوضاع و اوصاف مردم زمان
مينمايند چنانچه از سرور انسان عليه و آله شرايف .«» علماى معروف اين زمان قبول غنى از راه غنى
صلوات الرحمن: انه ليغان على قلبى روايت كرده اند و در بعضى كتب مسطور است كه سبب پنهان شدن
ابدال از چشم مردمان آنست كه ايشان تاب ديدن علماء زمان كه در حقيقت جهال و نزد خود و عوام
علماءاند ندارند.
پس بنابر اين بيقين معلوم ميتوان كرد كه حق جل و علا را با مردم اين زمان و خلايق دوران لطف فراوان
و رحمت بى پايان واقع است.زيرا كه از مراحم الطاف نامتناهى نسبت به اهل اين زمان و مردم اين
دوران ظهور نور وجود و بروز طلعت مشهود شخصى است كه بر سبيل ندرت موجود مى باشند و در
مدت وجود از غايت عزت از نظرها مختفى و از ديدها مفقود ميگردد.پس ظهور اين ذات منور مطهر و
بروز اين آفتاب عالى منظر بر مشاعر و مدارك اهل روزگار و وقوع اشعه افاضات علميه از ذات نيرش بر
سطوح قابليات مستعدان اين بلاد دليلى است رايق و برهانى است فايق بر فضل كردگار و رحمت
پروردگار بر اشخاص و آحاد اين ازمنه و ادوار.چنانكه خفاى نور خورشيد بر خفافيش منافى كمال نور
ارنيتش نيست همچنين اگر خفاش طبعان ظلمت سراى عالم طبيعت منكر انوار عقليه آن جوهر قديمى
باشند منافى تقدس ذات و تماميت صفات او نخواهد بود.چه اگر كسى فهم اسرار ربانى را شايد و
ذوقش دريافت غوامض بدايع آيات الهى را مساعد آيد داند كه بهر چند حق تعالى را با همه نسبت
قيوميت و ايجاد و تكميل و تجلى حاصل است امرش بر همه سارى و حكمش بر همه جارى و فيضش
جمله را حاصل و برش همه را واصل اما ظهور احكام آيات بينات و بروز اظهار صفات و سمات
الهيتش بر چنين مظهرى پيدا شده و بر عرض كمال چنين دانشورى استوا يافته.
پرتو خورشيد عشق بر همه تابد ولى
سنگ بيك رنگ نيست تا همه گوهر شود
اعنى حضرت قدسى بهجت ملكوتى بسطت نواب مستطاب معلى القاب سلطان متالهى الحكماء برهان
مجتهدى الفقهاء السيد الكبير السند الامير بل رئيس اعاظم السادات و النقباء فى العالم مطاع افاخم
الكبراء بين الامم مرتضى ممالك الاسلام مقتدى طوايف الانام ممهد قواعد الاسلام مبين الحلال و
الحرام صاحب الملكات و الاخلاق القدسيه جامع النشات العقليه و النفسيه مستجمع العوالم الروحانيه و
الحسيه.
كامل الذاتى كه ذات كاملش دارد فروغ همچو عقل اول از نقض كمالى منتظر
فسلام على جوهر عقلى طهر من رجس الهيولى و عسق الجهالات و تقدس عن من كدر الطبيعه و ظلمه
الاوهام و الخيالات.قرب من مبدئه الاعلى مقطع سالك الناسوت و تجلى لمرآه عقله الفعال قدس
اللاهوت ساح مذهبه الثاقب فى افضيه الملكوت و انطبعت فى فص نفسه الناطقه نقوش الجبروت
المعدوم الذى فات و علم المنتظر الذى هو آت.يقرء مكتوب اسرار الغد من عنوان اليوم و «» ادرك
يقطف ثمار العنب من صنوان السوم.
ترك العقود العشره من الحواس المتعينه بالاجرام و تبجج بصحبه العشره الكرام من العقول المجردين عن
عالم الظلام.فهلموا يا اخوان الحقيقه و اصحاب العلم و العرفان و طلبه الكمال و الوجدان متوجهين الى
بابه و الاقبال بشراشر الهمم الى جنابه.فانه باب تحصيل الولوج الى سبيل الله و جناب به ييسر الانقطاع
عما سواه.باب ما خسر طالبه و جناب ما خاب آيبه.فشرفا لهذا البيت العظيم الرتبه العلى المحله السامى
المكانه اما شرف النسب فاشرق من الصباح المنير و اضوء من عارض الشمس المستنير.و اما علومه و
اخلاقه و سماته و سيرته و نفسه الشريفه و عقله الفعال و ذاته الفياضه للعلوم عن القوابل فناهيك من
فخار و حسبك من علو منار و قدس من سمو مقدار.نور مشرق من انوار و سلاله طاهره من اطهار لقد
طال السماء علاء و نبلا و سما على الثوابت منزلا و محلا.فكم اجتهد الاعداء فى خفض مناره و الله
رفعه و كم ركبوا الصعب و الذلول فى تشتت شمل جاهه و قدره و الله يجمعه و كم ضيعوا من حقوق
ما لا يهمله الله و لا يضيعه وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ. «» اجلاله و تعظيمه و توقيره و تفخيمه
جهد آن كردند اين گل پاره ها
هر كسى كه دشمن كيهان بود
بايدش پوشند هيچ از ديده ها
تا كه نور بى حدش دانند كاست
تا بپوشانند خورشيد ترا
آن حسد خود مرگ جاويدان بود
و ز طراوت ديدن پوسيده ها
تا بدفع جاه او آرند خواست
و اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْث يَجْعَلُ رِسالَتَهُ و الى من يليهم ولايته.او لم ينظروا الى سما جوهر ذاته كيف بناها خالقها
و مبدعها مزينه بزينه الكواكب العلوم و المعارف و احكمها سقفا محفوظا عن شياطين اهل العناد و
الضلال آمنا من اغتيان غيلال الجهل و الاضلال و اغواء عفاريت الجدال من الجهله و الارذال.ا و لم
يتفكروا فيما قد اجتمع فى نفسه النفيسه من الاخلاق الحميده و الاوصاف الشريفه و السير المرضيه و
الكمالات العلميه و العمليه ثم ما يترتب عليها من المحاسن الراجعه الى النفس و البدن و السرو العلنه
كالعبادات و الاجتهادات و التعليمات و السياسات الدينيه و الحكميه و الرياضيات المنطقيه و الالهيه و
الطبيعيه و الادبيه و الطاعات و الخلوات الشرعيه و الذوقيه و النقليه و العقليه.و علم ما فى كل منها
بالبرهان اليقينى و الكشف العيانى و الذوق الوجدانى مما يجزم العقل و يتحقق قطعا انها ليست الا
بتاييد الهى و الهام ربانى و هدايه عقليه و اعانه مؤثرات سماويه و موافقه سعود كوكبيه و مساعده قرانات
نجوميه.كيف و العوالم مطابقه و المواطن متناسبه و النشات متوافقه و طبقات الاكوان متحاذيه و مراحل
السفر الى الله تعالى و منازل النزول متناسبه.ثم انظروا يا اولى الالباب بعين الاهتداء و الاعتبار الى قوه
عقله و شده نفسه فى العلم و غايه تثبته فى الدين و كمال رسوخه فى الحكمه كيف يصيب بذاته الوحيده
الفريده مع قله اعوانه و ندره انصاره بحثا و دفعا لمذاهب اهل الضلال و آراء اصحاب الجدال من
المتفلسفين و المتكلمين اولى وساوس القيل و القال المنهمكين فى الافساد و الاضلال.و لم ير باسا فى
شتت شملهم و ابطال مللهم و هدم فلسفتهم و تضييع حزبهم حتى فاق علمه و حكمه على ساير العلوم و
الحكم.و ظهر رايه على الاراء و دينه على الاديان و زاد فضله و شرفه على مر العصور و الازمان و انتشر
فى الافاق و الانظار و شاع فى المشارق و المغارب من غير ان يقدر الاعادى مع كثره تعليمهم و شده
جربزتهم فى المناظره و التدقيق و فرط عصبيتهم و حميتهم فى انكار ما هو احق بالتحقيق و اليق
بالاعتراف و التصديق و بذلهم غايه الوسع فى اطفاء انواره و طمس آثاره على اخماد شراره من ناره و
اظلام نور من انواره.بل كلما قصد برايه المتين هو الحق الصحيح الموافق لما قضى الله و قدر و كل ما
و احب شاء و اراد خالق القوى و القدر.فهل ذلك الا لكونه قائما مقام العباده و العبوديه لله «» يختار
متوجها اليه عما سواه راضيا بقضائه موافقا لرضائه بسبب مواظبته على مكارم الاخلاق و بلوغه النهايه
فى معرفه الخلاق و وصول الغايه فى تدبر المصالح الدينيه و الدنياويه و تمهيد القواعد العقليه و المليه و
كونه مستجاب الدعوه يسمع دعاه فى الملك و الملكوت و لا يرد حاجته فى عالم الرحموت.فصار الحق
مبدء ماربه و مسهل صعابه و منجح مهماته و قاضى حاجاته.اللهم كما جعلته نور عقلانيا و هدى روحانيا
ذاته ملكوتيه يهتدى بها فى ظلمات الهوى و الطبيعه و كوكبا قدسيا يتلالا مصباحه لسالكى طريقيه
الحقيقه و الشريعه فاحرس افادته و افاضته سيما على اصغر خدمه المربى فى حريم كرمه المروى من
بحار جوده و نعمه محمد الشهير بالصدر الشيرازى.فانه متى استمسك بعروته الوثقى و اعتصم بساحته
العليا استراح من عساكر طغاه الهموم و نجا من جيوش بغاه الغموم.
حقا كه نهال جنابش بافتاب مهر و شبنم خاندان نبوت پرورده و گلشن اعتقادش از كوثر ارادت و سلسبيل
اخلاص دودمان علم و طهارت آب خورده و متوجهات ولايت آيات خفيه و جليه غيبيه و شهاديه معقوله
و محسوسه گلبن گلستان قابليتش نضارت يافته و در زمره منتسبان و دودمان عظيم المكان منخرط بوده از
ساير اقران و همگنان به مزاياى عواطف و مراحم التفات خاطر فياض استاد الكل فى الكل اختصاص
پذير كرده و زبان ثنا و ستايش در ذكر محامد ذات قدوسى آيات و نشر مناقب صفات ملكى سمات
گشوده همواره به مضمون كلام صدق انتظام قايل است كه
ه مه ثناى تو گويم چه لب فراز كنم همه دعاى تو گويم چو چشم باز كنم
و چون توفيق شكرگذارى و محمدت ستايى تر از جمله عطاياى ربانى و منح و ايادى سبحانى كه لايق و
مستحق شكرى تازه و ستايش جديد است و همچنين الى غير النهايه از مقوله امكان و از دائره قوت و
توش و توان انسان بيرون اعتراف به عجز و قصور كه نايب مناب شكر نامحصور اس ت اولى و انسب
خواهد بود.و حيرانم كه اگر نه چنان شخصى اثر اشخاص محبوبه ربانيت و مظهر رحمانيت و پرتو
تجليات افعاليه الهيه بوده باشد چسان با وجود محافظت بر جهات تجرد و وحدت و حيثيات انقطاع از
شوايب كثرت و حشمت و با زمره مهيمين و طائفه كروبيين ارباب قدس و طهارت و علم و نزاهت و
هيمان و حيرت در در جناب صمديت و بارگاه احديت هم عنانى كردن بلكه مسابقه جستن تواند بود.كه
مراعات جانب كثرت نمودن و محافظت بر جمعه و جماعت و مواظبت بر مراسم خلقت و آداب بشريت
و اجراى احكام و حدود شرعيه تنفيذ اوامر و نواهى و سياسات دينيه بچنگ آورد.چنانچه از جد
بزرگوار و پدر موقر عالى مقدارش سيد الموحدين و خليفه طيبه رب العالمين عليه و على اخيه و آلهما
المؤيدين بالعصمه و السداد صلوات الله عليهم اجمعين مصحح و متواتر است: من اتصافه بخصايص
كادت توصف بالتضاد و تحليته بنعوت تجمع اسباب التقابل و التمانع بنحو من الاتحاد من خشوعه و
تدرعه بالزهاده و ترويه بالعبوديه و العباده و تقليل القوت و خشونه الملبس و المضجع و تطليق الدنيا و
زهراتها على وجه لا يتاتى و لا يتصور الا لمنقطع فى كن جبل لا يصحب و لا يسمع من البشر همسا مع
البطش و السطوه و الباس و الغلظه على اعداء الله و رفضه حكم الله و معرفته و شق عصاهم و الصاق
معاطس الكفره و الفجره بالرغام مضيفا اليه تواضعه للخلق و مجالسته مع الضعفاء و استماع كلام
الملهوفين و تفقد حالهم و اطالته فى العباده فى الاوقات بالطاعه الى غير ذلك من الاداب و الفرايض
النبويه و العلوم و المعارف الولويه التى كلت السن فصحاء الدوران عن احصاء عشر من اعشارها فى
القرون و الحجه و الازمان.
و اما آنچه از اظهار محبت و بندگى نسبت بدان دودمان والا مكان منقبت بنيان كه قوايم ايوان احترامش
از لالى مكنونه قُلْ لا أَسْﯩَٔلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْب ى ترصيع يافته و اركان بدايع انتظامش از
اسطوانه قويمه: انى تارك فيكم الثقلين ارتفاع يافته واجب و لازم دانسته و ميداند امريست كه موشح
بتوشيح تسليم ساكنان عالم بالا و موقع بتوقيع تصديق سبحه طرازان ملاء اعلى گشته محتاج به تقرير و
بيان نيست.
كفى شرفا انى مضاف اليكم
اذا بملوك الارض قوم تشرفوا
و انى بكم ادعى و ارعى و اعرف
فلى شرف منكم اجل و اشرف
و اما احوال فقير حقير بحسب معيشت روزگار و اوضاع دنيا به موجبى است كه اگر چه خالى از
صعوبتى و شدتى نيست.چه معلوم است كه شغل تاهل و تدبير معاش جمعى كثير از اطفال و عيال و
پيوستگان و وابستگان با عدم مساعدت زمان و بد سلوكى مردم دوران مستتبع چه قسم آلام احزان
خواهد بود.و مع هذا رفع حال جهال و مزاحمت ناقصين و ارذال و ملاحظه ديگر مفاسد و مكاره على
امكان انتقال و زوال متصور نيست.اما «» الاتصال خود از لوازم گردش ماه و سال است كه بهيچ روى
بحمد الله كه ايمان بسلامت است و در اشراقات علميه و افاضات قدسيه و واردات الهاميه از مبادى
عاليه كه ابواب مفتحه عطايا و مواهب الهيه و ارزاق معنويه اصلا و قطعا خللى واقع نگشته.لله الحمد كه
گنجايش بخل و منع و امكان تقصير و تغيير در آن متصور نيست وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ
مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ.
ليكن از حرمان ملازمت كثير السعاده بى نهايت متحسر و محزون است و مكرر قصد آن كرده و ميكند و
عزم زيارت آن حضرت كه حريم مقصد اهل حق است تصميم مينمايد.
بخت يارى نميكند.روى طالع سياه كه قريب به هفت هشت سال است كه من از ملازمت استاد الاماجد
و رئيس الاعاظم محروم مانده ام و هيچ روى ملازمت آن مفخر اهل دانش و بينش ميسر نميشود.ازين
حال الحال خجالت و انفعال دست داده ميترسم كه مبادا متوهمى توهم حق ناشناسى و شكر ناگذارى و
حقيقت ناسپاسى و حمد ناستايى درين بنده آبق كرده رقم كفران نعمت بر صفحه آمالش كشد.و ليكن با
وجود تقصيرات ظاهرى اخلاص باطنى و اعتقاد قلبى يوما فيوما در تزايد و تكامل است و قرب معنوى
دوستان «» و تقارب روحانى با وجود تباعد جسمانى در اشتداد و تفاضل است.و هرگز نبوده كه محضر
را مزين به ذكر محامد عليه نگرداند و معطر به نشر محاسن خفيه و جليه آن استاد و مقتداى فرقه ناجيه و
سيد سند و معلم و شيخ و رئيس طايفه شيعه اثنا عشريه سلام الله عليهم اجمعين نسازد.
و ديگر معروض راى منير و ضمير اشراق تنوير آنكه درين اوان افتراق و زمان انفصال از آن قبله آفاق
بواسطه كثرت وحشت از صحبت مردم وقت و ملازمت خلوات و مداومت بر افكار و اذكار بسى از
معانى لطيفه و مسايل شريفه مكشوف خاطر عليل و ذهن كليل گشته.و اكثر آن از طريقه مشهور متداول
نزد جمهور بغايت دور است.با آنكه اقامت برهان بران شده و از قوانين بحثى بعيد نيفتاده اما چون
مانوس طبايع اكثر طلبه و منتسبين به طايفه علم و اصحاب دانش چنانكه عرض نموده نيست و نميباشد
لهذا در مسطورات خود تصريح بان نمينمايد بلكه بعضى از آن را بايماى قليل مؤدى ميسازد و بعضى از
آن را متفرق نموده در اثناى مباحثات طويله به تبعيت ديگر سخنان تطفلا معروض خواطر صافيه و اذهان
ثاقبه ميگرداند اما آنچه در خاطر مرصود است مسطور نميگردد چون هر چه اين كمينه را سانح ميگردد از
نتايج استفاضات و لمعات اشراقات آن خاطر فياض است و بغير از بندگان قدسى مكان كسى را اطلاع
بر كيفيت حقيقت آن و ماخذش و وقوف بر مبداء و مقطع و حد و مطلعش و ملاحظه حال ذى السبب از
سببش حاصل نيست ميل دارد كه اكثر آن را به عبارتى منقح و لفظى محرر در آورد مرفوع سده سنيه و
معروض سرير اشراق پذير هدايت مسير گرداند.چه ظاهر است كه مواقع قصور و مواضع سهو و زلل را
پرده عفو اغماض مستور گردانيده از تعرض بيگانه و اطلاق اغيار بر شكستگى و انكسار اين بى مقدار
محروس خواهند داشت.و چون خود را از خادمان و منتسبان آن زبده افلاك و اركان دانسته و ميداند از
اطلاع آن طبع شريف و عقل فعال بر قصور و خلل و بى بضاعتى و ناتمامى و خامى اين كسير الاختلال
باك ندارد بلكه لايق ميشمارد.
مست و هشيار پيش دوست يكيست پيش دشمن بهوش بايد بود
اگر كاسنى تلخ است از بوستان است و اگر عبد الله مجرم است از دوستان است.
و ما انا الا قطره من سحابه و لو اننى الفت اﻟﻒ كتاب
و باز خاطر ميگويد كه چون داعى تصميم عزم نموده كه امسال بهر نحو كه باشد بشرف پا بوس استاد
مشرف گردد اولى آنكه جميع مطالب در خاطر است مشافهه عرض كند و هر قسم خلل و زلل كه در آن
باشد.ببركات انفاس افاضت آسايش رفع گردد.
و اگر همچو زر خالص بسكه خالص مسكوك گشته نقش تصحيح و تنفيذ پذيرد در دار الملك معانى و
شهر بند ادراكات ارباب كمال و اصحاب ذوق و حال رواج گيرد.اطناب از حد گذشت اميد كه ذات
بندگان استاد الكل فى الكل از جميع مكاره دنيويه در كنف حفظ و عصمت رب العزه محفوظ و
محروس باد بحق محمد و آله الاطهار عليهم صلوات الله العزيز الجبار.
كفى شرفا انى مضاف اليكم
ا ذ ا ب م ل  وك الارض قوم تشرفوا
و انى بكم ادعى و ارعى و اعرف
فلى شرف منكم اجل و اشرف
تا اشعه آفتاب وجود به مقتضى حكمت الهى بر صفايح ممكنات فايض شود پرتو نور وجود حقيقى مر
تعينات را عارض گردد لوايح خورشيد فضل و حكم و لوامع نير خلق و كرم در سپهر ذات قدسى صفات
بندگان نواب مستطاب فلك جناب صاحب سرير اقليم كمال مسند نشين بارگاه افضال حلال مشكلات
حقايق كشاف معضلات دقايق چهره گشاى جمال معانى مبين رموز آسمانى زيور چهره دانش و بينش
فهرست كتاب آفرينش مجموعه كمالات انسانى مرآت تجليات الهى و كيانى.
كا م  ل ا ل  ذاتى كه ذات كاملش دارد فروغ همچو عقل اول از نقص كمال منتظر
الذى كشف قناع الامتناع من وجوه مخدرات الحقايق و المبانى و رشف بشفاه التفكر لنقاع قلبه الزكى
انهار المعارف و المعانى رسام خطوط التحقيق على حدود خدود الكتاب و قسام سهام الفيض على
جيوب قلوب اولى الالباب حادى عشر العقول حاوى الفروع و الاصول السيد الامير رئيس الحكماء و
شيخ الفقهاء و استاذ الاساتذه و معلم العلماء اشرف الافاضل و الصدور اشرق الاهله و البدور مهذب
الاسلام كهف الانام ثمال الخواص و العوام مال اهل الايام كريم الخيم و الاخلاق شريف الانساب و
الاعراق.و لو لا ان قيض قضاء الله بمنه و الجود و قدر قدره باحسانه الاجاده بهذا الوجود لكان يصبح
عين حيات العلوم غايره و ظلت تجاره اهلها فى سوق الكساد بايره.فاطال الله اعمار المعالى بطول بقائه
و اعمش عيون الاقالى بنور لقائه ما برحت احداق الاشخاص شاخصه نحو جنابه و رقاب الارباب
خاضعه للتمرغ على بابه.
بر صفحات هياكل اعيان ثابته اصحاب مكارم و آداب و قوالب قوابل ممكنه تلامذه و طلاب لامع و
لايح باد اقل المعتصمين بحبل افادته و اصغر المتشبثين بذيل افاضته محمد الشهير بصدر الشيرازى بعد
تلخيص رسايل خلوص و تنقيح مسايل خصوص تحيتى چون انفاس قدسيان مجرد از شوايب ريا و
خدمتى چون ماده خلقت مقيد بصدق و صفا از سرفعه انقياد و تسليم و سجده تحيت و تعظيم در موقف
اقدس كعبه آسا بكلك كتابه نگار عجز و افتقار بر شرف صوامع مسامع و غرف حظاير ضماير سكان
اركان سده سنيه كاسمان در عرض خود بخاكش ملتجى است مينگارد و معروض موقف افادت و مجلس
افاضت ميدارد كه حسن ارادت و اعتقاد و كمال مودت و اتحاد اين كمينه نسبت بمقيمان آن آستان كه
معتصم ارباب شوق و طلب و ملثم اصحاب علم و ادب است مفتقر بزيور خط و خال الفاظ و عبارات
نيست.حقا كه حقيقت كميت شوق و اخلاص محاط بسعه علميه نميگردد و كيفيت خلت و اختصاص
كما هو حقه در حيز تحرير و تقرير چه احاطه متناهى بغير متناهى امريست ممتنع التيسير و ادراك امور
وجدانى كيفيتى است متعذر التعبير.
ق ل  م ر ا آ ن زبان نبود كه راز عشق گويد وراى حد تقرير است شرح آرزومندى
فاسال الله نيل الاتصال و اعوذ به من ويل الانفصال.و الله على صدق ما نقول خبير و بايجاب ما سئل
منه قدير.
اگر چه از راه صورت مسافت مكانى حاجز كعبه مقصود كشته و پاى سست انواع تفرقه و اصناف الم
بخاطر محزون رسيده ولى هميشه مشام جان بروايح افادات علميه كه از حريم گلشن معانى ميوزد معطر و
ظلمت آباد طبيعت بلوايح افاضات جليه كه در سپهر باطن قدس موطن ميتابد منور بوده و زمان زمان
نسيم توجه خاطر فياض رياض قابليت طالبان را طراوت افزوده و نفس نفس رشحات التفات ضمير
آفتاب تاثير مزرع استعداد مستمندان را زينت داده.لا جرم اكثر اوقات خود را بعد اقامه ما يجب على
العباد و يستحب من وظايف التعبد و رواتب العبوديه بتدرب مقاصد قدما و تتبع و ماثر علما مشغول گشته
خدمت معارف دينيه و ملازمت علوم حقيقيه را مورث هدايت و نجات و مثمر ارتفاع درجات ساخته
است و بقدر همت و قابليت خود از هر چمنى خوش هاى و از هر سفره اى توشه اى گرد آورده و بانچه
مقدور ذهن كليل و خاطر عليل بوده در آن وادى طريق سعى و اجتهاد سﭙﺮده در دفع و رفع منوع و
نقوض و معارضات وارده بر تركيب و عبارات قوم مثل شفا و اشارات سخنى چند روى داده و راه
تصرفى چند در تلخيص و تحقيق مقاصد ايشان بر روى طبيعت گشاده و در بعضى مؤلفات و مرقومات
ثبت نموده.اما از قلت قابليت عدم اعتماد بر غريزه خود آنها را وقعى ننهاده و بمقتضاى تامل در مورد
المرء بعيوب نفسه بصير توسن طبيعت را در ميدان اشتهار رخصت جولان نميداد.
و لكن بجهت آنكه دغدغه خاطر قرار نميگرفت و تقلب باطن تسكين نمى پذيرفت با خود گفت كه اولى
آنكه من بعد آنچه از سوانح وقت باشد از سواد به بياض آورده به نظر كيميا اثر استاد الحكماء كه حلال
هر مشكل و فارق حق و باطل و ترياق سم جهل قاتل است معروض دارد تا اگر آن خردها را بر محك
اعتبار كامل نمايد به سكه قبول رسانند و در بازار صيرفيان معنى رايج گردانند و الا جمله را در خلاص
بگدازند و حق صرف را از تعرض خلاص سازند.و على كلا التقديرين باحدى الدولتين فايز گردد.و بناء
عليه چون درين وقت بعضى از اعزه كاشان را كه بقدر بازكش در مباحثات علمى باين كمترين ميبوده
مشكلى چند روى داده بجهت استفسار آنها را از روى حسن ظن كه باين فقير داشت كتابتى بدين صوب
ارسال داشته التماس كشف آن عويصات نموده داعى نيز ملتمس مشار اليه را كلمه اى چند...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

تبادل لینک هوشمند

.متشگرم از خداوند ارزوی توفیق برایتان دارم






آمار مطالب

:: کل مطالب : 633
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 60
:: باردید دیروز : 15
:: بازدید هفته : 207
:: بازدید ماه : 238
:: بازدید سال : 20667
:: بازدید کلی : 109362

RSS

Powered By
loxblog.Com